صفحه 18 از 20 نخستنخست ... 814151617181920 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #171
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چون مسئولیت این بیمارستان و چند پرستاری که در آن کار می کردند به عهده من بود مرتب باید از این طرف به آن طرف می رفتم و به کار تک تک بیماران نظارت می کردم. همگی در سه نوبت کار می کردیم. شرایط بیمارستان بدتر از آن چیزی بود که به نظر می رسیدو اتاقها فاقد توری و حفاظ بودند و بخش همواره پر از مگس و پشه بود. مرتب زمین و دیوارها را با مواد شوینده وضد عفونی تمیز می کردند و تختها را با محلول دتول و الکل پاک می کردند. در روز چند بار از حشره کش استفاده می کردیم؛ اما فایده ای نداشت و نمی توانستیم حریف مگسهای سمج بشویم و هربار با یک باز و بسته شدن در تعداد زیادی مگس به بخش هجوم می آورد.
    بدبختانه اکثر بچه هایی که دچار اسهال مزمن شده بودند درمانشان موثر واقع نمی شد و فوت می کردند. طبقه پایین چند اتاقک نیمه کاره در فضایی بسته قرار داشت که گویا قرار بود در آینده تبدیل به حمام شود. این اتاقکها داخل محوطه ای قرار داشت که توالت هم آنجا بود. میزی در محوطه وسیع آنجا قرار داشت که هرگاه بچه ای فوت می کرد اورا داخل ملحفه ای کهنه پیچیده و روی آن میز می گذاشتند تا پدر و مادر کودک بیایند و جسد را تحویل بگیرند.
    در این مدرسه حمام نداشتیم برای نظافت سطلی پر از آب می کردیم و بعد آن را گرم می کردیم و خودمان را می شستیم. بدبختانه کف این قسمت از شن و سنگریزه پوشیده شده بود و برای اینکه پاهایمان را روی زمین نگذاریم ، چند آجر را کنار هم قرار داده و روی آن می ایستادیم. به اجبار لباسها و حوله هایمان را روی همان میزی می گذاشتیم که اجساد را روی آن قرار می دادیم.
    سختی کار از یک طرف و مرگ و میر کودکان از طرف دیگر روحیه کارکنان را بدجوری تخریب می کرد با این حال هرکس سعی می کرد به بهترین نحو به کارش ادامه بدهد و خود را فراموش کند.
    محل سکونتمان چیزی حدود بیست متر مربع بود که کف آنرا با حصیر پلاستیکی پوشانده بودند. ما روی آن می نشستیم ، می خوردیم و می خوابیدیم. اتاق فقط چهار تخت داشت که بهم چسبیده بود و شبها عده ای روی آن می خوابیدند و بقیه بدون زیرانداز یا پتو روی همان حصیر شب را به صبح می رساندند. غذای بیمارستان و زایشگاه و کلیه کارکنان از آشپزخانه ستاد جنگ می آمد. هرروز غذا در دیگهای بزرگ آورده شده و تقسیم می شد.اغلب ناهار کته و خورش قیمه بود که محتوی مقدار فراوانی لپه و تکه های کوچکی گوشت و سیب زمینی بود. شبها هم نان و پنیر یا نان و حلوا ارده داشتیم. صبحها هم نان و پنیر و چای و گاهی هم کره و مربا. میوه فقط گریپ فروت بود و همان جا به خوردن آن عادت کردم. قسمتی از این مواد خوراکی تقدیمی و صلواتی بود. برخی از مواد مورد نیاز شخصی مان هم با هزینه خودمان تهیه می شد. تنها نکته ای که خیالمان را راحت می کرد همانا تجهیزات کافی بیمارستان بود که خوشبختانه از لحاظ دارو و لوازم پزشکی و سرم چیزی کم نداشتیم. مواد شوینده و ضدعفونی کننده هم به حد کافی در اختیارمان قرار می گرفت.
    شبها خسته از کاردر اتاقی که به ما تعلق داشت جمع می شدیم و مدتی را به صحبت درمورد کار و آینده مان می گذراندیم. همگی از آینده و ادامه جنگ واهمه داشتیم. همه همکاران مثل من از همسر و بچه هایشان جدا شده بودند. همه صحبتها در مورد دوری و دلتنگی از زندگی گذشته بود. بعضی از آنها دست خالی و بدون هیچ گونه مدرک و پولی مجبور به ترک خانه و کاشانه شان شده بودند و بعضی می دانستند که خانه هایشان ویران شده و حاصل تمام زندگی شان به تلی از خاک تبدیل گشته است. گاهی حرفهایمان با گریه به پایان می رسید و همه با دلی پر از غم سربر بالین می گذاشتیم.
    شهر شبها در تاریکی مطلق فرو می رفت. پنجره ها با پرده های سیاهی پوشانده شده بود تا نور اندک شمع نیز به خارج نفوذ نکند. در چنین مواقعی تزریق سرم بچه های بیمار ، با آن رگ های تنگ و بی خون و زیر نور چراغ قوه به سختی امکان پذیر بود. گاهی اوقات شب هنگام صدای مهیب انفجار دلها را می لرزاند و بچه های بیمار را به وحشت می انداخت. نه شب در امان بودیم و نه روز، زیرا هر لحظه امکان داشت هواپیماهای عراقی بمب به سرمان بریزند. گاه می شد در طول روز چندین بار اطراف شهرمان را بمباران می کردند.
    هر وقت فرصتی پیش می آمد با تهران تماس می گرفتم و از حال بچه ها جویا می شدم. زرین بهی را به منزل خود برده بود تا با بچه هایش هم بازی باشد و دوری مرا کمتر احساس کند. نازنین هم به منزل پدرش رفته بود. خیلی وقت بود که از بچه ها دور بودم و دلم بدجوری هوای دیدارشان را کرده بود. از منصور هم خبری نداشتم و نمی دانستم کجاست و چه می کند. یک بار که تلفنی با مادر صحبت کردم گفت که او گاهی به آنجا زنگ می زند و سراغ من و بچه ها را می گیرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #172
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دلم بد جوری پر می زد فرصتی به دست بیاورم و برای دین بچه ها و مادر به تهران بروم. عاقبت از طرف شبکه به عنوان پاداش چند روزی مرخصی نوبتی به هر کداممان تعلق گرفت. من بی معطلی راهی تهران شدم. ایم طور که حساب کرده بودم اگر ساعت شش صبح حرکت می کردم دوازده ساعت بعد در اصفهان بودم. تصمیم داشتم سر راه اصفهان به خمینی شهر بروم و از شوهر خواهر منصور که اهل آنجا بود از مادر و بقیه خانواده اش خبری بگیرم. البته نه نشانی داشتم و نه می دانستم کجا زندگی می کنند. تنها سر نخ من این بود که می دانستم شوهر خواهر او در اداره آموزش و پرورش آن شهر کار می کند.
    صبح ر.ز بعد با اتومبیل کرایه ای به ماهشهر و از آنجا با مینی بوس به آغاجاری و از آنجا با خودروی دیگری به بهبهان رفتم. ساعت یازده و نیم صبح بود که به دفتر فروش بلیت اتوبوسهای مسافربری مراجعه کردم و بلیت خواستم گفتند اتوبوس نداریم. با نا امیدی گفتم: چه باید بکنم؟
    مردی که در دفتر فروش بود گفت: از همین جا یکراست بروید سر چهار راه، همان جا بمانید تا هر اتوبوسی که به شیراز می رود شما را سوار کند.
    همین کار را کردم. مدتی سر چهار راه منتظر بودم. تا اینکه اتوبوسی از اهواز به سمت شیراز می رفت. دست بلند کردم و فریاد زدم: شیراز... شیراز... خوشبختانه نگه داشت و من سوار شدم. تمام صندلی های اتوبوس جز دو صندلی خالی بود که من و یک مرد دیگر که او هم به شیراز می رفت آنها را اشغال کردیم. تمام مسافران مرد بودند و جز من فقط زن جوانی همراه شوهرش در ردیف دوم نشسته بود. به نظر می رسید زن حامله باشد، زیرا حالت معذبی داشت. روی اولین صندلی خالی کنار مردی نشستم. همان لحظه فهمیدم اتوبوس از شیراز به اصفهان می رود. از این بابت خیلی خوشحال شدم و مبلغ هشتاد تومن کرایه را پرداخت کردم.
    مردی که کنارم نشسته بود میانسال بود و به من گفت که بهتر است کنار پنجره بنشینم. بدون اینکه مخالفت کنم جایم را با او عوض کردم. هوا سرد بود و من شنل پرستاری ام را روی زانوانم گذاشتم و آن قدر خسته و فرسوده بودم که کم کم خوابم برد. هنوز خوابم عمیق نشده بود که احساس کردم دستی زانوانم را نوازش می دهد. به یک باره از جا پریدم و دیدم که دست مردی که کنارم نشسته روی زانوی من است. با بیدار شدن من او دستش را کنار کشید. نگاه پرتحقیری به او انداختن . سکوت را ترجیح دادم، زیرا می داستم اگر بخواهم سر و صدا راه بیاندازم علاوه بر اینکه آبروریزی می شود خودم هم دیگر نخواهم توانست در آن اتوبوس ماندگار شوم. بنابراین ترجیح دادم دندان روی جگر بگذارم تا به وقتش کاری کنم.
