جونم واستون بگه كه حضرت سقراط در زمان جواني يك غلطي كرد و اون موقع كه دانشجوي رشته فلسفه دانشگاه آپولون بود عاشق ”گزانتيپ“ يكي از دختران همكلاسيش گرديد و هنوز چند ماهي از اين آشنايي ميمون نگذشته بود كه ازدواج مابين سقراط و گزانتيپ به خوشي و ميمنت صورت گرفت اما چشتون روز بد نبينه از شانس ترشيده سقراط، گزانتيپ يكي از اون زنهاي ناتوي هزار چهره بد خلق و نامهربان از آب در آمده و چنان بلايي بر سر سقراط حكيم در آورد كه مرغان آسمان آتن هفت شب و هفت روز به خاطر سياه بختي سقراط جوان اشك ريخته و حلوا پخش مي كردند!
به هر حال حضرت سقراط حدود پنجاه سالي با گزانتيپ خاتون سر كرده و به اميد اينكه گذشت زمان و بچه دار شدن در روحيه و رفتار سگي وي اثر مثبت بجاي گذارد، دندان بر روي جگر گذاشته و لام تا كام صداي اعتراضش بلند نمي شد. اما هر چه سقراط نجابت به خرج مي داد، گرانتيپ رويش بيشتر شده و هر روز بيش از ديروز حال سقراط را گرفته و به نحوي از انحا شكنجه روحي و روانيش مي داد، متاسفانه يا خوشبختانه هم حضرت استاد سقراط، كاتوليك متعصب تشريف داشته و بدين ترتيب نه مي توانستند تجديد فراش نموده و نه قادر بودند كه عليا مخدره گزانتيپ را طلاق داده و براي هميشه از شر ايشان رها شوند تا اينكه در روزي از روزهاي بهاري كه جناب استاد در سر كلاس درس منطق مشغول تدريس به شاگردان خويش بودند چشمان تيز بينشان به چهره فتان يكي از دانشجويان ترم اولي افتاد و حالا عاشق نشو كي بشو! به قول معروف: عشق پيري گر بجنبد سر به رسوايي زند!! جالب آنكه دختري كه قلب استاد را ربوده و به تسخير در آورده بود كسي نبود جز ژوليت معشوقه رومئو!!!
سقراط كه بدجوري خاطر خواه ژوليت شده بود به هر كاري كه از يك پيرمرد هفتاد ساله آن هم استاد دانشگاه بعيد بود دست مي زد تا بلكه نظر ژوليت را به خود جلب نموده و بعله ديگه... يك روز كت و شلوار مخمل پسته اي مي پوشيد با جليقه جير، روز ديگر اوركت پلنگي به تن مي كرد با كفشهاي پاشنه قيصري، روز بعد ادوكلن «وان من شو» مي زد و سرش را با روغن نارگيل «چارلي» چرب مي كرد، روز بعدترش هم كت تك قرمز جيگري بر تن كرده و عينك آفتابي «رِيبن» زده و پشت ماشين اپل كورساي زرشكي اش جلوي درب دانشگاه « تيك آف» مي زد، روزهاي ديگه اش هم كه سيگار برگ «كاپيتان بلك» بر لب و كلاه كابويي بر سر بر روي موتور هوندا تك چرخ مي زد و آواز هندي «مرا ببوس» را چهچهه مي زد! ولي تموم اين كارها بجز اينكه مقام و مرتبت اجتماعي جناب سقراط را تنزل داده و ايشان را نزد اهالي آتن سرافكنده و رو سياه بگرداند اثر ديگري نداشت كه نداشت چرا كه ژوليت اصلاً و ابداً نه تنها روي خوش به سقراط نشان نداده بلكه يك بار هم كه جناب سقراط اون رو دعوت به پيتزا در رستوران «ببرهاي گرسنه» واقع در «شهرك شرق» نمود با افاده و ناز و كرشمه گوشه چشمي نازك كرده و خطاب به استاد گفتش كه: ايش، واه واه، خجالت هم خوب چيزيه! مرتيكه كچل با يك زن و سه تا بچه و هفتاد سال سن تازه فيلش ياد هندوستان كرده و افتاده توي خط دختر بازي!! تو كه الان يك پات لب گوره به جاي اين كارها بايد بري دنبال نماز و روزه تا بلكه يك كمي