صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه رحيم از جلوي دكان ايستادن كاري ساخته نيست برو و بگرد خانه شان را پيدا كن ،مادرت را بفرست خواستگاري يا آهان يا نه.دختر مثل درخت گردو است ،هر كسي رد ميشه يه سنگ مي زنه كه يك گردو بيفتد ،هزارتا خواستگار ميره و مياد ،كتك كه نميزنند مادرم را كتك نزنند ،خودم به جهنم.



    راه افتادم ،خانه شان آشنا تر از آن بود كه معطل شوم ،خانه بزرگ اشرافي ،دري به بزرگي تمام خانه ما ،درختها از ديوارها هعم بالاتر بودند ،ساختمان بزرگ گچ كاري شده ،همه چيز عالي ،همه چيز مرتب.رحيم برگرد خاك بر سر اينجا جاي تو نيست تو به اين طبقه تعلق نداري ،پسر سورچي اين ها وضعش بهتر از وضع تو است ،ديوانه اي،خيالات واهي مي كني ،برو ،برو ،برو.



    و من به جاي اينكه به نقطه مقابل بروم دور شوم گويي دستور براي جلو رفتن بود ،دور تا د.ر خانه را طواف كردم .محبوبه من در اين خانه است ،چكار مي كند؟هر كاري مي كند بكند ،مهم اين است كه به ياد من باشد ،فراموشم نكند ببين چند روز است كه نديدمش ،نكند به زور از اين خانه دورش كرده اند،مي تونند چرا كه نه.يك خانه ندارند كه ،اين جور آدمها در كرج يا شميران هم خانه دارند ،ييلاق قشلاق مي كنند ،مثل ما نيستند كه زمستان و تابستان در همان خانه يك وجبي بمانيم.ييلاق مان بالاي بام باشد و شقلاق مان زير زمين.



    ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش


    بيرون كشيد بايد از ورطه رخت خويش


    پشت خانه كوچه باغ طويلي بود اما مزبله كثيف ،محل قضاي حاجت حيوانات و آدم هاي حيوان صفت ،اما هر چه بود جاي مناسبي بود !مي شد دور از چشم آدمهاي فضول چند لحظه اي محبوب را ديد،و راز دل گفت .خوب خانه را شناختم برگشتم چه بكنم؟ آيا هر روز بيايم جلوي دكان بايستم اين دفعه ديگه شوخي بردار نيست .ممكن است بصيرالملك با آژان خدمتم برسند .



    برگشتم خانه كو قلم و دواتم؟مدتي بود چيزي ننوشته بودم ،براي دلم مي خواستم بنويسم ،نوشتن هم مثل غم دل به چاه گفتن است ،سبك مي شوي تشنه مي شوي.



    راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست



    آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست



    راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست



    آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست



    چندين و چندين بار نوشتم در حالي كه قدم به قدم به جان فدا كردن در راه محبوب نزديك تر مي شدم.يك تكه كاغذ كوچك بريدم دورش را باقيچي صاف كردم ،و رويش نوشتم :



    پشت باغ خانه تان منتظر هستم .



    صبح رفتم سراغ عليمردان ،جلوي در سقاخانه آفتابه و جارو به دست داشت ،راه منتهي به دكان را جارو مي كرد .



    -عليمردان !هيس!



    -سلام .



    -بيا اين ور كارت دارم.



    بي محابا جارو را انداخت زمين و دويد به طرفم.



    -ببين عليمردان دكان بسته است ،« ديدم مي دانم. » من نمي توانم هر روز بيايم و اينجا بمانم ،قرار است دختر خانمي كه اينقده است ،چادر چاقچول كرده بياد با من كار دارد ،خنده اي شيطنت آميزي كرد و گفت «مي فهمم» با دستم پشت گردنش ،آي شيطان خنديد :«پيش مي آيد » ،عجب بچه تخسي بود گفتم :ببين اين كاغذ را وقتي آمد ميدي بهش ،فهميدي؟قدش يه خرده از تو بزرگ تر است .گفت:« مي شناسم دختر آقا بصير الملك را مي گويي؟»اِ !تو از كجا مي شناسيش؟گاه گاهي مي آد از اينجا رد ميشه و شمع روشن مي كنه،الهي برايش بميرم او هم مثل من متوسل به خداشده،خدا ميشه به ما دوتا رحم كني؟



    -ببين عليمردان خيط نكاري؟



    باز هم خنديد:«بيخيالش» ،چه جوري ميدي؟« تو كارت نباشد اگر علي ساربان است مي داند شترها را كجا بخواباند.» ،پسر مواظب باش به كسي ديگه اي ندي خوب؟«گفتم كه بيخالش » يه دوهزاري گذاشتم كف دستش ،«آقا رحيم ما نمك پرورده ايم »دلم برايش سوخت ،كاش بزرگ تر ها هم صفا و صميمت عليمردان را داشتند . خداحافظ عليمردان ،«خداحافظ ،نگران نباش علي آقا قوي »



    داشتم دور مي شدم كه به صداي پايش برگشتم.هان چيه؟نفس نفس ميزد«بگم كي داد؟»ترسيدم يك دفعه عوضي بدهد گند بالا بيايد .گفت : نه ،اسمم را نگو ،بگو نجاره داد.-باشه. خنديدو رفت.



    ديگه تصميم را گرفته بودم به راهي افتاده بودم كه اصلا برگشت نداشت ،ديگه اخيار دست خودم نبود يكي انگاري از پشت هول ام مي داد،يا يكي از جلو مي كشيدم ،يا با هم زنده مي مانيم و زندگي مي كنيم يا اگر فهميدم به من نارو زده اند و همه اين ها نقشه شيطاني است مي دانم چي كار كنم كه بصيرالملك از دبدبه و كبكبه بيفتد ،همان دم حجله به جاي گربه خود عروس بي عصمت را مي كشم ،حالا كه به پولشان مي نازند و فكر كرده اند كه مي شود دل رحيم بي كس و كار را بازيچه قرار داد من هم مي دانم كه چه بكنم ،گناه دارد؟گناه اين است كه زندگي مرا به آتش كشيده اند.پدرپدرسوخته اش كارم را هم از من گرفت ،فقط به فكر زندگي خودشان هستند ،اصلا فكر نكردند كه رحيم بيچاره بعد از بيكاري چه خاكي توي سر خودش بريزد؟گاوهاي خوش علف ،آدمهاي جلف عرق خور.



    وقتي رسيدم خانه مادرم از بيرون آمده بود ،داشت چادرش را تا مي كرد.



    -سلام مادر.



    -عليك سلام رحيم .چه خبر؟



    -چه خبري بايد باشد؟



    -دختره پيداش نشد؟



    -نه.



    -بلا گرفته آمد آتش را روشن كرد و گم و گور شد.



    با وجود اينكه مي دانستم حق با مادر است اما دلم نمي ؟آمد كه به محبوب من نامهرباني كند ،بد بگويد ،نفرينش كند.لباس ام را در آوردم و بي حال روي زمين دراز كشيدم.



    -رحيم رفته بودم پيش ملاي محله .



    -براي چي؟



    -گفتم يك استخاره اي بكنم ببينم آخر عاقبت كارمان به كجا ميرسد ؟اصلا صلاح است ؟مصلحت است ؟



    -خب؟



    -ملا كتاب دعا را باز كرد .يه چيزهايي خواند كه نفهميدم.خبيث خبيث مي گفت ،حاليم نشد ،گفتم آقا قربان جدت بروم به زبان خودمان بگو چه نوشته؟من كه سواد ندارم .



    گفت خلاصه مطلب مادر اينكه آبگرمابه پارگين را شايد.باز هم حاليم نشد ،گفت مادر اگر پسرت پسر خوبي است ،گناه نكرده ،معصيت نكرده ،پاك است محال است دختر ناپاك نصبيش شود ،ولي اگر ناپاك و گناه كار باشد دختر پاك هم گير بياورد در طول زندگيش دختره پايش خواهد لنگيد اين دنيا دار مكافات است !



    -خب بلاخره چي فهميديم؟



    - رحيم من از تو مطمئنم هستم مي دانم كه خودت هم مثل يك دختره باكره پاكي ،دلم روشن شده انشالله كه دختره خلافي نكرده ،خشگلي تو ،اوستايي تو ،دلش را برده ،دورو برش را مردهاي كچل شكم گنده يا لاغرو ترياكي را ميبيند ،مثل تو نديده تا ديده عاشقت شده.



    خنده ام گرفت گفتم :مادر راست گفتند كه سوسكه به بچه اش مي گه الهي قربان پاهاي بلورت.



    -رحيم خودت را دست كم نگير ماشالله هزار ماشالله مثل گلي.



    -پس مادر اين گل آماده شده كه بره خواستگاري ،آهان ؟



    مثل اينكه اين قسمت را پيش بيني نكرده بود ،خيلي جا خورد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    - نه رحيم ، اينرا از من نخواه ، آدم بايد به اندازه گليم اش پايش را دراز کند ، خودت برو ، از تو خوشش آمده ، اما منو ممکن است از در کوچه بيرون بيندازند ، يک عمر طوري نکردم که حرف بد بشنوم ، سر پيري ، بي آبروئي بالا مي آورند ممکن است به خدم و حشم اش دستور بده پس گردنم را بگيرند با يک اردنگي بيرونم کنند آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند .
    - غلط بکنند مگر شهر هرته ؟
    - آي رحيم بالاتر از من را کشتند صدايش در نيامده لگد زدن به سر زن بيوه بيکسي که کار ندارد.
    - دختري که پسر را مي خواد مادرش را هم بايد بخواد ناخن را که نميشه از گوشت جدا کرد ، پسر زن ميگيره معني اش اين نيست که مادر را بايد طلاق بده .
    - حالا تو بکار خودت برس ، مادر را ولش کن ، مادر هم براي خودش خدائي دارد .
    - پس تو نري ؟ کي بايد بره خواستگاري ؟
    کمي فکر کرد و گفت : شايد انيس خانم را بفرستيم آشنا داند زبان آشنا .
    هر روز دو بار به عليمردان سر مي زدم با تاسف مي گفت " خبري نيست " غير از اون هيچکس هم دور و بر دکان ما آفتابي نشده ؟ " نه رحيم آقا ، مگر يکي ديگه هم بعله ؟ خنديدم ، نه پسر منظورم مثلا اوستا خودش يا بصير الملک است ، " نه مردي اينورها نديدم "
    تا اينکه ظهر يک روز گرم مرداد ماه بود که عليمردان وقتي مرا از دور ديد بطرفم دويد ، چنان خوشحال بود که گوئي براي خودش امر خيري اتفاق افتاده " دادم آقا رحيم دادم " چي گفت ؟ " والله يه خرده اول بد عنقي کرد دلم را شکوند اما بعد مژدگاني هم داد " و سکه اي را که محبوب کف دستش گذاشته بود نشانم داد ، بگذار توي جيب ات ديدم ، گم مي کني ها ، با سرش اشاره کرد که نه .
    دويدم ، بطرف ميعادگاه دويدم ، همانجائي که گفته بودم .
    کوچه اي جلوي رويم بود که بر عکس باغ محبوب بسيار کثيف و گندآلود بود ، تصور گلي در ميان اين مزبله آزارم داد ، چرا ما بايد در همچو جاي کثيفي وعده ديدار داشته باشيم ؟ پشت ديوار پر از گل و ريحان است اما حيف که ما اجازه ورود به آنرا نداريم ، محبوبم آمده بود کنار ديوار ايستاده بود مظلوميت از تمام وجودش نمايان بود دلم مي خواست با مهرباني در آغوشش بگيرم و از او بخاطر اين ميعادگاه کثيف پوزش بطلبم ولي نه ، به خدايم قول داده ام که دست از پا خطا نکنم .
    کف دو دست را در مقابل خودم بروي هم گذاشتم .
    - سلام
    - سلام
    روزهائي را که نيامده بود شمرده بودم مي دانستم چند روز از آخرين ديدارمان مي گذرد .
    - اين بيست و سه روز را کجا بودي ؟
    - زنداني بودم
    دلم هري ريخت ، نکند بخاطر آنچه که گذشته زندانيش کرده اند که گند را بدتر بالا نياورد ؟ مثل اينکه متوجه حيرتم شد گفت :
    - به پدرم گفتم ، او هم قدغن کرد که از خانه خارج شوم . دکان تو چرا بسته ؟
    لبخند رنگ پريده درد آلودي بر لبم گذشت .
    - نمي داني ؟
    - نه
    - از پدرت بپرس
    - چه طور ؟
    - پدرت دکان را خريده ، ده روزي مي شود ، يک روز صبح که سر کار آمدم ديدم در دکان را بسته اند و ميخکوب کرده اند ، فورا شستم خبردار شد ، فهميدم قضيه از کجا آب مي خورد ، رفتم پيش اوستا ، گفتم چرا دکان را بسته ايد ؟ گفت بصيرالملک آدم فرستاد و پيغام داد که قيمت دکان را بگو ، من گفتم فروشنده نيستم ، گفت بصيرالملک فقط از تو قيمت دکان را پرسيد جواب سوالش را بده ، من هم قيمتي گفتم که گران تر از قيمت روز بود فرستاده اش رفت و آمد گفت بصير الملک گفت دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن که از فردا ديرتر نشود ، من هم قبول کردم همين .
    با يک حرکت سريع پيچه اش را بالا زد و گفت :
    - پس پدرم تو را بيکار کرد ؟ تو را از نان خوردن انداخت ؟ آخر زهر خودش را ريخت ؟
    احساس کردم خون تمام رگهايم توي صورتم جمع شد ، خدايا اين دختر را چقدر دوست دارم گفتم
    - عوضش اين ترياق شفايم را داد .
    مثل اينکه حرفم را نشنيد يا شنيد و بروي خودش نياورد باز گفت :
    - تو را از نان خوردن انداخت ؟
    خيلي دلواپس کارم و نانم بود گفتم :
    - لابد مي دانسته که دور از تو نان از گلويم پائين نمي رود ! ...
    خودم از حرفي که زده بودم خنده ام گرفت ، رحيم با حجب و حيا ، رحيم کم حرف بي زبان ، رحيمي که تا بامروز صورت زن نامحرمي را نديده بود ، چه شجاع شده ! چه زبان در آورده ، خدايا اکسير عشق معجزه مي کند ادم را از اين رو به آن رو مي کند ، اين دختر ، به اين نازنيني به اين مهرباني ، والله باورم نمي شود دختر بصير الملک عاشق من يک لاقبا شده ؟! شده که شده مهم اينست که پايان اش خوش باشد .
    - از اول مي دانستم تو را به من نمي دهند .
    - بيا خواستگاري بيا به پدرم بگو که مي خواهي وارد نظام بشوي ، که مي خواهي صاحب منصب بشوي مگر نمي خواهي ؟ هان ؟
    چرا نمي خوام ؟ تمام وجودم ترا مي خواد ، تک تک اعضايم ترا مي طلبد معلومه مي خوام
    - چرا مي خواهم ، ولي فايده ندارد ، اصلا نميگذارد حرفم را بزنم
    - چرا ، چرا ، وقتي تو را ببيند ...
    طفلکم فکر مي کرد ، پدرش هم مرا از ديد او نگاه مي کند ، فکر مي کرد مرا ببيند ، تسليم مي شود ، رحيم با چشم ابروي خوشگل را
    - پدرت مرا ديده
    - چي ؟ کي ؟ کجا ؟
    خيلي تعجب کرد باورش نمي شد ، اصلا نمي توانست تصورش را هم بکند ، لحظه اي را که روي رکاب درشکه پريدم را ياد آوردم ، ناراحت شدم ، هر چه باداباد بايد بگويم چه شده ، مگر نمي خواهم محرم اسرارم باشد ؟ مگر قرار نيست زنم باشد ؟ خب از همين حالا بايد صادق باشم .
    - وقتي پدرت دکان را خريد و در آن را تخته کرد ، باز هم يکي دو روز مي آمدم دم دکان مي ايستادم و کشيک مي کشيدم ، کشيک مي کشيدم تا تو بيائي و نيامدي ، نمي دانستم چه بکنم ! چه طور تو را ببينم ، مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند ، به همان پسر عمويت ... اسمش چه بود
    - منصور
    - آهان ! براي همان منصور خان ، خيلي مالدار است نه ؟
    وقتي صحبت پولداري کسي پيش مي آمد من ديگر کاري نمي توانستم بکنم ، در برابر ثروت بي حساب اين و آن من يک لاقبا چه داشتم که رو کنم ، و اين ها ، اين طبقه اعيان و اشراف ، بنده پول و غلام زر بودند ، از نگاهم حالت سرزنشم را درک کرد و با لبخند محزوني نگاهم کرد ، طفل معصوم اين که مي دانست من شاگرد نجار بيکس و بي چيزي هستم ، اين را ديگر چرا قاطي آنها کردم ؟ از سرزنشي که بناحق روا داشته بودم شرمنده شدم . ديگر نتوانستم به چشمهاي گله بارش نگاه کنم ، سرم را پائين آوردم :
    - هر چه منتظر شدم نيامدي ، تا اين که يک روز درشکه پدرت را ديدم که از جلوي دکان رد مي شود ، کروک آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود ، وقتي جلوي دکان رسيد زير چشمي مرا ديد که دست به سينه ايستاده ام ، به روي خودش نياورد ، بي اختيار شدم ، به خود گفتم دخترش را کجا پنهان کرده ؟ چه به روز او آورده ؟ جلو پريدم و دهنه اسب ها را که آهسته کرده بودند تا بپيچند گرفتم و گفتم آقا عرض داشتم .
    بی اراده چنگ زد به صورتش و گفت : وای خدا مرگم بدهد
    - چرا ؟ خدا نکند فرشته ای به وجاهت شما بمیرد ، به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا می شوند ...
    با نگاهم می خواستم اثر کلام ام را در چهره اش بخوانم ، از فوج فوج جوان گفتن منظوری داشتم اما باز هم خودش را به نشنیدن زد .
    - خوب ؟ بعد ؟

