نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: روزي روزگاري درختي بود...

  1. #1
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    روزي روزگاري درختي بود...

    روزي روزگاري درختي بود...



    روزي روزگاري درختي بود...
    و
    او پسرک کوچولوئي را دوست مي داشت
    پسرک هرروز مي آمد و برگهايش را جمع مي کرد و

    از آنها تاج مي ساخت و شاه جنگل مي شد .
    از تنه اش بالا مي رفت ، از شاخه هايش مي آويخت و تاب مي خورد
    و سيب مي خورد .
    باهمديگر قايم باشک بازي مي کردند،
    و پسرک هروقت خسته مي شد زير سايه اش مي خوابيد، او درخت را دوست مي داشت

    خيلي زياد

    درخت خوشحال بود ...

    اما زمان مي گذشت و پسرک بزرگ مي شد و درخت اغلب تنها بود .

    تا يک روز پسرک نزد درخت امد ........

    درخت گفت )) :بيا ، پسر از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور، سيب بخور، در سايه ام بازي کن و خوشحال باش.((

    پسرک گفت 2( من ديگر بزرگ شده ام، بالا رفتن وبازي کردن کار من نيست. مي خواهم چيزي بخرم و سرگرمي داشته باشم .

    من به پول احتيج دارم، مي تواني کمي پول به من بدهي؟((

    درخت گفت 2(متأسفم من پولي ندارم، من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهرببر و بفروش. آنوقت پول خواهي داشت و خوشحال خواهي شد .((

    پسرک از درخت بالا رفت و سيب هايش را چيد و برداشت و رفت .

    و درخت خوشحال بود ...

    امّا پسرک ديگر تا مّدتها باز نگشت ......

    و درخت غمگين بود ...

    تا يک روز پسرک برگشت، درخت از شادي تکاني خورد و

    گفت2( بيا پسر، از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش (( ...

    پسرک گفت 2( آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم. زن و بچّه مي خواهم و به خانه احتياج دارم. مي تواني به من خانه اي بدهي؟((

    درخت گفت2( من خانه اي ندارم، خانه ي من جنگل است ولي تو مي تواني شاخه هايم را ببري و براي خود خانه اي بسازي و خوشحال باشي .((

    آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا براي خود خانه اي بسازد .

    و درخت خوشحال بود ....

    امّا پسرک ديگر تا مدّتها باز نگشت و وقتي بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد .

    با اينهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: (( بيا پسر ، بيا و بازي کن.((

    پسرک گفت: (( ديگر آنقدر پير و افسرده شده ام که نمي توانم بازي کنم. قايقي مي خواهم که مرا از اينجا به جايي بسيار دور ببرد. مي تواني به من قايقي بدهي؟((

    درخت گفت: (( تنه ام را قطع کن و براي خود قايقي بساز، آنوقت مي تواني با قايقت از اينجا دور شوري و خوشحال باشي .((

    و درخت خوشحال بود ....

    امّا نه به راستي

    پس از زماني دراز پسرک بار ديگر بازگشت.

    درخت گفت: (( پسر متأسفم، متأسفم که چيزي ندارم به تو بدهم ...

    ديگر سيبي برايم نمانده ((

    پسرک گفت: (( دندانهاي من ديگر به درد سيب خوردن نمي خورد .((

    درخت گفت: ((شاخه اي ندارم که با آن تاب بخوري... ))

    پسرک گفت: (( آنقدر پير شدم که نمي توانم با شاخه هايت تاب بخورم .((

    درخت گفت: (( ديگر تنه اي ندارم که ازآن بالا بروي (( ...

    پسرک گفت: (( آنقدر خسته ام که نمي توانم بالا بروم .((

    درخت آهي کشيد و گفت )):افسوس! اي کاش مي توانستم چيزي بتو بدهم .... امّا چيزي برايم نمانده است. من حالا يک کنده ي پيرم و بس . متأسفم!! ((

    پسرک گفت: ((من ديگر به چيزي زيادي احتياج ندارم، بسيار خسته ام. فقط جايي براي نشستن و اسودن مي خواهم. همين.((

    درخت گفت: (( بسيار خوب )) و تا جايي که مي توانست خود را بالا کشيد و گفت 2( يک کنده پير به درد نشستن و آسودن که مي خورد. بيا، پسر، بيا بشين، بشين و استراحت کن .((

    پسر چنان کرد .

    و درخت باز هم خوشحال بود....
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/