از گناهات بخشيده بشه، نه اينكه بيفتي دنبال دختر مردم كه همسن و سال دختر خودت مي مونه!!! به هر حال اين درست كه سقراط خاطر خواه و عاشق ژوليت شده بود منتهي چون سنشون اصلاً بهم نمي خورد و از طرفي هم سقراط كچل تمام عياري بود و عينهو «يول برينر» و «زينال بندري» سرش را تيغ ژيلت مي انداخت و باز هم از شانس بد سقراط، اون موقع هنوز كاشت مو و هرپيس و كلاه گيس مد نشده بود به همين خاطر ژوليت خوشگله روز بروز نسبت به ابراز عشق سقراط منزجرتر شده و به رومئو علاقمندتر مي گشت! آخر الامرهم سقراط كه از دزديده شدن قلب ژوليت توسط رومئو بد جوري آزرده خاطر نااميد شده بود براي ژوليت پيغام فرستاد كه: اي يار بي وفا! اي شاگرد تنبل درس عشق و عاشقي! اي گل سر سبد استان روم شرقي و غربي! سَنه قوربان اولوم! بابا اي ولله دمت گرم! وُلك، دختر آتني كه اين قدر نامرد نمي شه!!! ما چي چيمون از اون پسره لاغر مردني رومئو كمتر بود كه دلت را به اون دادي و قلوه ات را به ما حواله كردي! آخه اون بچه رپ زير ابرو برداشته ژل به سر گرفته كه ديپلم نظام قديمش را هم به زور پارتي بازي از دست عمو افلاطون گرفت كجاش به ما سره كه تو ما را ول كردي و چسبيده اي به او! تازه اگه اون مدل موهاش تيفوسي و تن تنيه، من مدل موهام كله پوستيه كه هم مدل جديدتريه و هم ابهت و قدر منزلت آدم رو نزد برادران نئونازي بالاتر مي بره! مثلاً من سقراطم و هفت هشت تا مدرك پزشكي و مهندسي فاضلاب و فيزيك اتمي و شيمي محض و رياضيات كاربردي از دانشگاههاي معتبر سرتاسر دنيا اعم از نيوجرسي، سوربن، شيكاگو و همين دانشگاه آزاد خودمون واحد آتن مشرق براي خودم دست و پا كرده ام، پول ندارم كه دارم، شهرت و مقام و موقعيت ندارم كه دارم، خوش تيپ و هاي كلاس و استاد دانشگاه نيستم كه هستم، موبايل و پاترول و ويلاي شمال در نمك آبرود و رامسر ندارم كه دارم، هر سال شيش هفت بار بلاد خارجه از ايران و روم و مغولستان گرفته تا ونزوئلا و شاخ آفريقا و هلند و اسپانيا سفر نمي كنم كه مي كنم، ده پونزده تا برج و آپارتمان دوبلكس و باغ و خونه درندشت با كليه امكانات رفاهي اعم از سونا، جكوزي، استخر و آسانسور توي نياوران و شهرك غرب و فرمانيه ندارم كه دارم، اون موقع تو دختره مانتو كوتاه پوشيده رژلب ماليده به ما مي گي بريم كنار بوي اخ مي ديم و به رومئو علاف و بيكار و دختر باز پشت كنكوري كه حتي هنوز پول تو جيبيش را از مامان و باباش مي گيره و سابقه خلاف و چاقو كشي و حشيش كشي و فرار از خدمت سربازي را هم يدك مي كشه مي گي عزيز دلم؟ واي به حالت ژوليت اگه به عشق خالصانه و بي شيله پيله من پاسخ مثبت دادي كه هيچ و گرنه همين فردا پس فردا علاوه بر اينكه نمره پايان ترمت در درس فلسفه و تاريخ و منطق را صفر ميدهم، مي روم نزد مسئولان حراست دانشگاه و پرونده گودباي پارتي رفتن هاي و بد حجابي ها و آرايش هاي غليظ و اتوزني ها و سوار ماشين پسرهاي غريبه شدن و رابطه نامشروع با رومئو لات آسمان جل بي خانواده داشتن و پاي تلفن هاي عمومي كشيك دادنهايت را افشا مي كنم تا براي هميشه از دانشگاه و ادامه تحصيل اخراجت كرده و بفهمي كه يك من ماست چند من كره مي دهد؟!
