صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 330 تا 339

    گاه با حافظ تفال می زنم گاه بر روی خودم زل می زنم
    فاش می گویم به آواز بلند وارثان دردهای ارجمند
    آی مردم شوق هوشیاری چه شد آن همه موسیقی جاری چه شد
    دادها نابالغ و دلواپسند خنده ها در عین پیری نارسند
    گفتم آخر عشق را معنا کنم بلکه جای خویش را پیدا کنم
    آمدم دیدم که جای لاف نیست عشق غیر از عین و شین قاف نیست
    منوچهر که درد و دل خونینش را برون ریخته بود گیتارش را کنار دیوار نهاد.چهره اش بی رنگ بود دانه های درشت عرق بر پیشانی اش می درخشید.دستمالی از جیب بیرون آورده عرق از پیشانی سترد،سر به زیر افکنده بدون توجه به هیاهو و هلهله ی دیگران از سالن بیرون رفت.دگرگون شده بود و این حال به خصوص را شاهرخ می فهمید و دایی یاور که به راز دلش آگاه بود،گرچه او سروناز را نمی شناخت،اما می دانست که منوچهر دل به دختری داده و مجنون صفت گشته و اما آن شب حدس زد آن دختری که دل ودین منوچهر را برده همانان دختری است که در نزدیکی اش بر لبه ی شومینه نشسته و زانو در بغل دارد.چه،او آن زمان که منوچهر در دل ابیاتش فرو رفته و از خود بی خود گشته بود،آن زمان که ابیاتش را با سوز و گداز جگرش در آمیخته با آه دل ممزوجش می نمود.مسیر چشمان مدهوشش را دنبال نموده،به دختری زیبا رو که در نزدیکی اش نشسته بود و گاه دیده بر زمین می دوخت .رسید و دید آن دختر فریبا را که بارها اوصافش را از زبان شاهرخ شنیده بود.
    تنگی دل منوچهر در روح جوانان رسوخ کرده نشاطشان را فرو نشاند.گویی او بود که پیش از این ناخود آگاه گرما می بخشید.ناگاه سایه ی کسالت و خستگی بر در و دیوار خانه ی دایی یاور افتاد.حال و حوصله از وجود مهمانان رخت بربست.همه در هم شدند.هر کس یارش را می جست تا آن جا را ترک کرده،برهد.فضا سنگین و محیط به یکباره غمگین شد.شاهرخ و سپیده با کلماتی گنگ جواب دیگران را داده دست به سرشان می کردند.برخی دوست داشتند بدانند به ناگاه منوچهر کجا رفت.
    در راه بازگشت به خانه نیز،همه سکوت کرده بودند.سپیده سر به شانه ی شاهرخ نهاده به چشمان درشت و نمدار منوچهر که توی آینه افتاده بود ،آینه ی که نور چراغ اتومبیلهای پشت سر روشنش کرده بود ونم و غم چشمانش را بیش از پیش می نمایاند خیره شده بود.شاهرخ هم از شیشه ی بغل چشم به تاریکی بیرون داشت.سروناز روی صندلی جلو نشسته و به کف سیاه و قیر گون اسفالت چشم دوخته غرق در خویش بود.منوچهر آرام می راند.به حال طبیعی بازگشته بود.با انگشتان بلندش فرمان را نرم و سبک می گرداند و گاه نیم نگاهی به سروناز که کنارش نشسته و پلک نمی زد ،و در دل آرزو می کرد با او براند تا ابدیت و اگر پیوندی نیست بین شان و سروناز را میلی بدو نیست او را با خود به صحرای عدم ببرد.ای کاش قدرت داشت و می توانست فرخ لقایش را با خود سر به نیست کند تا نرسد دستی دیگر بدو و نبیند چشمی دیگر او را،نشنود گوشی کلام عاشقانه از لبان او،لمس نکند دستی دیگر گرمای دست او،وای که این افکار آتش به جانش می انداخت و آرزو می کرد توان سر به نیست کردن معشوقش را داشت.چه خوب بود خیره در چشمان یار شدن و در کنار وی جان دادنغدر کنار او به ابدیت پیوستن،فنا شدن،نابود شدن و با او از صفحه ی روزگار محو شدن.آه سنگیی که از سینه ی سروناز بیرون رانده شد منوچهر را به خود آورد.دید شیطان را که مقابل دیدگانش رقص مرگ می کرد و او را می خواند به مرگی نابهنگام که در دفتر سرنوشتش هنوز بدان نرسیده بود.لیکن شیطان آن را انتهای راه می نمایاند.حلال مشکلاتش وا می نمود.در حالی که چنین نبود .عقل او را به صبر دعوت نمود و امید را در دلش بارور کرد.مرگ هیچ گاه حلال مشکلات نبوده و گره گشا نیست.مرگ آن زمان حق است که از جانب پروردگارت خوانده شده باشی که باید دعوتش را لبیک گویی.منوچهر به خود آمد،دست برده پیچ رادیو را چرخاند تکیه به صندلی اش داد و گوش دل به موسیقی ملایم نیمه شب سپرد.سپیده پلک بر هم نهاد،اما چشمان درشت سروناز همچنان کف آسفالت را می کاوید.نور مهتاب از پنجره روی صورت سروناز افتاده بود.چشمان شیشه ی و خاکستری اش در تاریکی شبانه زیر نور مهتاب درخششی خاص داشت.به زودی صبح از راه می رسید.اما سروناز را با خواب میانه ی نبود.خستگی تمام وجودش را در بر گرفته لیکن خواب از سرش رسته بود.سکوت همه جا را فرا گرفته بود و سروناز را به تفکر در خلوت شبانه وا می داشت.شاهرخ آن شب هم آن جا ماند.نتوانست دل از نو عروس زیبایش برکند.اینکه سروناز تنها روی تخت سپیده چشم به آسمان مهتابی داشت و غرق در تفکر.قیافه ی غمگین منوچهر و نگاه ملتمسش به تفکرش وا داشته بود.هنوز هم صدای محزونش در گوش سروناز طنین انداز بود که داد از عاشقی داشت.دگر باره دلش برای آن همه سوز و گداز سوخت چه می کرد؟تکلیف دلش چه بود که بادل منوچهر که خیلی هم یار نبود!هر چه می کرد درونش جز دلسوزی و ترحم چیز دیگری یافت نمی شد و این کفایت نمی کرد.سرگشته بود و نمی دانست دنبال چه می گردد؟اگر عاشق نبود پس چرا آن شب خود باخته شده بود چرا با دیدن منوچهر مسخ شده و از خوئ بیخود شده بود؟چرا رنگ به رنگ شده و نگاهش را دزدیده بود؟از خودش بدش آمد که همچون دخترکان تازه بالغ دست و پایش را گم کرده بود و چای را درون نعلبکی ریخته بود.همه اش تقصیر منوچهر بود که با سماجت به او خیره شده بود و چشم از او بر نمی گرفت و که چه شیدا صفت بود این مرد و چه احساسات گداخته ی که از وجودش نمی تراوید!وای که اگر شاهرخ نیز چنین باشد چه بر سپیده خواهد گذشت؟گرچه طی دو روزی را که با آنان سر کرده بود پی به احساسات گرم و پر شور شاهرخ برده بود اما سپیده را نه تنها باکی نبود که محفوظ و معشوف هم می شد.اندیشید حال که مجلس عروسی به اتمام رسیده تکلیفش چه بود؟نباید توی دست و پای عروس و داماد جوان می لولید و وبال گردنشان می شد.دوست نداشت مزاحمتی ایجاد کندو چون کنه به ایشان بچسبد آن هم از سر ناچاری.می دانست در این ایام بهاری و در این تعطیلات نوروزی عروس و داماد جوان نیاز دارند که تنها باشند.پس او چه می کرد؟چه بهتر که به منزل خودشان باز می گشت.فکر کرد اگر بماند،گذشته از این که برای زوج جوان دست و پاگیر خواهد بود،منوچهر هم جسارت به خرج داده به جمع ایشان خواهد پیوست و سروناز این را نمی خواست.می دانست که با دیدنش دل رئوفش به رحم خواهد آمد.می ترسید از روزی که ناخواسته و از سر ترحم در برابر این دلدادگی سر تسلیم فرود آورده و عمری پشیمان از کرده بماند.می دانست که منوچهر مرد خوبی است وتمامی تلاشش را به کار خواهد بست تا وی را خوشبخت کند.می دانست که منوچهر از اوان جوانی دل بدو داده و تا ابد آن را پس نخواهد گرفت.می دانست این عشق هوسی زودگذر نیست و در تمامی یاخته های جوان بیچاره ریشه دوانده.اما تکلیف او این میان چه بود؟می توانست تمام عمر از سر ترحم و دلسوزی با مردی زندگی کند که تمامی وجودش تسلیم است و شاید این عشق بی نهایت و این انعطاف بیش از اندازه و این شور و دلدادگی روزی کسالت به بار آورد!از نظر او زندگی همه اش بذل احساس نبود،شیدایی نبود،گام به گام دنبال یار بودن و خویشتن را بدو آویختن نبود.این شیوه ی زندگی در نظرش خفقان آور بود که میل به گریز را زیاد می کرد.پس باید می رفت اما به چه قیمت؟رفتنش به منزله ی ازدواج با هوشی بود و دست کشیدن ازکاری که بدان عشق می ورزید.دلش می خواست تلفن را برداشته از حال و هوای خانه اشان مطلع گردد اما ترسید ملوک بو برده وی را وادارد به خانه باز گردد.پس منصرف شد و قید خانه ی پدری را زد.تصمیم گرفت با ماهان برگردد.این بهترین راه بود.می دانست که آنجا تنها خواهد ماند.بدون هیچ برنامه ی اما گذرا بود.پس باید تحمل می نمود.زندگی که همیشه بر وفق مراد نیست.باید صبر پیشه کرد تا دوران سختی به سر آید .باید جنگید با کاستی ها و نامردیها.شاید که مطلوب دل آدمی نائل گردد.
    صبح روز بعد سروناز ماجرای عزیمتش رابه ماهان برای سپیده گفت.سپیده چشمانش را گرد کرد و گفت:می خوای بری؟اگه بذارم.
    اما سپیده دوست دارم حال منو بفهمی.
    تو مهمون منی و قدمت روی چشمای منه.دوست دارم تو هم اینو بفهمی و دیگه حرف رفتن رو نزنی .
    سروناز تبسمی کرد و گفت:مهمان گرچه عزیز است اما چون نفس،خفقان ارد اگر آید و بیرون نرود و من نمی خوام خفقان آور باشم سپیده جان.
    نیستی،نیستی،نیستی،خاطرت جمع باشه.
    شاهرخ نیز به شدت ابراز ناراحتی نمود و خاطرنشان کرد بودن او در آن خانه نه تنها مزاحمت محسوب نمی شود که نعمتی است.زوج جوان متفق القول اعلام کردند که با رفتن وی موافقت نخواهند کرد و او باید بیشتر کنارشان بماند حتی اگر برایش سخت است.سروناز هم تصمیم گرفت فقط چند روز دیگر بماند.
    آنها روزها با هم بیرون می رفتند.بدون اینکه منوچهر ایشان را همراهی کند و این قدری سروناز را آرام کرد.در این مدت سروناز دریافت که شاهرخ جوان فوق العاده سرحالی است و به سپیده حق داد که آنقدر زود قاپ دلش را در اختیار وی قرار دهد و خود را ببازد.شاهرخ با رفتار محبت آمیزش انسان را مجذوب خود می کرد و توانست خیلی زود بر دل سروناز بنشیند.و سروناز نزد دوستش اقرار کرد که حق با او بوده و شاهرخ جوان فوق العاده ی است.
    سپیده ذوق کرد و گفت:دیدی گفتم کافیه شاهرخ منو ببینی،حالا بهتره روی بقیه ی حرفهام فکر کنی.به جون تو بد نمی بینی.
    سروناز هم اخم کرد و گفت:پررو نشو که دیگه از شوهرت تعریف نمی کنم.
    سپیده دو دستش را بالا برد و گفت:باشه،من تسلیم.هر چی باشه تو مهمون منی و احترامت به گردن منه.
    در همین حال شاهرخ با سینی حاوی آب هویج از راه رسید کنارشان نشست و گفت:چرا تسلیم شدی؟موضوع چی بود؟
    سپیده خندید و گفت:هیچی،صحبت از چراغونی پارسال بود.
    شاهرخ گفت:صاف بگو به تو مربوط نیست،چرا حاشیه می ری؟
    سپیده لیوان آب میوه را به دهان نزدیک کرد وگفت:چرا بگم مربوط نیست در حالی که هست اما...اصلا ولش کن.
    سروناز زیر لب غرید:سپیده بس کن.
    شاهرخ جرعه ی از اب میوه اش را نوشید و گفت:راست می گه،بس کن.نمی فهمی من نامحرمم؟
    سروناز خجالت زده گفت:اختیار دارید این چه حرفیه؟منظورم این بود هر حرفی بیان کردنی نیست.
    شاهرخ که دانست بی جهت خود را وارد ماجرایی زنانه کرده لیوانش را توی سینی گذاشت و گفت:اما من یه حرفی دارم که بیان کردنیه.بعد صندلی اش را جلو کشید و گفت:از اون جایی که شما مصرید پس فردا برگردید،این...این قوم و خویش ما...منظورم منوچهره.می خواد فردا شب شام همه مون رو دعوت کنه.امیدواره و امیدواریم که دعوتش رو قبول کنید.
    سروناز سرخ شد و گفت:من قبول کنم؟
    خب آره دیگه.من و سپیده که نیازی به امیدواری نداریم.ما آماده ایم واسه دعوت شدن،مشکل،شما هستید که گویا خیلی هم تعارفی هستید.
    سروناز با دستمال بی جهت دور لبانش را پاک کرد.بعد دستمال را لوله کرده دور انگشتش تاباند و گفت:من و تعارف؟ابدا.
    شاهرخ لبخند زده تکیه به صندلی داد و گفت:پس قبول کردید؟
    سروناز دوباره دستمال را لوله کرد و در همان حال گفت:اگه بگم نه،حمل بر بی ادبی نیست؟
    اختیار دارید،بی ادبی که نه،اما بی معرفتی چرا.
    چرا می خواهید منو توی معذوریت قرار بدید؟
    شاهرخ نگاهی به سپیده کرد و بعد به سروناز چشم دوخت و گفت:تقریبا یک هفته است که ما با هم بودیم حیف نیست این شب آخری...
    می تونیم خونه دور هم باشیم،من و شما و سپیده.
    و منوچهر.سروناز سرخ شد و سرش را به زیر انداخت.
    سپیده دستش را به میز گرفت و گفت:اصلا و ابدا.بنده با تمام وجودم مخالفم.اینقدر توی خونه هامون بمونیم که بپوسیم.من یکی هم پیش از این به اندازه ی سهم همه ی مردم دنیا توی خونه موندم و حسرت لیسیدم.دیگه بسه.بنده به نمایندگی از تمام شماها رای به بیرون رفتن می دم و دوست هم ندارم کسی روی حرفم حرف بزنه.
    شاهرخ گفت:قرار نیست زحمتی براتون درست بشه خانم خانما.شام رو منوچهر از بیرون می گیره.این طوری بهتره.
    سپیده سرش را به طرفین تکان داد و گفت:بنده اعلام می فرمایم این طوری فوق العاده بدتره.مگه مغر دانگی خوردیم که پول بدیم غدا بخریم بعد ظرف بشوریم.تازه هوا هم تازه نکنیم.چمونه؟شلیم؟چلاقیم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    340 تا 344

    می سپردند و او باید عمری در فراق یار یار بسوزد. چکار می توانست بکند؟ سروناز را می دید که دست به دست مردی جوان داده و از او دور می شود و میرود به دور دستها و محو می شود. حسادت تمام وجودش را در بر گرفته بود.دوست داشت فغان کند و از ته دل و اعماق گلو فریاد بکشد آنقدر که آسمان چاک بردارد و زمین دهان باز کندو همه را به کامش کشد. حتی سروناز را ,معشوقش را , عزیزش را, نیمه دیگروجودش را ,نیمه کدام است؟ همه وجودش را , هستی اش را ,و آن مرد خوشبختی که به زودی همراه فرخ لقا می شود. همان که زین پس همه شب زیر نیروی این نگاه جادویی مسخ و بیخود می شود و از شراب سکر آورش قدح می نوشد و تا سپیده در نی نی نگاهش فرو رفته سست و خمار شده,همچون پری سبک وزن و رها فرو می رود در دل آسمان بیکران غرق می شود در اقیانوس خیال و پر می زند در سرزمین رویا ها آن جا که میل مستان و سر گشته گان است که نرسد دستی و نبیند چشمی تا با خود و لذتشان خلوت کنند و در خود فر روند بدون وجودی دیگر که حاضر نیستند این سرمستی و سر خوشی را با کسی قسمت کنند. آه که چه آتشی به جانشان انداختند!! کجاست ان مرد خوشبخت تا به یکباره گلویش را بفشارد و از قید حیات برهاندش,کجاست آن رقیبی که سروناز نیز بدو متمایل نبود. چه فاجعه ای بود!! چه اگر سروناز را عشقی این میان بود , در خود آنقدر مردانگی سراغ داشت که به خواست دل معشوق و به نفع او کنار کشیده , خود در آتش هجرانبسوزدو دل خوش دارد به کامیابی عزیزش.
    سرعت سرسام آورش سروناز را ترساندهبود. صورت بر افروخته و دانه های درشت عرق از دیدگان سروناز مخفی نمانده او را از گفنه خود پشیمان نمود. چشمان درشتش هر لحظه بیشتر از حدقه بیرون می زد و این نمایانگر ترس درونی اش بود. به ناگاه فریاد زد. خواهش می کنم یواش تر آقا منوچهر.
    بار دیگر جادو شد. نام منوچهر مسخشنمود پا بر ترمز نهاد سرش را بر فمان نهاد و آرام گریست. دیگر چه باک؟بگذارسرشک دیده فرو ریزد که می سوزاندش از درون , سروناز حرفی نمیزد. دلش ریش شده بود. گرچه باور داشت عشق منوچهر را ,اما دیدن گریه اش و استیصالش جگرش را می سوزاند. کاش می توانست دستش را گرفته با او همراه شود. می دانست این همه بی فایده است. دیگر برای هر اقدام و تصمیمی , برای هر دلسوزی ای دیر بود. مگر می شد مامی را از سر حرفش برگرداند؟ آرام دست در کیف برده دستمالی بیرون آورد و ان را به طرف منوچهر گرفت, اما منوچهر گویی
    341
    حضور نداشت. چشمش بود و روحش پریشان و سر گشته به هر سوسر میکشید. سروناز زیر لب با مهربانی گفت: آقا منوچهر!
    منوچهر که هر بار با این کلام گویی جادو می شد سر برداشت. چشمان درشت و زیبایش پرآب بود. گونه هایش نیز چقدر زیبا و جذاب بود!دل در سینه ی سروناز به درد امد. اما نتوانست رخ برگیرد. دوست داشت ساعت ها به این چهره ی سراسر ماتم چشم بدوزد, دوست داشت می توانست و قادر بود دستانش را به دست گرفته نوازش کند و این درد جانگاه را از دلش بیرون کشد. دوست داشت دلداری اش داده و به آینده امیدوارش سازد و بدو نوید دهد شاید راهی هست. بیا با هم بیابیمش. اما می دانست هیچ راهی نیست. نه مامی نرم می شد و از حرف خود بر میگشت و نه او... اما شاید که گاه فکر می کردحق با سپیده است و او می تواند زین پس عاشقش شود. مگر آدمی از جفتش چه چیز طلب می کرد؟ همه ان ها در وجود منوچهر یافت می شد.نمیدانست کلافه شده بود. نزدیک بود از این همه غصه بالا بیاورد. منوچهر مستو شیدا با چشمانی نمدار بدو زل زده بود. سروناز دستش را پیش برده دستمال لطیف توردارش را تعارف کرد و گفت: حالتون خوبه؟
    منوچهر نگاهی به دستان سروناز کزد,آهسته دست برد تا دستمال را بگیرد و گرفت, بویید و بوسید. بعد ان را بر دیده گذاشت و باز بوسید و در جیب پیراهنش نهاد. بعدبه سروناز نگاه کرد, لبخند کمرنگی زد و گفت : خوبتر از هر زمان, وقتی صدام می زندی خودمو تو آسمونا می بینم. نرم و لطیف و مست و خراب بعد آهی کشید و گفت: اگه بدونید چه حال خوبیه فرخ لقا!
    سروناز که دلش هر لحظه بیشتر به رحم می امد, گفت: می خواید تا ابد مست و خراب بمونید؟ تصمیم ندارید تمومش کنید؟ شاید اگر راهی بود....
    منوچهر ذوق کرده چرخید و گفت: اگر شما مایل باشید یقیناً یه راهی پیدا می شه. شما فقط... فقط... فرخ لقا به من نگاه کنید.
    سروناز نگاهش را به نگاه سراسر مهرش دوخت. منوچهر گفت: فقط به من بگید که اگه راهی باشه پیداش می کنید.بگید که میتونید به من علاقه مند باشید, حتی اگه شده تا آخر عمرم صبر می کنم. فقط کافیه امیدوار باشم که شما منو به عنوان یک همراه, یک شریک, یک مرد قبول دارید.
    سروناز رخ بر گرفت و پس از لحظه ای تفکر زیر لب گفت: اگه راهی باشه شاید.
    342
    لبخندی فراخ پهنای صورت منوچهر را فرا گرفت. چشمانش نیز خندید, تمام اعضای صورتش خندید. شتاب زده خم شد ژاکت دنیس سروناز را بوسید, بعد صاف نشست خویش را درون چشمان شفاف وی غرق کرد و گفت:
    گرچه راهیست پر از بیم ز ما تابر دوست رفتن آسان بود از واقف منزل باشی
    سروناز خنده بر لب نشاند و در دل گریست. به چه جهت حیوان بینوا را با امیدی واهی دل خوش کرده بود؟خسته بود از این همه افکار درهمو برهم. آینده خود میامد و رقم میخورد. او چرا ایامش را بی جهت تلخ میکرد. بی یقین در دفتر سرنوشت تصویر مردی در کنارش نقش بسته بود که شاید او نقش چندانی در به تصویر کشیدنش نداشت. بهتر بود خویش را به دست تقدیر می سپرد تا چهپیش آید. بهتر بود شاد بود و به روی این ایام که همانا بهار طبیعت بود و بهار زندگانی اش , می خندید. هم چون منوچهر که گویی بهشت برین را بدو وعده کرده بودند!گویی آسوده گشته بود و همچون غریقی به شاخه ای نازک چنگ انداخته بود تا خویش را به ساحل زندگانی برساند. نرم می راند و گاه به گاه نیم نگاهی به روی سروناز زده به رویش لبخند می زد. چه شیرین بود این لبخند سروناز در نظر سروناز!با این همه خیلی هم به دلش نمی نشست. مستاصل سر بر گرداند و به سمت راست چشم دوخت. منوچهر زیر درختی تنومند ترمز کرد. ماشین را خاموش کرده , چرخید و گفت : رسیدیم. منتظر بمونیم یا برم توی رستوران؟ سروناز که زیر نگاه همر آمیز منوچهر حس خوبی نداشت و میل گریز داشت , گفت بهتره پیاده شیم دیگه کم کم هر جا باشن پیداشون می شه.
