۩►۩◄۩ خورشید به خون طپیده ۩►۩◄۩
ویژه نامه ضربت خوردن و شهادت مولای متقیان
امام غریب ، حضرت علی علیه السلام
۩►۩◄۩ خورشید به خون طپیده ۩►۩◄۩
ویژه نامه ضربت خوردن و شهادت مولای متقیان
امام غریب ، حضرت علی علیه السلام
قالَ علی بن ابی طالب علیه السلام:
أیُّهَا النّاسُ، إِیّاکُمْ وُحُبَّ الدُّنْیا، فَإِنَّها رَأْسُ کُلِّ خَطیئَة، وَبابُ کُلِّ بَلیَّة، وَداعى کُلِّ رَزِیَّة.
حضرت علی علیه السلام فرموده اند
فرمود: اى گروه مردم، نسبت به محبّت و علاقه به دنیا مواظب باشید، چون که علاقه
و محبّت به دنیااساس هر خطا و انحرافى است، و دروازه هر بلا و گرفتارى است،
و نزدیک کننده هر فتنه و آشوب; و نیز آورنده هر مصیبت و مشکلى است.
تحف العقول: ص 152، بحارالأنوار: ج 78، ص 54، ح 97.
امشب، تا سحر، ستاره می چینم.
از تمام بندهای «جوشنم»، تمنّا می بارد.
دروازه های اجابت، جرأت استغاثه ام را دو چندان می کند.
دریچه ای رو به ملکوت و «خدایی که در این نزدیکی است»
مُصحف تو را پیش رو می گشایم.
تو را به حق اسماء جلاله ات، تو را به حق کرامتی که
سابقه آن را بر روح و جانم نمایانده ای،
تو را به حق عنایتی که در سایه سار آن، سال هاست
ریزه خوار سفره نعمتت بوده ام،
بر من ببخش همه نافرمانی هایم را،
ای خوب بی همتا!زیر سایه کلماتت،
زیر سایه کتاب مقدّس نشسته ام؛
بِکَ یا اللّه بِکَ یا اللّه
تو را به نام تو می خوانم؛
«یا مَنْ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنی»
از شعله های عذابت بیم دارم؛
«یا مَنْ اِلَیْهِ یَهرَبُ الْخائِفوُن»
بنده شرمسارت را بپذیر،
«یا مَنْ اِلَیْهِ یَفْزَعُ الْمُدینُون»
با تمام اشتیاقم به سویت آمده ام؛
سرمایه ام، محبّتی است که به عالم نمی دهم؛
«یا مَنْ بِه یَفْتَخِرُ المُحِبُّون»
شکوه های دلم را می دانی.
آب توبه، چشم هایم را صیقل می دهد؛
امشب، سرنوشت مرا در «ماورا» رقم می زنند
دستگیره های دعا، مرا به تو می رسانند؛
از خودم خالی می شوم.
تمام حرف هایم مسجّع شده اند؛
«اَلْغَوْث اَلْغَوْث خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَب»
آهنگ بغضم، سکوت شب را می شکند
همه پُل ها کوتاه شده اند.
آسمان، روی دست هایم، بذر امید می پاشد.
با دلم عهد کرده ام از نور آغاز شوم،
عهد کرده ام، عهد نشکنم
صدای بال فرشتگان، در تمام فضا منتشر می شود.
هوای این شب ها، عطر اجابت می دهد.
این شب های تا سحر روشن را
به هیچ شب و روز و ساعتی نمی دهم؛
«لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ»
بر چشم هایم نور بصیرت ارزانی دار،
«یا أَبْصَرُ مِنْ کُلِّ بَصیرٍ»
می خواهم این ثانیه ها را به تمام زندگی ام پیوند زنم.
می خواهم این رکعت ها را به تمام نمازهایم سرایت دهم،
می خواهم بر تن تمام واژه هایم، «جوشنی» بپوشانم
از جنس نور و نیاز و اجابت.
یقین دارم که تو هیچ سر شکسته ای را
دل شکسته نخواهی کرد
عاطفه خرمی
در سوگ خورشید کوفه
تمام شهر تو را مى شناخت.
