نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: اندر حکایت شیخ صنعان

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    اندر حکایت شیخ صنعان

    داستان شیخ صنعان از «منطق‌الطیر» شیخ عطار است، در غزل عرفانی فارسی به شیخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.

    گـــر مریــد راه عشـقی فکــر بــدنــامی مکن
    شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت
    حافظ
    شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی‌گذاشت و نماز و روزه ی بی‌حد به‌جا می‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

    هر که بیماری و سستی یافتی
    از دم او تـنــدرستـــی یـــافتــی
    پیشوایی کـه در پیش آمدنــد
    پیش او از خویش بی‌خویش آمدند



    چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان به‌در بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر به‌هنگام در این بی‌راهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه‌جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:


    هـر دو چشمش فتنـه ی عشاق بود
    هر دو ابــرویـش بـه‌خوبی طاق بود
    روی او از زیــر زلـف تــابـدار
    بـــود آتـش‌پــــــاره‌ای بـــس آبـــدار
    هر که سوی چشم او تشنه شدی
    در دلـش هر مژه چون دشنــه شدی
    چاه سیمین بر زنخدان داشت او
    همچو عیسی بر سخن جان داشت او



    دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق به‌حدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.
    چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمی‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک‌دم به‌خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود می‌پیچید و زار می‌نالید.




    گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت
    شمع گردون را همانا سوز نیست
    در ریــاضت بوده‌ام شب‌هــا بسی
    خود نشان ندهد چنین شب‌ها کسی
    همچو شمع از تف و سوز می‌کشند
    شب همی سوزد و روزم می‌کشنـد



    شب چنان به نظرش دراز می‌آمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:
    رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟

    مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:

    همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار
    خیز و این وسواس را غسلی برآر
    شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر
    کـرده‌ام صد بار غسل ای بـی‌خبر
    آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست
    کـی شود کار تو بی‌تسبیـح راست
    گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت
    تــا توانــم بر میــان زنـــار بست
    آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست
    یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت


    گفت کس نبود پشیمان بیش از این
    که چرا عاشق نگشتم پیش از این
    آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد
    تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد
    گفت دیـوی کـــو ره مـــا می‌زنـد
    گو بزن، الحق کــه زیبــا می‌زنـد
    آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز
    تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز
    گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست
    هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت

    چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
    روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.


    روی بر خــاک درت جـان می‌دهـم
    جـان به نرخ روز ارزان می‌دهم
    چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن
    یـک‌دمم بـــا خوـیش دمســـاز کن
    گر چه هم‌چون سایه‌ام از اضطراب
    در جهنم از روزنت چون آفتاب.»



    دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرم‌دار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقی‌ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌کنی و با این پیری عشق‌بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا هم‌رنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد، و می‌خوارگی را برگزید و از سه دیگر سر باز زد. دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌اندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بی‌خود کرد که هر چه می‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جزء عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون به‌کلی بی‌خویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.
    شیخ که عشق جوان و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت‌پرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
    دخترش گفت این زمان شاه منی لایق دیدار و همراه منی

    ترسیان از این‌که چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بت‌پرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:
    «خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق کس ندیدست آن‌چه من دیدم ز عشق
    قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟»
    دختر گفت: «آن‌چه گفتی راست است. اما ای پیر دل‌داده! می‌دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقه‌ای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
    شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می‌کنی! هر دم به نوعی از خویش می‌رانیم و سنگی پیش پایم می‌نهی. چه خون‌ها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همه ی یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:
    تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»

    دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسائی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.»
    شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید هم‌دمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آن‌ها که از حال ما بپرسد بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقه ی زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
    یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آن‌چه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بت‌پرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
    آخرالامر جملگی به سوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسد و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بی‌هوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جمله ی حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست سجده ی شکر به‌جا آورد و زار گریست.
    یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهره ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای ساه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می‌پذیرد.» شیخ در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.
    از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنان‌که او را از راه به‌در بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بی‌قرارش کرد چنان‌که خود را در عالمی دیگر یافت.
    عالمی کان جا نشان راه نیست گنگ باید شد زبان آگاه نیست

    ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره‌زنان و جامه‌دران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته می‌نالید و نمی‌دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.


    هر زمان می‌گفت با عجز و نیاز
    کـتای کریــم راه دان کارساز
    عورتــی درمــانده و بیچــــاره‌ام
    از دیــار و خـانمــان آواره‌ام
    مــرد راه چـون تویی را ره زدم
    تو مزن بر من که بی‌آگه زدم
    هر چه کردم بر من مسکین مگیر
    دین پذیرفتـم مـرا بی‌دین مگیر



    خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسائی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران به سویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.
    شیخ او را عرضه ی اسلام داد غلغلی در جمله ی یاران فتاد
    چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می‌روم و از تو عفو می‌طلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.


