صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پريچهر به تازگي صاحب پسري شده بود و مادر او را به خانه مان آورده بود تا از او بهتر پذيرايي كند. نوزاد او خيلي كوچك و قشنگ بود و با وجود كوچكي موهاي بلند و مشكي داشت. پدر كه براي اولين بار پدربزرگ شده بود، در پوست خود نمي گنجيد و مادر با وجود شادي حاصل از به دنيا آمدن فرزند او به فكر تهيه جهيزيه براي من بود و بيشتر نگران اين بود كه چگونه جهيزيه من را به يك كشور ديگر انتقال دهد. هر چقدر پدر به او مي گفت كه احتياجي به اين كار نيست و پيروز قبول نخواهد كرد كه نگين چيزي با خودش ببرد، مادر با ناراحتي به او نگاه مي كرد و مي گفت :
    - خدا مرگم بده حاج آقا، دختر بدم بدون جهيزيه؟! مگه همچين چيزي مي شه؟
    من كاري به اين چيزها و حوصله جر و بحث با مادر را نداشتم. اكثر اوقاتم را با پريچهر و كودك او سر مي كردم و گاهي كه دلم خيلي مي گرفت به پرديس زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. صحبت هاي من و پرديس گاهي اوقات بيشتر از يك ساعت طول مي كشد. او با من صحبت مي كرد و راه و رسم زندگي را به من ياد مي داد و من از دلتنگي هايم برايش مي گفتم. پرديس يادم مي داد چگونه بدون اينكه بخواهم خودم را گول بزنم شهاب را فراموش كنم او اين تجربه را به خوبي كسب كرده بود.
    به چشم به هم زدني تمام كارهايم براي اقامت در سوئد رديف شده بود و زماني كه پيروز به خانه مان زنگ زد و گفت بي صبرانه روزهاي باقي مانده تا ورودم را مي شمارد، احساس عجيبي به من دست داد. عاقبت روزي رسيد كه با يك چمدان كه وسايل شخص ام را داخل آن گذاشته بودم از اتاق خارج شدم تا براي هميشه آنجا را ترك كنم. به محض خروجم از اتاق، بوي خوش اسپند به مشامم خورد و من اين بو را با نفس عميقي فرو دادم.
    از شب قبل سر فرصت و يكي كي با تلفن و حضوري با اقوام خداحافظي كرده بودم حتي با عمه سوزه مهربانم چند كلامي صحبت كرده بودم و از اينكه نتوانسته بودم بعد از عقد به ديدنش بروم عذر خواستم. اكنون اقوامي كه براي بدرقه ام از سنندج به تهران آمده بودند، پايين منتظرم بودند تا با آنها نيز خداحافظي كنم. خواسته بودم كسي براي بدرقه ام به فرودگاه نيايد حتي پدر و مادرم. اما با آمدن پرديس براي بدرقه ام مخالفت نكردم. او با همه فرق داشت مي خواستم تنها شاهدم براي ترك هميشگي وطنم باشد. او و سروش قرار بود مرا به فرودگاه برسانند. آخرينن گاه را به اتاقم انداختم و آهي كشيدم سپس در اتاقم را بستم و بدون اينكه بخواهم دوباره به آن نگاه كنم پله ها را طي كردم. از بين آن همه آدم چشمم به مادرم افتاد كه قرآني در دست داشت و با چشماني اشك آلود با حالتي مظلومانه گوشه اي ايستاده بود. چشم از او برداشتم زيرا نمي خواستم هيچ چيز مرا تحت تاثير قرار دهد. با عمه و زن عمو و دخترعموهايم روبوسي كردم. بعد سراغ پدر رفتم. براي بوسيدن دستم را دور گردنش انداختم. پدر مرا در آغوش گرفت و بدون خجالت جلوي آن همه آدم با صداي بلندي گريست. دندانهايم را به هم فشار دادم تا مانع از جمع شدن اشك در چشمانم شوم و بعد آرام خود را از آغوشش بيرون كشيدم. عمو پدر را به گوشه اي برد تا او را آرام كند. به طرف پريچهر و كودك قشنگش رفتم و آن دو را هم بوسيدم. پوريا به اتاقش رفته بود و وقتي با اصرار نيما بيرون آمد از چشمان سرخش فهميدم كه گريه كرده است. او را كه تازگي قدش كني بلندتر از من شده بود و پشت لبش هم سبز شده بود، در آغوش گرفتم و صورتش را چندبار بوسيدم. سپس با نيما و صادق دست دادم. براي اولين بار دستم را براي نويد دراز كردم و با او هم دست دادم و برايش آرزوي موفقيت كردم. نويد بدون اينكه لبخندي به لب داشته باشد دستم را فشرد و برايم آرزوي خوشبختي كرد.
    جلوي در حياط از زير قرآني كه مادر به دست گرفته بود، رد شدم و يك بار ديگر برگشتم و آن را بوسيدم. بعد يك بار ديگر صورت مادر را بوسيدم و به طرف ماشين سروش رفتم و عقب نشستم. پرديس هم سوار شد و سروش بعد از گذاشتن چمدانم در صندوق عقب به راه افتاد. نمي خواستم نگاهي به مادر و بقيه بياندازم اما ناخودآگاه سرم به طرف عقب چرخيد و ناهيد دخترعمويم را ديدم كه كاسه اي آب پشت سرم خالي كرد و مادر را ديدم كه سرش را روي قرآني كه در دستش بود گذاشته و بدنش تكان مي خورد. كنارش پوريا ايستاده و با حالتي كه دلم را ريش مي كرد، سرش را به طرفي خم كرده بود. پدر را نديدم مي دانستم هم اكنون عمو در حال دلداري دادن به پدر است و به او اطمينان مي دهد كه من به سوي خوشبختي مي روم. از يك چيز دلم خنك شده بود و آن اينكه نه با عمو خداحافظي كردم و نه صورتش را بوسيدم. شايد در آن هير و وير كسي متوجه اين موضوع نشده بود اما من از همان ابتدا حواسم بود كه اين كار را نكنم. هنوز احساس مي كردم از او كينه به دل دارم و نتوانسته ام او را ببخشم.
    به فرودگاه رسيديم. سروش از قسمت اطلاعات پرواز، ساعت پرواز هواپيماي سوئيس اير را پرسيد. هنوز وقت كافي داشتيم. به همراه پرديس و سروش به طرف صندليهاي سالن انتظار فرودگاه رفتيم. سروش براي گرفتن آبميوه رفت و من و پرديس در كنار هم نشستيم و او دستم را گرفت و برايم حرفهايي زد كه به هيچ وجه مايل به شنيدنش نبودم. خواستم اعتراض كنم اما او گفت حالا وقت قُد بازي نيست. او مي خواست برايم از مسائل زناشويي صحبت كند و من آنقدر دلزده و متنفر شده بودم كه كم مانده بود همان لحظه قيد همه چيز را بزنم و به همراه او به خانه پدرم برگردم. به پرديس گفتم مايل نيستم حتي كلمه اي ديگر بشنوم و اگر در اين باره كوتاه نيايد ترجيح مي دهم در سالن ترانزيت منتظر اعلام پرواز باشم. پرديس رضايت داد كه اين بحث را خاتمه بدهد و مرا بيشتر از آن از زندگي متنفر نكند. هنوز آبميوه اي را كه سروش خريده بود تمام نكرده بوديم كه از بلندگو اعلام شد كه مسافران هواپيماي سوئيس اير براي تحويل بار و عمليات گمركي به سالن ترانزيت مراجعه كنند.
    وقت خداحافظي بود. پرديس را بوسيدم و لحظه اي در آغوش گرم و پر محبت او ماندم. احساس ترس و دلهره اي كه بعد از جدا شدن از آغوش او كردم هيچگاه از خاطرم بيرون نخواهد رفت. ترك آغوش او حتي از ترك آغوش پر مهر مادرم سخت تر بود. سروش نيز دستم را گرفت و گونه ام را بوسيد. بوسه او مانند بوسه برادري هنگام ترك خواهرش بود. سروش را خيلي دوست داشتم دلم نيامد به سادگي از او جدا شوم قدمي به جلو برداشتم و دستم را دور گردنش انداختم و گونه اش را بوسيدم. پرديس مي گريست و اشك در چشمان سروش حلقه زده بود و اين بيش از بيش مرا متاثر مي كرد. لبم را به زير دندان گرفتم تا چند دقيقه اي ديگر را تحمل كنم. سپس از داخل در شيشه اي بين سالن انتظار گذشتم و وارد سالن ترانزيت شدم.
    با كمك مهماندار شماره صندلي ام را پيدا كردم و روي آن نشستم. صندلي ام كنار پنجره بود و من مي توانستم از آنجا بيرون را ببينم. اما چيزي براي ديدن وجود نداشت جز چراغهاي قرمز و زرد باند چيزي ديده نمي شد. آسمان شب سياه و بي ستاره بود اما هنوز دلم خوش بود كه روي خاك زادگاهم قرار دارم.
    هواپيما به حركت در آمد و كم كم اوج گرفت. احساس كردم تاري از قلب من كه هنوز به آن خاك تيره و سرد پيوند داشت همراه با اوج هواپيما كشيده و پاره شد. ديگر هيچ اميدي باقي نمانده بود. من به سوي دياري مي رفتم كه نه مي دانستم چگونه جاييست و نه مي دانستم چه سرنوشتي در انتظارم خواهد بود. تنها و غريب با دلي شكسته از پنجره به ابرهاي سفيدي كه در سياهي شب مانند تكه هاي پنبه در فضا معلق بودند نگاه مي كردم. دلم مي خواست بگريم و اين تنها نيازي بود كه در خود احساس مي كردم. تصوير مادر و پوريا جلوي در خانه مانند احساس درد به گلويم فشار مي آورد. در اين موقع مهماندار حوله اي گرم و نمناك را به دستم داد. نمي دانستم بايد با آن چكار كنم اما چشمم به زن مسني كه روي صندلي كنارم نشسته بود افتاد. او حوله را روي صورتش انداخت و تازه فهميدم اين حوله كمپرسي براي رفع خستگيست. من نيز به تقليد از او حوله را روي صورت انداختم و خوشحال از اينكه پوششي براي صورتم پيدا كرده بودم كه كسي متوجه گريستنم نشود. سيل اشكهايم را رها كردم. قطره هاي گرم اشك از كنار چشمانم به طرف موهايم مي رفت اما نرسيده به موهايم جذب حوله روي صورتم مي شد. تا توانستم گريستم به طوري كه احساس كردم از قفس تنگي كه سينه ام را مي فشرد رها شدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هواپيماي سوئيس اير پس از توقف كوتاهي در زوريخ به سمت استكهلم پرواز كرد.
    به محض پياده شدن از هواپيما سردي هوا را با تمام وجود احساس كردم. آسمان استكهلم بر خلاف آسمان تهران ستاره باراني بود. با و جودي كه چراغهاي زيادي محوطه فرودگاه را روشن كرده بودند اما روشنايي آسمان آنرا تحت تاثير قرار مي داد. هر كار مي كردم ناخود آگاه نگاهم به سمت آسمان كشيده مي شد. برايم ديدن چنين چيزي عجيب و باورنكردني بود. آسمان آن شهر و آن كشور را بيش از هر جاي ديگري خواستني يافتم. با راهنمايي شخصي به طرف سالن ترانزيت رفتم. چيز زيادي براي تحويل از قسمت گمرك نداشتم اما براي گرفتن همان يك چمدان مدتي معطل شدم و بعد به همراه مسافراني كه همسفرم بودند به قسمت خارج از فرودگاه راهنمايي شدم. مي دانستم كه تا چند لحظه بعد پيروز را خواهم ديد. بخاطر همين احساس گنگي بين ترس و نگراني داشتم. وقتي پا به داخل سالن انتظار گذاشتم با گنگي به اطرافم نگاه كردم آدهاي اطرافم چهره هايي غريب و نا آشنا داشتند. زبان هيچ كدام از آنها را نمي فهميدم. احساس مي كردم ترسيده ام اما خودم را نباختم. همانطور كه به اين طرف و آنطرف نگاه مي كردم دستي از پشت به كمرم خورد. تكاني خوردم و به عقب برگشتم. از ديدن پيروز با خوشحالي نفس راحتي كشيدم. پيروز لبش را به زير دندان گرفته بود و با خوشحالي نفس نفس مي زد و سپس در يك لحظه حتي بدون اينكه فرصتي دهد تا به او سلام كنم دستش را دور كمرم حلقه كرد و با حركتي مرا از جا كند. چرخي زد و بعد بوسه اي روي لبانم نشاند. آنقدر از كار او حيرت زده شدم و خجالت كشيدم كه حدي براي آن متصور نبود. خودم را از ميان بازوانش بيرون كشيدم و با بهت و ناباوري قدمي به عقب برداشتم و در همان حال جرات نگاه كردن به اطراف را نداشتم فكر مي كردم تمام مردمي كه در فرودگاه هستند به ما چشم دوخته اند و حركت ناشايست پيروز را ديده اند. با احتياط نگاهي به اطراف كردم. آنطور كه من فكر مي كردم نبود. هر كس در حال خودش بود گويي هيچ كس، هيچ كس را نمي ديد. تازه به ياد آوردم كه هنوز سلامي به پيروز نكرده ام. با خجالت گفتم :
    - سلام.
    پيروز دستش را دور شانه ام انداخت و در حاليكه مرا به خود مي فشرد گفت :
    - سلام عزيزم به سوئد خوش اومدي.
    به همراه پيروز به خانه اش رفتيم. خانه اي زيبا و مجلل كه همه نوع وسايل يك زندگي راحت در آن يافت مي شد. به ياد مادر بيچاره ام افتادم كه چقدر ناراحت اين بود كه مبادا من از اين نظر دچار مشكل شوم. پيروز خانه را به من نشان داد. تمام وسايل حكايت از سليقه بي نقصش داشت. پيروز بعد از نشان دادن تمام خانه در مرحله آخر اتاق خواب را به من نشان داد. سرويس اتاق خواب خيلي زيبا و مجلل بود. سرويس خوابي به رنگ سبز و طلايي كه حتي پرده ها و موكت كف اتاق نيز با رنگ تخت هماهنگ بود. تابلويي به ابعاد بزرگ در قابي به رنگ طلايي و سبز در بالاي تخت نصب شده بود كه در آن عكسي از من و پيروز بود كه روز عقد انداخته بوديم. روي ميز آرايش زيبايي كه كنار تخت بود وسايل آرايشي با حسن سليقه و زيبايي چيده شده بود كه بعيد مي دانستم بدون سليقه يك زن انتخاب شده باشد. لباس خوابي به رنگ سفيد درون جعبه اي بود كه به محض ديدن به سرعت چشم از آن برداشتم. پيروز هم متوجه شد و با لبخند به من نگاه كرد. براي اينكه فكرش را منحرف كنم از او خواستم يكبار ديگر آشپزخانه را به من نشان بدهد. پيروز با خنده برايم توضيح داد كه دو مستخدم در منزلش كار مي كنند كه او در حال حاضر به هردوي آنها يك هفته مرخصي داده است تا مزاحمي نداشته باشيم. و بعد به شوخي گفت :
    - فقط در طول اين به هفته بايد از خودمون پذيرايي كنيم و بعد از اون لازم نيست از نظر اومور خانه نگران چيزي باشيم.
    نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. ناراحت از اينكه اين همه تعليم براي يادگيري پخت و پز همه كشك بود و خوشحال از اينكه از شر سوزاندن و شفته كردن عذا راحت شده بودم. با وجودي كه شب قبل استراحت كافي نداشتم اما خسته نبودم و احساس سرحالي مي كردم. به پيشنهاد پيروز براي رفع خستگي به حمام رفتم. حمام زيبا و مدرني كه حتي شكل وسايلش با حمام بزرگ و جادار خودمان قابل مقايسه نبود. پس از حمام لذت بخشي كه نيرويم را به من بازگرداند لباسي از چمدانم بيرون آوردم و آن را به تنم كردم سپس نگاهي به اتاق خواب زيبا و بزرگ خانه انداختم. باورش خيلي سخت بود كه آنجا محل زندگي هميشگي ام باشد. هنوز نتوانسته بودم قبول كنم كه به خانه ام پا گذاشته ام. به طرف پنجره اتاق رفتم. در يك لحظه انتظار داشتم منظره حياط خودمان را با همان درخت خرمالوي بزرگ و پر شاخه ببينم. اما به جاي آن چشمم به منظره زيباي پر درختي افتاد كه با وجود سرماي هوا درختان سرو و كاج همچنان با سبزي، قامت راست كرده بودند.
    احساس مي كردم از ديدن خانه كه محوطه سبز و زيبايي جلوي آن بود به وجد آمده ام اما اين احساس به محض رسيدن تاريكي شب به احساس گنگي از ترس و وحشت تبديل شد. ترس از تنها بودن با پيروز. با وجودي كه شب گذشته در سفر بودم و تمام طول روز نيز ذره اي استراحت نكرده بودم اما هنوز ميل نداشتم براي استراحت بروم. احساس نا امني وجودم را احاطه كرده بود و هيچ گونه آمادگي براي پذيرش پيروز در خود احساس نمي كردم. بدون اينكه چيزي به پيروز بگويم خودش به خوبي اين احساسم را درك كرد و آرام به من اطمينان داد تا زماني كه آمادگي پذيرش او را پيدا نكرده ام مزاحمتي براي من ايجاد نخواهد كرد. با اطمينان از اينكه مي توانم به قول او اطمينان كنم براي خواب به اتاق رفتم و به محض اينكه سرم روي بالش رفت نفهميدم كي خوابم برد و تا نيمه هاي روز بعد مانند مرده اي بي حركت خوابيدم.
    روزها يكي بعد از ديگري مي گذشتند و من در حال وفق دادن خودم با محيط زندگي تازه ام بودم. مستخدماني كه در خانمان كار مي كردند زن و مردي سياه پوست اهل كشور موريتاني بودند كه ابتدا از ديدنشان چنان ترسيدم كه كم مانده بود فرياد بزنم. پيروز مرا به آنان معرفي كرد و من از فكر اينكه بخواهم با آن دو در خانه تنها باشم وحشت سرتا پايم را فرا گرفت. وقتي فكرم را به پيروز گفتم ابتدا از خنده ريسه رفت و بعد به من اطميان داد كه اگر آن دو را خوب بشناسم از فكري كه در موردشان كرده ام خندام خواهد گرفت. البته او حق داشت، تام و همسرش برتا هر دو خوب و مهربان بودند و من خيلي زود توانستم آنها را دوست داشتني و قابل اعتماد بيابم. بهتر از همه اينكه آن دو مي توانستند فارسي صخبت كنند. البته نه خيلي درست و فصيح اما همين كه كلماتي را مي توانستند ادا كنند براي من دنيايي از نعمت بود.
    دو هفته بعد از اقامتم پيروز جشن بزرگي به مناسبت ازدواجمان در منزل ترتيب داد تا مرا با دوستان و همكارانش آشنا كند. در آن مهماني با اشخاص زيادي آشنا شدم كه يكي از آنها دختري بود به نام مارتينا كه يكي از كارمندان شركت بود و نسبت به ديگران رابطه نزديكتري با پيروز داشت. مارتينا دختري سفيد رو و قد بلند بود كه به همراه مادرش در خانه اي در حومه شهر اوربرو زندگي مي كرد. اصليت او يوگسلاو بود و يكي از صدها مهاجري بود كه پدر و مادرش از زمان تولد او به سوئد آمده بودند. مارتينا زيبا نبود اما چهره اي مناسب و دلنشين داشت و از همه مهمتر يكي از مهره هاي اصلي شركت بود. او ازدواج نكرده بود و به شدت مخالف ازدواج بود و به قول پيروز ژن زن بودن را در خود نداشت. او با لهجه غليظي صحبت مي كرد و اگر پيروز كنارم نبود حتي يه كلمه از حرفهايش را متوجه نمي شدم. در تمام مدت مهماني پيروز مرتب صحبتهاي دوستانش را براي من ترجمه مي كرد و من مانند آدم گنگ و بي سوادي چشم به دهان پيروز دوخته بودم و فقط براي آنها لبخند مي زدم. آن شب بعد از رفتن مهمانان پيروز با خنده مرا در آغوش گرفت و در حاليكه به طرف اتاق خواب مي رفت گفت :
    - خانم كوچولوي من، از فردا بايد سعي كني زبان اين كشور رو ياد بگيري. امشب از بس حرهاي چرت اين و اون رو ترجمه كردم احساس مي كنم فكم درد گرفته. دفعه ي ديگه بايد خودت بتوني با اونا صحبت كني.
    اين حرف پيروز مرا به فكر انداخت كه اين كار را بكنم زيرا از ترس اينكه مبادا گم شوم و نتوانم از كسي نشاني خانه را بپرسم حتي پا از در خانه بيرون نمي گذاشتم و وقتي به پيروز گفتم مي خواهم اين زبان را ياد بگيرم آنقدر خوشحال شد كه حد نداشت. از فرداي آن روز معلمي به خانه مي آمد تا اين زبان را به من ياد بدهد. همان روز اول آنقدر از يادگيري اين زبان مستاصل شدم كه از اينكه گفته بودم مي خواهم زبان ياد بگيرم به خودم دشنام مي دادم. پيروز براي اينكه زبانم تقويت شود در خانه با من فارسي صحبت نمي كرد و تمام وقت به آن زبان مزخرف با من صحبت مي كرد و من گيج و گنگ به او نگاه مي كردم. اوايل آنقدر گيج بازي در مياوردم كه حد نداشت. يك بار سر ميز ناهار او به من چيزي گفت كه فكر كردم ظرف سالاد را مي خواهد و آن را برداشتم تا به او بدهم. پيروز با لبخند اشاره كرد كه آن را نمي خواند و بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. اينبار ظرف نان را به طرفش گرفتم باز هم اشاره كرد كه نه و در همان حال از اينكه متوجه نمي شوم كه چه مي گويد مي خنديد. زماني كه براي بار سوم جمله اش را تكرار كرد با ناراحتي به او نگاه كردم و به فارسي گفتم :
    - من نمي فهمم چي مي گي.
    اما او قصد نداشت به زبان خودم بگويد كه منظورش چيست. وقتي بار ديگر آن جمله را تكرار كرد با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و به اتاقم رفتم. رلستش آن روز دلم براي وطنم تنگ شده بود و اين كار پيروز هم مزيد براين بود كه مانند كودكي بهانه بگيرم و دلم بخواهد گريه كنم. با دلتنگي لبه تخت نشستم و سرم را روي دستانم گذاشتم و مهار اشك را رها كردم. پيروز وقتي به اتاق آمد و مرا درآن حال ديد كنارم نشست و دستش را دورم پيچيد و مرا در آغوش گرفت و در حاليكه موهايم را نوازش مي كرد با لحن آرامبخشي به زبان شيرين فارسي گفت :
    - عزيزم. كوچولوي دل نازكم. نمي خواستم اذيتت كنم. منو ببخش. من سر ميز بهت مي گفتم : دوستت دارم بهار شيرينم. باور كن همين جمله رو گفتم البته قبول دارم كه مقصر بودم و نبايد اذيتت مي كردم. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور بريم بيرون. مي دونم حوصله ات سر رفته. بهت قول مي دم ديگه با اين زبان حرف نزنم. تو خيلي وقت داري اين زبان رو ياد بگيري.
    اشكهايم را پاك كردم و نشان دادم كه او را بخشيده ام . پيروز كمك كرد تا حاضر شوم و بعد به همراه او به رستوراني رفتيم كه بيشتر مشتريانش ايراني بودند البته كسي به فارسي صحبت نمي كرد اما وقتي پيروز با كلمه اي فارسي حالشان را مي پرسيد آنها نيز فارسي پاسخ مي دادند. همين باعث دلگرمي ام شد و فهميدم كه تنها نيستم. پيروز وقتي متوجه شد كه با رفتن به اين رستوران تا چه حد روحيه ام را به دست آورده ام اغلب اوقت مرا به آنجا مي برد. با اينكه در آن رستوران كسي با كسي دوست و همنشين نبود اما به هر حال بوي وطنم را مي داد و همين مرا راضي مي كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفت ماه از آمدنم به سوئد مي گذشت. كم كم به محيط زندگيم عادت مي كردم و مي پذيرفتم كه زندگي جديد را آغاز كرده ام. اوايل سفرم اين پذيرش آسان نبود. گاهي اوقات به قدري دلتنگ مي شدم و دلم هواي ايران را مي كرد كه هيچ چيز نمي توانست راضي ام كند. در اين موقع آنقدر مي گريستم كه پيروز مجبور مي شد براي دلداريم به هزار حيله متوسل شود و مانند كودكي به من وعده و وعيد دهد. البته او به وعده هايش عمل مي كرد و همسر خوبي بود. من با او مشكلي نداشتم تنها مشكل من با او دوستان زني بودند كه داشت. بخصوص از زماني كه از كارهايش در شركت و همچنين مارتينا صحبت مي كرد احساس مي كردم نمي خواهم چيزي بشنوم. اوايل زياد حساسيت نشان نمي دادم اما كم كم حس مي كردم تحمل خنده ها و صحبتهاي او را با مارتينا ندارم بخصوص كه گاهي اوقت از خانه با او تماس مي گرفت و براي مدتي طولاني با او صحبت مي كرد. از حرفهايش چيزي سر در نمي آوردم چون هنوز نتوانسته بودم زبان سخت آن كشور را كه تلفيقي از چند زبان بود ياد بگيرم. اين جور مواقع روي مبل مي نشستم و با اينكه چشم به تلويزيون دوخته بودم از دورن حرص مي خوردم. گاهي پيروز كنارم مي نشست و همانطور كه دستش را دور شانه ام مي انداخت و مرا به خود مي فشرد به صحبتش با او ادامه مي داد. در اين حال آنقدر از دستش شاكي مي شدم كه دلم مي خواست سرش فرياد بكشم اما تنها كاري كه مي كردم اين بود كه خودم را از آغوشش بيرون بكشم و به بهانه اي به اتاق ديگري بروم.
    در اين مدت چند بار با پدر و مادر و پوريا تلفني صحبت كرده بودم اما مكالمه هايم در حد سلام و احوالپرسي و خبرگيري از سلامتي آنان و دادن خبر سلامت خودم بود. در تمام اين مدت فرصتي نشد كه با مادر مفصل صحبت كنم. البته من نيز حرفي براي گفتن نداشتم. كسي اطرافم نبود كه بخواهم از آن صحبت كنم. هر بار كه تلفن مي كردم از مادر مي خواستم به پريچهر و پرديس و صادق و سروش هم سلام مرا برساند. دلم براي مادر مي سوخت طفلي يكي از دخترانش به شهر دوري رفته بود و دختر ديگرش به كشوري دورتر. فقط خواهر بزرگم پريچهر بود كه خانه او هم با مادر فاصله داشت اما همان دلم را گرم مي كرد دست كم يكي از دخترانش نزديكش است.
    پريچهر به تازگي برايم نامه فرستاده بود. البته خبرهايي كه پريچهر در نامه اش نوشته بود از خودش و كودكش و صادق و پدر و مادر بود. او مثل هميشه آنقدر متانت داشت كه جز خودش و چيزهايي كه مجاز به گفتن بود چيز ديگري نمي گفت. پريچهر عكسي از پدرام كوچكش را برايم فرستاده بود كه در آن عكس پسرش خيلي به صادق شبيه بود. عكس پدرام خواهرزاده ام را بوسيدم و آن را در قاب كوچكي گذاشتم و كنار ميز آرايشم قرار دادم تا هميشه جلوي چشمم باشد.
    بعد از مدتها انتظار نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه چهار صفحه بود. از رسيدن آن نامه به قدري خوشحال شدم كه چندين بار برتا را بوسيدم و به او گفتم :
    - متشكرم، متشكرم.
    نامه پرديس را مانند شي گرانبها به قلبم فشردم و از ضخيم بودن آن دچار هيجان شدم. مي دانستم پرديس تمام چيزهايي را كه مايل به شنيدن هستم برايم نوشته است. او بر خلاف پريچهر همه چيز را كامل تشريح مي كرد بطوريكه خودم را در بين آنها احساس مي كردم. پرديس بعد از كلي سلام و احوالپرسي برايم نوشته بود اوضاع در خانواده عادي و مثل هميشه است. هنوز پوريا با توپ به درختان بيچاره ضربه مي زند و هنوز مادر همان تكيه كلامش را بر زبان دارد : وا حاج آقا مگه ميشه؟ و پدر با خنده مي گفت : چرا نمي شه خانم. از اين نوشته پرديس كلي خنديدم بطوريكه ناخودآگاه اشك از چشمانم جاري شد. او اوضاع خانواده را طوري نوشته بود كه مو به مو آنچه را مي خواندم احساس مي كردم. پرديس از خودش و سروش نوشته بود كه سروش مثل كسي كه بخواهد دنيا را بگيرد كار مي كند و او براي اينكه شلوار سروش دو تا نشود مرتب خرج مي كند. البته جلوي آن نوشته بود زياد جدي نگير و سپس نوشته بود كه هنوز از بچه خبري نيست و در ادامه اضافه كرده بود كه نكه فكر كني نازا هستم بلكه هم من و هم سروش، البته بيشتر من، فكر مي كنيم هنوز يه كم زوده. بزار عمه فرصت كنه برام حرف دراره بعد با آوردن يك پسر كاكل زري و يك دختر پيرهن زري حالش رو مي گيرم. نامه پرديس مجموعي از طنز و شوخي بود و عجيب اينجا بود كه با اينكه سنندج بود اما از تهران بهتر از هر كسي خبر داشت. پرديس نوشته بود : نيشا با مردي كه افسر نيروي هواييست به نام اردشير نامزد كرده و قابل توجه خواهر خوبم كه خانواده اردشير اصفهاني هستن و سر مهريه با عمو كلي چك و چونه زدن بطوريكه عمو از دادن نيشا به آنان دل چركين است. اما نيشا كه احمد پسر توران خانم رو ديده بود از ترس اينكه مبادا زن آن غول بي شاخ و دم شود پايش را كرده در يك كفش كه اردشير را مي خواهد و عمو كه حريف خيره سري او نشده عاقبت رضايت داده كه آن دو نامزد كنند و قرار است بعد از محرم و صفر عقد كنند. نفس عميقي كشيدم و با خود گفتم : باز خدا رو شكر كه عمو به زور او رو به احمد نداده. پرديس از نويد هم نوشته بود كه روي دست نيما بلند شده و به زن عمو گفته كه برايش دست بالا كنند و همسر محبوب او كسي نيست به جز شيدا خانم گل كه با زبانش پسر عموي رشيد ما را تور كرده و خواسته به اين طريق از نردبان موفقيت بالا برود اما بيچاره خبر نداره كه اين نردبان فقط مخصوص دزدهاست و خبري آن بالاها نيست. به اينجاي نامه كه رسيدم از ته دل خنديدم. پرديس استعداد خوبي براي انتقال احساساتش داشت. ديگر نوشته بود كه چگونه عمه را دست انداخته و يا چگونه دم جاري اش را كه قصد فضولي در كارش را داشته چيده است. پرديس در آخر نامه اش از من خواسته بود جواب نامه اش را بدهم و بگويم كه زندگي ام با پيروز چطور است و آيا اينكه خبري از بچه هست يا نه و جمله اش را با اين جمله پايان داده بود كه آنكه در انتظار جواب نامه ات روز و شب ندارد و خواب و خوراك را براي خودش و همسرش حرام مي كند، پرديس. حتي خداحافظي او با طنز بود و مي دانستم كه او سروش را بيشتر از آن دوست دارد كه بخواهد خواب و خوراك را از او بگيرد.