    منوچهر به سرعت از ماشین پایین پریده در راب برای سروناز باز کرد و با ادب و تواضع خود را کنار کشید. سروناز کیفش را برداشته پا به خیابان گذاشت.منوچهر که حاضر نبود لحظه ای چشم ازو بگیرد تمام حرکاتش را زیر نظر داشت.در ماشین را بست و با اشاره ی انگشت آن طرف خیابان را نشانداده گفت : اونجاست . میز رزرو کردم بفرمایید.
    هر دو به راه افتادند. خیابان خلوت و هوا لطیف بود. هر دو با گامهایی آهسته راه میرفتند. عجله ای نداشتند. به ناگاه اتومبیلی با سرعتی سرسام آور از سر خیابان پیچید و پشت سرش آزیر ماشین پلیس که تعقیبش می نمود به گوش رسید. منوچهر ناگهان برگشت و با ضربه ی محکم دست سروناز را پرت کرد. سروناز محکم به زمین افتاد و ماشین سواری با منوچهر تصادف کرد و گریخت. پلیس همچنان در تعقیب وی بود. گویی خیابان را دور سر سروناز می چرخاندند. می خواست بالا بیاورد. ترسیده
    343
    بود. بدنش کوفته شده بود و روی گونه اش می سوخت. باند شد. نشست. منوچهر را دید که کف خیابان ولو شده و خون از سرش جاری است. خود را با عجله بالای سر منوچهر رسانید.خون کف آسفالت جاری شده و آن را رنگین کرده بود. رنگ صورت منوچهر مهتابی شده و سرخی خون زوایایش را گلگون می نمود. سروناز با هیجان کنار منوچهر زانو زد و با هیجان گفت: آقا منوچهر؟ آقا منوچهر؟
    منوچهر چشمان خمار و خسته اش را باز کرد و لبخند ی کمرنگ زد و با بی حالی گفت جان دلم.
    آنجا خیابانی فرعی و قدری خلوت بود. با این همه عابرین تک و توک خود را بالا سر منوچهر رساندند.سروناز دستپاچه بود.نمی دانست چه باید بکند! هر یک حرفی می زد و نظریه ای صادر می نمود. عابرین سروناز را سوال پیچ کرده و می گفتند چرا شما ماشین را بردانداشته و چرا پلیس در چنان موقعیتی آنها را به حال خود واگذاشته؟دقایقی بعد صدای آژیر آمبولانسی به گوش رسیدو منوچهر و سروناز را توسط آمبولانسی که پلیس بی سیم زده بود به بیمارستان رسانیدند تا در صورت لزوم بستری نمایند.
    صدای اذان به گوش می رسید . همه جا سکوت بود و آرامش. سروناز بالای سر منوچهر روی صندلی نشسته و به چهره ی زیبا و پریده رنگ وی چشم دوخته بود. سر شکسته ی منوچهر پانسمان شده بود. حال عمومی هر دو روی هم رفته خوب بود. آن شب سروناز نتوانست بخوابد و تمام مدت بالای سر منوچهر نشسته بود و به آینده اش می اندیشید. دلش به حال منوجهر میسوخت. این دومین مرتبه بود که دستش به خاطر محبوب از گردن آویخته می شد. سروناز نمیدانست باید چه کند و چه جوابی دارد به او بدهد! آیا این بازی سرنوشت نبود که با او چنین میکرد و منوچهر را در این ایام سر راهش قرار داده تا مهرش را به دل وی بیندازد؟یا نه این مسائل کمترین ربطی به تقدیر نداشت؟و اصلاً سانحه ان شب فقط تصادفی بیش نبود در زندگی اش.مثل دیگروقایع که می آیند و می روند. چرا ما انسان ها همه ی وقایع زندگی را گردن سرنوشتمی اندازیم و زمانی که به مسئله لاینحل برخورده از گشایشش در می مانیم خود را کنار کشیده آن را قسمت خود پنداشته و پذیرایش می شویم؟این سوالی بود که سروناز از خود می پرسید و نمی دانست به راستی منوچهر در رقم زدن آینده اش دخیل خواهد بود یا نه؟
    344
    با بلند شدن صدای الله اکبر منوچهر چشم گشود . دقایقی خیره به چهره ی سروناز شد و با لبخندی کهبر لب نشاند نشان داد که همه ی آن وقایع را با جان خریده. سروناز هم لبخند کمرنگی زد و گفت: ما در بیمارستان هستیم و تصادف کردیم.
    منوچهر بانگرانی سراپای سروناز را ورانداز کرد و گفت : شما که طوری نشدید نه ؟
    _ جدا از بی خوابی دیشب نه
    منوچهر متعجب پرسید ؟ نخوابیدید؟میخواید بگید تمام شب کنار تخت من نشسته بودید؟
    _این کمترین کاری بود کهمی تونستم براتون بکنم
    _ مگه دکتر براتون استراحت تجویز نکرده؟
    _ طوریم نشده که برام داروی استراحت تجویز کنند.
    منوچهر نگاهی به خراشیدگی مختصر سروناز کرد و گفت: اما شما زخمی شدید؟
    _ چیز مهمی نیست یه زخم مختصره.
    _معذرت می خوتم که محکم پرت تون کردم.
    _ چه جای عذر خواهی؟ در غیر این صورت الانمن باید جای شما این جا خوابیده بودم. شما سپر بلای من شدید.
    _ این یکی از افتخارات منه توی زندگی
    _سرتون شکسته خیلی هم عمیق
    منوچهر تبسمی کرده و گفت:
    سر که نه در راه عزیزان بود بار گرانی است کشیدن یه دوش
    سروناز گفت: دستتون چی؟اونم مرتبه دومه که این بلاها سرش میاد و هر مرتبه مسببش من بودم.
    منوچهرجواب داد: باید بگردم ببینم برای دست چهشعری سروده شده. حتماً یه شاعر خونین دلی واسه دست و پا هم که فدای یارش کنه شعری سروده.
    _خودتون رو لابه لای اشعار غرق کردین.
    _هیچ کس به قدر این شعرا از یک دلخونین و سوخته مطلع نیست.
    سروناز بلند شد کنار پنجره رفت و گفت : داره صبح می شه. خیلی خوشحالم که حالتون به نسبت خوبه.
    منوچهرگردنش را به سمت پنجره چرخاند و گفت: به نسبت؟ بگید عالی. در واقع هیچ وقت اینقدر خوب نبودم. فقط برای خودم متأسفم که چرا این ساعاتی رو که می تونست


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از 345 تا 354
    دلپذیر ترین ساعات عمرم باشه،در خواب و بی خبری گذشت!
    سروناز پنجره را باز کرد تا هوای اتاق عوض شود و در همان حال گفت:شما نیاز به اون داشتید.خواب بهترین دارو برای هر بیماریه.
    - اما من اسم خواب امشبم رو میگذارم خواب خرگوشی.
    - خواب مفیده حالا می خواد خرگوشی باشه یا خرسی.هر دو یه نوعی بی خبریه از اون چیزی که داره پیرامونت میگذره.واین بی خبری گاه آدم روبا نشاط می کنه،در ضمن امروز باید مرخص تون کنند.
    - متاسفم.
    - واسه این که مرخص می شید؟
    - نه واسه اینکه نتونستم ازتون پذیرایی کنم،آخه شما دیشب مهمان من بودید.
    - سروناز به شوخی گفت:شما پذیرایی جانانه ای از من کردید.ضرب دست شما منو متعجب کرد.دیشب تا حالا فکر می کردم یک جوون با روح لطیف و شاعر مسلکش چطور می تونه...
    - من که معذرت خواستم.
    - تعجب می کنم که شما اینقدر قوی هستید چرا از اسدس پذیرایی نکردید؟
    - معتقد بودم اون بیچاره مامور و معذور.به علاوه کتکی که از دست اون خوردم نه تنها مکدرم نکرد که اراده ام رو راسخ تر کرد.یک عاشق نباید ادعای لفظی داشته باشه.بازم می گم بابت دیشب معذرت می خوام.این رسم مهمون نوازی نبود حتی اگه به نفعتون بوده باشه.
    - به هر حال قسمت این بود که من تا صبح کنار شما بمونم.
    منوچهر خیره به سروناز شد و آهی سنگین از سینه بیرون داد و نتوانست آن چه در دل دارد را بر زبان آورد.سروناز نزدیک تختش آمد و گفت: اگه به چیزی نیازی ندارید من برم نمازم رو بخونم.منوچهر که هنوز درون چشمان سروناز غزق بود،بدون پلک زدنی،گفت:برام دعا کنید.سروناز سر تکان داد و زمزمه وار گفت:حتما.و در دل ادامه داد:هم برای تو و هم برای خودم. پرستاری چاق و مسن سینی صبحانه را روی میز نهاده از در بیرون رفت.سروناز برای منوچهر چای ریخت و فنجان را به دستش داد و گفت:از قرار این سانحه شما رو یه بیست سالی به عقب پرونده.
    - منطورتون چیه؟
    - رفتین به اون زمانی که مامان تون براتون لقمه آماده می کرد.از قرار من امروز باید این وظیفه رو گردن بگیرم.شما که دست لقمه پیچیدن ندارید.منوچهر خندید و گفت:اگه بدونم حاضرید این فداکاری رو بکنید همین امروز می گم دکتر هر و تا دستم رو قطع کنه تا شما مجبور بشید نا آخر عمر به پام بشینید و جبران مافات کنید.
    - اما من چنین کاری نخواهم کرد.
    - خسته می شید دیگه .خب حق دارید.جمع آوری شخص معمول کار ساده ای نیست.من چقدر از خودم متشکرم.
    - آره از خود متشکرید.
    - متاسفم قبول کنید که آدم عاشق کوره.
    - اما من منظورم این بود که امروز فقط به این دلیل حاضرم خدمت تون رو بکنم که خودم رو در این ماجرا مقصر می دونم.
    - پس جرا خودتون رو در مقابل جنون من مسئول نمی دونید؟
    - اما به نظر من شما فرد سالمی هستید.
    - نوید جنونم رو بهتون می دم.
    سروناز لقمه ای نان و پنیر کنار سینی گذاشت و گفت:پیش از مرگ،کسی واویلا نمی کنه.بهتره صبحونه مون رو بخوریم تا نیومدند سینی رو ببرند.
    منوچهر لقمه های آماده شده را از کنار سینی بر می داشت و با ولع می خورد.سروناز متعجب نگاهش کرد و گفت:اینقدر گرسنه اید؟
    - نباید باشم؟نشنیدید که شادمانی اشتهای آدم رو باز می کنه؟تازه ما دیشب شام نخوردیم.من حتی دیروز هم ناهار نخوردم.
    - چرا؟
    - از خودتون بپرسید؟
    - جوابی برای این پرسش ندارم.
    - شما مسبب همه ی حالات درونی من هستید.من که کی گم،اما کیه که باور کنه؟کو گوش شنوا؟ناگهان در اتاق باز شد و شاهرخ و سپیده با دسته گلی پا به درون گذاشتند.هر دو شاداب و سرحال بودند.شاهرخ دستش را لا به لای موهای منوچهر کرده به هم شان ریخت و گفت:گل کاشتی پسر!عجب پذیرایی شاهانه ای!
    منوچهر گفت:شرمنده ی دلواپسیها!
    - خب نمی شه گفت که مگران نبودم.اولش یه فکرای خوبی کردم ،اما ابن سپیده خانم هی توی لدم رو خالی می کرد،آخه ماشینت بود و خودتون نبودید.گفتم رفتن این دورو اطراف قدمکی بزنند،ولی سپیده قبول نمی کرد.نصفه شب که خسته و هلاک با افکار درهم و بحث وجدل رفتیم خونه،مادر زن جان گرام لای چشمای خمارش را باز کرد و گفت که سروناز خانم زنگ زده و گفته که چی شده.دیگه خاطرم جمع شد،می دونستم که ...و بعد چشمکی زد و ادامه داد:جای دوستان خالی،تخت خوابیدم تا بتونم اول صبح بیام عیادتت.
    سپیده فنجانی چای برای خودش ریخت و گفت:زود تر بساط تون رو جمع کنید که دکتر توی راهروبود و داشت به اتاقها سرکشی می کرد.الانه میاد مرخص تون می کنه.به مامان گفتم یه سوپ جانانه بذاره رو بار.خودمم قراره خروش پلو بهتون بدم.
    شاهرخ پرسید:چرا خروش پلو؟ما دلمون پلو مرغ می خواد.
    - چرا مرغ؟چه فرقی داره؟
    - تو جواب منو ندادی؟
    - واسه اینکه نرینه مال کشتاره و کمتر خانمای ناز ومامانی رو ذبح می کنند.حالا تو بگو چرا دلت مرغ می خواد؟
    از بچگی فکر می کردم پلو مرغ غذای اعیوناس،هر وقت مامانم می گفت:ناهار پلو مرغ داریم توی دلم از خوشحالی قیلی ویلی می رفت.توی مدرسه تا زنگ بخوره حال خوشی داشتم.حالا تو هم از این به بعد بگو پلو مرغ.
    سروناز گفت:با این حساب عروس خانم عاشق چلوکبابه و آقا دوماد پلومرغ.
    شاهرخ گفت:حالا اگه روزی روزگاری خواستید ما روناهار خونه تون دعوت کنید دیگ چه کنم بار نمی گذارید،درسته؟
    سپیده فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:اه چه چای گسی!بلند شید بریم خونه ی خودمون یک سینی چای خوش عطر شهرزاد براتون دم کنم حالتون جا بیاد.ملوک بی قرار بود نه از سروناز خبری داشت و نه از شوهرش.نمی دانست جواب دوستان و آشنایان را چه داده و غیبت شوهرش و سروناز را چگونه توجیه نماید!از این رو تصمیم گرفت در دید و بازدید ها شرکت نجوید و به کوثر سپرد در را رو به روی احدی باز نکند و به تلفنها نیز پاسخ نگوید.این میان فتنه آزادانه به هرجا که می خواست می رفت و با دوستانش رفت و آمد داشت.هیچ کس کاری به کارش نداشت.ملوک همه روزه غضبناک از این اتاق به آن اتاق رفته زیر لب به سروناز ناسزا می گفت،او که مسبب چنین وقایعی بوده و با خود هزاران بار عهد کرد اجازه ندهد با غیر از هوشی ازدواج نماید،می دانست منیر بی تابانه به انتظار نوروز نشسته تا سروناز بازگردد و آنها بتوانند انگشتر دستش کنند.حال چه داشت به او بگوید؟سروناز که بازنگشته هیچ،شوهرش هم وی را ترک کرده.این سر شکستگی را کجا می برد؟آبرویش را بر باد رفته می دید.او که یک عمر امر کرده بود و خط مشی تعیین کرده بود چگونه در مقابل دوستانش سربلند کند و بگوید اعضای خانواده اش با او مخالفت ورزیده و اوامرش را نادیده گرفتهاند.آیا این نشانی از پیری نبود؟پس راست است که گفته اند اولاد به آدمی وفا نادارد و چون بال و پر گرفت به میل خود به سوی سرنوشت می رود.نه،دوست نداشت به این موضوع بیندیشد، پیری را باور نداشت.دوست داشت تا جان در بدن دارد حکم صادر کرده،ریاست نماید.تصمیم گرفت در اولین فرصت به ماهان رفته گوش سروناز را بگیرد و با خود به خانه بازگرداند.سروناز باید تادیب می شد.باور کرد که دخترش میان او،هوشی،خانواده و کارش،به انتخاب نشسته و همان را برگزیده که مورد تنفذ مادرش بود.از این اندیشه که دخترش او وعقایدش را به هیچ انگاشته و می خواهد،اباهانه برای زندگی اش تصمیم بگیرد دلش به درد آمد.تفکرات پیاپی او را از پا می انداخت.حق با کوثر بود.او توصیه کره بود خانم با قرص خواب آور به خواب رفته و کمتر فکر کنند.این بهترین راه چاره بود.از این رو هر وقت که احساس بیهودگی می کرد سراغ قرصهایش رفته و به کمک آنها به خوابی عمیق فرو می رفت.سروناز در بزرگ مدرسه را چندین بار پیاپی کوبید اما کسی در راب ه رویش باز نکرد ناگهان به خاطر آورد خانم ستاری روز آخر کلید در مدرسه را به وی داده و گفته بود بیشتر از یک هفته خونه ی برادرم نمی مونم اما اگه قرار باشه دختر برادرم رو شیرینی بخورند،ممکنه موندگار بشم.
    سروناز پرسیده بود:اگه شیرینی بخورند؟مگه هنور معلوم نیست؟
    - نه خانم جان،برادرم توی تلفن گفت:دخترش هنوز جواب درست نداده؛نمی دونست چرا دست دست می کنه،اما گفت اگه جواب داد توی همین تعطیلات شیرینی خورون به پا می کنند.حالا من نمی دونم جواب داده یا نه،این کلید پیشتون باشه اگه شما تشریف آوردید و من نبودم پشت در نمونید.
    - و اگه خودت زود تر اومدی؟
    - دو تا کلید دارم.
    سروناز محزون پا به حیاط مدرسه گذاشت.حیاط بزرگی که در این چند ماه اخیر برایش سرشار از خاطره بود.مکانی که بدان انس گرفته و دوسنش داشت.اما آن روزِآفتابی،غرق در سکوت بود.پنجره ها همه بسته بودند،قفل بزرگی که به در اتاق خانم ستاری آویزان بود قلب سروناز را در هم گرفته فشرد و بغضی سخت در گلویش نشاند.دانست که تمام هفته را باید به تنهایی سر کند.وای که چه ماتم زا! اشک به دیده آورد بی محابا رهایش ساخت.دوست نداشت به اتاقش برود،اما رفت.مگر چاره ای غیر از این داشت؟اتاقش سرد بود.پرده را کنار زد ت آفتاب به داخل تابیده گرمای زندگی بدان بخشد.روی تختش نشست و ارام گریست.دلش خانه شان را می خواست.پدرش را ،مادرش را، حتی فتنه را.اما کارش را نیز می خواست.این مکان را دوست داشت و حاضر نبود از کفش دهد.چه می شد اگر او را درانتخاب راه زندگی ازاد می گذاردند؟چرا می خواستند او را به آن راهی سوق دهند که مطلوبش نبود؟چرامادرش او را به ازدواجی ناخواسته وا می داشت؟قیافه ی هوشی را جلوی نظر گرفت،پسر چندان بدی نبود.گرچه قدری لوس به نظر می رسید،اما قلبی مهربان در سینه داشت و این از نگاهش،برخوردش و رفتارش مشهود بود.اما سروناز چه می کرد با دلش که طالب وی نبود به عشق میان شاهرخ و سپیده اندیشیدو به حالشان غبطه خورد.گرچه او مردی چنان پر شور را به عنوان همسر نمی خواست،اما در آن لحظه فکر کرد که می خواهد،احساس کرد چون غریقی می خواهد به هر تکه چوبی دست بیدازد.دنبال بهانه بود.از تنها ماندت بیم داشت.دلش گرفت و اروز کرد جای سپیده بود.ارزو کرد همجون سپیده بی خیال دل به مردی چون شاهرخ می داد و او عاشقانه دیده در دیدگانش می دوخت زیاد هم بد نبود.به ناگه چشمان درشت منوچهر را به خاطر آورد که دنیایی تمنا از آن می جوشید.آن صبح زیبای بهاری که روی تخت بیمارستان نشسته و لقمه از دستش می گرفت.چه روز قشنگی بود آن روز و چه شاهرانه بود!شاید هم حق با مادر سپیده بود و پس از ازدواج،عشق و علاقه به خودی خود پدید می آمد،مگر سپیده و شاهرخ پیش از ازدواج مفتون هم بودند؟پس...اما نه،سروناز می دانست که مهر هوشی و منوچهر در خانهی قلبش ابدی نخواهد بود.علاقه ای اگر پدید می آمد،گذرا بود.مهر نبود،محبت نبود،عشق نبود،علاقه بود.احساسی که آدمی به هم نوع خود خواهد داشت.حس کرد برای به قضاوت نشاندن قلبش قدری دیر شده.چرا که قلبش دیگر تحت اختیارش نبود.چرا سعی در کتمان احساسش داشت؟به خودش که نمی توانست دروغ بگوید.با خودش که بیگانه نبود.می دانست که سعی در فرونشاندن احساسش دارد،چرا که آن را بی ثمر می دانست.چهره ی مردانه ی آقای امجد را به یاد آورد.دلش به یک باره لرزید،تپید و تپید،گر گرفت،از این حس نو ظهور شرمش آمد،از خودش بدش آمد،نه،این علاقه ی ناخواسته شاید که باوری غلط بود و شاید تلقین،اما نه، او که دختری سست اراده نبود که به هر نگاهی دل ببازد.دلش اگر سر راه افتاده بود.خیلی پیش از این نصیب دیگران شده بود.مگر تا کنون کم خواستگار داشته؟همه ی خواستگارانش را مقابل دیدگان خیالش نشاند و تک تکشان را مورد ارزیابی قرار داد.متوجه شد که هیچ یک آن چنان قدرتی تداشته اند که توانسته باشند قلبش را به چنگ گرفته از آن خود نمایند.نه منوچهر با آن نگاههای سوزناکش و نه هوشی با آن رفتار ملایم و مهر آمیزش،نتوانسته بودند به خانه ی قلبش راه گشایند.اما آقای امجد با آن نگاه تند و ابروان در هم گره خورده با آن هیبت مردانه،با آن اخم تلخ و گزنده موفق شده بود ده دلش راه گشاید.آهی کشید و اشک به دیدگان آورد.چقدر دلتنگش بود! به دنبال بهانه ای بود.نمی فهمید چه می خواهد؟دلش هم صحبتی می خواست و همدمی که از تنهایی اش بکاهد.اگر شب از راه می رسید چه؟وای که چه دهشتناک است تنهایی!سر در بالش فرو برد و با صدای بلند گریست.دلش عقده کرده بود.مدتها بود که فغان می طلبید.پی بهانه ای بود از برای گریستن.غمهای دلش مقابل دیدگانش رژه رفته خودنمایی کردند.دلتنگ بود و راه به خانه نداشت.دلش ریش احوال منوچهر بود و چاره ای نداشت.آن روز او هم همراه شاهرخ و سپیده به ترمینال آمده بود.چقدر رقت برانگیز بود احوالش!منوچهر آن روز عینک تیره به چشم داشت.دستش از گردنش آویخته بود و در حالی که تکیه به ماشی شاهرخ داده بود سیگار می کشید و به او که توی اتوبوس نشسته بود نگاه می کرد.حق با سپیده بود.منوچهر خیلی قشنگ سیگار می کشید،گویی تمام احساساتش را از راه دهان با دود سیگار بیرون می فرستد،پندای تمام غصه های عالم بر دل نازک سروناز نشستفبا حرکت ارام اتوبوس دستهای شاهرخ و سپیده به نشانه ی خداحافظی بالا رفت و آنها چند گامی در پی اتوبوس دوان شدند اما منوچهر از جایش تکان نخورد و دستی برایش تکان نداد.سروناز برگشت و برایشان دست تکان داد در حالی که بغضش بزرگ و متراکم و محبوس در گلو را که به اندک بهانه در آن جای می گرفت.تنها مانده بود و دلش می ترکید از غصه اگر گریه نمی کرد که گنجایش بیش از این را نداشت.پنجره ی اتاق باز بود.نسیم ملایم بهاری موهای خرمایی آقای محد را به بازی گرفته بود.او آن روز صبح حال خوبی داشت.از خواب که برخاست لباس پوشیده بیرون رفت تا قدری قدم بزند.بعد نان تازه خرید و آن را توی سفره ی کوچکی پیچید،د.ش گرفته،اصلاح کرد و چون احساس نشاط می کرد به طرف رادیو رفته آن را روشن نمود و برای خود صبحانه ی مفصلی تهیه کرده مشغول خوردن شد.با خود فکر کرد آن روز اشپز خانه را تعطیل کند.نان تازه و کره ی محلی با عسل تازه یسرش می کرد.از این بهتر نمی شد.دوست داشت تمام روز مطالعه کند.صبحانه اش را خورد ،میز را تمیز کرد و به طرف کتابخانه ی کوچکش رفت.کتاب جراح دیوانه را در دست گرفت و روی تختش لمید.نسم بهاری پرده ی تور را کنار می زد و مو های خرمایی تمیزش را به بازی می گرفت. صدای زنگ تلفن او را از کتاب جدا کرد.پر مینایی را که آن روز صبح در راه نانوایی پیدا کرده و آن را برداشته بود لای صفحه ی کتاب گذاشت و به سراغ تافن رفت.خانم رسایی بود که شاد و سرحال عید را تبریک گفت و از وی دعوت نمود به منزل عمو رجب که در سکنج قرار داشت رفته و چند روزی را با آنها سرکند.آقای امجد تعارف کرد و گفت که منزل خودش راحت تر است اما پرویز گوشی را گرفته اصرارا ورزید و گفت عمو رجب ازرده خئاهد شد.آقای امجد به اصرار پرویز،قبول کرد همان روز حرکت نماید.پس بلند شد ساک کوچکش را آماده نمود،فلاسکی را پر از اب جوش کرده بسته ی چای لیپتون را هم توی ساک جا داد بعد به حیاط رفت دستی به موتور ماشینش کشید،نگاهی به روغن و بنزین آن کرده هم چنین باد لاستیکها را کنترل نموده و چون خاطر جمع شد به اتاقش برگشت،چراغی روشن گذاشت،پنجره ها را بست ساکش را برداشت،خواست راه بیفتد اما مردد لحظه ای ایستاد.پس از لحظه ای به طرف کمد لباسش رفته در آن را گشود اما از کاپشنش اثری ندید.کاپشن بهاره اش به جالباسی آویزان بود اما او در پی کاپشن زمستانی اش بود .می دانست که سکنج هوای فوق العاده سردی دارد و مطمئن بود که به آن نیازمند خواهد شد.روی تختش نشست و به فکر فرو رفت.شاید توی مدرسه مانده باشد.آن روز اخر،روز وداع با همکاران،همان روز که حال مساعدی نداشت.همان روز که تا شب گیج و حواس پرت به نظر می رسید و خود مبهوت بود از این حال!حتما همین طور بود.بهتر دید قبل از حرکت سری به مدرسه بزند.سروناز تکه ای گوشت از یخچال بیرون آورد.آن را با پیاز تفت داد نمک بدان پاشید و آب سماور را به آن اضافه نمود حرارت چراغ را کم کرده درب قابلمه را گذاشت تا آرام پخته شود.بعد پارچ را برداشت تا از حیاط آب آورده توی سماور بریزد.بلوز شلوار نارنجی کم حالی به تن داشت که نرم و سبک بود.سال گذشته ملوک آن را از یک حراجی در المان خریده بود.سروناز آن لباس را خیلی دوست داشت و اغلب توی خانه آن را به تن می کرد.موهایش را با روبان مخملی پرتقالی پشت سرش جمع کرده بود.دم پایی های سفید بندی سگک داری به پا کرد و به طرف شیر آب به راه افتاد.لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی کشید.سر به طرف آسمان برد و خدا را به خاطر داده هایش به خصوص آن هوای پاک و لطیف بهاری سپاس گفت و باز به راه افتاد.