مهتاب فقط به اميد ديدار تو برون مى آمد,
آفتاب از نگاه تو شرم داشت.
تمام اقاقيا آشنايت بودند,
آشناى تو و آشناى سجاده ى سرخت.
در آن شب تمام زيبارويان بهشت,
پيرامونت را احاطه كرده بودند
و سجاده ات بوى بهشت مى داد.
بويش تا اوج مى رفت
كه مرغان آسمان را مست مست كرد.
به خداى يگانه سوگند,
پاكتر از سجاده ات آفريده نشده و نخواهد شد.
سجاده ات تاريكى شب را به بازى گرفت
و نورى كه شب هنگام از آن ساتر بود
ظلمت شب را مى شكافت.
و راهى مى شد به سوى بارگاه مقدس او.
سجاده ات جام اشك يتيمان شده بود,
سرخى اش دل را آتش مى زد,
عشق از مستى سجاده ات رنگ مى باخت.
بعد تو نور نيست شد و ظلمات محض.
بعد تو كسى آيه بندگى را توان تفسير نداشت
و بعد تو همه هيچ شد.
اى كاش, اى كاش, زمان متوقف مى ماند
و شمشير زهرآگين مردى دوزخى فرقت را نمى شكافت.
اى كاش هيچ گاه سرخ نمى گشت. اى كاش!
اين آخرين حرف دلم نيست قلم است كه مى لنگد
و توان نوشتن از كف داده, ذهنم ياريم نمى كند
تا اينجا هم فقط خدا كمك كرده و تو.
بگذار آخرين جمله نوشته ام كه در واقع
اولين حرف سر لوحه ى قلبم است را بنگارم
و با نام زيبايت درخشانش كنم.
مولاى من! آقاى من!
حاضرم تمام عمرم را ببخشم
و هزار بار قطعه قطعه شوم
تا فقط بتوانم يك لحظه تو را در خواب ببينم
تا تاريكى شب هايم به نورت نورافشان شود
و وجودم به نوازش لطفت آرامش يابد
![]()
در سجده آنچه خواست علی مستجاب شد
محراب پر ز خون دل بوتراب شد
سیمرغ عشق، از قفس آزاد گشت باز
آری قسم به کعبه، علی(ع) کامیاب شد
لرزان اساس خلقت و سرگشته کائنات
جانها ز داغ او، همه در التهاب شد
پیچید در فضای جهان بانگ «قد قُتِل»
روح الامین به سوی زمین با شتاب شد
بر سر زدند جمله مَلَکهای آسمان
گریان، که پایگاه هدایت خراب شد
گیسوی شب، سپید شد از داغ مرتضی
وقت سحر، که صورتش از خون خضاب شد
کشتند چونکه شیر خدا را به سجدهگاه
دیگر برای کشتن حق فتح باب شد
جسمی به خاک رفت که جانها فدای اوست
داغی به جای ماند، که دلها کباب شد
«آخرین سجده»
آسمان، غریبتر از همیشه، بغضهایت را گریه میکند.
سنگفرشهای کوفه، بیدارتر از همیشه، همقدمت میشوند.
هوای غربت آلوده شهر، تبدار توست.
دیوارهای کاه گلی، عاشقانه تر از همیشه نگاهت میکنند.
نفسهایت غریب تر شده است.
هوای سنگین شب را توان نفس کشیدن با تو نیست.
کوچه های دلتنگ را امشب یارای همراهی کردن نیست.
دقیقه به دقیقه، دلتنگتر میشوند و تنگتر میخواهند در آغوشت بکشند
تا سر بر شانه های بی تحمل ترکبرداشته شان بگذاری و آسوده بخوابی؛
هرچند سالهاست که خواب و آسوده خوابیدن را فراموش کرده ای!
حتی سکوت هم امشب خواب را فراموش کرده.
ماه و ستاره ها لبریز دلشوره اند؛ همانهایی که گواه تواند.
چه شبهای تلخی که با تو در گلوی چاه اشک ریخته اند.