    همان لحظه جواب پرديس را نوشتم. براي او نوشتم كه از زندگي ام راضي هستم و اوضاعم بد نمي گذرد. كمي از وضعيت زندگي ام و همچنين از اخلاق خوب پيروز نوشتم اما براي او ننوشتم كه به تازگي به تلفن هايش حسودي مي كنم زيرا مي دانستم از پرديس بعيد نيست به پيروز زنگ بزند و در اين مورد به او سفارش كند. هر چقدر توانستم از خوبي ها برايش نوشتم اما دوست نداشتم به او بگويم كه گاهي دلم براي هواي تهران و حتي ديدن كسي را مي كند كه هنوز نتوانستم فراموشش كنم. نامه من برخلاف نامه پرديس يك صفحه بود. در آخر براي او نوشتم از چيزي كه پرسيده بود خبري نيست و فكر هم نمي كنم حالا حالاها خبري باشد. به او اطمينان دادم به محض اينكه خبري شود قبل از هر كس او را در جريان بگذارم. پس از اتمام آن، آن را به تام دادم و از او خواستم كه همان لحظه آن را پست كند. بعدازظهر وقتي پيروز به خانه آمد نامه پرديس را براي او خواندم البته نه همه قسمتهاي آن را و پيروز از شدت خنده ريسه رفت.
    چند ماه ديگر گذشت و در اين مدت من پيشرفت خوبي در يادگيري زبان كرده بودم به طوريكه صحبت ها را كم و بيش متوجه مي شدم اما هنوز خيلي كامل و خوب نمي توانستم صحبت كنم و بيشتر ترجيح مي دادم شنونده باشم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در اين مدت به جشني دعوت شديم كه جشن سال نو بود. آن شب لباس بلندي به رنگ مشكي به تن كردم و پالتويي از پوست روي آن پوشيدم اما همينكه از خانه خارج شدم احساس سرماي شديدي كردم. سرماي كشور سوئد تنها چيزي بود كه هنوز به آن عادت نكرده بودم. با اينكه بخاري ماشين روشن بود اما برايم كافي نبود. تا به مهماني كه در كاخي بزرگ و زيبا بود برسيم لب و دندانم از سرما كبود شده بود. پيروز وقتي ديد كه دندانهايم از سرما به هم مي خورد يك دستش را دور شانه ام گذاشت و مرا تنگ در آغوش گرفت و با دست ديگرش ماشين را هدايت مي كرد. او عقيده داشت كه آنقدر خودم را در خانه حبس كرده ام كه حتي براي قدم زدن از خانه خارج نمي شوم و به خاطر همين بدنم هنوز به سرما عادت نكرده است. اما خودم مي دانستم هميشه از سرما عاجز بوده ام و اين كارها فرقي به حالم نداشت.
    تعدادي از مهمانان را مي شناختم زيرا آنان را در مهماني خانه پيروز ديده بودم. مارتينا هم به مهماني آمده بود. او لباس بابا نوئل به تن كرده بود و لبها و گونه هايش را به طرز خنده آوري سرخ كرده بود. موهاي طلايي و درخشانش زير نور پروژكتورهاي بزرگ سالن مي درخشيد. او به محض ديدن من و پيروز جلو آمد و پس از دست دادن با من، صورت پيروز را پرسيد. فكر كردم اشتباه مي بينم. پيروز متوجه تعجب من شد و گفت :
    - عزيزم اين يك رسمه كه در شب كريسمس مثل سال نوي خودمان كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند، همديگر رو مي بوسند.
    و بعد در حالي كه به رويم لبخند مي زد، گفت :
    - عشق من زياد تعجب نكن چون من و تو هم بايد طبق اين رسم همديگر رو ببوسيم و من بي صبرانه منتظر تحويل سال هستم.
    پيروز مي خواست كار مارتينا را توجيه كند. اما براي من اين توهين بزرگي بود به خصوص كه او خيلي ساده مي گفت كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند. سعي كردم رفتارم عادي باشد اما قلبم تير مي كشيد. پيروز دستش را دور كمرم انداخت و مرا به طرف دوستان ديگرش برد تا به اين ترتيب اثر بدي را كه رفتار مارتينا در ذهنم گذاشته بود، پاك كند. اما از حالت عصبي اش مي خواندم كه او نگران فكري است كه من درباره او و مارتينا مي كنم و دقيقا اين همان چيزي بود كه من در حال انجام آن بودم. از مارتينا با آن خنده هاي بي تكلف و ساده اش و لباسي كه او را چون دلقكي نشان مي داد، متنفر شده بودم. از پيروز هم دلزده و ناراحت بودم با اين وجود حتي خم به ابرويم نياوردم و سعي كردم رفتارم خيلي عادي باشد. نيمه شب براي لحظه اي چراغها خاموش شد و بعد روشن شد و اين نشاني بود براي تحويل سال نو ميلادي. اما من عيد خودمان را كه همه دور هفت سين مي نشستيم، به آن ترجيح مي دادم. همانطور كه پيروز گفته بود افرادي كه در سالن بودند همديگر را مي بوسيدند و با شادي سال نو را به هم تبريك مي گفتند. پيروز خم شد تا من را ببوسد و من ناخودآگاه سرم را چرخاندم. دوست نداشتم به من اجازه بدهم او مرا ببوسد و بخصوص اينكه هنوز به خاطر كار مارتينا توجيه نشده بودم. او خيلي عادي و بدون اينكه اتفاقي افتاده باشد جلوي چشم من همسرم را بوسيده بود و من نمي توانستم مطمئن باشم كه دور از چشم من آن دو چه رابطه اي با هم دارند. پيروز لحظه اي به من نگاه كرد. نشان دادم كه متوجه او نيستم اما كاملا احساس مي كردم كه مي فهمد ناراحتي من از چيست. لحظاتي بعد باز مارتينا نزديك من و پيروز آمد. اين بار در دستش ظرفي ميوه بود. ابتدا با خنده ظرف را به طرفم گرفت و من دست او را رد كردم و گفتم ميلي به خوردن ندارم. او بدون اينكه اصرار كند به طرف پيروز رفت و با خنده و شوخي مي خواست اولين خوراكي سال نو را خودش در دهان پيروز بگذارد. كاملا مشخص بود كه پيروز از رفتار او جلوي من راضي نيست اما در عين حال نمي توانست به او چيزي بگويد. مرتب با لبخندي كه مي دانستم طبيعي نيست از مارتينا مي خواست دست از لودگي بردارد و او را به حال خودش را بگذارد. اما او طوري با پيروز رفتار مي كرد كه گويي همسرش و يا كس نزديكش است و اين نشان مي داد كه هميشه رفتاري خودماني با او دارد.
    تا نيمه شب كه براي ديدن مراسم آتش بازي از ويلاي كاخ مانند خارج شديم و تا زماني كه وارد ماشين شديم تا به خانه برگرديم ساكت و صبور بودم اما از درون مي سوختم. آنقدر به خود فشار آورده بودم كه تمام ديده هايم را نديده بگيرم، مغزم در حال تركيدن بود. در آن لحظه سرمايي احساس نمي كردم و قلبم چون كوه آتشفشان مواد مذاب به جاي خون به رگهايم مي ريخت. احساس فريب خورده اي را داشتم كه راهي ديگر برايش باقي نمانده است. دست پيروز به كمرم خورد. او مي خواست مانند زماني كه به جشني مي رفتيم، مرا به خود بفشارد اما من خود را كنار كشيدم و بدون اينكه به او نگاه كنم سرم را به جهت مخالفش چرخاندم و از پشت شيشه به سياهي شب چشم دوختم. صداي پيروز را مي شنيدم كه از من معذرت مي خواست و كار مارتينا را به حساب سادگي و از روي حماقتش مي خواند. اما اين چيزي را تغيير نمي داد. حدود يازده ماه بود كه همسر او بودم و در اين مدت به اين اندازه از او متنفر و زده نشده بودم. به منزل كه رسيديم پالتو را از تنم كندم و آن را روي مبل داخل هال انداختم سپس بدون اينكه كلامي با او صحبت كنم از پلكان بالا رفتم و خود را به اتاق خواب رساندم و در را از داخل قفل كردم و بعد از تعويض لباس به رختخواب رفتم. اما عجيب بود كه خيلي زود خوابم برد و آن طور كه فكر مي كردم بي خوابي به سرم نزد.
    صبح روز بعد وقتي چشمانم را باز كردم متوجه شدم كه آن شب را بدون پيروز سر كرده ام. براي اينكه بدانم او كجاست از تخت پايين آمدم و در اتاق را باز كردم و از روي پلكان سرك كشيدم. هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. برتا و تام دو هفته مرخصي داشتند و به خانه دخترشان در نروژ رفته بودند. نمي دانستم پيروز كجاست. يك لحظه فكر كردم كه نكند او شب گذشته را خارج از خانه سپري كرده و همين فكر مرا از طبقه بالا به پايين كشاند. به اطراف نگاه كردم و او را ديدم كه روي كاناپه اتاق پذيرايي به خواب رفته و به جاي پتو پالتوي مرا روي خودش كشيده بود. از اينكه اينگونه به خواب رفته بود دلم برايش سوخت. براي جبران كاري كه كرده بودم به آشپزخانه رفتم و صبحانه مفصلي فراهم كردم و چون رويم نمي شد او را صدا كنم تلويزيون را روشن كردم تا سر و صداي آن او را از خواب بيدار كند. همين طور هم شد. پيروز بعد از برخاستن از خواب به حمام رفت و بعد از دوش و اصلاح با ظاهري مرتب و آراسته به آشپزخانه آمد. او در مورد جريان شب گذشته هيچ چيز به رويش نياورد گويي چنين چيزي اتفاق نيفتاده بود. با خوشحالي نگاهي به ميز صبحانه انداخت و بعد لبخندي به من زد و گفت :
    - عزيزم صبح اولين روز سال نو مبارك.
    من نيز به او تبريك گفتم و اين اولين آشتي قهر و بي سر و صدايمان بود.
    پيروز گردنبندي زيبا كه با سنگهاي قيمتي تزيين شده بود به مناسبت سال نوي ميلادي به من هديه داد و من هم كراوات گران قيمتي به رنگ طوسي به او هديه دادم. با وجود نبود برتا و تام من و پيروز خودمان به كارهاي خانه مي رسيديم و اين تجربه شيريني براي من بود. پيروز از پس كار خانه به خوبي برمي آمد و بيشترين قسمت كار را او انجام مي داد. من فقط آشپزي مي كردم و غذاهايي را كه ياد گرفته بودم، مي پختم. با وجودي كه تمام سعي ام را مي كردم كه غذاهايم به خوشمزگي غذاهايي باشد كه برتا مي پزد اما فكر مي كردم اين طور نيست و هميشه يك چيز كم دارد اما پيروز با چنان اشتهايي دست پختم را مي خورد و به به و چه چه مي كرد كه فكر مي كردم بهترين آشپز در تمام جهان هستم. در اين مواقع به او نگاه مي كردم تا متوجه شوم كه دستم انداخته يا نه، اما وقتي مي ديدم كم مانده ظرف غذا را هم بليسد، يقين مي كردم كه به من دروغ نمي گويد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دو هفته از تعطيلات كريسمس از بهترين روزهاي سال بودند اما با تمام شدن آن و برگشتن پيروز به سر كار باز هم آن احساس لعنتي به سراغم آمد. از مارتينا متنفر بودم و كاركردن پيروز در محيطي كه او بود، برايم زجر آور بود. براي گمراه كردن افكارم سعي كردم كتابهايي به همان زبان بخوانم تا هم زبانم را تقويت كنم و هم اينكه بتوانم سرگرمي داشته باشم. سه روز بعد از تمام شدن تعطيلات نامه پرديس به دستم رسيد و من آن را باز هم به قلبم فشردم. براي خواندن نامه به اتاقم رفتم تا برتا و تام شاهد ذوق هاي بچگانه من هنگام خواندن نامه نباشند. به محض رسيدم به اتاق روي تخت شيرجه زدم و نامه را باز كردم. پرديس كارت پستالي با منظره زيباي شيراز و حافظيه برايم فرستاده بود و در آن سال نو ميلادي را به من و پيروز تبريك گفته بود. برايم آرزوي شادماني كرده و پيشاپيش سالگرد ازدواجم را با پيروز تبريك گفته بود. همان لحظه به ياد آوردم كه چند وقت ديگر سالگرد ازدواجم با پيروز است. نامه پرديس برخلاف قبل دو برگ بود اما براي من همان هم خيلي ارزش داشت. پرديس از حال پدر و مادر و پوريا و پريچهر و صادق و پدرام كوچك نوشته بود و بعد نوشته بود كه نيشا و اردشير عقد كرده اند و قرار است بعد از عيد نيشا به خانه بخت برود. نويد هم با شيدا نامزد كرده بود. ياسمين هم باردار بود. نامه پرديس خيلي زود تمام شد اما خوبي اش اين بود كه مي دانستم چه خبرهايي است. هروقت ديگر بود از شنيدن اينكه يكي از دخترعموهايم قرار است ازدواج كند ذوق زده مي شدم و به فكر تهيه لباس مي افتادم اما با بعد مسافتي كه وجود داشتم مي دانستم نبايد براي عروسي نيشا و نويد دلم را خوش كنم.