خلاصه سرتان را درد نياورم. پس از اين كه اين پيغام و پسغام سقراط رسيد به دست ژوليت، اون هم نامردي نكرده و يك راست رفت پيش رومئو و ماجرا را از سير تا پياز برايش تعريف كرده و يك كمي هم بالاش گذاشت و شرط ازدواج با رومئو را كنده شدن كلك سقراط بيان نمود! رومئو رگ گردني هم كه تازگي ها فيلم قيصر و اعتراض مسعود كيميايي را توي سينما شهر فرنگ نگاه كرده بود، كفشهايش را عينهو بهروز وثوقي وركشيده و به افتخار عشق وفادارش ژوليت يك پياله سركشيده و چاقوي ضامندارش را برداشت و رفت جلوي دانشگاه ادبيات و علوم انساني آتن وحالا نعره نكش كي بكش! علي ايحال بعد از آبروريزي مذكور و چاقو خوردن سقراط از رومئو و قشقرق وحشتناكي كه زن نانجيب سقراط به پا كرد حضرت استاد اجل به اين نتيجه رسيد كه ديگر نه برايش نزد مردم آبرويي مانده و نه عزت و حيا و شرفي! به قول معروف هر چه محبوبيت و معروفيت كه طي پنجاه سال عبادت و تعليم و تعلم و تدريش و شب زنده داري و زجر كشيدن ها و دود چراغ خوردن ها نزد اهالي آتن بدست آورده بود بر اثر لحظه اي غفلت و گرفتار شدن در دام ابليس عشق نابهنگام و نابهنجار دود شد و رفت هوا !!! به همين خاطر سقراط معظم در يكي از شبهاي سرد زمستاني تصميم گرفت كه براي رهايي از ننگ و رنگ كثيفي كه دامانش را لكه دار نموده بود، خودش رو خودكشي كنه و بدين ترتيب نه تنها براي هميشه از دست آن زن عجوزه هفت خطش راحت شده، بلكه داغ عشق ژوليت را نيز با مرگ خويش به فراموشي ابدي بسپارد! اما از يك طرف هم اون موقعها تنها راه خودكشي و انتحار يا طناب دار بود يا مدل پسر عموهاي «اوشين تاناكورا» هاراگيري با شمشير و نيزه و چاقو! خوب سقراط حكيم هم با خودش حساب كرد كه حالا بايد بگيريم بميريم چرا اين طوري با زجر و درد بميريم، هم بخواهيم به ديدار عزرائيل نايل شده و هم اينكه سلولهاي نحيف و عزيز بدنمون رو با دستهاي خودمون اره اره كنيم، اين كه نشد كار؟ ناسلامتي سقراطي گفتن، حكيمي گفتن، فيلسوفي گفتن!! بنده خدا، سقراط هر چي دنبال يك راه صيف تر و سالمتر و بدون درد و زجر گشت و جستجو كرد هيچ چيزي دستگيرش نشد كه نشد، از بدشانسي سقراط خان اون ايام هم هنوز قرصهاي آرامبخش مثل ديازپام و اگزازپام اختراع نشده بود كه با خوردن چند تا دونه ناقابلش خيلي رمانتيك و احساسي بزنه بند دلش و لباس خواب ابديش رو بپوشه و مثل يك بچه خوب و سر براه بره بخوابه توي رختخوابش و خواب اون دنيا رو ببينه؟! اينه ديگه وقتي مي گن علم چيز خوبيه بازم شماها بگين نه ثروت خوبه؟! علي ايحال سقراط با جمع بندي مسايل فوق و تفكرات و تدبرات خاص فيلسوفي بدين نتيجه رسيد كه اگر هم بخواد از دست زنش، گزانتيپ خاتون خلاصي يافته و هم اينكه آبرو وعزت واقتدارش لكه دار نشده و برو بچه هاي نازي آباد و درخونگاه و قلعه مرغي فلورانس برايش متلك و لغز و ضرب المثل درست نكنند كه: سقراط دستش به ژوليت نمي رسيد مي گفت كه پيف پيف بو پيف پاف « ال جي» مي ده!