    - آقا با چنان خشمی به من نگاه کرد که زانوهایم سست شد اگر نفتی داشت آتش می کرد .
    رو به جلو خم شد و با صدای آهسته و بم ولی بسیار خشمناک گفت : بگو ، سر جلو بردم می خواستم هیچ کس نفهمد درشکه چی نفهمد ، اهل محل نفهمد ، آهسته در گوشش نجوا کردم : چرا اذیتش می کنید ؟ دست از سرش بردارید ، من هستم که می خواهد زنم بشود ، با من طرف هستید .
    مثل اینکه مار پدرت را گزیده باشد ، کبود شد ، به طوری که به خودم گفتم الان خدای نکرده جلوی پایم می افتد و تمام می کند ، نگاه پر کینه ای به سراپایم انداخت ، یکی دو بار خواست نفس بکشد و حرفی بزند ، صدایش بالا نمی آمد ، بعد یکدفعه مثل فنر از جا پرید ، تا سورچی بیچاره آمد به خودش بیاید ، شانه او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را عقب کشید که یک پایش به هوا بلند شد و چیزی نمانده بود به زمین پرت شود دست راست مرد بیچاره با شلاق به هوا بلند شد ، پدرت مثل شیر غرید : " این را بده به من ببینم " او شلاق را از دست سورچی قاپید و تا بیایم بخودم بجنبم چنان شلاق را بر بدنم کوبید از بالای زانو تا سر شانه ام پیچید و همان جا محکم ماند . پدرت می خواست شلاق را بکشد و دوباره به بدنم بکوبد ، ولی شلاق سر جایش چسبیده بود من هم با آن جلو کشیده شدم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه275-279

    خون از محل شلاق بیرون زد وپیراهنم پاره شد پدرت که دید شلاق از بدنم جدا نمی شود به صدای بلند از میان دندانهای به هم فشرده اش فریاد زد:حرامزاده مزلف اگر یک بار دیگر حرف او را بزنی می دهم گردنت را خرد کنند اگر باز این طرفها پیدایت بشود مادرت را به عزایت می نشانم.
    شلاق خود به خود شل شد از دور بدنم افتاد پدرت شلاق را جلوی سورچی پرت کرد وگفت:راه بیفت ورفت,ببین چه به روزم اورده.
    با تعجب نگاهم می کرد دست کردم از جیب بغلم تکه پیراهن سفیدم را که خون آلود بود بطرفش دراز کردم رنگش پرید لبای گلگونش سفیدش شد پارچه را گرفت گفتم:
    بگیر پیشت باشد یادگاری خون ما هم به خاطرت ریخت باکی نیست.
    از میان لبهای لرزانش صدای محوی به گوشم رسید:
    آخ.
    یه خرده نگاهش کردم این دختر مثل گل این دردانه اشراف زاده این محبوب نازنین من است که به خاطر من نگران شده ناراحت شده رنگش پریده الهی من پیش مرگش شوم گفتم:
    حالا می گویی چه بکنم؟می خواهم بیایم خواستگاری سرم برود هم دست بردار نیستم.
    صبر کن خبرت می کنم.
    چه طوری؟
    نشانی خانه ات را بده.
    یه خرده نگران شدم فقط مانده پدرش خانه مان را بر سرمان خراب کند گفتم:
    چه فایده دارد؟اجاره ای است اگر پدرت بو ببرد آن جا را هم می خرد.
    خیلی فوری تصمیم گرفت گفت:
    خوب از توی حیاط خانه مان می ایم آخر باغ وبرایت کاغذ می اندازم همین جا کاغذ را می پیچم دور سنگ و از سر دیوار پرت می کنم گاهی بیا اینجا سر وگوشی آب بده.
    هه گاهی بیام؟من هرروز این دور وبر ها پرسه می زنم چه کنم؟پدرت کارم را گرفته وتو قرارم را.
    گفت :دیگر باید بروم.
    هر چند تصمیم گرفته بودم دستم به دستش نخورد اما دلم می خواست چیزی را که به دستهایش به تن وبدنش خورده را در سینه ام بفشارم روی قلبم بگذارم ببویم ببوسم گفتم:
    من این همه یادگاری به تو داده ام زلفم را خون تنم را تو به من چه یادگاری می دهی؟
    همیشه اماده جواب بود همیشه,گفت:
    اول بار که من به تو یادگاری دادم؟
    !؟چه یادگاری؟
    دلم را


    18


    دو سه روز سر ظهر رفتم توی کوچه باغ قدم زدم دور خانه اش را طواف کردم گوش خواباندم خبری نبود وقتی از او بی خبر می شدم هزار فکر ناجور به کله ام هجوم می کردایا چه شده؟بلاخره پسر عمو دلش را برد؟بلاخره بزور بعله را گفت؟حالا چکار می کند؟خوش است؟سرش بر دامن منصور اقاست؟رحیم تو ول معطلی پسر هیچ دیوانه ای آ«همه بیا وکیا را ول می کنئ می اید به نان خالی تومی سازد؟
    گاهی فکر می کردم آن پدر که من دیدم اگر خشمگین شود دخترش را هم می کشد,آیا محبوبه مرا کشته است؟آیا مثل پدر مریم چالش کرده؟مادرش که اوستا تعریفش می کرد چه می کند؟مادرش هم درد دل دختر را نمی فهمد؟زن که باید از دل دختر بهتر خبر داشته باشد محبوب من چه بلایی سرت آوردند؟رحیم بمیرد اگر تو ازرده باشی.

    الا ای آهوی وحشی کجایی
    مرا تنت چندین اشنایی
    دو تنها دو سرگردان دو بیکس
    دد ودامت کمین از پیش واز پس
    بیا تا حال یکدیگر بدانیم
    مراد هم بجوییم توانیم
    که میبینم که این دشت مشوش
    چرا گاهی ندارد خرم وخش
    مگر خضر مبارک پی در اید
    که این تنها بدان تنها رساند



    بعد از یک هفته سرگردانی بلاخره پشت دیوار خانه اشان گلوله ای کاغذ را کنار دیوار پیدا کردم کاغذ را دور سنگ کوچکی پیچیده واز روی دیوار پرتاب کرده بود برداشتم گذاشتم توی جیبم دلم به شدت می زد تا از جلوی درشان وکوچه شان رد شوم مردم وزنده شدم برایم این لرزیدن وترسیدن عجیب بود هر روز میایم هر روز از اینجا رد می شوم چرا امروز اینقدر دل نگران ومضطرب هستم؟بعد از اینکه از ناحیه خطر دور شدم دستی روی سینه ام که خاطر محبوبم را در ان جا داده بودم کشیدم کاغذ با سنگ روی قلبمم بود چرا اینقدر نگران بودم هان؟هر روز دست خالی می امدی ودست خالی می رفتی امروز نشان او بر سینه ات بود اگر ترا می دیدند اگر ترا می گرفتند وبقصد کشت کتک ات می زدند واین نامه را بدست می اوردند جان محبوبت خپحتما"به مخاطره می افتاد پدر اگر خط دخترش را توی دستهای تو می دید اول ترا می کشت بعد بسراغ دختر دلبندش می رفت.
    خوشم امد لذت بردم دلهره من نه به خاطر خودم که به خاطر او بود,محبوب عزیزم کجا بخوانم؟کجا بروم؟اه که دکان چه جای دنجی بود خانه من بود از صبح تا غروب تنهای تنها با خیالات خودم با خاطرات او هیچ احدی مزاحم ما نبود..
    دیدم توی کوچه اصلا امکان ندارد بتوانم نامه اش را بخوانم پس بروم به خانه انجا امن تر است وقتی وارد شدم مادر گفت:
    الهی به خاک سیاه بنشیند کسی که ترا سرگردان کرد پسر به این بزرگی را علاف کوچه وبازار کرد آ[ه مرد هم اینموقع به خانه بر می گردد؟الهی ذلیل بشود بصیر الملک دکان را تعطیل کرد.
    بدون اینکه جوابش را بدهم کاغذ دور سنگ را باز کردم:
    پسر عمو را جواب کردم به او گفتم که او را نمی خواهم گفتم فقط تو را می خواهم رحیم فقط تو را
    جمله آخر را دو سه بار خواندم باز هم یک ظرف پر از لذت از فرق سرم ریخت تا نوک پایم مرا دوست دارد مر امی خواهد این مهم است.
    محبوبه نمی دانست که خبر جواب کردن پسرعمو را از انیس خانم خیلی زودتر اورده بود من می دانستم عمه اش این خبر را پخش کرده بود اما از زبان خودش شنیدن لذت دیگری داشت باز هم آن نامه توی جیبم چندین روز سرحالم کرد,هر روز به میعاد گاه می رفتم هر روز چشم به بالای دیوار داشتم که سنگی پرتاب می شود وپیامی می آورد.
    وجببه وجب پشت خانه شان را شناخته بودم تمام درختهایی که انجا بود شمرده بودم.
    پشت ساختمان قسمتی از دیوار به اندازه یک کف بشقاب ریخته بود خودشان خبر نداشتند من دیده بودم برای خودم فکر می کردم که وقتی دامادشان شدم خودم گچ واهک درست می کنم و آن قسمت را تعمیر میکنم اساسا" پدر محبوبه پا به سن شده بود حتما"پسرزرنگی مثل من لازم بود که به کارها برسد خدایا می شود روزی همراه پدر محبوب توی آن درشکه بنشینم؟خواهم گفت آقا جان بیاد دارید چه جوری با شلاق خونم را ریختید؟هم خواهد خندید هم شرمنده خواهد شد وحتما"به من تکلیف خواهد کرد که:
    رحیم جان از گذشته یاد نیار.
    خواهم گفت پدر حلاوت همه دلتنگی هایم را از بین برده اگر بخاطر محبوب سرم هم برود باکی نیست.خدایا می شود آنروز را به چشم ببینم؟
    به مادرش خواهم گفت:اوستا محمود آنقدر از شما تعریف کرده بود که من ندیده دوستتان داشتم و او خواهد گفت رحیم من ترا ندیده اصلا دوستت نداشتم وخواهیم خندید خدایا یعنی می شود؟
    ولی رحیم اینجوری که نمی شود تو فکر می کنیرحیم نجار را به این راحتی می پذیرند؟تو باید خودت را بالا بکشی به حد آنها .
    می رسم اگیر بصیر دستم را بگیرد می رسم همیشه که نجار نمی مانم دری به تخته بخورد یک خرده سرمایه داشته باشم دست وبالم باز شد چوب فروشی راه می اندازم.نظام چی؟
    به محبوب قول نظام دادی خببلی اگر خیالم از مادرم ومحبوب آسوده باشد نظام هم میتوانم بروم آقا ناصر می گفت رسته ای در نظام هستکه بیشتر به قد وقیافه توجه می کنند چیزهای دیگر را بعدا همانجا یاد می دهند نظام هم می روم مهم فعلا مساله رها شدن از این تنگناست.
    حاج علی کجا هستی؟چرا امروز هیچ کس ته باغ نیست؟
    صدا از پشت دیوار بود انگاری صدای محبوبم بود کمی مکث کردم شک کردم اخه من صدای بلندش را نشنیده بودم همیشه طوری ارام حرف میزد که من بزور می شنیدم چه بکنم چه بگویم خدا رو شکر زود تصمیم گرفتم یا خدا کمکم کرد که به عقلم رسید بگویم:
    این کوچه چه قدر خاک وخاشاک دارد!
    جب دختر باهوشی است اصلا به نظر من زنها خیلی باهوشتر و زرنگترند فوری صدایم را شناخت.
    رحیم؟محبوب تو هستی تنهایی؟
    اره
    منتظر نماند وسنگ را انداخت وسط اسمان و زمین کاغذ از دور سنگ باز


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شد و مدتی معلق اینور و انور رفت تا کمی دورتر از من روی خس و خاشاک،رفتم به طرف کاغذ،برداشتم،یک جمله به نظرم رسید:
    -به قصد کشت کتکم زدند.دلم فرو ریخت.دستهایم لرزید.هم خشمگین شدم هم ناراحت.
    -کتک میزنند؟
    -عیبی ندارد.
    -عیبی ندارد؟خیلی هم عیب دارد،دارند زجر کشت میکنند.-
    باور نمیکنند تو میخواهی بروی توی نظام،مگر نمیخواهی؟خدایا این دوره و زمانه عجب صاحب منصبها دل مردم را بردند،انگاری نظام بالاتر از همه جاست آخه نجاری چه عیب دارد؟هنر نیست؟کدام نظامی اگر جنگ نکرده باشد اگر آدم نکشد به بیاد مانده ؟اما میگویند اسم نجاری که تخت طاوس را ساخته بر پایه ی آن حاک است،
    این آرسیهای رنگ برنگ کار نجارهاست.
    -توی نظام؟چرا،میخواهم،..وقتی رفتم میبینید.
    -کی میروی؟
    عجب گیری افتادم،حالا اگر دخترشان زنم بود و میخواستم بروم نظام ناله و شیون میکردند،به هزار وسیله چنگ میزدند که برایم معافی بگیرند.
    -والله دنبالش که رفتم....چند ماهی طول میکشد....ولی از سال دیگر عقب تر نمیافتاد.خواستم بگویم اگر آقا جانت دستش را روی سرم بگذارد همه کار میشود اما من تنهایی چه میتوانم بکنم.
    پرسیدم:
    -میای فرار کنیم؟
    -وای نه خدا مرگم بدهد،میخواهی یکباره خونم حلال شود؟صبر کن ببینم چه میشود.
    -آخر تا کی صبر کنم؟من که بیچاره شدم.
    -اگر رضایت ندادند آن وقت یک فکری میکنیم.
    -زودتر هر فکری داری بکن من دارم از دست میروم.من در این میان بدبخت شدم کارم را از دست دادم و ویلا در و داشت شدم.هر روز بجای اینکه در دکّان کار بکنم پشت دیوارشان سرگردانم ،بالاخره اینجوری نمیشود مرگ یکبار شیون هم یکبار.
    -محبوب میگم....میشنوی؟محبوب..
    دیگر جواب نیامد یا میشنید جواب نمیداد یا گذشته بود رفته بود.چرا لااقل نگفته بود میرود؟دوباره صدایش کردم،صدای پاهایش که میدوید از کنار دیوار شنیده شد:
    -خداحافظ حاج علی آمد.
    الهی براش بمیرم پس حاج علی را دیده بود که جرات نمیکرد حرف بزند،من چقدر بد دلم،چقدر بی انصافم،فوری هزار تا فکر ناجور به کلهام هجوم میکند،اما این حاج علی چکاره است؟


