ایمان ما را پیدا کن


توبه نامه ای به محضر نزدیک ترین دوست ترین، مهربان ترین ....












73ba4da19b3785d0b8a32e6b4ad78bfb











هیچ کس مثل تو نیست. هیچ کس به قدر تو مهربان نیست. همه ما، برای دوستی و محبت و معرفت و مردانگی و لوطی گری مان خط کشی کرده ایم. همه ما جایی از مسیر رندی را با دیواری بسته ایم و پشت آن دیوار، آخر معرفت ماست.
ما برای دوست و رفیق و بچه محل و همکلاسی می میریم، اما وقتی او هم شرط مردی به جا آورد و مردانگی پیشه کند. ما هر وقت از کسی نامردی ببینیم، هر دو دستمان را از هر چه معرفت و رفاقت است، پاک می کنیم و دیگر هر چه شود پای حرفمان برنمی گردیم. شوخی که نیست، مردانگی کرده ایم و نامردی دیده ایم. نامردی خیلی بد چیزی است.
اما تو، این طور نیستی. تو وقتی کسی از رفاقت و مردی کم می آورد، تازه دستت را دراز می کنی و خوشحال می شوی، وقتی شرمنده ای به سوی دست یاری ات خیز برمی دارد. هیچ کس مثل تو نیست.
بعضی وقت ها از خیر کسی می گذریم. گاهی می گوییم درست که با هم دوست بودیم، رفیق بودیم، همراه بودیم، درست که نان و نمک خوردیم و حق آب و گل داریم، بر منکرش لعنت که شب و روز خوشی و ناخوشی با هم گذراندیم، اما بی معرفت چشم سفیدی کرده، رفته و دانسته خطایی کرده که می دانسته. دیگر اسمش را نمی آوریم. نه رفاقتی بوده، نه رفاقتی هست.
تو اما، به فکر همان حرف روز نخست مایی. همان روز که «یاعلی» گفتیم و دست دادیم. همان روز گفتی: «مرد این میدان هستید؟» و ما همه گفتیم بله.
مرد که «یاعلی» گفت، تمام است. اگر سرش برود حرفش نمی رود. حرف کمی که نزده، سرش را بالا گرفته و اسم مولا را آورده، بمیرد بهتر است که اسم مولا را زمین بزند. این ها را ما می دانیم، تو هم می دانی، اما هر وقت حساب می کنیم، به تو بدهکاریم. هرکس جای تو بود، زندگی ما را تعطیل کرده بود. هرکس بود، شکایت می کرد، می رفت دنبال مامور، رسوایی بار می آورد.
هر کس باشد کم می آورد، شکایت می کند. می رود پیش چندتا آدم بزرگ تر و عاقل تر، گلایه و شکوه می کند، شاید قصه فیصله پیدا کند، اما ما چطور می توانیم وقتی هیچ کس حتی مثل تو نیست، بزرگ تری پیدا کنیم؟ نمی شود. تو نمی توانی از خودت بزرگ تر و مهربان تر پیدا کنی. از قدیم هر کس توی عدلیه و نظمیه و این جور جاها حقش ضایع می شد، می آمد پیش تو. می گفت بالاخره یکی هست که حرف حساب بفهمد و جیره مواجب خور دیگری نباشد.
ما به تو بدهکاریم. اسم اعظم گفته ایم و حرمتش شکسته ایم. ما می گوییم اگر با کسی «یاعلی» گفتیم، تا آخرش هستیم. اما تو روی لوطی جماعت را کم کرده ای. نامردی ما، به خاطر این نیست که راه و رسم لوطی گری و رفاقت نمی دانیم. نه، اما تو یک طور خاصی مردانگی داری که هر کسی بالاخره پیشت بور می شود و گود می گیرد، تقصیر ما که نیست. هر یکی از ما غم دارد، غصه دارد، شادی دارد.
ما گاهی که کم می آوریم، می رویم پیش دوستی، آشنایی، کسی، شاید دل سبک کنیم. ما همدیگر را بغل می گیریم، سر به شانه هم می گذاریم و زار می زنیم. شاید آنچه نداریم، پیدا کنیم. اما وقت هایی است که آدم هیچ کس را پیدا نمی کند که توی بغلش آرام شود. گاهی هیچ کس نیست که بشود آدم صورتش را، چشم هایش را، اشک هایش را توی دست های بزرگ و گرم او پنهان کند. گاهی هیچ کس نیست که بشود با او حرف زد. این طور وقت ها، به حکم «الجنس مع الجنس یمیلوا» دل آدم خود به خود، مثل آبی که راهش را پیدا کند، می آید طرف تو. این طور است دیگر.
ما خیلی که لوطی باشیم، مرد باشیم وقتی کسی کمکی از ما می خواهد، باید راهش را هم بگوید. بگوید چطور کارش راه می افتد، اگرنه درمی مانیم و شرمنده می شویم. اصلاً جنس ما درماندگی است، خجالت است، شرمندگی است. خیلی وقت ها ما حتی تنبلی و بی خیالی مان را به شرمندگی وصل می کنیم. تو اما همه کار بلدی، کافی است یکی خودش را کنار بزند و بیاید. وقتی آدم می آید پیش تو، همه چیز تمام می شود.
