حلوا یا قهوة مامان جان
رادیو نمیگذارد حرفهای حمید را بشنوم؛ خفهاش میکنم و میگویم: «چه گفتی؟ نشنیدم.»
ـ دفترچه بانکم را میخواهم . نمیدانی کجاست؟
و تا بگویم توی جیب کت قهوهای که دیروز پوشیده بودی، سارا میلندد که مامان! مانتوام را از خشکشویی نگرفتهاید؟
فرزاد دارد از در بیرون میزند، میگویم: «کجا، صبحانه نخورده؟»
نمیشنود انگار.
حمید میگوید: «پیداش کردم، تو جیب کتم بود.»
میگویم: «صبحانه نخورد. نمیخواهی فکری براش بکنی؟ نکند کار دست خودش بدهد.»
- جهنم، پسرة بی کاره.
حوصله ندارم حرفهای همیشگی شروع شود، که میشود. میگویم: « دیدی که بدبخت خودش هم، دیگر با ما غریبی میکند و دستش تو سفرة ما نمیرود. چه کار کند؟! تو هر سوراخی انگشت کرده، کسی گازش نگرفته.»
- جان خودش، سوراخهای مدیرکلی فقط. کفش قهوهایم کجاست؟
- زیر تخت، تو جعبه. حالا نمیشود کمکش کنی؟ مثلاً ماهیانه پولی بهش بدهی تا دختره را بیاورد تا ببینیم چه میشود؟
صدایش را به سرش میاندازد که چه میتواند بشود، معجزه؟ گنده بک تا نرود سرِ کار که نمیتواند زنش را بیاورد.
- کار بود و نکرد؟
- نبود؟ مگر مهندس افخمی نگفت بیا پیش من کار کن؟ پول بدی هم نمیداد.
- آخه مهندس برق برود سیمکش ساختمان بشود؟
- نه که دانشگاه آزادیهای دیگر وزیر نیرو میشوند؟ پسرة لوس، تو لوسش کردهای، میخواهد سربازی نکرده تیمسار شود. سارا میگوید: «مانتوهام کثیف بودندمامان!، ببخشید.» و تا بگویم که منِ بدبخت این مانتو را یک بار هم نپوشیدهام، میزند بیرون. حمید هم پشت سرش. قهوهای را که دستم است روی میز میکوبم و میگویم: «قهوهات!»
که جواب میدهد اداره میخورم. بعد هم می گوید: « یادت نرود پول را بریزی.»
دیگر به سرم میزند و هوار میکشم که برو که انشاءالله حلوای آن فلان فلان شده را بخوری.
نمیدانم صدایم را میشنود یا نه، حرف زدن با حمید مثل آب تو هاون کوبیدن است.
کثافتها! چه شهر شامی برایم جا گذاشتهاند. ازهمهشان حالم به هم میخورد. ازاین خانة دلگیر لعنتی، با چراغهای مهتابی احمقانهاش.
به آشپزخانه میروم، مینشینم، سیگاری آتش میزنم و از کشو کابینت دفترم را بیرون میآورم تا، برای هزارمین بار در این ماه، همان چند خطی را که نوشتهام باز بخوانم:
«ایل داشت رو به لختههای مه حرکت میکرد تا به جنوب بهاری برسد. ایمور پسرش را روی بار یکی از خرها بسته بود. سفری طولانی بود وراهی دو ماهه. صبحی شغال دیده بود و همین کمی ته دلش را قرص کرده بود که شاید نظر کهزاد برگردد؛ هرچند میدانست قانون ایل است و عوض نمیشود. وقتی داشت چادر و چلنگ راجمع می کرد، شغال را دیده بود که نشسته و به او زل زده است.»
با شنیدن زنگ تلفن گوشی را برمیدارم، صدای نازی، زن فرزاد را میشنوم: «سلام مامان، فرزاد نیست؟»
- نه مادر، بیرون رفته.
ـ کجا رفته؟ موبایلش هم جواب نمیدهد.
ـ قطع شده، بدهی داشت.
خداحافظی میکند. پریروز سارا میگفت: «همیشه مامان از نداری مینالید، یکی دیگه هم اضافه شده؛ بیچاره نازی.»