    آقای مجد جیپش را کنار دیوار پارک نموده در بزرگ مدرسه را قدری باز کرد و با کمال تعجب سروناز را گوشه ی حیاط کنار شیر آب پارچ به دست دید.هر دو متعجب از این دیدار،لحظه ای ایستادند.سروناز شیر را بست اما از جایش تکان نخورد.دلش دگرباره لرزید و خون در عروقش جوشید.آقای امجد آن جا چه می کرد؟یادش آمد که یک روز خانم ستاری گفت این آقای مدیر تعطیلی بر نمی داره.
    آقای امجد در را بست و به طرف سروناز به راه افتاد در حالی که بهت و حیرت در دیدگانش موج می زد.نزدیک که شد، ایستاد و دیده به سروناز دوخت.هر دو ساکت و حیران از این دیدار!باد موهایشان را می لرزاند و چه زیبا و دوست داشتنی بود هر یک در نظر دیگری! قلب هر دو می تپید بیش از پیش و قلب سروناز بیشتر،که حساس تر بود.احساس کردند چه دلتنگ بودند هر دو،و غنیمت آمد این دیدار،دیده ها در هم دوخته،مهر سکوت بر لب زده.سروناز لب باز کرد تا سلام کند،اما نتوانست.هجوم احساسات،گلویش را می فشرد و احساس خفگی می کرد،گویی رو ی موتور سیکلتی که با سرعت سر ساو آور خلاف جهت باد می راند،نشسته راه نفسش تنگ شده بود.عاقبت اقای امجد به سخن در آمد و با لحنی حاکی از مهربانی گفت:خیال نمی کردم زود تر از سیزده برگردید!
    سروناز مفتون آن هیبت مردانه و آن نگاه سرشار از عاطفه،سرش را پایین انداخت و به پاهای بلند وی خیره شدريا،دلش هم چنان می لرزید و قرار نداشت،این است عشقی که سپیده را اسیر شاهرخ کرده بود؟نفسش تند شده بود،بی شیر آب نگاه کرد و بی جهت محکمش نمود.اقای امجد لبخندی زد و گفت:چکه نمی کرد.جواب منو بدید.سروناز سرش را بالا گرفت و چون تنفسش قدری منظم تر شده بود،گفت:خارج از برنامه برگشتم.
    آقای امجد لجوجانه به چشمانش نگاه کرد،گویی دنبال نگاهی گویا می گشت و می خواست به درونش راه یابد،پرسید:اتفاقی افتاده؟
    سروناز سرش را آرام به چپ و راست تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست...در واقع نه.
    - امیدوارم اینطور باشه.بعد نفس تازه کرد و به حیاط بزرگ نظر انداخت و باز به سروناز نگاه کرد و گفت:بهتر نبود می موندید؟
    سروناز که درد بی خانمانی دلش را به درد آورده بود بغضش را فرو داد و گفت:نه،
    - اما اینجا تنهاهستید،خیلی تنها!
    سروناز که دل نازک تر از همیشه شده بود،با ارتعاشی محسوس که لابلای کلماتش می خزید و خود نمی دانست چرا نمی تواند جلودار ضعفش باشد،گفت:من از تنهایی بیم ندارم.دروغ می گفت،می دانست،اما چاره ای نداشت،رخ برگرفت و به جانبی دیگر چشم دوخت،آقای امجد گامی برداشت رو برویش ایستاده دیده در دیدگانش د.خت،لرزش اشک را در چشمان شیشه ای اش احساس کرد و پرسید:گریه می کنید؟
    سروناز تند تند سرش را به طرفین تکان داد،اشکش را مهار نمود و گفن:چرا اینطور فکر می کنید؟بعد سعی کرد بخندد.راهی برای مبارزه با درد درونی. و گفت:یاد خانم ستاری به خیر.
    - چرا؟
    - یک روز گفت:اگه سنگ هم از آسمون بیاد آقای مدیر میان مدرسه.
    آقای مجد نگاهی به آسمان صاف و آفتابی نمود و گفت:هنوز که سنگی نیومده،حالا قراره بیاد؟
    - نمی دونم،اما باورم شد که شما با تعطیلی میانه ای ندارید.
    آقای امجد همان لبخند کیمیا و زیبا را بر لب آورد و گفت: حتی اگه من کاری به مدرسه نداشته باشم،مدرسه دست از سرم بر نمی داره.
    سروناز خجالت کشید بپرسد چرا؟اما کنجکاو شده بود.آقای امجد که کنجکاوی را در نگاه سروناز دید ادامه داد:کاپشنم رو گرو گرفته تا امروز منو به اینجا بکشونه.چرای این کار به خودش مربوطه.
    سروناز حرفی نزد.آقای امجد که دید طاقت ندارد بیش از این زیر نگاه سروناز


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    355-364
    سرمست شود گفت با اجازه،گامی برداشت بعد ایستاد برگشت و چون سروناز را همچنان پارچ به دست دید،گفت متأسفم که تنها می مونید.کاش کاری از دستم برمی اومد.سروناز لبخندی از سر درد زد و گفت مهم نیست گاهی تقدیر برنامه ی از پیش تعیین شده ی ادم هارو تغییر میده.شاید هم خود ماییم که متغیرش میکنیم.
    اقای امجد که یاد سارگل و ان تصادف لعنتی افتاده بود،اهی کشید و گفت اگر هم این تغییر به دست ما صورت بگیره باز دست تقدیر درش دخالت داره. تا مقدر نباشه هیچ کاری صورت نمی گیره.
    سروناز که دیگر ماندن در حیاط را جایز نمیدید،پس از رفتن اقای امجد به دفتر،به اتاقش بازگشت.پرده را انداخت و روی تختش نشست. صدای بازوبسته شدن در مدرسه را که شنید دلش فشرده شد و اشکش را رها ساخت. اقای امجد ناخواسته انگشت بر زخم دلش نهاده و تنهایی اش را یاداور شده بود.نمی دانست ان هفته را چگونه باید سرکند!این افکار درهم بار غمش را سنگین تر نمود و اورا وا میداشت با صدای بلندتری گریه کند.نفهمید چه مدت به همان حال ماند!خیره به نقطه ای مانده با افکار درهم و برهم چون کلاف کاموایی بهم ریخته وپت.خود را درمیان جنگلی خزان زده تک و تنها میدید.گویی پای به کویری بی انتها گذارده که هرچه میرفت نمی رسید.مأمنی نمی یافت. گویی وسط اقیانوسی رها شده با زورقی شکسته که اب هر لحظه بیشتر به ان راه پیدا می کرد و هر دو را می بلعید و به کام خود می کشید.گویی ترن حیات با سرعت سرسام اوری او را با خود می برد تا به دره هلاکت سوق دهد.گویی سوار بر بالنی است اسیر دست طوفان که به هرطرف می رفت تا در دل لایتناهی گم شود، کاری از دستش ساخته نبود. در هریک از این حالات چه کاری از دست ادمی برمی اید جز تسلیم؟چه جای منازعه؟تا چه رقم خورده باشد برایش!سروناز نیز خود را تسلیم سرنوشت کرد.کاری از دستش ساخته نبود.راهی را عقل برگزیده بود راهی دیگر را دلش. به کدام راه پا می گذاشت؟و چون دید قدرت انتخاب ندارد، خویش را به دست تقدیر سپرد تا سوقش دهد به ان راه که در دفتر زندگی اش رقم خورده، اینده هر انچه بود می امد.
    بوی گوشت سوخته مشامش را ازرد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد.قابلمه را کنار نهاد و از خیر اشپزی گذشت.
    اقای امجد در خلوت جاده ارام رانندگی می کرد در حالی که در جای جای ان سروناز را با ان لباس نارنجی می دید که گیسوان را به دست باد سپرده و به سویش گام بر می دارد و در دوردست ها سارگل را که می رفت.نفهمید چگونه رانندگی کرده و از چه راهی رفته!ناگهان خود را مقابل کلبه ی عمو رجب دید،دختران خانم رسایی که مشغول لی لی بودند با جیغ و داد جلو دویده خود را در اغوشش انداختند. دختران هشت و نه ساله ی تمیز و مؤدبی که اقای امجد خیلی دوستشان داشت.انها هرکدام یک دست وی را گرفته و از شوق بالا و پایین می پریدند. اقای امجد سر پا نشست هردو را در برگرفته گونه های براقشان را کشید و بوسید و چند ضربه ملایم به پشتشان زد و گفت پس بقیه کوشن؟
    دختر کوچکتر که شیطان تر بود دستش را دور گردن اقای امجد انداخت لپش را محکم بوسید و گفت به به چقر خوش بویید!
    اقای امجد نیشگونی از گونه دخترک گرفت و گفت چاخان جواب منو بده.
    -اول عیدی مو بدید تا بگم.
    دختر بزرگتر که عاقل تر به نظر می رسید لبش را گاز گرفت و گفت اگه مامان بفهمه دعوات میکنه.
    اقای امجد خندید و گفت چرا دعواش کنه وقتی لنگه خدشه؟ مامانت می دونه این دم بریده هر سال تا عیدی اش را نگیره ولم نمی کنه.حالا اول جوابم رو بدید بعد ازم پذیرایی کنید تا منم یه فکری واسه عیدی بکنم.
    در این موقع صدای پرویز از پشت سرش شنیده شد که گفت دخترامو از راه به در نکنی اقا سامان. چیه دو تایی رو گرفتی تو بغلت و ول نمی کنی؟
    اقای امجد بلند شد و با لبخند به طرفش رفت. پرویز گفت صفا اوردی قدم به چشم مون گذاشتی.
    دو مرد جوان با هم دست داده روبوسی نمودند.بعد پرویز رو به دخترانش کرد و گفت به مامان نگفتید عمو سامان اومده؟
    هر در دختر به حالت دو به داخل خانه رفتند تا مادرشان را باخبر کنند.
    ماریا و زن عمو رجب به کمک هم ناهار مفصلی تدارک دیده بودند.انها خیلی زود سفره را گستردند .عطر غذای خانگی به مشام اقای امجد خوش افتاد و مستش کرد.او که مجبور بود هر روز غذای خویش را مهیا نماید از اینکه می دید غذایی قرار است از غذایی تناول کند که توسط زن عمو رجب و ماریا که خود اشپزی قابل بود،تهیه شده مسرور شد.
    نان کره و عسلش مبدل به سفره ای رنگین شده بود.این هم تغییری بود که مبدل شده.دگر باره یاد سروناز افتاد و تحولاتی که شاید ناخواسته در زندگی اش پدید امده و او را زود تر از موعد به ماهان کشانده.دلش را غم برداشت. پرویز ضربه ای به رانش زد و گفت چیه؟ تو همی رفیق؟بکش جلو که امروز عید شکمه. ببین زن عمو واسه خاطر تو خودشو هلاک کرده و این وسط سیبیل ما هم چرب و چیلی میشه.
    اقای امجد لبخندی زده جلو نشست.برنج سفید دانه دانه که عطر روغن حیوانی اش اتاق را پر کرده بود، با زرشک و زعفران،خورش کنگری که بوی ترشی اب غوره اش دهان را به اب می نشاند،خورش فسنجان و کوفته ریزه های یک شکل و اندازه،تنگ دوغ کره بسته و پیاله های حاوی ماست چرب و غلیظ گوسفندی سطح سفره را پر کرده،اشتها را تحریک می کرد. زن عمو رجب صورت خوش اب و رنگ اما عرق کرده اش را با گوشه چادر پاک کرد ، نزدیک در اتاق سر سفره نشست،بعد بینی اش را بی جهت با چادرش پاک کرد فش بلندی از ان خارج ساخت و گفت بفرما اقا سامان،ناقابله بفرما.
    پرویز بشقابی کنار دست سامان نهاد و گفت می دونی که تا تو شروع نکنی هیچ کس حق نداره دست توی سفره ببره.بکش که دخترام مردند از گشنگی.
    اقای امجد هانیه دختر دوم ماریا را کنار خود نشاند و موهایش را به هم ریخت و گفت چرا غذای شما را ندادند عمو؟
    هانیه جواب داد زن عمو و مامان گفتند روی غذا مال شماست کسی حق نداره دست کنه توی قابلمه،تازشم خودمون دوست داشتیم با شما غذا بخوریم.
    اقای امجد کفگیر برنج را توی بشقاب هانیه سرازیر کرد و گفت اما من میگم روی غذا مال هانیه خانمه. مامانت که می دونه من چقدر بچه هارو دوست دارم به خصوص شما دو تا رو،چرا گرسنه تون گذاشته؟باید ادبش کنم.
    هانیه هیکلش را بالا کشید و گفت ماچ تون کنم عمو سامان؟
    اقای امجد سرش را خم کرد و گفت البته،چرا که نه؟می دونی که عمو سامان می میره واسه بوسای تو.
    هانیه گونه سامان را محکم بوسید و نشان داد که کیف کرده.سامان گفت نگفتی این واسه چی بود؟واسه این که میخوام مامانت رو ادب کنم؟
    -نه واسه اینکه همیشه از ما بچه ها دفاع می کنید.تازه شم شما که هیچ وقت مامانمو دعوا نمی کنید.
    -چرا دعوا نمی کنم؟
    -واسه اینکه مهربونید.تازه شم مامانم خودش میگه شما همیشه هوای اونو دارید.
    -دٍ؟خودش گفت؟وقتش شده نشونش بدم.
    زن عمو رجب دیس ته دیگ زعفرانی را به ماریا داد و گفت منیجه جان از این ته دیگ به اقا سامان تعارف کن.به اون نیم وجبی هم بگو سر سفره این قدر چلچلی نکنه.غذای اقا سامان از دهنش می افته.
    پرویز گفت سامان جان من و تو باید زن عمو رو یک سفر ببریم فرانسه،بلکه اونا بتونن ژ رو بهش یاد بدن،خودمونو هلاک کردیم زن عمو بگه منیژه، نشد که نشد.بعد رو به زن عمو کرد و گفت تازه منیژه هم سالهاست که شده ماریا.
    زن عمو رجب چادرش را جلوتر کشید و گفت من ماریا نمی شناسم زن عمو. ماریا اسم اجنبیه،نجسه.
    -شما بگو بعد دهنت رو اب بکش.
    ماریا گفت زن عمو از اول از اسم ماریا خوشش نیامده.چه کارش داری پرویز؟
    هانیه با دهان پر گفت مامان چی شد که اسمت شد ماریا؟
    -عوضش کردم.
    -چرا عوضش کردی؟
    -از بابات بپرس.
    هانیه رو به پرویز کرد و گفت چرا بابا؟
    -واسه اینکه با منیژه قهر کرده بودم.
    -یعنی با مامان؟
    -نه عزیزم،کی جرئت داره با مامانت قهر کنه؟با دختر همسایه مون که اسمش منیژه بود قهر کردم دیگه هم دوست نداشتم اسمش رو بیارم؛واسه همین اسم مامانت رو ماریا گذاشتم.
    زن عمر رجب گفت چرا سر به سر بچه می گذاری؟بعد رو به هانیه کرد و گفت نه زن عمو، بابات بینوا چه کار به این کارها داشت؟این مامان دم بریده ات خودش اسمشو عوض کرد اون موقع که کلاس نه بود.
    ماریا گفت چرا زن عمو،به پرویز ربط داشت.همون سال بود که نامزد کردیم دیگه.هانیه که دست بردار نبود پرسید حالا نگفتید چرا؟
    ماریا نگاهی به پرویز کرد و به دخترش گفت واسه اینکه یه روز مادر جونت گفت پرویز بالا بری پایین بیای قسمت بوده اسم زنت منیژه باشه.اخه می دونی دخترم گویا قبل از من رفته بودند واسه یه دختر خواستگاری که از قضا اسم اونم منیژه بوده ؛یکی از همسایه ها به بابات گفته که دختره کچله،کلاه مویی گذاشته سرش.بابات هم عقب کشیده، بعدشم که اومد سراغ من بینوا.منم وقتی از ماجرا بو بردم،از هرچی اسم منیژه اس بدم اومد و اونو عوض کردم.البته بابات موافق نبود و می گفت دوست داره منو منیژه صدا بزنه اما من جوابش رو نمی دادم و اونم عاقبت تسلیم شد.
    اقای امجد به هانیه گفت حالا تو ببین من چی می کشم از دست مامان تو و جرئت ندارم دم بزنم.بعد با مهربانی به طرف هما دختر دیگر ماریا چرخید و گفت هما خانم چرا برنج خالی می خورند؟ و ظرف خورش را جلوی دستش نهاد و گفت تو نخوری بابات همه رو می خوره.
    ماریا که رو به روی سامان نشسته بود با حظی فراوان به او می نگریست و می اندیشید چه تفاوتی است میان این اقای امجد با انکه در محیط کار می بیند. در دل جای سروناز را خالی کرد و چون هیچ گاه نمی توانست حرفش را در دل نگاه دارد ،گفت جای سروناز جون خالی. اقای امجد جا خورد ،اما به روی خودش نیاورد.پرویز بشقاب کنگر را جلو کشید و گفت تو رو به دین و ایین بیا و توی این تعطیلات دست از سر همکارات بردار. می بینی اقا سامان این ماریا چقدر شیفته کارشه؟فراموش نکن سر صف ازش قدردانی کنی.یکی از همون هایی هم که به خانم ملک زاده دادی به ماریا بدی.
    زن عمو رجب بشقاب فسنجان را به طرف سامان سراند و گفت بفرما، تعارف نکن اقا سامان. منیجه جان حرف کار و کاسبی تون رو بگذار واسه بعد.اشتهاش کور میشه بنده خدا.
    ماریا خنده ای بلندی کرد و گفت کور میشه؟چرا؟اتفاقاً اقا سامان انقدر عاشق کارشه که اگه بگم اشتهاش باز میشه،دروغ نیست،شرط می بندم این هفته چند مرتبه به مدرسه سر کشیده.
    پرویز لیوان هارا پر از دوغ کرد و گفت اقا سامان بگو نه، بگو جون پرویز نرفتی.
    اقای امجد گفت قسم دروغ بخورم؟
    ماریا محکم دست زد و گفت براوو من!دیدی پرویز!کاش شرط بسته بودم،من تا مطمئن نباشم که نمی گم.
    پرویز دور دهانش را که دوغی بود با پشت دست پاک کرد و گفت جدی به مدرسه سر زدی؟ای بابا تو دیگه کی هستی؟
    عمو رجب گفت ولش کنین دوره اش کردین.اختلاط تون رو بگذارید واسه بعد ناهار.بعد عمری اوده مثل ادما غذای خوب بخوره.
    زن عمو رجب چادرش را توی صورتش کشید و گفت کجاش خوبه اقا رجب؟این که قابلمند نبود.
    -اخه یکی نیست تو خونه براش غذا بپزه.اشپزخانه زن لازم داره.
    زن عمو رجب لب گزید و گفت استغفر ا... و باز رو به سامان کرد و گفت قابلمند نیست بفرمایید.تعارف نکنید.پرویز جان هوای اقا سامان رو داشته باش زن عمو.