آدم وقتی از کسی دستگیری می کند، وقتی دست کرم به جیبش می برد و سعی می کند مشکل کسی حل شود، طاقت نمی آورد از او درشت بشنود. آدم وقتی بزرگ یک محله است، بزرگ تر یک فامیل است، انگار که سایه اش روی بقیه می افتد.
روزی که ما آمدیم، هیچ چیز نداشتیم. تو بودی که دست همه ما را گرفتی و به ما همه چیز دادی. آن روز که آمدیم، غریب بودیم، هیچ کس را نداشتیم. بعد که گذشت و بزرگ شدیم، دور و بر ما شلوغ شد، خیال کردیم دوست و رفیق و قوم و خویش داریم، ولی وقتی طوری می شود، وقتی آدم چشمش به سوراخی توی سینه اش می افتد، وقتی می بیند یک جای خالی هست که کسی آنجا نیست، یک دفعه مثل کسی که از کوه افتاده باشد، تنها می شود، غریب می شود. آدم گاهی می بیند دور و برش جای سوزن انداختن نیست، ولی باز هم هر روز تنها می شود. آدم گاهی غربت به جانش می افتد، بی کس می شود.
آن وقت تو هنوز هستی. مثل بزرگ تر یک فامیل، مثل بزرگ یک محله، مثل پدربزرگی که از همه پدربزرگ های دنیا خوب تر و بزرگ تر و مهربان تر است. آن وقت یک دفعه آدم تو را می بیند که یک جایی همین نزدیکی ها ایستاده ای و آمده ای کمک کنی. عزیز دل همه ما؛ تو بهترین دوستی هستی که داریم.
گاهی چشم هایمان را می بندیم که تو ما را نبینی. گاهی دست روی سرمان می گیریم که پنهان شویم. وقتی هنوز خیال می کنیم کسی هست مشغولش باشیم. جایی هست برویم، دل خوش کنیم، راحت باشیم، خوش باشیم. این طور وقت ها، کمی که سر برگردانیم، تو همین نزدیکی ایستاده ای یا شاید نشسته ای.
بعضی وقت ها که خودمان را از تو پنهان می کنیم، یک دفعه گم می شویم. بعضی وقت ها که گم می شویم، دلمان برایت تنگ می شود. آن وقت دنبالت می گردیم. همه جا را می گردیم، کوه را، بیابان را، دریا و دشت را. ولی تو همین جایی، همین نزدیکی ها.
تو که گم نمی شوی، ما که تو را گم نکرده ایم. ما گم شده ایم. ما هر وقت چشم هایمان را می بندیم، گم می شویم.
توی همین شلوغی و تاریکی و خلوتی و بی کسی، یک مرتبه پیدایت می شود. از راه می رسی، تو که جایی نرفته ای، ما تو را گذاشتیم و رفتیم. مثل بچه ای که دست بزرگ ترش را ول می کند و می دود، شاید که بیشتر خوش باشد، راحت باشد. چند قدم دورتر، می بیند گم شده و نمی داند چطور برگردد. ما اینطور گم می شویم.
هر کس باشد، ناز می کند. می گوید خودش رفته، خودش هم باید برگردد. تو با اینکه خیلی صبر داری، با اینکه تحملت کم نیست، انگار دلت تنگ شده باشد. زود می آیی مثل مادری که بچه گم شده اش را بغل می زند، به آغوشمان می کشی و ما مثل همان بچه ها بغض می کنیم و دست و پا می زنیم که «چرا ما را گم کرده بودی؟» ما یک دفعه با آن همه ادعاهای بزرگی و مردی و لوطی گری، بچه می شویم و ذوق می کنیم. ما از با تو بودن ذوق می کنیم و خوشحال می شویم. ما چشممان که به تو می افتد، از خوشحالی می خندیم.
تو همیشه یاد مایی، اما ما هر وقت دیگر کسی باقی نیست، دیگر خوشی و دل خوشی و لذتی نیست، یاد تو می افتیم و این، خیلی بد است، مایه آبروریزی است. ولی خیلی خوب است که تو اهل نامردی نیستی. هر کس باشد، به رویمان می آورد. یک جایی می گذارد توی کاسه مان، تو مثل هیچ کس نیستی، هیچ کس مثل تو نیست. ما که خیلی ناراحت شویم، خیلی که بی کس و کار و بی چیز شویم، پیشت می آییم. انگار همه چیز دل ما که ته می کشد، تو از بین آن همه چیز که سعی کرده ایم با آنها رویت را بپوشانیم، از همیشه پیداتری. تو از ته قلب ما، از وسط سینه ما از لابه لای آه و ماتم ما می آیی. انگار بین اندوه دل ما و تو پیوندی هست. تو که از کسی دور نمی شوی، اما انگار وقتی ما غمگین می شویم و غصه می خوریم، وقتی خیلی غصه می خوریم، به تو نزدیک تر می شویم.