    **********************************

    رحیم آن روز که گفتی،پدرم با شلاق تو را زد و خونت را ریخت شرمنده شدم.
    دلم سوخت،جگرم آتیش گرفت،آرزو کردم کهای کاش به جای تو شلاق پدر بر سر من میخورد،مرا میازرد اما با تو کاری نداشت.خدا دعام را چه زود پذیرفت...مادر به قصد کشت کتکم زد،رحیم اگر دایهام به دادم نرسیده بود،دیگر زنده نبودم.تمام بدنم کبود شده،تمام بدنم بنفش شده،اگر تو یک ضربه خوردی و خونت ریخت لااقل راه جلوی پایت باز بود و در رفتی،اما من ده تا بیشتر خوردم،خونم مرد و اسیر بودم و راه فرار هم نداشتم..
    اما به امام رضا قسم که از کتک خوردن به خاطر تو هم خوشحالم،به هر یک از این کبودیها رو که نگاه میکنم چشمهای زیبای تو به یادم میاد.
    لذت میبردم،نه اینکه فکر کنی تو را فراموش میکنم که دوباره به یادم میایی نه،اما یاد تو تو روی پست بدنم،توی گشتم،و درون استخوانم با خونم مخلوط میشود و سرپای وجودم را گرم میکند.تو بگریزی از پیش یک شعله ی خم من ایستادهام تا بسوزم تمام....نامه ی محبوبم را آنقدر خواندم که حفظ کردم،چرا انقدر اذیتش میکنند؟
    چرا انقدر نامهربان و بی انصافند؟آخه مگر این دخترشان نیست؟اگر نامادری داشت،خوب یک چیزی،انهمه که اوستا خانم خانمها را تعریف میکرد پس کوو؟
    خدایا به من رحم نمیکنی به آن دختر بی چاره رحم کن،خدایا کمک کن از آن خانه نجاتش بدهم،توی خانه صافا و صمیمیت مهم است فرش و قالی حریر به چه درد میخورد؟
    محبوب من توی قفس گیر کرده توی قفس طلائی.اصلا نمیتوانستم باور کنم که مادری انقدر سنگ دل باشد که دختری را که خودش به دنیا آورده و از گوشت و استخوان خودش است اینچنین بی رحمانه بزند.
    من تا به این سنّ،یک تلنگر از مادرم نخوردم،پدرم هم هیچ وقت مرا نزده بود.برای همان هیکوقت اهل بزن و جنگ و دعوا نبودم،تنها ضربه ای که خوردم از دست جناب بصیر و الملک بود.این مرد و زن عجب دست بزنی دارند،آن از زن و این هم از شوهر.
    خدا ناصر چی بگم بکند،یک تخم لقی دهن مادرم و ذهن خودم شکست،که وقت و بی وقت سرک میکشد و تمام افکار مرا مسموم میکند.نکند این کتک به خاطره گندی بوده که مجبب بالا آورده و با زرنگی به پای من مینویسد؟نکند مادر داغ آن را به دل دارد والا بین من و محبوب مساله ای نیست که انقدر مادر و پدرش را عصبانی و دیوانه کرده باشدگویا توی خانواده یشان هم چیز قریب و تازه ای نیست،انیس خانم میگفت عمه کشورشان بارها راجع به دایی حیدر که گویا از رجال دربار احمد شاه بوده و حالا در فرنگستان زندگی میکند صحبت کرده که دختر یکی یک دانهاش عاشق مهتر شد که بیست هم بزرگتر از خودش بود رفت و زنش شد،یعنی رحیم بیست و یک ساله ی نجّار که اوستا کار شده بدتر از مهتر پیر و پاتال است؟
    اما اگر به من نارو بزنند میدانم چه کار بکنم،می دانم.مدتی بود که نقشه میکشیدم در همان حجله گاه،تکلیفم را با محبوبه ی ریا کار و پدر و مادر بی چشم و رویش معیّن بکنم.
    چه میشود؟آخرش این است که مرا هم میگیرند میکشند،بکشند بهتر از ادامه ی زندگی ای است که با خیانت شروع شود و ادامه داشته باشد.
    بعد تصمیمم عوض شد.
    نه رحیم این کار درستی نیست اگر عروس ات را بکشی اول اونها پولدارند هم زر دارند هم زور نمیگذرند حقیقت بر ملا شود،نمی گذرند علم و آدم بفهمند که دخترشان بی عصمت بوده و تمام کاسه کوزهها سر بیچاره ی تو میشکند و بعد از تو،مادرت به خاک سیاه مینشیند.
    اما کار بهتری میکنم،اگر فقط محبوب را بکشم میشوم قاتل ظالم و همه نفرینم میکنند همه توف به صورتم میاندازند و آخر سر هم گوش تا گوش میایستند و رقص مرگ مرا بر بالای دار تماشا میکنند و از اینکه به مکافات جنایتم رسیدهام همگی راضی میشوند.
    برعکس اگر خودم شهامت داشته باشم که دارم،اول محبوب خیانت کار را میکشم و بعد هم خودم را میکشم،در آنصورت با وجود این که دو نفر را کشتهام قضیه کاملا فرق میکند و من قهرمان میشوم ،قهرمانی مظلوم دامادی قیرتمند،مردی خیانت دیده و گرچه آنروز در این جهان نخواهم بود که حرفهایشان را بشنوم،به اظهار همدردیها یشان بعد از مرگ هم راضیام و روحم شاد خواهد شد.
    بالاخره به این آدمهای پر فیس و افاده که فکر میکنند با پول حتی دل جوان مرا هم میتوانند بازیچه ی نقشههایشان قرار دهند میفهمانم که اشتباه میکنند.اگر پدر مریم میگشت و آن پسر عیان زده ی بی مروت را پیدا میکرد و میکشت و بعد هم خودش را میکشت هم ریشه ی عیاش و کثافت کاری را در دل جوانهای دیگر میخشکاند و هم خود را از زندگی پر از غم و رنج بعد از دخترش خلاص میکرد.رحیم به همه ی پدر مادرهایی که فکر میکنند میتوانند ابرویشان را به بهای خورد کردن جوانی،حفظ کنند یاد خواهد داد که دیگر هرگز اشتباه نکنند،اگر مرد و مردانه میگفتند محبوبه بیوه است یا حتی حقیقت را میگفتند امکان داشت که خون جوانمردی ای که از پدرم در رگهایم جریان دارد،همنجوری قبولش میکردم و دم نمیزدم.اما وای بر روزگارشان اگر فکر کرده باشند،رحیم نمیفهمد.


    ******************************

    تمام راه را دویدم،به سرعت،بدون توجه به عابرینی که با تعجب نگاهم میکردند،آن روز غروب که از پادگان رها شدم،تمام راه بیرون شهر را دویده بودم اما وقتی وارد شهر شدم قدم آهسته کردم،اما امروز هیچ ملاحظه ای جلودارم نبود فقط میخواستم زودتر به خانه برسم،زودتر مادر را ببینم و خبر را به او بعدهام.
    توی کوچه یمان بچهها قاب بازی میکردند و من بی محابا میدویدم گویا یکی از قابها زیر پام گیر کرد و بطرفی پرتاب شد،صدای اعتراض بچهها را میشنیدم اما نمیفهمیدم که چه باید بکنم وقتی گذشتم شنیدم که گفتند:
    -دیوانه است.راست هم میگفتند دیوانه شده بودم پر در آورده بودم،دلم میخواست همه ی اهل محل این خبر را بشنوند،با من برقصند و پایکوبی کنند....
    -مادر......مادر....ننه جان...
    .-چیه رحیم؟چه خبره؟
    -دنبالم فرستادند پیغامم دادند...
    -کی؟چه کسی؟
    -پدر محبوب،پدرش گفته بروم خانه یشان.....مادر تمام شد،غصههایم تمام شد...
    -الهی شکر....الهی شکر...
    وسط اتاق نمیدانستم چه بکنم،بنشینم؟بأیستم؟برقصم؟ پایکوبی بکنم؟خدایا شکرت بالاخره آن دروازه ی بسته برویم باز میشود.بالاخره آن خانه را که کعبه ی اعمال من بوده از نزدیک میبینم.

    محبوبم را در کنار پدر و مادرش با چهره ای شاد و لبی خندان.که سر از پا نمیشناسد.آخ خدایا چه شور و نشاطی در صورتش میبینم.
    -سه شنبه،چهار روز دیگر،ننه جان جان چهار روز دیگر رحیم تو داماد بصری الملک میشود چهار روز دیگر تو خویش خانوم خانوما میشوی،پسر تو،دختر اون.
    -تنها میروی؟
    دیدم مادر بی میل نیست،که همراه من باشد اما مگر آنموقع که التماس میکردم برای خواستگاری برود خودش نگفت این کار را از من نخواه؟
    -آری مادر پیغام داده تنها بروم.
    شب برای شبچره رفتیم خونه ی انیس خانم،این خبر خوش را باید به آنها هم میدادم،خودم گفتم باید برویم،خودم پا پیش گذاشتم،احساس برتری میکردم،گویی از بزرگواری آنها به من هم سرایت کرده بود،به این زودی رحیم؟
    والا برای خودم هم باور کردنی نیست اما به این زودی بلی به این زودی.ناصر خان و مادرش و زناش مسائل را با شک و تردید تلقی کردند،ناصر خان گفت:رحیم جان بی گدار به آب نزن شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد،تنهایی نرو.-چه کاسه ای؟
    -شاید پدرش میخواهد تنهایی توی تله ات بندزد و نوکرهایش را به جانت بندزد و دخلت را در آورد.
    مادرم با نگرانی گفت:
    -وای خدایا رحم کن،خدا مرگم بده،ناصر آقا شما چقدر باهوش هستید من اصلا به این فراست نبودم.
    -نه مادر این چه فکری است که میکنید،اگر میخواستند مرا لت و پار کنند لازم به این کار نبود،همان نوکرها تو کوچه گیرم میآوردند و میکوبیدند نه اینکه ببرند توی خانه.
    -عجب ساده ای رحیم جان،تو کوچه میزنند که رهگذرها شاهد باشند؟آژان سر برسد؟توی آن باغ بی سر و ته داد و فریادت هم به جایی نمیرسد.
    ولی من زیر بار نمیرفتم،انیس خانم گفت:
    -اما آدمهای بدجنسی نیستند،دلرحم هستند.رفتارشان با زیر دست ظالمانه نیست.
    دلم گرفت یعنی هنوز اینها مرا زیر دست حساب میکردند،هنوز قبول نمیکردند چهار روز دیگر رحیم داماد بصری الملک خواهد شد.
    میخواهی ناصر خان همراه تو بیاید؟
    -نه نمیشود،اول بسم الاه،فکر میکنند من تنهایی جرات نکردم بروم،بعد کار که بهتر نمیشود بدتر هم میشود،شاید محبوبه خودش هم فکر کند دست پا چلفتی هستم.
    معصومه خانم خندید و گفت:
    -رحیم خان دلتان از جانب محبوبه خانم قرص باشد،اون شما را خوب شناخته،که کار به اینجا رسیده،روی حرفش مانده و گفته مرغ یک پا دارد و پدر و مادرش هم دوستش دارند،دلش را نشکستند.
    تو دل گفتم خبر از کتکهایی که محبوب ی نازنین من خورده ندارید،اینها فکر میکنند خوش خشک کار به این جا رسیده نمیدانند چه خون دلی ما خوردیم،اما هر چه بود گذشته حالا باید خودم را آماده کنم که روز سه شنبه به همشان نشان بدم که در مورد من اشتباه میکردند،بی خود آن همه عذاب مان داند،بیخود دختر نازپروردهشان را کتک زدند،بی جهت مرا شلاق زدند،بیکار کردند.
    -بهر صورت رحیم خان من در اختیار شما هستم،از امروز تا فردا فرج است،تا سه شنبه که خیلی مانده،باز هم فکرهایتان را بکنید صلاح مصلحت کنید ما در اختیارتان هستیم.میخواهید همه ی ما بیاییم زیور خانم و مادر من و معصوم و ما دو تا،مگر خواستگاری نیست؟

    -چه خبر است؟اگر خواستگاری هم باشد لشکر کشی نیست.
    از حرفی که زدم خودم هم خندهام گرفت.
    -انشاالله مبارک است بد به دل راه ندهید.بالاخره مرگ یه بار شیون هم یه بار.
    -شما را بخدا چرا سر عروسی صحبت از مرگ و شیون میکنید؟نه بابا من میشنسمشان آدمهای خوبی هستند آقا رحیم با دوماش افتاده تو روغن.
    ناصر خان با شیطنت گفت:
    -با دمش؟
    شب وقتی میخواستم بخوابم مادرم با حالتی ملتمس که تا جیگرم کار کرد گفت:
    -رحیم بلاییت بخور تو سر ما،مواظب باش،من جز تو در تمام دنیا هیچ کس را ندارم،به خاطره خدا مواظب خودت باش،حرفهایی که ناصر خان زد منو بددل کرد.خدا نکند میخواهند سر به نیستت کنند و خلاص شوند؟
    -خالص از چی؟
    -والا رحیم حالا هل کردم میگم اینها آدمهای پولدار و سرشناسی هستند چه جوری راضی شدن دختر عزیز درّدانه یشان را زن تو بکنند؟اگر دختره پاک و منزّه اش،رحیم فکر نکنم اینجوری به این راحتی رضایت بدهند که زن تو بشود،اینها هزار دوز و کلک بلدند،ممکن است تو را بکشند،که دختر از خر شیطان بیاد پائین،خاک مرده سرد است تا تو زنده هستی دست از سر تو بر نمیدارد اما اگر ببیند که مردی شاید چند ماهی به یادت باشد بعد انگار نه انگار میره زن آن پسر عموی پولدرش میشود.
    -آخه مادر به این اسانی مرا میشود کشت؟
    -چرا نمیشود پسر،مگر تو کی هستی؟امیر کبیر را کشتند صدایش در نیامد.کلّ علم و آدم فهمید که رگ امیر را توی حمام زدند،مرد به این بزگی کشته میشود،آب از آب تکون نمیخورد،تو فکر کردی کی هستی؟اینها با زر و زور قادر به هر کاری هستند.
    -میگی چی کار کنم؟
    -نرو،رحیم،نشنیده بگیر،نرو.
    -چطور نروم مادر؟من منتظر این لحظه بودم،من همه چیزم را از دست دادم که به اینجا برسم حالا کارم،محبوبم،خوشبختیام دو قدمی من است میگویی نرو؟
    -والله رحیم دلم گواهی بد میدهد..
    -اصلا بیخود کردیم رفتیم خونه ی ناصر خان کاش پای من میشکست نمیرفتم.تا قبل از آنکه آنجا برویم خوشدل بودی حالا چی شده؟باز آنها یک حرفی گفتند تو گرفتی ولم نمیکنی.
    -پسر از قدیم گفتند در همه ی کارها باید صلاح و مصلحت کرد.ما بیکس و کاریم خوبست با این جور آدمها در دل کنیم،یک عقل آنها دارند،یک عقل خودمان،رویهم میگذریم ببینم صلاح کار چیه؟
    -میدانی مادر؟کار دل صلاح و مصلحت با این و آن بر نمیدارد،دل من آنجاست،مگر میشود در کار دل هم با آشنا و بیگانه مشورت کرد؟میروم هر چی باداباد یا رحیم سرش را در راه محبوب میدهد یا سر محبوب را در کنار میگیرد،توکل بر خدا.


