نگو زندگی من تیره و تار است و هیچ نوری درآن نمی‌بینم. بگو تنها من می‌توانم شمعی را روشن یا خاموش کنم. شمع زندگی من، امید من است.
نگو من پشت دیوار فاصله‌ها اسیرم، همه مردم از من دورند، من محکوم به تنهایی شده‌ام. بگو می‌دانم که می‌توانم حتی بدون حضور خویش با قدرت عشق ومحبت فاصله‌ها را بردارم وباهمه دوستی کنم.
نگو چرا با داشتن همه چیز، احساس بدبختی می‌کنم. بگو خودم را یک آدم بدبخت می‌بینم، اگر نتوانم آنچه را که دارم ببینم!
نگو چیزی برای دلخوشی یا دلگرمی ‌من وجود ندارد. بگو می‌دانم که دقیقا بعد از یافتن این احساس، باید به پاخیزم و برای خود دلخوشی بیافرینم.
نگو در اقیانوس مشکلات غرق شده‌ام و راهی برای نجاتم نیست. بگو مفهوم زندگی پرورش مهارت‌ها و بالا بردن میزان توانایی‌ها در برابر مشکلات است.
نگو ازخودم نیز خسته شده‌ام، روزمرگی آزارم می‌دهد. بگو می‌دانم تنها راه دوام آوردن میان دقیقه‌ها، داشتن وظیفه‌ای برای به انجام رساندن است.
نگو دیگر از من چیزی باقی نیست، جز گذشته‌ای تلخ و آینده‌ای موهوم و تلخ‌تر. بگو می‌دانم که معلولیت روحی یعنی قطع شریان‌های احساس و عاطفه. من با هوشیاری از شریان‌های حیاتی خویش پاسداری می‌کنم.
نگو سال‌هاست در آتش حسرت سوختم و همچون خاکستر سکوت بر باد رفتم. بگو همیشه فکر می‌کنم که به چه چیزی فکر می‌کنم، به سوختن و برباد رفتن یا به کاشتن و آباد کردن