    گشت پنهـان آفتابش زیر میـغ
    جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
    قطره‌ای بود در این بحر مجاز
    سوی دریــای حقیـقت رفت بـــاز

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    به نظر می‌رسد، داستان شیخ صنعان، مقدمه واقعی داستان منطق‌الطّیر و سیمرغ باشد كه برای اثبات آن چند دلیل می‌توان برشمرد. اوّل اینكه مقدّمه‌هایی چون در نعت نبی و اصحاب نبی، جزء تشریفات رسمی نوشتن یك كتاب است و این‌قدر كلیشه‌ای و رسمی نمی‌تواند مقدمه اصلی مطلب باشد.
    دوم اینكه اگر مقدّمه، آن بیان فشرده‌ای است كه از محتوای تفصیلی و تشریحی داخل متن خبر می‌دهد یا اینكه متن آن بیان كوتاه و فشرده را به شرح و بسط و گشایش و نتیجه‌گیری می‌رساند، مانند بسیاری از مقدمه‌های فردوسی به قصّه‌هایش با سوره حمد برای قرآن یا نی‌نامه برای مثنوی، در این صورت این شیخ صنعان است كه همان‌طور كه در ادامه مقاله خواهیم دید، حاوی همان قصد و غرضی است كه منطق‌الطیر به خاطر آن نوشته شده است.
    سوم اینكه داستان شیخ صنعان درست در آغاز راه قرار داده شده است، یعنی مرغان اجتماع می‌كنند و عزم به راه افتادن دارند. درواقع همین موقعیت، آغازگاه قصه است و شیخ صنعان درست در همین ابتدای سیر مرغان حكایت می‌شود:

    «جمله با سیمرغ نسبت یافتند //// لاجرم در سیر رغبت یافتند
    ...
    زو بپرسیدند كای استادكار//// چون دهیم آخر در این ره دادكار»
    بعد از اینكه هدهد با مرغان حرف می‌زند و آنها به ارتباط ذاتی خود با سیمرغ پی می‌برند، به سفر علاقمند می‌شوند و می‌پرسند چگونه این كار را شروع كنیم؟ پاسخ هدهد شنیدنی و قابل دقت است:


    «چون به ترك جان بگویی عاشقی
    خواه زاهد خواه باشی فاسقی


    ...

    سد ره جان است، جان ایثار كن
    پس برافكن دیده و دیدار كن
    ورتو را گویند كز ایمان برآی
    ور خطاب آید تو را كز جان برآی
    تو هم این را و هم آن را برفشان
    ترك ایمان گوی و جان را برفشان1»



    ملاحظه می‌شود توجه دقیق، عمیق و تیز عطار متوجه منیت انسان است كه به‌طور طبیعی، این منیت، خودبینی و خودمحوری در انسانهای به‌اصطلاح پاك، مؤمن و زاهد بیشتر شیوع دارد تا انسانهای فاسق، گناهكار و بی‌شخصیت. با همه اینها در هر دو نوع منیت هست و اصل راه بر این است كه منیت را، جان را، ایمان را، زهد را، فسق را و هر چه را كه ذات ما آن رنگ را پذیرفته است و حضور ما را اثبات می‌كند باید برافشاند تا رها شد و به مقصد رسید. حال سؤال این است كه به فرض قبول این مطلب؛ چگونه می‌توان جان، ایمان، كفر، فسق و زهد را برافشاند؟
    این چگونگی توانستن، موضوع صحبت عطار در منطق‌الطیر است و اكنون كه در اتخاذ توضیح و بیان این «چگونگی» قرار داریم، عطار به‌عنوان مقدمه، داستان شیخ صنعان را می‌آورد كه به‌نوبه خود پاسخی فشرده و عالی به این سؤال است و در ادامه، منطق‌الطیر شرح تفصیلی و جزئی این پاسخ است تا هرگونه گره ‌فكری، عاطفی و روحی را از ذهن مخاطب بگشاید و او را به راه بیندازد.


    اما چهارمین دلیل كه خود جای تأمل دارد، اینكه همه قصه و حكایتهای داخل كتاب كه در نتیجه ی گفت‌وگوی پرندگان مطرح می‌شوند از دو بیت آغاز و نهایتاً به سی تا چهل بیت ختم می‌شود و اكثراً حكایتهای كوتاه ده تا پانزده بیتی‌اند كه به گره‌های فكری و روانی جزئی یا به جنبه‌های وابستگی و آلودگی جزئی و خصوصی هر فرد و صنفی اشاره می‌كند و پاسخ می‌گوید.

    اما قصه شیخ صنعان به تنهایی بیش از چهارصد بیت را دربرمی‌گیرد و در آغاز به راه افتادن پرندگان می‌پردازد و پاسخ چگونه راه افتادن و چگونه رسیدن به رهایی است كه مخاطب آن، همه پرندگان و صنفها و نوعهاست.
    پس با چنین نگاهی به قصه شیخ صنعان، آن را به‌عنوان مقدمه منطق‌الطیر كه دربردارنده محور و تنه اصلی نظریه ی عطار در رهایی انسان است، به بحث می‌نشینیم:
    اكنون آغاز داستان است و عطار چون نویسنده‌ای ماهر، نخست شخصیت اصلی داستان را به ما معرفی می‌كند. شیخ صنعان، شخصی است كه پنجاه سال در حریم كعبه اقامت كرده است، چهارصد مرید صاحب‌كمال دارد، علم و عمل فراوان دارد، صاحب كشف و شهود است، پنجاه حج و عمره‌های فراوان به‌جا آورده است، نمازگزار و روزه‌دار است و مقتدا و موردنظر مردم است با كمالات و مقامات و كرامات.