    پرویز بدون توجه به زن عمو گفت نگفتی سامان جان؟ مدرسه چه می کردی تو این تعطیلی؟
    عمو رجب گفت ای بابا!نگاه به خودتون می کنین که دوروبرتون شلوغه و ملتفت نمی شین کی روزتون شب میشه؟از دل خوششه؟ بنده خدا از تنهایی که هی میزنه به اون جا،اگه دوروبرش شلوغ بود کی یادی از مدرسه می کرد؟
    زن عمو رجب ارام گفت بس کن اقا رجب .داغ دلش رو تازه نکن.
    پرویز به شوخی گفت میز و نیمکت ها رو موریانه نخورده بود؟
    اقای امجد لیوان دوغ نیمه پرش را زمین گذاشت.بعد تکه ای گوشت توی بشقاب هانیه گذاشت و گفت دیرتر رفته بودم کاپشنم رو خورده بودند.شمام مارو گرفتید؟چه کار به مدرسه ام دارید؟ امروز یه سر رفتم کاپشنم رو برداشتم،همین .مطمئن باشید اگه بنا نبود بیام اینجا ،یادی از کاپشن و مدرسه نمی کردم.
    ماریاگفت خب؟امن و امان بود؟
    -همه چیز سرجاش بود.در حقیقت مدرسه از هفته دیگه پذیرای شماست.
    -وای چه بد!بعد قاشقی ماست به دهان گذاشت و گفت در واقع همه چیز سرجاش بود به استثنای خانم ستاری،و دوست عزیز بنده.
    اقای امجد بشقابش را کنار زد ،خودش را عقب کشید و گفت به استثنای خانم ستاری،اما دوست شما سرجاش بود.
    ماریا متحیر قاشق پرش را از نیمه باز گرداند و گفت سروناز مدرسه بود؟
    در این وقت هانیه خود را روی زانوان اقای امجد انداخت و گفت عمو سامان، این سروناز همون خانمه اس که خیلی خوشگله؟
    اقای امجد دستی به موهای هانیه کشید و به رویش لبخند زد.ماریا ساکت شد.دوست داشت هانیه باز هم بپرسد و اقای امجد را به جواب وادارد.
    پرویز گفت چرا غذا نخوردی سامان جان؟
    اقای امجد به دیوار تکیه داد و گفت کافیه .خیلی عالی بود.ممنون زن عمو جان.
    زن عمو دور دهانش را دست کشید صدایی تق مانند از سقش در امد و گفت کم خوردی زن عمو!یک جوون اینه غذاش؟
    اقای امجد نگاهی از سر مهر به پیرزن انداخت و گفت چون دستپخت شما بود زیادی هم خوردم.
    -خورش رو من پختم.برنج رو منیجه جان در اورده بود. دست اون درد نکنه.حالا چرا ماست نخوردی؟خدا رحمت کنه مادرت رو،از ماست گوسفندی خیلی خوشش می امد.حالا شما جای اون بخور.
    -باشه واسه شب.الان که دوغ خوردم.
    پرویز به شوخی گفت می ترسی سردی ات کند؟نترس،بهت گردو میدم پسته میدم،تو بخور جبرانش با من.
    عمر رجب خندید و زیر لب گفت ای بابا! چه فایده؟
    هانیه ارنجش را به زانوی اقای امجد فشرد و گفت عمو سامان جواب همه رو میدی جواب منو نمیدی؟
    اقای امجد که رشته صحبت از دستش در رفته بود دستی به موهای بلند هانیه کشید و گفت جواب تو رو هم می دم .چی پرسیدی عمو جون؟
    -پرسیدم ...بعد رو به ماریا کرد و گفت کی بود اسم اون خانمه مامان؟
    ماریا خود را به نفهمی زد و گفت کی رو میگی هانیه جان؟
    -همونی که شب ازش واسه بابا می گی،که تعریف کردی خیلی خوشگله،همون که مادر جون گفت بگیریمش واسه عمو سامان.
    اقای امجد سرش را پایین انداخت.پرویز خندید و زیر چانه سامان یک بشکن زد.ماریا دست پاچه شد و گفت ادم حرف خونه رو که هرجا نمیزنه.
    هانیه جواب داد خودتون گفتین اینجا مثل خونه خودمونه .بعد رو به پدرش کرد و پرسید بابا اسم اون خانمه چی بود؟
    پرویز لبه سفره را تا داد دانه ای برنج از روی فرش برداشت داخل سفره انداخت و گفت منظورت خانم ملک زاده اس؟
    -اره همون .بعد سرش را بالا گرفت و گفت عموجون مامان میگه خیلی خوشگله!اره؟راست میگه؟
    اقای امجد اخمی نثار ماریا کرد و همانطور که با سماجت نگاهش میکرد بدون انکه به هانیه نظر بیندازد گفت به مامانت بگو ادم حرف محل کار رو توی خونه نمی بره.
    -اما شما جواب منو ندادید.من میخوام بدونم اون خانمه خوشگله یا نه؟
    اقای امجد جواب داد ؛اگه مامانت گفته خوشگله ،خوب حتماً هست.
    -مادرجونم گفته که....
    اقای امجد هانیه را از روی پا بلند کرد و در حالی که اخم مختصری می کرد گفت مادرجونت گفته بچه ها بعد از غذا باید استراحت کنند.بدو برو تو اتاق دیگه و با هما بخواب.
    هانیه از جا بلند شد،لبش لرزید و رو به مادرش گفت راست گفتی که بعضی وقتها عمو سامان خیلی بداخلاقه.
    زن عمو رجب به دنبال بچه ها از اتاق بیرون رفت در حالی که با زبان کودکانه قربان صدقه شان میشد تا از دلشان در اورد.
    از توی حیاط صدای باز و بسته شدن در چوبی به گوش رسید و پسر جوانی با صدای بلند عمو رجب را صدا کرد. عمو رجب که یک پایش را زیرش داده و زانوی استخوانی ان دیگری را زیر چانه نهاده بود،دستها را ستون بدن کرده یا علی گویان از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
    ماریا ظروف غذا را توی سینی بزرگ برنجی چید،سفره را جمع کرد ،ان را هم توی سینی نهاد و خودش را جلوتر کشید و گفت اگه عصبانی نمیشید می خوام بپرسم خانم ملک زاده توی مدرسه چی کار می کرد؟
    اقای امجد با ترش رویی جواب داد من چه می دونم؟
    -نپرسیدید؟
    -مگه من فضولم؟
    -من فضول نیستم اما کنجکاوم.
    -بر فرض که من هم کنجکاو میشدم.صحیح بود بپرسم؟
    -نه؛اما نمی دونم چرا دلم شور برداشت!
    پرویز پاها را دراز کرد و گفت شور نداره،دوست داشته به هر دلیل زودتر برگرده.به ما چه ربطی داره؟
    ماریا من و منی کرد و گفت کیه که از تنها موندن خوشش بیاد؟
    پرویز گفت خانم ملک زاده ،نمی دونست تنهاست؟خب می خواست برنگرده.تو چه کار به کار مردم داری؟
    ماریا اخم کرد و گفت از دل خوشش که نبوده،جا نداشته که برگشته.بعد هم دلش طاقت نیاورد و انگار که این مطلب را می خواهد برای پرویز بازگوید رو بدو کرد و گفت این مدت هم رفته بود خونه دوستش.مادرش گفته حق نداری برگردی خونه.با هم مشاجره کرده بودند.حالا نمی دونم چرا خونه دوستش بند نشده؟!
    پرویز خنده ای کرد و گفت اینارو که قبلاً واسه من گفته بودی ،روتو بکن به اقا سامان واسه اون بگو.
    ماریا چشم و ابرویی امد و گفت خوشمزه!نمی شه دو مرتبه گوش کنی؟
    پرویز چشمانش را گشاد کرد و گفت ای بی چشم و رو!بعد رو به سامان کرد و گفت به جان عزیزم و عزیزت صدبار قسم که بعضی وقتها حرفاشو واسه هزارمین بار شنفتم و گوشم نکرده بگه اخ.
    اقای امجد که گویی ماجرا اصلاً حائز اهمیت نیست،گفت کجا میشه یه چرت زد؟
    ماریا دستانش را روی زانوان گذاشت و در حالی که با انگشتانش بازی میکرد گفت می خوام یه خواهش کنم اما روم نمیشه.
    پرویز پاها را روی هم گرداند دستش را لای رانها گذاشت و گفت اختیار دارید.خجالت پیش شما شرمنده شده،اینجا که مدرسه نیست ایشون هم که مدیرتون نیستن.امرتون رو بفرمایید.لب تر کنید ماری خانم،تعارف نکنید.سپس رو به سامان کرد و گفت اگه نگه دق بالا میاره، می دونی که حرف تو دهنش نم نمیکشه.اجازه بده بگه.
    اقای امجد گفت به شرط چرت.
    ماریا گفت نمی تونم قولش رو بدم.
    اقای امجد رو به پرویز کرد و گفت ما معامله مون نمی شه پرویز جان . خودت یه جایی رو برام رو براه کن.
    ماریا سرش را پایین انداخت و ارام گفت می خوام از سروناز دعوت کنم این چند روزه رو بیاد اینجا.
    اقای امجد که جا خورده بود،گفت نگفتم خوشم نمیاد محیط کار و محیط خانواده رو با هم یکی کنی؟
    -این فرق می کنه.از انصاف به دوره که دختره تک و تنها بمونه.
    -پس دعوت تون رو پس گرفتید؟با این حساب من باید جا خالی بدم.
    ماریا دست پاچه شد و گفت این چه حرفیه اقا سامان؟
    اقای امجد با ترشرویی گفت هیچ متوجه هستید ماریا خانم؟اینجا که مدرسه نیست که همکاران گردهمایی داشته باشند


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 365 تا 369
    ص 365
    ـ پرویز هم که رفت. خدا می دونه کی برگرده. پس من به کی رو بیارم؟ بعد خودش را لوس کرد و گفت: تورو به جان ماری، تورو به جان هرکی دوست دارید، خدا رو خوش نمیاد آقا سامان. والله گناه داره ثواب داره . می دونم که خودتونم دلتون پیش اونه.
    آقای امجد غرید، گره به ابروان انداخت و گفت: چی گفتی؟
    ـ منظورم اینه شما هم دلتون صافه، می دونم که دلتون نمیاد یه دختر جوون که امانت هم هست توی یه مدرسه درندشت تنها بمونه. اونم نه یک روز و نه دو روز.
    ـ اما من در ایام تعطیلات مسئولیتی در قبال او ندارم.
    ـ انسانیت حکم می کنه که مراقبش باشید مگه نه؟
    آقای امجد که خود از خدا می خواست به یاری سروناز بشتابد اما نمی خواست بهانه ای دست دیگران داده باشد نگاهی به ماریا کرد و فت: از دست تو! اینور صورتم می زنم درد داره. اونور صورتم می زنم درد داره.
    ماریا با شادی زایدالوصفی دستها را به هم مالاند و گفت: بزنید تو صورت من، الهی از جوونی تون خیر ببینید. الهی هر چی از خدا خواستید بهتون بده الهی که...
    ـ چاخان نکن.
    در این وقت زن عمو رجب با سینی چای وارد اتاق شد.آقای امجد نگاهی به چای کرد و به ماریا گفت: اجازه هست یه چای بخورم یا طاقت اینم نداری؟
    ماریا خود استکانی چای جلو آقای امجد گذاشت و رفت و گفت: ده تا چایی رو هم محل دارید. فقط تا شب نشده اونو بیارید اینجا. و بعد هم رو به زن عمو رجب کرد و گفت: بچه ها خوابیدند زن عمو؟
    ـ انگار صد ساله. از بس که وول می زنند ماشاا... تو جونشون باشه.
    آقای امجد چای را داغ داغ نوشید بعد استکانش را توی سینی گذاشت از جا بلند شد و گفت: حالا برم ببینم چی می شه؟
    ماریا که هنوز باور نداشت آقا سامان پذیرفته باشد دنبالش دوید و گفت: ماریا فدای اون دل صاف و پاک تون برمی گردید که نه؟
    آقای امجد ایستاد نگاهش کرد ، لبخند ملایمی زد و گفت: امید به خدا
    ماریا ذوق کرد و گفت: من شمارو نشناسم؟
    آقای امجد گفت: باز وقتی که برگشتم خودت رو لوس نکنی که منو نگه داری یادت باشه جلو اون دوستت ادا اصول درنیاری.
    ماریا با ناراحتی گفت: اوا؟ خودتون برمی گردید؟
    ص366
    آره اینجوری بهتره. گفت و به راه افتاد. ماریا در دل گفت: حالا صبر کن ببینم چی پیش میاد؟ خدا وقتی که بخواد دو تا دل رو بهم نزدیک کنه خودش می دونه چه برنامه هایی جور کنه. این اولین قدمه. بعد آهی کشید و گفت: موندم حیرون مادر اطواری اش چطور رضا بشه من که یه بوهایی به دماغم خورده و فهمیدم شما دو تا ای. سپس خندید و به اتاق بازگشت.
    آقای امجد به طرف آشپزخانه رفت و با صدای بلند گفت: زن عمو فعلا بااجازه.
    زن عمو رجب با دستانی که چون لبو سرخ و متورم شده بود از آشپزخانه بیرون آمد در حالی که آنها را با چادرش خشک می کرد، گفت: کجا؟ نمی خوابی زن عمو؟
    ـ رخصت ندادند زن عموجان.
    زودی برگردی واسه شب شامی می پزم با آش گندم که مادر خدا بیامرزت خیلی دوست داشت.آقای امجد خندید و گفت: مادر من زن خوش اشتهایی بود و به خیلی چیزها علاقه داشت بنا نیست همه چیزهایی رو که اون دوست داشت به خورد من بدید.
    ـ چه عیبی داره زن عمو؟ تو هم مثل پسر خودم.
    ـ انوقت می دونید تا کی باید اینجا اطراق کنم؟
    ـ قدمت به چشم، تو هم پسر خودم.
    ـ زنده باشید فعلا با اجازه.
    آقای امجد به طرف جیپش رفت و در آن را باز کرده خواست بنشیند که صدای پرویز را شنید که گفت: صبر کن. برگشت و دید از روی دیوار خیلی کوتاهی پرید و به طرفش آمد و گفت: رفتنی شد؟
    آقای امجد نشست و گفت: ماریاس دیگه. این یه هفته هم دور از رفیق جون جونی اش دووم آورده، خیلیه.
    پرویز دستش را به در گرفت و گفت: بلاخره باهاش راه اومدی؟بعد خنده ای کرد و ادامه داد: اون اوایل که مادرم می دید با ماریا راه میام بهم می گفت زن ذلیل.
    آقای امجد لبخندی زد و گفت: زن باصفایی داری! خدا برات نگهش داره
    ـ دیشب هم عمو رجب همین حرف رو می زد. می گفت: عمو، این منیژه هم خوب سر انگشتش تو رو می چرخونه، با این همه باصفاست،خدا برات نگهش داره.
    ـ اونو که راست می گه دیدی چطور منو خام کرد؟ زنه و سیاستش. مردا قدرتشون تو بازوشونه اما زنا تو زبونشونه، تو نگاهشونه، پاش بیفته مردا رو از هستی ساقط می کنند یا به جایی می رسونند زن نیستند افسونگرند.
    ص367
    ـ نه دیگه اونقدرا.
    ـ ماریا که با من همچین معامله ای کرد.
    ـ مثلا؟
    ـ دستی دستی حکم انتقالی منو امضا کرد. مام شدیم حکایت بهرام گور، یه عمری منتقل می کردیم، حالا داریم منتقل می شیم.
    پرویز که متوجه نشد سامان از چه چیزی حرف می زند پرسید: چی می گی ردیف می کنی پشت هم واسه خودت؟
    آقای امجد که می خواست پرویز را پرت بیندازد گفت: زائو فارغ شد؟ نره یا ماده؟
    ـ نه بابا، حالا یه آمپولی بهش زدم. منتظر نشستم. تا بری و برگردی تمومه.
    ـ نمی میره که؟
    ـ نه بابا، شاید که ده شکم دیگه بزاد. این دهاتیها زود جوش میارن، شایدم بو بردند من اینجام،ناز میارن.
    ـ پرویز؟
    ـ چیه؟
    ـ بد نبود با هم می رفتیم.
    ـ قشون کشی؟
    ـ نه بابا.
    ـ عروس کشون؟
    ـ ای بابا تو هم کم از ماریا نمیاری، تو هم می اومدی منو می گذاشتی خونه ، خودت با خانم ملک زاده بر می گشتی.
    ـ حرفهایی می زنی! من تا حالا اونو ندیدم، مگه اون می اومد با من؟
    ـ به هر حال صورت خوشی نداره. راحت نیستم اما مثل اینکه باید رفت. سپس استارت زد و باز سرش را کج کرده به پرویز نگاه کرد و گفت: از قول من به ماریا بگو می دونم خیلی باهاش جفت و جور شدی، می دونم تا به حال خیلی تاختی، اما خدا کنه فقط در حد جریان فامیلی مون باشه و نه گفتن قصه زندگی.
    پرویز که زنش را خوب می شناخت و می دانست تا کجاها رفته. لبخندی زد و سرش را تکان داد اما حرفی نزد.
    ص368
    آن روز برای مرتبه دوم، در مدرسه توسط آقای امجد گشوده شد.سخت و سنگین گام بر می داشت. چهره اش گرفته و درهم بود. در اعماق وجود از اینکه چنین ماموریتی بدو محول شده ناراضی به نظر می رسید. برایش سخت بود که چون پیغام بری جلوه نماید. دوست نداشت با سروناز تنها باشد طور خاصی دگرگون می شد. اصلا چرا قبول کرد؟
    احساس می کرد این کار برایش افت دارد. گرچه تمایل داشت کمک حال وی باشد، اما نه بدین شکل و چون راننده ای. کاش با ماریا مخالفت می کرد. می دانست که ماریا توی خانه همیشه سر حرف خود می ایستد و بدان عمل می کند و او ، جبروتی اگر داشت مختص محیط کار بود و در عالم همکاری ، او هیچ گاه به خود اجازه نمی داد ماریا را تحت کنترل بگیرد. ماریا زن شوهر داری بود و این وظیفه پرویز بود که او را تحت فرمان بگیرد گرچه پرویز او را آزاد گذاشته و کاری به کارش نداشت. آقای امجد همیشه در خفا پرویز را ملامت می کرد و می گفت: مرد باید مردی از چشاش بریزه، چیزی که توی چشمان تو نمی بینم. پرویز هم جواب داده بود: خدا سهمیه منو توی چشای تو گذاشته. و روزی دیگر آقای امجد به پرویز گفت: خدا مرد رو خشن آفرید تا از زن لطیف مراقبت کنه. پرویز خندید و گفت: مگه زن بچه اس که نیاز به مراقبت داشته باشه؟ او هم گفت: اگه رهاش کنی گاهی آره، چون همون صفاتی رو داره که بچه ها دارند. لجباز، خیره سر، کله شق، حسود و پرحرف.
    پرویز هم خندید و گفت: دوست داشتنی رو نگفتی. ای بابا دست بردار سامان جان. خوبی زن به اینه که انعطاف پذیره.تو هم چقدر به زن بیچاره بدبینی! هیچ فکر کردی که دنیا با زنه که گلستونه، فکر کردی اگه زن نباشه زندگی مردا چی میشه؟ دنیا چی می شه؟ خشونت و توحش دنیا رو بر می داره. با وجود زنه که مردها آروم می گیرند بعد هم دستی به شانه اش زده و گفته بود: این صفاتی رو که تو بیان کردی به شکل خیلی بدترش توی وجود مردا هست به اضافه خشونت و قلدری. بعد آهی کشید و گفت: خدا مردها رو مغرور و از خودراضی آفرید، طوری که نسبت به اعمال خودشون کورند و نسبت به اعمال زن بینا.
    ـ منظور؟
    ـ یکی اش خود جنابعالی که ماجرای لجبازی ات زبانزد فامیله، اما خودت یا متوجه نیستی یا اینکه اینقدر غرور داری که ... بعد مکثی کرد و گفت: اونوقت انگشت روی زن بیچاره می گذاری.
    ص369
    آقای امجد نمی دانست چگونه از خانم ملک زاده بخواهد با وی راهی شود و چرا؟ برای لحظه ای پشیمان شد، ایستاد و به فکر فرو رفت اما قول داده بود و می دانست آنان چشم به راهند. با این همه خواست برگردد اما وجدانش مخالفت ورزید. نگاهی به پنجره اتاق انداخت. از دور قامت سروناز را دید که چادر سفید به سر کرده مشغول اقامه نماز است. خوشش آمد و لبخند زد. همیشه انسانهای باایمان طور خاصی شادش می کردند. دختر جوان در خلوت خویش به راز و نیاز مشغول بود ، دلش گرم شد با خود فکر کرد او نه به میل ماریا آن جا ایستاده، که خواست خدا در آن دخیل بوده یقینا چنین بود.
    خداوندی که هیچ گاه بنده مومنش را تنها نمی گذاشت. لبانش را به هم فشرد و در افکار خود غرق شد ، لختی نگذشت که سروناز را دید با همان چادر سفید و همان دمپایی های بند بندی پا به حیاط گذاشت. شتابزده گام می برداشت نگران به نظر می رسید. چه ملاحتی داشت در آن چادر نماز سفید، چه شکیل می شوند گاه زنان در چادر! و چه برازنده قامت کشیده اش بود! آقای امجد حتی یک گام برنداشت. ابروان را در هم تاب داده دستها را پشت کمر قلاب کرده همان جا ایستاده بود تا سروناز بدو نزدیک شود. غرورش را نباید سر راه می گذاشت تا به بازی گرفته شود و یا پایمال گردد. سروناز سلام کرد و ایستاد. آقای امجد با لحنی خشک و خشن جوابش را داد. سروناز که زیر آن چادر چون فرشته ای معصوم به نظر می رسید با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟
    آقای امجد که نمی خواست به چهره اش نگاه کند و قلبش را به جنبش وا دارد به طرف ساختمان مدرسه نظر کرد و گفت: اومدم پی تون، در واقع خانم رسایی ازم خواهش کردند شما رو ببرم پیش اونا.
    سروناز متحیر پرسید: کجا؟
    آقای امجد صدایش را درشت تر کرد اخم آلود نگاهش کرد و خود ندانست چرا پرسید: می ترسید؟
    سروناز دست پاچه شد و گفت: این چه حرفیه؟ ترس چرا؟ اشکالی داره آدم بدونه کجا می خواد بره؟
    ـ اگه فقط اینه که باید بگم می ریم سکنج.
    ـ کجا هست؟ منظورم اینه که دوره از اینجا؟
    ـ نه زیاد، حدود یه ساعت اگه بشه اونم به خاطر اینکه راه خرابه.