حتی کفشهای کهنه ات را امشب میل رفتن نیست.
احساس خستگی میکنند، نمیتوانند سنگینی سنگفرشهای
نفرینی امشب را تحمل کنند.
شور برگشتن دارند؛ اما حیف، حیف که محال است.
برگشتن تو از نیمه راه محال است.
برگشتن تو که اگر تمام عرب به تو پشت میکردند،
به دشمن پشت نمیکردی، محال است.
میروی؛ بیخیال اینکه فردا آب، بخواندت، آفتاب، جارت
بزند و غربت، ندیدنت را سوگواری میکند.
میروی که تنها عشق را ماندگار کنی.
میروی تا با دم مسیحائی ات مرگ را زنده کنی.
شگفت میروی؛ مثل روزی که آمدی؛ روزی که دیوار کعبه
را شکافتی و امروز پیشانی ات شکافته خواهد شد.
فرشته ها نمازت را صف کشیده اند و تو میروی، میروی
تا جبرئیل، نماز را با تو اقامه کند.
میروی چون خون.
میدانی فاطمه علیهاالسلام مهربانی بر دوش
پرنده ها بهار را به پیشوازت آورده است.
پیامبران خدا ساعتهاست چشم انتظار آمدنت، تمام قد
ایستاده اند دلشوره نرسیدنت را؛
ایستاده اند تا با آخرین سجده، دلشورههایشان را لبخند بزنی.
«غربت سحر»
میدانم، در این سالها وقتی اذان میگفتم
خانه ای نمیماند در کوفه، مگر آنکه صدای مرا میشنید.
حالا هم میخواهم اذان بگویم.
کوفیان، بشنوید؛ دیگر این صدا نخواهد پیچید در شهر سیاهتان.
گوش فرا دهید، ای شما که گوشهاتان همواره کر بوده است.
امشب علی میخواهد روایتگر خون خود باشد در محراب.
گوش فرا دهید کوفیان! این چه غوغایی است خدایا
که از در و دیوار مسجد بلند است؟
آسمان و زمین چرا التماسم میکنند؟
هرچه آماده تر میشوم به تکبیرة الاحرام، چرا
صدای شیونشان بالاتر میرود؟... گریز از قضا ممکن نیست...
الله اکبر... و حالا سکوت نبض زمین و زمان.
نگاه در و دیوار، خیره به محراب است.
حالا رکوع و صدای آه جانسوز باد؛
اما نه، شور تضرع و زاری بالا گرفته است.
کائنات به هراس آمده اند؛
چرا که گاه سجده نزدیکتر میشود.
پیشانی ام بیقرار خاک است. باید رستگاریام را جشن بگیرم؛
پیشانی ام سیراب خون فرق سرم میشود.
خاک و خون به هم آمیختند در محراب نمازم.
خاک برمیگیرم و به زخم سرم میریزم که تو ای صاحب
محراب، از خاک خلق کردهای، به خاک برمیگردانی
و از خاک بیرون میآوریمان، بار دیگر.
رستگارم حالا که امر خدا رسید و راست شد وعده رسولش.
انگار زمین هم با شور من همراه شده است و آسمان نیز؛
جبرئیل سوگند میخورد که «بدبختترین اشقیا، علی مرتضی را شهید کرد.»
خروش جبرئیل! چون صدای اذان من، به گوش تمام کوفیان رسید.
حالا زنان و مردان، سرازیر مسجد شده اند.
شاید چهره بیرنگم، آنها را اینگونه به وحشت انداخته
است که کلامی حتی نمیگویند.
تنها شیون است که از نای همیشه خاموششان خارج میشود.
خدایا! در این لحظهها چرا گونهام خیس میشود...
اشک است شاید... آری اشک...
مزین به رایحه دیدگان پسرم حسن.
فرزندم چرا اشک؟ اکنون پس از سالها فراغ، جدت
و مادرت زهرا را ملاقات خواهم کرد.
چرا اشک؟ موسم دیدار است.
گریز از قضا ممکن نیست... بگوییدش، علی آرام میگیرد.