    اتوبوس در رستورانی بین راه نگه داشت. وقت خوردن ناهار بود. همه پیاده شدند. من هم به تبعیت از دیگران پیاده شدم، در حالی که به هیچ وجه میلی به خوردن چیزی نداشتم. همان طور که قدم می زدم به فکر آن مرد پست بودم که چطور به خودش اجازه چنین کاری را داد. از طرفی فکر کردم چطور باید بقیه راه را کنار انسانی سر کنم که از انسانیت فقط نام آن را یدک می کشد. فکری به سرم زد و به طرف کمک رانند که مشغول تمیز کردن شیشه اتوبوس بود رفتم و گفتم: سلام آقا. خواهش می کنم اگر ممکن است جای مرا با آن آقایی که پهلوی خانمش نشسته عوض کنید.
    پرسید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    گفتم: نه، اما راه طولانیست و ممکن است آدم خوابش ببرد. خب انسانه دیگه... خوابش که برد سر و دستش در اختیار خودش نیست. اگر امکان دارد جای مرا با آن آقا عوض کنید و گرنه هیچ.
    او سرش را تکان داد و گفت: چشم. نگاهش نشان می داد که خودش همه چیز را حدس زده است.
    ساعتی بعد مسافران سوار اتوبوس شدند. کمک راننده جای مرا با شوهر آن زن عوض کرد. احساس کردم زن از این کار کمی دلخور شده است. حدس می زدم تازه ازدواج کرده اند و علاقه شدیدی به هم دارند. دوست نداشتم زن را دلخور ببینم به هین خاطر به او گفتم: ببخشید خانم که من بین شما و شوهرتان جدایی انداختم، اما اگر راستش را بخواهید جریان از این قرار است که... و ماجرا را برایش تعریف کردم. وقتی فهمید جریان از چه قرار است لبخندی زد و گفت: اشکالی ندارد. خوشحال بودم که مرا درک کرده است. شب هنگام اتوبوس جلوی رستورانی توقف کرد. مسافران خسته، برای نماز خواندن و خوردن شام پیاده شدند. سر درد عجیبی گریبانگیرم شده بود. عادت به خوردن چای داشتم و از صبح تا آن لحظه چای ننوشیده بودم. وقتی برای شستن دست و صورت به طرف دستشویی رفتم، راننده اتوبوس که جوانی سی و چند ساله بود رو به من کرد و گفت: خانم بفرمایید سر میز می گویم برایتان غذا بیاورند.
    از ادب و متانت و محبت او تشکر کردم و گفتم: به غذا میل ندارم. اما سر درد عجیبی دارم. اگر بگویید یک قوری چای بیاورند ممنون می شوم. پس از بازگشت از دستشویی سر میزی نشستم. همان موقع آقای راننده را دیدم که با یک قوری چای و یک استکان و نعلبکی و قندانی قند به طرفم آمد و در حالی که با نزاکت سینی را روی میز می گذاشت گفت: ببخشید خواهر، با اجازه پول چای شما را حساب کردم.
    با کمال شرمساری تشکر کردم. پول چای چهار یا پنج تومان می شد، اما یک دنیا ارزش و کلی شرمندگی برایم همراه داشت.
    پنج استکان چای نوشیدم و دو قرص مسکن هم خوردم. پس از کمی استراحت همراه با مسافران سوار اتوبوس شدم. اکنون تعداد مسافران تقریبا نصف شده بود. زیرا تعدادی در شیراز و بین راه پیاده شده بودند. من تنها زن داخل اتوبوس بودم. به خیال خود باید ساعت شش صبح به اصفهان می رسیدم. فکر می کردم تا آن موقع هوا کم کم رو به روشنی رفته و می توانم به دنبال مقصدم بروم، اما با کمال تعجب درست ساعت سه صبح به اصفهان رسیدیم. این زود رسیدن نه تنها مرا خوشحال نکرد بلکه خیلی هم نگرانم کرد. با وجود تاریکی هوا یک زن تنها و بدون همراه چه باید می کرد؟
    حملات هوایی عراق به شهرهای بزرگ هم سرایت کرده بود و به همین خاطر شبها یا برق شهر را قطع می کردند و یا با تذکراتی که به ساکنان شهرها داده بودند مقررات خاموشی را رعایت می کردند. من زمانب به اصفهان رسیدم که شهر در خاموشی مطلق بود و حتی کور سویی هم به چشم نمی خورد. ساختمانها و درختها چون اشباح به نظر می رسیدند. بدبختانه شهر اصفهان را نمی شناختم و نمی دانستم باید به کجا بروم. تنها یک بار و آن هم در کودکی همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده بودم. از آن زمان شهر خیلی تغییر کرده بود.
    مسافران پیاده شدند و تنها من داخل لتوبوس ماندم. نمی دانستم چه باید بکنم. با خودم فکر کردم آیا پیاده شوم و تا روشنی هوا همان اطراف قدم بزنم؟ همان طور که در اندیشه بودم صدای راننده را شنیدم که گفت:
    خواهر همین جا بایستی پیاده شوید.
    با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم: اگر برای شما امکان دارد مرا جلوی یک هتل پیاده کنید.
    بدون مخالفت حرکت کرد و چند لحظه بعد جلوی ساختمانی که نفهمیدم هتل است یا مسافرخانه نگه داشت. بعد خودش پیاده شد و زنگ زد.
    هیچ کس جواب نداد. او چند بار زنگ زد وسپس با مشت به در کوبید. این کار هم فایده نداشت. به طرف اتوبوس برگشت و با چتد بوق پی در پی سعی کرد کسی را متوجه کند تا در را باز کند. این کار هم موثر نبود. با نگرانی پیش خود گفتم: حال چه می شود؟
    راننده وقتی دید فایده ندارد حرکت کرد و خیابانها را دور زد تا به جای دیگری رسید. همان برنامه آنجا هم تکرار شد. مطمئن شدم که نمی توانم جایی را برای اتراق کردن پیدا کنم. راننده که خستگی از تمام صورتش پیدا بود رو به من کرد و گفت: خانم من فکر نمی کنم شما بتوانید جایی برای ماندن پیدا کنید. می بینید که همه درها بسته است و انگار همه به خواب مرگ رفته اند. من دیگه نمی دانم چه باید بکنم.
    فکری به خاطرم رسید و گفتم آقا باعث زحمت شدم، اما من پرستار هستم و فکر می کنم می توانم جایی را برای ماندن در بیمارستان پیدا کنم. مرا جلوی یک بیمارستان پیاده کنید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #173
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    راننه فکری کرد و گفت: در همین نزدیکی یک مدرسه پرستاری هست. شما را آنجا می برم.
    او حرکت کرد و پس از طی مسافتی جلوی یک در چوبی قدیمی ایستاد، خودش پیاده شد و زنگ زد. متاسفانه اینجا هم برق نبود و زنگها کار نمی کرد. با مشت به در چوبی کوبید، اما جز ایجاد صدایی خفه و بم اتفاقی نیفتاد، مدتی صبر کردیم، اما از هیچ کس خبری نبود. خب طبیعی بود این وقت صبح اوج سنگینی خواب هر آدم سالمی بود. راننده مایوسانه برگشت و گفت: عجیبه، نمی دونم چرا هیچ دری به رویمان باز نمی شود. سپس خاضعانه گفت: خانم زن و بچه های من منتظرم هستند. شما هم مثل خواهر بزرگ من هستید اگر قبول کنید شما را به منزل خودمان ببرم و بعد صبح که هوا روشن شد هر جا خواستید شما را می رسانم.
    تشکر کردم و قبول کردم به منزل او بروم. دیگر زن جوانی نبودم که بخواهم بی جهت خودم را نگران چیزی کنم. سی و هشت سالگی را پشت سر می گذاشتم و به تنهایی سفرهای بی شماری رفته بودم. آدم مستقل و به خود متکی بودم و ترس برایم مفهومی نداشت. زیرا همیشه سعی کرده بودم راه درست را طی کنم . اغلب در راه راست ترس مفهومی ندارد. آن لحظه جز پناه بردن به این انسان شریف چاره دیگری نداشتم و اگر می خواستم تعارف کنم و پیاده شوم در تاریکی شب و این شهر غریب نمی دانستم چه خطراتی در کمینم خواهد بود.
    کمک راننده برای اینکه نگرانی مرا از رفتن به خانه آقای راننده از بین ببرد گفت: آره والله. شما هم مثل خواهر ما هستید. این آقا سه تا بچه دسته گل داره. خانمش هم که خواهر ما باشه بعض شما نباشه خانم خوبیه.
    گفتم به هر حال خیلی از لطف شما ممنونم. با عرض شرمندگی امشب را مهمان شما هستم و ان شاالله بتوانم به نحو شایسته ای جبران کنم.
    رانند با تواضع سرش را تکان داد و حرکت کرد. راه به نظرم طولانی رسید. گویا منزل او خارج از شهر بود. کم کم اضطراب و نگرانی بر وجودم مستولی می شد. اما ظاهر خود را حفظ کرده بودم و نمی خواستم نشان بدهم که ترسیده ام.
    عاقبت جلوی در خانه ای توقف کرد. او پیاده شد. چند لحظه بعد خانمی جوان که چادری بر سر داشت جلوی پله های اتوبوس ظاهر شد و با مهربانی به من سلام کرد و خوش آمد گفت. من که خاطری آرام و آسوده پیدا کرده بودم از مزاحمت بی وقت خود عذر خواهی کردم و همراه او به منزلشان رفتم. زن فوری جای مرا در اتاق مهمانخانه انداخت. وقت عبور از اتاق سه کودک بین دو تا شش سال را دیدم که چون فرشتگانی کنار هم به خواب رفته بودند. خانه راننده کوچک و نوساز بود و ساختمان آن هنوز تکمیل نشده بود. به مهمانخانه رفتم. پشت سر من خانم خانه با چراغ نفتی داخل شد. از او تشکر کردم و او با گفتن خوب بخوابید مرا ترک کرد. فضای اتاق سرد بود و بوی نفت چراغ اذیتم می کرد. با همان لباسی که تنم بود زیر لحاف خزیدم. با وجود خستگی زیاد خوابم نمی برد، زیرا بوی نفت ریه هایم را اذیت می کرد و مرا به سرفه می انداخت.