    اگر در ابیات و معانی نهفته در پشت ابیات این حكایت دقت و تأمل كنیم، درخواهیم یافت كه عطار به‌عنوان گوینده‌ای ژرف‌نگر و مسلط به موضوع، از توصیف این‌گونه ی شیخ صنعان با این همه اصرار و تكرار در بیان كمالات و مقامات و كرامات او و به‌خصوص اینكه صاحب چهارصد مرید صاحب كمال است و قبله و پیشوا و صاحب شهرت و مورد نظر مردم، باید منظوری داشته باشد و آن بدون شك پنهان‌ترین و خطرناك‌ترین صورت یعنی حضور نفس و منیت و حب نفس است در پی انبارهای انباشته ثواب كه او را قبله، بت و مقتدای دیگران كرده است.

    به‌خوبی می‌دانیم كه حب نفس می‌تواند در بی‌نهایت پرده، تجلی پیدا كند و شاید خطرناك‌ ترین و پنهان‌ترین و نه غیرقابل درمان‌ترین بلكه دیر و سخت درمان‌ترین آن، همان شكلی است كه عطار در قصه خود آن را برگزیده است و ‌آن نمایش شخصیت زاهدانه و موفق در دین و به‌طور غیرمستقیم توجه به نفس و خود است كه در این لباسها و توصیفها نهفته است و درست به‌همین دلیل است كه عطار این همه در بزرگ نشان دادن شیخ صنعان (به‌طور مثال از نظر عمل به شریعت و ...) اغراق كرده است.(همان سرمنشأیی كه عطار آن را در «شیخ صنعان» نشانه گرفته است و در طول كتاب باشكوه منطق‌الطیر، به‌تفصیل، راههای مبارزه با آن را بیان می‌دارد.)

    البته قبل از هر چیز باید بگویم كه حب نفس و عُجب به اعمال، تنها مخصوص مقدسین، زاهدان و مؤمنان نیست بلكه هر انسانی در هر رفتار و اخلاقی با آن مواجه است كه اگر خوب دقت كنیم، همان نفس است كه در پس پرده‌ای از این رنگ، مشغول نمایش افتخارآمیز و پنهان خود است اما چون در این موارد مستقیماً پای گناه در میان است، پی بردن به بیماری و اقدام به درمان آن، آشكارتر و به همین نسبت آسان‌تر است و به‌همین منظور، عطار، آن قسمت سخت و دشوار موضوع را عنوان كرده است. سمتی كه می‌تواند برخلاف گناه آشكار، آدمی را فریب دهد و او را در مسیر دوری از حضرت حق قرار دهد، در‌‌حالی‌كه او با خویشتن فكر می‌كند كه در مسیر قرب و نزدیكی به حق قرار دارد. یعنی به‌طور دقیق، همان چیزی كه شیخ صنعان عطار، دچار آن است. شیخ خود را از مردان حق می‌داند، نزدیك پنجاه حج به‌جا آورده است، چهارصد مرید قابل‌توجه دارد و مرد نماز و روزه و مورد احترام خاص و عام است. همین‌ها در‌صورتی كه باعث توجه به خویشتن شود و خود را برتر از مردم و دیگران بداند و همیشه خود را برحق و در كنار حق بنمایاند و به خود، كه همانا نفس هزار توی پیچیده است، حق بدهد كه درستی و پیشروی از آن اوست و دیگران باید گوش بدهند و پشت سرش نماز بخوانند، می‌تواند باعث هلاكت، ابتعاد از حضرت حق و خلود در عذاب خویشتن‌بینی كه همان جحیم است شود.پس آن‌چنان كه از قصه عطار برمی‌آید؛ انسان می‌تواند در اوج مقامات و ظاهر مقدس و پاك و مقاماتی كه آدمی را در دنیای پر از وسوسه، آشوب و غفلت، مقتدا و بزرگوار و بی‌نظیر بندگان خدا بنمایاند، مستحق عذاب باشد و اعمال و كردارش موجب فربه شدن هرچه بیشتر نفس مرموز و غیرقابل شناخت شود. پس فردی مثل شیخ صنعان نیز می‌تواند در معرض پرسش و سؤال واقع شود.

    اما شیخ صنعان از آنجا كه سالكی است آگاه، سالها در شناخت نفس، حیله‌های آن و خنثی كردن رنگ مهر باطل نفس گام زده است و شاید از آنجا كه خداوند به او رحمت آورده است، خوابی می‌بیند:
    «كز حرم در رومش افتادی مقام سجده می‌كردی بتی را والسلام»

