رباعیات شیخ بهائی
ای صاحب مسله! تو بشنو از ما تحقیق بدان که لامکان است خداخواهی که تو را کشف شود این معنی جان در تن تو، بگو کجا دارد جا
***
از دست غم تو، ای بت حور لقا نه پای ز سر دانم و نه، سر از پاگفتم دل و دین ببازم، از غم برهم این هر دو بباختیم و غم ماند به جا
***
ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما درهم شده خلقی، ز پریشانی مابت در بغل و به سجده پیشانی ما کافر زده خنده بر مسلمانی ما
***
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتابگفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟ گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
***
این راه زیارت است، قدرش دریاب از شدت سرما، رخ از این راه متابشک نیست که با عینک ارباب نظر برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب
***
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریختگر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
***
دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت ایمان مرا دید و دلش بر من سوختاز خرقهی کفر، رقعهواری بگرفت آورد و بر آستین ایمانم دوخت
***
دنیا که از او دل اسیران ریش است پامال غمش، توانگر و درویش استنیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
***
مالی که ز تو کس نستاند، علم است حرزی که تو را به حق رساند، علم استجز علم طلب مکن تو اندر عالم چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
***
دنیا که دلت ز حسرت او زار است سرتاسر او تمام، محنتزار استبالله که دولتش نیرزد به جوی تالله که نام بردنش هم عار است
***
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درستاز آب و هوای دهر، سبحانالله هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست
***
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت و ز دیدهی خون گرفته، بیرون شد و رفتروزی، به هوای عشق، سیری میکرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
***
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست آمد ز پی غارت دل، تیغ به دستغارت زدهام دید و خجل گشت، دمی با من ز پی رفع خجالت بنشست
***
تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشتهی زنار دو صد خرقه بسوختدی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت
***
تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاستخوش باش که آن سرا چنین خواهد بود سالی که نکوست، از بهارش پیداست
***
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوستتقصیر وی آن است که آرد دگری قربان سازد، به جای خود، در ره دوست
***
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دستگفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم به سوی حق راهی هست
***
هر تازه گلی که زیب این گلزار است گر بینی، گل و گر بچینی، خار استاز دور نظر کن و مرو پیش که شمع هر چند که نور مینماید، نار است
***
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوستحال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست
***
علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است تن، خانهی عنکبوت و دل، بال و پر استزهر است دهان علم و دستت شکر است هر پشه که او چشید، او شیر نر است
***
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت از طعن رقیب گبر کافر کیشتپیش تو سپردم این دل غمزدهام کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت
***
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است وین جور و جفای خلق، از حد بیش استبیگانه به بیگانه، ندارد کاری خویش است که در پی شکست خویش است
***
در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند دردست بجز ناله و آهی بنماندتا خرمن عمر بود، در خواب بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند
***
نقد دل خود بهائی آخر سره کرد در مجلس عشق، عقل را مسخره کرداوراق کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد
***
آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان میبایدهر شیشه که بشکند، ندارد قیمت جز شیشهی دل که قیمتش افزاید
***
عشاق به غیر دوست، عاری دارند از حسرت آرزوی او بیزارندو آنان که کنند طاعت از بهر بهشت عشاق نیند، بهر خود در کارند
***
رندان گاهی ملک جهان میبازند گاهی به نگاهی، دل و جان میبازنداین طور قمار، نه چند است و نه چون هر طور برآید، آنچنان میبازند
***
با دل گفتم: به عالم ****** و فساد تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاددل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است بیچاره کسی که این دم از مادر زاد
***
ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟ تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟
***
خوش آن که صلای جام وحدت در داد خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاددر منطقهی فلک نزد دست خیال در پای عناصر، سر فکرت ننهاد
***
دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد از مدرسه رفت و دیر را مائوا کردمجموع کتابهای علم درسی از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد
***
او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشدتو قصهی عاشقان، همی کم شنوی بشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد
***
تا نیست نگردی، ره هستت ندهند این مرتبه با همت پستت ندهندچون شمع قرار سوختن گر ندهی سر رشتهی روشنی به دستت ندهند
***
فردا که محققان هر فن طلبند حسن عمل از شیخ و برهمن طلبنداز آنچه درودهای، جوی نستانند وز آنچه نکشتهای، به خرمن طلبند
***
بر درگه دوست، هر که صادق برود تا حشر ز خاطرش علائق برودصد ساله نماز عابد صومعهدار قربان سر نیاز عاشق برود
***
دل درد و بلای عشقش افزون خواهد او دیدهی دل همیشه در خون خواهدوین طرفه که این ز آن «بحل» میطلبد و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد
***
دل جور تو، ای مهر گسل، میخواهد خود را به غم تو متصل میخواهدمیخواست دلت که بیدل و دین باشم باز آی، چنان شدم که دل میخواهد
***
لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد هر گمره را روی به مقصد خواهدگر جرم تو بیعد است، نومید مشو لطف بیحد گناه بیعد خواهد
***
ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید وی از تو حکایت وفا کس نشنیدقربان سرت شوم، بگو از ره لطف لعلت، به دلم چه گفت کز من برمید
***
کاری ز وجود ناقصم نگشاید گویی که ثبوتم انتفا میزایدشاید ز عدم، من به وجودی برسم زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید
***
آهنگ حجاز مینمودم من زار کامد سحری به گوش دل این گفتاریارب، به چه روی جانب کعبه رود گبری که کلیسا از او دارد عار
***
از دام دفینه، خوب جستیم آخر بر دامن فقر خود نشستیم آخرمردانه گذشتیم، زآداب و رسوم این کنده ز پای خود شکستیم آخر
***
گفتم که کنم تحفهات ای لاله عذار جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردارگفتا که بهائی، این فضولی بگذار جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار
***
از نالهی عشاق، نوایی بردار وز درد و غم دوست، دوایی برداراز منزل یار، تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست، پایی بردار
***
در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر در کشتن من، هیچ نداری تقصیربا غیر سخن کنی، که از رشک بسوز سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر
***
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز! دوری کن و در دامن عزلت آویز!انسان مجازیند این نسناسان پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!