    آن چند ساعت به هر صورت بود طی شد و من حتی نتوانستم چشمانم را روی هم بگذارم. با آواز خروس از جا بلند شدم و پس از جمع کردن رختخواب مقنعه ام را سر کردم و منتظر شدم تا صاحب خانه هم از خواب بیدار شود. چیزی نگذشت که از صدای پا و صحبتهای آهسته متوجه شدم آنان هم بیدار شده اند. طوری فهماندم که من نیز بیدارم. خانم صاحبخانه در زد و داخل اتاق شد و به من سلام کرد. گفت که صبحانه آماده است. از او تشکر کردم و برای خوردن صبحانه به اتاق دیگرشان رفتم. نفهمیدم آقای راننده کی بلند شده بود و برای خریدن نان رفته بود. هنوز بخار از نان تازه بر می خاست. این مرا شرمنده آن انسان شریف کرد که به خاطر مهمان نوازی از خواب خود گذشته بود.
    با خجالت و شرمساری از آن همه مهمان نوازی چند لقمه فرو دادم. پس از صبحانه برخاستم منزل را ترک کنم که راننده گفت: خواهر من شما را تا ایستگاه ماشینهای خمینی شهر می رسانم.
    پس از اینکه به ایستگاه رسیدیم با سپاسگزاری از او خداحافظی کردم و برایش آرزوی سعادت و سربلندی نمودم و با دعای خیراو را بدرقه کردم. خاطره مهمان نوازی این مرد شریف برای همیشه در ذهنم ثبت شد. پس از رفتن او سوار اتوبوسهایی شدم که به طرف خمینی شهر می رفت. دیگر هوا روشن شده بود و من می توانستم چهره شهر را در زیر نور آفتاب صبحگاهی تماشا کنم. شهر به نظرم خیلی زیبا می آمد و رفت و آمد مردم روح زندگی را در آن می دمید.
    به خمینی شهر رسیدم و پس از پیاده شدن در آنجا پرسان پرسان خودم را به اداره آموزش و پرورش رساندم. زنان در ابن شهر همگی چادر به سر می کردند در حالی که من با مانتو و مقنعه در بین آنان شاخص بودم و همین باعث می شد، سنگینی نگاه مردم را روی خودم حس کنم.
    با دیدن تابلوی آموزش و پرورش نفس عمیقی کشیدم و داخل شدم. از متصدی اطلاعات سراغ آقای قادری را گرفتم.. متصدی اطلاعات نگاهی به سر تا پای من انداخت و با حالتی مشکوک پرسید: شما با ایشان چکار دارید؟
    ــ من از منطقه جنگی آمده ام و آقای قادری همسر خواهر شوهر بنده هستند. از طرف ایشان می خواهم خبری از خانواده همسرم و همین طورخود او بگیرم.
    وقتی این حرف را زدم همه کسانی که آن اطراف بودند به سمت من چرخیدند. همان موقع مردی جلو آمد و نگهبان به احترام او از جا برخاست وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم رئیس اداره است. او پس از سلام و احوالپرسی از من پرسید: شنیدم که شما گفتید از منطقه جنگی می آیید. درست است؟
    سرم را تکان دادم. پرسید: خب برایمان تعریف کنید آنجا چه خبر است؟
    آهی کشدم و گفتم: همان اخباری که از طریق رادیوو تلویزیون می شنوید. من در منطقه نیستم، بلکه پشت جبهه در شادگان خدمت می کنم.
    همان موقع نگهبان مردی چاق و درشت اندام را به نان آقای قادری صدا کرد. او جلو آمد. به محض دیدن او را شناختم. سلام و احوالپرسی کردیم و پس از خداحافظی از رئیس و مسئول اطلاعات به طرف منزل آقای قادری راه افتادیم. در بین راه حال خواهر شوهرم و مادرش را از آقای قادری پرسیدم او گفت که حالشان خوب است. از منصور خبر گرفتم و او گفت که تا چند روز پیش اصفهان بوده و حالا به تهران رفته است.
    به منزل آنان رسیدیم. خواهر شوهرم از دیدن من خیلی تعجب کرد و به محض دیدن من آغوش باز کرد و مرا بوسید. من که مدت یک ماه بود از آنان خبر نداشتم دلم به شدت برایشان تنگ شده بود.
    ساعتی را به صحبت درباره آنچه بر سرمان آمده بود گذراندیم. مادر منصور را هم دیدم. آنجا بود که فهمیدم او پیش از شروع جنگ خانه منصور را فروخته و با پول آن در اصفهان خانه ای به نام خود خریده و اکنون با دخترش در آن زندگی می کند.
    آن شب در اصفهان ماندم و از آنجا به منزل مادرم زنگ زدم و به او گفتم که صبح روز بعد به تهران خواهم آمد.
    صبح زود با اهالی خانه خداحافظی کردم و راهی تهران شدم. عاقبت به محل آشنا، یعنی منزل مادر رسیدم. به محض زنگ زدن صدای بهی را شنیدم که همان طور که برای باز کردن در می دوید با گریه مرا صدا می کرد. تا در باز شد چهره کوچک و مظلوم او را دیدم که با چشمانی اشکبار به من می نگرد. او را در آغوش گرفتم و عاشقانه به خودم فشردمش. او را می بوسیدم و می بوییدم. تازه آن وقت بود فهمیدم چقدر دلتنگش بوده ام. او هم مرا می بوسید و در آغوشم می گریست. وقتی از جا برخاستم متوجه خواهران و مادرم شدم که با دیدن این صحنه اشک در چشمانشان حلقه زده است.
    همگی به اتفاق داخل منزل شدیم. مادر برایم تعریف کرد که بهی خیلی بهانه مرا می گرفته و هر روز که از خواب برمی خاسته به مادر می گفته که مادر جون نکنه مامانم توی جنگ کشته شده باشه و شما نمی خواهید چیزی به من بگید. این حرف مادر آتش به جانم زد، اما چاره ای نداشتم و نمی توانستم از وظیفه ام عدول کنم. روز بعد منصور به خانه مادر آمد. پس از یک ماه او را می دیدم.
    چشم به هم زدم مرخصی ام تمام شد و باید به شادگان بر می گشتم. با دلی آکنده از درد و رنج بچه هایم را به خدا سپرده و راهی شدم.
    روزها مطابق گذشته بود و هیچ امیدی نمی رفت که جنگ به این زودیها تما شود. برنامه های سخت و یکنواخت ادامه داشت. هر روز حمله هوایی تکرا می شد. ترس را در وجود همه می شد احساس کرد. کسانی که از این صداها می ترسیدند روزی چند بار می مردند و زنده می شدند؛ با این همه باز هم زندگی ادامه داشت.
    جنگ فرسایشی بود و هم چنان ادامه داشت. سه ماه به این ترتیب گذشت و ما هیچ امیدی به اتمام جنگ نداشتیم. تعداد مجروحانی که هر روز به پشت جبهه منتقل می کردند به حدی زیاد بود که امید خاتمه جنگ را از ما سلب می کرد. در همین هنگام در آذر ماه سال پنجاه و نه هیئت وزیران مصوبه ای به تصویب رساند که طبق آن کارکنان مناطق جنگی در صورت تمایل می توانستند با دو سوم حقوق پایه به هر استان دیگری که دوست داشتند منتقل شوند. من از جمله کسانی بودم که از شنیدن این خبر از خوشحالی بال در آوردم. بی معطلی به ماهشهر رفتم و در اداره مربوطه تقاضای خود را مبنی بر انتقال به تهران دادم. پس از یک هفته با درخواستم موافقت شد و من با دلی سرشار از عشق به فرزندانم به سمت تهران روان شدم.
    در بین همکارانم من جزو نخستین کسانی بودم که منتقل شدم. پرستاران دیگر با وجودی که از کار در آنجا خسته و شکسته شده بودند، اما


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #174
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دوست نداشتند حقوق و مزایای منطقه جنگی را از دست بدهند. دلم می خواست به تهران بروم تا در کنار بچه هایم باشم و در این مورد حقوق و مزایا برایم هیچ اهمیتی نداشت.
    پس از رفتن به اداره حسابداری و تسویه حساب و گرفتن حکم انتقالی به اتفاق یکی دیگر از همکاران که او نیز به مازندران می رفت به طرف تهران حرکت کردیم. شب را در اهواز، منزل برادر همکارم که خالی از سکنه بود سر کردیم و با یکی دو قوطی کنسرو و کمی نان آن شب را گذراندیم. تمام شب با وجود صدای انفجار بمب و خمپاره به خواب عمیقی فرو رفتیم. صبح روز بعد همراه ماشین هایی که به پشت جبهه تجهیزات می رساندند به طرف تهران حرکت کردیم.
    پس از حدود یک روز و نصفی سفر با اتوبوس و مینی بوس و سواری عاقبت به تهران رسیدم و باز هم به منزل امیدم و باغ دلگشایم، یعنی منزل مادرم رفتم.
    دو روز پس از استراحت و خستگی درکردن به مادر گفتم که پس از سر و سامان دادن به خودم و پیدا کردن کاری از او جدا می شوم، زیرا مایل نبودم سربارشان باشم.