    باید توجه كرد كه رؤیا، به قول یونگ ، برخلاف نظر فروید ، تنها نمایش پستیها نیست. رؤیا ارزشمندترین قسمتهای شخصیت ما را نیز به نمایش می‌گذارد. یونگ می‌گوید رؤیا یك حقیقت و جلوه‌ای ویژه از ناخودآگاه ماست. از نظر یونگ، رؤیای انسان، خود انسان، زندگی انسان و واقعیت انسان است. رویاها درواقع محتویاتی‌اند كه از ناخودآگاه آدمی سر درمی‌آورند، افكاری كه هرگز به آستانه خودآگاهی نرسیده‌اند.
    به این ترتیب باید گفت این رؤیا كه از اعماق وجود شیخ صنعان سربرمی‌كشد، خواهش و خواستی از او را كه خودآگاه زاهدانه و ظاهر دین‌دارانه و مقدس‌مأبانه او هرگز به آنها مجال بروز نداده است، مطرح می‌كند.
    فروم می‌گوید در رؤیا با تعطیل شدن پنج حس ظاهری بدن به شعوری برتر و تمركزی والا می‌رسیم، تمركز و شعوری كه توان نگاه به آینده را در وجود انسان افزایش می‌دهد.این سخن فروم، یادآور سخن غزالی است، آنجا كه از فراستها و خاطرهای راست و الهام كه به دل آدمی می‌رسند، سخن می‌گوید:
    «... بدین مقدار بداند كه علمها همه از راه محسوسات نیست و بداند كه دل از این عالم نیست بلكه از عالم ملكوت است و حواس كه وی را از برای این عالم آفریده‌اند، لاجرم حجاب وی بود از مطالعت عالم ملكوت. تا از وی [حواس پنجگانه دنیایی] خارج نشود بدان عالم راه نیابد به هیچ حال.»

    این، یعنی آن چیزی كه در خواب اتفاق می‌افتد و به‌قول فروم انسان می‌تواند با تمركز و شعوری برتر به موقعیتهایی برتر از موقعیتهای حسی و دنیایی دست بیابد.
    یونگ در‌خصوص كشف آینده در خواب، تعبیر جالبی دارد، تعبیری كه به درد قصه ما نیز می‌خورد:
    «غالباً می‌توان مدل ساخت كه یك كهن الگو از مدتها پیش در ناخودآگاه فرد دست‌اندركار بوده و با كمال مهارت وضعی به‌وجود آورده است كه به حالت بحرانی می‌‌انجامد. [چیزی كه اگر دقت كنیم در اعماق وجود شیخ صنعان اتفاق می‌افتد. شیخ در درون خود دچار درگیری و بحران است، بحرانی كه سرانجام در یك خواب، پاسخ و راه‌حل را به شیخ پیشنهاد می‌كند.] چنین تجربیاتی ظاهراً نشان می‌دهد كه كهن الگوها، فقط الگوهای ایستا نیستند بلكه عواملی پویایند كه به‌صورت تكانشها و نیز مثل غریزه‌‌ها خودبه‌خود ظاهر می‌شوند.»

    پس نباید به همین راحتی از كنار خوابها گذشت. خوابها پاره‌ای از حقیقت مایند كه به كمك نمادها و به‌قول یونگ، كهن الگوهای پویا از چگونگی اعماق ما سخن می‌گویند و با ارائه تصویرهای متناسب با روان و نفس ما از كنش آینده ما خبر می‌دهند. همچنان كه خواب شیخ صنعان از روم و بت یعنی دختری زیبا و ارتباط با آن خبر می‌دهد. این كه روم چه معنایی دارد و دختر چه می‌تواند باشد، در ادامه مقاله از آن سخن خواهیم گفت.
    به این ترتیب با‌توجه به سخنان روان‌كاوان و اندیشمندان اسلامی، روان از اعماق و قدرتهایی برخوردار است كه می‌تواند در مواقع بحرانی و لازم، انسان را راهنمایی بكند.
    ام ال فرانتس این قدرت را مربوط به «خود» و مرتبه‌ای از ناخودآگاهی می‌داند:
    «در تعریف خود می‌توان گفت كه عاملی راهنمای درونی است كه با شخصیت خودآگاه فرق دارد.»
    درست همان‌طور كه خودآگاه شیخ، حضور در كعبه، نماز، روزه، فخرفروشی، افاده معنا، راهنمایی مریدان و علاقمندان و راه و چاه نشان دادن به مردم است اما «خود» او و شخصیت درونی او، خواهش سفر به روم است و سجده كردن در برابر یك بت رومی است، چیزی كه با شخصیت ظاهری او زمین تا آسمان متفاوت است. فرانتس معتقد است ما فقط در توجه به رؤیاهای فرداست كه می‌توانیم ماهیت و چگونگی خود ـ شخصیت باطنی ـ را دریابیم و همچنین اشاره می‌كند:

    «رؤیاها نشان می‌دهند كه خود، مركز تنظیم‌كننده‌ای است كه باعث بسط دائم و بلوغ شخصیت می‌شود»
    پس باید گفت شخصیت شیخ هنوز به كمال لازم نرسیده است و برعكس آنچه انتظار می‌رود در زیر بار سنگین ثواب، از بلوغ و رهایی بازمانده است و اكنون خواب او برای نجاتش اشاره به روم دارد و ماجراهایی كه شیخ باید پشت سر بگذارد.
    «خود» انسان، چگونه او را راهنمایی می‌كند؟ فرانتس در توضیح مطلب می‌نویسد:
    «تجربه درونی ذاتی فردیت، این احساس را كه یك نیروی فوق شخصی، فعالانه به شیوه‌ای خلاق، دست‌اندركار است، به‌وجود می‌آورد، گاه احساس می‌كنیم كه ناخودآگاه، طبق یك طرح سری، ما را رهنمون است، چنان‌كه گویی چیزی به من نگاه می‌كند، چیزی كه من آن را نمی‌بینم، ولی آن را می‌بیند شاید آن چیز مرد بزرگی است كه در قلب من است، كه عقاید خود را درباره من، از راه رؤیا به من می‌گوید.»
    این درست، همان چیزی است كه عطار بزرگ در منطق‌الطیر، درصدد تصویر و بیان آن است. آن مرد بزرگی كه در اندرون من است و به حكم «نفخت فیه من روحی» تصویر از آن هستی بزرگی است كه در بیرون من است و مرغان در نهایت سفر، از تطبیق این دو تصویر، به حیرتی خردكننده دچار می‌شوند.


