صفحه 10 از 27 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #91
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پرنده ای در دوزخ

    نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر
    که آنجا آتش و دود است
    نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را
    همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
    نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست
    همه رنج است و رنجی غربت آلود است
    پرید از جان پناهش مرغک معصوم
    درین مسموم شهر شوم
    پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟
    نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند
    در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر
    به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند
    خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
    به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند
    ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر
    تفو بر آن لب و لبخند
    پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟
    نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
    سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما
    چه داند تنگدل مرغک ؟
    عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت
    پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
    غبار و آتش و دود است
    نگفتندش کجا باید فرود اید
    همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
    دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
    صدف با خویش
    دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
    چه گوید با که گوید ، آه
    کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم
    چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
    همه پرهای پاکش سوخت
    کجا باید فرود آید ، پریشان مرغک معصوم ؟

  2. #92
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پند

    بخز در لاکت ای حیوان ! که سرما
    نهانی دستش اندر دست مرگ است
    مبادا پوزه ات بیرون بماند
    که بیرون برف و باران و تگرگ است
    نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه
    چه خالی مانده سفره ی جو کناران
    هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست
    ازین بیراهه تا شهر بهاران
    مبادا چشم خود بَر هم گذاری
    نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است
    همه گرگند و بیمار و گرسنه
    بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است
    ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟
    خدنگ ظالم سیراب از زهر
    بیا تا زیر سقف می گریزیم
    چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
    ز بس باران و برف و باد و کولاک
    زمان را با زمین گویی نبرد است
    مبادا پوزه ات بیرون بماند
    بخز در لاکت ای حیوان ! که سرد است

  3. #93
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    آواز کَرَک

    « بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟»
    «کرک جان ! خوب می خوانی
    من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
    چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
    گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
    بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
    کرک جان ! بنده ی دم باش ...»
    « بده ... بدبد... راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
    نه تنها بال و پر ، بالِ نظر بسته ست .
    قفس تنگ است و در بسته ست... »
    «کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
    من این آواز تلخت را ...»
    «بده ... بدبد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
    دروغین است هر سوگند و هر لبخند
    و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنه ی پیوند ...»
    «من این غمگین سرودت را
    هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
    به شهر آواز خواهم داد... »
    «بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟...»
    «کرک جان ! خوب می خوانی
    خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
    زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی »

  4. #94
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    چاووشی

    بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
    گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
    فشرده چوبدست خیزران در مشت
    گهی پُر گوی و گه خاموش
    در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
    ما هم راه خود را می کنیم آغاز
    سه ره پیداست
    نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
    حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
    نخستین : راه نوش و راحت و شادی
    به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
    دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
    اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
    سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
    من اینجا بس دلم تنگ است
    و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی برگشت بگذاریم
    ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
    تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
    سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
    سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
    که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
    و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
    و اکنون می زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
    و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
    سوی اینها و آنها نیست
    به سوی پهندشت بی خداوندی ست
    که با هر جنبش نبضم
    هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
    بهل کاین آسمان پاک
    چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
    که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
    پدرشان کیست ؟
    و یا سود و ثمرشان چیست ؟
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    به سوی سرزمینهایی که دیدارش
    بسان شعله ی آتش
    دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
    نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
    چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
    که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
    کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
    به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
    و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
    "کسی اینجاست ؟
    هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
    کسی اینجا پیام آورد ؟
    نگاهی ، یا که لبخندی ؟
    فشار گرم دست دوست مانندی ؟"
    و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
    مرده ای هم رد پایی نیست
    صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
    ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
    وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
    به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
    ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
    جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
    وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
    پس از گشتی کسالت بار
    بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
    "کسی اینجاست ؟"
    و می بیند همان شمع و همان نجواست
    که می گویند بمان اینجا ؟
    که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
    خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟"
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بگذاریم
    کجا ؟ هر جا که پیش اید
    بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
    زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
    بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
    وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
    کجا ؟ هر جا که پیش اید
    به آنجایی که می گویند
    چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
    و در آن چشمه هایی هست
    که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
    و می نوشد از آن مردی که می گوید
    "چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
    کز آن گل کاغذین روید ؟"
    به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
    که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
    نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
    کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
    من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
    ز سیلی زن ، ز سیلی خور
    وزین تصویر بر دیوار ترسانم
    درین تصویر
    عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
    زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
    به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
    به زنده ی تو ، به مرده ی من
    بیا تا راه بسپاریم
    به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
    به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
    و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
    که چونین پاک و پاکیزه ست
    به سوی آفتاب شاد صحرایی
    که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
    و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
    می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
    و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
    که باد شرطه را آغوش بگشایند
    و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
    بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
    من اینجا بس دلم تنگ است
    بیا ره توشه برداریم
    قدم در راه بی فرجام بگذاریم


    _______________________________

    یکی دیگر از یکصد شعر نو برتر .