    طبق حکمی که داشتم به بهداری مراجعه کردم و در یکی از بیمارستان های خارج از شهر که بسیار هم بزرگ بود به عنوان نرس ساده مشغول به کار شدم. این برای من که سالها در سمت پرستاری و سوپروایزی بودم افت مقام بود، اما به هیچ وجه ناراحتم نمی کرد، زیرا عقیده داشتم خدمت در هر پست و مقامی که باشد قابل احترام است.
    تا مدتی محیط برایم ناآشنا و دیگران برایم بیگانه بودند. نه آنها مرا می شناختند و نه من آنها را. بعضی با دیده تعجب و برخی با دیده حقارت و تعدادی هم با بی تفاوتی پذیرای حضورم بودند. البته بودند کسانی که نسبت به منن لطف داشتند و با مهربانی شان مرا دلگرم می کردند تا این روزهای سخت و بحرانی را پشت سر بگذارم.
    در ابتدای کارم در بخش جراحی عمومی مشغول به کار شدم. پرستاری بودم که سابقه چهارده سال تجربه کاری ام مطرح نبود. در این بین پرستارانی بودند که پنج یا شش سال سابقه مسئولیت بخش به آنان واگذار شده بود و یا حتی مسئولیت بالاتری در قسمت پرستاری کل چه در بیمارستان و چه در وزارتخانه داشتند. تا آنجا که از قوانین اطلاع داشتم سازمان پرستاری مانند ارتش بود که بایستی هر چند سال که می گذشت ترفیع پیدا می کردیم که البته روابط جای خود را با ضوابط عوض کرده بود و عده ای از این موضوع بهره برداری شخصی کرده بودند.
    جنگ هم چنان ادامه داشت و تلفات زیادی می داد. مجروحان زیادی به این بیمارستان اعزام می شدند. تعدادی از ناحیه دست و پا و شکم و صورت جراحت داشتند. عده ای هم گرفتار موج شدید انفجار شده و از نظر روانی تعادل خود را از دست داده بودند. برخورد با چنین بیمارانی کار ساده ای نبود و با اینکه این بیمارستان در تهران و در مرکز بود امکانات وسیعی برای پذیرش این همه مجروح وجود نداشت. با کمبود تخت مواجه شده بودیم و برای بستری کردن بیماران روی زمین پتو و ملافه پهن کرده و مجروحان را روی آنها می خواباندیم. کارکنان برای کمک به مجروحان به حالت آماده باش بودند و غالب ما در دو یا چند نوبت کار می کردیم تا جبران کمبود نیرو برای پرستاری از آن همه بیمار را کرده باشیم.
    در این بین عده ای به عنوان پرستاری تجربی آماده کار شده بودند که گاهی زبانشان بهتر از دست هایشان کار می کرد.
    من هر روز در یک بخش به عنوان پرستار کمکی مشغول به کار می شدم. این جو و برخوردها برایم زیاد خوشایند نبود، اما از این که می توانستم قدممثبتی برای بیمارانی که احتیاج به کمک داشتند بردارم خوشحال بودم.
    از ابتدای بهمن پنجاه و نه خانه ای در همان کوچه ای که منزل مادر در آن بود پیدا کردم و آن را به مبلغ چهار هزار و پانصد تومان اجاره کردم. خانه ای بود سه خوابه با سرویس کامل.
    در تمام این مدت از منصور خبر نداشتم. مادر مقداری وسایل زندگی از قبیل کاسه و بشقاب و قابلمه برایم تهیه کرد. زرین و سیمین هم هرکدام برایم اثاثیه ای جور کردند. هادی با کمک نیروی خلاقه اش از مقداری لوله آهنی و چند تکه تخته، تخت بزرگی برایم درست کرد که وقتی آن را با تشک و ملافه و روتختی پوشاندم، تخت بسیار قشنگی شد.
    همان زمان ها بود که منصور پیدایش شد. از او خواستم اگر توانست به خانه مان در خرمشهر برود و مقداری از لوازممان را به تهران بیاورد. ابتدا مخالفت کرد، اما بعد همراه یکی از دوستانش رفت و با هزار سختی و ترس قسمتی از وسایلمان را آورد. با پس اندازی که داشتم یک یخچال و جاروبرقی و یک دست مبل و دو عدد تخت برای بچه ها و پرده خریدم و با کمک وسایل اضافی منزل مادر خانه تمیز و قشنگی برای زندگی درست کردم. با کمک تعدادی از گلدان هایی که گوشه حیاط و بالکن مادر بود آنجا را آراستم. نازنین بار دیگر پیش من آمد که از این بابت احساس آرامش می کردم. بهامین هم به مدرسه می رفت.
    روزها می گذشت. منصور به خانه برگشته بود و چون کاری پیدا نکرده بود خیلی افسرده و غمگین بود. او مرتب غر می زد و به زمین و زمان ناسزا می گفت. مدتی بود از مادر و خواهر و برادرش هیچ خبری نبد. حتی دوستان او که همیشه سرکوفتشان را به من می زد یادی از او نمی کردند.
    زندگیمان با وجود درآمد کم من به سختی می گذشت، اما خوشحال بودم که نیازمند کسی نیستیم.
    بی کاری منصور یک سال ادامه داشت تا اینکه کاری در یک شرکت خصوصی پیدا شد. حقوق او با توجه به شرایط گرانی خیلی ناچیز بود، اما منصور خوشحال بود که دست کم کاری یافته است.. اکنون دیگر هر دو سر کار می رفتیم و من امیدوار بودم زندگی مان کم کم رونق بگیرد. در شرایط جنگ بودیم و با توجه به تحریم اقتصادی قیمت اجناس روز به روز گران تر و هزینه ها روز به روز بالاتر می رفت. صاحبخانه ها هم کرایه منزلشان را بالاتر برده بودند تا به این وسیله کمبود درآمدشان را با گرفتن اجاره جبران کنند.
    منصور از کارش راضی نبود و مرتب شکایت می کرد. کاری از دست من بر نمی آمد جز این که به حرف هایش گوش دهم. گاهی او را دلداری می دادم که همه چیز درست خواهد شد، اما خودم هم به چیزی که می گفتم زیاد اطمینان نداشتم. او از درآمدش ناراضی بود در حالی که من توقع ریخت و پاش و سفر و لباس از او نداشتم. چون در واقع اهل بریز و بخر برای زن و بچه اش نبود و خودش بود که به این زندگی قانع نبود. افسوس چیزهایی را می خورد که از دست داده بودو همین زندگی را برایش سخت تر می کرد.
    اما من با این که زندگی مجلل و اعیانی را می شناختم و دوستانی داشتم که از نظر درآمد در سطح بالایی بودند، اما خودم از جمله کسانی بودند که فقط روی خط خودم راه می رفتم و به مال خودم قانع بودم. هیچ چشم داشتی به زندگی دیگران نداشتم. هرگز جاه و جلال دیگران در من احترام و محبت ایجاد نمی کرد، بلکه شخصیت و افکار فرد بمد نظرم بود. همیشه عاشق شعور و معرفت و همدلی بودم و به خاطر همین خصیصه است که دوستان زیادی نداشته و ندارم؛ اما با همین تعدادی که دوست هستم این عقاید بین ما مشترک است که یک عمر ما را با تفاهم در کنار هم نگه داشته است.
    پس از یک سال بار دیگر منصور به اتفاق برادرش به خوزستان رفت و مابقی اثاثیه ای را که مانده بود به تهران آورد. افسوس که رطوبت هوا و خاک و باد تمام آنها را از بین برده بود و منصور فقط زحمت زیادی کشیده بود زیرا همه آنها را به مبلغ پانزده هزار تومان دم در فروختم.
    زندگی ام کم کم می رفت تا سر و سامانی به خود بگیرد که سر و کله دوستان منصور یکی یکی پیدا شد. از طرفی مادر و خواهرش هم باب رفت و آمد را به خانه مان باز کردند. کم کم اخلاق منصور مثل سابق شد و باز همان آش شد و همان کاسه. باز هم رفت و آمدهای شب و نیمه شب، باز هم غرور بی جا و باز هم به راه افتادن بساط منقل.
    کم کم پای افراد ناشناس به منزل ما باز می شد و من با وجود دو دختر جوان شاهد چهره های ناجور و ناخوشایندی بودم که به منزلمان رفت و آمد می کردند. بارها به منصور تذکر دادم که با وجود نازنین و بهامین در خانه پای این جور افراد را به خانه باز نکند، اما او هیچ وقت گوش شنوایی نداشت که این بار داشته باشد و حرف من مثال کوفتن آب در هاون بود. همیشه از ترس ابرو در مقابل او کوتاه می آمدم. اما او این کوتاه آمدن ها را به حساب زبونی و نقطه ضعف من گذاشته بود.
    در همسایگی مان دختری سی . هفت هشت ساله زندگی می کرد که نامش رزا بودو به قول خودش سال ها در خارج از ایران زندگی کرده بوده و تحصیل هنر کرده بود. او در آپارتمان همراه برادرش زندگی می کرد و هر دو وضع مشکوکی داشتند. یک روز که از سر کار به خانه می رفتم در راه پله او را دیدم. با دیدن من گفت: سیگار داری؟
    گفتم: نه، من سیگاری نیستم.
    با نیشخند گفت: می خواست بهت بگم مواظب شوهرت باشی.
    از این حرف جا خوردم، اما بدون این که خودم را ببازم گفتم: شوهر من


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #175
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بچه نیست که احتیاج به مراقبت داشته باشد.