فلذا تصميم گرفت كه با تقليد از فرمول مرگ امير كبير به زندگي خودش خاتمه داده به گونه ايكه، نه سيخ بسوزد نه كباب!!! البته به عنوان تبصره و تذكر خدمتتان عرض نمايم كه عده اي از دوستان گرمابه و قهوه خانه نزد سقراط آمده و متاسفانه يا خوشبختانه او را از نوع مرگ امير كبير نيز ترسانيدند چرا كه اولاً امير كبير يك ناصر الدين شاه نامردي داشت كه حكم قتلش را صادر كند و سقراط اين طور شاه سبيلوي بي چشم و رويي كه حكم قتل دامادشان را به آساني آب خوردن امضاء كند در اختيار نداشت. ثانياً امير كبير رگش را در حمام فين كاشان زدند و سقراط محل اقامتش هتل هايت اتن بود و اگر هم مي خواست كه اين گونه قرباني و فدايي راه عشق قلمداد گردد ناچار بود كه حمام فين كاشان را از روي نقشه جغرافيا پيدا كرده و رخت سفر به انجا ببندد كه آن هم ميسر و ميسور نبود چرا كه هتل هايت آتن كجا و حمام فين كاشان كجا؟ تازه اون روزها كه هنوز هواپيما و قطار و اتوبوس اختراع نشده بود پس بايستي حضرت استاد با خر و الاغ و يابو راه سفر در پيش گرفته كه آن هم از توان آن پيرمرد حكيم زندگي سير شده خارج بود و معلوم نبود كه تا چند سال ديگر بايستي در راه باشد آنهم به شرط آنكه دزدها و سرگردنه گيرها راه را بر او مسدود نكرده و از سرش تاج گل عروس درست نمي كردند؟! از همه مهمتر اينكه مرگ امير كبير كه با بريدن رگهايش به انجام رسيد مرگي خونين و تا حدودي خشونت انگيز و خشن مآبانه به نظر مي رسيد و سقراط هم هيچ دلش نمي خواست كه اين چنين به ناحق نخونش به زمين ريخته و در نهايت از فردا پس فردا اب زنش هم به عنوان تنها يادگار آن مرحوم به قتل رسيده هر روز مصاحبه شده و فيلم و عكس گرفته شود و ايشان توي گور با سوسكها ومورچه ها و موشها نبرد نابرابر داشته باشند و خانم خانمها هم توي بي بي سي وان ابي سي و رويتر و آسوشيتدپرس، قهوه تلخ فرانسوي نوش جان كرده و به ريش سقراط و باباي سقراط بخندد؟! تازه از كجا معلوم ك فردا پس فردا همين خانم سقراط كه شهرتي به هم زده و معروفيتي كسب مي نمود كارش بالا گرفته و كارگردانهاي بيكار سينما كه از زور گرسنگي و بي پولي توي جيبهاشون،‌شپش ها فوتبال دستي بازي مي كنند به او پيشنهاد بازي در سري فيلمهاي دنباله دار «سقراط يك و سقراط دو و سقراط سه و سقراط تا بينهايت» را ندهند!؟ از همه بدتر اصلاً شايد يكي از همون خارجكي هاي بي چشم و رو براي اينكه معروفتر شده و دلارها و يوروهاي بيشتري به جيب زده بيايد و از زن بيوه اش خواستگاري كند درست مثل ماجراي «كندي» رئيس جمهور آمريكا كه تا ترور شد زودتر از همه «اناسيس» لامصب اومد و زنش «ژاكلين» را خواستگاري كرد و بعدش هم كه ديگه خوب مي دونين! ماه عسل خانم كندي و آقاي اناسيس توي جزاير هاوايي داشتند موج سواري مي كردن و به ترانه I LOVE YOU گوش مي دادن و جناب كندي هم كه زير خروارها خاك مشغول حساب پس دادن و بازجويي و سين سوال و جيم جواب نكير و منكر بود و الخ!
به هر تقدير پس از مشورت هاي بسيار جمع آوري عقايد و نظرات گوناگون و متنوع جناب سقراط تصميم گرفتند كه با رفتن به نزد جادوگري معروف از اهالي شهر آتن به نام «گل اندام باجي»، سمي مهلك اما فوق العاده خوشمزه ومقوي گرفته شده از نيشكر خالص «سواحل خليج خوكهاي كوباي كنوني» به نام «شوكران» قال قضيه را كنده و با اجير كردن چند تن از دوستان و رفقا و شفقا و شايعه و هوچي گري راه انداختن مبني بر اينكه حضرت سقراط به خاطر اين حقيقت لامكذوب كه «آسمان آبي بوده و خون هم سرخ و پرسپوليس زلزله قرمز مي پوشد و استقلال جغجغه آبي»،‌در يكي از صبحهاي دل انگيز برفي سال نمي دونم چند قبل از ميلاد دايناسور و بعد از ميلاد اژدها، با خوردن شوكران به زندگي پر فضيلت و با عظمت خويش خاتمه داده و اين راه عظيم و پر از راز و رمز حقيقت جويي و حقيقت خواهي را به ساير اسلاف و نوابغ و نوادر ديگر سپرده و والسلام نامه تمام !!!

نویسنده :
هوشمند ورعي

منبع : groups.google.com/group/allami/web