    سه هفته بعد سالگرد ازدواجم بود. پيروز از قبل ميزي در رستوران رزرو كرده بود كه براي گرفتن جشن دو نفره اي به آنجا رفتيم. او مي خواست مانند سال قبل جشني در خانه بگيرد كه من مانع انجام اين كار شدم چون دوست نداشتم به غير از خودمان افراد ديگري هم در جشنمان حضور داشته باشند. آخر شب وقتي به خانه برگشتيم با حيرت متوجه شدم هال خانه با كاغذ رنگي و چراغهاي چشمك زن تزئين شده و شمعي زيبا روي ميز گذاشته شده و دو هديه نيز كنار شمع قرار دارد. فهميدم جز برتا و تام كسي اين محبت را به من و پيروز نمي كند. به پيروز نگاه كردم و از اينكه آن دو موجود دوست داشتني و مهربان را در جشنمان شريك نكرده بودم خيلي متاسف شدم. فرداي آن روز پيروز جشن ديگري در خانه به پا كرد و من و خودش و برتا و تام تنها مهمانان آن بوديم.
    ماهها پشت سر هم مي گذشتند و زمستان سپري شد. عيد نوروز من با كمك برتا سفره هفت سين چيدم. خيلي دوست داشتم براي ديدن خانواده ام به ايران بروم اما چيزي به پيروز نگفتم. پيروز قصد داشت مرا براي ديدن كشور ايتاليا ببرد. او از آثار ديدني آن كشور و كليساي واتيكان و برج معروف پيزا و خيلي جاهاي ديگر برايم حرف زد و من از اينكه مي توانستم كشوري را كه پيروز آن را مهد باستان مي ناميد از نزديك ببينم خوشحال و ذوق زده بودم.
    چهار هفته به كشور ايتاليا رفتيم و در اين مدت آنقدر به من خوش گذشت كه دلم نمي خواست اين چهار هفته تمام شود اما وقتي به خانه خودمان برگشتيم به پيروز گفتم هيچ كجا خانه خودمان نمي شود. پيروز مرا در آغوش گرفت و حرفم را تاييد كرد. بعد از برگشتن پيروز به سر كار من نيز بي كار ننشستم و با خواندن كتابهايي كه او در خانه داشت و متعلق به زمان دانشگاهش بود مي خواستم اطلاعاتم را زياد كنم. پيروز مرتب تشويقم مي كرد براي رفتن به دانشگاه خودم را آماده كنم و من نيز بدم نمي آمد تحصيلات دانشگاهي ام را ادامه بدهم. بعضي اوقات هم خود او به من كمك مي كرد.
    اوايل ماه جولاي كه به عبارتي تير ماه خودمان بود پيروز مي خواست براي انعقاد قراردادي به دانمارك برود و اين كار چون مربوط به كارهاي شركتش بود قرار نبود مرا همراه خودش ببرد. پيروز مدت سفرش را دو هفته تخمين زده بود. او سفارش مرا خيلي سفت و سخت به برتا و تام كرد و از آنان خواست نگذارند زياد تنها بمانم. به تام گفت كه گاهي مرا براي گردش در شهر با اتوموبيل بيرون ببرد اما من كارهاي مهمتري داشتم. آخر همان ماه قرار بود براي دادن آزمون به يكي از دانشگاههاي همان شهر بروم و هنوز كلي درس بود كه بايد مي خواندم. پيروز رفت و من با خودم فكر مي كردم كه اين دو هفته را چگونه برنامه ريزي كنم كه تمام مدت مشغول باشم و تنهايي حاصل از نبود او آزارم ندهد. اين اولين بار بود كه مرا براي مدت طولاني تنها مي گذاشت. همان شب پيروز به من تلفن كرد و گفت كه به سلامت به دانمارك رسيده و به هتلي در شهر راندرس رفته و شماره اتاق و تلفن هتل را به من داد تا در صورت بروز مشكل بتوانم با او تماس بگيرم.
    شب اولي كه او به دانمارك رفته بود تا پاسي از شب بيدار بودم و به او فكر مي كردم. دوري اش با اينكه هنوز يك روز از آن نگذشته بود آزارم مي داد و احساس مي كردم دلم برايش تنگ شده است. از اينكه دو هفته بايد بدون او سر مي كردم با كلافگي خودم را روي تخت انداختم و سعي كردم بخوابم.
    هر دو روز يك بار سر ساعت مشخصي به او در هتل زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. بعد از هر تلفن فكر مي كردم كه دلم خيلي هواي ديدارش را مي كند و دوري اش بيتابم كرده است.
    يك هفته از سفر او گذشته بود و من برخلاف اينكه فكر مي كردم خيلي كار براي انجام خواهم داشت حوصله هيچ كاري را نداشتم. دوست داشتم پيروز كنارم بود تا با او صحبت مي كردم. دلم براي صحبت به زبان خودم تنگ شده بود. به طرف تلفن رفتم تا به كسي زنگ بزنم. ابتدا شماره تلفن خانه پدر را در ايران گرفتم اما نتوانستم تماس برقرار كنم. همين كه خواستم تلفن را سر جايش بگذارم به ياد پيروز افتادم. فكر نمي كردم آن موقع روز او در هتل باشد اما ناخودآگاه شماره تلفن هتل را گرفتم. با خودم گفتم برايش پيغام مي گذارم به محض اينكه برگشت با من تماس بگيرد. بر خلاف تماس با ايران خيلي زود توانستم شماره هتل را بگيرم. از مردي كه گوشي را برداشت خواستم ارتباطم را با اتاق او كه شماره آن سي و سه بود بر قرار كند. بعد از چند بوق ارتباط برقرار شد و من با خوشحالي فكر كردم صداي پيروز را خواهم شنيد. اما با شنيدن صداي زني كه تلفن را جواب داد يك لحظه فكر كردم اشتباه كرده ام و يا اطلاعات هتل اشتباه تلفن را وصل كرده است. با ترديد و صدايي كه كمي لرزش داشت به زبان سوئدي كه تازه آن را ياد گرفته بودم گفتم :
    - اتاق سي و سه؟
    - بله. با چه كسي كار داريد؟
    نام پيروز را به زبان آوردم و او گفت كه گوشي را نگه دارم. دستهايم از بازو بي حس شده بود و بي جهت سعي مي كردم گوشي را در دستم نگه دارم. اما آن را چون جان شيرين در گوشم چسبانده بودم و به صداهايي كه از طرف ديگر به گوش مي رسيد دقت مي كردم. صداي زن را شنيدم كه نام پيروز را بدون پسوند و پيشوند صدا كرد و مطمئن شدم كه آن زن نمي تواند خدمتكار هتل باشد كه براي نظافت به اتاق او رفته است. نمي دانستم آيا بايد با او صحبت كنم يا تلفن را قطع كنم. گلويم خشك شده بود و دلم از ضعف مالش مي رفت. هنوز ارتباط برقرار نشده بود و من دعا مي كردم كسي كه گوشي را بر مي دارد كسي غير از پيروز باشد. دوست نداشتم صداي او را بشنوم و آرزو مي كردم مسئول هتل اشتباه كرده باشد و آن زن نيز متوجه نشده باشد كه من با چه كسي كار دارم. در اين افكار بودم كه صداي پيروز را از پشت خط شنيدم :
    - بله بفرماييد؟
    لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم. پيروز بار ديگر گفت :
    - بله.
    اما من نتوانستم حتي صدايي از خودم در بياورم. پيروز شخصي را مخاطب قرار داد و گفت :
    - كي با من كار داشت؟
    نفهميدم آن زن چه گفت اما صداي زن را از پشت گوشي شنيدم كه گفت :
    - الو. الو
    و بعد گوشي قطع شد.
    گوشي را قطع كردم و خود را روي تخت رها كردم. فكرم كار نمي كرد. به جايي مات زده بودم و در ذهنم صحنه چند لحظه قبل را مرور مي كردم. صداي زن آشنا نبود اما به طرز آشنايي صحبت مي كرد. خدايا او چه كسي مي توانست باشد. پس دليل اينكه پيروز اصرار نكرد با او بروم اين بود كه زني همراهش بود، اما چه كسي؟ ناگهان جرقه اي در ذهنم زده شد. ناخودآگاه از روي تخت بلند شدم و دوباره سرجايم نشستم و در همان حال با صداي بلندي به خودم گفتم :
    - آره خودشه. همون زنيكه كثافت بد تركيبه. امكان نداره اشتباه كنم. فقط اونه كه لهجه اي اين چنين مي تونه داشته باشه. اما چرا پيروز؟
    با دست سرم را گرفتم و مدتي به همان حال ماندم. هزار فكر به سرم زد كه باز هم مثل هميشه فكر خودكشي از همه آنها عملي تر و كارسازتر به نظر مي رسيد. از جا بلند شدم و به جلوي ميز آرايشم رفتم. نگاهم روي نوشته اي كه پيروز روي آينه اتاقم نوشته بود، افتاد. پيروز نوشته بود :
    - نگين، عشق و روياي من، دوستت دارم براي هميشه.
    پوزخندي زدم و با خودم گفتم : كثافت. منم مي تونم تو رو اينجور دوست داشته باشم. از روي حرص و عصبانيت گريه ام گرفت و با حرص برس گرانبهايي را كه از عاج بود و با قطعات طلا تزيين شده بود و پيروز آن را به مناسبت سالگرد ازدواجمان برايم خريده بود، برداشتم و آن را محكم به روي نوشته او روي شيشه كوبيدم. صداي شكستن آينه گوشم را آزرد اما اين بدتر از شكستن قلبم نبود. به اين قانع نشدم و باز هم برس را برداشتم و آن را آنقدر به لبه آهني ميز كوبيدم كه صد تكه شد. دلم مي خواست باز هم خشم خود را با شكستن چيزهاي دور و برم خالي كنم اما از دستم خون مي چكيد و خون آن به روي موكت سبز رنگ اتاق خواب مي چكيد اما من تلاشي براي بند آمدن خون آن نداشتم. دستم مي سوخت اما قلبم بيشتر جريحه دار شده بود. باز هم به ياد ايران و عمو و جدايي ام از شهاب افتادم. با صداي بلند به گريه افتادم و همان لحظه صداي برتا را شنيدم كه از پشت در اتاق خواب مرا صدا مي كرد. با گريه به او گفتم مرا تنها بگذارد و بدون اينكه ناراحت اين باشم كه صدايم به گوش او مي رسد گريه كردم آنقدر كه احساس سبكي كردم اما خشم و نفرتم به پيروز هنوز سر جايش بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برتا ساعتي بعد به اتاقم آمد و از ديدن دستم كه بريده شده بود و خونش تمام لباسها و قسمتي از موكت و رويه تخت را آلوده كرده بود، به سرعت دستم را پانسمان كرد و مرا به رختخواب برد و با دادن مسكني مرا وادار به خوابيدن كرد. با اينكه خسته و افسرده بودم اما دلم نمي خواست بخوابم اما قرص مسكن كه فكر مي كنم خواب آور هم بود خوب اثر كرد و من تا شب خوابيدم. برتا شام را به اتاقم آورد اما من ميلي به خوردن نداشتم و او بود كه به زور چند لقمه به خوردم داد. شب پيروز به خانه زنگ زد اما من به برتا گفتم كه بگويد خوابيده ام. پيروز از برتا حالم را پرسيد و برتا براي اينكه او را نگران نكند گفت كه حالم خوب است.
    صبح روز بعد از خرده هاي شيشه خبري نبود اما برس خرد شده در پلاستيكي جمع شده در كشوي ميزم قرار داشت. با نگاه كردن به آن با حرص كشوي ميزم را بستم و از اتاق خارج شدم. پيروز روز بعد بار ديگر به خانه زنگ زد و من باز هم به برتا گفتم كه به او بگويد كه با تام از خانه خارج شده ام. اما برتا به پيروز گفت كه خانم مايل نيست كه با شما صحبت كند. پيروز از برتا خواست كه تلفن را به من بدهد اما من باز هم حاضر نشدم كه با او صحبت كنم. دو روز بعد با اينكه هنوز سه روز به پايان مدت سفرش باقي مانده بود بي خبر به خانه برگشت. من در هال نشسته بودم و در افكارم غرق بودم كه پيروز با چمداني وارد شد. با ديدن او نگاهي به سر تا پايش انداختم. دلم فشرده شد. شايد هر وقت ديگر بود با گريه خودم را به آغوشش مي انداختم تا باور كنم هنوز تكيه گاهي دارم اما او دلم را شكسته بود و نمي توانستم گناهش را ببخشم. پيروز با لبخند چمدانش را به زمين گذاشت و دستانش را براي من باز كرد. شايد توقع داشت مانند سگ خانگي با ديدن او دم تكان دهم و به طرفش بدوم و خود را به پاهايش بمالم. از جا بلند شدم و بدون اينكه محل به او بگذارم از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.
    لحظه اي بعد پشت سرم وارد اتاق شد و در حالي كه به طرفم مي آمد گفت :
    - عزيزم اين شايسته خوش آمد گويي به مرد عاشقي نيست كه از دوري همسر كوچك و عزيزش نتوانست طاقت بياورد و كار را نيمه كاره رها كرده و ديوانه وار به سوي او شتافته است.
    دندانهايم را به هم فشار دادم و سعي كردم به اعصابم مسلط باشم. اما از درون مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و خواست مرا در آغوش بگيرد.
    با خشم فرياد زدم :
    - دست به من نزن كثافت.
    دستهايش روي هوا خشكيد و هاج و واج نگاهم كرد. باورش نمي شد كه چنين استقبالي از او بكنم. لحظه اي به من نگاه كرد و بعد به خود آمد و گفت :
    - نگين چي شده؟ چرا ناراحتي؟
    و بعد مثل اينكه تازه متوجه باند دستم شده بود قدمي به جلو برداشت و گفت :
    - دستت چي شده؟ توي اين خونه چه اتفاقي افتاده؟
    خواست دستم را بگيرد كه آن را كشيدم و با همان عصبانيت گفتم :
    - در اين خونه خبري نبوده اما بدون شك تو اون هتل خراب شده اي كه جنابعالي مهمان آن بودي حتما خبرهايي بوده.
    پيروز گنگ به من نگاه كرد و گفت :
    - تو هتلي كه من بودم؟ نمي فهمم چي مي گي.
    با فرياد گفتم :
    - بايد هم نفهمي چي مي گم. منو به اين خراب شده آوردي كه بتوني راحت تر به كثافت كاريهات ادامه بدي.