    با همان خنده کذایی گفت: آره بچه نیست، شایدم به همین خاطره که چند روز پیش جلوی من را گرفته و از من خواستگاری کرده.
    تمام وجودم انباشته از نفرت شد، اما بدون اینکه نشان بدهم چقدر احساس حقارت کرده ام گفتم: خب تو چه جوابی دادی؟
    گفت: هیچی نگفتم، اما احساس کردم که مرد با احساسی است!
    با نیشخند گفتم: چطور این فهمیدی؟
    با نگاهی که آتش به جانم می زد گفت: همان شب توی کوچه با هم راه رفتیم و صحبت کردیم.
    در حالی که غرورم به شدت جریحه دار شده بود گفتم: تو نه اولین و نه آخرین زنی هستی که شوهرم به او بند کرده است. در ضمن فکر می کردم تو دختر بی شخصیتی باشی، اما حالا مطمئن شدم. حالا هم زود از جلوی چشمانم گم شو تا چشمم به قیافه نحست نیفته.
    شاید تقصیر با او نبود و ناراحتی حاصل از کار منصور باعث شده بود با او چنین برخوردی داشته باشم، اما این موضوع بر روح و روانم وبه غرورم و حیثیتم به شدت لطمه زد. نخواستم چیزی به روی منصوربیاورم. می ترسیدم روی اورا به خود باز کنم واین باعث شود کارهایش را به طور علنی انجام دهد، زیرا همین طوری هم او از من طلبکار بود و فکر می کرد که خیلی لطف کرده که با من ازدواج کرده است.
    کم کم احساس کردم منصور گاهی اوقات به طور مرموزی تلفنی با کسی صحبت می کند. خوب دقت کردم و متوجه رفت و آمدهایش نیز شدم که خیلی مشکوک به نظر می رسید، یک بار با بیم و هراس به او گفتم: منصور تو داری چه کار می کنی؟
    ــ به تو مربرط نیست. بهتر است به کار خودت سرگرم باشی و کاری به کار من نداشته باشی.
    آن روز جر و بحث ما بدون هیچ نتیجه ای خاتمه یافت، اما چند روز بعد وقتی از سر کار به منزل رسیدم متوجه شدم عده ای به منزل ما ریخته و همه چیز را زیر و رو می کنند. هاج وواج به آنها نگاه کردم و زبانم از ترس بند آمده بود. آنان بدون هیچ توضیحی مشغول کار خود بودند. در این بین نازنین و بهی به محض دیدن من به طرفم دویدند و خود را در آغوشم جا دادند. طفلی بچه هایم از ترس بدنشان می لرزید. در این هنگام ماموری که لباس شخصی به تن داشت جلو آمد و گفت: ما از طرف ستاد مبارزه با مواد مخدر هستیم. آیا همسر شما تریاک می کشد؟
    آن قدر ترسیده بودم که به خاطر ندارم چه پاسخش دادم، اما همان موقع منصور را کت بسته به خانه آوردند. معلوم شد او به خانه می آمده که با دیدن ماموران می خواسته متواری شود که توسط نگهبانانی که خانه را تحت نظر داشتند دستگیر شده است.وقتی منصور را به خانه آوردند دو نفر زیر بازوانش را گرفته بودند. پس از چند سوال و جواب خواستند او را ببرند که جلو دویدم و با ترس گفتم: تو رو به خدا به من بگویید او را کجا می برید؟ همان کسی که با من صحبت کرده بود گفت: بعد می فهمید و جلوی چشمان پر از وحشت بچه هایم او را بردند.
    گریه می کردم و با التماس می خواستم که به ما رحم کنند و او را نبرند، ولی او را بردند. چون اسپندی که بر روی آتش بریزند می سوختم، اما نه برای منصور بلکه برای حیثیت و آبرویم و هم چنین غرور و شخصیتم. ای کاش زمانی که منصور را می بردند بر می گشت و نگاهی به چشمان پر از وحشت بهی می کرد که چگونه با نگاهی پر هراس و دلی لرزان شاهد به بند کشیدن او بود. افسوس که او هیچ وقت چشمی برای دیدن حقایق نداشت! او نه برای من و نه برای دخترش ارزشی قائل نبود و متوجه نبود کخ دختری دارد که دوست دارد پدر تکیه گاه و حافظ غرورو شخصیتش باشد. دلم از این می سوخت که دوباره سرنوشت من تکرار می شد و این بار به جای یاسمین دختری بود به نام بهامین.
    از فردای آن روز تمام جاهایی را که فکر می کردم جستجو کردم. در این راه گاهی حمید و گاهی هادی مرا همراهی می کردند. هر جا که سر زدیم جواب درستی نشنیدیم. همان قدر می دانستم که او تحت نظر ستاد مبارزه با مواد مخدر است، اما کجا فقط خدا می دانست!
    به مادر و خواهر او پیغام دادم، اما خبری از آنان نشد. هر روز ساعتی از کارم مرخصی می گرفتم تا به جاهایی که پیشنهاد می شد سر بزنم تا شاید خبری از او بدست بیاورم. هر بار که خسته و ناامید با جواب سر بالا به طرف خانه بر می گشتم در راه زار می زدم و بر بخت بد خود لعنت می فرستادم و می گفتم: خدایا مگر من چه توقعی از او داشتم؟ چرا با آبروی من بازی کردی منصور؟ می خواستی به کجا برسی؟ هر روز آرزوی مرگ خودم و یا مرگ او را می کردم. او تمام ارزشش را پیش من از دست داده بود. اینک او را مرد پست و خبیثی می شناختم و این را خوب می دانستم تمام ( ) حاصل تربیت بد و غلط خانواده اش می باشد.
    در این بین سراغ مجید رفتم تا او با آشنایی که در نیروی انتظامی داشت بتواند کاری برایم انجام دهد، اما او خودش را کنار کشید و از ترس اینکه برایش دردسری درست شود گفت که مدتیست آشنایش را ندیده. بدبختانه مجید از جمله کسانی بود که فقط در شادی ها شریک آدم می شد، اما در مواقع غم و گرفتاری خودش را کنار می کشید تا مبادا چیزی از این گرفتاری گریبان او را بگیرد و برایش دردسر شود. هر کس به کار خودش مشغول بود و هیچ کس از من نمی پرسید که چگونه زندگی می کنم و آیا نیاز به چیزی دارم. تنها کاری که دیگران برایم انجام می دادند همانا دلسوزی و سر تکان دادن به افسوس بود که من از چنین ترحمی بیزار بودم.
    در طول این مدت فقط دو نفر از دوستان منصور که اهل خانه و زن و زندگی بودند به ما سر زدند و هر بار برای بهی چیزی آوردند تا او نبود منصور را حس نکند. گاهی هم به من پولی می دادند و می گفتند که بعد با منصور حساب خواهند کرد.
    شش ماه در بی خبری گذشت بدون اینکه در این مدت خبری از او به دستمان برسد. کار می کردم و سر در گریبان خود داشتم. حقوقم به تنهایی کفاف خرج و کرایه خانه را نمی داد. تنها منبع در آمدمان غیر از حقوق ناچیز من پولی بود که منصور نزد برادرزاده ام داشت که او با آن کار می کرد و هر ماه مبلغی به من پرداخت می کرد.
    یک روز ماموری دم در منزل آمد و به من گفت که برای دیدن منصور به ستاد مبارزه با مواد مخدر بروم. سراسیمه و سر از پا نشناخته همراه مامور به آنجا رفتم و او را دیدم. با دیدن من با ناراحتی سرش را پایین انداخت و اظهار ندامت کرد. آنجا بود که فهمیدم برای او دو سال حبس و مبلغ چهل هزار تومان جریمه نقدی بریده اند. پس از ملاقات یکراست سراغ حمید رفتم و به اوگفتم که این مبلغ را به من بدهد تا در مقابل آزادی منصور به دادگاه بپردازم. او با اکراه قبول کرد که نصف این مبلغ را به من بپردازد .نیم دیگر آن را از یکی از دوستان منصور قرض گرفتم و به این ترتیب توانستم جریمه او را بپردازم. پس از واریز جریمه به حساب دولت منصور را به زندان عمومی منتقل کردندو از آن پس هر سه شنبه به ملاقاتش رفتم. هر بار که به ملاقلتش می رفتم برایش لباس تمیز و میوه و سیگار می بردم. در تمام مدت گریه می کردم و گاهی او را سرزنش می کردم چرا با آبرو و حیثیت من و خودش چنین کاری کرده است. دیگر او را دوست نداشتم و فقط و فقط به خاطر بهی او را تحمل می کردم. دیگران فکر می کردند از شدت علاقه است که هر سه شنبه به دیدن منصور می روم و هیچ کس در باورش نمی گنجید احساس وظیفه است که مرا بر آن می دارد که برای ملاقات او بروم، اما چرا احساس وظیفه؟ خودم هم نمی دانم. مگر او وظیفه اش را در قبال من خوب انجام داده بود که من چنین می کردم؟ متاسفانه این جزء خسیسه ذاتی ام شده بود و یا شاید شغلم که همانا پرستاری بود به من یاد داده بود که او هم بیماریست که احتیاج به مراقبت دارد.
