در دایره ای که آمدن ، رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
(حکیم عمر خیام )
در دایره ای که آمدن ، رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
(حکیم عمر خیام )
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرفه به خون
که خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت شکست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از کوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی که کدام جام شکست
که کدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
که خداحافظ تو . . .
از پشت شیشه های بزرگ دلتنگی گریه میکنم و آرزو میکنم که کاش برای یک لحظه فقط یک لحظه آغوش گرمت را احساس کنم
میخواهم سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگر از گریه گم نشوم
تو مرا به دیار محبتها بردی و صادقانه دوستم داشتی
پس بیا و باز در این راه تلاش کن اگر طاقت اشکهایم را نداری
در راه عشقی پاک تر و صادقانه تر ، زیرا که من و تو ما شده ایم
پس نگذار زمانه ی بیرحم دلهایی را که ز هم جدا نشدنی است را به درد آورد
دلم را به تو دادم و کلیدش را به سوی آسمان خوشبختی ها روانه کردم
چه شبها که تا سحر به یادت با گونه های خیس از دلتنگی به سر بردم
چه روزها با خاطراتت نفس کشیدم
پس تو ای سخاوت آسمانی من
مرا دریاب که دیوانه وار دوستت دارم
تیکه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم
موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنهــا هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار این چنین باشم تا هستم
(محمد علی بهمنی)
یکشبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پـُر ز لیلا شد دل پـُر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق...دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه..لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا...نشد
گفتم عاقل می شوی...اما نشد
سوختم در حسرت یک یا رَبت
غیر لیلا ..بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
وقتی نگاه می کردم
از گل به خار رسیدم
با خود گفتم
پروردگارا ؟
چه فلسفه ای ست
در این همسایگی
و چه حکمتی ست
در این بیگانگی
( مسعود فردمنش )
دلتنگ بودم و خسته
آمدم تا ماه نگاهت را
از پشت پنجره بچینم اما
پائیز حرفهایت به هوای شعرم خورد
و رعد یادت در واژه هایم پیچید
تمام خاطرات کز کرده از تو
خیس شدند!
چه بگویم وقتی دیوانه وار
سمت گلهایی که دارم از تو به آب می دهم
در حرکتم وآخرش نمی دانم
به کدام نا کجا آباد می رسم؟
تازه لهجه شعرم بهاری شده بود
که تو آمدی...........
ونگذاشتی لابه لای برگها شکوفه کنم
حالا از بهار نشانی نیست
تنها یک برگ؛که مرا می برد تا رویائی
که تا به حال ندیده ام
واینکه به او که هیچوقت فکرش را هم نمی کردم
چقدر فکر کردم؟؟!
و هنوز دلتنگم.....
همیشه با بدست آوردن اون کسی که دوستش داری نمی تونی صاحبش بشی ، گاهی وقتا لازم هست که ازش بگذری تا بتونی صاحبش بشی
همه ما با اراده به دنیا می آییم با حیرت زندگی میکنیم و با حسرت میمیریم این است مفهوم زندگی کردن
پس هرگز به خاطر غمهایت گریه مکن و مگذار این زمین پست شنونده آوای غمگین دلت باشد
افسوس... آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه می کشیم
من از آرزوهای به بلوغ نرسیده
در کودکی مرده
از تنهایی
و از خاطرات پرپر شده
از شکستن دلها
از تن های از پشت خنجر خوردهشکــوه هـــا دارم
* * *
افسوس که تنهاییم را کسی صدا نزد
دریغا که نامم را کسی هجی نکرد
حیف کسی از این قفس مرا رها نکرد
* * *
من از تاریکی کامل
از شب هایی که تاریکی امان ماه را بریده
از سینه با قلبی تکه تکه شده
شکــوه هـــا دارم
* * *
من از سادگی
از به نگاهی دل باختگیشکــوه هـــا دارم
ر.الف (رهگذر)
بگـذار آدمهـا تا میتوانند سنگ بـاشند ، تـو از نـژاد چشمــه بــاش . . . (زرتشت)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)