***
از سبحهی من، پیر مغان رفت ز هوش وز نالهی من، فتاد در شهر خروشآن شیخ که خرقه داد و زنار خرید تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش
***
ای زاهد خود نمای سجاده به دوش دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوشستاری او چو گشت در عالم فاش پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش
***
کردیم دلی را که نبد مصباحش در خانهی عزلت، از پی اصلاحشو ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش
***
از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش وز بهر نظارهی تو ای مایهی نوشچون منتظران به هر زمانی صد بار جان بر در چشم آید و دل بر در گوش
***
از بس که زدم به شیشهی تقوی سنگ وز بس که به معصیت فرو بردم چنگاهل اسلام از مسلمانی من صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ
***
یک چند، میان خلق کردیم درنگ ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگآن به که ز چشم خلق پنهان گردیم چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
***
در چهره ندارم از مسلمانی رنگ بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگآن روسیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
***
در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال آسوده دلی، در آن محال است، محالاین طرفه که تحصیل بدین خون جگر در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
***
عمری است که تیر زهر را آماجم بر تارک افلاس و فلاکت، تاجمیک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم چندان که خدا غنی است، من محتاجم
***
غمهای جهان در دل پر غم داریم وز بحر الم، دیدهی پر نم داریمپس حوصلهی تمام عالم باید ما را که غم تمام عالم داریم
***
افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافلهی گناه، راهی کردیمدر دفتر ما نماند یک نکته سفید از بس به شب و روز سیاهی کردیم
***
بی روی تو، خونابه فشاند چشمم کاری بجز از گریه، نداند چشمممیترسم از آنکه حسرت دیدارت در دیده بماند و نماند چشمم
***
یکچند، در این مدرسهها گردیدم از اهل کمال، نکتهها پرسیدمیک مسلهای که بوی عشق آید از آن در عمر خود، از مدرسی نشنیدم
***
ما با می و مینا، سر تقوی داریم دنیا طلبیم و میل عقبی داریمکی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند این است که نه دین و نه دنیا داریم
***
در خانهی کعبه، دل به دست آوردم دل بردم و گبر و بتپرست آوردمزنار ز مار سر زلفش بستم در قبلهی اسلام، شکست آوردم
***
هر چند که رند کوچه و بازاریم ای خواجه مپندار که بیمقداریمسری که به آصف سلیمان دادند داریم، ولی به هرکسی نسپاریم
***
خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم کوتاه شد از صحبت مردم، پایمتا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است چون هم نفسم کسی شود، تنهایم
***
گفتیم: مگر که اولیاییم، نهایم یا صوفی صفهی صفاییم، نهایمآراسته ظاهریم و باطن، نه چنان القصه، چنانکه مینماییم، نهایم
***
امشب بوزید باد طوفان آیین چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبیناز عالم لامکان، دو صد در نگشود بر سینهی چرخ، بس که زد گوی زمین
***
برخیز سحر، ناله و آهی میکن استغفاری ز هر گناهی میکنتا چند، به عیب دیگران درنگری یکبار به عیب خود نگاهی میکن
***
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون میخواست که نشتری زند بر مجنونمجنون بگریست، گفت: زان میترسم کاید ز دل خود غم لیلی بیرون
***
یارب، تو مرا مژدهی وصلی برسان برهانم از این نوع و به اصلی برسانتا چند از این فصل مکرر دیدن بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان
***
ای برده به چین زلف، تاب دل من وی کشته به سحر غمزه، خواب دل مندر خواب، مده رهم به خاطر که مباد بیدار شوی ز اضطراب دل من
***
هر شام و سحر ملائک علیین آیند به طرف حرم خلد برینمقراض به احتیاط زن، ای خادم ترسم ببری، شهپر جبریل امین
***
ای عاشق خام، از خدا دوری تو ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری توتو طاعت حق کنی به امید بهشت رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو
***
رویت که ز باده لاله میروید از او وز تاب شراب، ژاله میروید از اودستی که پیالهای ز دست تو گرفت گر خاک شود، پیاله میروید از او
***
خواهم که علیرغم دل کافر تو آیینهی اسلام نهم، در بر توآنگه ز تجلی رخت، بنمایم نوری که به طور یافت پیغمبر تو
***
زاهد نکند گنه، که قهاری تو ما غرق گناهیم، که غفاری تواو قهارت خواند و ما غفارت آیا به کدام نام، خوش داری تو؟
***
هرچند که در حسن و ملاحت، فردی از تو بنماند، در دل من دردیسویت نکنم نگاه، ای شمع اگر پروانهی من شوی و گردم گردی
***
ای هست وجود تو،ز یک قطره منی معلوم نمیشود که تو چند منیتا چند منی ز خود که: کو همچو منی؟ نیکو نبود منی، ز یک قطره منی
***
تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی، افزون نشویمن عاقلم، ار تو لیلی جان بینی دیوانهتر از هزار مجنون نشوی
***
ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی وندر صف اهل زهد غیر افتادیالحمد که کار را رساندی تو به جای صد شکر که عاقبت به خیرافتادی
***
ای دل، قدمی به راه حق ننهادی شرمت بادا که سخت دور افتادیصد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی
***
ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل، غم میباریپیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری
***
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی من دانم و بیدینی و بیایمانیتو باش چنین و طعنه میزن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)