    چهره پيروز در هم شد اما به آرامي گفت :
    - عزيزم تو الان عصباني هستي. بهتره كمي آرام باشي. ما در اين مورد صحبت مي كنيم. من منظور تو رو نمي فهمم اما باور كن براي بستن قرار داد مجبور شدم به اين مسافرت برم. قسم مي خورم اين مسافرت همانقدر سخت بود كه تنها ماندن در اين خانه باعث آزار تو شده. اما عزيزم جبران مي كنم. هر چي تو بگي همون كار رو مي كنم. دوست داري با هم به مسافرت بريم؟
    هر چقدر پيروز خونسرد و آرام بود من به نهايت انفجار رسيده بودم به خصوص كه نمي فهميد من چه مي گويم يا اينكه خودش را به آن راه زده بود. خواست دستم را بگيرد كه با فرياد گفتم :
    - بهت گفتم به من دست نزن. ديگه نمي خواد اداي همسران خوب رو برام در بياري. تو فكر مي كني من از تنهايي جنون به سرم زده؟ نه خير آقا من به تنهايي عادت دارم درد من اينه كه يا خودت رو به خريت مي زني يا فكر مي كني من اونقدر خرم كه هر چيزي را كه گفتي به راحتي قبول كنم.
    پيروز نفس عميقي كشيد و سرش را تكان داد و گفت :
    - نگين. خودتو كنترل كن. آروم باش عزيزم. خوب نيست تام و برتا صداي جر و بحث من و تو رو بشنون.
    - هر كي مي خواد بشنوه بذار بشنوه كه من تو چه جهنمي زندگي مي كنم. بذار به غير از من اونا هم بدونن شوهر كثافت و نامردم به بهانه كار و بستن قرار داد با زني بلند ميشه مي ره جاي ديگه كيفشو بكنه. پيروز من از اين ناراحت نيستم كه تو اينقدر هرزه و پست باشي اما دلم مي سوزه كه فكر مي كني من اونقدر احمق و كودنم كه به خودت زحمت نمي دي بهم راستشو بگي. بهم بگي كه آغوش يك زن اونم زن احمقي مثل من برات كمه و دوست داري زناي ديگري رو هم تجربه كني.
    پيروز خيره و ثابت به من نگاه مي كرد گويي تازه متوجه شده بود كه من از چه حرف مي زنم و عصبانيت من از كجا آب مي خورد. با ناراحتي دستي به صورت كشيد سرش را چرخاند و تازه متوجه شكسته شدن آينه ميز آرايش شد. نگاهي به دستم انداخت و آهي كشيد و و بعد لبه تخت نشست. ناراحتي از چهره اش مي باريد و چشمانش تيره تر از حد معمول شده بود. مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
    - روز سه شنبه به هتل زنگ زدي؟
    نمي خواستم جوابش را بدهم اما به خاطر اينكه بداند من صداي زن ديگري را از اتاق او شنيده ام گفتم :
    - بله همون موقع كه به غير از خودت كس ديگري به تلفن جواب داد من پشت خط بودم و هم صداي تو و هم صداي مارتينا را شنيدم.
    باز هم نفس نفس مي زدم و احساس مي كردم دچار حمله عصبي شده ام. دوست داشتم مي توانستم خودم را بكشم اما بعد از تجربه اي كه از مرگ پيدا كرده بودم مي ترسيدم حتي به آن فكر كنم.
    پيروز با ديدن حالم بلند شد و به طرفم آمد. لرزش تمام وجودم را گرفته بود با وجود گرمي هوا و با اينكه سردم نبود مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و گفت :
    - نگين قسم مي خورم به تمام مقدسات به هر چيز كه تو به اون اعتقاد داري اينطور كه تو فكر مي كني نيست. مارتينا براي من فقط يه همكاره نه چيز ديگه. اما در اين مورد من از تو معذرت مي خوام حق داري عصباني باشي من به تو نگفتم كه در اين سفر مارتينا با من است چون مي دونستم كه حتما ناراحت مي شي اما باور كن سوئيت او از من جدا بود آن روز هم اتفاقي به اتاقم اومده بود تا گزارشي از قراردادهايمان را به من بده. نگين باور كن من به تو دروغ نمي گم.
    دوست داشتم باور كنم اما اين چند روز به حدي عذاب كشيده بودم كه حد نداشت. پيروز جلو آمد . دستانش را دورم پيچيد. اين بار مقاومت نكردم. به پناهگاهي احتياج داشتم تا آرامشم را بازيابم و جز آغوش او پناه ديگري وجود نداشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفته ها از آن موضوع گذشت. من كم و بيش او را بخشيده بودم. پيروز هم سعي مي كرد كارش را با مارتينا در همان شركت مختوم كند و ديگر از خانه با او تماس نمي گرفت اما من دوست داشتم كه حتي ديگر با او كار نكند. بي خود و بي جهت از مارتينا متنفر بودم.
    روزي برتا صدايم كرد و گفت از ايران تلفن دارم. سراسيمه به طرف گوشي دويدم و آن را برداشتم ابتدا فكر مي كردم كه مادر است و با توجه به اينكه حدود دو ماه مي شد كه از او خبر نداشتم حتما نگران شده بود و به سوئد زنگ زده بود اما وقتي به تلفن جواب دادم و فهميدم كه پرديس پشت خط است از خوشحالي فرياد كشيدم. پرديس از سنندج زنگ مي زد و گفت كه قرار است فردا به تهران بروند و چون دلش برايم تنگ شده بود نتوانسته طاقت بياورد و از تهران زنگ بزند. از او حال پدر و مادر و بقيه را پرسيدم و او گفت كه همه خوب هستند. پرديس مثل هميشه نبود و مثل اين بود كه ناراحت است. من چهره اش را نمي ديدم اما از طرز صحبتش فهميدم كه بايد اتفاقي افتاده باشد كه او اين چنين بي حال و ناراحت صحبت مي كند. از او پرسيدم :
    - خبري شده ؟
    - نه چطور مگه؟
    - آخه احساس مي كنم ناراحتي.
    - شايد ديروز سرما خوردم فكر مي كنم به خاطر اين باشه.
    هنوز قانع نشده بودم. سرماخوردگي چيزي نبود كه بتواند پرديس را اين چنين افسرده و غمگين كند. بار ديگر حال پدر و مادر و پوريا را پرسيدم و او مرا مطمئن كرد كه همه خوب هستند. يك لحظه به ياد عمه سوزه افتادم و به نظرم رسيد شايد او طوري شده باشد. پرسيدم :
    - عمه سوزه چطور است ؟
    پرديس خيلي عادي گفت :
    - او هم خوب است دو روز پيش با سروش به ديدنش رفته بوديم از تو هم خيلي پرسيد و گفت كه اگر زنگ زدم سلامش را به تو برسانم.
    از جانب او هم خيالم راحت شد. پرديس بعد از چند كلمه مختصري از احوال نيشا و نامزدش گفت و همچنين خبر عقد نويد و آمدن خواستگار براي نوشين را داد و چيز ديگري نگفت. بعد از گذاشتن گوشي به فكر فرو رفتم. يك سال و نيم بود كه خانواده ام را نديده بودم. دلم برايشان خيلي تنگ شده بود. كم كم بايد به اين فكر مي افتادم كه سفري به ايران داشته باشم و به ديدن خانواده ام بروم. تصميم گرفتم همان شب اين موضوع را با پيروز در ميان بگذارم.
    پيروز از اين موضوع استقبال كرد و گفت كه در فرصت مناسبي به اتفاق هم به ايران خواهيم رفت. او اين فرصت مناسب را تعطيلات كريسمس عنوان كرد كه چيزي به آمدن آن نمانده بود و من نيز موافق بودم.
    پس از مكالمه كوتاهي كه با پرديس كردم به خانه پدرم زنگ زدم و احوال آنان را جويا شدم. مادر بيشتر دوست داشت از حالم بپرسد تا اينكه خبري به من بدهد. مي دانستم كه دلش خيلي برايم تنگ شده است اين را از گريه اش كه سعي مي كرد پنهان كند متوجه شدم. من نيز دلم براي همه آنها تنگ شده بود حتي براي زن عمو اما هر وقت كه به عمو فكر مي كردم متوجه مي شدم كه هنوز او را دوست ندارم و هنوز از دستش دل چركينم.
    از مادر حال پريچهر و پرديس را پرسيدم. مادر گفت كه امروز هر دو براي خريد لباس بيرون رفته اند. پرسيدم مگر خبريست كه مادر گفت تا چند وقت ديگر مراسم عقدكنان نوشين و عروسي نيشا است. خنديدم و گفتم :
    - مثل اينكه زن عمو خيلي به شما خنديده بود كه حالا دوتا دوتا بايد دختر شوهر بدهد.
    مادر حرفم را تاييد كرد اما زياد خوشحال نبود. پس از خداحافظي از او به يادم افتاد كه از او نپرسيده ام كه چه كسي قرار است داماد آخر عمو بشود. با خودم گفتم عاقبت معلوم مي شود. اما به فكر نوشين افتادم. او امسال ديپلم مي گرفت و نسبت به نيشا كه مدت زمان طولاني در خانه پدرش مانده بود خيلي زود ازدواج مي كرد. نمي دانستم آيا هنوز همان طور بي دست و پا و سر به هواست يا اينكه يك سال و خورده اي كه او را نديده بودم اخلاقش را عوض كرده است. به ياد نيشا افتادم كه نام نوشين را لاك پشت گذاشته بود زيرا از بس كند كار مي كرد صداي همه را در مي آورد اما در عوض خيلي خونسرد و حرف گوش كن بود. همه خانواده عمو به خصوص نويد به او زور مي گفتند. اميدوار بودم دست كم شوهرش ديگر به او زور نگويد.
    صداي برتا را شنيدم كه به پيروز خوش آمد مي گفت. به خودم آمدم و از جا بلند شدم و بعد از كشيدن دستي به موهايم به استقبال او رفتم.
    كم كم به دومين سالگرد ازدواجمان نزديك مي شديم و من براي رسيدن آن لحظه شماري مي كردم زيرا قرار بود پيش از سالگرد ازدواجم كه كريسمس بود به همراه پيروز به ايران بروم. از همان موقع براي تمام خانواده هدايايي خريده بودم كه به عنوان سوغات برايشان ببرم.
    اين بار سالگرد ازدواجمان را پيش از كريسمس برگزار كرديم كه پيروز به مناسبت آن سرويس جواهر زيبايي به من هديه كرد كه با خود فكر كردم وقتي به ايران رفتم آن را با خودم ببرم. همان شب هم دو بليت كه تاريخ آن دو هفته ديگر بود همراه با هديه اش به من تقديم كرد. نمي دانستم از هديه زيبايش تشكر كنم يا ذوقم را از ديدن بليت ايران نشان دهم. من نيز گردنبندي به پيروز هديه كردم كه رويش نامم را نوشته بود و پيروز از ديدن آن به حدي خوشحال شد كه فكر نمي كردم اين واكنش را نشان دهد. او همان لحظه از من خواست گردنبند را به گردنش بياويزم و گفت كه تا لحظه مرگ آن را از خودش جدا نخواهد كرد.
    دو روز بعد از مراسم سالگرد ازدواجمان نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه با ديدن آن خيلي خوشحال شدم اما بعد از خواندن آن دنيا را پوچ و بي معني ديدم. همه چيز خراب شده بود. تمام ذوق و شوقم از بين رفته بود. صداي شكستن روحم را شنيدم و از همه متنفر شدم. از همه آدمهاي دنيا. احساس مي كردم همه كساني كه دوستشان داشتم در توطئه اي بر ضد من شريك بوده اند و همه براي نابود كردنم نقشه كشيده بودند. اين احساس تنفر از نزديكترين كسانم مرا از درون فرو مي پاشيد. نيست مي كرد و دوباره مي ساخت اما ديگر آن ساخته شده من نبودم بلكه موجودي بود به نام تنفر. اولين كاري كه بعد از خواندن نامه پرديس كردم اين بود كه دو بليتي كه هر روز براي رسيدن تاريخش لحظه شماري مي كردم پاره كردم و تكه هاي آن را روي سرم مانند نقل عروسي پخش كردم. نامه پرديس را هم پاره كردم و با آن هم همان كار را كردم و بعد به سراغ چمدانهاي بسته شده ام رفتم و سوغاتيهايي را كه با عشق و علاقه براي خانواده ام خريده بودم جمع كردن و بعد از صدا كردن تام به او گفتم كه همان لحظه آنها را به صندوق كمك به بي سرپرستان تحويل دهد. بعد به طرف پاركي كه در نزديكي خانه بود رفتم و روي نيمكتي نشستم و به فكر فرو رفتم.
    هنوز كلمه به كلمه نامه پرديس را به ياد داشتم گويي آن را در روحم حك كرده بودند. پرديس نوشته بود :

    سلام به خواهر خوب و دوست داشتني ام. اميدوارم هر روزت بهتر از روز قبل باشد و هيچ كسالت و نگراني وجود نازنينت را نيازارد. نگين جان دل همه ما برايت تنگ شده و لحظه ها را براي دوباره ديدنت مي شماريم. نمي خواهم از حال خانواده برايت بگويم چون مي دانم كه خبرشان را داري. حال همه خوب است اما مطلبي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه مي خواستم چيزي را برايت بنويسم كه نتوانستم پشت گوشي تلفن مستقيم به تو بگويم. بارها از اينكه اين ماموريت را به عهده گرفته ام از خودم متنفر شده ام اما اين ماموريتي بود كه هيچ كس به عهده من نگذاشت و من خودم خواستم قبل از آنكه خودت بفهمي آن را به تو بگويم. نگين جان خوشحالم كه آنجا نيستم تا واكنش تو را بعد از شنيدن خبري كه مي خواهم برايت بنويسم ببينم اما فراموش نكن من اين تجربه را پيش از تو كسب كرده ام. قبول مي كنم فراموش كردنش سخت است اما غير ممكن نيست. حرف خودت را به يادت مي آورم. از تقدير گريزي نيست.
    نگين مرا ببخش بدون اينكه خبر را به تو مي دهم دلداري ات مي دهم اما مي دانم با هوش سرشاري كه تو داري متوجه شده اي كه اين خبر از چه كسي مي تواند باشد. نگين شهاب ماه گذشته با دختري ازدواج كرده است. شايد فكر كني ديوانه شده ام كه خبر ازدواج او را طوري مي دهم كه گويي خبر مرگش را مي دهم اما اين مهم نيست كه او ازدواج كرده است مهم اين است كه همسر او نوشين دختر عمويمان است. مرا ببخش كه اين خبر را به تو دادم اما تو خودت دير يا زود مي فهميدي. سعي كن خوب فكر كني. به زندگي ات و به پيروز فكر كن. اميدوارم نخواهي با شنيدن اين خبر عشق و علاقه پيروز را نسبت به خودت ناديده بگيري . كانون زندگيت را خراب كني. تو را هم به خدا مي سپارم و منتظر نامه ات هستم.