    منصور دو سال دو زندان بود و در این مدت مادر و خواهر و برادرش فقط یک باربه ملاقاتش رفتند. بهانه شان هم این بود که طاقت نداریم منصور را پشت میله های زندان ببینیم. خدای من چه عذر موجهی! آخر چه کسی طاقت داشت؟
    با تمام این احوال منصورآن قدر بی منطق و پرتوقع بود که انتظار داشت مادر و برادران و خواهران من هم به ملاقاتش بروند در حالی که قانون زندان به جز بستگان درجه یک چنین اجازه ای به کسی نمی داد. هر بار که به ملاقات او می رفتم با لحن طلبکارانه ای نیامدن فامیل مرا به رخم می کشید و هر چقدر هم که به او می گفتم جریان از چه قرار است او طوری برخورد می کرد که گویی چیزی نمی فهمد و همیشه می گفت اگر کسی بخواهد کاری کند می تواند. او خبر نداشت که فامیل منهم علاقه ای به زندان رفتن و ملاقات وی ندارند.
    زندگی ام به نحو کسالت باری می گذشت تا اینکه دو سال حبس او تمام شد و به خانه برگشت. بیکار و با همان وضع سابق خانه نشین شد. او گاهی از کاری که انجام داده بود اظهار پشیمانی و ندامت می کرد و همین مرا امیدوار می کرد که ممکن است سرش به سنگ خورده باشد و از آن پس راه درستی برای زندگی در پیش بگیرد، اما غافل از این بودم که توبه گرگ مرگ است.
    دختر برزرگ سیمین می خواست به خانه بخت برود. منصور بیکار بود و پولی در بساط نداشت. یک روز به بازار رفتیم و برایش سر تا پا خرید کردم تا آبرومندانه به مهمانی برویم. در حین عروسی چشمم به او افتاد که با قیافه ای نخ چندان دلچسب نشسته بود و ژست رئیس مابانه ای به خود گرفته بود. این یکی دیگر از خصایص بد او بود که فکر می کرد از همه برتر است و همین خصیصه بدش باعث می شد که خانواده ام از او و کارهایش خوششان نیاید و فقط به خاطر من به او احترام می گذاشتند.
    مدتی گذشت تا اینکه یکی از دوستان منصور کاری در یک شرکت بازرگانی در بندر بوشهر برایش پیدا کرد. رئیس این شرکت مرد خوبی بود که با توجه به سابقه خراب منصور قبول کرد به او کار بدهد. این موقعیت خوبی برای منصور بود. او با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت و به بوشهر رفت. او اهل جنوب بود و آب و هوای آنجا با او خیلی خوب می ساخت.
    کم کم دوره انقلاب فرهنگی تمام شد و بار دیگر دانشگاهها باز شد. رامین به دانشگاه برگشت. هفته ای یک بار به دیدنم می آمد. او اکنون پسر خوب و سر به راهی شده بود که به او افتخار می کردم. رامین مهربانی و دل رحمی اش را هم چنان حفظ کرده بود و همین پشتوانه خوبی برای موفقیتش بود. او هر بار که به دیدنم می آمد می گفت: مامان جونم. یک نوکر داری اونم منم. هر کاری داری به این نوکرت بگو با جون و دل برات انجام بده. مامان به خدا مخلصتم.
    حرفهای او دلگرمی خوبی برایم بود و به حقیقت او از هیچ کاری برای من کوتاهی نمی کرد. خیلی دوستش داشتم و او را پسر خوب و حق شناسی می دانستم. با اینکه درس می خواند و دستش تنگ بود، اما حاضر بود برای من از همه چیز خود بگذرد. البته من هم از دل و جان دوستش داشتم وحاضر بودم برایش همه کار کنم. رامین در شرکت مجید کار می کرد و مبلغ ناچیزی از او می گرفت که همان هم کفاف خرج و مخارج دانشگاهش را نمی داد.
    نازنین دختر بزرگ و زیبایی شده بود که خواستگار کم نداشت. دختری مهربان و خانه دارو کدبانو بود و از خصیصه های خوبش متانت و صبوری اش بود که هر کسی راشیفته اخلاق خویش می کرد. زمانی که سر کار می رفتم خانه را به بهترین نحو می چرخاند و این بزرگ ترین نعمت برای من بود. او و رامین هر دو بهی را دوست داشتند و از او مراقبت و محافظت می کردند. بهی هم آن دو را می پرستید و این انتظار مرا از روابط آنان برآورده می کرد.
    در سال شصت و چهار نازنین به خانه بخت رفت. در نخستین جلسه نشست به خانواده داماد گفتم که نازنین از همسر اول من است. نمی خواستم حرف ناگفته ای باقی بماند. خوشبختانه خانواده داماد آدمهای فهیم و خوبی بودند که با این موضوع خیلی خوب برخورد کردند. شب بله بران به تنهایی میزبان خانواده داماد بودم و بدون آنکه منصور و یا پدر نازنین دخالتی داشته باشند در مورد مهریه و جشن و لباس عروس و غیره سخت نگرفتم. زیرا به طور کل به این چیزها عقیده نداشتم. تنها ملاک من همانا تفاهم دو طرف بود که می دانستم همین رمز خوشبختی یک دختر و پسر خواهد بود. وقتی صحبت در مورد مهریه و سایر تشریفات تمام شد رشته سخن را به دست گرفتم و خطاب به آنان گفتم که دختر متاع نیست که روی آن قیمت بگذارند و سر آن چک و چانه بزنند. خانواده داماد حرفم را تصدیق کردند و بنا به صلاحدید خودشان برای نازنین مهریه ای تعیین کردند که از آنچه مد نظر ما بود خیلی بیشتر بود. این موجب دلگرمی و خوشنودی من شد که در مورد خانواده داماد و شخص او اشتباه نکرده ام. آنان هم در مورد جهیزیه همین نظر را اعمال کردند و گفتند که همان قدر که سالها زحمت نازنین را کشیده ایم و او را چنین شایسته و خوب تربیت کرده ام برای آنان کفایت می کند. با وجود این تمام تلاشم را کردم تا بتوانم جهیزیه آبرومندی به او بدهم. سراغ پدر نازنین رفتم و از او خواستم تا در دادن جهیزیه مرا یاری کند، اما با وجود گذشت سالها هیچ عوض نشده بود و مثل همیشه ساز ندارم را کوک کرد. در حالی که اکنون دارای خانه ای بزرگ و آبرومند بود و از همسرش سه فرزند قد و نیم قد داشت. وقتی از کمک پدر نازنین نا امید شدم خودم دست به کار شدم و تمام توانم را به کار بردم و خوشبختانه توانستم جهیزیه مختصر، اما آبرومندی به نازنین بدهم.خوشبختانه او با عزت و سربلندی، در حالی که خانواده داماد او را عزیز و گرامی می داشتند، به خانه بخت رفت. برای پا گشای او همه خانواده داماد را که تعدادشان بالغ بر شصت نفر می شد به منزلمان دعوت کردم. شام را به بیرون سفارش داده بودم و خوشبختانه به نحو شایسته ای از آنان پذیرایی کردم. آن شب به همه از جمله خودم خیلی خوش گذشت.
    منصور هم نبود تا با قیافه گرفتن لذت آن شب را از دلم در بیاورد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #176
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    منصور در بوشهر مشغول به کار بود و هر پانزده روز یک بار به تهران می آمد و پس از دو هفته به بوشهر باز می گشت. هر بار که نزدیک آمدنش می شد به درگاه خدا دعا می کردم که مدتی که در تهران است اختلافی پیش نیاید که باعث شود دل کوچک دختر عزیزم ملتهب شود و یا آبرویمان پیش در و همسایه برود. او به محض رسیدن شروع به ناله و نق زدن می کرد. از همه چیز و همه کس گلایه داشت. از کار، از گرما، از شرکت و رئیس، از همکاران و حتی فامیل خودش و من. او همیشه منتظر بود تا مستمسکی به دستش بیفتد تا پشت سر کسی شروع به بد گویی کند. در تمام مدتی که او مشغول گله گذلری بود فقط سکوت می کردم و نشات می دادم که به حرفهایش گوش می کنم، اما فکر می کردم که او چقدر بی ملاحظه و ناشکر است.
    نازنین که به خانه بخت رفته بود گاهی به اتفاق همسرش به دیدنمان می آمد. در همین اوضاع و احوال رامین نیز بدون اینکه به کسی چیزی بگوید برنامه اش را ردیف کرد و از مرز خارج شد. البته من و عمویش از نظر مالی به او کمک کردیم. پس از خروج از ایران به ترکیه رفت و از آنجا در یکی از کشورهای اروپایی پناهنده شد. با رفتن نازنین و رامین احساس تنهایی می کردم، اما وجود گرم و مهربان بهی این کمبود را در وجودم پر می کرد. من و او با هم زندگی می کردیم و علائق مشترکی داشتیم. من او را چون معشوقی می پرستیدم و او نیز عشقش را به من عرضه می کرد. مونس خوبی برای تنهاییهای هم بودیم و او بهترین ترمیم کننده روح خسته و افسرده من بود.
    بهامین دختر خوب و درسخوانی بود و پشتکار او در درس مرا به یاد زمان دوشیزگی خودم می انداخت. شاید همین احساسات مشترک بود که من و او را چنین به هم نزدیک می ساخت. آن زمان بهی دوازده سال بیشتر نداشت، اما خیلی بزرگ تر از خودش فکر می کرد. او به شدت احساساتی بود و حساسی و زود رنجی اش مرا نگران می ساخت، زیرا تمام ناراحتیها و دلخوریهایش را در دل می ریخت و بروز نمی داد. همیشه سعی می کردم مانند یک دوست برایش باشم. عادت کرده بودیم تا تمام مسائل جزئی و کلی کوچه خیابان و مدرسه و دوستان را با هم تجزیه و تحلیل کنیم. او چیز ناگفته ای برای من باقی نمی گذاشت و همه جا دوست و همراهم بود. متاسفانه با وجود تمام تلاش من برای حفظ نام خانواده، خانواده ی منسجمی نداشتیم و این حسرت همیشه با من بود. با وجود داشتن شوهر چون بیوه ای خودکفا زندگی می کردم و بهامین با وجود داشتن پدر چون یتیمی روزگار می گذراند. زمانی که منصور نبود خیلی بهتر از بودنش بود، زیرا به محض آمدن دوستانش هم با او می آمدند و بساط منقل و تریاک در منزل گسترده می شد. بهی از این وضعیت رنج می کشید و این آزار را در ته نگاه زیبایش حس می کردم، اما کاری از دستم بر نمی آمد، زیرا جر و بحث من و منصور بیشتر باعث آزارش می شد و البته نفعی هم در پی نداشت.