ما را فراموش نمی کنی. هیچ وقت وعده ای یادت نمی رود. همیشه سر ساعت، سر قرار منتظری که ما بیاییم.
هیچ وقت کسی را، چیزی را گم نمی کنی. ما اما، فراموش کاریم. زود یادمان می رود. پشت گوش های ما، پر است از کارهایی که فراموش کرده ایم. خودمان را، دوستانمان را، مردانگی را، رفاقت را گم می کنیم. ما چیزهایی را که گم می کنیم، گاهی از یاد می بریم. مهربان ما؛ ما گاهی راهمان را گم می کنیم و از یاد می بریم. ما گاهی حتی پیوندمان را و ایمان مان را گم می کنیم و پیشت می آییم که آن چه گم کرده ایم، برایمان پیدا کنی.
عزیز ما؛ ایمانی را که به ما داده بودی، گم کرده ایم. «ایمان» ما را پیدا کن. «ایمان» از دست رفته ما را پیدا کن.
ریحانه
آن شب مثل همیشه نبود
لباس شیخ رجب علی خیاط همیشه ساده و تمیز بود. چیزی شبیه لبّاده روحانی ها می پوشید و یک کلاه عرقچین روی سرش می گذاشت. شیخ حتی در لباس پوشیدن هم همیشه نیت و قصدش خدایی بود و تنها یک بار برای خوشایند مهمانش لباسی پوشیده که روایت خودش از آن یک بار، این است:
«کار نفس انسان خیلی عجیب است، شبی وقتی برای عبادت و مناجات بلند شدم، احساس کردم مثل همیشه از راز و نیاز با خدا لذت نمی برم و ارتباط روحی همیشگی برقرار نمی شود. وقتی با حالت زاری و التماس از خداوند کارهای روز قبل را مرور کردم، یادم آمد که بعدازظهر همان روز یکی از ثروتمندان و اشراف تهران برای دیدار به خانه مان آمده بود، قرار شد نماز مغرب و عشا را با هم بخوانیم. وقت نماز که شد، من برای خوشایند او که صاحب ثروت و مکنتی بود، عبایم را روی دوشم انداختم.»
با مردم خوش اخلاق باشید اما ...
رجب علی، مهربان و با ادب بود. خیلی کم عصبانی می شد و وقت صحبت کردن بیشتر لبخند می زد. شیخ همه را به خوش اخلاق بودن سفارش می کرد، اما همیشه یک تذکر مهم پشت سر این سفارشش بود و آن اینکه: برای خدا با مردم خوش اخلاق باشید، نه برای اینکه مردم خوششان بیاید و شما را دوست داشته باشند.
بسیار فروتن بود
رجب علی خیاط با اینکه پیش مردم صاحب مقام و منزلتی بود و اعتباری در شهر و محله خود داشت، در رفتار با دیگران فروتن و متواضع بود. با همه ساده و راحت برخورد می کرد تا دیگران هم بتوانند با او راحت باشند. هر کس به خانه می آمد، شیخ خودش در را باز می کرد و گاهی مهمانش را بی تعارف به اتاق کارش می برد و با هر چیزی که در خانه داشت از او پذیرایی می کرد.
ماجرای شیخ و بلعم باعورا
روزی امام جمعه زنجان و جمعی از صاحب منصبان تهران به دیدارم آمدند و جلسه ای با هم داشتیم. بعد از رفتن آنها حسی به من دست داد، یعنی من به جایی رسیده ام که اینها برای دیدار من تا اینجا آمده بودند؟
شب، حال عجیبی به من دست داد، حالم خیلی گرفته شد، خیلی درخواست بخشش از خدا کردم تا اینکه آن حال بد از بین رفت. داشتم به این فکر می کردم که اگر این حالت ادامه پیدا می کرد، تکلیف من چه بود؟ که «بلعم باعورا» را در عالم مکاشفه به من نشان دادند و گفتند: اگر این حالت ادامه پیدا می کرد، مثل او می شدی و نتیجه همه زحمت هایت این بود که با شخصیت ها محشور شوی. دنیا را داشتی و در آخرت چیزی نصیبت نمی شد.
این ماجرا گذشت، روزهای جمعه در خانه یکی از دوستان جلسه ای داشتیم که ناهار را همانجا می خوردیم. بعد از ۲ ۳ هفته دیدم سفره ناهار هر بار رنگین تر از هفته قبل پهن می شود. لحظه ای پیش خودم فکر کردم، حتماً این سفره و تشریفاتش برای من است، تا این فکر به ذهنم خطور کرد، «بلعم باعورا» را در گوشه اتاق دیدم که نشسته و به من می خندد!
break









محمدیونس صالحی




روزنامه جوان ( www.javandaily.com )