    قبل از ادامه بحث، توجه به حدیثی فوق‌العاده راه‌گشا است:
    عن‌ابی‌عبدالله علیه‌السلام، قال: اِنّ‌اللهَ عَلمٌ ان‌الذنب خیرٌ للمُؤمنِ منَ العجب و لولا ذلك ماَابتلی مؤمناً بذَنبٍ ابداً:
    امام صادق(ع) فرمود: همانا خدا دانست كه گناه بهتر است برای مؤمن از عجب و اگر نه این بود هیچ‌گاه مؤمن را مبتلا به گناهی نمی‌كرد.
    پس به روشنی قابل قبول است كه آن شعور والای بیرونی به‌واسطه تصویر نازلی از خود كه در باطن و سویدای دل انسان قرار داده است، به قول فرانتس، آدمی را در مسیر كمال به‌پیش می‌راند و اكنون نیز آن من والای نهفته در ناخودآگاه شیخ صنعان، او را به‌سمتی كه در آن، همه ی ظواهر و ریشه‌های منیت آن باید بسوزند و از بین بروند، هدایت می‌كند.
    در چنین حالتی وظیفه انسان چیست؟ عرفای ما و اندیشمندان بزرگ فرهنگ غنی اسلامی ما، صدها سال پیش از این، به اهمیت دادن به خواب توجه داشتند و معتقد بودند كه فرد باید به ندای درونش گوش و به آن پاسخ مثبت بدهد و به‌همین خاطر نیز خواب، البته از نوع رؤیای صادقه آن، در قصه‌های آنها و حتی قصه‌های صریح آیات قرآنی نیز نقشی ویژه، روشن‌كننده و هدایتگر دارد اما روان‌شناسی امروز چه می‌گوید:
    «این جنبه ی خلاقیت هسته روانی فقط وقتی می‌تواند وارد صحنه شود كه من (یعنی خود‌آگاه) از تمام هدفهای حاوی قصد و آرزو رها شود [درست همان چیزی كه عطار در ابتدا و آغاز قصه شیخ صنعان گفت، یعنی برآمدن از جان و ایمان كه هر دو به عالم خودآگاه و توجه به سود و زیان دنیایی مربوط می‌شوند، یعنی دست شستن از ننگ و نام، كفر و ایمان و ویژگیهایی كه شیخ صنعان شدیداً با آنها درگیر است] و بكوشد تا به شكل عمیق‌تر و اساسی‌تر وجود دست یابد. «من» باید بتواند با دقت و بدون قصد و غرض، به كشش درونی معطوف به رشد گوش دهد و خود را به آن واگذارد»
    یعنی درست همان كاری كه شیخ صنعان می‌كند. او به‌‌خاطر تجربه سلوك، خوب می‌داند كه باید به ندای درونی گوش كند و خود را با تمام وجود، تسلیم پیغامی بكند كه از شكل عمیق‌تر و اساسی‌تر وجود برایش داده می‌شود و به‌همین سبب وقتی از خواب برمی‌خیزد می‌گوید:


    « چون بدید آن خواب بیدار جهان
    گفت درد او دریغا كاین زمان
    یوسف توفیق در چاه اوفتاد
    عقبه‌ای دشوار در راه اوفتاد »



    اما بی‌آنكه سرسوزنی مقاومت به خرج دهد و به‌قول فرانتس با هدفهای حاوی قصد و آرزو، پیغام خواب را سبك یا سنگین كند، بدون هیچ شك و تردیدی، عزم خود را در اطاعت از ندای درونی‌اش و ندای آن مرد و انسان بزرگ كه همه آدمها در درون خود دارند،‌ اعلام می‌دارد:

    «آخرالامر آن به دانش اوستاد
    با مریدان گفت كاریم اوفتاد
    می‌ بباید رفت سوی روم زود
    تا شود تعبیر این معلوم زود.»



    مریدان به سنت مراد و مریدی به‌دنبال شیخ روانه می‌شوند و در نهایت سفر، به دختری ترسا می‌رسند:
    « از قضا دیدند عالی منظری /// بر سر منظر نشسته دختری »