مینشینم. دست را ستون چانه میکنم و دنبال تمرکز حواس گم شدهام میگردم. پیداش نمیکنم، جمله آخر را دوباره و دوباره میخوانم؛ نمیشود لعنتی. به دستشویی میروم تا آبی به صورتم بزنم. زنک توی آینه به من زل زده است. دهنکجی میکنم، زبانک هم میاندازم. عیناً جوابم را میدهد و به سرم هوار میکشد که زنیکه! ننة بچهها شدهای، سر پیری نوشتنات گرفته؟ پاشو به کاروبارت برس؛ برو پول را واریز کن.
چند وقتی است که این پولِ نازنین را هر ماهه به حساب میریزم. صد دفعه به حمید گفتهام:«بابا، ما گنجشک روزیها را چه به جای خصوصی، خب ببریمش یک جایِ دولتی.»
- یعنی پول خودش را خرج خودش نکنیم؟ بدیم پسره خرج کند لابد؟ پیزیش را داری، بیاریش خانه و نگهش دار، پولش را بده پسره.
- مگر نگهش نداشتم؟ خودت بودی که از خورد و خوراک افتادی و مرض وسواس گرفتی که مجبور شدیم ببریمش سالمندان.
توی صف بانک خانمی هم سن و سال خودم میگوید: «عینکتان مال مطالعه است؟ من عینکم را فراموش کردهام.» دارم نگاهش میکنم؛ با آن مانتو چسبان زرشکی چهقدر از من جوانتر میزند.
رسید را که به دفتر میدهم، میگویم میخواهم مامان جان را ببینم. هنوز پایم را توی سالن آسایشگاه نگذاشتهام که زمزمه میپیچد عروس پریچهر آمده. مامان جان دست بر دسته صندلی میگذارد و بلند میشود.
- تنها آمدی زری جان؟!
ازحمید پرسیده بودم: «چرا به مامان جان سر نمیزنی؟» بهم گفته بود کاسه داغتر از آش.»
حمید کلید انداخته و تو رفته بوده، دیده ازمامان جان خبری نیست. میرود تو آشپزخانه، آنجا بوده. عریان وکارد به دست. صداش میلرزیده وقتی فریاد میزده: «حاجی! اگر جلو بیایی میکشمت، برگرد برو لادست همان فلانکارهها.» چیزهای دیگری هم گفته، کارهای دیگری هم کرده بوده که حمید به اشاره میگفت. سختش بود همهاش را بگوید.
دستهای مامان جان را توی دستم میگیرم، مرا خوب میشناسد. میپرسد: «آمدی مرا ببری؟»
ـ نه، دفعه بعد انشاءاله.
چشمهایش از اشک پر میشود. آن روز هم، که سه بار برنجم شفته از آب درآمده بود و عنقریب بود که مهمانها برسند، چشمهای خودم همینجوری شده بود؛ خدایی بود که سروکله مامان جان پیدا شد:
ـ آب باید جوش بیاید که برنج را بریزی. دانه دانه که روی آب آمد، موقع آبکش کردن است.
بعد هم گفته بود که شانس آوردهام که بیبی مادرشوهرم نبوده:
- سیزده سالم بود که دادندم به بابای حمید. کار نکرده نبودم؛ اما خوب بچه بودم. برنجم که وا رفت، خدا بیامرز بیبی قاشق داغ کرد و پشت دستم گذاشت، دیگر همان شد که شد. نور به قبرش ببارد، دیگر برنجم خمیر نشد.
وقتی حال مامان جان بد شد و مجبور شدیم خانه زندگیش را به هم بزنیم تا او را پیش خود بیاوریم؛ داشتم آلبومهایش را ورق میزدم. یک عکس از بیبی بود با چارقدِ سفیدِ زیرِ گلو سنجاق زده، جایی که دستها بود سوخته و جمع شده بود؛ چین ظریفی با یک خط نازک.