    قربانت پرديس
    مدتها روي صندلي پارك نشستم و فكر كردم. شايد اين نهايت خودخواهي ام بود اما من از ازدواج شهاب ناراحت نبودم چه بسا كه وقتي از او دل مي كندم وقوع آن را پيش بيني مي كردم اما چرا؟ چرا با نوشين؟ شايد شهاب مي خواست با اين كار به من نيشخند بزند اما چرا عمو موافقت كرده بود؟ چرا پدر جلوي اين كار را نگرفته بود؟ چرا نوشين او را قبول كرده بود؟ وقتي به خودم آمدم هوا تاريك شده بود و من هنوز روي صندلي نشسته بودم و به درياچه كوچك يخ بسته پارك چشم دوخته بودم. حتي متوجه نشدم با وجود لباس كمي كه به تن داشتم بدنم در حال يخ بستن است. نمي خواستم از جا بلند شوم. آنقدر خسته و افسرده بودم كه دوست داشتم همانجا دراز بكشم. به راستي خوابم گرفته بود اما فكرم راحت تر شده بود. درآن لحظه به تنها چيزي كه فكر مي كردم لحظه اي خوابيدن بود. با خودم فكر كردم كه چشمانم را مي بندم و لحظه اي استراحت مي كنم و بعد از جا بلند مي شوم و به خانه برمي گردم. مي دانستم هم اكنون پيروز براي پيدا كردنم به تمام جاهايي كه فكر مي كرده مي توانم به آنجا رفته باشم سر زده است. دوست نداشتم او را نگران كنم اما تمايلم به خواب آنقدر شديد بود كه به خودم گفتم فقط يك دقيقه به چشمانم استراحت مي دهم بعد به خانه مي روم.
    سرم را روي سينه ام خم كردم و چشمانم را بستم. در حالتي بين خواب و بيداري بودم كه صداي پيروز در گوشم طنين انداخت :
    - تام بيا اينجاست.
    سپس دستان او را دور بدنم حس كردم و در يك لحظه احساس كردم در فضا معلق هستم. آخرين صدايي كه شنيدم صداي آشناي پيروز بود كه گفت :
    - خداي من. نگين عزيزم بلند شود. تو نبايد بخوابي. تام سريعتر ماشين رو بيار بايد هر چه زودتر او رو به بيمارستان ببريم.
    و بعد از آن ديگر هيچ چيز نشنيدم فقط صداي جويباري را مي شنيدم كه برايم چون نواي لالايي خواب آور و لذت بخش بود.
    از خطر بزرگي جان سالم به در برده بودم. مدت دو هفته كامل در رختخواب بودم تا توانستم سلامت اوليه ام را بدست بياورم. پيروز هيچ وقت از من نپرسيد كه چرا بليطها را پاره كرده بودم و چرا به آن پارك رفته بودم در حاليكه لباس كمي به تنم بود و چرا تا حد مرگ در سرما باقيمانده بودم. شايد خودش فهميده بود و شايد نامه ريز ريز شده پرديس را سر هم كرده و خوانده بود. به هر صورت او چيزي نپرسيد و من نيز چيزي نگفتم. پيروز حتي ديگر براي رفتن به ايران صحبتي به ميان نياورد و گذاشت تا خودم از او بخواهم مرا به ايران ببرد. اما من ديگر قصد نداشتم برگردم و ديگر دوست نداشتم كسي را ببينم. قيد همه خانواده ام را زده بودم اما هنوز نمي توانستم بگويم كه از پرديس هم بريده ام چون او را دوست داشتم. فكر مي كردم تنها انسان صادق با من اوست. با اين حال به نامه او پاسخ ندادم. به زمان بيشتري احتياج داشتم تا بتوانم شرايط را آنطور كه هست بپذيرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دو سال نيم بود كه به سوئد آمده بودم. اكنون ديگر به طور كامل با زبان آن كشور آشنا شده بودم و تا حدودي نيز به اطرافم آشنايي پيدا كرده بودم. اكنون مي توانستم براي خريد به مركز شهر بروم. كم و بيش دوستاني پيدا كرده بودم كه يكي از آنها ايراني و نامش مينا بود. او اهل رامسر بود و در فروشگاهي با او آشنا شدم. طريقه آشناييمان به اين صورت بود كه وقتي گوشه سبدش به دست من خورد معذرت خواست. البته اين كلمه را به سوئدي گفت اما من ناخودآگاه گفتم اشكالي ندارد. او با تعجب به من نگاه كرد و من حرفم را تصحيح كردم و به زبان سوئدي به او گفتم كه مهم نيست. اما او به زبان فارسي گفت : شما ايراني هستيد؟ من نيز كه از ديدن كسي كه فارسي صحبت مي كرد ذوق زده شده بودم گفتم : بله. و او با خوشحالي با من دست داد. وقتي شب اين خبر را به پيروز دادم در حاليكه به شوخي نفس عميقي مي كشيد گفت : خدا رو شكر ديگه كمتر نق مي زني. حالا با اين دوستت مي توني رفت و آمد كني. اونو به خوردن قهوه دعوت كني و كمتر به پر و پاي من بپيچي. منم مي تونم يه نفس راحت بكشم. به پيروز نگاه كردم. با اينكه معلوم بود به شوخي اين حرف را زده اما من از حرفش ناراحت شدم. بدون اينكه محلش بگذارم از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا اين خبر را به برتا هم بدهم.
    پيدا كردن دوستي مانند مينا افسردگي ام را كمتر مي كرد. او زن خوبي بود. همسن پرديس بود و همسر مردي سوئدي شده بود. زندگي اش خيلي خوب بود اما هنوز بچه دار نشده بود گويا مشكل از همسرش بود با اين موجود او و همسرش همديگر را خيلي دوست داشتند و يا دست كم اينطور وانمود مي كردند. صحبت با مينا ناراحتي ام را كمتر مي كرد زيرا احساس مي كردم اخلاق پيروز تغيير كرده و كمتر به من توجه نشان مي دهد. از طرفي از وقتي نامه پرديس را خوانده بودم نه به ايران زنگ زده بودم و نه نامه اي برايشان نوشته بودم. يك بار پدر به محل كار پيروز زنگ زده بود و جوياي حال من شده بود كه پيروز به او گفته بود حال من خوب است و مشكلي در كار نيست. همان شب پيروز از من خواست تا با خانواده ام تماس بگيرم اما من به بهانه هاي مختلف از آن كار سر باز مي زدم.
    روزي تازه از بيرون برگشته بودم كه برتا گفت چند دقيقه پيش از آمدنم مادرم به خانمان زنگ زده است. با شنيدن اين خبر ناخودآگاه به طرف تلفن رفتم و شماره تلفن خانمان را گرفتم. دلم هواي شنيدن صدايش را كرده بود. ارتباط بدون هيچ مشكلي برقرار شد و من صداي مادر را شنيدم. مادر با شنيدن صداي من ذوق زده شده بود من نيز كينه ام را فراموش كردم. مادر گله مند بود كه دو بار به من زنگ زده است كه نبودم و پيغام گذاشته كه با او تماس بگيرم اما هرچه منتظر شده خبري از من نشده و ناچار شده به پيروز زنگ بزند. با خنده به او گفتم حالا كه زنگ زدم شما هم من را خجالت ندهيد. از او حال همه را پرسيدم. مادر گفت :
    - نگين. چرا يه سر نمي آي ايران. نكنه مي خواي خبر مرگ مارو بشنوي بعد بياي.
    - اينطور حرف نزنين مامان. ميام. شايد بهار سال ديگه.
    - اوه، تا اون موقع شايد من مرده باشم.
    - انشاالله كه صد سال زنده باشيد. پوريا چطوره؟
    - اونم خوبه. ديگه براي خودش حسابي مرد شده. يك وقتهايي مي ره به پدرت كمك مي كنه تازگي ها هم كه شده وردست عموت.
    با شنيدن نام عمو خونم به جوش آمد و گفتم :
    - مگه پسراي عمو چه غلطي مي كنن كه پوريا رفته زير دست اون. مگه نمي تونه به بابا كمك كنه.
    - نه نگين جان، اين حرف رو نزن. طفلي عموت مريض احواله. نيما كه نمي تونه چون خودش مطب داره. تازه مگه پوريا و نويد و نيما چه فرقي با هم مي كنن.
    - خيلي فرق مي كنن مگه بابا خيلي حالش خوبه كه احتياج به كمك نداشته باشه.
    - خدا نكنه. نگين جان، حال بابات خيلي خوبه اما عمو حالش بده. ماه پيش چند روزي تو بيمارستان خوابيده بود.
    با بي تفاوتي پرسيدم :
    - چش بود؟
    - درست نمي دونم اما مثل اينكه كبدش ناراحته.
    شانه هايم را بالا انداختم و حرف را به جاي ديگر كشاندم.
    چند شب بعد پيروز هم خبر بيماري عمو را به من داد. مثل اينكه بيماري اش خيلي جدي بود كه پدر به پيروز زنگ زده بود. اما من مايل به شنيدن خبري از او نبودم و با بي تفاوتي آن را نديده گرفتم.
    اما هنوز يك هفته از آن موضوع نگذشته بود كه بار ديگر پيروز از من خواست كه اگر مايل هستم به ايران بروم. با حالت مشكوكي به او نگاه كردم و پيروز درحاليكه دستهايش را به حالت تسليم بالا كرده بود با خنده گفت :
    - عزيزم باور كن هيچ منظوري ندارم. اما گفتم شايد دلت بخواد يك سفر به ايران بري.
    از اينكه اي چنين از او زهر چشم گرفته بودم خنده ام گرفته بود پرسيدم :
    - جنابعالي در اين مدت چكار خواهيد كرد؟
    پيروز لبخندي زد و گفت :
    - اول اينكه دعا به جونت و بعد اينكه به محض تموم شدن كارم يك بليط مي گيرم و با كله خودم رو به تو مي رسونم.
    لبخندي زدم و گفتم :
    - صبر مي كنم كارت تموم بشه با هم بريم. اين چطوره؟
    - خب، اين خبلي خوبه اما شايد كمي دير بشه.
    - اشكالي نداره، دو سال و نيمه كه به ايران نرفتيم اين دو سه ماه هم روي اون.
    پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
    - گوش كن نگين، اين از نظر من اشكالي نداره اما امروز پدرت به شركت زنگ زده بود و از مي خواست كه ترتيبي بدم حتي براي چند روز هم كه شده به ايران بري.
    با نگراني گفتم :
    - براي پدرم اتفاقي افتاده؟
    پيروز با آرامش لبخندي زد و گفت :
    - نگران نباش عزيزم، اتفاقي نيفتاده اما مثل اينكه حال عمو خوب نيست و پدرت مي خواد براي ديدن او به تهران بري.
    لبخند تمسخرآميزي به لبم نشست، گفتم :
    - از كي تا حالا اينقدر عزيز شدم كه عمو مايل به ديدن من است.
    پيروز با حالتي جدي گفت :
    - دائي ناصر در آستانه مرگه. او سرطان كبد داره و دكترها از اون قطع اميد كردن. هنوز هم نمي خواي به ايران بري؟
    لحظه اي به فكر فرو رفتم. ترس وجودم را گرفت. به پيروز نگاه كردم او نيز با ناراحتي به نقطه اي چشم دوخته بود. بدون صحبت به اتاقم رفتم و از پشت پنجره به منظره بيرون چشم دوختم. عمو در آستانه مرگ بود. آن مرد عظيم الجثه و خودراي حالا محتاج به بخشش و رضايت من بود. هم او كه يكبار قلب مرا شكسته بود و مرا چون كالايي قابل خريد و فروش دانسته بود، هم او كه نامزدم را از من گرفت و مرا در مقابل ديون پدرم به پيروز واگذار كرد اما به همين راضي نشد و نامزد مرا به عنوان داماد خودش قبول كرد، يعني همسر دخترش. چگونه مي توانستم او را ببخشم؟ چگونه مي توانستم به ديدنش بروم؟ چگونه مي توانستم با داماد او رو به رو شوم، با شهاب كه هم اينك عضوي از خانواده شده بود. سرم را به زير انداختم و با خودم گفتم نه، من به ايران نمي روم. بگذار عمو با اين درد بي درمانش بسازد. به من مربوط نيست كه او مريض است و چيزي به مرگش نمانده. نه نمي خواهم به ايران بروم.
    آن شب به پيروز گفتم كه نمي خواهم به ايران بروم. او ناباورانه به من نگاه كرد و گفت :
    - نگين لج بازي نكن. تو بايد به ديدن عموت بري.
    شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :
    - نمي خوام، زور كه نيست.
    پيروز صحبتي نكرد اما لحظه اي فكر كرد و گفت :
    - نگين چرا اينقدر از پسر دايي ناصر نفرت داري؟
    - نفرتي در كار نيست اما حوصله ديدن كسي رو ندارم.
    - اما من مي دونم چرا.
    به پيروز نگاه كردم فكر كردم او اين كلام را بدون منظور گفته است. اما پيروز در حاليكه از جايش بلند مي شد به طرفم آمد و كنارم نشست. او دستش را دور كمرم انداخت و بعد سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام آرام شروع كرد به صحبت. او از همه چيز خبر داشت حتي مي دانست كه من قبل از او با شهاب نامزد بوده ام و شهاب هم اكنون داماد عمويم بود. قلبم به تپش افتاده بود. باورم نمي شد كه پيروز تمام راز زندگي ام را بداند اما او همه چيز را مي دانست. مانند گناهكاري كه مچم را گرفته باشند جرات نداشتم سرم را از روي سينه اش بردارم و به او نگاه كنم. اما او با انگشتانش موهايم را نوازش مي كرد و با كلماتي زيبا مي گفت كه دانستن اين موضوع چيزي از محبت او نسبت به من كم نمي كند و هنوز مانند روز اول مرا دوست دارد. پيروز مكثي كرد و از من معذرت خواهي كرد. از شدت خجالت چشمانم را بستم. بجاي اينكه من بخاطر اينكه با او صادق نبودم از او معذرت بخواهم او بود كه از من مي خواست او را ببخشم. علت معذرت خواهي اش را اين عنوان كرد كه او روحش هم از نامزدي من و شهاب خبر نداشته و نمي دانسته كه من شهاب را دوست داشته ام و سوگند خورد كه اگر از اين موضوع خبر داشت هرگز نمي گذاشته كسي در حق من ظلم كند زيرا عقيده داشت كه عشق يعني ترجيح دادن خواسته معشوق به نياز خود.
    پيروز خيلي زيبا و قشنگ سخن مي گفت. او روح بلندي داشت كه من تا آن لحظه آن را نشناخته بودم. پيروز تنها كسي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي برايم باشد و من تا آن لحظه اين را نمي دانستم. خودم را از آغوش او بيرون كشيدم و به طرف اتاق خواب رفتم. بايد مدتي تنها مي بودم تا فكر مي كردم. از خودم شرمگين بودم، خودم را شمشي از طلا تصور مي كردم كه خريدارش بهاي گزافي به خاطرش پرداخته باشد اما وقتي ورقه اي از طلاي روي آن را كنار مي زند متوجه مي شود كه پر از نا خالصي است. من آن شمش بودم كه پيروز بهايي بيش از ارزش آن پرداخته بود. بايد مي رفتم تا شرم حاصل از اين ناخالصي مرا نكشد. من لايق مردي مانند او نبودم. دو روز بعد از اين موضوع باز هم پدر به خانه زنگ زد.
    اين بار پيروز خودش خانه بود و بدون اينكه از من بخواهد تا با پدرم صحبت كنم به او اطمينان داد كه مرا به تهران خواهد فرستاد. اين را شنيدم اما اعتراضي نكردم. در دل گفتم :
    - بله پدر عزيز پيروز جنس بنجلي را كه به او انداخته بودي برايت پس مي فرستد. براي هميشه.