    ******************************************


    فصل 20

    تا روز سه شنبه قدم از خانه بیرون نذاشتم.طفلی مادر قبایم و شال کمرم را شسته آنقدر تکان تکان داد که چین و چروکش باز شد روی طناب وقتی نم بود با دستش صاف کرد و بعد سماور را جوش آورد و با حوصله قطعه قطعه و تکه تکه قبا و شال را اتو کرد،شلوار و پیرهن دیگری داشتم که فقط وقتی مهمانی میرفتم میپوشیدم.
    گیوههایم را خودم دو سه بار با صابون شستم اما چون کهنه بود رنگش چرک شده بود پاک نمیشد،توی یه پیاله گچ را دوغاب کردم و با یک پارچ حسابی روی گیوههایم مالیدم،نو نوار شد.
    -رحیم ریشت را هم صفایی بده.با قیچی ناهمواریهای موهایم را که بلند و کوتاه بودند خودم درست کردم پشت موهیایم را مادر چید،یک دستمال سفید از صدوقچهاش بیرون آورد،نمی دانم از کی مانده بود شاید مال پدرم بود،آنرا داد که توی جیب قبایم گذشتم.قبایم روی میخ بود و شالم روی طاقچه تا کرده،صاف و تمیز،مادر یک زن شمالی بود.من همیشه فکر میکردم زنهای شمالی بخاطر اینکه همیشه دوربرشان آب است،تمیز هستند،هرگز بیاد ندارم که از همان بچگی بدون شستن دست و صورت اجازه داشته باشم سر سفره بنشینم،تا از بیرون میآمدم اول باید سر و صورتا را میشست و همین عادتم شده هنوز هم اولین کارم است.
    تا وقتی مشغول شستن بودیم ساعتها زود زود میگذشت اما روز سه شنبه از صبح تا برسیم به غروب یک دنیا طول کشید.
    ناهار اصلا از گلویم پائین نرفت انگار یک کسه روغن خرده بودم گلویم کیپ کیپ بود..
    -پسر جان غذا یات را بخور،گرسنه ات میشود،آنجا زیادی میوه و شیرینی میخوری فکر میکنند ندید بدید هستی و خندید.
    -میل ندارم اصلا میل ندارم بگذار برای شا م