    بهی کم کم به وقاحت پدرش پی برد. می فهمید که به خاطر اوست که حرفی نمی زنم و اعتراضی نمی کنم. او بارها به من گفت که چرا جلوی کارهای پدر در نمی آیم. او را توجیه کردم که این کار باعث آبروریزی بیشتری خواهد شد. بهی قانع شد و با افسوس سرش را به نشانه تایید حرف من تکان داد.
    کم کم پی بردم که تنها بدی منصور کشیدن تریاک نیست. شصتم خبردار شد که او عیب دیگری هم پیدا کرده که همانا هرزه بازی اوست. اولین بار وقتی از این موضوع باخبر شدم که بهی با چهره ای در هم به من خبر داد که یک روز همراه منصور به خانه یکی از دوستان او که زنی که تنها با دو بچه بود رفته است. منصور به او و بچه های آن زن گفته بود که بهتر است بروند حیاط بازی کنند. بهی با وجود سن کمی که داشت از این موضوع ناراحت بود. من که سعی می کردم چهره ام نشان ندهد چقدر از این موضوع ناراحتم به او گفتم که شاید پدر می خواسته با آن خانم حرف مهمی بزند و البته خودم هم خوب می دانستم این توجیه احمقانه نه برای خودم کافیست و نه برای بهی که کم و بیش مسائل را از هم تمیز می داد.
    منصور آن قدر وقیح شده بود که هر بار که به تهران می آمد با دختر صاحبخانه که هم سن و سال نازنین بود گرم می گرفت و این مسئله کم کم آن قدر علنی شد که بهی هم از این موضوع باخبر شد. یک روز سراغ من آمد و با ناراحتی که از تمام صورتش پیدا بود گفت: وقتی بابا گفت برم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #177
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پارکینگ نفت بیارم تعجب کردم،چون بابا این قدر تنبله که باید اب رو هم به دستش بدیم.امروز که می خواست برای اوردن نفت پایین برود من هم تعقیبش کردم و دیدم که دختر صاحبخانه توی پارکینگ و پدر به خاطر او به انجا می رود.
    زبانم از ناراحتی بند امد،زیرا بهی دیگر انقدر بچه نبود که بخواهم با حرفهای صد من یک غاز فریبش بدهم.ان روز چیزی نگفتم،اما بعد که بهی به منزل زرین رفت با منصور صحبت کردم.به او گفتم:ببین می خوام ببینم مشکل من و تو چیه که داری با دست خودت تیشه به ریشه ی زندگیمون می زنی؟تمام این مدتی که من همسر تو شدم چی از تو خواستم؟ماشین؟طلا؟لباسهای گرانقیمت؟سفرهای انچنانی؟
    منصور نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:خب منظورت چیه؟
    - من که همیشه نصف مخارج زندگی را خودم داده ام.خودت هم خوب می دانی از تو توقعی ندارم،اما از تو یک خواهش دارم و ان اینکه برای بهی پدر باشی،همین و بس.منصور تمام غرور و شخصیت دختر،به پدرش است.مرا ببین،من همیشه از دست کارهای پدرم سرم داخل یقه ام بوده بود.اما تحمل کردم چون شاید ظرفیتش را خدا به من داده بود،اما بهی دختر حساس و زود رنجی است،او مثل من پوست کلفت نیست.
    منصور نذار برای بهی طوری باشد که برای من بود.اوباید به تو افتخار کند و تو اگر باعث افتخار و سربلندی اش نیستی،باعث سرشکستگی اش نباشی.او الان دوازده سیزده سالش است.تو چند سال دیگر هم دندان روی جگر بگذار تا او با عزت وحرمت تحصیلاتش ر اتمام کند و به سلامتی به خانه ی بخت برود،ان وقت هر کاری دوست داشتی بکن.من غیر از این چیزی از تو نمی خواهم.
    منصور در تمام مدتی که حرف می زدم در فکر بود.پس از اتمام صحبتهای من گفت:امیدوارم همین طور شود،تو هم نگران نباش.
    نمی دانستم این کلمه را از ته دل می گوید یا اینکه برای دلخوش کردن من چیزی را گفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #178
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    داستان من و منصور چیزی بود و داستان سیمین و اکبر هم چیزی دیگر.همان طور که من در زندگی با منصور مدارا می کردم،سیمین هم طور دیگری داشت از دست اکبر می کشید و صدایش در نمی امد.
    اکبر هیچ فرقی نکرده بود و هم چنان به سیمین به دیده ی شک می نگریست.دخترهای ان دو اکنون بزرگ شده و دبیرستان را تمام کرده بودند.دختر بزرگ او پس از ازدواج به انگلیس رفت و دختر کوچکش پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم فرنگ شد.
    سیمین اکنون تنهای تنها شده بود و هنوز هم وسواسش را در مورد سلامتی اش داشت.این وسواس پس از رفتن دخترهایش شدیدتر شد.او برای انان خیلی دل تنگی می کرد و همیشه نگران بود مبادا بمیرد و دیگر ان دو رانبیند.مرتب یا از درد عضلانی شکایت داشت و یا از تپش قلب می نالید.گاهی از قولنج ناله می کرد و گاهی از معده و قفسه صدری.مرتب از این دکتر به ان دکتر می رفت و خیلی از مرگ می ترسید.
    دو سال پس از رفتن دخترهایش او هم ویزای انگلیس گرفت و پیش انان رفت،اما از شش ماه اقامتی که داشت فقط سه ماه ماند.دلیلش هم این بود که بچه هایش هر دو کار می کردند و درس می خواندند.در نتیجه صبح می رفتند و شب برمی گشتند و این تنها ماندن طولانی او راخسته کرد و نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و پس از سه ماه به ایران بازگشت.
    در این هنگام مجید که وضعش خیلی خوب شده بود تواسنت خانه ای در یکی از خیابان های بالای شهر بخرد. این در حالی بود که سینا و سبا هر دو در امریکا بودند. کم کم شنیدم که سامان هم عازم امریکاست تا در انجا کنار خواهر و برادرش مشغول تحصیل شود.کار سامان خیلی زود درست شد و او به برادر و خواهرش درامریکا ملحق شد.اکنون دیگر مجید و سیما با دختر کوچکشان تنها مانده بودند.سوگل هم سن و سال بهی بود.مجید و سیما دیگر زندگی مرفهی داشتند،اما تنشها و جدلهای هنوز هم بینشان بود.چند وقت بعد شنیدم سیما بار سفر را بسته تا برای دیدن سینا که حدود ده سال او را ندیده بود،به امریکا برود.در این سفر سوگل را هم با خود برد.
    حدود یکسال انجا ماند و پیش بچه هایش زندگی کرد.شنیدم در انجا هم خیاطی می کرد و مزد می گرفت.پس از یکسال به ایران بازگشت و کارش را در ایران ادامه داد.سیما از جمله کسانی بود که هیچ گاه نمی خواهند خود شان را تغییر بدهند.زرین و شوهرش هم همراه با دو دخترشان زندگی خوبی داشتند.هادی هنوز مانند قبل پرشور و فعال بود وخود را به اب واتش می زد تا بتواند زندگی خوبی برای خانواده اش درست کند.طی سالهای زندگی مشترکشان همواره با تفاهم زنگی کرده بودند و اکنون زندگی خوبی به هم زده بودند و صاحب خانه و ماشین بودند.در بین ما خواهر و برادر ها این دو تنها کسانی بودند که زندگی تفاهم امیزی داشتند.
    زندگی حمید و فریبا هم فرق چندانی نکرده بود.حمید سرسختانه تلاش می کرد و پول در می اورد،اما ارزشی برای ان قائل نمی شد و ان را به عناوین مختلف و در راه های غیر معقول خرج می کرد.فریبا هم رویه خودش را در پیش داشت و همیشه با فامیل خود رفت و امد می کرد و چنان حمید را در مشت خود گرفته بود که جرات نمی کرد مخالفتی با کارهای او داشته باشد.ان دو، دو فرزند داشتند که با وجود فضای نامساعد فکری و روحی که بین حمید و فریبا بود،فقط و فقط به فکر درس خواندن بودند و هر و سالهای تحصیلی را با موفقیت پشت سر می گذاشتند.انان اوقات فراغتشان را با شرکت در کلاس های زبان و کامپیوتر و همچنین رفتن با شنا و اسکی پر می کردند و به نظر می رسید وقعی به این جنگ و جدال ها نمی گذارند.هر دو طرفدار مادر بودند و از دست پدر شاکی.حمید اگرچه مانند بقیه ی مردان فامیل ،اهل دوست و طرفدار منقل و پیاله بود،اماهیچ گاه در منزل وجلوی فریبا این کار را نمی کرد،زیرا فریبا از اول به او میدان این کار را نداده بود.