    فرداي آن روز پيروز بليتي به دستم داد كه تاريخ آن براي سه روز بعد بود و از من خواست كه چمدانم را ببندم. در سكوت سرم را تكان دادم و موافقتم را نشان دادم.
    درست مثل روزي كه به خانه او آمده بودم با همان يك چمدان آماده بودم تا او مرا به فرودگاه استكهلم ببرد. براي خداحافظي برتا را بوسيدم و با تام دست دادم . مي دانستم دلم براي آنها تنگ خواهد شد اما ناگزير به رفتن بودم.
    پيروز مرا به فرودگاه برد و هنگام خداحافظي دستانش را دور كمرم گذاشت و صورتم را بوسيد و با صداي گرمي كه لبريز از عشق و محبت بود گفت :
    - نگين كوچك عزيزم. نمي خوام با همراهيت يك زندانبان باشم. با وجودي كه مي تونم به ايران بيام اما در اين سفر تو رو تنها مي ذارم تا اين بار اجباري در كار نباشه و خودت حقيقت رو با چشم باز انتخاب كني. اما قبل از اينكه بري دوست دارم بدوني كه قلب من كنار قلب تو مي تپه و داشتنت نهايت آرزوي منه. از همين لحظه براي برگشتنت لحظه ها را خواهم شمرد.
    از آغوشش بيرون آمدم و چند قدمي دور شدم اما دلم نيامد كه براي آخرين بار به او نگاه نكنم. به عقب برگشتم و او را ديدم كه دستهايش را به سينه گذاشته بود و به من نگاه مي كرد. چشمانش مثل دو تكه الماس مي درخشيد اما اين چشمان مخملي او نبود كه زير نفوذ نور نئون فرودگاه مي درخشيد. قطره هاي اشكي بودند كه فضاي خوشرنگ چشمانش را گرفته بودند. چمدان را روي زمين گذاشتم و چند قدم رفته را برگشتم و خود را در آغوشش انداختم سپس روي نوك پا بلند شدم و بوسه اي بر روي گونه هايش گذاشتم. شايد آن لحظه فكر مي كردم اين آخرين بوسه بر گونه مرديست كه عاشقانه دوستم داشت اما من لياقتش را نداشتم. شايد پيروز هم اين را احساس كرده بود كه با دستانش لحظه اي مرا نگه داشت و به چشمانم نگاه كرد. از گوشه يكي از چشمانش قطره اشكي زيبا غلتيد و از روي صورتش بر روي گونه من چكيد. فشاري به خود آوردم و از آغوشش جدا شدم و بعد بدون اينكه لحظه اي درنگ كنم از سالن ترانزيت گذشتم تا به قسمت پرواز بروم. هنوز نم اشك او را روي گونه ام احساس مي كردم اما چند لحظه بعد اين نم در ميان اشكهايم گم شد.
    همين كه هواپيما از زمين بلند شد با فريادي از درون كه فقط خودم آن را شنيدم گفتم :
    - خداحافظ پيروز عزيزم..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چشمانم را گشودم و متوجه شدم بيشتر از دو ساعت است كه مانند مرتاضي چشمانم را بسته ام و غرق خاطرات شده ام. باز هم به دفتر خاطراتم نگاه كردم و به صداي آرامي شعري كه بيتا اول دفترم نوشته بود را خواندم.

    اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
    اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان را خبري شد خبري باز نيامد

    آهي كشيدم و از جايم بلند شدم و دفتر را در ميان كتابهاي كتابخانه ام جا دادم و بار ديگر نگاهي به اتاقي كه در گذشته متعلق به من بود انداختم و با خود فكر كردم آيا مي توانم باز هم مثل سابق در آن زندگي كنم؟ خسته بودم اما خوابم نمي آمد. به خاطر رفع خستگي بلند شدم تا دوشي بگيرم و خستگي ام را با آب گرم از بدنم خارج كنم.
    وقتي از حمام بيرون آمدم احساس سرحالي بيشتري كردم و متوجه شدم كه خورشيد در حال بالا آمدن است. موهايم را با حوله خشك كردم و بعد از اتاق خارج شدم.
    صدايي از پايين شنيده نمي شد. نمي دانستم پوريا چه مي كند. فكر نمي كردم دوباره به رختخوابش باز گشته بود براي اينكه مطمئن شوم به طرف اتاقش رفتم و او را آنجا نديدم. در حال پايين آمدن از پله ها بودم كه او را ديدم كه آهسته در هال را باز كرد و در دستش نان سنگك پر از كنجدي بود كه هنوز از روي آن بخار بلند مي شد و بوي دلچسب آن هوس خوردن را در انسان برمي انگيخت.
    پوريا با ديدن من لبخندي زد و گفت :
    - چقدر زود بيدار شدي؟
    - خوابم نبرد. رفتم يه دوش گرفتم و آمدم تا اگر هنوز مايلي به من فنجاني چاي بدي.
    - بفرما آبجي. تو جون بخواه.
    پوريا همچنان كه ايستاده بود به من كه در حال خشك كردن موهايم بودم نگاه مي كرد و لبخند مي زد. متوجه شدم به موهايم خيره شد است. حوله را از روي سرم برداشتم و در حالي كه با دست موهايم را مرتب مي كردم گفتم :
    - چيه پوريا جان؟ موهاي كوتاه به من نمياد؟
    پوريا به چشمانم خيره شد و گفت :
    - نگين تو صاحب قشنگترين موهاي دنيايي. چه كوتاه چه بلند فرقي نمي كنه.
    حوله را روي نرده ها گذاشتم. كاري كه مي دانستم مادر را تا سر حد جنون عصباني خواهد كرد و بعد ناخودآگاه دو پله رفته را برگشتم و حوله را برداشتم. در همان حال فكر كردم چه لزومي دارد كه من هنوز دربند قيوداتي باشم كه قبلا داشته ام و باز حوله را همانجا روي نرده انداختم.
    بعد از خوردن صبحانه كه اتفاقا اشتهايم خوب باز شده بود، پوريا رفت تا به مادر تلفن كند و به او بگويد كه من برگشته ام. من نيز چمدانم را با خودم به اتاقم بردم تا همان چند دست لباسي را كه با خود آورده بودم در كمدم آويزان كنم. بعد روي تختم نشستم و با چشماني بسته به دنياي مورد علاقه ام برگشتم. تا اينكه ساعتي بعد مادر سراسيمه به خانه آمد و از همان داخل هال با صداي بلندي مرا به نام خواند. چشمانم را باز كردم و به طرف در رفتم، مادر نفس زنان از پله ها بالا مي آمد و با ديدن من دستانش را باز كرد و با گريه مرا در آغوش گرفت. درست مانند قديم خود را در آغوشش جا دادم اما با تعجب متوجه شدم كه نمي توانم گريه كنم. فقط چشمانم را بستم و بوي تنش را كه هميشه تداعي كننده مهرباني بود با تمام وجود بالا كشيدم. از وراي آغوش پر مهر او برادرم را مي ديدم كه با لبخند و بغض به اين صحنه چشم دوخته است.
    ساعتي بعد مادر به پدر تلفن كرد و خبر ورود مرا به او داد. پدر به مادر سفارش كرده بود كه بدون فوت وقت و تا دير نشده مرا به همراه خود به بيمارستان ببرد تا عمو را در آخرين لحظه ها ببينم.
    مادر فكر مي كرد عمو مرا حتي از چهار دخترش بيشتر دوست دارد كه مرتب سفارش كرده بود تا نمرده است مرا بالاي سرش برسانند مرتب از محبت او و اينكه چقدر حيف است كه او از دست برود سخن مي گفت، بطوريكه احساس كردم اگر لحظه اي ديگر آنجا بمانم ممكن است سر مادر فرياد بكشم كه بس كن.... كاري كه تا به آن وقت انجام نداده بودم. در حالي كه از جا بر مي خاستم به طرف پله هاي طبقه بالا رفتم كه صداي مادر را شنيدم :
    - نگينم كجا مي ري مادر؟
    - مي رم اتاقم تا حاضر شم.
    - عجله كن گلم. عمو منتظر ديدن توست.
    از پله ها بالا رفتم اما اصلا عجله نداشتم. دلم نمي خواست به بيمارستان بروم و عمو را ببينم. برايم فرقي نمي كرد او زنده بماند يا بدون ديدن من بميرد. من به ايران آمده بودم زيرا پيروز اين طور خواسته بود دليل آن هم اين بود كه پدر از دو ماه پيش مرتب به او زنگ مي زد و سفارش مي كرد تا مرا به ايران بفرستد و من نيز هر بار با بهانه اي از زير اين بار شانه خالي كردم تا اينكه خود پيروز با گرفتن بليت مرا به فرودگاه برد. من به ايران آمده بودم براي اينكه پيروز از من خواسته بود بروم و بعد از درك حقيقت با چشم باز آن را انتخاب كنم. هيچ مردي اين آزادي را به همسرش نمي داد اما او مثل هيچ كس نبود. پيروز فقط جسم مرا نمي خواست او قلب و روحم را همراه جسمم مي خواست اي كاش مي توانستم خيلي زودتر از آن او را بشناسم قبل از اينكه او خودش به من يادآوري كند كه برخلاف خودش هرگز با او صادق نبوده ام. من مي بايست خيلي زودتر از اين درك مي كردم كه پيروز عاقبت روزي واقعيت را خواهد فهميد و قبل از اينكه با گفتن راز زندگي ام مرا شرمنده خود كند مي بايست همه چيز را به او مي گفتم. به او كه عاشق دلباخته ام بود.
    صداي مادر مرا به خود آورد. با حرص نفس عميقي كشيدم و بعد باراني ام را از روي تخت برداشتم و آن را به تن كردم و به همراه مادر و پوريا به بيمارستان رفتم.
    پدر را خارج از بخشي كه عمو در آن خوابيده بود، ديدم. خداي من از ديدن پدر قلبم فشرده شد در عرض همين سه سال چقدر از موهايش سفيد شده بود و چروكهايي كه قبل از رفتنم در چهره اش كم رنگ بود عميق تر شده بود. پدر دستانش را باز كرد. خودم را در آغوشش انداختم او باز هم گريست اما اين بار عمو نبود كه او را دلداري بدهد زيرا او در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بود. پدر بعد از مدتي ساكت شد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد با لبخندي كه بعد از گريه كمي نامعمول بود گفت :
    - بابايي دلم برات خيلي تنگ شده بود. ما رو يادت رفته بود.
    دستش را گرفتم و آن را به طرف لبم بردم و بعد از بوسيدن دستش گفتم :
    - نه باباجون اون سر دنيا بودم اما حالا ديگه اومدم پيشتون.
    نيما به همراه پوريا به طرفم آمد. نيما هم در اين مدت خيلي تغيير كرده بود و موهاي شقيقه اش يكي در ميان سفيد شده بود. با او دست دادم و او ورودم را خوش آمد گفت. پدر مي خواست هر چه زودتر مرا پيش عمو ببرد. هنوز وقت ملاقات نبود و تا ساعت دو بعدازظهر سه ساعت ديگر مانده بود اما من نمي خواستم اقوام را در بيمارستان ملاقات كنم. دوست داشتم زودتر عمو را نشانم بدهند و مرا رها كنند تا به خانه برگردم. به همراه نيما و پدر به بخش رفتيم. نيما براي او اتاق اختصاصي گرفته بود و خود مراقبت از او را به عهده داشت. با ديدن عمو فكر كردم اشتباه مي بينم. از آن قد رشيد و هيكل درشت و چهار شانه چيزي جز پوست و استخوان باقي نمانده بود. نه تنها لاغر شده بود بلكه گويي قدش هم كوتاه شده بود. ديدن عمو برايم خيلي متاثر كننده بود چشمانم را از آن تكه استخوان زرد و لاغر گرفتم و به نيما نگاه كردم او با تاسف سرش را تكان داد. معني نگاه او را مي دانستم. از همان هنگام عمو را از دست رفته مي ديدم. پدر به من اشاره كرد كه جلوتر بروم اما مي ترسيدم اين كار را بكنم. هيبت عمو مرا به وحشت انداخته بود. نيما كنارم آمد و دستش را پشتم گذاشت تا به اين وسيله به من حس راه رفتن را كه از دست داده بودم، كمكي كرده باشد. كنار پدر رفتم و به عمو نگاه كردم رنگ پوستش زرد بود و چشمانش به نهايت گودي افتاده بود.
    عمو چشمان نيمه بازش را به من دوخت و با صداي خفه اي گفت :
    - نگينه؟
    پدر سرش را جلو برد و گفت :
    - داداش اين نگينه. زن پيروز. اومده تو رو ببينه.
    عمو گفت :
    - پيروز كجاست؟
    - اونم مياد. اما نگين زودتر از او اومده.
    عمو بار ديگر نگاهش را به من دوخت و گفت :
    - نگين.... من..... مي خواستم..... بگم منو ببخشي.
    به عمو نگاه كردم نمي دانستم چه بايد بگويم. آيا مي توانستم به او دروغ بگويم؟ به او كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. سرم را جلو بردم و گفتم :
    - سلام عمو
    عمو بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. پدر با نگاهي ملتمسانه سرش را تكان داد به اين معني كه به او بگويم بخشيدمش. به نيما نگاه كردم. او نگاهش را از من گرفت و در حالي كه دستش را در موهايش فرو مي برد پشتش را به ما كرد و به طرف پنجره رفت. سرم را جلو بردم و با صداي آهسته اي گفتم :
    - عمو من بخشيدمت.
    صداي عمو را شنيدم كه به پدر مي گفت :
    - نادر نگين منو بخشيد؟
    پدر اشك چشمانش را پاك كرد سپس سرش را خم كرد و گفت :
    - آراه دادش نگين تو رو بخشيد. خيالت راحت باشه.
    از اتاق بيرون رفتم. نيما جلوي در اتاق دستش را روي شانه ام گذاشت و آهسته گفت :
    - نگين متشكرم.
    نفس عميقي كشيدم و بدون اينكه حرفي بزنم از اتاق خارج شدم و يكراست به خانه برگشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همان شب عمو چشم از دنيا فرو بست. براي تشيع جنازه اش رفتم اما تمام مدت مانند كودكي به پرديس كه شب قبل از مرگ عمو به همراه سروش به تهران آمده بود چسبيده بودم. مي دانستم هر لحظه ممكن است با شهاب رو به رو شوم و نمي دانستم كه چگونه مي توانستم اين ديدار را تحمل كنم. جمعيت زيادي براي تشييع جنازه آمده بودند و با عزت و احترام پيكر عمو را به خاك سپردند. من روي تلي از خاك ميان عده اي زن كه شيون و فرياد مي كردند كنار پرديس نشسته بودم و از ترس اينكه مبادا چشمم به كسي بيفتد نگاهم را به زير دوخته بودم. در يك لحظه چشمم از لا به لاي چادرهاي مشكي زنان به اندام رشيد مردي افتاد كه خيلي خوب مي شناختمش. عاقبت شهاب را ديدم. با همان قد بلند و اندام قشنگ. همانطور خوش قيافه و زيبا. چهره اش تغيير زيادي نكرده بود اما چرا، حالا ريش داشت و به نظرم اينطور چهره اش خيلي مردانه تر شده بود. لباس مشكي به تن داشت كه موهاي بلند و خوش حالتش روي يقه آن را گرفته بود. كسي جلويم آمد. ناخودآگاه براي اينكه او را ببينم در يك لحظه از جا بلند شدم و چيزي نمانده بود كه با تمام قوا او را فرياد كنم كه پرديس كه از همان جا متوجه حالم بود دستم را به شدت از روي چادر مشكي ام به طرف خود كشيد. صداي فريادم به زوزه اي تبديل شد و بعد سرم ميان سينه پرديس بود و با صداي بلندتر از صداهاي اطرافيان به شدت مي گريستم.