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    از 290 تا اخر 295








    -شاید شام هم نگهت بدارند.
    -اگر دیر کردم تو بخور منتظرم نباش.
    -نه اگر اصرار کردند بمان بگو نمی مانم تا تو برگردی من می میرم و زنده می شوم الهی وقتی از این در برگشتی دوتا شمع می روم روشن میکنم.
    خنده ام گرفت:
    -مگر میدان جنگ می روم؟باز به دلت بد آوردی؟من هیچ نگران نیستم فقط نگرانم که چه جوری باید با پدر محبوب روبرو بشوم.
    -اون باید خجالت بکشه که تو را شلاق زده تو نگرانی؟
    -هیچ یاد شلاق نبودم راست می گوئی خوبه لااقل یک خط طلب من است حتما خودش هم ناراحت است که دامادش را کتک زده!
    -پیش میاد اما بعد از عروسی همه چیز درست می شود اینقدر از این اتفاقات افتاده نمی خوری؟جمع بکنم؟
    -آره مادر زودتر جمع کن می خواهم لباسهایم را بپوشم.
    -پسر کو تا غروب عجله داری؟
    خندیدم.
    تا مادر رفت ظرفها را بشوید لباسهایم را با دقت و احتیاط پوشیدم.
    -ایوای مادر جورابم سوراخ است کو سوزن و نخ؟
    -صبر کن خودم میام می دوزم یک جفت دیگر هم داری شسته ام بالای صندوق است ببین پیدا می کنی؟
    -اونها درب و داغونترند این خوبش بود که پوشیدم.
    آمد نخ و سوزن را آورد مادر دیگه نمی تواند سوزن را نخ بکند.
    -بده من نخ کنم من نباشم کار تو زار است مگر نه؟
    -خدا آنروز را نیاورد که من بی تو زنده باشم.
    -روز؟کدام روز شاید همین فردا
    -سرحالی ها خدا را شکر نمردم و این روز را دیدم توکل به خدا کردم ترا به خدا سپردم تا بری و برگردی دعا می خوانم با دعا آنجا حفظ ات می کنم.
    و بالاخره وقت رفتن رسید.
    مادر بالای سرم قران گرفت سه باز از زیر قران رد شدم ایستادم و قران را به سرم مالیدم بعدگرفتم قران را بوسیدم روی چشمهایم مالیدم و به مادر دادم.
    -خداحافظ.
    -بسلامت پدرم انشالله خندان برگردی زود بیا طولش نده چشم براهم.
    بعد از مدتها مادر سرم را به طرف خودش خم کرد و پیشانی ام را بوسید منهم صورتش را بوسیدم تا دم در حیاط دنبالم آمد یک کاسه آب با خودش آورده بود وقتی وارد کوچه شدم پشت سرم آب پاشید شنیدم که میگفت:
    -مثل این آب روشن راحت بری و برگردی الهم صلی علی محمد و آل محمد.
    زنی بچه به بغل از روبرویم ظاهر شد بچه تا رسیدند پهلوی من عطسه کرد صدای مادرم را شنیدم:
    -رحیم بایست صلواتب فرست.
    معلوم شد مادر هنوز آنجا ایستاده و نگاهم می کند ایستادم سه بار صلوات فرستادم و راه افتادم.
    خدایا کمکم کن خدایا به سلامت برگردم باز هم از این کوچه رد شوم باز هم وارد این خانه شوم باز مادر را ببینم خدایا کمکم کن وقتی مادر را می بینم خندان باشم خوش خبر باشم سالم باشم خدایا چند دقیقه ی اول را تو حفظ ام کن مشکل چند دقیقه ی اول است بعد که کنی رویم باز شد راحت می شوم.
    حتما مادر و خواهر محبوبه را می بینم حتما برادر کوچکترش را می دهند بغلم به من چی میگه؟داداش آره معمولا خواهر زنها و برادر زنها به داماد داداش می گویند پدرش چه خواهد گفت؟اول اول حتما میگه رحیم جان....به من چی میگه؟رحیم جان؟به فکر نمی کنم به این زودی جان بگوید حتما یا آقا رحیم میگه یا رحیم خان....بالاخره یک ساعت دیگه معلوم میشه چه می خواد بگه از من معذرت می خواد که شلاقم زده مادر محبوبه حتما میگه آقای ما یه خرده عصبانی است می بخشید من خواهم گفت اختیار مرگ و زندگی من به دست آقای بصیر الملک است آره به این زودی نمی توام مثل محبوبه به پدرش آقاجان بگویم زبانم نمی گرده خجالت می کشم.
    با احتیاط دستگیره ی در را گرفتم و دوتا ضربت زدم.
    زنی در را به رویم باز کرد جلو جلو مرا به طرف پله ها راهنمایی کرد بالا رفتیم ایوان بود یک دری را باز کرد وارد اطاق شدم.
    بصیر الملک روی یک صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود خواستم گیوه هایم را در اورم
    -سلام عرض کردم.
    -سلام بیا تو نه نه لازم نیست گیوه هایت را بکنی بیا تو.
    ؟!از اول زندگی به یاد نداشتم با گیوه ای که تمام کوچه های کثیف و گند را که جابه جایش کثافت سگ و آدم است راه رفته باشم و با همان وارد اطاق شوم دلم چرکین شد اینها چرا اینقدر کثیف هستند؟فقط ظاهر را رنگ می کنند.
    وارد اطاق که شدم نگاهم به پنجره ای که اوستا ساخته بود افتاد به به عجب چیزی ساخته بی انصاف مزد حسابی نداده پیرمرد را رنجانده نگاهم به پنجره بود حواسم پرت شده بود.
    -بگیر بنشین.
    بخود آمدم توی اطاق یک صندلی بود که خودش نشسته بود یک صندلی دیگر هم جلویش بود فکر کردم روی آن خانوم خانوما می آید می نشیند من و بچه ها هم روی زمین می نشینیم تا خواستم بنشینم صدای پدره بلند شد:
    -آنجا نه روی آن صندلی.
    احساس کردم چیزی در درونم شکست دستهایم بی آنکه بفهمم شروع به لرزیدن کرده بودند.
    صد رحمت بهآن گروهبانی که پهلوی دکتر ارتش دیدم آن مهربانتر از این بود نشستم همان لحظه از آمدنم پشیمان شدم ایکاش حرف مادر را گوش کرده بودم بیچاره گفت نرو.
    -چند سال داری؟
    -بیست و یکسال.
    -پدرت کجاست؟
    -بچه که بودم مرد.
    فکر کردم حتما از اینکه پدر ندارم احساس پدری نسبت به من می کند و مهربانتر می شود سرش را تکان تکان داد:
    --پس اینطور که پدرت فوت کرده مادر چه طور داری یا نه؟
    -بله.
    -دیگه چی؟
    -هیچ کس.
    حتما حالا می گوشید از این به بعد همه کس خواهی داشت پدر و مادر محبوب پدر و مادر تو هستند خواهر و برادرش خواهر و برادر تو.....
    -تو دخترمرا می خواهی؟
    این چه سوال نامربوطی بود؟اینهمه دنگ و فنگ از اول به این خاطر روع شده که من دخترش را می خواهم دخترش مرا می خواد همه ی عالم فهمیده اند این دیگه کیه؟دیدم بر و بر نگاهم می کند ناچار گفتم:
    -بله.
    -می خواهی او را بگیری؟
    عجب آدم خنگی است خب معلومه برای همین کار آمده ام/
    -از خدا می خواهم
    مثل اینکه عصبانی شد چرا نمی دانم با غیظ گفت:
    -خدا هم برایت خواسته
    قربان خدا بروم که کس بیکسان است آشنای غریبان است خدا معلومه خواسته اگر کمک خدا نبود این سد چه جوری می شکست؟
    -خوبگوش کن اگر من دخترم را به تو بدهم یک زندگی برایش درست می کنی؟یک زندگی درست و حسابی
    با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
    -نمی گویم این جور زندگی ولی یک زندگی جمع و جور و مرفه آبرومند راحت و با عزت و احترام.
    من صد سال دیگ هم یک دهم این زندگی را نمی تواسنم فراهم کنم اینرا خودش هم می دانست اگر زیر پرو بال مرا نگیرد کجا می توام لایق محبوبه زندگی جور کنم گفتم:
    -هر چه در توانم باشد میکنم جانم را برایش می دهم.
    -جانت را برای خودت نگه دار نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای که خامش کرده ای ولی خوب گوشهایت را باز کن یک خانه به اسم دخترم می کنم که در آن زندگی کنید با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی ماه به ماه دایه خانم سی تومان کمک خرجی برایش می آورد.
    مهریه اش باید دو هزار و پانصد تومان باشد وای به روزگارت اگر کوچک ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند ریشه ات را از بن می کنم دومانت را به باد می دهم به خاک سیاه می نشانمت خوب فهمیدی؟
    -بله آقا.
    این دیگر چه جورش است مثل اینکه نمی داند که من گردن شکسته توی گوش دخترش چیزی نخواندم من خامش نکرده ام من بدبخت خام شده ام...
    -برو خوب فکرهایت را بکن و به من خبر بده.
    -فکری ندارم بکنم فکرهایم را کرده ام خاطرش را می خوام جانم برود دست از او نمی کشم.
    -بس است تمامش کن شب جمعه ی ده روز دیگر بیا اینجا شب مبعث است زنت را عقد می کنی دستش را می گیری و می بری هر چه لازم است با خودت بیاوری بیاور سواد داری؟
    -بله خوش نویسی هم می کنم.
    نمی دانم چرا راجع به خوش نویسی حرف زدم شاید می خواستم بگویم که هنری هم دارم فقط نجار خالی نیستم اهل هنرم هنرمند هم هستم مگر اینهمه میرزا که در دربار شاهان رفت و آمد می کردند جز سواد و خوش نویسی چه چیز دیگری داشتند؟
    دست کر توی جیب اش قطعه کاغذی در آورد و همانجا که نشسته بود دستش را به طرف من دراز کرد.
    -فردا صبح می روی به این نشانی سپرده ام این آقا ببردت برایت یک دست کت و شلوار و ارسی چرم بخرد روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی حالیت شد؟
    -بله آقا.
    -خوش آمدی.
    یعنی چه؟یعنی من اینقدر در نظر اینها بی ارزش هستم؟من اصلا شوهر دخترشان نخواهم شد رهگذری هستم که وارد خانه ی شان شده ام شیرینی به سرشان بخورد یک چایی تلخ هم نباید به من می دادند؟خوبه که خودم نیامده ام پیغام داده اند آمدم این چه وضعی است؟کو مادر دختر؟کو خود دختر؟
    یلند شدم خواستم بیرون بروم دل صاحاب مرده ی من هوای محبوبه را کرد آمده بودم او را ببینم شوخ و شنگ پهلوی پدر و مادرش چی شد؟
    فکر کردم دور از ادب است بروم و حالی از محبوبه نکگرفته باشم گیرم بصیر الملک نمی فهمد گیرم که فکر می کند از دماغ فیل افتاده است گیرم که پول رو سفیدش کرده و به اندازه ی نصف من هم صنعت بلد نیستم محبوبه چه بکند؟آن بیچاره دست اینها اسیر و گرفتار شده است هر چه باداباد من بخاطر اون اینجا هستم اون نبود پایم را هم از پاشنه ی در این...تو نمی گذاشتم.
    گفتم:
    -سلام مرا به محبوبه برسانید.
    گوئی روی آتش اسپند ریختند فریاد زد:
    -برو
    دیگر بیاد ندارم که راهی را که با آن ذوق و شوق آمده بودم چه جوری...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    برگشتم پس اینطور پس اینطور ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما انگاشتیم حق با اوستا بود به این مرد جز الدنگ لقب دیگری نمی آید خودشان نشسته اند و بریده اند و دوخته اند چه فس و فیس و من منه قربان راه انداخته اند تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس رعناست نشان آدمیت ناسلامتی ما از درشان وارد شدیم یک حبه قند توی دهانمان نگذاشتند فهم و شعور علیمردان بیشتر از همه اهل این خانه است ما را باش که فکر می کردیم در برابر اینها کم از اینهاییم
    از دروازه گل و گشادشان که بیرون رفتم گویی از در زندان قلعه بیرون آمدم الهی شکر راحت شدم خواستم بپیچم توی کوچه باغ آنجا کمی بنشینم تا حالم جا بیاد فکر می کردم هنوز هم آنجا حال و هوای قبلی را برایم دارد اما دیدم نمی شود حالا دیگه همه اهل این خانه مرا شناخته اند ممکن است بیرون بیایند و مرا آنجا ببینند و معلوم نیست چه بکنند
    افتان و خیزان راه افتادم ایکاش دکان بقرار سابق بود و آنجا می نشستم و افکار بهم ریخته ام را نظم می دادم ای لعنت بر تو مردکه الدنگ از خود راضی والله از قدیم ندیم هر جا رفتیم و هر که را دیدیم مودب نشسته بودند حتی ملای محله مان که از نظر علم و دانش بالاتر از همه است چهارزانو می نشیند این مرد که اصلا نشستن هم بلد نبود پاها را چه جوری
    چه بکنم خدا به مادر بیچاره بدبختم چه بگویم حالا چه فکرها می کند چه آرزوها دارد چه نقشه ها می کشد بیچاره چند روز پیش باز هم گفت نرو رحیم نرو ولی نه دیگه رحیم راه برگشت ندارد مثل سگ هم بیرونم می کرد که کردم باز برای بدست آوردن محبوب بر میگردم خب حالا چه بکنم
    از پیچ کوچه خودمان که پیچیدم و در بسته خانمان را دیدم تمام تنم شروع به لرزیدن کرد چه بکنم نمی شود تمام رشته های مادر را پنبه کرد نمی شود تمام رشته های مادر را پنبه کرد نمی شود تمام آرزوهایش را یکجا بر باد داد نمی شود کاخی را که در ذهن برای من ساخته یکدفعه ای آوار کرد در را محکم زدم یادم رفته بود کلیدم را بیاورم گویی پشت در به انتظار ایستاده بود با قیافه ای شاد و خندان در را باز کرد
    هان رحیم قربان قد و بالات چه خبر
    مادر خیلی خبر
    مثل اینکه قیافه ام بدجوری در هم بود با شم زنانه و مادریش فهمید دستپاچه شد بزور و زحمت خندیدم وای که لب خندان با دل گریان و آتش گرفته چه کار شاق و طاقت فرسایی است
    مادر پسرت خوشبخت شد نمی دانی چه خانه ای چه زندگی ای چه برو و بیایی حیاطشان به اندازه همه محله ماست هر چه گل و میوه که فکر کنی توی باغ دارند چند تا نانخور توی آن خانه هست تا نبینی باور نمی کنی
    خب از خودشان بگو چه گفتند چه کردند
    تا نبینی متوجه نمی شوی چه می گویم کار تمام است ده روز دیگر عقد کنان است
    الهی شکر الهی شکر نذرهایم قبول شد مادر بشکنی زد و قری به سر و کمر داد که من هرگز ندیده بودم
    ننه جان پس قر و فر هم داشتی ما نمی دانستیم
    معلومه مادر که برای عروسی نور دو چشم اش نرقصد کی برقصد
    آآآخ دلم آتش گرفت
    از خانوم خانوما بگو
    یک پارچه خانم است حق با اوستا بود تا نبینی متوجه نمی شوی که چه می گویم
    محبوبه چی چکار می کرد
    محبوبه هیچی نشسته بود
    حالا چرا نمی آیی بالا بیا همه را تعریف کن
    دارم می روم آمدم خبرت کنم که دل نگران نباشی منتظر من هستند شام دعوتم هم خوشحال شد هم دلتنگ خوشحال از رفتن من و دلتنگ از تنهایی خودش
    برو بسلامت برو پسر جان خدا رو شکر عاقبت بخیر شدی برو چند روز است که غذای حسابی نخوردی انشالله که اشتهایت برگشته باشد
    کلیدم را بده
    این چند لحظه که با مادر بودم بیشتر از آن مدتی که در آن خانه اموات سپری کردم خسته ام کرد کوفته شدم وا رفتم خدایا کجا بروم دلم می خواهد بنشینم یک فصل گریه بکنم تا گریه نکنم دلم آرام نمی شود خدایا بی کسی چه درد بدی است نه خانه ای نه عمه ای نه عمویی نه دایی ای آخه خدا مرا اینچنین تنها آفریدی مرا هم مثل آن چهار پنج تای دیگر می کشتی راحتم می کردی در تمام این عالم یک نفر نیست که بتوانم غم دل با او بگویم و گریه کنم
    هر جا را نگاه کردم چراغانی بود برو بیا بود رفتم که من هم بروم تو دیدم نه اینجاها جای من نیست همه می خندند همه از مهمانی و عروی شب بیرون می آیند یا درون می روند خدایا یعنی در این شب ات هیچ مرده ای نمرده دنبال یک مجلس عزا بودم خانه یک مادر مرده ای یتیم شده ای بیوه شده ای رحیم تو که کس ات نمرده چرا می خواهی به مجلس عزا بروی مرده چرا نمرده تمام آرزوهایم مرده همه نقشه هایم نابود شده دلم دلم مرده مردن فقط بی نفس شدن نیست بیدل شدن هم یک نوع مردن است دلم را شکستند ایکاش سرم را می شکستند فکر کردم دیدم آنروزی که مردکه با شلاق کتکم زد حال و روزگارم خیلی خیلی بهتر از حالا بود بی آنکه راه را بشناسم داشتم بدون مقصد می رفتم کجا بروم نمی دانستم به یک محله خیلی درب و داغون رسیدم فلاکت از سر و روی همه خانه ها و آلونک ها می بارید نمی دانستم کجا می روم دنبال چه چیزی هستم فقط چشمهایم از اشکهای فرو خورده می سوخت بهانه ای می طلبیدم که گریه کنم یک چراغ بادی کنار یک دری آویزان بود نظرم را جلب نزدیکتر که شدم دیدم در باز است یک در سبز تخته ای رفتم تو مثل اینکه صدای صحبت هم می آمد در آستانه در کفش هایی جفت شده بود خدایا شکر هر چه هست و هر کجا هست حتما تمیز است واخ واخ با کفش کثیف بیرون می روند توی اطاق چه آدمهای کثیفی هستند که خودشان خبر ندارند گیوه هایم را در آورردم با چه حالی اینها را پوشیده بودم در عرض چند ساعت چه بودم و چه شدم
    سحرگه به تن سر به سر تاج داشت شبانگه نه تن سر نه سرتاج داشت ایکاش منهم به تن سر نداشتم رفتم یک امامزاده بود آری یک امامزاده این امامزاده ها هم ثروتمند و بیچاره دارند یکی انقدر مفلوک دیگری آنقدر ثروتمند که نور چلچراغهایش تا فرسنگها بچشم میخورد خدایا ما بالاخره نفهمیدیم تقسیم تو بر چه معیاری است اینکه دیگه امامزاده خودت هست وسط اطاق یک قبری بود که دورش را یک تجار مومنی شبکه بسته بود دو سه نفر آنطرف تر نماز می خواندند چسبیدم به نرده ها نشستم انگاری از آنور دنیا آمده ام خسته و خراب بودم روی زمین افتادم پسری به قد و قواره علیمردان تنها مثل من محکم چسبیده بود به نرده ها چشمهایش بسته بود ساکت ساکت از ریخت اش معلوم بود کارگر است مثل علیمردان جیب های کت مندرسی که پوشیده بود ور آمده بود انگاری خواب بود اما نه یم چیزهایی می گفت لبهایش تکان می خورد شاید دعا میکرد
    جای دنجی پیدا کرده بود اما دلم می خواست یکی مرده بود و دیگران گریه میکردند منهم بهانه ای برای گریه پیدا می کردم یکمی که بخودم فرو رفته بودم صدای گریه پسرک بلند شد چه گریه ای چه ضجه ای چه ناله ای همه اطاق کوچک را صدایش می لرزاند خدایا چه شده این که ساکت بود این که خواب بود چه شد
    خودم را روی زمین بطرفش کشیدم دستم را گذاشتم روی شانه اش چیه چه شده هیچی برای هیچی که گریه نمی کنند چی شده هیچی نه یک چیزی شده بگو چی شده اشکهایم راه خود را پیدا کردند مثل او ضجه نمی زدم ولی مثل باران اشک از چشمهایم می ریخت بگو چی شده هیچی نشده آخه چرا گریه میکنی صدای گریه اش بلند تر شد ضجه هایش دلخراش تر شد بگو چی شده شاید من کاری از دستم بر بیاد هیچی بگو مادرت مرده نه پدرت مرده نه خواهر برادرت مرده نه خب پس برای چی می کنی
    ما.....ما....مادرم ....مادرم
    گفتی که مادرت نمرده چی شده مریض است نه آخه پس چرا گریه میکنی انگار همان نه نه گفتن ها فاصله ای بین غم و دلش ایجاد کرد با لهجه ترکی گفت دلم برای مادرم تنگ شده خب چرا نمی روی ببینی مادرت کجاست شهرستان تو چرا اینجایی
    فعله ام
    ای خدا بزرگ ای خدای بزرگ ای خدای بزرگ آخه چرا
    پا بپای او گریه کردم ما دوتا گریه کردیم چه گریه ای نمی دانم چه مدت اما هر دو به هق هق افتادیم هر دو پسر ایکاش غم منهم همین بود ایکاش تو می دانستی که غمهای بدتری در انتظارت هست که غم دوری مادر در برابر آن حباب صابون است
    دوتایی محکم نرده های چوبی را گرفته بودیم و ته مانده اشکها هم آرام آرام توی صورتمان پهن می شد چقدر بهم شبیه بودیم زنجیرهای غم مارا بهم تنیده او از غم دوری مادر اشک می ریخت و من از غم دل شکستن او او در آرزوی دیدار مادر بود و من سراپا وحشت از دیدار او چگونه به خانه برگردم چه بگویم با این چشمهای پف کرده از گریه فراوان
    وقتی خواستم برگردم راه را گم کردم اصلا نمی دانستم کجا هستم از عابرین پرسان پرسان به خیابان رسیدم از آنجا دیگر راه را بلد بودم
    وقتی آرام در را باز کردم چراغ اطاق خاموش بود خدا را شکر مادر خوابیده بود دیگه چشمهای پف کرده پسر از خواستگاری برگشته اش را نمی دید
    رحیم آمدی
    آره مادر بخواب خوابت نپره
    نه بیدار بودم چشم براهت بودم خوش گذشت
    خیلی
    خدا را شکر خدا را شکر
    با غم و اندوه لباسهایم را در آوردم سینه پیراهنم از اشکهایم خیس بود طاق باز آویزان کردم که تا صبح خشک شود
    دعایم را خواندم و رفتم خوابیدم
    فردا هر چه کردم پایم نیامد که بطرف خانه ای که نمی دانم چکاره مردک بود بروم و برای خرید کفش و لباس به بازار برویم
    مادر از اینکه برایم لباس دامادی می خریدند خوشحال بود سر از پا نمی شناخت از صبح تا غروب اینور آنور می رفت می گفت می خندید اما نمی دانست توی دل من چی میگذرد خواب دیشب تا حدی جریانات شب قبل را بی رنگ کرده بود اما هنوز دلم می سوخت هنوز احساس می کردم بدترین معامله را با من کرده اند آیا نمی دانستند که اولین بار دختر خودشان پاپی من شده حتما نمی دانستند اگر پدره می دانست بمن نمی گفت توی گوشش خوانده ای و خامش کرده ای ایکاش پدرم بود که به رگ غیرتش بر می خورد و می فهمید چه جوری جواب مردک از خود راضی را بدهد
    میگم رحیم ما نباید برای محبوبه چیزی بخریم
    چی گویی خواب بودم بیدار شدم چی
    میگم آنها برای تو رخت و کفش می خرند ما هم باید برای عروسی چیزی بخریم
    چی بخریم خودشان می دانند که من چیزی لایق آنها ندارم
    قبول کردند
    چی را قبول بکنند خودشان می دانند که من چیزی لایق آنها ندارم
    قبول کردند
    چی را قبول بکنند خب معلومه قبول کردند که فرستادند دنبالم
    خدا را شکر عجب آدمهای خوبی هستند
    پرسان پرسان نشانی خانه را از روی نوشته ای که در دست داشتم پیدا کردم در یک محله دور افتاده یک در چوبی که چکشی به شکل سر شیر داشت
    رحیم این در را زدی کار تمام است یعنی دیگر راه برگشت نداری دیگر اسر و گرفتار می شوی باز هم آزادی باز هم اختیار زندگی خودت را داری باز هم می توانی برگردی برو دنبال یکی که پدرش قبولت داشته باشد مادرش دوستت داشته باشد لااقل یک نقل توی دهانت بگذارند لااقل یک چایی تلخ تعارفت بکنند پسر تو مگه دیوانه ای دختر که قحط نیست چه فراوان دختر زن و دختر ارزان ترین جنس بازارند اگر نبودند که چهارتا چهارتا زن یک مرد مفنگی پیزوری نمی شدند برو برگرد این در را نزن باز شدن این در بسته شدن بقیه درها را به همراه دارد عاقل باش دیوانگی بس است زندگی فقط چشم و ابرو و خط و خال نیست فردا مثل نوکر خانه شان با تو رفتار می کنند حالا باز دمشان لای در گیر کرده دخترشان خاطر خواه تو شده فردا که خاطر خواهی رنگ باخت پدرت را در می آورند دیدی که پدره گفت مهریه اش دوهزار و پانصد تومان نقشه دارند بیچاره ات می کنند
    دستم انگار بدون فرمان مغزم شیر را در چنگ گرفت و یکبار کوبید
    حتما گوش بزنگ بودند گویی منتظرم بودند در بلافاصله باز شد نوجوانی لای در را گشود کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی بر سر نهاده بود سلام کردم با مهربانی جواب داد و گفت حتما رحیم آقا هستید دایی ام منتظر شماست خدا را شکر یک آدمیزاد سر راهمان پیدا شد رفت که دایی را خبر کند حیاطی بود نقلی و کوچک تر و تمیز کف حیاط آجر فرش بود وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد کوچکی قرار داشت در سمت چپ یک درخت موی پرشاه و برگ با کمک داربست و لبه دیوار بر سر پا ایستاده بود گوشه باغچه چند بوته گل داوودی زرد رنگ دیده میشد ایوانی به عرض یک متر که با پله ای از حیاط جدا میشد سه در سبز رنگ با پنجره های مربع شکل که از داخل با پشت دری های سفید و ساده تزیین شده بود نگاه را به خود میکشید آفتاب از لابلای برگ های مو رد میشد و بر در و پنجره ها می تابید و روشنایی درخشان آن که انگار روغن خورده باشد به همراه تکان های شاخ و برگ ها بر در و پنجره می رقصید همه جا شسته و رفته بود بی علت احساس کردم که دلم روشن شد اگر همچو خانه ای برای ما بخرند چه می شدو من فکر میکنم از گدایی به شاهی رسیده ام حتما هم بخاطر آسایش دخترشان خانه بهتر از این نباشد بدتر از این نخواهد شد بنام محبوبه می خرند بخرند من و او نداریم جهیزیه خودش است من هم خوشبخت می شوم
    صدای پایی از روی پله ها بلند شد
    پیرمردی با قد دراز و قیافه تریاکی از پله ها پایین آمد ااا؟ این همان میرزا حسن خان تار زن است که قبلا دیده بودم همانی که دندانهای مصنوعی اش موقع حرف زدن تق تق میکند پس پدره مرا فرستاده پهلوی برادر زنش گویا کار چاق کن اش است همه کارها روبراه میکند
    سلام عرض کردم
    آقا رحیم بفرما صفا آوردی دیروز منتظرت بودم نیامدی
    نشد کار داشتم
    خب بفرما یک چایی بخور تا من لباس بپوشم با هم برویم
    خدا را شکر این جا مثل اینکه با آن خانه زمین تا آسمان فرق دارد آدم اند می فهمند از پله ها بالا رفتم
    زنی نی قلیانی قد بلند با صورت لاغر استخوانی که پر از چین و چروک بود و انگاری خیلی پیرتر از مادر من بود دری را به روی من باز کرد
    بفرمایید تو خوش آمدید
    وای وای این زن پدر محبوبه بود این مرد که عجب لش خوری هست آدم کفاره می دهد توی صورت این زن نگاه کند مرد که چه جوری مادر محبوبه را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص 304تا 307

    كه نديدم اما از بر و روي محبوبه ميشد فهميد كه زن خوشگلي است ول كرده آمده اين را گرفته ،واي خدايا چه جوري هر هفته ميآد اينجا و سرش را پهلو يسر اين عجوزه روي يك بالش مي گذارد ؟خاك بر سر حتما عرق سگي را مي خورد و چشمهايش را مي بندد ،واه واه واه.