  5. #95
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    هستن

    گفت و گو از پاک و ناپاک است
    وز کم وبیش زلال آب و ایینه
    وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
    دارد اندر پستوی سینه
    هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
    گوید این ناپاک و آن پاک است
    این بسان شبنم خورشید
    وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
    نیز من پیمانه ای دارم
    با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
    گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
    ما اگر چون شبنم از پاکان
    یا اگر چون لیسکان ناپاک
    گر نگین تاج خورشیدیم
    ورنگون ژرفنای خاک
    هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
    آه ، می فهمی چه می گویم ؟
    ما به هست آلوده ایم ، آری
    همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
    نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
    افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
    ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
    در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
    که دگر یادی از آنان نیست
    ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
    گفت و گو از پاک و ناپاک است
    ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
    پست و ناپاکیم ما هستان
    گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟
    آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
    سربی سرد سپیده دم
    بی جدال و جنگ
    ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
    ای کبوترها
    کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
    که من ارمستم ، اگر هوشیار
    گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
    در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
    نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
    های پاکان ! های پاکان ! گوی
    می خروشم زار

  6. #96
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    باغ من

    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
    باغ بی برگی
    روز و شب تنهاست
    با سکوت پاک غمناکش
    ساز او باران ، سرودش باد
    جامه اش شولای عریانی ست
    ور جز اینش جامه ای باید
    بافته بس شعله ی زر تار ِ پودش باد .
    گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد ،
    یا نمی خواهد
    باغبان و رهگذاری نیست .
    باغ نومیدان ،
    چشم در راه بهاری نیست .
    گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی تابد
    ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی روید ؛
    باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
    داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ
    پست ِ خاک می گوید .
    باغ بی برگی
    خنده اش خونی ست اشک آمیز .
    جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن
    پادشاه فصلها ، پاییز .


    ________________________________

    یکی دیگر از یکصد شعر نو برتر. لازم به ذکر می باشد که این امتیاز دادن ها فقط نظر بنده است با توجه به درک خودم از شعر و زیبایی هایش و در جایی این موارد درج نشده است . یعنی به عنوان رفرنس در نظز نگیرید.

  7. #97
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شکار -یک منظومه

    وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب
    صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون
    با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
    ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
    جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
    خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
    اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
    افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
    تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
    دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
    مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
    گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند

    پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
    هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
    صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ
    اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
    آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند
    تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
    کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
    ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
    صیاد :
    وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو
    سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
    من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
    این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
    همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد
    امروز باز شور شکاری ست در سرم
    بیمار من به خانه کشد انتظار من
    از پا فتاده حامی گرد دلاورم
    کنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال
    در زیر چتر نارونی آرمیده است
    چون شاخاکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
    شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
    چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد
    تا دوردست خلوت کشیده راه
    گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
    باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
    تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
    هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
    هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر
    خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود
    آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
    گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
    وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
    بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
    آ’د شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش
    من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ
    چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
    در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
    آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
    اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک
    بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است
    لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسناک
    ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
    گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را
    وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
    از یاد می برد غم فرزند خویش را
    وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
    من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
    با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه
    واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان
    در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد
    از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
    می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
    وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
    خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
    خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
    خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
    خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال
    همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد
    تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
    خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
    س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
    شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
    هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
    جنگل در آستانه ی بی مهری خزان
    من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
    از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
    خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
    یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
    آن روز هم برای من آب تو سرد بود
    دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
    فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
    آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
    بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
    می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
    صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش
    و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
    بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
    تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح
    با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
    و آراسته به زیور انگشتری کلیک
    از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
    می شست دست و روی و به رویش هزار در
    از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود
    هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
    چون رایتی بلورین در اهتزاز بود

    ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
    تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
    وز لذت نوازش زرین آفتاب
    سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
    چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
    که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
    در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
    گه طرح ساده ای ز خزان چهره می نمود
    در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
    صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
    هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
    او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
    این سکنج بود که یوز از بلند جای
    گردن رفیق رهش حمله برده بود
    یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
    اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
    اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
    همراه با سلام جوانک به سوی وی
    آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
    آمد ، ‌ که خون ز فرق فشاند به روی وی
    اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
    دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
    تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف
    و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
    اینجا مگر نبود که او در کمین صید
    با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
    اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
    صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید

    ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
    مست نشاط و روشن ، ‌شاد و گشاده روی
    مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
    در شهری از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوی
    انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
    در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
    ناقوس عید گویی کنون نواخته است
    وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
    آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
    در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
    بر سبزه های ساحلش ، کنون گوزنها
    آسوده اند بی خبر از راز روزگار
    سیراب و سیر ، ‌ بر چمن وحشی لطیف
    در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
    آسوده اند خرم و خوش ، ‌ لیک گاهگاه
    دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
    آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
    صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
    چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابناک
    خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خویش
    صیاد :
    هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
    ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
    هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
    این آخرین فشنگ تو ... ؟
    صیاد ناله کرد
    صیاد :
    نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا
    تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
    ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
    هشتاد سال تجربه ؟
    بشکفت مرد پیر
    صیاد :
    هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
    زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
    نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
    از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
    آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
    در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
    لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
    هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
    و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
    گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
    واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
    آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
    صیاد :
    تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
    غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
    می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
    صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
    صیاد :
    دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
    اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
    آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
    خود را به یک دو جست رسانم به او ، ‌دریغ
    دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
    می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید
    با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
    خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
    صیاد :
    هان ، بد نشد
    شکفت به پژمرده خنده ای
    لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
    پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
    برچید خنده را ز لبش سرفه های او
    صیاد :
    هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من
    این ره درست می بردش سوی آبشار
    شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
    ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
    بار من است اینکه برد او به جای من
    هر چند تیره بخت برد بار خویش را
    ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
    کآسان کند تلاش من و کار خویش را
    باید سریع تر بدوم
    کولبار خویش
    افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
    صیاد :
    گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
    یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا


    دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه
    طومار واشده در پیش پای او
    طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای
    یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
    طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها
    بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
    بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
    یا آن بسان این که بر او برگذشتند
    بس جان پای تازه که او محو کرده است
    بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک
    پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
    بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمناک
    اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟
    و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟
    راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه
    نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان



    ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها
    تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
    خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند
    بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟
    آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
    این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر
    کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
    بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر
    جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
    چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی
    پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد
    خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی
    اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش
    نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند
    با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
    بس نقش هولناک که ترسیم می کند
    کنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک
    خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
    بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
    با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ



    کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون
    خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
    چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
    مغرب در آستان غروبی غریب بود
    صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب
    و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت
    صیدش فتاده بود دم آبشار و او
    چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
    هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
    کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
    این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
    این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
    اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده
    صیدش فتاده است همان جای آبشار
    یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش
    با دست کار کشته ی خود پای آبشار



    ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
    وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
    زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
    دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین
    غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
    زانسان که سیل می گسلد سست بند را
    اینک پلنگ بر سر او بود و می درید
    او را ، ‌ چنانکه گرگ درد گ گوسپند را



    شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
    هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
    شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
    جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
    کنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
    فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
    لیسد ، ‌ مکرد ، ‌ مزد ، نه به چیزیش اعتنا
    دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
    خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
    آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
    دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
    وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
    دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
    بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
    نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
    آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
    و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
    از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
    فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
    اینت شگفت صنعت کسیر راستین
    در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
    زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
    این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
    کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
    زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
    آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
    پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
    جان داده است و سر به لب جو نهاده است
    می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ
    پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
    بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
    صد در تازه است درخشنده و خوشاب


    جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
    گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
    سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
    خونین فسانه ها را از یاد می برد ...

  8. #98
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    من این پاییز در زندان ....

    درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
    جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
    اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
    درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
    درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
    که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
    پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت
    من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
    شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
    که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
    اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
    که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
    من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق
    خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
    اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
    - و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
    سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
    جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
    صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
    ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
    غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
    گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
    من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها
    سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
    هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
    که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
    چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان
    به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
    عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز
    درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
    دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
    برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم
    چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد
    که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری
    چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!
    که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
    به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن
    که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
    بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
    که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
    دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
    حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
    خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
    ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم
    ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری
    خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
    بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان
    من اما با اهورایم ، دعای دیگری دارم
    ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
    نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم
    بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
    که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
    ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
    من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
    تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
    بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
    همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
    جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
    محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
    من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
    بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
    که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
    شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است
    امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم
    سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می
    که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
    سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز
    چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
    مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
    فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
    نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها
    همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم
    سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
    هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
    سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
    اگرچ این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
    چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری
    زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
    جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
    من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم

  9. #99
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    درین شب های مهتابی

    درین شب های مهتابی،
    که می گردم میان ِ بیشه های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب ف
    - خیالم می برد شاد -
    و می بینم چه شاد و زنده و زیباست ،
    الا، دریاب! - می گویم به دل - بی تاب من ! دریاب
    درین مهتابشبهای ِ خیال انگیز
    مرا با خویش
    تماشایی و گلگشتی ست بی تشویش.
    خیالم می برد شاید
    و شاید خواب ، با تصویر هایش گیج
    و سیل سایه اش آسیمه سر، گردان ،چنانچون طعمه ی گرداب
    دلم گویی چو موج از ود گریزان است
    و از لبخنده اش ناباوری می بارد و هیهات
    من اما خیره در آنات ِ آن آیات
    چو جان بی سایه و چون سایه بی جان ، مانده بر جا مات
    و می گویم به دل : دریاب ! بیداری اگر ، یا خواب
    نگه کن بیشه ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
    همه پوشیده آن شبجامه ی زیبای عریانی
    و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
    همه بیدارمستان، خفته هشیاران
    یکی بنگر : درختان با پریزادان ِ مست ِ خفته می مانند
    طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه
    و پنداری هم اینک ، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود
    اقاقی ، خیس باران ، عطسه خواهد کرد
    و رؤیای پریوران
    فراخیزد، فروریزد، به ناپروایی ، اما اضطراب آلود
    چنان فواره ای ، رنگین کمان باران
    به عزمی انصراف آمیز ، رقصان ریز
    بر سیمابگون تالاب.
    ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
    ولی آهسته و آرام
    که ترسان می پرد، زیباپری از خواب
    و اینجا ... کاح ِ باران خورده ی پر عطر
    حباب ِ صمغ صد جا بر تنش ، گویی
    چراغان کرده با صد گوهر شبتاب
    و این امرودِ وحشی ، با هزاران برگ
    اگرچه سیر و سیراب است، اما باز
    تو پنداری هزاران گوش خوابانده
    صدای آشنای پای باران را
    به هر گوشش یکی آویزه ی شاداب
    و سروستان ِ یکشب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده
    و نرگس زارها ، تصویرهای سایه شان از پرسیاووشان
    و صفهای شقایق ، دسته ی گلگون کفن پوشان
    و صفهای صنوبر - که سیاهی می زند اوراقشان -
    خیل ِ عزادارن و خاموشان.
    و گل ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
    به دشت ِ لوحه ای ، باغ ِ کتابی نیست.
    و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
    که - از بس ناز - با مرغان ِ جنگل نیزشان هرگز خطابی نیست.
    الا دریاب - می گفتم به دل - دریاب
    تو عمری در کویر خشک سر کرده
    اگر جویی همان است این ، همان دلخواسته ی نایاب
    شب است و بیشه باران خورده و مهتاب ...
    شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
    دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می گفت :
    " همان است این و می بینم
    کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
    همان است این و می بینم ، شب ِ ترگونه ی روشن
    همان افسانه و افسون رؤیایی
    شب ِ پاک ِ اهورایی
    تجلی کرده با زیباترین جلوه
    شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
    همان است این و می بینم ، ولی افسوس! ...."
    من این آزرده جان را می شناسم خوب
    درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
    دلم - دیوانه - بودن با ترا می خواست
    سروش آوازها می خواند ، مسحور ِ شکوه ِ شب
    ولی مسکین دلم ، انگشت خاموشی نِهان بر لب
    شنودن با تو را می خواست
    به حسرت آنچنان می گفت از " آن شبها " ی رویایی
    که پنداری نبیند هیچ از " این شبها "
    " خوشا " می گفت ، با ناخوشترین احوال ، سر در چاه تنهایی :
    " خوشا ، دیگر خوشا ، آن نازنین شبها !
    که ما در بیشه های سبز گیلان می خرامیدیم
    و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
    به زیباتر جمال و جلوه می دیدیم
    و اما بی خبر بودیم ، با شور شباب و روشنای عشق
    که این چندم شب است از ماه ؟
    و پیش از نیمشب ، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه ؟
    و خواهد بود
    طلوعش با غروب زهره ، یا ظهر زحل همراه ؟
    چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می تافت
    و در ما بود و گرد ِ ما
    طواف ِ کهکشانها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
    و از ما و برای ما
    طلوع ِ طلعت ِ روشن ترین کوکب
    خوشا آن نازنین شبها
    و آن شبگردی و شب زنده داریهای دور از خستگی تا صبح
    و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
    و گلباران ِ کوکبها
    و کوکبها و کوکبها ..."