    از ان طرف مدتی بود که پدر دوباره به نزد مادر برگشته بود.مادر به اجبار پذیرای وی شده بود.باز هم پدر مرد خانه بود با این تفاوت که مردی بازنشسته و بیمار بود که در سن شصت و پنج سالگی چون پیرمردی هشتاد ساله به نظر می رسید.او باز هم در اتاق خودش مستقر شد.اتاقی مرتب و تمیز که همه چیزش برق می زد.باز هم لباس هایش تمیز و اتو کشیده شد و هر روز غذای گرم و خوشمزه ی دستپخت مادر را می خورد.مادر از او پرستاری و مراقبت می کرد و گه گاهی می نشستند و با هم گفت و گو می کردند،اما باز هم به یک نقطه نظر واحد نمی رسیدند و با کوچک ترین حرفی بینشان اختلاف نظر پیدا می شد،با این حال باز هم مونس تنهایی هم بودند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #179
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    ما هنوز همان محل و همان خانه ا که چند کوچه با خانه مادر فاصله داشت ساکن بودیم.هر روز پس از آمدن از سرکار به مادر تلفن می کردم و حالش را می پرسیدم.هفته ای یکی دوبارهم به آنان سر میزدم تا اگر کاری داشته باشند برایشان انجام دهم.
    پدر روزبه روز رنجورتر و بیمارتر می شد و همیشه تحت مداوا بود.به علاوهمادراز روی تجربه و آگاهی از طب سنتی گاهی برای او گل گاو زبان و سنبل الطیب دم می کرد،اما پدر که به خاطر خوردن شیره تریاک هر دو کلیه اش را از دست داده بود دچار اورمی شد و در سال شصت و پنج یک شب خوابید و صبح دیگربیدار نشد.
    با از دنیا رفتن پدر همه ما در خانه مادر جمع شدیم.مادر با تمام رنجها و سختیهای که از دست او دیده بود او را باعزت و احترام به خاک سپرد و در تمام مراسمش بر کارها نظارت کرد.به مدت هفت روز منزل پر و خالی شد. اغلب مهمانها از شهرستان آمده بودند.مادر مانند کوهی استوار دستور می داد و مدیریت می کرد و ما دستوراتش را اجرا می کردیم .پدر هنگام مرگ پولی دربساط نداشت و این مادر بود که با پس انداز خود تمام مراسم سوم ،هفت و چهل و سال او را برگزار کرد.
    با فوت پدر مادر خیلی تنها شده بود. طبق معمول هفته ای دو سه بار به او سر می زدم و هر بار متوجه می شدم که صدای تلویزیون را بلند کرده و به آن خیره شده و در همان حال گریه می کند.یک روز رو به مادرم کردم و گفتم :آخر این تلویزیون که جزجنگ و خونریزی و آمارتلفات و گریه زاری خانواده شهدا چیزی ندارد چرا نشستی و نگاه می کنی و خودت را عذاب می دهی؟
    گفت:مادر این از درد تنهاییه.می خوام تو خونه صدا باشه حالا چه فرقی می کنه گریه یا شادی.
    مادر با فوت پدر روحیه اش را خیلی از دست داده بود.گاهی فکر می کردم با وجود تمام بدیها و آزارهای پدر مادر همیشه او را دوست داشت و پذیرفتنش پس از ترک خود گویای راز درونش بود.طفلی مادر هنوز دوسال از فوت پدر نگذشته بود که حادثه دیگری برایمان به وقوع پیوست و این بار عامل حادثه سیما بود.
    او که با پاگذاشتن به سن میانسالی خیلی چلق شده بود بدون اینکه توجهی به وضعیت بدنی خودش داشته باشد.به چرخ خیاطی چسبیده بود . او کسی نبود که زیاد متوجه حال و روز خودش باشد.مگر دردی در وجودش را می گرفت تا به دکتر مراجعه کند.سیما از خیلی وقت پیش هنگام راه رفتن دچار تنگی نفس مختصری می شدکه آن را به چاقی اش ربط می داد بدون اینکه فکری برای خودش بکند.یک روز که چندلحظه نفسش بالا نیامده عاقبت مجبور شد به پزشک مراجعه کند.آن وقت بود که متوجه شد فشار خونش بالاست.دکتر پس از بررسی و معاینات لازم و همچنین دیدن نوار قلب و عکسبرداری به او گفت که قلبش بزرگ و نارساشده و هرچه زودتر باید از دارو و رژیم غدایی برای کم کردن وزنش استفاده کند. کم کم بالا بودن ف5شار خون باعث از کار افتادن یکی از کلیه هایش شد که همانباعث شد تا زیر تیغ جراحی برود.یکی دو سال پس از این عمل زندگی کرد،اما هنوز مشکلش را جدی نگرفته بودعاقبت یک روز صبح با یک انفاکتوس وسیع قلبی در عرض دو ساعت فوت کرد
    مرگ سیما خیل ی غیر مترقبه و باور نکردنی بود.هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد که او اینقدر زود دنیا را ترک کند با رفتن سیما مجید ماند وسوگل دختر کوچکش.مادر به اجبار به منزل او رفت تا هم از او و هم از دخترش نگهداری کند.به پیشنهاد او ما هم در منزل مادر ساکن شدیم . اما من به خود اجازه ندادم وسایلم را جایگزین وسایل مادر کنم تا او خیلش


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #180
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    راحت باشد که تا روشن شدن تکلیف مجید به حکم مهمان منزل او هستیم .با این حال منزل او مدت بیست سال بود که از ساختش گذشته بود و اکنون فرسوده شده بود.پشت بام احتیاج به تعمیر داشت ،دیوارها احتیاج به نقاشی داشت و لوله ها یش همه پوسیده شده بود. تنها حسن آن این بود که برای ما فرصتی پیش آورد که اجاره کمتری بپردازیم. مادر هر بار که مرا می دید سفارش می کرد که یاسمن مواظب باشید برگ و آشغال راه آب پشت بام را نگیرد ،مواظب باش باغچه ها هر روز آب بخورند ،خاک باغچه اگر کرم گذاشت باید سم پاشی شود، مواظب موتور خانه باش تا لوله هایش نشت نکند و سوراخ نشود.هنگامی که برف می آید مادر زنگ می زد که یادم نرود پشت بام را پارو کنید. هنگام بهار می خواست باغچه را کود پاشی کنیم تا تقویت شود و خیلی از مسائل دیگر. منصور نبود و اگر هم بود کاری به این مسائل نداشت و از هزار سفارش یکیش را انجام نمی داد .تمام این مراقبت ها و مواظبت ها روی دوش من بود.
    بهی سالهای دبیرستان را پشت سر می گذاشت و دختر بزرگ و زیبایی شده بود که خوب و بد را از هم تمیز می داد و به این افتخار می کردم و او هم به این علاقه من واکنش مثبت نشان می داد.درسهایش خیلی خوب بود و هنوز هم روی درسهایش حساس بود و دوست داشت همیشه جز بهترینها باشد . من و او تمام طول هفته را با برنامه های متنوعی که تنظیم کرده بودیم می گذراندیم . صبحها او به مدرسه و من سر کار می رفتم و عصر ها را اغلب با هم می گذراندیم . یک روز با هم به کلاس زبان می رفتیم و یک روز به شنا یک روز به سینما و یک روز مهمانی و خلاصه به همین ترتیب سعی می کردیم اوقات خوشی را در کنار هم داشته باشیم . او علاقه مند بود روزی محقق شود و من تشویقش می کردم که در این کار موفق شود.
    من و بهی علایق مشترکی داشتیم و در همه چیز تفاهم کامل داشتیم .هر دو موسیقی را به یک طریق می پسندیدیم و به فیلمهای واحدی علاقه مند بودیم.به ظاهر ما یک خانواده ی سه نفری بودیم،اما در حقیقت دو نفر بودیم ،زیرا منصور مثل یک مهمان می آمد و می رفت. هر چیزی را که می خواستیم با غرولند و نک و نال قبول می کرد خانه برای او حکم بازاری داشت که یک روز می آمد و پس از رفع نیازهایش از در دیگر خارج می شد.منصور محبت و عاطفه پدری اش را فقط با دادن پول ،آن هم فقط برای رفع احتیاجات بهی نشان می داد ،اما در عین حال نقهایش را به جان من می زد :بابا چقدر لباس؟ چقدر کفش؟ تمومی نداره؟ این کلاس رو تموم می کنه کلاس دیگه هوس می کنه .عینک می خواد،مانتو می خواد ،این دکتر ،آن دکتر .برای چشم ،برای گوش،برای مو، برای جوش های صورتش.بابا ندارم ،چرا کسی نمی فهمه ندارم.
    اما همین که با بهی روبرو می شد قفل به دهانش می زد. خب حق داشت او سنگ صبوری مثل مرا داشت که نقها و نیشهایش را به جانم بزند.منصور خوب میدانست که من واکنشی نشان نمی دهم و فقط خون جگر می خورم و این برای او بد نبود . گاهی در جوابش می گفتم:من چندین و چند سال است که همسر تو هستم .مرا سفر بردی؟برایم لباس خریدی ؟طلاو جواهر ازت خواستم ؟خب این دیگه دخترته.زنت که نیست که خواسته هایش رو پشت گوش بیاندازی .
    منصور در چنین مواقعی سکوت می کرد و من می فهمیدم تمام حرفهایم را قبول دارد با این حال او هیچ وقت نمی خواست چیزی را به رویش بیاورد ویا حتی ذره ای خود را عوض کند.
    در محیط کار دیگر شناخته شده بودم . یک روز نامه ای به دستم رسید که از


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 18 از 20 نخستنخست ... 814151617181920 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/