خشم فرمانرواي يزد
گويند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پيش فرمانرواي شهر يزد آوردند چون او را بديد بي درنگ شمشير از نيام بيرون کشيده و سرش را از بدن جدا ساخت.
يکي از پيشکاران گفت گرگ در گله خويش بزرگ مي شود اين گرگ حتما خانواده دارد بگوييد آنها را هم مجازات کنند .
فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از ميان برخواهم داشت تا کسي هوس راهزني به سرش نزند .
همسر و کودک راهزن و همچنين برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن مي گريستند و برادر راهزن التماس مي کرد و مي گفت چاه کن است و گناهي مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هيچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمي آورد .
چون فرمانروا دست به شمشير برد يکي از رايزنان پير سالخورده گفت وقتي برادر شما محاکمه شد شما کجا بوديد . فرمانروا به ياد آورد که زماني برادر خود او را به جرم دزدي و غارت از دم تيغ گذرانده بودند.
پيرمرد گفت من آن زمان همين جا بودم ، آن فرمانروا هم قصد جان نزديکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانرواي عادل ، بيگناهان را براي ايجاد عدل نمي کشد .
فرمانرواي يزد دست از شمشير برداشت و گفت اين بيچارگان را رها کن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)