    ـ سروناز این پا و آن پا کرد و گفت: من اینجا راحتم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 370 تا 379
    من چه کار باید بکنم؟بمونم یا برم؟
    والله چی بگم تلفن ندارند؟
    خونشون نه. اما می دونم چشم به راهند دیر بجنبید به تاریکی می خوریم گفتم که راه خرابه اقا پریروز ماشین نداشتند به همین دلیل این ماموریت را به دوش من انداختند
    سروناز سرش را پایین انداخت و گفت بگید زحمت
    -اسمش هر چی میتونه باشه انسانها در انتخاب اسم ازادند حالا بهتر هر چه زود تر حاضر شید
    سروناز که هنوز مدد بود فکری کرد و سرش را بالا گرفت و گفت و اگر دعوتشون رو قبول نکنم؟
    -مختارید اما فکر نمی کنید نگران شوند
    -شما برنمی گردید پیششون ؟
    -من اصلا قرار نبود با ماهان برگردم و اگر این جا هستم به خاطر شماست گذشته از این به عنوان مدیر مدرسه و حامی شما صلاح نمیدونم یک هفته در چنین مکانی تنها بمونید این برای من خالی از مسولیت نیست
    -از قرار من اسباب دردسر شدم
    - شما نمی باید به این زودی باز میگشتید اما حالا بهتره عجله کنید
    سروناز میدانست که حق انتخاب ندارد اقای امجد با ترشرویی گفته بود نمی باید می امدی واینکه صلاح نیست تنها بمانی پس باید رفت یقینا از صبح تا به حال در فکر نقشه ای بوده تا او را سروسامان بدهد و خود را از زیر این بار مسئولیتی که خود خیال می کرد برگردنش است رها سازد احساس کرد اواره ای بی پناه استکه نیاز به دستگیری دیگران دارد اینکه در نظر مدیر مدرسه چون طفلی بود باری که باید جابه جا می شد به طریقی هر جا که امن باشد باید اسکان گیرد از خودش بدش امد از مادرش نیز مادری که به شخصیت دخترش نیندیشیده و بدون مطالعه طردش نموده از پدرش هم ازرده به خاطر شد که مبدل به مومی شده میان پنجه های زن جبارش انعطاف تا چه حد و تاکی؟ به چه قیمت؟
    اقای امجد رشته افکارش را گسیخت و گفت هنوز مرددید؟ توی مااشین منتظرتون هستم لوازم کافی بردارید اونجا هوا سرد است در ضمن قراره تا سیزده انجا بمونید و با اونا برگردید این را گفت و نماند که حرفی بشنود احساس کرده بود سروناز پای رفتن ندارد می دانست تند رفته است و غرور دختر جوان را جریحه دار کرده است دلش سوخت مثل همیشه اما با غرور خودش چه می کرد ؟ با قیافه ی عبوس و جدی پشت فرمان نشست سروناز چادرش را بر روی سرش جا به جا کرد و به رفتن اقای امجد چشم دوخت از این بدتر نمی شد برایش تعیین تکلیف کرده بودند همجون کودکی که خوب را از بد تشخیص نمی دهد دوست نداشت از روی اجبار مهمان باشد و از روی دلسوزی دعوتش کنند دید گانش به اب نشست اشکش را زد و بدون معطلی به اتاقش رفت و با دستانی لرزان مشغول جمع و جو شد شلوار سرمه ای به پا کرد با تونیک ابی طرحدار روسری نخی ابی که ان را به سر کشید بارانی اش را به روی دست انداخت ساکش را به دست دیگر گرفت و از مدرسه بیرون امد لحظه ای ایستاد و نفس بلندی کشید تا به اعصابش تسلط یابد و بعد با پاهای مرتعش به طرف جیپ روانه شد اقای امجد نگاهش میکرد چه محجوب و زیبا بود با ان روسری نخی ابی در دل از دستی که حجاب از سر زنان گزفت لعنت فرستاد سروناز با چهره ای مکدر کنار اقای امجد نشست هر دو اخم کرده و سر در گریبان فرو برده و چشم به راه دوخته بودند و مهر سکوت بر لب زده بودند اقای امجد که عصبانی تر از همیشه به نظر می رسیدتند تر می راند هر دو روی صندلی بالا و پایین می جهیدند و او باز هم پدال گاز را می فشرد سروناز جرئت نداشت گردنش را کج کرده نگاهی به او بیندازد یا حرفی بزند در دل به مازیار ناسزا گفت که دست به چنین عمل نسنجیده ای زده او که فامیل بد اخلاق ومغرورش را می شناخت حلاوت میهمانی به زهری تلخ و گزنده مبدل شد و سروناز را خشمگین کرد خاک زیادی از درز در به داخل نفوذ کرده و سروناز را به سرفه انداخت اقای امجد اعتنایی ننمود و با سماجت پدال گاز را فشار داد نه نگاهی به او کرد نه حرفی داشت بزند ونه از سرعتش می کاست گویی سروناز مجرمی است که مرتکب گناهی و یا خلافی شده و باید به دار مکافات سپردش سروناز نیم نگاهی به او کرد و با خود اندیشید چه ترسناک می شود گاه این مرد اخمو پرتو نگاه گرم ان روز را نثار وی کرده بود به خاطر اورد و دلش پر کشید به سوی ان دل به دریا زد و گفت از دست من عصبانی هستید؟
    اقای امجد جوابی نداد انگار نشنید سروناز قدری چرخید از دیدن چهره ی اخم الود و گرفته او دلش لرزید و از امدن پشیمان شد نباید همراهی اش می کرد زور که نبود چرا خود را به دست این مرد از خود راضی سپرده بود ؟ او حق نداشت خارج از محیط کار به او زور گوید و برایش خط تعیین کند
    چی می شد اگر رویش را زمین انداخته همراهی اش نمی کرد نمی توانست دست وپایش را بسته با خود ببرد چشم انتظار بود که باشد به او چه مربوط؟این مشکل خودشان بود و شاید وظیفه ی اقای امجد که باز میگشت و ایشان را درجریان قرار دهد کاش چنین کرده بود و او را وامی داشت با دست خالی باز گردد احساس کرد خوار شده ملوک با این کار عزت نفس دخترش را زیر پا قرار داده و غرورش را خورد کرده بود اما نه این که ربطی نداشت عزت نفس ودیعه ای است در وجود ادمی نه در دست دیگران شاید مقصر اصلی خودش بود و بی جهت تمام تقصیر ها را گردن مادرش می انداخت سرش گیج می خورد احساس ناخوشایندی در وجودش شکفته بود اینکه فردی زاید است زاید در در منزل سپیده زاید در منزل خودش و اینک زاید در این ماشین دوست داشت با صدای بلند بگرد دوست داشت بازگردد اما مگر می شد؟ به چه بهانه ای می گریست ؟ اصلا چه جای گریه بود ؟که نشان ضعف است و او دوست نداشت در نظر این مرد قوی و مغرور فردی ضعیف وگریان باشد چه جای بازگشت؟همچون دختران نی نی صفت به اندک بهانه قهر می کنند و به خانشان می روند چه می کرد؟اخم می کرد به تبعیت؟قهر محسوب نمی شد؟بی خیال می نشست چون سیب زمینی بی رگ؟لبخند می زد و می گذشت؟این میدانی نبود برای تکیبر وخدستایی اقای مدیر ؟ ندانست چه کند؟لج کرد و یک وری نشست و به بیرون جاده چشم دوخت اقای امجد که متوجه حرکات و جنات دخترجوان بود زیر چشمی نگاهش کرد و باخود خندید اما چهره اش همچنان مکدر بود و با غیظ میراند تا زود تر به مقصد برسد و برهد از این خلوت خلوتی که باب میلش نبود
    خورشید به سمت خرب رفته دامن ابی اسمان را قرمز نموده و خود پشت کوها جای می گرفت مغرب به خون نشسته بود گویی همه جا خاک بود و خاک که به دست باد پراکنده می شدباد تندی که صدای هوهویش در ان غروب غمگین و ان فضای سنگین پیامی بود گویی که غم داشت با خود و قلب را درسینه می فشرد انگار قرار بود دنیا به انتهایش برسد سروناز دنیا را چون تنگی تصور نمود که او اینک در باریکه ی تنگش قرار داشت و هر دم خفقان می گرفت گویی در جاده ای میراند که راه به سوی دره ی مرگ داشت دل سروناز گرفت ان غروب مردن را به یادش می اورد چشمانش را بست و اهی کشید اققای امجد که هنوز زیر چشمی او را می پایید دلش به حال ان دختر جوان سوختچون جوجه ای کنار گربه ای خشمگین نشسته و لب فرو بسته از روی ناچاری
    دلش خواست میزبان قابلی بود و به نحو مطلوب از مهمانش پذیرایی می کرد تا این سفر کوچک به کامش خوش باشداما انسان همیشه نمی تواند هر ان کند که می خواهد دوباره به سروناز نظر کرد ناگهان حیوانی جلوی ماشین دوید اقای امجد نفهمید که چه بود شاید سگ بود شاید بزی گم کرده راه!یاشغال به نگاه فرمان را چرخاند تا ان زبون بسته را زیر نگیرد پیچ نسبتا تندی بودجیپ که از سرعت زیاد برخود دار بود به صخره ای برخود کرد در طرف سروناز باز شد و او به بیرون پرت شد صدای جیغش در گوش اقای امجد پیچیداو که خود سرش به فرمان اصابت کرده بود اما بی توجه به دردی که در سرش احساس کرد تند و سریع بیرون پرید و خود را به سروناز رساند باد گویی شدت یافته بود سیلی به صورتش میزد و موهایش را می اشفت سروناز از جا برخواست در حالی که رنگ به رخسار نداشت زبانش بند امده بود نفهمید چه شد اقای امجد پرسید طوری شدید خانم ملک زاده؟
    سروناز که مادر مهربان می طلبید یا پدری که در اغوشش گیرد و موهایش را نوازش کند بغضش زا خورد و گفت من.........من........
    اقای امجد دید که استین تونیکش به خون اغشته شده دست و پاچه شد وگفت شما زخمی شدید؟
    سروناز که هنوز وجودش ملتهب و گرم بود چیزی احساس نکرده بود نگاهی به دستش کرد و گفت بله ولی اصلا مهم نیست
    اقای امجد به خون استین سروناز که هر لحظه دامنش وسیع تر می شد نگاهی کرد و گفت اجازه می دید ببینم؟
    سروناز نگاهی به او و بعد به استینش کرد و حرفی نزد هنوز مهبوت بود و نمی دانست چه کند؟
    اقای امجد که حس کرد خونریزی شدید است بدون معطلی گفت با اجازه و بعد استین لباس را بالا زد سروناز با دیدن شکافی عمیق که در بدن خود بود جاخورد و رعشه بر اندامش افتاد اقای امجد هم خود را باخت به دور و بر نگاهی کرد توی ماشین سرک کشید وجون عقلش به جایی نمی رسید برگشت و گفت اجازه دهید با روسریتان زخم را ببندم تا خون بند بیاد سروناز همان طور مهبوت دست به روسریش گرفت و گره اش راگشود و ان را به دست اقای امجد داداوهم با عجله روسری نخی را دور بازوی سروناز بست بعد گره اش را محکم کرد تا خونریزی قطع شود
    وچون از کار فارغ شد به ناگاه پشتش را به سرونازکرد دستش را بر روی کاپوت ماشیم گذاشت و نفس عمیقی کشید باد به صورتش صیلی می زد و موهایش را به هم می ریخت موهای بلند سروناز هم پریشان شده و توی صورتش می دوید اقای امجد گر گرفته بود دوست نداشت بچرخدو به چشمان سروناز نگاه کند اصلا نفهمید چگونه ان رخم را بست احساسی در وجودش جان می گرفت حسی مرده دوباره نفس عمیقی کشید از خودش بدش امد خود را مسبب این حادثه می دانست از سروناز خجالت می کشید دخترک بی پناه را باخود اورده بود تابدین روز بیندازد با که دعوا داشت که چنین غضی کرده بود چرا ی جهت خلقش تنگ شده بود؟سروناز که ارامش خود رابازیافته بود به مدیر خوش قامت چشم دوخت گامی به طرفش برداشت و گفت حالتون خوبه؟خودتون زخمی نشدید؟
    ای وای از این همه عطوفت امان از عاطفه ی زنان و قل رئوفشان امان از ایثار زنان و گذشت و بزرگواریشان که چه ساده می بخشند مردان را.حق با پرویز بود زنان انعطاف پذیرند و مردان در کنار زنان ارامش می گیرند دل سامان از محبتی که در کلام سروناز نهفته بود به دردامد برگشت وبه چهره ی ان فرشته ی زیبا چشم دوخت دید که گوشه ی ابروی راستش هم شکافته شدهو باریکه ایی خون از ان جاری است که به کناره ی صورتش می دوید ارام بدون معطلی پلیورش را در اورد که این سروناز را غرق در حیرت کرد بعد مچ استین پیراهنش را پاره کرد فلاسک اب جوش را از توی ماشین در اورد پارچه را به اب گرم اغشته نمود و رو به روی سروناز ایستادو گفت اگر اجازه می دید زخم صورتتان راتمیز کنم و ببندم سروناز با تعجب گفت باز هم زخمی شدم ؟
    اقای امجد بالحنی ملایم گفت این بار دیگر خیلی عمیق نیست.سروناز حرفی نزد چشمانش رابست چون نمی توانست از ان فاصله به صورت اقای امجد نگاه کند
    اقای امجد با خیال راحت و در کمال ارامش خون بالای ابرویش راپاک کرد بعد تکه پارچه را روی زخمش گذاشت و به سروناز گفت با دستتون فشار بدید تا خون بند بیاد من میرم چسب میارم چسب نواریه اما بعد نیست و با چسبی که با خود بست موقتا زخم را بست و در همان حال گفت توی این برهوت از این بهتر مقدرور نیست حالا دیگر خون بند میاد سروناز که حس کرد کار اقای امجد تمام شده چشمانش را باز کرد اشعه کم نور خورشید روی صورت اقای امجد افتاده بود گر چه قیافه اش هنوز عبوس بود اما ندامت و محبت در دیدگانش موج می زد هر دو چشم در چشم هم داشتند اقای امجد لبخند کمرنگی زد و گفت معذرت میخوام همش تقصیر من بود
    سروناز احساس ناراحتی کرد یک گام به عقب برداشت و گفت این یک حادثه بود
    -که من مسببش بودم منو ببخشید من هیچ وقت این روز را فراموش نخواهم کرد و خود را نخواهم بخشید
    سروناز نگاهی به اسمان کرد و گفت اصلا مهم نیست شکر خدا به خیر گذشت به هر حال بعضی واقیع خواهی نخواهی اتفاق اقتاد باید بگم عصبانیت شما به وقوع این حادثه کمک کرد شما از چیزی عصبانی بودید مثل همشه که من را می بینید
    اقای امجد حرفی نزد فقط نگاهش کرد دیگر از خورشید اثری نبود باد با سرعت بیشتری می وزید سروناز حال غریبی داشت گفت بهتر نیست حرکت کنیم ؟دیگه داره تاریک میشه اقای امجد نگاهی به ماشین کرد وگفت انگار نه
    -چرا؟
    اقای امجد یکوری خندید و گفت اون زبون بسته ی ناقلا حسابی کاسه کوزه مون رو به هم ریخت پنچر شدیم نگاه کنید
    سروناز با گفتن ای وای روی تکه سنگی نشست و گفت اگه تاریک بشه چی؟
    -نگران نباشید قبل از تاریک شدن هوا جمع و جورش می کنم و خیلی زود دست به کار شد باد همچنان می وزید سروناز به مدید فعال و کوشا چشم دوخت که با ان استین پاره و بدون مچ جک را زیر ماشین جا می انداخت باد موهایش را به هم ریخته و خاک الودشان کرده بود دست و صورتش هم خاکی و سیاه بود شلوارش هم خاک الود بود سروناز در دل انداخت او مردی فوق العاده تمیزی بود و اینک اندیشید چقدر دوست داشتنی می شود ادم وقتی که افتاده و خاکی میشود ان زمان که با کبر فاصله گیرد و فروتنی پیشه کند و باهمه از در صلح و دوستی در ایند از جا بلند شد به طرف ساکش رفت لیوانی دسته دار از درون ساکش در اورد یک لیپتون انگلیسی نیز و اب نیمه گرم فلاسک را در ان سرازیر کرد چای کیسه ای رنگ کمی پس داد مایعی زرد رنگ و کم حال اما گرم بود و گلو تازه می کرد سروناز به طرف اقای امجد رفت و پشت سرش ایستاد اقای امجد از کار فارغ شده بود کمر راست کرد دستانش را با دستمالی پاک کرد وچون رو برگوند در گرگ ومیش هوا چشمان براق و خاکستری سروناز را دید که می درخشید سروناز لیوان چای را به طرفش گرفت وگفت نمی تونم اسمش رو چای بگذارم اما توی این برهوت میتوان رویش حساب کرد مهر و محبت از نگاه ی اقای امجد جوشید لبخندی زیبا زد و دندان هایش را به نمایش گذاشت چیزی که سروناز تا به حال موفق دیدنش نشده بود و گفت باید مزدم را بدید اگه بدونم این کار مستحق اجرته هر روز مردم را لت و پار میکنم سروناز به چشمانش خیره شد گویی پیش از بیان حرف دلش دنبال جوابی برای ان میگشت و گفت من که جای خود دارم
    -چرا این طور فکر میکنید ؟
    این یه حسنه بعد خنده ای ملیح کرد وگفت در هر صورت هیچ کاری از شما بعید نیست هرکاری که غیظ و خشونت دران دخیل باشد
    اقای امجد رخ برگرفت و به افقی که در تاریکی گم می شد چشم دوخت و چایش را نوشید و چون تمام شد لیوان را به دست سروناز داد و گفت پس کو واسه خودتان ؟
    -گفتم هر کاری بهتون میاد حالا که تمام شد یاد من کردید؟
    اقای امجد خنده ای کرد و گفت جدا من مرد بدی هستم
    سروناز دوست داشت بگوید ابدا اما گفت اب فلاسک گرمه میخواهید دستاتونو باش بشورید
    -واسه همسن چای نخوردید که اب تمام نشه؟
    -شاید بعد فلاسک را برداشت اقای امجد سرپاروی زمین نشست و دستانش را درهم کرد سروناز رویشان اب ریخت و او دستان را به هم مالید تا تمیز شود بعد از جا بلند شد دستانش را تکان داد تا خشک شود سروناز ازتوی کیفش دستمال لطیف به رنگ ابی که گوشه ی ان نقش قو ای وجود داشت در اورده و به طرفش گرفته و گفت با این دستاتونو خشک کنید اقای امجد نگاهی به دستمال کرد و بعد به سروناز که مهربانه از او مراقبت می نمود برقی از شادی در چشمانش درخشید دلش عقده کرده بود از تنهایی دستمال را گرفت و با تکان دادن سر از او وی تشکر نمود دستانش را که خشک کرد دستمال را باز کرد نگاهی به نقش ان نمود و بدون توجه از سروناز که پشت به او کرده بود تا فلاسک را درون ماشین بگذارد ان را تا کرد و در جیب پیراهنش جا داد دیگر راهی نمانده بود ولی هیچ کدام دلشان نمی خواست به این زودی به مقصد برسند از این روی اقای امجد بسیار ارام می راند هر دو احساس راحتی می کردند گویی به هم نزدیک تر شده بودند دلشان می خواست دوستانه با هم حرف بزنند اما دگر باره شرم در وجودشان خانه کرد تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت باد همچنان زوزه می کشید هر دو سکوت کرده بودند و این برایشان بهتر بود نباید به خودشان میدان می دادند و به باوری ناشی از تلقین می رسند گاه اقای امجد بدون اینکه برگردد می پرسید حالتان خوبه؟جای زخمتون درد نداره ؟و باز سکوت بود و ارامش از دور روشنایی اندکی به چشم می خورد اقای امجد با دست به ان نقطه اشاره نمود و گفت اونجاست رسیدیم سروناز گفت اگر ممکنه یک گوشه نگه دارید میخوام لباسم را عوض کنم
    اقای امجد پرسید چرا؟
    -نمیخواهم با این استین خونی منو ببینند می ترسم هول کنند
    اقای امجد کنار کشید و خود پیاده شد و چند قدم عقب تر رفته پشت به ماشین ایستاد سروناز به سرعت دست در ساک برد لباس گرمی در اورد و پوشید و لباس خونیش را در ساک جا داد و با زدن بوق اقای امجد را به داخل ماشین فرا خواند اقای امجد که به ماشین باز گشت فقط گفت معذرت میخوام
    زن عمو رجب که دانسته بود مهمان دیگر قرار است از راه برسد شام مفصلی تهیه نموده بود توی اتاق میهمان سفره ی بزرگی گستردند اش کندم. دیسی مملو از کتلت های بزرگ.سینی گرد و بزرگ لبریز از برنج سفید و با دو مرغ درسته و خوش رنگ و رو که به پشت دیس نهاده بودند و اطرافش را با سیب زمینی سرخ کرده تزئین نموده بودند پیاله های ماست وتنگ دوغ نان گرم خانگی که همان روز پخته یودند همه با نظم خاصی سفره را پر کرده بودند به ناگاه اقای امجد احساس کرد نمی تواند با سروناز سر یک سفره بنشیند و غذا بخورد از این رو برخاست و گفت پرویز جان من باید برم
    پرویز چشمانش را گرد کرد و گفت بری؟به جان عزیزم اگه بزارم این همه را کوبیدی که شب نمونی؟کجا تو این تاریکی راه؟
    اقای امجد خیلی خشک گفت اصرار نکن باید برم
    اما ماریا گفت
    با این شرایط صلاح نیست برم راحت ترم
    من صلاح ملاح حالیم نیست برادر من شکر خدا این خونه اتاق زیاد داره من و تو امشب باهم می خوابیم دوست نداشتی یه اتاق دربست مال تو
    -نه بحث جا ومکان نیست گفتم .که برم راحت ترم تو که دوست نداری من معذب باشم
    در این وفت ماریا به اتاق امد و گفت سفره را انداختیم بفرمایید غذا سرد میشه
    پرویز گفت اقا سامان میگه میخواد بره
    ماریا جلو امد و گفت حرفش را هم نزنید زن عمو واسه خاطر شما اش گندم درست کرده ناراحت می شه به خدا چرا تعارف می کنید؟
    اقای امجد با همان اخم گفت می دونید که من تعارف نمی کنم چرا اصرار می کنید؟
    ماریا پرده ی اتاق را کنار زد و با صدای بلند گفت عمو رجب.عمو رجب اقا سامان میخواد تشریف ببرن
    پیرمرد لاغر ناگاه تند پاه به اتاق گذاشت و گفت مگه می زارم برکت خونه امو از در بیرون کنی؟پشت به برکت خدا می کنی ؟
    -نه عموجان
    ادم از کنار سفره ی گشترده که نمی گذرد این یعنی بی عتنایی به برکت خدا
    بعد دست اقای امجد را گرفت و با خود از اتاق بیرون برد ماریا رو به پریز خندید و گفت دیگه روش نمی شه تو روی عمو رجب حرف بزنه قلدری هاش مال من و توئه
    -تو هم خوب به کارت واردی
    -بیا بریم غذا سرد شد
    -اخ که مردم از دل ضعفا
    اقای امجد که اخم کرده بود و ناراحت به نظر می رسید بالای سفره نشسته بود و سرش راپایین انداخته بود دوست نداشت با سروناز زیر سسقف به سر برد دوست نداشت خانم ملک زاده که زیر دست ا و به کار اشتغال داشت تا بدین حد به زندگی خصوصیش راه پیدا کند و او را در حال خوش و بش با فامیل ببیند توی راه هم حسابی اعصابش بهم ریخته بود و او می پنداشت که به زودی می رود
    زن عمو رجب در حالی که گره ی چادرش را باز می کرد کنار سفره نشست و گفت کو سروناز خانوم؟
    ماریا که داشت توی بشقابش اش می کشد جواب داد یه مقدار حال نداره عذر خواست براش غذا می برم تو اتاق
    اقای امجد نفسی راحت کشید و خود را مقداری جلو کشید که این از نظر پرویز دور نماند و دانست که رفتنش جهت گریز بود و نه به هیچ بهانه ای پس ارام گفت همین ازارت می داد داداش؟خوب زود تر می گفتی؟تو که میدونی ماریا کارگردان خوبیه خودش درستش می کرد
    اقای امجد چشم غره ای رفت پرویز گفت ما جبروت نمی خریم
    عمو رجب گفت لا الله الی الله دختره ترسیدخ شبی رو بخوابه حالش جا میاد خوبه یکمی گل گاو زبون براش دم کنید
    پرویز گفت شکر خدا به خیر گذشته و بعد ارام گفت زده دختر مردم رو اش و لاش کرده حالا می خواد بزنه به چاک
    اقای امجد دیس مرغ را از جلوی پرویز برداشت و گفت تو برنجت را با کتلت بخور به اندازه ی کافی قدقد کردی
    ددددددد نکن دیگه جون تو مرغش خونگیه نمی شه ازش گذشت
    -گفتم با کتلت بخور
    ماریا سینی غذا را برد اما طولی نکشید که بر گشت به زن عمو رجب گفت شام نمی خوره میگه اشتها نداره
    زن عمو رجب دور دهانش را دست کشید و نیم خیز شد و گفت چرات زن عمو؟
    ماریا کنار سفره نشست و گفت تنش گرمه یا خسته اس .یا سرما خورده
    خدا نکنه طفلی
    پرویز گفت از خستگیه
    عمو رجب گفت من که گفتم از تصادف هول کرده هول ادمو مریض میکنه جوون که دل نداره
    پرویز احساس کرد اقای امجد ناراحت شود و خود را ملامت کند گفت نه بابا کدام تصادف؟مگه بچه اس؟هول کجا بود ؟
    عمو رجب گفت ضعیفه دیگه با بچه فرق نداره
    اقای امجد دانست هست کسانی که با او هم عقیده باشند عمو رجب هم چون او. می پنداشت که زن ضعیف و لطیف است و چون بچه نیاز به مراقبت دارد
    پرویز گفت حالا هر چی بوده. به خیر گذشته یه خرده استراحت کنه حالش جا میاد سامان جان هر چی از ان مرغ دوست داری بردار بعدش بده منم بردارم که اگر من امشب از این ضعیفه ماکیان نخورم می میرم حیوونی تا همین ظهر قدقد می کرد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه 380 الی 389
    صبحی خودم براشون دون پاشیدم، مدیونه به من، دونایی رو که گوشت کرده باید تحویلم بده.بعد رو به ماریا کرد و پرسید: همون گل باقالیه نبود ماری؟
    ماریا گفت: یکی اش آره. یکی اش هم اون سیاهه بود که می گفتی حق همه رو می خوره، همون چنبه هه.