    شايد اگر كسي مرا مي ديد تصور مي كرد كه آنقدر به عمويم علاقه داشتم كه در مرگش حتي بيشتر از دخترانش شيون و زاري مي كنم و بي شك از چنين علاقه گرم و صميمانه اي غرق در شگفتي مي شد اما در آن لحظه من فقط به خاطر اين مي گريستم كه با وجودي كه نزديك سه سال بود كه شهاب را نديده بودم و در اين مدت نيز فرسنگها از او دور بوده ام و تصور مي كردم كه در طول اين مدت توانسته ام او را فراموش كنم اما هم اكنون مي ديدم تصوراتم همه پوچ و بي اساس بوده است و با وجود تمام تلاشم براي فراموش كردن او. هنوز هم با تمام وجود او را مي خواستم و اين با داشتن همسري مانند پيروز برايم از هر مصيبتي سختتر بود.
    شام غريب عمو در منزلش برگزار شد اما پرديس مرا كه خيلي بيتابي مي كردم به خانه آورد و هر دو در تنهايي گريستيم.
    تا روز سوم به منزل عمو نرفتم. اما براي مراسم سوم او نمي توانستم خانه بمانم و به همراه پرديس به منزل عمو رفتم. هنگامي كه وارد خانه شدم شهاب همراه با نويد داخل حياط خانه ايستاده بود. قدمي به عقب برداشتم و خواستم كه عقب گرد كنم اما پرديس كه دستم را گرفته بود مانع از انجام اين كار شد. نويد با ديدن من و پرديس سرش را به نشانه سلام تكان داد و شهاب را متوجه ورود ما كرد. شهاب به طرف ما برگشت. نه مي توانستم به عقب برگردم و نه مي توانستم بجز او به جاي ديگري نگاه كنم. اما شهاب گويي كه عضوي از خانواده را مي بيند خيلي عادي با پرديس سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهي به من انداخت و خيلي معمولي گفت :
    - سلام خانم رسيدن به خير.
    لحنش بيشتر به تحقير شبيه بود تا احوالپرسي با دختري كه زماني نامزدش بود يا دست كم با دختر عموي همسرش. براي اينكه جلوي نويد كاري نكنم كه خودم را بيشتر از آن تحقير كنم زير لب گفتم :
    - متشكرم.
    سپس سرم را به زير انداختم و بدون كوچكترين صحبت ديگري به همراه پرديس به داخل خانه رفتم. گوشه اي نشيتم و به فكر فرو رفتم. نيشا و نوشين مشغول پذيرايي از مهمانان بودند. به نوشين نگاه كردم. در اين مدت قد بلندتر و چاق تر شده بود اما هنوز نيشا زيباتر از او بود. نوشين بلوز و دامن مشكي به تن داشت و من با ديدن او به ياد شهاب افتادم كه هم اكنون از آنِ او بود. نگاهم را از نوشين برداشتم و به گلهاي قالي دوختم.
    مراسم هفت عمو به همين ترتيب سپري شد در فاصله بين مراسم هفت و چهلم عمو، همه به سنندج رفتند تا مراسم ختمي هم آنجا برگزار كنند. من در تهران ماندم و پوريا هم به دليل اينكه سرباز بود نتوانست برود. محل خدمت پوريا تهران بود و او هر بعد از ظهر به خانه بر مي گشت. اين خيلي خوب بود كه من تنها نبودم. با اينكه خيلي دوست داشتم به ديدن عمه سوزه بروم اما شرايط روحي ام اجازه نمي داد مسافرت كنم. باز هم تنشهاي روحي ام شروع شده بود و دوباره مصرف قرصهاي آرامبخش را شروع كرده بودم. نمي دانم چه مي خواستم. ديگر از ديدن شهاب واهمه نداشتم اما از اينكه او همسر نوشين بود چيزي از دورن مرا مي خورد. اگر شهاب همسر هر كس ديگري بود برايم فرقي نمي كرد اما از اينكه او آنقدر نزديك بود احساس عذاب مي كردم. شهاب مرا فراموش كرده بود اين را از نگاهش خوانده بودم اما چرا من نمي توانستم او را فراموش كنم؟ اين چيزي بود كه مانند سوهان روحم را مي ساييد. در اين مدت به خودم تلقين كردم كه هرگاه بيتاب او شدم به ياد بياورم كه او همسر دختر عمويم است و به اين وسيله از او متنفر شوم. شايد اين توقع زيادي بود كه از او داشتم. دور از انتظارم بود كه او بعد از من كس ديگري را دوست داشته باشد. شايد شهاب مرا به بي وفايي متهم كرده و از من متنفر شده بود اما من هيچ گاه نمي خواستم او بفهمد كه علت سردي يك شبه من از او به خاطر چه چيز بوده است.
    پدر و اقوام فقط سه روز در سنندج ماندند. روز سوم پدر به من زنگ زد تا به پوريا بگويم ترتيب ورود زن عمو و نيما را بدهد و حجله عمو را قبل از ورود آنان جمع كند و من به او گفتم كه سفارشش را حتما به پوريا خواهم گفت.
    آن روز هوا حسابي گرفته بود و آسمان را تيره كرده بود. داخل هال نشسته بودم اما چراغي روشن نكرده بودم، ترجيح مي دادم در فضاي نيمه تاريك خانه فكر كنم. صداي زنگ باعث شد از جا بلند شوم. به ساعت نگاه كردم. پوريا به پادگان رفته بود و تا آمدنش وقت زيادي مانده بود. فكر كردم پوريا است كه دو سه ساعت مرخصي گرفته و به خانه آمده است. اما وقتي در هال را باز كردم با ديدن قد بلند و باريك شهاب فكر كردم كه اشتباه مي بينم. شهاب مكثي كرد و بعد به داخل آمد. قلبم به رقص در آمده بود اما نمي دانم براي چه. نه من آزاد بودم كه بخواهم وعده اي به خود بدهم و نه او آزاد بود كه اميدي براي وصل باشد پس اين تپش شادي براي چه بود؟ شايد قلب بيچاره ام به ديدن لحظه اي هم راضي بود.
    سرگردان وسط هال ايستادم، نمي دانستم كه آيا شهاب مي دانست كه من با بقيه به سنندج نرفته ام. اگر اينطور بود او از من چه مي خواست؟ اندام شهاب جلوي در ظاهر شد با وجودي كه فضاي نيمه تاريكي در هال حكمفرما بود اما من برق چشمان شهاب را ديدم. اما نترسيدم و حتي نخواستم تكاني بخورم. شايد از اينكه با او تنها بودم و به دور از چشم ديگران مي توانستم او را خوب برانداز كنم خوشحال بودم. شهاب قدمي به جلو برداشت و با جسارت سرتا پايم را كاويد. با اينكه لباس مناسبي به تن داشتم اما از نگاه او احساس خجالت كردم. شايد او مي خواست ببيند در اين مدت چه تغييري كرده ام. شهاب پوزخندي به لب داشت. يك لحظه احساس كردم در نگاهش كينه اي عميق نهفته است اما نه، كينه اينطور نبود. دقت بيشتري به طرز نگاهش كردم او با نگاهي چون تشنه اي كه چشمه آبي ديده باشد به من نگاه مي كرد. خداي من او چه منظوري مي توانست داشته باشد. شهاب قدم به قدم به من نزديك مي شد و من دعا مي كردم مبادا كاري از او سر بزند كه پيش وجدانم شرمنده شوم. با اين حال در حسرت آغوش او مي سوختم. نمي دانم اين چه مخاطره اي بود كه او كرده بود. من و او هيچ كدام آزاد نبوديم و سر رسيدن كسي در اين موقع به قيمت سنگيني تمام مي شد. شايد طرد او از فاميل و قطعا ريختن آبروي من. زيرا او بود كه به خانه ما آمده بود. شهاب كاملا نزديك من ايستاده بود. صداي نفسهايش تند و كشدار بود اما هرچه فكر مي كردم احساس ترسي از بودن با او نداشتم. من نيز به او نگاه مي كردم و منتظر پايان رسيدن اين تراژدي بودم. در همان لحظه صداي كشيده شدن دندانهايش را روي هم شنيدم. سپس صداي گرم و آشنايش در عمق وجودم طنين انداز شد. دوست داشتم صدايش را بشنوم حتي اگر شده سرم داد مي كشيد و يا با نفرت با من صحبت مي كرد. شهاب با صداي آهسته اي گفت :
    - نگين. تو نبايد برمي گشتي. دوست نداشتم ديگه هرگز ببينمت. فراموشت كرده بودم. اما حالا كه برگشتي فكر مي كنم سه سال است كه منتظر چنين روزي بودم تا كلام آخري رو كه در دلم انباشته شده بود به تو بگم.
    شهاب نگاهش را از من برداشت و نفس عميقي كشيد. نگاهش مانند كسي بود كه زجر مي كشد و بعد دوباره به من كه مانند مجسمه اي از سنگ به او چشم دوخته بودم نگاه كرد و گفت :
    - نمي دونم چرا، شايد حقت اين است كه به ازاي هر بازي كه در آغوش همسر پولدارت خوابيده اي بكشمت و دوباره زنده ات كنم. تو اين مدت خيلي با خودم فكر كردم تا اگر باز هم تو رو ديدم چه بگم و چطور با تو رفتار كنم. فقط يك چيز هنوز قلبم رو مي سوزاند و آن اينكه تو هنوز نفهميدي يه مرد به سوگندي كه خورد تا پاي جان وفادارِ و تو پس زدن منو از جسمت به چيز ديگري نسبت دادي.
    نگاه شهاب عوض شد. رنگ تاثر و محبت از نگاهش رخت بربست و نفرت در چشمانش نشست. فكش سفت شد. اما اين فقط يك لحظه بود حاضر بودم قسم بخورم كه او مي خواست نقش يك آدم پست رو بازي كنه اما نمي توانست. زيرا براي بازي كردن اين نقش ساخته نشده بود. نگاهش لحظه به لحظه عوض مي شد. او در مرز بين عشق و نفرت مانده بود و من با تمام وجود به اين موضوع اطمينان داشتم. شهاب قدمي ديگر برداشت و در يك لحظه دستش را جلو آورد و موهايم را در چنگ خودش گرفت و سرم را بالا كشيد. پوست سرم كنده شده بود و دردي در سرم ايجاد شده بود اما لرزش دستان او را روي پوست سرم احساس مي كردم. از اينكه موهايم ميان پنجه هايش بود هيچ اعتراضي نكردم حتي صدايم نيز درنيامد. شهاب به موهايم فشار وارد كرد و سرم را روبروي صوتش نگه داشت. چشمان سياه و جذابش كه حالا از خشم به دو چشم خونين تبديل شده بود و به چشمانم خيره شده بود. من از نگاهش نترسيدم گويي حسي به نام ترس در من مرده بود. صداي او را شنيدم و نفسش روي صورتم پخش شد :
    - نگين ... براي من كاري نداره كه حيثيت زني چون تو رو لكه دار كنم تا اين بار درجه نامردي ام رو به تو ثابت كنم اما هرچي فكر مي كنم مي بينم تو ارزش اين خطر رو نداري چون يه آشغالي. يك آشغال كه در چهره دلفريبي پنهان شده. آشغالي كه تو كله كوچيكش پول جاي عشق و محبت رو مي گيره.
    او به من دشنام مي داد و مرا به باد تحقير گرفته بود. او همان شهابي بود كه من بخاطرش زندگي ام را تا مرز نابودي كشانده بودم. يعني من اشتباه كرده بودم؟ هنوز محبت كسي را به دل داشتم كه تشنه خونم بود و مرا نفرت انگيز و آشغال مي خواند. بغضي از شدت تاثر و تحقير در گلويم جمع شده بود اما نمي بايست بازي آخر را مي باختم بايستي با شهامت تمام مي كردم. نمي بايست از شهاب كينه به دل مي گرفتم. او در اين مدت زجر زيادي كشيده بود شايد با اين حرف عقده اش را خالي مي كرد و علف هرز نفرت را از زمين وجودش ريشه كن مي كرد. با اين فكر لبخند زدم و چشمانم را بستم اما ديگر آن را باز نكردم چون در پس پلكهاي بسته ام اشك جمع شده بود و من نمي خواستم شهاب اشكهايم را ببيند. شهاب فشاري ديگر به موهايم وارد كرد و بعد دستش را پس كشيد. نفس عميق و بلند شهاب نشان از آزادي روحش از چنگ فشار بود. نفس او مانند اين بود كه خيالش ديگر راحت شده است. با چشماني بسته و موهايي پريشان سر جايم ايستاده بودم تا شهاب كه حالا ديگر فارغ و راحت شده بود تركم كند همانطور هم شد او با قدمهاي محكم و بلندي از در هال خارج شد و لحظاتي بعد صداي بهم خوردن در كوچه را شنيدم.
    تازه آن لحظه بود كه چشمانم را باز كردم. اشكهايم كه راهي به بيرون پيدا كرده بودند مانند چشمه اي جوشان از ديدگانم فرو مي ريختند. من نيز عقده دل خالي كردم. در همان حال زير لب گفتم :
    - آره شهاب من آشغالم اما نه اوني كه تو فكر مي كني. همين آشغال مثل كودي كه پاي درختي مريض بريزند تا باعث نجاتش شوند باعث نجات پدرش از ورشكستگي شد.
    هنوز چراغي در هال تارك، روشن نكرده بودم و احتياجي هم به اين كار نديدم. به طرف اتاقم رفتم و كيف دستي ام را برداشتم و بعد از به هم ريختن آن قوطي قرصهاي آرامبخشم را پيدا كردم. وقتي آن را باز كردم پنج عدد بيشتر داخلش نبود. اما همان پنج عدد كافي بود تا مرا از دنيايي كه به اجبار درآن زندگي مي كردم نجات بخشد. به ياد حرف پزشكي كه اين قرصها را برايم تجويز كرده بود افتادم. او تاكيد داشت شبي نصف قرص مصرف كنم اما من پنج تاي آن را يكي يكي بلعيدم و سپس بدون اينكه احساس ناراحتي يا عذاب وجدان كنم روي تختم دراز كشيدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/