اختلافات خانوادگی باعث شد تا زن و شوهری با داشتن فرزند از هم جدا شوند و 29 سال حسرت دیدار دوباره به دل مادر و دختر بماند. اما از آنجا که در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد، بعد از این همه سال که مادر و دختر گزارش ما از حال و روز و حتی مکان زندگی یکدیگر خبر نداشتند، دست تقدیر به طرز شگفت‌انگیزی دوباره آنها را به هم رساند.
گروه مجلات همشهری: مشکلات زندگی، آقای ابراهیمی و همسرش را چنان به بن‌بست رسانده بود که با وجود دو دختر کوچک دیگر نتوانستند به زندگی مشترکشان ادامه بدهند و جدایی را به عنوان آخرین راه‌حل انتخاب کردند. غافل از اینکه قرار است سرنوشت، مادر و دختر کوچکش، اعظم را وارد بازی عجیبی کند.

خانم جلیلیان می‌گوید: « دادگاه بچه‌ها را به همسرم داد. به همین دلیل شوهرم اعظم را با خودش به گرگان برد. خیلی دلتنگ فرزندم بودم اما کاری از دستم برنمی‌آمد. وقتی همسرم اعظم را به گرگان برد، او را به برادرش سپرد. شماره عموی دخترم را داشتم.زنگ زدم و گفتم که چقدر دلتنگ بچه‌ام هستم.اما برادرشوهرم گفت اگر آینده دخترت برایت مهم است و نمی‌خواهی عذاب بکشد، دیگر نه سراغ او را بگیر و نه به ما زنگ بزن.» جلیلیان به عموی دخترش قول داد که دیگر سراغ اعظم را نگیرد؛ چراکه فکر می‌کرد به این شکل دخترش زندگی بهتری خواهد داشت؛«زندگی و آینده دخترم خیلی برایم مهم بود. به خاطر همین خوشبختی او را به دلتنگی‌های خودم ترجیح دادم و به آنها قول دادم که هرگز سراغ فرزندم نروم.»

سال‌های دور از خانه

اما مگر می‌شود مادر، دلتنگ و بی‌قرار فرزندش نشود. خانم جلیلیان که 53 سال دارد،همیشه به یاد دختر کوچکش اعظم بود و حتی وقتی یکی دوسال بعد از جدایی از همسرش ازدواج کرد و صاحب بچه شد، باز هم به یاد او شب و روز گریه و بی‌تابی می‌کرد؛ «نه می‌توانستم تماس بگیرم و صدای دخترم را بشنوم، نه می‌توانستم به محل زندگی‌شان بروم چون آنجا همه مرا می‌شناختند و می‌دانستند که عروس خانواده ابراهیمی‌ها هستم. اگر می‌دیدند خیلی بد می‌شد. چون من به عموی اعظم قول داده بودم.» جلیلیان علاوه بر اعظم دختر دیگری به نام اکرم هم دارد که او را هم گم کرده و می‌گوید از سرنوشتش بی‌اطلاع است. به گفته خانم جلیلیان، اکرم آن موقع کوچک‌تر از اعظم بود و نگهداری‌اش برای همسرش خیلی سخت بوده است؛ «فکر می‌کنم اکرم را هم به خانواده‌ای که صاحب اولاد نمی‌شدند داده. من از او دیگر خبر ندارم که بدانم چه بر سر جگرگوشه‌ام آورده. خیلی دلم می‌خواهد او را هم پیدا کنم اما از سرنوشت اکرم جز پدرش کسی خبر ندارد.»

با عکس مادرم حرف می‌زدم

سال‌ها گذشتند و اعظم ابراهیمی بزرگ شد و طبیعی بود که درمورد مادرش که فقط عکسی از او داشت و در تنهایی‌هایش با آن درد و دل می‌کرد، از عمویش پرس و جو کند. «از وقتی که تو آمدی اینجا مادرت رفت؛ برای همین هیچ شماره تلفن و آدرسی از او ندارم و ما هم از او بی‌خبریم.» این جوابی بود که همیشه می‌شنید .خانم ابراهیمی که حالا 30 ساله است، می‌گوید:«اوایل کودکی‌ام که نزد خانواده عمویم زندگی می‌کردم، دلتنگی می‌کردم اما کم‌کم عادت کردم هر‌چند ته قلبم همیشه دلم می‌خواست مادرم در کنارم باشد. با عکس او حرف می‌زدم و از مشکلات و ناراحتی‌هایی که داشتم برایش می‌گفتم. جای من نیستید که بدانید چه می‌کشیدم. گفتن بعضی چیزها خیلی سخت است. باور کنید نمی‌توانم از لحظاتی بگویم که با عکس مادرم خلوت می‌کردم و گریه می‌کردم.»