    بعد با اين كثافت طبع به خاطر پول بادآورده اي كه معلوم نيست مال كدام مظلوم و بيكس است كه بالا كشيده ،خودش را بالاتر از من هم مي داند كه لااقل اگر آهي در بساط ندارم لاشخور هم نيستم .تفاوت من و اون همين بس كه آن مردكه با داشتن زن و فرزند اين عجوزه را گرفته و من عذب اوغلي يك لاقبا كه آه در بساط ندارم ،دختر بصيرالملك را دارم مي گيرم.ديگر طبيعت تعالي با طبيعت پست را چه جوري مي شود تشخيص داد؟

    برايم چائي آورد ،همان پسر جوان.

    -بفرمايئد يك پياله چائي ميل كنيد،قابل شما را ندارد ،اختيار دازيد صاحبش قابل است زحمت كشيديد،خانه ي خودتان است ،به صاحبش مبارك ،ممنون.

    بالاخره تارزن آمد ،كت و شلوار پوشيده بود ،وقتي توي لباس خانه بود،قوز پشتش معلوم نبود اما حالا قوز در اورده بود ،آهان ترياكي ها معمولا قوزي مي شوند ،بس كه خم مي شوند روي منقل به مرور قوز در مي آورند.حتما بصيرالملك هم روي منقل به مرور قوز در مي آورد ،ترياك را مي كشد تا بتواند با اين ملكه وجاهت سر يكي كند ،آدم سالم كه احتياج به دوا و درمان ندارد.

    واقعا بعضي از مردها چه بد سليقه اند.چه بگويم شايد هم كج سليقه ، آخر مادر محبوب كجا اين ملكه وجاهت كجا؟

    پا به پاي ميرزا حسن خان راه افتادم و آن روز تا عصر بيچاره پيرمرد از زبان افتاد اما توانستيم كفش و لباس مرا بخريم.

    سر راه هم به خانه مقداري نقل و نبات خريدم و آمدم خانه.

    مادر بريام اسپند دود كرد ،لباس ها را پوشيدم و سرپايم را دود داد.

    -الهي به پيري برسي پسر ،خدا رو شكر نمردم و تو را در لباس دامادي ديدم،الهي به شماره نخ هاي لباست عمر كني ،الهي به پاي هم پير شويد.

    -لباس را در آوردم و با دقت روي چوب آويزان كردم ،دوباره لباس هاي خودم را پوشيدم،مادر براي اولين بار توي لباس خودم براندازم كرد :

    -والله رحيم به نظرم توي اين لباس ها بهتر نمود داري.

    خودم هم همين جوري فكر ميكردم.نمي دانم شايد يك عمر بود كه به اين لباس ها خو گرفته بودم راحت بود ،قبراق بودم.،براي تن خودم بود عاريتي نبود،اما چاره اي هم نبود ،يا مكن با فيلبانان دوستي يا بساز خانه اي در خورد پيل ،توكل به خدا ما كه افتاديم ،آب از سرمان گذشته چه يك ني چه صد ني ،پاكباخته شديم.خون داديم دل داديم سر داديم ،آبرو واحترام بر باد داديم ،اين هم از شكل و شمايلمان،برو رحيم تا به اخر ببين آنجا چه خبر ....

    من ادم بد دلي نيستم اما از خدا پنهان نيست اقرار مي كنم كه نسبت به پول خرج كردن ميرزا رحيم خان شك كردم ،هر چه خريد بنجل ،هر چه خريد ارزان مايه ،خدا مرا ببخشد اما به ادم ترياكي عرق خور هم نمي شود خوشبين بود ،اين آدم ها دست از ناموسشان هم مي كشند و يك بسته ترياك مي كشند ،چه جوري از پول نقدي كه نه حسابرس داشت نه حساب دان نخورد؟ من كه نمي توانم باور كنم.

    درست است كه من تا بيست سال ديگر هم نمي توانستم چيزهايي را كه در عرض يك هفته خريدم بخرم اما خوب عقل كه دارم بفهمم چي به چيه؟

    توي يك محله شلوغ يك خرابه را خريد ،من كه نه پول داشتم نه حق مداخله ولي دلم براي محبوبه مي سوخت كه بايد از آن خانه ي بزرگ و آباد بيايد و در اين خرابه زندگي كند.

    يك در چوبي سبز رنگ كوچك به رنگ در كوچه ي خواهرش باز مي شد وارد دالان باريكي مي شديم كه سمت راست دالان مستراح بود ،يعني تا وارد خانه مي شدي بوي گند به استقبالت مي آمد وقتي دالان به انتها ميرسيد با يك پله به حياط مربوط مي شد.دست چپ اتاقي بود و در كنار يك انباري كه با دري به هم مربوط مي شدند ،دست راست در كمركش حياط ،دهنه ي تاريك معجدي بود كه در سقف زردي از آجر داشت ،اين دهنه ي باريك با چند پله به مطبخي كوچك دود زده اي مي رسيد ،ميان حياط حوض كوچكي با آب سبز رنگ و لجن بسته قرار داشت ،هر چه خواستم تا آمدن محبوب آب حوض را عوض كنم نشد براي اينكه خيلي به نوبت آب محله باقي بود ،روبه روي در ورودي پلكاني از گوشه ي حياط بالا مي رفت و با دري به ايوان باز مي شد ،و از درون به اتاق كوچكتري راه داشت كه پنجره اي رو به ايوان داشت اما در نداشت و بايد از اتاق بزرگ عبور ميكردي ،نمي گويم خانه ي ما بهتر از اينجا بود نه ،ما فقط يك اتاق داشتيم ،مطبخ هم نداشتيم ،گوشه ي زير زمين را مادرم براي خودش مطبخ كرده بود اما همه چيز مثل گل تميز بود ،بارها ديده بودم كه مادرم ديوارها را هم با دستمال تميز ميكرد ،آيا محبوبه مي تواند اين خانه را تميز و شسته و رفته بكند ؟ گمان نمي كنم.

    دكانم بد نبود مخصوصا كه به خانه نزديك بود و من از آنهمه پياده رفتن ها آسوده مي شدم.

    بلاخره مخلص كلام اينكه نه بصيرالملك خانه را ديد كه بفهمد مي ازرد يا نه ،نه من فهميدم كه چقدر خريد و چقدر حساب كرد.

    باشد مال حرام همان بهتر كه دود ترياك شود و خرج عرق سگي،خدا بهتر مي داند كه چي بايد كجا برود.

    كليد در را هم به من نداد كه لااقل بروم و تميز كنم گفت به آقاي بصير الملك بايد تحويل بدهم،بده ،دلتان خوش است باشد مگر نه اينكه تا ده روز ديگر اينجا در حاليكه محبوبم درونش است متعلق به من است؟

    شبها باز هم مهمان بازي مان گل كرده بود ،من به شدت متوجه گفته هاي خودم بودم كه مبادا پيش ناصر خان كه مثل يك مفتش ميپرسيد و تحقيق مي كرد حرفي از دهانم بپرد و بفهمد كه روز خواستگاري براي من بدتر از روز عزا بود.

    -بلاخره آقا رحيم بعد از عقد حتما بايد طلا به زنت بدهي شگون دارد.

    -ازكجا بياورد مگر خودتان نميدانيد كه مزد رحيم در هفته چقدر است؟

    -قسطي مي شود خريد ،قسطي بخريد.

    -چه جوري؟ از كجا مي شود خريد؟

    معصومه خانم بلند شد و از اتاق بيرون رفت وقتي برگشت يك جفت گوشواره كف دستش بود.

    -ولله من مي خواستم اين ها را با يكي ديگه طاق بزنم ،اما كلي از دستمزدش كم مي كنند دلم نيامد.

    ناصر خان گوشواره ها را گرفت و انگاري تازه مي ديد :

    -چرا مي خواهي بفروشي مگر گوشواره نمي خواهي؟

    -مي خواهم منتها يك طرح ديگر ديدم خوشم آمده مي خواهم اين را با آن طاق بزنم اما اين را ارزان مي خرند و آن را گران مي فروشند.

    خب بعضي ها كارشان همين است سر يكي كلاه مي گذارند و از سر ديگري كلاه بر مي دارند و بعد فكر مي كنند ماسب هم حبيب خداست.

    -براي همين آخر سر زندگي شان ،فنا مي شود،به باد ميرود ،از قديم و نديم گفته اند باد آورده را باد ميبرد ،خيلي كم عاقبت به خير مي شوند.

    -آنهايي كه در كسب و كارشان انصاف ندارند عاقبت به خير نمي شوند.

    -معلومه.

    -من به چشم خودم ديدم،با همين دوتا چشم،مثل اينكه خدا مي بره بالا بالا بالاتر و از ان بالا ول ميكند.وقتي مي افتند هزار تكه شده اند.

    -خوب با كسب حلال كه آن همه آلاف الوف نمي شود بهم زد ،پول براي اين ها علف خرس است .ارزان خريدن و گران فروختن هم كار است؟كار آن است كه با دست يا پا يا مغز انجام دهي آن بركت دارد ،آن عاقبت به خيري دارد نه اين معامله ها...

    -خب بابا گوشواره ها چند؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مي کرد ، زمان و مکان را فراموش مي کردم و رحيم ديگري مي شدم ، شاد ، سرحال شنگول و با تمام بدبختي ها ، يک داماد واقعي
    - امشب سر ما منت مي گذاريد ؟
    سرش را بلند کرد و به ديوار تکيه داد چشمهايش را بست و با شيرين ترين صداي گوش نواز گفت :
    - امشب و هر شب
    گوئي در ميان دريائي از لذت غوطه خوردم تمام بدنم گرم شد رگهايم تير کشيد و قلبم خراش لذت بخشي يافت ، خدايا چه قدرتي در کلام اوست .
    همه چيز را فراموش کردم ، آنهمه نامهرباني هاي پدر و مادرش را آن بي اعتنائي ها را ، آن عروسي عزا گونه را و همه و همه را ، با لذت تمام خنديدم امشب همه ملک جهان زير پر ماست ، خدايا شکرت مگر هر دو طالب اين لحظات نبوديم ؟
    دايه خانم لاله ها را روشن کرد و در طاقچه اطاق ها گذاشت و ما را براي خوردن شام صدا کرد ، اولين بار بود که غذا خوردن محبوبم را مي ديدم ، به اندازه دو نفر غذا خورد انگاري او هم از چند روز به اين طرف لب به غذا نزده بود ، اما من اصلا اشتها نداشتم با غذا بازي کردم و فقط مزه آنرا چشيدم هنوز سفره بر زمين بود که دايه خانم بلند شد :
    - محبوب جان ، من هم بايد بروم ، مي داني که منوچهر بهانه مرا مي گيرد ، خانم گفتند زود برگردم و به او برسم آخر خانم جانت خيلي خسته هستند .
    خنده ام گرفت خانم جانش براي چه خسته بود ؟ براي عروسي دخترش زحمت کشيده بود ؟ چه کرده بود ؟ چه گلي سر ما زده بود ؟ حالا دايه را هم احضار کرده بود آنهم در شب زفاف دخترش ، شبي که خانواده عروس تا صبح در خانه او مي ماندند و او را تنها نمي گذاشتند ، دايه را چرا احضار کرده اند ؟ هان ؟ حتما خواسته اند تنها باشد که بعدا شاهدي هم من نداشته باشم ، ولي چه شاهدي ؟ من که فردائي ندارم تا احتياج به شاهدي داشته باشم ، چه بهتر که اين زن هم برود ، مادرم را فرستادم که فردا گرفتار آژان و تحقيق و مستنطق نشود ، بگذار اينهم برود ، اين بيچاره مهربانتر از همه است چرا گرفتار شود ؟ اين بنده خدا چه تقصير دارد ؟ همان بهتر که دوتائي تنها در اين جا بمانيم و من براحتي کار را يکسره کنم ، بعد از اينهمه توهين و بي اعتنائي ديگر کاسه صبرم پُر پُر شده با يک قطره سرازير خواهد شد محبوبه از سر سفره بلند شد مي خواست دستهايش را بشويد ، رفت پائين دايه خانم برايش آب ريخت و دست و دهانش را شست من هم چراغ بادي را روشن کردم و بردم گذاشتم روي پله دالان که بنده خدا چشمش جلوي پايش را ببيند .
    دايه خانم محبوبه را با خودش برد بالا ، رفتند توي اطاق کوچک ، در را هم از پشت بست ، انگاري جز من بيگانه اي در خانه هست ، مدتي آنجا پچ پچ کردند و بعد بلند شد آمد پائين ، سفره را جمع کرده توي سيني گذاشته بود با خودش آورد بُرد گذاشت توي مطبخ ، چادرش را از روي پله برداشت و سرش کرد من جلوي دالان ايستاده بودم منتظر بودم بدرقه اش کنم ، ما فقير فقرا اگر آه در بساط نداريم اما معرفت و ادب داريم آمد بطرف دالان چراغ بادي را برداشتم و راه را برايش روشن کردم جلوي در کوچه ايستاد نگاهي به طرف حياط کرد و گفت :
    - جان شما جان محبوبه ، خداحافظ ، خدانگهدارتان
    - خداحافظ دايه خانم زحمت کشيديد ، باز هم تشريف بياوريد ، محبوبه چشم براه شماست .
    در را بستم و برگشتم ، محبوبه توي اطاق کوچک بود من نمي دانستم آنجا چه شکلي است با چراغ بادي رفتم تو در اطاق بزرگ را بستم و آرام در اطاقي که مجبوبه آنجا بود را باز کردم ، روي رختخواب نشسته بود لحاف ساتين صورتي ، همرنگ لباس خودش ، ملافه هاي سفيد او را به يک فرشته شبيه کرده بود که وسط ابرهاي سفيد در پرواز بود ، خدايا اين منم ؟ اين محبوبه شب من است ؟ همه دلتنگي هايم رنگ باخت همه نامهرباني ها فراموشم شد ، محو نگاهش شدم پس خواب نمي بينم بي اختيار گفتم : بالاخره ... نگاه از من دزديد سرش را پائين افکند با چين هاي دامنش بازي مي کرد گفتم : نه ، بگذار سير تماشايت بکنم ... زمزمه کردم : تمام شب هائي که راحت خوابيده بودي مي دانستي چه بر من مي گذرد ؟
    تعجب کرد گفت :
    - راحت خوابيده بودم ؟
    پس او هم مثل من در تب و تاب بوده ؟ خدايا همه اينها حقيقت دارد ؟ اين دختر به اين زيبائي به اين ملاحت فقط بخاطر من بي خواب بوده ؟ خدايا هيچ کلکي در کار نيست ؟ خدايا او پاک و منزه است ؟ اصلا من خوابم يا بيدار ؟ دستهايش را مثل بال پرندگان بطرفم دراز کرد و گفت :
    - هر شب دستهايم به آسمان دراز بود به درگاه خدا التماس مي کردم ، التماس مي کردم خدايا او را بمن بده او را بمن برسان .
    خدايا راست مي گويد ؟ او هم مثل من مدام از تو کمک مي خواست ؟ و تو با آن قدرت لايزالت دو دلداده را بهم رساندي ؟ خدايا شکر خدايا سپاس
    رفتم توي اطاق چراغ بادي را وسط دو لاله قديمي که روي طاقچه بود گذاشتم آخ که اين پدر صلواتي دست از سر من باز نمي دارد باز هم اينجا ، در بهترين شرايط ممکن ، روي لاله ها نقش ناصرالدين شاه با سبيل هاي چخماقي با سماجت به روي من زل زده بودند ... حالم گرفته شد ، آنچه که از کثافتکاري اين مرد بر من صدمه خورده بود بسرعت از جلوي چشمهايم رد شد برگشتم و سيماي معصوم و زيباي محبوب دوباره حالم آورد :
    - من که نمي فهمم چه کرده ام ! چه ثوابي به درگاه خداوند کرده ام که تو را به من پاداش داد ، هنوز هم گيج هستم انگار خواب مي بينم ، مي ترسم که بيدار شوم ، آخر چه شد که تو از آسمان به دامان من افتادي محبوبه ؟ که هر روز مثل قرص قمر بر در دکان تاريک من ظاهر شدي ! که نفسم را بريدي ! دختر ؟
    چشمانش از شادي و طلب موج مي زد چنان به قهقهه خنديد که مرا به رقص آورد .