بگوییدش، موسم دیدار است و نشانه اش... و نشانه اش،
غربت این سحرگاه.
نگذارید زینب اشکتان را ببیند!
«کسی قدر علی علیهالسلام را ندانست»
سالهاست که علی علیهالسلام به مرگ مشتاق است؛
از همان روزها که غم عالم را در چاه میگریست
و غریب و تنها، مردِ روز و عابد شبهای تار، در
کوچه های خلوت کوفه گام میزد؛
آنقدر آهسته که صدای گامهای مقتدر او
را کسی نمیشنید و قامت بلند خلوصش را چشمی نمیدید.
ضربه دستان یداللهی اش بر در منزلگاه یتیمان و فقیران
را جز اهل خانه نمیشناختند.
این هزارْتوی کفر و نفاق را باید روزی به حال خود گذاشت؛
وقتی به تاری و تیرگی خود انس گرفته است.
افسوس کسی قدر علی علیهالسلام را نشناخت!
«بغض آسمان»
آسمان، بغض كرده بود و ستاره ها از نگاه به صورت چروكيده اش شرم داشتند.
هيچ صدايى نمى امد و تاريخ محكم گوشهاى خود را مى فشرد
تا صداى آخرين نجواى او را نشنود.
آهنگ رفتن به سوى مسجد كرد. برخاست و كمربندش را محكمتر بست.
اولين گام را كه برداشت، زمين و زمان به التماس افتاد.
گويا ذرات هستى را آرزويى جز ماندن او نبود.
اول از همه چفت در بود كه دست نياز و التماس به سويش دراز
كرد و كمربندش را گرفت. مرد، لحظهاى ايستاد و با خود
و او گفت: كمرت را براى مرگ محكمتر ببند.
... گره شال را محكمتر گره زد و بر آستانه در ايستاد.
مرغان ناخفته، شب كه صدا در گلويشان شكسته بود به سويش
دويدند، همهمه اى حياط خانه را برداشت؛
همهمهاى كه سوگى بزرگ در پى داشت. مرغان به سويش دويدند
و پايينترين گوشه لباسهايش را به منقار خود گرفتند.
لابه ها و التماسها، همهمه ها و زمزمه هاى مرد در هم تنيده شد و
آوايى جان فرسا را نواخت كه دل صبورترين سنگهاى هستى را لرزاند.
آوايى كه هنوز به گوش تاريخ نرسيده بود... و اينها همه موسيقى
سوگى بود كه پيش از واقعه نواخته مى شد.
... مرد از خانه بيرون شده و با گامهايى استوار به سوى مسجد به راه افتاد.
طنين گامهاى مطمئن اش همه نفسها را در سينه حبس كرد.
اول از همه نفس دورترين ستارهها را كه از شبِ او و بيداريهايش
خاطره داشتند. موسيقى سوگ زير ضرب اهنگ گامهايش حماسى تر شد و
قلب تاريخ را بيشتر به تپش انداخت. سينه فراخ زمين جمع شده بود و
دوشيزه شيون ناله هاى خود را با موسيقى سوگ و ضرب اهنگ محكم آن هماهنگتر نمود.
ناله هايش سوزناكتر شد. فرشتگان با دست، دهان خود را مى فشردند
تا صداى شيونشان اركان عرش را نلرزاند و پايههاى آن را فرو نريزد.
بغض، راه بر گريهشان بسته بود و سكوتشان بلندترين فرياد شده بود و
بيم آن مى رفت كه نعره همه آزاد شود و زمين و زمان را به هم بدوزد.
همگى آرزوى نيستى داشتند تا آن لحظه را شاهد نباشند و فقط خدا بود
كه مى ديد و مرد، كه هيچ نمى گفت.
مسير مسجد به انتها رسيد و جملهاى همه بغضها را تركاند؛
بغض گلوهايى را كه هرگز با گريه آشنا نبود: «فزت و رب الكعبه»
ترس وجود يتيمان شهر را فرا گرفت؛
چروك صورت مادران آنان بيشتر نمايان شد و
گيسوانشان سپيدتر و سپيدتر و سپيدتر...