    _ دِ گفتم وقت ذبحش شده، پلویی شده بود.حالا که اینطوره رون این مال دیگران خور رو باید بدم به سامان که چه کیفی کردم توی دیس خوابیده دیدمش. و خودش را توی سفره انداخت و ران مرغ را جدا کرده روی بشقاب سامان گذاشت و در همان حال گفت: مرغ پر رویی بود سامان جان. هر وقت میدیدیش یک چیزی به نوکش بود و آی بدو. هی، هی، اگه میدونست پروار که بشه می خوابه توی دیس، غلط می کرد اینقدر پر خوری کنه.
    عمو رجب به زنش گفت: بچه ها شام چی خوردند؟
    زن عمو که با صدای فراوان قاشق را به دیوارۀ کاسۀ آش می کشید تا خوب پاکش کند، گفت: بچه ها کتلت خوردند.مگه طاقتشان بود طفلیا! سر تابه داغ و داغ براشون لای نون کردم خوردند. آش که نخواستند.برنج هم که حاضر نبود.مرغ هم ریختش به هم می خورد.حالا براشان نگه می دارم فردا بخورند.
    آقای امجد خیلی زود از سفره فاصله گرفت و تکیه به دیوار داد.پرویز گفت: دِ! چرا مرغ نخوردی؟
    _من عادت ندارم شب غذای سنگین بخورم.همون آش کافی بود.
    پرویز که آن شب پی به شباهت بیش از اندازۀ سروناز و سارگل برده و حق را به ماریا داده بود دلش طاقت نیاورد و گفت: آدم وقتی زن نداشت عادت به شام هم نداره.خونه نشستن بی بی از بی چادریه نه از حجب و حیاش.
    زن عمو رجب زیر لب گفت:خدا رحمتش کنه و بعد سرش را چند بار به طرفین تکان داد و شروع به خواندن حمد کرد.
    سفره که جمع شد، توی همان اتاق برای آقای امجد رخت خواب بزرگ و تمیز گستردند و او را به حال خود گذاردند تا خستگی راه را از تن در کند و به استراحت بپردازد.درها خیلی زود بسته و چراغها خاموش شد و همه تن خسته شان را به تشک رساندند تا بیاسایند.
    خروس پیری لب پنجرۀ اتاق میهمان پرید.بالها را به هم زد و با صدایی نخراشیده آوای سحری سر داد.قلب آقای امجد گویی از جا در آمد.چشم گشود و خروس سفید را با آن تاج کلفت و چین خورده اش پشت پنجره دید.بلند شد نشست.دستی به موهایش کشید و همان طور که به پنجره نگاه می کرد زیر لب گفت: نوبت تو هم می شه که توی دیس بخوابی.اون روزه که رونت رو خودم گاز می گیرم.دانست که وقت نماز است.بلند شده به حیاط رفت تا وضو بگیرد.هوا ابری بود.باد سرد به صورت خیسش خورد و لرزه بر اندامش انداخت.زن عمو رجب توی آشپزخانۀ کنار حیاط بود.صدای خشک کفشهایش به گوش می رسید که به هر طرف می رفت و ظرفی را جابه جا می کرد.آقای امجد به اتاق بازگشت.بر سر سجاده نشست.تسبیح درشت کهربایی اش را که شب قبل از توی ساکش در آورده و چون دگر شبها کنار بالشش نهاده بود، در دست گرفت و شروع به گرداندنش نمود. عادتش بود پیش از اقامۀ نماز یک دور می گرداند و پس از اقامه دوری دیگر، و همه را برای روح سارگل می فرستاد.دانه های تسبیح به نیمه رسیده بود که صدای پایی شتابان به گوشش رسید و بعد ماریا را دید که دست پاچه از پله ها پائین رفته خود را به آشپزخانه رسانید و بعد از چند ثانیه شتابان از پله ها بالا رفته از کنار اتاق میهمان گذر کرد و دیگر صداییبه گوش نرسید.نگران شد.چه اتفاقی افتاده؟ اما کنجکاوی را جایز ندید.دورش را به اتمام رساند و به نماز ایستاد.بلند و با قرائت.سلام که داد، باز تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد.دوباره صدای پایی شتابان از پشت در به گوشش خورد.توجه نکرد و حواسش را به خدایش معطوف داشت.دورش که به اتمام رسید، سجاده را جمع کرد. همچنین رخت خوابش را و گوشه ای نشست.در حالی که هنوز تسبیحش را در دست داشت و به آن نگاه می کرد. صلاح نبود تا صدایش نزدند از اتاق بیرون برود.نباید توی دست و پا می بود. تصمیم داشت بعد از صرف صبحانه بازگردد.حس کرد هیچ کجا خانۀ خودش نمی شود.همان جائی که راحت بود و آسوده.متعجب بود که چگونه ماریا و پرویز این همه مدت آنجا ماندگار شدند.گوئی منزل خودشان است.گرچه بدین موضوع اعتراف هم نموده بودند.هانیه گفته بود.
    از توی آشپزخانه صدای کوبیدن می آمد.هوا کاملاً روشن شده بود.پرویز لب حوض رفت تا وضو بگیرد.عمو رجب از بیرون آمد.بیلی در دست داشت.آن را کنار دیوار نهاد و به پرویز گفت: به هم گرد کن الان آفتاب می زنه.بعد خود کنار حوض نشست تا دستهایش را بشوید.صدای ماریا از بالای پلکان شنیده شد که گفت: زن عمو تا حاضر بشه دستمال خیس بذارم؟
    زن عمو سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت: نه زن عمو،دم صبحی لرزش میشینه،دست پاچه ام نکن،الانه میام.
    پرویز با آستین های بالا زده و دستار آب چکان از پله ها بالا رفت.آقای امجد لای در اتاق را باز کرد و پرویز را مچاله دید که به اتاق خودشان رفت و در را بست.قدری این پا و آن پا کرد تا ماریا از اتاق بیرون آمد و با دیدن آقای امجد ایستاد. خندید و گفت: سلام آقا سامان ،خوب خوابیدید؟ و منتظر جواب نشده ، پرسید: از سر و صدای ما بیدار شدید؟
    آقای امجد جواب داد: نه، خیلی وقته بیدارم، چه خبر شده؟ چرا اینقدر رفت و آمد می کنید؟ طوری شده؟
    _نه، چیزی نیست.سروناز جون یک کمی تب داره.زن عمو رفته پوست فندق بکوبه بجوشونه براش بیاره.
    آقای امجد چشمانش را گرد کرده با حیرت پرسید: تب داره؟ چرا؟
    ماریا شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم، حتماً سرما خورده.دیشب گفتم که تنش داغه.
    _حالا چرا پوست فندق؟
    _زن عمو میگه تب رو پائین می کشه.ایناهاش اومدش، و بعد به طرف پله ها رفت و کاسه ای را از دست زن عمو گرف و به اتاق سروناز رفت.
    آقای امجد توی حیاط رفت و لب حوض نشست.دقایقی بعد پرویز به او پیوست.کنارش نشست و گفت: غمبرک زدی سامان خان!
    آقای امجد سرش را بالا گرفت .نگاهی به درختان کرد که باد لابه لایشان پیچیده تکانشان می داد. بعد به پرویز نظر کرد و گفت: نه، چرا غمبرک؟
    _تو همی!
    _چیزی نیست.نگران این دختر شدم.خانم ملکزاده رو می گم.
    پرویز مشتی آب به باغچه پاشید وگفت: آدمیزاده دیگه.خوشی داره،ناخوشی داره.یه تب ساده اس.خوب میشه.
    _آخه تا دیروز خوب خوب بود.
    _خب آدم یهو مریض می شه.مریض که بوق نمی زنه.نشنیدی می گن درد به خروار میاد به مثقال می ره؟بعد خندید و گفت:مرغ چنبه هه هم تا دیروز خوب خوب بود جون تو.یهویی چاقو رفت بیخ گردنش لنگاشو وا داد توی دیس.
    آقای امجد نگاه تندی بدو افکند.پرویز خندید و گفت:دور از جون خانم ملک زاده.مثال زدم.
    آقای امجد آه سنگینی کشید و گفت: حق با عمو رجبه،ترسیده.
    پرویز دستی به شانۀ سامان نهاد و گفت: علتش مهم نیست.مهم اینه که تبش بیاد پائین.دیشب ماریا تا صبح موند کنارش.از دیشب یه بند تب داره.اما چون خیلی شدید نبود ماریا زن عمو رو بیدار نکرد.دم صبحی تبش می زنه بالا.شکر خدا زن عمو توی دوا درمون گیاهی حرف نداره.بهت قول می دم آنی تبش رو بیاره پائین.
    در این هنگام زن عمو سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: ناشتایی نمی خواین؟ بیاین تو هوا سرده.بیاین چایی ریختم واسه تون، یخ می کنه ها.
    پرویز بلند شد و گفت:جداً چرا امروز اینقدر سرده؟ بعد به آسمان نگاه کرد و گفت: عمو رجب هم منو دست پاچه کرد واسه نماز.نگو امروز تا لنگ ظهر هم نماز اداست.اصلاً قرار نیست آفتاب بزنه.بلند شو سامان خان، بلند شو که ناشتایی زن عمو خوردن داره.دیشب هم که شام درست حسابی نخوردی.بلند شو که سرشیرهای خونگی منتظرمونه.
    صبحانه در محیطی کسالت بار صرف شد.زن عمو رجب و ماریا در رفت و آمد بودند.پرویز مدام حرف می زد و لقمه های بزرگ سرشیر و مربا را لای هم می پیچید و به دهان می برد.عمو رجب ملامتش کرد که سر سفره چرا اینقدر حرف میزنی؟می خوای پای شیطونو باز کنی؟ پرویز خندید و ظرف پنیر تازۀ گوسفندی را جلو کشید و گفت:ده ساله پای شیطونو به خونۀ من باز کردین، حرفی نزدم.بعد نگاهی به در اتاق کرد و چون ماریا و زن عمو را ندید ادامه داد: کسی هم نیست یه ایوان چایی شیرین به ما بده.باید خودمون دست به کار شیم.در این هنگام هما و هانیه با دست و صورتی شسته، موهای شانه زده و نمدار و چشمانی پف آلود وارد اتاق شده، یک صدا سلام کردند. هانیه کنار آقای امجد نشست و هیکلش را روی پاهای او انداخت.پرویز در حالی که لیوان چایش را هم می زد نگاهی به دخترش کرد و گفت: باز دیشب بغل زنبورا خوابیده بودی بابا؟هانیه اخم کرد و گفت:اِ ؟! و سرش را چرخاندو به جانبی دیگر نگاه کرد.پرویز در حالی که می خندید گفت: بیخودی که اسم دخترم رو هانیه نگذاشتم.آقای امجد نگاه به صورت هانیه کرده و خنده اش را گرفت.حق با پرویز بود. چشمان هانیه پف دار بود و دم صبح بیشتر.آقای امجد با حوصله برای هانیه لقمه پیچید و کنار دستش گذاشت.هانیه لقمه ها را بر می داشت و یک به یک می خورد.بعد که سیر شد و چرتش پرید رو به آقای امجد کرد و گفت: عمو سامان،خانم خوشگله مریضه، مامانم گفت.
    آقای امجد دستی به موهای بلند هانیه کشید و گفت: خوب می شه هانی جان، خوب می شه.
    هانیه آرنجش را به پای سامان فشرد و گفت: براش دعا کردید؟
    پرویز خندید و گفت: دیشب یک کله تا صبح.
    هانیه اخم کرد و گفت:کی با شما بود؟ من از عمو پرسیدم.
    آقای امجد لبخندی زد و گفت : همۀ ما براش دعا می کنیم .تو هم بکن، باشه؟
    هانیه گفت: باشه،دعا می کنم.دوستش دارم ، چون خیلی خوشگله.رفتم دیدمش.
    در این هنگام ماریا پا به اتاق گذاشت تا سفره را جمع کند و در پی اش زن عمو رجب .
    پرویز پرسید: پوست فندقا به درد بخور بود؟
    زن عمو رجب گفت:تا حالا که بوده ، اما نمی دونم چرا امروز افاقه نکرد.طفلک مثل کوره داره می سوزه.
    پرویز سری تکان داد و گفت: طفلک!
    ماریا نگاهی به آقای امجد و بعد پرویز کرد.لب گزید و گفت:خوب می شه. سپس رو به پرویز کرد و گفت: حالا زن عمو برگ شاتوت گذاشته رو بار.می گه دم کرده اش تب بره.
    عمو رجب الله اکبری گفت: یک زانویش را در بغل گرفت بعد به دیوار تکیه داد و گفت: خدا همۀ مریضا رو شفا بده.
    پرویز بلند شد و گفت: آقا سامان بلند شو بریم بیرون یه هوایی تازه کنیم تا برگردیم به امید خدا حال مریض مون خوب شده.
    آقای امجد بی حوصله گفت: کجا بریم؟
    _همین دور و برا یه گشتی می زنیم بر می گردیم.
    هانیه از جا پرید و گفت: بابا منم بیام؟
    پرویز جواب داد:نه بابا جان، یه مریض واسه مون بسه ، والله زن عمو زیر همین یکی شم مونده. حوصله نداره دو تا رخت خواب بندازه.
    هانیه دست آقای امجد را گرفت کشید وگفت: اما من دوست دارم پیش عمو سامان باشم.
    عمو رجب از همان جا که نشسته بود اخم کرد و گفت: بچه رو حرف آقاش حرف نمی زنه.
    هانیه سری جنباندو گفت: آقاش نه، باباش.
    ماریا چشم غره رفت و گفت : هانیه!
    ماریا و زن عمو تا شب با مهربانی دور و بر سروناز می پلکیدند اما او هم چنان گیچ بودو تبش قطع نمی شد.پرویز و آقای امجد توی اتاق میهمان نشسته بودند و حرفی برای گفتن نداشتند.باورشان شده بود که این تب طولانی خالی از خطر نیست و در پی علتش بودند و راه درمانش.
    آقای امجد کتابی از پرویز گرفته بود.چشمش به سطور آن اما گوشش به اتاق روبرویی بود که سروناز در آن خوابیده بود.درب اتاق باز بود.صدای زن عمو می آمد که می گفت:سربناز خانم،سربناز جان،صدامو می شنفی؟هوشت با منه؟بلند شو یک کمی از این جوشونده بخور.
    ماریا خسته و ناراحت نالید: شکم بنده مدا رو تانبار کردیم از آب و عرق هر چی علفه که خدا آفریده.فایده نداره زن عمو.می ترسم اینا حالش رو بدتر کنه.
    _هیچ کدومش اگه فایده نداشته باشه، ضرر هم نداره.زن عمو والله خودمم حیرون موندم! هر چی که عقلم قد می داده براش کردم.نمی دونم چرا توفیر نکرده. ترسم از اینه دختر مردم یه بلایی سرش بیاد.چی مصیبتی بود اول سال نو؟یارب به داد برس.یا علی ابن موسی الرضا، یا باب الحوائج.
    آقای امجد ترسید.دست به دامن ائمه شده بودند.دانست کاری از دست طب سنتی و خانگی، یا حداقل زن عمو بر نمی آید.در آن وقت شب دسترسی به هیچ جا نداشتند.با ناراحتی از عمو رجب پرسید: چطور می شه این دور و برها از دکتر و حکیم خبری نباشه؟ پس مردم چه کار می کنند؟
    عمو رجب زانوی لاغرش را توی سینه فشرد و گفت: با همین علف ملفا دردشون رو دوا می کنند.تازه اینجا کم،کم کسی مریض می شه.
    پرویز گفت: خر و گاواشون که این چند روز خوب مریض می شدند و ما رو احضار می کردند. ما رو بگو اومده بودیم استراحت.
    ماریا که خستگی از چهره اش هویدا بود پا به اتاق گذاشت.کناری نشست و گفت: عمو رجب، ختم انعام بردارین براش، دیگه داره ترس برم می داره.
    عمو رجب الله اکبری گفت.از جا بلند شد و قرآنش را از لب طاقچه برداشت و در حالی که آن را می بوسید ،گفت: دست به دامن امام رضا شین که دکتر همۀ دکتراس.
    پرویز کنار دیوار دراز کشید.زن عمو رجب هم آمد نزدیک در نشست و زیر لب به خواندن دعا مشغول شد.پرویز به ماریا گفت: همه اش تقصیر تو بود که مهرت گل کرد کشوندیش اینجا.اگه زبونم لال طوری بشه چی جواب کس و کارش رو می دی؟
    ماریا با ناراحتی گفت: اگه تنها و غریب اونجا می افتاد کی بود به دادش برسه؟ خواست خدا بود بیاد اینجا.باز جای شکرش باقیه من و زن عمو داریم از صبح بهش می رسیم.ما نبودیم شاید بدتر می شد.
    پرویز یکوری شد.دستش را زیر سر گذاشت و گفت: شرمندۀ افاقه ها!از فردا بوعلی سینا میاد پیش تون کار آموزی.
    زن عمو رجب گفت:کی زن عمو؟
    ماریا گفت: هیچی از بیکاری خل شده.
    پرویز گفت:روت سیاه که نتونستی یه مریض رو مداوا کنی. من که همۀ خرا و گاوا و گوسفندا رو این چند روزه زائوندم و مداوا کردم.
    ماریا اوفّی کرد وگفت:مگه همون خرا رو مداوا کنی، از این بیشتر ازت برنمیاد.بعد انگار که تازه یادش آمده باشد، گفت:پارسال که عقرب پاتو نیش زد اگه زن عمو مرهم نمی زد معلوم نبود تو الانه کجا بودی!کچلی پسر خواهر جونت رو کی خوب کرد؟ همین زن عمو.ربابه عروس خودش چی که دو سال پیش کُر می گرفت و یهو مثل آل گرفته ها می زد بیرون، همین زن عمو درمونش کرد.قانع شدی یا بازم بگم؟
    پرویز سوتی کشید و گفت: پس زن عمو کلی واسه خودش خانم دکتره.
    آقای امجد کتاب را بست نفسی تازه کرد و گفت: زخمش چطوره؟چرک نکرده؟
    ماریا گفت:زخم؟اون که یه خراش بیشتر نبود.حشک شد رفت پی کارش.
    آقای امجد گفت:کجاش خراش بود ؟یه شکاف عمیق بود.گمون کنم به تیزی صخره اصابت کرده بود.
    ماریا گفت:کدوم شکاف؟ گنده اش نکنید آقا سامان.چسبش رو هم باز کردم انداختم بیرون تا هوا بخوره.خوب خوب شد.
    آقای امجد گفت:خراش بالای ابروش رو که نگفتم.
    ماریا متعجب شد و پرسید:غیر از اون هم بود؟
    آقای امجد کتاب را کنار گذاشت.خودش را قدری جلوتر کشید و گفت زخم بازوش منظورمه.اونو ندیدید؟
    ماریا نگاهی به زن عمو بعد به پرویز کرد و گفت:نه، چیزی نگفت.همون شب که ازش پرسیدم چت شده گفت چیزی نیست یه خراش کوچیک برداشتم.یه مقداری کوبیدگیه که خوب می شه.
    آقای امجد با ناراحتی گفت: حتماً چرک کرده.این تب بالا مال عفونته، علت دیگه ای نباید داشته باشه.
    ماریا بدون معطلی از جا بلند شد و در پی اش زن عمو.عمو رجب سرش را از روی قرآن برداشت و گفت: دیدی چه زود جواب گرفتیم!
    طولی نکشید که ماریا به اتاق بازگشت و گفت: الهی بمیرم چرک کرده این هوا، دستمالش پر چرک و خونه.
    پرویز بلند شد نشست و گفت: خانم دکتر واسه چرک، ضمادی، مرهمی چیزی تجویز نکردند؟
    ماریا چشم تنگ کرد و گفت: تو بگیر بخواب خوشمزه.
    _مسخره که نکردم، سوءالی بود محترمانه از محضرتان.
    ماریا شکلکی در آورد و گفت: چرا، علت درد که معلوم شه، درمونش آسونه، شما کپه تون رو بگذارید.