به دنبال مادر

اما تقدیر این مادر و دختر چیز دیگری بود. اعظم خانم ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد اما او در این سال‌ها به دنبال رد و نشانی از مادرش بود. دو هفته پیش، یکی از آشنایان خانم ابراهیمی که در اداره پست خراسان رضوی کار می‌کرد، به او گفت که از طریق اداره ثبت‌احوال می‌تواند کدپستی و شماره کارت ملی مادرش را پیدا کند؛ «گفتند که بدون مجوز از دادگستری نمی‌توانم کاری انجام بدهم. همسرم هم در این راه همراهم شد.

قبل از این کار، چند تا آدرس داشتم که فکر می‌کردم مادرم آنجا ساکن باشد. به آدرس‌ها مراجعه کردم که یا کسی در خانه نبود یا اینکه تشابه اسمی با مادرم داشتند. اما با این حال ناامید نشدم. روزها به دنبال مادرم می‌گشتم و شب‌ها را در خانه یکی از اقواممان می‌گذراندم.» به این ترتیب خانم ابراهیمی به دادگستری مشهد رفت و موضوع را برایشان توضیح داد. آنها هم مجوز لازم را برای او صادر کردند. او ابتدا به ثبت احوال مشهد رفت و از آنجا شماره پستی و شماره کارت ملی‌اش را گرفت، بعد به اداره پست رفت و با کمک کارشناسان اداره، توانست آدرس پستی مادرش را پیدا کند.

یک روز رویایی

لحظه حساسی فرا رسیده بود. اعظم خانم آدرس خانه مادرش را پیدا کرده و فقط کافی بود به در منزلش برود و او را بعد از29 سال در آغوش بگیرد. کارشناسان اداره پست برای اینکه مطمئن شوند خانم جلیلیان همان گمشده اعظم خانم است، با او تماس گرفتند.از این به بعد ماجرای دیدار هیجان انگیز را از زبان مادر بخوانید؛ «آقایی تماس گرفت و گفت من از اداره پست تماس می‌گیرم. خانمی‌ به نام اعظم ابراهیمی را می‌شناسید؟ وقتی اسمش را شنیدم،دست و پاهایم می‌لرزید.گفتم بله، گل دخترم است. صدایم می‌لرزید.آن آقا گوشی را داد به دخترم و برای اولین بار بود که بعد از29 سال صدایش را شنیدم.گفتم اعظم، مادر خودت هستی؟ دخترمن؟



دخترم گریه‌اش گرفت و گفت بله مامان منم اعظم.باورم نمی‌شد صدای دخترم باشد.هر دو گریه می‌کردیم. تمام بدنم می‌لرزید.خیلی دلم می‌خواست زودتر او را ببینم.گوشی تلفن را به همسرم دادم تا آدرس منزلمان را بدهد. چند ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد. قلبم به شدت می‌تپید. در را که باز کردم، دخترم را دیدم.» بغض مادر و دختر با دیدن همدیگر ترکید، یکدیگر را درآغوش گرفته و گریه کردند. خواهر و برادرهای ناتنی اعظم خانم هم که شاهد این صحنه زیبا بودند، انگار که خواهرشان را سال‌هاست می‌شناسند خوشحال شدند؛ «نمی‌دانید چه حسی داشتم.

اصلا نمی‌توانم به زبان بیاورم.فقط خدا می‌داند و بس.با دیدن دخترم، احساس کردم عمر دوباره‌ای پیدا کرده‌ام. دو شب پیش ما ماند و با هم حسابی درد دل کردیم. فرزندانم با اینکه اصلا خواهرشان را نمی‌شناختند و ناتنی بودند اما از دیدن او خیلی خوشحال شد همیشه از خدا می‌خواستم که یک بار دیگر او را ببینم و بعد بمیرم.بچه‌هایم می‌پرسیدند مادر اگر می‌دانی کجاست برویم دنبالش بگردیم.من هم می‌گفتم می‌دانم کجاست اما اجازه ندارم به کسی بگویم. با دیدن حال و روزم غصه می‌خوردند.» غصه می‌خورند و دعا می‌کردند که خدا کند او به دیدار دخترش برسد و دختر هم به آغوش مادرش دعاها دست آخر مستجاب شد و آنها به هم رسیدند؛ بعد 29 سال.