مامان جان دارد از هماتاقیهایش میگوید که پرستار صدایم میزند: «حالش خیلی بهتر شده؛ ولی یک وقتهایی...، مثلاً چند روز پیش، لخت شده بود، لختِ لخت، دور آسایشگاه میدوید و داد میزد:«نه، حاجی دیگر نه، نمیخواهم.»
بعد هم گفت اینجا زیاد پیش میآید، برای خیلیهاشان.
پدرحمید که مرد، خانه را فروختیم، از نداری؛ مستأجر بودیم. و خانة نقلیِ کهنهسازی برای مامان جان اجاره کردیم؛ یک اتاق با آشپزخانه و سرویس. آن موقع هنوز حواسش به جا بود. چراغ گاز سه شعلهاش را روی زمین گذاشته بود، روی چهار پایه مینشست و آشپزی میکرد. لااقل دوبار در هفته بهش سر میزدم. میانهمان با هم خوب بود، از همان اول. برای من جای مادر نداشتهام را پر کرده بود و من هم دختری بودم که او نداشت. همان جا تو آشپزخانه مینشستم و نگاهش میکردم که چه طور سر فرصت گوشت را تفت میدهد، رب گوجه را با آن سرخ میکند و قبل از ریختن یک استکان آب روی آن وکم کردن شعله، زردچوبه و نمک میزند و از حاجی پدر حمید میگوید:
- تازه عروس بودم. خواستم بروم سر قبر آقام خدا بیامرز. پدر حمید گفت باهام میآید. از روی قبرها که رد میشد، دولا میشد و اسمها را میخواند. اگر مال زنی بود میگفت: «هوم، چه بوی خوشی.»
خرد و خمیر به خانه برمیگردم. کیسههای میوه را روی کابینت میگذارم؛ حوصلة جابهجا کردنشان را ندارم. میپرم دفترم را باز میکنم تا دنبالة داستان را، که توی راه به ذهنم آمده است، بنویسم؛ مبادا بپرد.
« ایمور به خودش گفت: «دیدن شغال همیشه خوشیمن بوده؛ ولی امسال فرق میکند. سال بدی است. گوسفندها ته کشیدهاند، اسبها و خرها نیمه جان شدهاند. کهزاد حق دارد که میگوید ایل مجبور است یک طوری از شر پیرها و ناسالمها خود را خلاص کند، شاید جوانها و سالمها جان در ببرند.»
صدای در میآید و صدای حمید که میپرسد: «کجایی زری؟»
دفتر را توی کشو میاندازم: «اینجام، زود آمدی.»
ـ بچه ها گفتند کارتم را میزنند. حالم خوب نبود. چای داری؟
چای را به اتاق میبرم. حمید دارد روزنامه می خواند،میپرسد: «پول را ریختی؟»میگویم: « آره، مامان جان را هم دیدم. پرستاره میگفت دیگر خودش دستشویی میرود؛ ولی هنوز گاهی وقتها فراموش میکند شلوارش را پایین بکشد.»
حمید توی مبل جابهجا میشود. صورتش پشت روزنامه پنهان شده، نمیبینمش؛ ولی حدس میزنم چندشش شده است. میگویم: «میخواهند گران کنند.»
- بکنند، میدهیم.
ـ خانوادة نازی صداشان در آمده .
- میخواستند به بچة علاف ما زن ندهند.
- بابا، خودت گفتی، یادت نمیآید روز خواستگاری، که فرزاد جان ما سیصد هزار تومان حقوق دارد، بعداً بیشتر هم میشود.
- گه خوردم، سه سه بار، نه بار. حالا برو، بگذار روزنامهام را بخوانم.
به آشپزخانه میروم.
«در راه قشلاق پیرمرد دست و پا گیرشان شده است، نه به کار کسی میآید و نه به کار خودش. گلیمی میآورند، او را در آن میپیچند. بنا بررسوم، پسرش، ایمور، میبایست او را، همانطور پیچیده در گلیم، از دره پایین بیندازد. پسر لکولککنان او را به لبة پرتگاه میکشاند. صدای زنجموره پدر میآید که چیزی میگوید.
- چه میگویی؟
- گلیم را نگهدار، به کارت میآید.»
تیرماه 85
فریبا حاج دایی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)