نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: دو برادر

  1. #1
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    دو برادر

    دو برادر



    توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
    در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
    دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن.

    دو پهلوان
    توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
    در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
    دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر.
    رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

    اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
    دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
    به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
    رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
    فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
    و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
    اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
    بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
    وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
    و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
    رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
    اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
    فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
    خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
    پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
    خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
    بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
    رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
    بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
    اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
    چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
    اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
    به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
    بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

    ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
    فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
    خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
    خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
    ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
    ای خدایی که به من عقل دادی،
    من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
    پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
    بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

    آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم.. ازش بپرسیم.
    شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
    اون همتونو دوست داره.

    فقط یه جمله دیگه میگم.
    مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
    اون بالا میبینمتون


    صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر.
    رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

    اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
    دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
    به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
    رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
    فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
    و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
    اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
    بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
    وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
    و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
    رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
    اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
    فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
    خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
    پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
    خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
    بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
    رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
    بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
    اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
    چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
    اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
    به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
    بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

    ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
    فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
    خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
    خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
    ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
    ای خدایی که به من عقل دادی،
    من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
    پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
    بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

    آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم.. ازش بپرسیم.
    شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
    اون همتونو دوست داره.

    فقط یه جمله دیگه میگم.
    مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
    اون بالا میبینمتون
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/