    فصل دوم

    صبح قبل از طلوع آفتاب بيدار شدم بعد از ماه ها توي اطاق خوابيده بودم ، امشب مادرم تنها خوابيده . چه فرق مي کند مدتي است که اطاق ، براي خواب او اختصاص پيدا کرده بود ، محبوبه در کنارم مثل بچه معصومي در خواب عميقي نفس مي کشيد ، مدتي توي صورتش نگاه کردم ، کوچک بود ، لااقل پنجسال از من کوچکتر بود و من نمي خواستم اينقدر تفاوت سني داشته باشيم .
    مدتي نگاهش کردم ، گرسنه ام بود بيست و چهار ساعت بود که چيز درست و حسابي از گلويم پائين نرفته بود آرام بلند شدم ، آمدم بيرون ، هوا گرگ و ميش بود و سرد هم بود چراغ بادي را روشن کردم رفتم توي مطبخ ، دايه خانم لااقل نخواسته بود ظرفها را خيس بکند که تا صبح خشک نشوند ، بهر طريقي بود ظرفها را شستم ، سماور را روشن کردم ، مدتي دنبال کليد در گشتم که بروم نان بخرم ، پيدا نکردم انگاري دايه خانم با خودش برده بود يک تکه سنگ پيدا کردم گذاشتم لاي در و رفتم دنبال نان ، نان را که خريدم فکر کردم که اصولا نبايد پنير هم داشته باشيم ، رفتم پنير هم خريدم هنوز دکان ها را نمي شناسم با کسبه آشنائي ندارم بدينجهت يه خرده دير کردم .
    برگشتم ، محبوبه هنوز خوابيده بود .
    سماور مي جوشيد چائي دم کردم سفره را باز کردم و نان گرم را تويش پيچيدم ، جاي استکان و بشقاب و قندان را کورمال کورمال پيدا کردم .
    همه جاي خانه را گشتم ، تازه مي فهميدم چي به چيه ، خدا را شکر من هم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اما معصوم خانم قسطی باید بدهم کار مزدش را کم نمی کنم ولی قسطی می دهم
    باشد رحیم آقا قبول
    باید به من فرصت هم بدهید تا دکانم جا بیفتد تا آشنا شوم تا مشتری گیر بیاورم چند ماهی طول میکشد
    توقیت نمی خواد هر وقت دستتان رسید بدهید بالاخره محبوبه خانم عروس ما هم هست ببرید توی بازار قیمت بگذارید از طرف من امین هستید
    وقتی به خانه برگشتم مادر سر از پا نمی شناخت
    میگم رحیم زن گرفتن تو به معجزه شبیه است پسر با جیب خالی با دست خالی شکر خدا را همه چیز دارد روبراه می شود مادر رفت سر صندوق اش چند تا بقچه رنگ وارنگ را که با پارچه هاییکه انیس خانم داده بود چهل تکه دوخته بود یکی یکی از صندوق در آورد و دور و بر خودش روی زمین چید
    ننه جان دنبال چیزی می گردی
    رحیم والله یک النگو دارم که از وقتی پدرت مرد از دستم در آوردم و بدندان گرفتم آخه رسم ده ماست که زنهای بیوه طلا بخودشان نمی بندند منهم النگو را در آوردم نگه داشتم برای روز مبادا گفتم وقتی کفگیر به ته دیگ خورد لااقل رسنه نباشیم اینرا م فروشم و مدتی سر می کنیم خدا را شکر که به آن فلاکت گرفتار نشدیم همین را هم می دهم به عروسم آنهم عزیز من است چشم و چراغ من است دردانه من است حالا که توقع هیچ چیز از تو ندارند لااقل دست خالی نباشیم و مادر النگویی را که سالهای سال پیش گویا پدر در یک روز پر نشاط و مملو از خوشبختی بقول خودش همان موقع که من دندان در آوردم و نمردم به مادر داده بوداز توی کلی پارچه و کاغذ که دورش پیچیده بود در آورد
    عجب چیزی داری ننه چه دلی داری اینهمه سال بمن نشان ندادی
    حالا نشان میدم حالا که دم حجله ات ایستاده ای حالا که منتظر عروس ات هستی توفیر که ندارد
    خدا ترا برای من نگهدارد خدا را شکر لااقل ترا دارم بی مادری بلاست مادر مرده یتیم است نه پدر مرده خدا بیشتر عوضش را به تو بدهد هر چند که محبت های تو عوض ندارد
    پسر چی میگی من چه کرده ام برایت اینهم از پدر خدا بیامرزت مانده من نگهدار آن بودم همین
    مادر دوباره بقچه ها را سر جایش گذاشت
    آه فراموش کردم دیگه پیر شدم یادم رفت
    چی مادر
    دوباره بقچه ها را در آورد یک کیسه بیرون آورد از تویش یک پاکت کاغذی در آورد
    این این را می خواستم در بیاورم این یادم رفته بود
    چی هست
    مادر شوهر هم باید بزک دوزک بکند مگر نه
    با تعجب نگاهش کردم هرگز بیاد نداشتم که مادر حتی آنموقع که توی خانه مردم می رفت و سرخاب سفیداب می برد خودش از این کارها بکند
    رحیم پیر شدم گیس هایم سفید شده برای اولین بار بخاطر عروسی تو حنا می بندم پیراهنی را که سر عقد خودم پوشیده بودم می پوشم دیگر برای کی باید بماند لباس بعد از اینم کفن است
    چی میگویی مادر خدا صد و بیست سال عمرت بدهد
    نفرینم می کنی اینهمه عمر بدبختی است نکبت است خدا آنروز را نیاورد دعایم کن تا سر پا هستم بمیرم مزاحم شما نشوم توی رختخواب نیفتم ایستاده بمیرم مثل درخت ها
    دو روز مانده به شب مبعث حضرت پیغمبر که قرار بود عقد ما بسته شود مادر با حالتی معصوم و نگرانی گفت
    رحیم من میگم به انیس خانم و ناصر خان و معصوم خانم یک بفرما بزنیم آخه بالاخره اینهاهمه کس و کار ما هستند
    حق با مادر بود بالاخره انتظار داشتند ولی من یکی جرات این کار را نداشتم مگر می شد این ها را برد و بور شد اگر جلوی آنها همان معامله ده روز قبل را با ما می کردند من دیگر سرم را توی سرها نمی توانستم بلند کنم بالاخره هر چه کردند با خودم کردند در خلوت بدون نظارت غیر نه اصلا امکان ندارد
    هان رحیم تو چی میگی
    چی داشتم که بگویم مگر رحیم گردن شکسته اختیاری داشت که اظهار نظری بکند
    مادر نمی توانیم بگو عقد خصوصی است فقط خودی ها هستند فک و فامیل آنها و ما دوتا انشالله بعدا توی خانه خودمان دعوتشان میکنم و مفصل پذیرایی می کنیم
    تو به محبموبه بگو بالاخره خیاط سرخانه شان است لباس برایشان دوخته بد است نیاید حالا از طرف ما هیچ آنها خودشان دعوت کنند
    کی بگم منکه محبوب را دیگه نمی بینم
    خ نباید منتظر بمانی تا لحظه عقد امروز برو فردا برو
    توی دلم گفتم مادرم هم عجب دلش خوش است مردکه حکم کرده که فلان شب بیا والسلام نامه تمام
    ولش کن مادر بگذار کار خودمان روبراه شد غصه بیگانگان را نخور
    و بالاخره روز موعد رسید
    روزیکه خاطره انگیزترین روز در زندگی هر دختر و پسری است روزی که آرزوی هر پدر و مادری برای فرزندانشان است روزیکه تا لحظه مرگ فراموش نشدنی است
    مادر نو نوار چارقد سفید بسرش بست و پیراهن چیت گلدارش را پوشید سر از پا نمی شناخت و من هم کت و شلوار را پوشیدم و ارسی های چرم را بپا کردم در حالیکه دل تو دلم نبود به راه افتادیم
    وقتی جلوی درشان رسیدیم و من خواستم در را بزنم مادر با تعجب گفت
    اینجاست
    آره مادر
    ولی در بسته است خانه ایکه عقد و عروسی است اینقدر سوت و کور نمی شود فکر کردم حالا کیا و بیایی است درشکه ها صف کشیده اند همسایه ها به تماشا ایستاده اند
    بیا مادر تو هم عجب انتظاراتی داری
    در را زدم و مدتی هم طول کشید تا در را باز کردند
    مادر یک کله قند توی بغل داشت جلو افتادم دایه خانم بفرمایی زد و اون را از پله ها بالا برد من ماندم توی حیاط جلوی پنجره ای که صدای مادر را از آن تو می شنیدم هیچکس بمن چیزی نگفت هیچکس نه به پیشوازم آمد نه لااقل بدرونم برد هوای پاییزی و غروب پاییز کم کم سرد می شد اما من عرق کرده بودم و نسیم سرد عرق هایم را سرد می کرد و به تن و بدنم می چسباند صدای مادر را شنیدم که گویا به محبوبه یا مادر و خواهرش می گفت که آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم
    پس مادر محبوبه را دیده باید بپرسم آیا بنظرش خوشگل است خوشش آمده اما از کجا معلوم که همچو فرصتی دست دهد شاید دیگر مادر را نبینم شاید هرگز نفهمم که نظر مادر نسبت به محبوبه چی هست
    تصمیم ام را گرفته بودم و اینهمه بی اعتنایی که مثل تیر بدرون قلبم شلیک میشد مصمم ترم میکرد اگر همه اینها نقشه باشد بخاطر اینکه لکه ننگی را که بر دامنشان نشسته با قربانی کردن من و به بازی گرفتن زندگیم پاک کنند این آرزو را به دلشان میگذارم دیگر برایشان دختری نمی گذارم که بنام بیوه تقدیم فلان الدوله یا سلطنه بکنند اگر....اگر...
    مادر از فراست افتاده بود البته ظاهرا اینجوری نشان می داد اما حتما به توصیه خوش بود بود که دیشب ناصر خان دو ساعت تمام به من تعلیمات شب زفاف داد من که هیچ نمی دانستم اگر هم دختره
    اما تصمیم من تغییر نمی کند دو تا تیغ ژیلت توی جیب دامادی ام گذاشته ام تا حق بی ناموسی را کف دستشان بگذارم اگر امروز عروسی ما سوت و کور است فردا عزایمان غوغا خواهد شد همه شهر با خبر خواهد شد و بصیر الملک دیگر نخواهد توانست که حاشا کند رحیم نجار کی بود و چه کاره بود من همه اهانت ها را تحمل میکنم اما بی ناموسی را هرگز ببین یکنفر از آنهمه فک وفامیل شازده و اعیان و اشرافشان پیدا نیست پس حق با ناصر خان است کاسه گنده ای زیر نیم کاسه است
    دستی بازویم را گرفت بیا برو آقا داماد خطبه عقد خوانده شد
    دایه خانم بود مرا به اطاقی که محبوبه توی لباسی معمولی نشسته بود برد مادر می خندید محبوبه مثل گلی زیبا اما غمگین نشسته بود و سر به پایین انداخته بود به چه فکر میکرد او باید خیلی خوشحال دیده می شد اما غمگین بود یعنی جه مگر خودش یک تنه این راه را طی نکرده و مرا هم بدنبال خودش نکشانده بود اگر بزور شوهرش می دادند خب یک امر دیگر اما او بزور شوهر کرده بود لااقل ظاهر قضیه چنین بود چه باید می گفتم نشستم پهلویش بیادم آمد که گویا موقعش است که گوشواره ها را بدهم از جیب ام در آوردم تیغ ژیلت پهلوی گوشواره ها بود دستم به آنها خورد چه خوب که از روی کاغذ دستم را نبرید گوشواره ها را گذاشتم کف دستش هیچ حرفی نزد هیچکس حرفی نمی زد اصلا کسی توی اطاق زن جوانی وسط در ایستاده بود انگاری فقط آمده بود سرک بکشد و منتظر بود در برود یک دختر کوچک بود از شباهتی که به محبوبه داشت حدس زدم خواهرش باید باشد
    دایه خانم بود و یک زن دیگر که دده خانم صدایش می کردند این دیگر چه بساطی بود چیده بودند نه سفره عقدی نه لااقل یک جلد کلام خدا که تبرک کنیم التجا کنیم پناه ببریم شاید عاقبت بخیر بشویم اگر عروسی در خانه ما بود والله هزار مرتبه رنگین تر از اینجا می شد با قرض هم بود لااقل چهار تا ظرف شیرینی حسابی می خریدم یک سفره عقد مختصری می چیدم اینها دیگه کی هستند انگاری گدا هستند مادر بارها و بارها گفته که طبع آدم باید والا باشد آنقدر ثروتمند هست که طبیعت گدا دارد راست می گوید اینها پولشان از پارو بالا می رود اما حالیشان نیست طبیعتا گدا صفت هستند
    مادر بلند د و النگوی خودش را داد به محبوبه محبوبه با بی اعتنایی گرفت نه تشکری نه لااقل یک لبخندی مادر النگو را برداشت و خودش دستهای کوچک محبوبه را بسمت خود کشید و النگو را کرد توی دستش و او را بوسد دستهای کار کرده مادر کنار دستهای مثل پنبه سفید و نرم محبوبه مثل تندر بر مغزم کوبید رحیم این دختر لقمه دهن تو نیست این دختر عروس آن زن نمی تواند باشد آن زن از لحظه تولد زحمت کشیده کار کرده با این دستهاست که بعد از شوهر به تنهایی ترا به اینجا رسانده آن دستها مقدس اند این دست به سیاه و سفید نزده مفت خورده مفت گشته و اصلا نمی داند زندگی یعنی چه رحیم باید بکنی
    میلی شدید مثل همان لحظه ای که بی اختیار توی دکان دستهایش را گرفتم در من بوجود آمد بی ملاحظه مادر دستم را روی دستش گذاشتم و زمزمه کردم آخر زن خودم شدی
    گرمای دستش در تمام بدنم جریان پیدا کرد باز هم یک ظرف بزرگ پر از لذت از فرق سرم ریختند و تا نوک پایم پایین رفت غم و غصه هایم فروکش کرد تصور لحظه ای که
    همان زنی که آماده فرار وسط درگاه ایستاده بود آمد جلو یک جفت النگو پت و پهن به دست محبوبه کرد و او را بوسید لااقل یک مبارکبادی هم به من نگفت ما چه کرده بودیم چه شد مادر فکر میکرد پدرش مادرش فک و فامیلش به من هم یک چیزهایی خواهند داد من دلم می خواست فقط یک ساعت مچی به من بدهند که بدردم می خورد اما انگاری اصلا من آدم نبودم که آنجا نشسته بودم نمی دونم مادرم از قهره بود یا واقعا از شادی که هل کشید و هلهله کرد دایه خانم یک سینی برداشت و ضرب گرفت مادرم دده خانم و خواهر محبوبه دست می زدند یواش یواش مجلس از حالت عزا در می آمد که مشتی محکم چندین بار وسط این اطاق و یک اطاق دیگر کوبیده شد همه ساکت شدند صدای خشنی از آنطرف بگوش رسید
    چه خبرته دایه صدایت را سرت انداختی دایه خانم
    وا آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود شادی می کنیم دیگر شگون دارد
    فریادش بلندتر شد
    دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هر قدر می خواهند بزنند این جا این سرو صدا را راه نینداز
    گویی خاک مرده بر سر همه مان ریخت صدا صدای بصیر الملک بود که می ترسید صدای شادی ما بگوش دیگران برسد و در و همسایه بفهمند که دخترشان را به رحیم نجار داده اند
    بیجا کرده اند...خورده اند من که بپای خودم نیامده ام خودشان پیغام دادند آمدم تازه اگر هم به پای خودم می آمدم خب جواب می دادند نه ما دخترمان را به تو نمی دهیم برو و پشت سرت هم نگاه نکن من که زوری نداشتم تازه اگر اینقدر بی میل بودند می خواستند دخترشان را از تهران دور کنند بفرستند شهرستان بفرستند فرنگستان با این هارت و پورت از پس یک وجب بچه در نیامدند حالا همه اخم و تخم هایشان را سر ما می ریزند آن از خواستگاریمان اینهم از عقدمان چه فرقی با عزایمان دارد
    همان زن پف کرده ای که وسط درگاه ایستاده بود آمد تو و گفت
    محبوب بیا آقا جان با تو کار دارد
    پس خواهر بزرگ محبوب بود که النگو داد و محل سگ هم به من نگذاشت محبوبه بی آنکه نگاهی بطرف من بکند یا مرا هم همراه خود ببرد از جا بلند شد و از اطاق رفت بیرون
    مادر خودش را کشید طرف من و زیر گوشم نجوا کرد
    رحیم اینجا چه خبر است
    چیه مگر
    آخه نه به آن شب نه به حالا
    کدام شب
    شب
    خواستگاری تا نیمه شب ول نکردند برگردی حالا چرا اینجوری می کنند پس مادره کو پدره کو
    یادم آمد که آن شب چاخان کرده بودم و او را برای همچو عقدی آماده نکرده بودم والا امشب با آن شب توفیری ندارد
    خدا پدر این دایه خانم را بیامرزد که به داد ن رسید گویی از غیبت خانمهای خانه استفاده کرد و دزدکی یک ظرف شیرینی نخودچی که به اندازه انگشتدانه بودند آورد جلوی من و مادر دهانتان را شیرین کنید از اخلاق مادرم خوشم آمد شیرینی را بر نداشت گفت دهانمان شیرین است احتیاجی به شیرینی نیست اما من اجبارا یکدانه نخودچی برداشتم که تا به دهانم بگذارم توی دستم خرد شد و ریخت روی شلوارم دده خانم به دایه اشاره کرد که دوباره ظرف شیرینی را که برده بود گذاشته بود روی یک میز عسلی گوشه اطاق بیاورد که من شیرینی بردارم ولی خودم گفتم زحمت نکشید انگاری قسمت نبود
    خدا را شکر نه دفعه قبل نمکشان را خوردم نه این دفعه خدا گذاشت چیزی بخورم برای اجرای نقشه ام لااقل بار نمک گیر شدن از روی دوشم برداشته شد مدتی سکوت گذشت دایه خانم و دده خانم هم از اطاق بیرون رفتند من ماندم و مادر مثل دو غریب مثل دو مزاحم خدایا فرجی
    رحیم من یکی اینجا شام بخور نیستم تو بمان من می روم
    مادر چه دلش خوش بود من فکر نمی کنم شامی در کار باشد سالی که نکوست از بهارش پیداست پلی از دست مادر عصبانی شدم این دیگه چرا روی زخم دل من نمک می پاشد
    والله رحیم از آدم تا خانم هیچ جای دنیا همچو عروسی ای دیده نشده بود
    سرم پایین بود نمی دانستم چه بگویم خاک بر سرت رحیم با این خاطر خواهی ات اگر یک دختر هم شان خودت گرفته بودی عروسی ات هزار هزار برابر بهتر از این بود این که اصلا نه تنها عروسی نیست در مجلس عزا لااقل چای و خرمایی به مردم می دهند این گدا گشنه ها
    دایه خانم آمد تو
    بفرمایید کالسکه حاضر است
    !!!؟
    مادر با تعجب از جا پرید منهم مثل او مثل آدم مفلوک شکست خورده ای از اطاق نحس از پله ها و از طول حیاط رد شدیم محبوبه چادر به سر دوش به دوش من می آمد نه بدرقه ای نه گریه ای نه خنده ای نه پدر نه ادر نه آن خواهر خیکی هیچ کدام تا دم در نیامدند اصلا من مادر محبوب را ندیدم هر چند که فقط دلم می خواست او را ببینم پس آنهمه تعریف اوستا باد هوا بود
    من و محبوب توی کالسکه نشستیم کروکی کالسکه پایین بود و من مجبور شدم دولا نشستم چون سرم می خورد بالا دایه مقداری شیرینی قند و یک قابلمه بزرگ غذا آورد توی کالسکه مادرم روی زمین بود دایه آمد نشست هیچکس به مادرم نگفت بفرما نمی دانم چرا مادر متوجه اینهمه نامهربانی و بی ادبی نشد خواست سوار بشود خم شدم گفتم
    نه ننه جا نیست برو خانه
    الهی برایش بمیرم با تضرع گفت
    آخر امشب شب عروسی تست
    توی دلم گفتم چه می دانی که شام غریبان من خواهد شد گفتم
    برای همین می گویم برو خانه ات دیگر
    نگاهش تا درون قلبم رخنه کرد خاک بر سرم با این زن گرفتنم
    لااقل نخواستند سر عقد کلید خانه صاحب مرده را به من یا به دختر خودشان بدهند همه کاره ما دایه خانم بود که باز صد رحمت به شیری که خورده بهتر از همه شان است
    خدایا این منم رحیم این محبوب است محبوبه شب من این همان کالسکه است که آرزو داشتم سوارش شوم همه چیز هست اما حیف هیچ احساس شادی در دل نداشتم راه بنظرم خیلی خیلی طولانی آمد هوا خفه بود یقه پیراهنم باز بود اما داشتم خفه می شدم دور و اطراف در هاله خاکستری ای فرو رفته بودند هر چند که پای گرم محبوبه به پایم فشرده می شد اما گویی من کرخت شده بود رحسم این دختر همانی است که بیادش آه ها کشیدی این دختر همان است که بخاطرش کار و زندگیت را از دست دادی رحیم چرا چرتت گرفته چرا منگ شدی
    صدای سم اسبها مثل پتکی بر مغزم فرود آمدند گویی روی کاسه سرم راه می رفتند دست کردم توی جیبم دو تا تیغ ژیلت همانجا هستند این کالسکه ما را به حجله گاه مرگ می برد
    بالاخره راه به پایان رسید دایه خانم کلید خانه را از جیب در آورد و در خانه را باز کرد تاریک غمبار سرد بیروح ماتمکده .... همه کاره خانه دایه خانم بود خودش در طول هفته جهیزیه محبوب را آورده و چیده بود مقداری هم چیز میز توی کالسکه بود که من کمک اش کردم و آوردیم وقتی من همراه دایه مشغول خالی کردن اثاثیه از کالسکه بودم محبوبه مثل دختر مادر مرده ای کنار دیوار حیاز کز کرده بود و ماتش برده بود او هم ناراحت بود او هم دلشکسته بود بالاخره اگر به من هم بی توجهی میشد بپای او هم بود دلم برایش سوخت بالای سرش ایستادم دستم را به دیوار تکیه دادم و تمام هیکلش تحت لوای من بود پرسیدم چرا اینجا ایستاده ای بفرمایید اوی اطاق شب را تشریف داشته باشید خندیدم که شاید اخم هایش باز شود او هم معصوم بود او هم مظلوم بود حتی اگر ...
    جوابم را نداد هاج و واج نگاهم می کرد نگاهش شیرین بود جان می بخشید همه غمها را از دل من می زدود خون گرم توی رگهایم می دواند از خود بیخودم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 322-325