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    از كهن الگوهای اساسی كه یونگ از آنها سخن گفته است، آنیما و آنیموس است. آنیما تجلی روان زنانه در مرد است یا بهتر است بگوییم جنبه زنانگی شخصیت مرد را شامل می‌شود. بنا به كشف یونگ، هر مردی در درون خود،‌تصویری از زنانگی را همراه دارد كه این تصویر در خوابهای او به‌صورت زنی ظاهر می‌شود. پس آنیما از ابتدایی‌‌ترین و نازل‌ترین مراتب روح و روان است كه انسان در سیر درونی خود با آن برخورد می‌كند. یونگ می‌گوید آنیما می‌تواند چهره منفی و مثبت داشته باشد.
    یونگ معتقد است اگر مردی با آنیمای خود به هماهنگی و تفاهم برسد، آنیما در شكل مثبت آن ظاهر می‌شود و مرد را به‌سوی مراحل عالی‌تر وجودش راهنمایی می‌كند و این رشد و بلوغ شخصیت تا آنجا ادامه پیدا می‌كند كه آنیما جای خود را به مرد مقدس در درون مرد می‌دهد. به این ترتیب، دیگر اثری از آنیما باقی نمی‌ماند و شخص در مراحل بالای وجود، تصویر مردی مقدس و پیری راه‌گشا را در خوابهای خود مشاهده می‌كند.1
    این كه انسان در مراحل ابتدایی سیر‌و‌سلوك با تصویر اولیه نفس به شكل زنی برخورد می‌كند، امری است كه عرفای ما در قصه‌‌هایشان به آن پرداخته‌اند و خود عطار در یكی از داستانهایش همین مسئله را توضیح داده است.
    «سرتاپك» هندی در كتاب الهی‌نامه عطار بعد از ده سال ریاضت و زحمت، سرانجام با به‌دست آوردن كتاب موردنظر خود و با كشیدن دایره‌ای و در وسط آن نشستن و گفتن ذكرهایی، موفق به دیدار زن زیبارویی می‌شود كه به‌دنبال آن است اما وقتی با او حرف می‌زند، احساس می‌كند كه آن زن از وجود خود اوست و برخاسته از درون اوست:


    «چو سرتاپك ز سر تا پای او دید
    درون سینه خود جای او دید
    تعجب كرد از آن و گفت آن‌گاه
    چگونه در درونم یافتی راه؟
    جوابش داد آن ماه دل‌‌ا‌فروز
    كه با تو بوده‌ام من ز اولین روز
    منم نفس تو، تو جوینده خود را
    چرا بینا نگردانی خرد را
    اگر بینی همه عالم تو باشی
    ز بیرون و درون همدم تو باشی»2



    درواقع سرتاپك با نفس خود دیدار كرده است و چون ابتدایی‌ترین مرحله نفس را دریافته است او را به شكل دختری می‌بیند. جالب است كه در ادامه صحبتهایشان، آن زن پریوش به شكلهای دیگر خود كه می‌تواند سگ یا خوك باشد، اشاره می‌كند یا هر تصویری كه در ادامه داستان شیخ صنعان به‌همین تصویر نیز می‌رسیم.
    اكنون شیخ صنعان به زن درون خود رسیده است و باید دید این زن چه ویژگیهایی دارد؟ عطار می‌گوید:
    «دختر ترسای روحانی صفت در ره روح‌‌اللهش صد معرفت »

    اكنون كه دختر مسیحی، صفات روحانی دارد، به تعبیر بهتر، باید گفت آنیمای مثبت است و شیخ را باید در مسیر رسیدن به شخصیت حقیقی و درست و متعالی، كمك و راهنمایی كند. دختر در عین حال بسیار زیبا و آفتاب بی‌زوالی است كه دو چشمش فتنه عشاق است و روی زیبایش همچون‌ آتش‌پاره‌ای از زیر زلف تابدارش می‌درخشد و طبیعی است كه عشق در همان دیدار اول جرقه می‌زند ـ درست همان‌طور كه شاه در قصه شاه و كنیزك مولانا عاشق دختر می‌شود ـ البته به یقین می‌توان گفت كه قصه شاه و كنیزك مولانا كه از قضا آن هم اولین قصه مثنوی كبیر می‌باشد و به‌نوبه خود مقدمه‌ای برای قصه‌های دیگر مولانا، برگردان و نسخه دیگری از همین داستان شیخ صنعان است كه بحث تطبیقی این دو، مجالی دیگر می‌طلبد:


    «دختر ترسا چو برقع برگرفت
    بندبند شیخ را آتش گرفت
    هرچه بودش سربه‌سر نابود شد
    ز‌آتش سودا دلش پردود شد
    ... شیخ ایمان داد ترسایی گزید
    عافیت بفروخت رسوایی خرید »



    در اینجا علاقه به دختر كه در باطن می‌تواند علاقه سفر به خویشتن و یافتن و دیدار چهره واقعی خویشتن باشد، شیخ را از دنیای عافیت یا همان دنیای خودآگاهی و سنجیدن سود و زیانها و انتخاب سودهای دنیایی درمی‌آورد و به دست دنیای رسوایی یعنی دنیای خطر كردن كه همان دنیای ناخودآگاهی است، بسپارد.
    مریدان كه هنوز در دنیای سود و زیانهای هوشیاری قرار دارند و می‌توانند كششها و نمایندگان دنیای خودآگاهی و همان شخصیت ظاهری شیخ باشند، نصیحتها و پندها می‌كنند؛ اما سودی نمی‌بخشد.
    این عشق، اول بی‌خویشتنی است و شیخ، خود، به‌خوبی می‌داند وارد چه فضایی شده است، فضایی كه شاید سالها در حجها و نماز و روزه‌های پی‌درپی‌اش به‌دنبال آن بوده است و طبیعی است كه با پند و اندرز چند مرید یا بهتر بگویم، با كنش و جاذبه و اصطكاك عاقلانه برخاسته از چند نیروی مربوط به دنیای هوشیاری و خودآگاه، به‌همین راحتی، دست از آن برندارد.