    پرویز دوباره دراز کشید و گفت: توی این خونه هر چی کار سخته مال من بینواس. رو چشم،لالا هم می کنم. نمی دونم اون گاوا و خرا رو کی زائوند؟
    عمو رجب گفت: از روزی که اومدی، یک گوسفند زائوندی، پای سگ رو هم که شکسته بود ، بستی، چه دُدُر دُدُر کردی! اصلاً اینجا چند خانوار داره که تو مالاشونو مداوا کرده باشی!
    پرویز چرخید و گفت: از فردا پرویز بی پرویز، اصلاً بنده در مرخصی هستم، در خونه تونو تخته بفرمایید که پرویز لالا داره. ببینم کی در خونه تونو از پاشنه در نمیاره؟
    بعد رو به سامان کرد و گفت: این همسایه ها از وقتی که منو دیدند مثل گربۀ بو کش دنبالم میان، نمی دونم تا دیروز چه خاکی به سرشون می کردند؟!
    عمو رجب گفت: از دستت کم اومده؟
    _بنده غلط بکنم.
    _پس بگیر بخواب اینقدرم حرف نزن، بذار مردم به کارشون برسند.
    _منظورتون از مردم، خانم دکتره؟ دخت بوعلی؟
    آقای امجد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.حوصلۀ خوشمزگیهای پرویز را نداشت.
    زن عمو به آشپزخانه رفت و کیسه ای کوچک با خود به اتاق سروناز برد و دقیقه ای دیگر ماریا را دنبال چیزی فرستاد.آقای امجد توی حیاط ایستاده و هوای سرد را به مشام کشید.احساس کرد تنش داغ شده و هوای اتاق برایش سنگین است.باد سردی می وزید.سرد بود اما او احساس سرما نمی کرد.هم چنان لب حوض نشسته و به آب آن چشم دوخته بود.ساعتی بعد ماریا پنجره را باز کرد و گفت: آقا سامان بیاین بالا می خوام چای بریزم.
    آقای امجد به اتاق رفت و زن عمو را دید که کنار بساط سماور نشسته و سینی استکان را مرتب می کند. پرویز بلند شده چهار زانو کنار زن عمو نشسته بود و می گفت: آی که یک استکان چای چه حالی می ده! بریز زن عمو که می خوام خستگی رو از تنم بکشم بیرون.
    ماریا قندان را آورد، نشست و گفت: بفرمایید خماری و تنبلی رو.
    آقای امجد که نزدیک عمو رجب نشسته بود پرسید: چه کارا کردین؟
    پرویز خمیازه اش را فرو نشاند و گفت: طاقباز خوابیدیم، یکوری لمیدیم ، حالام که خدمت شماییم.
    ماریا گفت: پس خسته نباشید. حالا کی با تو بود؟
    زن عمو در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: اگه تا صبح تبش نیومد پایین ، هر چی خواستین مسقره ام کنین.
    پرویز استکان چای را از دست زن عمو گرفت آن را زیر شیر سماور برد و گفت: ما رو به گورستون بخندیم زن عمو جان که شما رو مسقره کنیم، در واقع ما مشغول شکر گذاری بودیم.و بعد قندی به دهان گذاشت.
    ماریا با تمسخر گفت: اگه سپاسگزاری تون به اتمام رسیده اون چای رو اول به عمو رجب بدین که کامش چسبیده به هم از بس قرآن خونده!
    پرویز قندش را در آورد و گفت: تلکیف کام خودمون چی می شه؟
    زن عمو گفت: آسیاب به نوبت زن عمو.
    عمو رجب قرآنش را بست و در حالی که آن را می بوسید، گفت: نگفتم دست به دامن خدا بشید و ائمه؟ از صبح علی الطلوع هی رفتین هی اومدین ، فکر کردین حالیتونه! همچین که پی بردین به نادونی آدمیزادی که خودتون باشین و دست به سوی خدا بردین، راهو نشونتون داد.او اراده نمی کرد تا فردا تو گیچی مونده بودین.این که آقا سامان انگشت گذاشت روی زخم، خواست خدا بود که این بنده خدا دهنش رو وا کرد و شما فهمیدین این تن واسه چی مثل کوره داره می سوزه.بعد به پرویز که قندان را به طرفش گرفته بود رو کرد و گفت: تو نفهمیدی این چند روزه ، که من قند نمی خورم؟ پیالۀ کشمشم رو بده. پرویز قدری خودش را بالا کشید و نگاهی به پیالۀ خالی لب طاقچه کرد و گفت: نداره، خالی شده.
    ماریا گفت: خودم همین عصری پرش کردم.
    پرویز گفت: خودم سر شبی خالی اش کردم.بعد رو به عمو رجب کرد و گفت: عجب خوش سلیقه ای عمو رجب! قند بی خاصیت رو نمی خوری به جاش اون کشمشها رو میری بالا.به قول معروف هم فال و هم تماشا.بعد رو به ماریا کرد و گفت: از امشب منم قند خون دارم یادت باشه.
    ماریا چشم غره رفت و گفت: پرویز! برو واسه عمو رجب بیار.
    زن عمو نیم خیز شد و گفت: خودم میرم.بذار بشینه.
    ماریا دست به زانوی زن عمو گذاشت و گفت: نه زن عمو جان بذارین بره یه باد به کله اش بخوره بلکه عقلش بیاد سر جاش.
    _گناه طفلی.
    _هیچم گناه نیست.کوه که نمی خواد بکنه. همه اگه آب میره زیر پوستشون .این آقا پرویز توی این چند روزه پیه دنبه رفته زیر پوستشون، بسکه لمیدند و چریدند.
    پرویز بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: بر چشم بد لعنت.
    آقای امجد گر چه هنوز نگران حال سروناز بود، اما نمی توانست به روی این زوج خوشبخت و بی خیال لبخند نزند و گاه به حالشان غبطه نخورد.
    خاطرها آسوده شده بود.دخترها خوابیده بودند.سروناز هم خواب بود.بقیه اما میلی به خواب نداشتند.کنار هم نشسته چای می نوشیدند و از هر دری می گفتند.کاسۀ سفالین هم پر از آجیل وسط اتاق قرار داشت که پرویز مدام از آن می خورد و دیگران گاه به گاه.
    ناگاه زن عمو بی مقدمه گفت: اولاً که الهی صد هزار مرتبه شکر که فهمیدیم این سربناز خانوم چشه و به یاری خدا از فردا حالش خوب می شه، دوماً قدمش روی تخم چشام، اما می خوام بدونم چی شده ک این عیدی رو نمونده پیش ننه باباش؟
    ماریا جواب داد: اگه مامی جانش بفهمه ننه نسبتش دادین کاری می کنه چرنده و پرنده به حالتون زار بزنند.
    زن عمو که نفهمید جرا ، گفت: مگه من چی گفتم؟
    ماریا مشتی آجیل برداشت و گفت: مادرش ننه نیست، مامیه.
    زن عمو پرسید: مامیه؟ مامیه چیه دیگه؟
    _یعنی یاد داده به بچه هاش که صداش بزنند مامی جان.مادرش از اون دم کلفتاس.من که ندیدمش،یعنی دروغ نباشه، عکسش رو دیدم. اما سروناز برام تعریف کرده که چه جور زنیه، گمون کنم از اون قداره بنداس.
    عمو رجب گفت: همین الان دست به دامن قرآن بودیم،حرف مردم به ما چه؟
    ماریا گفت: وقتی نشناسیمش اشکالی نداره، خودم از آقا پرسیدم.
    زن عمو گفت: به کردارش جه کار داریم؟ هر کی که هست واسه بچۀ خودش که مادره.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    390 تا 394

    ماریا پاهایش را دراز کرد و رویش را با چادری پوشاند و گفت:ببخشید پاهام خواب شده.پرویز خودش را قدری جلو کشید و گفت:بیام بیدارشون کنم؟
    ماریا چشم غره رفت و گفت:لازم نکرده.بعد تند تند پاشنه پاها را به زمین کوبید و اوف اوف کرد و گفت:انگار خیلی هم مادر نیست،یعنی نه اون مادری که من و شما فکر می کنیم.حالا اینا به ما چه؟همین قدر می دونم که سروناز با مادرش یکی به دو کرده.
    زن عمو با ناراحتی گفت:وای چرا؟
    - مامیه گفته باید به زور عروس شی .حرف هم توی خونه فقط حرف اونه.دامادم خودش انتخاب کرده.یه پسر لوس و ننر و بچه ننه.شب تا صبح می خوابه.صبح تا شبم لمیده مثل الانه ی پرویز.
    پرویز که یک وری دراز کشیده بود و دست را زیر سر ستون کرده بود و با دست دیگر تخمه می شکست ،پوست تخمه اش را توی بشقاب کنار دستش پراند و گفت:تودیدی اش؟
    - نه،سروناز تعریف کرده.
    - پس چرا شاخ و برگش می دی؟
    - وا؟
    - وا نداره .اون موقع ها که یه چیز دیگه به من می گفتی.
    - من همینا رو گفتم.
    - نخیر .شما فرمودید دوستتون رو می خوان به پسری بدن که زیاد مورد پسندش نیست .
    - خب؟
    - به جمال قشنگت.گفتی پسره اوا خواهره.تازه اوا خواهر رو هم تو به پسره نسبت داده بودی.خانم ملک زاده همچین حرفی نزده بود.تو گفتی که خانم ملک زاده گفته پسره خیلی مرد نیست،یه خورده به نظر بچه میاد.گفتی تازه خانم ملک زاده هنوز خیال عروسی کردن نداره وخیال داره روی حرفش وایسه.اما اگر هم داشته باشه دوست داره زن یک مرد جدی بشه نه مردی که به میل زنش رنگ عوض کنه و در برابر زنش کوتاه بیاد . گفتی پدرش چنین مردی بوده و خانم ملک زاده دلش عقده ی مردونگی کرده .بعدشم کلی به قول زن عمو مسخره اش کردی که سروناز دلش دیو می خواد.
    ماریا گفت:خب همین میشه دیگه،سر و ته همه ی حرفای من تو به هم می رسه .
    پرویز چشمکی زد و گفت :خودمون به هم می رسیم اما حرفامون نخیر.
    ماریا گفت:بالاخره جان کلام اینه که سروناز دوست نداره نه با هوشی خان نه فعلا با هیچ کس دیگه ای ازدواج کنه.
    زن عمو چشمانش را قدری تنگ کرد و گفت:والله دوره ی اخر زمون شده .چی اسما می ذارن بالای هم!هوشی !مامی!ماریای خودمون کم بود؟
    پرویز سر و گردنش را تاباند و با صدایی نازک گفت:همچی!
    -باز تو لوس شدی نمکدون!
    پرویز بلند شد و نشست و گفت:تو داری از پسره یه تن لش می سازی. بینواخودش کجاست خبر نداره اوازه اش به لشی توی سکنج پیچیده.خب عزیزم از اول اعلام کن که می خوای پیاز داغ به زندگی مردم بدی،تا مردم هوای مخ شونو داشته باشن.حالا که قرار نیست دوست تو عروسی کنه دست از سر کچل اون پسره بردار.
    ماریا با دلخوری گفت:تو خوابت گرفته چرای توی ذوق من می زنی؟حالا خاطرمون جمع شده بود گفتیم دور هم گپ بزنیم.
    پرویز بلند شد و بالشش را برداشت و گفت:من و خواب ؟چه حرف ها؟
    -پس داری کجا می ری با اون بالش؟
    -می رم تشک و بالشم رو با هم اشتی بدم.خوب نیست قهری اونم اول سال نویی.
    می رم به هم برسونمشون .بعد رو به سامان کرد و گفت:سامان جان بلند شو که چونه ی ملیجه خانوم گرم شده،بنشینی پاش صبح می بینی کله ات سبکه.باد بیاد مثل بادکنک می ری هوا.چرا؟چون خالی شده.چرا؟چون خانم مغزت رو ترید کرده و خورده.کاری که هر شب با مخ من می کنه.
    عمورجب بلند شد و گفت:بلند شین که صبح نمازاتون قضانشه.
    پرویز گفت:نه که شما می ذارین نماز یکی قضا بشه؟
    همه از اتاق بیرون رفتند و اقای امجد ماند و افکار در هم تنیده و سر در گم.افکارش چون مرغی سرگردان به هر جا پر می کشید.گذشته را در نوردید.هم چنین اینده را بررسی نمود .به سروناز اندیشید .به محیط خانوادگی اش.
    به پدر متشخص و اداب دانش ،به مادر حاکم بر خانه اش،اگر ماریا به قول پرویز پیاز داغش را زیاد نکرده باشد.
    اما نه،نباید زیاد هم بیراه گفته باشد.مادر سروناز طی مکالمه ای کوتاه شخصیتش را نمودار کرده بود و اگر غیر از این بود اینک سروناز انجا چه می کرد؟نمی باید در ان ایام کنار خانواده اش می بود؟پس راست بود که پدر سروناز عنان زندگی را به دست همسرش داده، و اگر غیر از این بود چرا دختر جوانی راه به خانه نداشته باشد؟
    این برای یک مرد زیبنده بود که در تمامی امور از زنش حرف شنوی داشته باشد ؟مگر نه اینکه قانون طبیعت مردان را در صدر خانواده قرار داده بود؟مگر نه اینکه مرد موظف است اعضای خانواده اش را تحت حمایت بگیرد؟این بود حمایت پدری از دخترش؟اقای امجد در دل به سروناز حق داد که در زندگی اش طالب همسری باشد با خوی مردانه و نه فقط ظاهر مردانه.به سارگل اندیشید که خلق و خویش را می ستود ،گرچه گاه بر او خرده می گرفت که چرا این چنین سخت گیر است ؟به عاقبت خویش فکر کرد. او ان شب دیده بر هم نگذاشت. پیش از انکه خروس پیر لب پنجره بشیند از جا برخاست وبه حیاط رفت.باد سردی می وزید.ماه از زیر تکه ابری سرک کشید و باز رخ برگرفت.اقای امجد دست و صورتش را با اب سرد حوض شست .لرزه بر اندامش افتاد .با عجله به طرف اتاقش رفت اما دید که درب اتاق سروناز باز است و او زیر لحافی با ملحفه سفید تور دار ارمیده ،بازویش را با دستمال سفید و تمیز بسته بود که از زیر لحاف بیرون بود.
    اقای امجد به اتاقش رفت ،نمازش را خواند،رخت خوابش را جمع کرد ،لباسش را پوشید،ساکش را برداشت و از اتاق خارج شد. مقابل اتاق سروناز مکثی کرد و چون دید روی دختر جوان پوشیده است پا به اتاقش گذاشت.
    چراغی کم نور بالای سرسروناز روشن بود.گونه هایش هنوز گر گرفته بود و تن تن نفس می کشید.اقای امجد نگاهی به دست پانسمان شده اش که از زیر لحاف بیرون بود نمود و دید که پنجه هایش نیمه باز است .
    روی پا نشست و نگاهی به کف دست سروناز نمود بعد دست در جیب برد و تسبیح کهربایی اش را بیرون اورد، بوسید و به پیشانی اش زد و در دل گفت :سارگل ، من دینم رو نسبت به تو به این تسبیح ادا کردم. فکر کنم من وظیفه ام رو خوب انجام دادم.حالا وقتشه که جبران کنی. ازت می خوام برای خوشبختی این دختر دعا کنی. خودت گفتی حتی اگه بمیرم میام احوال این تسبیح رو می پرسم ببینم باهاش چه کارها می کنی. حالا هر وقت اومدی احوال این تسبیح رو بپرسی یادت میاد که باید همیشه سروناز رو دعا کنی،چون من ازت می خوام. بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:این یه دستوره غزالم. سپس تسبیح را میان پنجه ی نیمه باز سروناز نهاد و بلند شد تا اتاق را ترک کند اما پیش از انکه از اتاق برگشت ،نگاهی دیگر به چهره ی زیبای سروناز افکند ،اهی کشید و ازخانه بیرون رفت در حالی که زیر لب می گفت:دوست نشسته در برم من به کجا نظر کنم؟یار نشسته در رهم من به کجا سفر کنم؟
    عمو رجب با صدای بلند گفت:گفتم نمازاتون قضا میشه،بلند شید که حالا یک دم افتاب می زنه.
    آی صلوةِ صلوة.
    ماریا بلند شد پرویز را تکان داد و گفت: بلند شو دیگه مگه صدای عمو رجب رو نمی شنوی؟
    پرویز بالش را در بغل فشرد و گفت: ول کن اول صبحی.
    ماریا بلند شد و گفت: نمی دونی یکی نمازش قضا بشه خلق عمو رجب تا شب تنگ می شه. توکه می دونی به نماز چقدر حساسه. بلند شو دیگه.
    پرویز خودش را بیشتر به تشک فشرد و بالش را تنگ در اغوش گرفت و گفت: برو بگو پرویز نمازشو دم اذان خونده. ماریا با تمسخر گفت:زکی!توگفتی اونم باور کرد. بلند شو تنبل خان. بعد هم روی دخترانش را که هر دو مچاله شده بودند، پوشاند و از اتاق بیرون رفت.
    عمو رجب روی پله ها ایستاده بود و به حوض اب نگاه می کرد.با دیدن ماریا گفت:هر روز باید گلومو پاره کنم تا پرویز نمازش رو بخونه؟چه خوش خوابه این پسر!ماریاحرفی نزد و از پله ها پایین رفت.عمورجب لای در را باز کرد و داد زد پرویز نمازت رفت عمو.زن عمو سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و گفت:خلق خدا رو خبر کردی که نمازه. چرا داد و بیداد می کنی؟نمی بینی بچه ها خوابیدند؟
    عمو رجب غرید: توی این خونه تارک الصلوتی مرسوم نبوده. بعد هم رو به ماریا که کنار حوض نشسته بود کرد و گفت: نمی دونم چرا اقا سامان نمیاد بیرون؟اون که مقیده به نماز، موندم به در اتاقش بزنم یا نه؟
    زن عمو گفت:لازم نکرده، با این سر و صدایی که شما راه انداختی شهری ها هم واستادند به نماز، اقا سامان که جای خود داره.اون زودتر از شما نمازش رو می خونه.
    -شما دیدی اش؟
    - امروز نه ، اما دیروز دیدم هواهنوز تاریک تاریک بود که دست نمازش رو گرفت و رفت توی اتاقش. برو تو داد و قال راه ننداز.
    عمورجب زیر لب غرید و به اتاقش رفت در حالی که صدایش به گوش می رسید که می گفت: پرویز نمازت رفت عمو بلند شو شیطون و لعنت کن.
    پرویز نمازش را تمام کرد، سلام داد،برگشت و به ماریا که پشت سرش بر سجاده نشسته بود و با انگشتانش صلوات می فرستاد نگاه کرد و پرسید:از مریضمون چه خبر؟
    ماریا انگشتان بسته اش را از هم باز کرد و به صورت کشید و گفت:نصف شبی چند بار ازش خبر گرفتم، بد نبود، تبش اومده پایین، راحت خوابیده بود.حق با اقا سامان بود ،تبش از عفونت بود. به امید خدا به زودی زود خوب می شه. زن عمومی خواد امروز براش جیگر سیخ بکشه. قراره امروز عمورجب یه گوسفند ضبح کنه جیگرش رو بدیم سروناز بخوره.
    - پس نهار جغور بغور داریم.
    ماریا خندید و گفت: فعلا که خوش به حال تو شده.
    - نه که شما تماشاچی هستید؟شما که شکم ندارید باد هوا میل می فرمایید.
    ماریا بلند شد و سجاده اش را لب طاقچه نهاد و گفت: شکم رو که همه دارند،تا چجوری پرش کنن!
    پرویز دراز کشید و لحاف را روی خودش کشید و گفت: نشنیدی گفتند کار نیکو کردن از پر کردن است؟
    - چه ربطی داشت؟
    - خودت یه جوری ربطش بده . یعنی که خوردن خوبه و پر کردن شکم کاری نیکو،من یکی به سهم خودم حاضرم دم به دم پرش کنم. حالا من تا سرشیر و عسل مهیا شود یه چرت کوچولو می زنم.
    ماریا که داشت از اتاق بیرون می رفت از سر بدجنسی لحاف را از پایین پای پرویز کشید و با خود برد. پرویز هم غلطی زده لحاف دخترانش را بروی خود کشید.
    هوا کاملا روشن شده بود. ماریا پا به اتاق سروناز گذاشت و دید که او هنوز خواب است. کنارش نشست و دست به پیشانی اش برد. تبش قطع شده بود. سروناز چشم گشود و به روی دوست مهربانش لبخند زد.
    ماریا خم شد، پیشانی اش را بوسید و گفت:سلام خانم خوشگله!شکر خدا مثل اینکه می خوای جون بگیری.
    سروناز خواست بلند شود که حس کرد چیزی در میان پنجه هایش قرار دارد. دستش را بالا اورد و به ان نگریست.
    چشمش به تسبیح اشنای کهربایی افتاد.با تعجب گفت: این تسبیح تو دست من چه می کنه؟
    ماریا که چشمش به تسبیح افتاده بود،گفت: این که مال اقا سامانه.
    سروناز سرش را تکان داد و گفت: می دونم. بعد نیم خیز شد و تسبیح را جلوی دیدگان گرفت و گفت: اره خودشه اما توی دست من چه می کنه؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    395-404
    ماریا با بدجنسی گفت:از من می پرسی؟چه خبر بوده اینجا دختر؟
    سروناز سرش را تکان داد و گفت:من چه می دونم؟
    -ای کلک!
    -به جون خودم،به جون تو راست می گم.از کجا بدونم چجوری اومده اینجا؟
    نشنیده بودم تسبیح بال و پر داشته باشه.بعد تسبیح را گرفت و با دقت نگاهش کرد و گفت:اگرم داشته باشه تا برسه اینجا بال و پرش ریخته.
    -بس کن دیوونه
    -پس کار از ما بهترونه.حتما همینطوره.حتم دارم الان آقا سامان در به در دنبالش می گرده.اون طاقت نداره حتی یه دقیقه این تسبیح رو از خودش دور کنه.بده ببینم دیشب اینجا چه خبر بوده؟نشنیده بودم از زن عمو که اینجا جن و من داشته باشه.
    ماریا تسبیح را گرفت و از اتاق بیرون رفت در حالی که سروناز با بهت زدگی چشم به در داشت تا ماریا بازگردد و برایش بگوید که موضوع از چه قرار بوده.
    لای در اتاق مهمان قدری باز بود،ماریا شرم داشت به داخل آن نگاه کند.از این رو شتابان سراغ پرویز رفت بالای سرش نشست و او را چند مرتبه تکان داد و گفت:پرویز،پرویز؛چه وقته خوابه؟بلند شو.
    پرویز غلتی زد،چشمانش را مالاند و گفت:چیه سر آوردی؟والله به پیر به پیغمبر نمازم رو خوندم،ول می کنی یا نه؟و باز دوباره یکوری شده چشمانش را بست.ماری تسبیح بلند را روی صورت پرویز کشید،پرویز صورتش را خاراند بعد بلند شد نشست خمیازهای گشید و گفت:بر ذات آدم حسود...
    ماریا تسبیح را مقابل دیدگان پرویز گرفته چندین بار تکان داد.
    پرویز چشمانش را خمار کرد گفت:و نیازی به هیپنوتیزم نیست،رخصت بدید خودمون می خوابیم انرژی مصرف نکنید مادام.