    صاحب خانه شدم واین از برکت سر محبوب بود هر چند که هر دختر دیگری را هم که میگرفتم به رسم معمول جهیزیه می آورد منتها کمو زیاد داشت مثل اینکه همه چیز داریم الهی شکر.
    ایکاش مادرم حالا پهلوی سماور نشسته بود ومثل هر روز برای هر دوتای ما چایی میریخت دیگه چه کم داشتم؟هیچی دلم از گرسنگی مالش می رفت خواستم یک چایی برا خودم بریزم بخورم دلم نیامد نه روز اول بدون محبوب چایی نمی خورم.
    مدتی جلوی پنجره نشستم به حیاط یک وجبی نگاه کردم باغچه ای هم داشت منتها خالی اگر محبوبه مثل مادر ذوق اش را داشته باشد می توانیم سبزی خوردن تازه داشته باشیم حالا ببینیم چه می شود.
    دلم بدجوری مالش می رفت یک لقمه سنگگ برداشتم خوشمزه بود خیلی خوشمزه مثل اینکه توی این محله نان را بهتر از محله ما می پزند این خودش خیلی نعمت است آفتاب روی باغچه پهن شد, روی حوض تابید آب حوض کثیف بود باید عوض کنیم باید بپرسیم نوبت آب این محله چه تاریخی است.
    یواشکی در اطاق کوچک را باز کردم محبوبه باز هم خواب بود خدایا این دختر چقدر می خوابد,دلم نیامد بیدارش کنم دوباره رفتم توی اطاق بزرگ جلوی پنجره نشستم ,خدایا شکر همه چیز به سلامتی تمام شد خدا رو شکر هر دو زنده ایم چه کاری می خواستم بکنم؟شیطان بدجوری در جلدم رفته بود ولی نه اگر سرم کلاه رفته بود حالا حتما در این اطاق خون موج میزد تصمیم گرفته بودم رگ گردن محبوبه را ببرم و رگ دست خودم را آنقدر خون می رفت که راحت می شدم.
    حوصله ام سر رفت بلند شدم دوباره در اطاق کوچک را باز کردم بیدار بود.
    بلند نمی شوی تنبل خانوم؟
    خندید:وای آنقدر گرسنه هستم که نگو.
    می دانم سماور روشن است ناشتایی آماده است.
    وای من می خواستم بلند شوم...
    این چرا همه جملاتش را با وای شروع میکند؟نفهمیدم...
    نمی خواهد شما بلند شوید خانم ناز نازی من سماور را آ»اده کرده ام نان تازه برایت خریده ام ظرف ها را هم شسته ام.
    گویا خجالت کشید با تعجب وشرمندگی گفت:
    ظرف ها را؟خدا مرگم بدهد!
    خدا نکند.
    با نگاهش باز مرااسیر کرد طلبید و در آغوشم دو ساعتی نازید.
    نزدیکی های ظهر برای خوردن ناشتائی از آن اتاق کوچک بیرون آ»دیم سماور از جوش افتاده بود چایی ریختم یکی را جلوی او گذاشتم یکی را جلوی خودم یک تکه نان سنگگ برداشت کمی پنیر تا خواست ببرد جلوی دهانش یکدفعه گفت:
    رحیم این که بوی نا می دهد.
    خندیدم بده ببینم پنیر را بو کردم بوی پنیر می داد (پنیر به این خوبی !خودم صبح خریدم کجایش بوی نا می دهد؟بخور ناز نکن.
    خندید گفت:کاش یکیم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
    بدم آ»د اول بسم الله شروع شد گفتم:پنیر پنیر است چه فرقی میکند؟
    نمی دانم شاید هم حق داشت اینها نسبت به خوراکی خیلی حساسیت داشتند ولی ما نه,هرچه نرم تر از سنگ بود می خوردیم وخدا رو شکر میکردیم.
    صبحانه را خوردیم دوباره رفت روی رختخواب دراز کشید ومن استکان ونعلبکی وقوری را بردم شستم سماور را جمع کردم سری به دیگ غذای دیشب زدم غذا بود می شد هم ناهار گرم کرد و هم شام .
    ظرفهایی را که شسته بودم با دستمال خشک کردم و سینی ناهار را مرتب کردم ورفتم توی اطاق پهلویش چشمانش خواب الود بود خمار شده بود واین حالت آتش به جان من می زد...
    سه چهار روز وضع به همین منوال گذشت همه کارها را من می کردم خرید می کردم می آوردم سبزی را پاک می کردم می شستم خرد می کردم گوشت را تکه می کردم محبوبه قرمه سبزی درست می کرد آ«هم گاهی شور بود گاهی بی نمک.
    ولی خب همه اینها پیش می آید دخترها یک مدت غذا خراب می کنند تا بلاخره یاد می گیرند اینهم مثل بقیه کم کم راه می افتد.
    اما مهمترین مشکل من این بود که چه جوری تنهایش بگذارم ودنبال کارم بروم هر چه منتظر شدم که خودش پیشنهاد بکند که بروم مادرم را بیاورم بعد بروم سر کارم حرفی در این مورد نزد تا اینکه یک روز خودش گفت:
    رحیم جان سر کار نمی روی؟
    بیرونم می کنی؟
    وای نه به خدا ولی دکانت چه می شود؟
    اول باید کمی وسیله بخرم ابزار کار ندارم ولی انشالهه جور می شود.
    نخواستم بگویم این مشکل بعدی است مشکل اصلی تنها ماندن تو است اما وقتی دیدم خودش جویا شد فهمیدم که خودش را آ»اده کرده که در خانه تنها بماند پس مشکل دوم را مطرح کردم بسرعت بلند شد رفت توی اطاق کوچک خش وخشی بگوشم رسید برگشت.
    بیا این پنجاه و چهار تومان بگیر آقا جانم داده بودند کارت راه می افتد؟
    روز خواستگاری آقا جانش گفته بود ماهی سی تومان می دهد برا کمک خرج مان ولی مثل اینکه آنرا هم مثل کلید در خانه مصلحت ندیده بود به من بدهد داده بود به دخترش,گفتم:
    راه می افتد ولی پول باشد برای خودت آقا جانت برای تو داده.
    گفت:من وتو نداریم انشالله کارت که روبراه شد دو برابر پس میدهی..
    خنده ام گرفت,پس این قرض است نه کمک خرج من هر چه می گیرم دو برابرش را باید بعدا"پس بدهم.
    پول را به طرفش هل دادم دوباره کشید جلوی من ,دوباره هل دادم طرف خودش عاقبت پول را برداشت و گفت:اگر قبول نکنی میریزم توی احپجاق .
    می دانستم یک دنده ولجباز است مگر به خاطر همین صفت اش حالا اینجا جلوی من ننشسته است؟
    گفتم:من از تو لجباز تر ندیدم دختر وپول را که به طرفم هل داده بود برداشتم,دستهای کوچکش را فشار دادم و انگشتانش را بوسیدم..
    این دختر کوچک به اندازه یک زن جا افتاده عقل داشت راست می گفت من وتو تا دیشب ها بود آنروز صبح منو تو نداریم ما شده ایم.
    واقعا یا پول کمک خرج خیلی خوبی بود در حقیقت حقوق یکماه من بود که اوستا می داد مقداری اره و دنده ومیخ وچکش وسمباده خریدم منتها مشکل کار فقط اینها نبود مساله مهم این بود که هنوز در محل شناس نبودم طول می کشید تا به من مراجعه کنند اما دست روی دست هم نگذاشتم به چند نجار سابقه دار مراجعه کردم وگفتم که می توانم روز مزدی برایشان کار کنم مخصوصا که خدا را شکر کار هم فراوان بود دولت دستور جدید داده بود دکان ها را مرمت کنند در پنجره ها را تعمییر کنند خلاصه لقمه نانی در می آمد.
    یکروز وقتی از سرکار خسته وخراب رفته بودم خانه محبوبه پکر بود حق داشت طفل معصوم از صبح تا غروب تنهای تنها توی خانه مسلما" دلتنگ می شد هر چند که نصف بیشتر روز را می خوابید و شبها من بیچاره خسته وخراب بودم ماشالهه او مثل گل میشکفت وعشقش را می کرد.
    بع داز شام پرسید:
    رحیم فکر نظام نیستی؟
    تعجب کردم این دختر هیچ متوجه نیست که من نظام بروم این شب ها را هم باید تنها بماند چه دارد می پرسد؟
    با تعجب پرسیدم فکر نظام؟
    اره نمی خواهی توی نظام بروی>مگر نمی خواستی صاحب منصب شوی؟
    چاره نداشتم مجبور بودم دل خوش کنکی بهش بدهم گفتم:چرا..چرا...البته ولی اول باید به این دکان سر وسامان بدهم خیالم از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/