شهر در قيرگون شب بيشتر فرو رفت و دشنه سوگ به انتها رسيد.
اما همچنان چشم و گوشهايى سنگين در خواب بودند، مرد با حالتى دگرگون
راه برگشت را در پيش گرفت، زمين زير پايش نرم شده بود و كوچه
گامهاى كشيده و لرزان را بر سينه خود حس مىكرد؛
گامهايى كه با هر فرود مايه اى گرم و سرخ را به كام خشك خاك مى نشاند.
ضرباهنگ سوگ تغيير كرده بود؛ كشيده و موزون؛ شكسته و غمگون؛
آرام و آرام آن گونه كه ستارهها سير او را ديدند و نسيم بر محاسن
خاكسترى اش وزيد.... به درِ خانه كه رسيد چراغ گامهايش
خاموش شد و نگاهش از فروغ افتاد.
در به رويش باز شد و دوشيزه سوگ نوايى ديگر در پرده كرد.
دختران و پسران به استقبالش دويدند و مرغان با ديدن او خاطر
پرواز را براى هميشه از ياد ستردند.
دستهايش را بر آستانه در قرار داد و آرام به داخل چميد.
وارد حجره شد و بر بستر غنود كه ديگر از آن برنخاست.
مرد به خوابى آرام فرو رفت و پس از آن خواب، شهر هرگز
خواب خوش نديد.
صداى زمزمههاى نيايش گون و راز آلود و نيازوش او كابوسى شد
در چشمهاى خواب زده و خون گرفته شهر؛ شهرى كه بوف شوم نيرنگ تا
هميشه بر ديوار خرابه هايش نشست آن گاه كه مرغ حق از خيال شهر پر كشيد؛
شهرى كه پس از آن طعنه ها بازدمى خاكسترى شد بر دهانها و
فضاى شهر را تيره و تار كرد و مردم شهر را يكسره سياه.
مرغ حق از خيال سياه شهر پر كشيد و تا بام بهشت
و تا پيشواز مادر ياسها بال گشود.
![]()
به خدا سوگند ارکان هدایت درهم شکست
صبح روز نوزدهم سال 40 هجری اتفاقی در شهر کوفه رخ داد که
باعث فریاد ملک مقرب خدا شد که
«تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْكَانُ الْهُدَى وَ انْطَمَسَتْ وَ اللَّهِ نُجُومُ السَّمَاءِ وَ أَعْلَامُ التُّقَى وَ انْفَصَمَتْ وَ اللَّهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى قُتِلَ الْوَصِيُّ الْمُجْتَبَى قُتِلَ عَلِيٌّ الْمُرْتَضَى قُتِلَ وَ اللَّهِ سَيِّدُ الْأَوْصِيَاءِ قَتَلَهُ أَشْقَى الْأَشْقِيَاء؛[1]
به خدا سوگند ارکان هدایت درهم شکست و نشانههای تقوا خاموش و گسیخته شد عروة الوثقای الهی پسر عمو و وصی پیامبر به دست شقیترین افراد کشته شد».
علی علیهالسلام در حالی در محراب نماز، محاسن مباركش به خون سرش رنگين شد که همواره مظلوم و غریب بود.
میدانید علی علیهالسلام چرا در شب نوزده ماه رمضان که شب قدر است ضربت خورد؟ دشمنان علی میگفتند کشتن علی عبادت است و اگر این کشتن در شب قدر باشد ثوابش بیشتر است!
علیِ سال 40 هجری همان علی بود که پیغمبر صلیاللهعلیهوآله وقتی او در سفر بود میفرمود:
«اللَّهُمَّ لَاتُمِتْنِي حَتَّى تُرِيَنِي عَلِيّا؛[2]
خدایا مرا نمیران تا علی را ببینم»
و بار دیگر پیغمبر در ماه رمضان سال 40 هجری از دارالقرار خطاب به علی علیهالسلام فرمود:
«يَا عَلِيُّ هَلُمَّ إِلَيْنَا؛[3]
علی جان پیش ما بیا ما مشتاق و منتظریم».
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)