    «بود تا شب همچنان روز دراز
    چشم بر منظره دهانش مانده باز
    ... عشق او آن شب یكی صد بیش شد
    لاجرم یكبارگی از خویش شد»



    و این آغاز مرحله‌ای بود كه ریاضتهای آگاهانه و مقام و منزلت دنیایی‌آور شیخ كه نتیجه‌ای جز فربه كردن نفس نداشته‌اند، نسبت به آن چون كفی از دریایی موج آشوب بوده است و شیخ خود بیش از هر كس فرق این دو را حس می‌كند و خود پرده از آن برمی‌دارد:


    «... در ریاضت بوده‌‌ام شبها بسی
    خود نشان ندهد چنین شبها كسی
    همچو شمع از سوختن تابم نماند
    بر جگر جز خون‌دل آبم نماند
    ... روز و شب بسیار در تب بوده‌ام
    من به روز خویش امشب بوده‌ام
    كار من روزی كه می‌پرداختند
    از برای امشبم می‌ساختند»



    به این ترتیب، شیخ در سوزی درونی، عمر و صبر و بخت و دل و عقل و یار و دست و پای و همه چیز را از دست رفته می‌یابد. [درست همان‌چیزی كه شیخ به او نیاز دارد.]
    «رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
    این چه درد است؟ این چه عشق است؟ این چه كار؟»

    توجه داشته باشید كه اینك جز سوز عشق، چیز دیگری برای شیخ مطرح نیست یا آنكه عطار، خواننده خود را به‌سوی سوز عشق و عاشقی و معشوق‌بازی هدایت می‌كند پس می‌گوید حتی یار هم از دست رفت و شیخ در حالی بی‌خویشتن، همه چیز را از دست رفته می‌یابد.
    اینك نصیحت یاران و مریدان دیدنی و شنیدنی است. عده‌ای می‌گویند غسل كن ، عده‌ای می‌گویند تسبیح بگو ، عده‌ای به توبه ، عده‌ای به نماز ، عده‌ای به سجده ، عده‌ای به ندامت و جالب‌‌تر اینكه بعضی از آنها به ترساندن شیخ از اظهارنظر دیگران و به اصطلاح هراس از رسوایی و مقبول خاص و عام نشدن و عده‌ای به رنجش یاران قدیم اشاره می‌كنند. عده‌ای نیز او را بهسازش و همرنگی با دوستان ـ دوستان بی‌خبر همرنگ شخصیت قبلی شیخ ـ دعوت می‌كنند و اینكه با هم دوباره به كعبه برگردند و زندگی سالم و بی‌خطر با حسابهای معتبر پس‌انداز ثواب در بانكهای آسمانی و زمینی داشته باشند. اما شیخ كه تازه لذت رها شدن از زیربار آن همه ثواب كمرشكن و القاب و زرق و برقهای مقدس‌مآبانه و چشم‌خیره‌كن را می‌چشد، هیچ‌كدام از آن دعوتها را كه همگی ریشه در خودآگاه و دنیای حقیر سود و زیانهاست نمی‌پذیرد. او در جواب دعوت‌كنندگان به توبه می‌گوید:
    «گفت كردم توبه ‌از ناموس و حال تا رهم از شیخی و از و از قیل و قال»

    و این درست همان چیزی است كه بسیاری از شیخهای بزرگ و اسم و رسم‌دار از فهم آن عاجزند و حقیرتر از آ‌نند كه به چنین معانی پی‌ ببرند. آنها باید سالها پای درس اساتیدی چون عطار كه بازتاب عجیب سخنانش را در سخنان حضرت امام می‌بینیم، بنشینند تا شاید توفیق الهی، عزت و افتخار دنیایی را در پیش چشمشان خوار بكند و پنجره‌های دلشان را به‌سوی عزت و افتخاری دیگرگونه باز كند.
    شیخ در جواب كسی كه او را به سجده فرا می‌خواند، می‌گوید:
    «گفت اگر بت روی من آنجاستی سجده پیش روی او زیباستی...»

    انصافاً سجده‌های ما در باطن برای كی و چیست؟ و سجده‌ای كه مریدان و دل‌نگرانیهای شكست و پیروزی در دنیا برای آن او را فرا می‌خواندند، چگونه سجده‌هایی بود؟ اجازه بدهید ماجرا را گزارش بكنم و سرانجام پاسخ شیخ را به مریدان، با آوردن یك بند از سخنان حضرت امام(ره) بگویم.
    شیخ در جواب كسانی كه او را به پشیمانی فرا می‌خوانند، می‌گوید:
    «... گفت كسی نبود پشیمان بیش از این تا چرا عاشق نگشتم پیش از این...»