  10. #100
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    آرزو

    امشب دلم آرزوی تو دارد
    نجواکنان و بی آرام ، خوش با خدایش
    می نالد و گفت و گوی تو دارد
    - تو ، آنچه در خواب بینند ،
    پوشیده در پرده های خیال آفرینند
    تو ، آنچه در قصه خوانند
    تو ، آنچه بی اختیارند پیشش
    و آنچه خواهند نامش ندانند -
    امشب دلم آرزوی تو دارد.
    دل آرزوی تو وانگاه
    این بستر ِ تهمت آغشته ی چشم در راه
    بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد .
    - بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ
    تن زنده ، دل زنده ، جان جمله خواهش
    هولی نه ، شرمی نه از هیچ
    آن بو که گوید تو هستی
    در اوج شور هوس، اوج مستی
    جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم
    خواهی دلم جویی ، اما همه تن پرستی
    و آن بو که چون عشوه های تو گوید : عزیزا!
    دریاب کاین دم نپاید
    دریاب و دریاب ، شاید
    دیگر به چنگت نیاید
    امشب شبی دان و عمری ، میدیش
    آن شکوه و خشم دوشین رها کن
    مسپار دل را به تشویش-
    ای غرقه ی نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور
    این بستر امشب - شگفتا ، چه حالی ست ! -
    بوی تو، بوی تو دارد
    بوی شبستان ِ موی تو دارد
    بوی شبانی که خوشبخت بودیم
    در بستری تا سحر می غنودیم
    بوی نترسیدن ما
    از " او " من ، همچو " او " ی تو دارد
    - بوی گلاویزی و بی قراری
    و لذت کامیابی
    و شور ِ با عشق ، شب زنده داری -
    امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.
    تو راه ِ روحی ، کلید گشایش
    وین زندگی را چه بیهوده ! - تنها بهانه
    تو صحبت ِ عشق و آنگاه
    خواب ِ خوش ِ آشیانه
    در سازهای ِ غم آلود ِ این عمر ِ بی نور
    پر شورتر پرده ی عاشقانه .
    در مرگبوم ِ بیابان
    و در هراس شب ِ دم به دم ظلمت افزا
    هر گوشه صد هیکل هیبت آور هویدا
    آنگه که دیری ست دیگر
    از راه و یراه ، چون امن و تشویش
    یک رشته گم گشته ، صد رشته پیدا.
    و مرد ِ آشفته ی رفته هر سوی
    صد بار گشته ست نومید و غمگین
    از عشوه و غمز ِ صد کورسوی دروغین -
    ای ناگهان در پس ِ تپه ی وحشت و یأس
    آن شعله ی راستگوی نشانی !
    ای واحه ی زندگی ، خیمه ی مهربانی!
    بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه
    شیرین و بی منت آسایش رایگانی!
    تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت
    تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی
    ای خوب ، ای خوبی ، ای خواب
    تو ژرفی و صفوت ِبرکه های زلالی
    یک لحظه ی ساده و بی ملالی
    ای آبی روشن ، ای آب ....

صفحه 10 از 27 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/