    همچنین در پاسخ كسانی كه او را از اظهارنظر دیگران می‌ترسانند:
    «... گفت من بس فارغم از نام و ننگ شیشه سالوس بشكستم به سنگ»

    و سرانجام در پاسخ كسانی كه او را به كعبه فرا می‌خوانند با دلی پرسوز و گداز می‌نالد:
    «گفت اگر كعبه نباشد، دیه هست، هوشیار كعبه شد در دیه مست»

    آری؛ كسی كه در دنیای هوشیاری و خودآگاه كعبه با منی متورم و سنگین از افتخارات عبادتی و مقدس‌مآبی، قدم برمی‌داشت و خبرساز صدها محفل و روزنامه و مطبوعات و رادیو و تلویزیون بود، اینك در دنیای ناخودآگاه و بی‌خویشی دیر، در شور مستی،‌ دور از زواید خفه‌كننده، رهایی و سبكبال شدن برای پرواز را تجربه می‌كند و این اصرارها و پاسخهای شیخ، یا بهتر بگویم عطار، در برابر دعوت به ظاهر و تظاهر كه از سوی مریدان اعمال می‌شود، مرا به یاد سخنان حضرت امام در توجه دادن به سوز دل مولاعلی(ع) می‌اندازد كه دیگران آن سوز را ندارند و همه توجهشان به‌ظاهر قضیه است. شیخ در آغاز راه رها شدن از ظاهر و پرداختن به سوز باطن است و این چیزی است كه عطار می‌خواهد به آن تذكر بدهد:

    «... ای بدبخت‌ بی‌ اطلاع از دل محبین و ‌آتش قلب آنها، ای بی‌نوای غافل از سوز مخلصین و نور اعمال آنها، تو گمان كردی آنها هم اعمالشان مثل من و توست! تو خیال می‌كنی كه امتیاز نماز حضرت امیر‌المؤمین علیه‌السلام با ما این است كه مدّ «والاالضالین» را طولانی‌تر می‌كند؟ یا قرائتش صحیح‌تر است؟ یا طول سی‌و‌دو ركوع و اذكار و اورادش بیشتر است؟ یا امتیاز آن بزرگوار به این است كه شبی چند‌صد ركعت نماز می‌‌خواند؟ یا مناجات سید‌الساجدین علیه‌السلام هم مثل مناجات من و تو است؟ او هم برای حورالعین و گلابی و انار این‌قدر ناله و سوز و گداز داشت؟ ... به خودشان قسم... حال قلب آنها را جز خود آنها نمی‌داند كسی.»3
    اگر قرار بر همین نمازها با مدّها و طول ركوع و سجود و ركعتهای هزارگانه بود كه شیخ، آنها را در كعبه داشت اما متأسفانه مریدان كه خود، به جای خویش، شیخهای بزرگواری بودند، از آن نمازها جز این ظواهر، چیز دیگری نمی‌فهمیدند و عطار كه از جراحان ماهر و شجاع فرهنگ اسلامی است، پنهان‌ترین و مرموزترین و دردناك‌ترین غده سرطانی روح را جراحی می‌كند.

    شیخ می‌ماند و با اصرار و سوز‌وگداز خود، توجه دختر را جلب می‌كند:


    «... چند نالم بر درت، در باز كن
    یكدمم با خویشتن دمساز كن
    آفتابی، از تو دوری چون كنم
    سایه‌ام از تو صبوری چون كنم
    گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب
    درجهم از روزنت چون آفتاب
    هفت گردون را برآرم زیر پر
    گر فرود آری بدین سرگشته سر...»



    گرچه عطار از سایه، نه آن را مراد می‌كند كه یونگ در تعریف مرتبه تاریك و آلوده روح عنوان می‌كند اما توجه به سایه و آفتاب و اینكه انسان پس از گذار از ظلمات نفس و سایه روح خود می‌تواند در اعماق درون و ناخودآگاهی‌اش، با آفتابی تابان كه عشق و قدرت و آگاهی و گرمای حیات را فوران می‌كند، ملاقات كند، در همین ابیات خود را به‌راحتی نشان می‌دهد. شیخ خوب می‌داند كه اگر بتواند در این سمت و روزنی كه به رویش گشوده شده است و در این سفر پرالتهابِ دیدار من واقعی و آن انسان بزرگ درون، پیش برود، به‌راحتی خواهد توانست به چنان مرتبه‌ای برسد كه هفت گردون را به زیر بال خود ببیند و این مرتبه كجا و محبوب چهار گروه و حزب و چند روزنامه بودن كجا؟
    دختر انكار می‌كند و شیخ اصرار و سرانجام، پاسخ دختر كه آغاز زلزله‌های تكان‌دهنده و ویران‌كننده زواید روح شیخ است:


    «... گفت دختر گر در این كاری درست
    دست باید پاكت از اسلام شست
    هر كه او هم‌رنگ یار خویش نیست
    عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست.. »


    ابیات به‌ اندازه كافی روشن است و من فقط یك كلمه از آن را توضیح خواهم داد. به استناد آیه شریفه كه می‌فرماید: «قالت الاعرابُ آمنا...» و خداوند می‌فرماید نه خیر؛ بهتر است بگویید اسلام آوردیم و نه ایمان چرا كه اسلام آوردن به ذهن و شعور و خودآگاهی و زبان برمی‌گردد و این از عهده هر كس و هر سطح كم‌عمقی برمی‌آید اما ایمان به دل و به دنیای ملكوت آدمی برمی‌گردد و هنوز ایمان در دل شما راه نیافته است، می‌خواهم تذكر بدهم كه عطار با دقتی فوق‌العاده، همان سمت ظاهر قضیه را نشانه رفته است، سمتی كه در دنیای گذشته شیخ، به شكلی متورم و اختناق‌آور وجود دارد. اكنون نوبت آن فرا رسیده است كه شیخ از ظاهر دست بردارد و سفر در عمق و باطن را بیازماید.

    منبع : تبیان
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/