    ماریا ضربه ای به گونه ی پرویز زد تا چرتش پاره شود و گفت:اینو میشناسیش؟
    پرویز با چشمانی خمار نگاهی به آن انداخت و گفت:آره تسبیحه.
    -نپرسیدم چیه،پرسیدم می شناسیش؟
    پرویز تکیه به دیوار داد پاها را دراز کرد صدای مفاصل مچش را بیرون آورد و گفت:ارادت دارم خدمتشون،معرف حضور هم بودیم قبلا.
    ماریا لحاف را از وری پاهایش کشید و گفت:اولا که بیجا کردی اینو از روی بچه ها کشیدی روی خدت مرد گنده،ببین طفلی ها مچاله شدند.
    پرویز با ادا گفت:آره طفلیا.حق با شماست منیجه خانوم.
    ماریا با ادا گفت:دوما بیجا می کنی ادای دیگران را در بیاری.سوما اول صبحی اینقدر نمک نپاش بگو ببینم این تسبیح مال کیه؟
    پرویز سرش را خاراند و گفت:عوض اینکه با یه استکان چای بیایی بالای سرم،نشستی به استنطاق؟برو از هرکی دلت می خواد بپرس تا بهت بگه که مال سامانه.
    -پس توی دست سروناز چه می کرد؟
    پرویز دوباذه دراز کشید و گفت:برو از خودش بپرس،حوصله داری ها!بعد دوباره لحاف را روی بچه ها کشید و گفت:مال یکی دیگه تو دست یکی دیگه پیدا شدهفسین جینش رو از ما می کنی؟
    ماریا لحاف را روی پرویز کشید و گفت:تعجب نکردی؟
    پرویز لای چشمانش را باز کرد و گفت:از چه بابت؟
    -اینکه تسبیح توی دست سروناز بود.
    -چرت که از سرم پرید شایدفاما فعلا که خوابم میاد جا واسه حیرت نیست.باشه طلبت.قول می دم وقتی بلند شدم تعجب کنم.حالا تو چرا اول صبحی هی یخم میدی؟رد کن اون لحاف بی صاحاب رو.
    -بی صاحاب نیست،صاحاب داره.
    -آره اونم منم،رد کن بیاد.
    بلند شو برو آقا سامان رو بیدار کن ببین چی شده؟می دونم چرا اون انداخته به خواب؟اون که سحر خیز بود.
    پرویز همان طور که چشمانش را بسته بود گفت:هیچی نشدهفحتما تو خواب راه افتاده سر از اتاق خانم ملک زاده در اورده.توی عالم همکاری دوست داشته هدیه ای،عیدی ای،پاداشی چیزی بهش بده.شبش به بیداری گذشته حالام خوابش گرفته.چرا رسوایی به بار میاری؟تو که داری عالم رو خبردار می کنی.حالا برو یه چای بیار که تا گلوم وا نشه از جام تکون نمی خورم.
    -بلند شو صبحونه حاضره،می خوام سفره رو بندازم اما آقا سامان از اتاق نمیاد بیرون،برو بیدارش کن من روم نمی شه.
    -حالا تو برو سفره رو بنداز تا من یه چرت دیگه بزنم.
    گفتم که آقا سامان تو اتاق بزرگه خوابیده،کجا باید سفره رو بندازم؟بعد هم مشتی به پرویز زد و گفت:بلند شو دیگه،خرسا هم از خواب زمستونی بیدار شدند.
    پرویز بلند شد و نشست و گفت:والله حق دارن.با این داد و قالی که تو را انداختی اون بینواها رو هم زابرا کردی.امان از دست زن پرحرف و فضول.
    ماریا با سینی صبحانه کنار پرویز ایستاده بود در حالی که پرویز دکمه های آستین پیراهنش را می بست.بعد چند مرتبه به در زد و گفت:سامان جان خوابی بابا؟ماری می گه خرسه بلند شده،تو چرا خوابی؟
    ماریا اخم کرد و گفت:هیس،این حرفها چیه؟
    پرویز باز به در زد و گفت:خواب موندی؟...زنده ای؟...سامان حان؟بابایی؟بلند شو دیگه. و چون صدایی نشنید رو به ماریا کرد و گفت:جواب نمی ده.
    -کر نیستم،خودم فهمیدم.
    پرویز دست به دستگیره برد و گفت:با اجازهء آقا سامان، و در را گشود.ماریا نیز آرام او را دنبال کرد و گفت:اقا سامان صبحانه آوردم.پرویز پرده را کنار زد و انها با رخت خواب جمع شده ی کنار دیوار رو به رو شدند و هیچ اثری از آقای امجد ندیدند. پرویز مات و مبهوت برگشت و به ماریا گفت:نیست.
    -کور نیستم خودم دارم می بینم.
    -سپاس خدای را که ما را زنی داد نه کر و نه کور.
    -پرویز بس کن الانه دلم از حلقم می زنه بیرون،تو می گی آقا سامان کجاست؟
    -رفته انگار.
    -کجا؟
    -چه می دونم؟حتما بیرون.
    -آخ که اگه من تورو نداشتم.
    -می مردی.
    -برو بگرد پیداش کن.
    -مگه گم شده؟هر جا باشه پیداش می شه.حتما رفته همین دور و برا قدم بزنه.میاد حالا.
    ماریا سینی را زمین گذاشت و به طرف طاقچه رفت و گفت:پرویز اینجا رو!
    -چیه؟نامه اس؟بده ببینم. و نامه را قاپید و گفت:بده من راضی نیستم به خط مرد نا محرم نگاه بندازی.
    ماریا باز اوفی کرد و گفت:چقدر خوشمزه ای پرویز!چش نخوری؟
    پرویز نامه ی تا شده را باز کرد و چنین خواند:تشکر برای همه چیز،سوییچ را روی طاقچه گذاشتم شاید به کارتون بیاد،من نیازی به ماشین ندارم.
    ماریا نامه را از دست پرویز گرفت و گفت:بده خودم بخونم،پرویز نامه را به دست ماریا داد و گفت:مرغ از قفس پرید،باید خودم حدس می زدم.
    -جرا؟چی رو حدس می زدی؟
    -تا حالام که مونده بود،نگران بود.
    -اون که معلومه.
    -خوبفخاطرش جمع شدفگذاشت و رفت.معلوم بود که از بودن کنار خانم ملک زاده ناراحته.
    -خودش گفت؟
    -خیر خانوم،بنده خودم بو بردم.
    -کد.م بو که به دماغ من نخورد؟
    -دماغ من به کله ای وصله که توش دماغه.حتما از تو نیست.
    -وای که کشتی منو با این همه دماغ!
    -دماغ نه بی ادب،دماغ.
    -حالا ا یا ا.چه فرقی داره؟
    -خیلی هم داره.
    -اما من توی کله ی تو فقط دماغ می بینم،اونم این هوا!
    -کشته ی همین دماغمی که ولم نمی کنی؟
    -اوف!ول می کنی اون دماغ گنده تو یا نه؟
    -من که آره تو دست بر نمی داری،نفسم گرفت،ولش کن.
    -خوشمزه1نمیدونم چرا مامان جونت دومادت کرد؟حیف تو نبود؟
    -چون خواست تو رو هم تو خوشی هاش شریک کنه،باز بگو مادر شوهرا حسودند.
    -حالا چرا آقا سامان بی خبر گذاشت و رفت؟
    -خب معلومه،ئاسه اینکه کسی مانعش نشه.
    -بنده ی خدا صبح به این زودی کجا رفته بی ماشین؟اصلا چرا ماشینش رو گذاشته؟
    -واسه ی ما.
    -د؟باز غیب گفتی؟
    -قربون دستش،یه جا جبران می گنیم.حالا بهتره بری بقیه رو خبر کنی بیان صبحونه شون رو بخورن،برو که مردم از گشنگی.
    -تو شروع کن،من امروز با سروناز صبحانه می خورم و نماند که شاهد مخالفت پرویز باشد.
    سروناز و ماری کنار سفره ای کوچک نشسته بودند.سروناز چای گرمی نوشید و بعد از آن استکان شیری را که ماریا بدو تعارف نمود را گرفت و گفت:چی شد که آقای امجد رفت؟
    ماریا شانه ای بالا انداخت و گفت:کسی سر از کارهای اون در نمی یاره.یه دفعه مثل اجل میاد یه مرتبه هم مثل جن غیبش می زنه.مرامش اینه.
    -ماجرای تسبیح چی بود؟
    -نفهمیدم.والله منم مثل تو کجکاو شدم.آخه آقا سامان هیچ وقت اونو از خودش دور نمی کنه.این تسبیح یادگار سارگله.
    سروناز با تعجب نگهی به تسبیح که گویی برای اولین مرتبه است که آن را می بیند کرد و گفت:جدی می گی؟
    -آره،یادت میاد گفته بودم برات که آقا سامان سارگل روکرد لای چادر؟
    -آره یادمه.
    -فردای آن روز سارگل این تسبیح رو میده بخ آقا سامان و میگه این تسبیح رو مادربزرگم از مکه برام آورده،توی جانمازم گذاشته بودم اما بهتره بدمش به تو چ.ن باید تیپ هردومون کاملا اسلامی باشه،ازت میخوام هر وقت کنار من راه میری این تسبیح رو توی دستت بگیری و دونه دونه ذکر بگی،ببینم به من بیشتر اهمیت می دی یا به تیپ و ژستت.آقا سامان هم که مرد با خدائیه،تسبیح رو بوسیده و به چشماش کشیده و گفته:ای به چشم.لعنت به من اگخ لحظه ای اونو از خودم دور کنم.البته تا لحظه ای که تو چادرت رو حفظ کنی.سارگل هم گفته بود:حتی اگه بمیرم؟آقا سامان دستش رو روی لب های سارگل گذاشته و گفته زبونت رو گاز بگیر.سارگل هم خندیده و گفته:حتی اگه بمیرم هم میام و احوال تسبیح رو می پرسم.
    بیچاره سارگل که نمیدونست قراره زور بمیره اگه بدونی چه کیفی میکرد وقتی اینارو برام تعریف می کرد!هی می خندید و هی تعریف می کرد و می گفت:چیزی که عوض داره،گله نداره.اگه من شدم حاجیه،سامان هم شد حاج آقا.بعدشم گفت:خواستم ثابت کنم که زن هم میتونه قدرت داشته باشه،فقط یه کمی سیاست لازم داره. بعد ماریا تکه ای نان برشته به دهان برد و گفت:دیگه از روزی که سارگل مرد،آقا سامان اینو یک لحظه از خودش جدا نکرد.
    اهی بلند از سینه ی ماریا آکنده شد و باز گفت:یادمه که اون روز سارگل گفت من که دوست ندارم بمیرم اما دوست داشتم سامان رو بترسونم،خودمونیم ها بد جوری هم ترسید.بعد آهی کشید و گفت:الهی بمیرم واسه دل ریش آقا سامان،به یک حساب خوب شد که این بند رو پاره کرد و سپردش به تو.
    -سپردش به من؟
    -خب آره،اما نمیدونم چطوری!باورم نمیشه که اومده باشه اینجا!گرچه هر کاری بگی ازش بر میاد،اما این یکی کار رو چی بگم؟بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:حالا دیگه خاطرم جمع شد که این تسبیح نیست تا هر روز و دم به ساعت دلش رو به آتیش بکشه.به خداوندی خدا هر روز که می دیدم اینو توی دستش چرخ و تاب می ده آتیش می گرفتم.منو نبین که مدام می خندم،یه وقتایی دلم یه گوله آتیشه.
    -تو فکر می کنی چی سبب شده که اونو به قول تو سپرد به من؟
    -والله چی بگم؟عقلم قد نمیده.میدونی آدما واسه کارایی که انجام میدن یه دلیلی دارن دیگه.خب اونم آدمه دیگهن حتما یه دلیلی داشته،به هر صورت این تسبیح یه هدیه اس،یا...یا یه پیام،یا یه رشتهء...رشتهء...چه میدونم1
    -چی می خوای بگی؟
    -نمیدونمواما بالاخره یه روزی ته و توی این ماجرا رو در میارم.حالا صبحونه ات رو بخور تا من یه فکری بردارم ببینم از چه راهی می تونم وارد بشم،این آقا سامان مثله صخره اس،سخت و محکم.اینجوری نیست که هر کی دلش خواست پی به رازش ببره و راه به قلبش پیدا کنه.اما....اما اگه خویش منه که میدونم چی کار کنم.فعلا بی خیال شو بچسب به این نونای داغ تنوری.بخور جون بگیری.
    و هر دو مشغول خوردن شدند و از هر دری سخن گفتند.بعد هم ماریا سفره را جمع کرد و از سروناز خواست به استراحت بپردازد و خود سراغ زن عمو رفت .سروناز تسبیح را در مشت گرفته به ان خیره شد و به فکر فرو رفت.
    ملوک مقابل آینه نشسته و رژ سرخابی اش را به لبانش مالید بعد لبانش را چند مرتبه به هم مالاند تا رژ لب به طور یکنواخت به همه جا مالیده شود،سپس به خود خیره شد،پوست صورتش قدری نازک شده و چند چین ریز کنار چشمانش دیده می شد،چینی بزرگ و نسبتا بلند هم وسط پیشانی اش نشسته بود که این رنجش می داد.صدای پای پیری را می شنید که بدو نزدیک می شد تا بر وجودش خانه کرده تمامی وجودش را در بر گیرد.می دانست هیچ گاه به آن سکل زیبا نبوده و همیشه لوازم آرایشی را به کمک طلبیده تا زیر نقاب چرب و رنگیش خود را مخفی سازد.اما تارهای سفید مو که کناره گوشهایش دیده می شد و او آنها را رنگ میکرد و این چین بلند وسط پیشانی حقیقتی بود غیر قابل انکار که نمی شد کتمانش کرد.
    دلش گرفت،اه سنگینی از اعماق سینه برون داد.هیچ گاه پیری را دوست نداشت.
    دانست که ان نیز دوره ای است که خواه نا خواه باید بدان پا گذاشت. دلش شوهرش را می خواست،هر وقت که دلگیر می شد و یا موضوع به خصوصی رنجش می داد چون کودکی دردانه،سر بر شانه اش می گذاشت.مرد خوش قلبی بود و دست بر سرش می کشید و به زندگی امیدوارش می کرد و اکنون حضور نداشت تا بار غم از دلش بردارد. به خود لعنت فرستاد ،به زبان تندش و آن غرور لعنتی اش که باعث شده بود او را از خود براند،سروناز را نیز از ته دل نفرین نمود که مسبب این جدایی و اختلاف بود،ناگاه در باز شد و فتنه در استانه ی آن ظاهر گردید،دخترش به ناگاه قد کشیده بود و این سبب افسار گسیختگی اش بود به خصوص در این ایام که بیش از پیش به حال خد واگذاشته شده بود.خواهر بزرگش در خانه حضور نداشت،هم چنین پدرش.گرچه دخلی در تربیت او نداشت ،با این همه مترسکی بود شاید و مادرش هم آنقدر مغموم و سر در گریبان بود که از حال وی غافل مانده بود.ملوک چرخید و فتنه را دید که بلوزی یقه باز و بدون آستین در بر کرده با دامنی پلیسه که فوق العاده کوتاه بود. صورتش غرق در آرایش و موهای بلند و فردارش چرب و براق بود که روی شانه های عریانش رها شده بود.کیفی ظریف با زنجیری طلایی روی شانه انداخته و کفشهای تابستانی پاشنه بلند نیز به پا داشت.انگشتهای دست و پایش هم آغشته به لاک قرمز بود.ملوک اخم کرد و گفت:کجا با این قیافه؟
    فتنه غرید:قیافه ام چشه؟
    -بگو چش نیست؟
    فتنه بی حوصله گفت:مامی جان شروع نکن.تو که مثل پدر امل نبودی.نمی دونم چرا تازگیها بهانه گیر شدی؟
    ملوک از جا برخاست و گفت:بیا جلوتر خودت رو توی آینه نگاه کن،ببین چه لباسیه پوشیدی!
    -یه ژاکت بر می دارم که اگه باد اومد تنم کنم.
    -این لباس جلفه فتنه.خیلی هم زیاد!بیا توی آینه نگاه کن،قباحت داره.
    فتنه وسط اتاق چرخی زد و گفت:فکر می کنی خودم رو ندیدم؟می دونی که هزار بار خودم رو دید زدم،می شه آدم بخواد بره بیرون از خونه ،خودش رو توی آینه نگاه نکنه؟حالا بگو که ماه شدم،بگو که خوشت میاد.
    ملوک که بی حوصله و عصبی بود صدایش را بلندتر کرد وگفت:فتنه تو هنوز به حد کافی بزرگ نشدی.
    -آه،مامی میدونی که هیچوقت از پند و اندرز خوشم نیومده،درست مثل خودت.
    -فتنه با من یکی به دو نکن.
    -شما شروع کردید مامی.بهتره بدونید من به حد کافی بزرگ شدم و می تونم واسه لباس پوشیدن خودم تصمیم بگیرم.
    -من اجازه نمی دم سر به خود برای خودت تصمیم بگیری،تا من توی این خونه هستم همه چیز باید زیر نظر من باشه،فهمیدی؟
    فتنه که جلو آینه ایستاده و غرق تماشای خود بود لبش را غنچه کرد و گفت:جه کنم که نمی فهمم مامی؟بعد چرخید و گفت:مامی تورو به خدا دست بردار از خودت یادت شده که که چه ریختی لباس می پوشیدی؟عکساتو دیدم،بعد در شیشه ی عطری را باز کرد و آن را زیر گلویش کشید و گفت:خوب حق هم داشتی،جوون بودی،ولی انصاف داشته باش،به منم حق بده منم جوونم.
    ملوک گامی برداشت و گفت:همین الان میری یک لباس مناسب می پوشی در غیر این صورت حق نداری از خونه بیرون بری،فهمیدی؟
    فتنه شیشه ی عطر را به دراور کوبید و گفت:نه نفهمیدم،من نمی فهمم تو چرا اینقدر دوست داری حاکم مطلق باشی؟چرا اینقدر امر ونهی می کنی؟چرا اجازه نمی دی هرکس اونطور زندگی کنه که دوست داره؟
    ملوک که خشمگین شده بود دستش را بالا برد و محکم روی صورت دخترش خواباند.فتنه دستش را روی صورت سرخش گذاشت آن را فشرد و گفت:تو یک پیرزن جبار و بد اخلاقی،توهمه رو از خودت می رونی. تا وقتی دختر بچه بودی به مادرت حکم می کردی و حالا به شوهر و بچه هات. فکر می کنی کی هستی؟هان؟
    ملوک فریاد کشید:ببند اون دهن کثیفت رو،گمشو،از جلوی چشمام دور شو دختر نمک نشناس.
    فتنه با عصبانیت در حالی که گلگون شده بود داد زد:البته که می رم.مثل پدرم و خواهرم،لیاقت تو همینه که تنها بمونی.
    این را گفت و شتابان از اتاق بیرون رفت.ملوک رژش را به دیوار کوبید روی صندلی نشستت و با غیظ فریاد کشید :کوثر،کوثر اون شیشه ی قرص منو بیار.
    دوست داشت بگرید با این که می دانست با گریستن هم از غمش کاسته نخواهد شد.
    فغان می طلبید و شکوه،شکوه از چه؟از تندرویهایش؟از غرور بی حد و حسابش؟احساس بدی داشت.به وضوح می دید که دیگر به اوامرش وقعی نمی نهند.همه در برابرش قد علم می کردند.مقصر که بود؟همان پیری؟همان دوره ای که می گریخت از آن؟
    کوثر با دو انگشت به در زد و گفت:خانم اجازه هست؟و بدین ترتیب رشته ی افکار ملوک را گسیخت.اما ملوک جوابی نداد.کوثر از پشت در گفت:خانوم جان قرصتون را آوردم.ملوک نالید:بیا تو.کوثر شیشه ی قرص را کنار دست ملوک نهاد و گفت:خانم جون شیشه ی قبلی تون رو پیدا نکردم یک سربست آوردم.ملوک داد زد:انقدر ور نزن؛قرص قرصه برو بیرون.
    کوثر سر خم کرد و گفت:چشم با اجازه.و در را پشت سر خود بست.ملوک هنوز توی آینه خیره به خود مانده بود.از صورت چرب و براقش منزجر بود.برای چه کسی خود را می آراست؟آرایش و پیرایش دل خوش لازم داشت.چیزی که او نداشت.نوروز ان سال جز اندوه ره آورد دیگری برای او نداشت.پیش از تحویل سال شوهرش را رانده بود.بعد از آن هم درها را بسته و خود را چون مجرمی مخفی نموده بود.حوصله ی هیچ کس را نداشت،همه شب به کمک آرام بخش به بستر می رفت تا مجالی برای تفکر نداشته باشد.روزها به حد کافی افکارش مشغول بود.کشوی میزش را بیرون کشید،محتویاتش را به هم ریخت ،در پی پنبه بود تا آرایشش را با شیر پاک کن بزداید.دلش برای چهره ی ساده گرچه نازیبایش تنگ شده بود.کنار بسته ی پنبه ، شیشه ی قرصش را دید،همان که کوثر نیافته بود.آن را برداشت ،دو عدد قرص بیشتر نداشت،می دانست که یک قرص کفافش نمی دهد.این اواخر دو تا را با هم میخورد نا خوابش بگیرد.دستانش می لرزید.فتنه با آن رفتار ناشایست و آن قیافه ی وقیح جلوی دیدگانش قرار داشت،دخترک افسار گسیخته ای که روبروی مادرش قرار گرفته و به وی بی احترامی کرده نموده بود.قلبش تیر کشید،نوجوانی خویش را به خاطر اورد که چه سان اشرف السلطنه را می رنجانده و عذاب می داده!اما اشرف السلطنه همیشه لب فرو می بست و همان میکرد که دخترش خواهان بود.او که دیگر فرزندی نداشت یا شوهری که بدو دل خوش دارد،در برابر تمامی خواسته های دخترش تسلیم محض بود،دلش گرفت،کاش مادرش زنده بود و او می توانست جبران کند!آهی از دلش آکنده شد.شیشه ی قرص سر بست را تتوی کشو انداخت و آن دیگری را برداشته از اتاق بیرون رفت،سرش گیج می رفت و دلش به هم می خورد.روی کاناپه ی وسط هال نشست و داد زد:کوثر کوثر،دختره ی بی شعور پس کو این لیوان آب؟کوثر که به عصبانیت بیش از حد خانمش واقف بود لیوان آب سردی روی میز نهاد و خیلی زود به آشپزخانه رفت.ملوک دستمالی از روی میز برداشت به لبهایش کشید و آن را با غیظ وسط هال پرت کرد.بعد دو عدد قرص را با هم به دهان انداخت و لیوان آب را لاجرعه سر کشید سپس پاها را دراز کرده خود را روی کاناپه ولو نموده و چشمهایش را بست.این کاناپه جایگاه مخصوصش بود که همیشه بر رویش می لمید و مجله ی زن روز ورق میزد یا ساعاتی طولانی با تلفن مشغول می شد،اما آن روز حال دیگری داشت،خسته،افسرده و بی حوصله.
    باقلوای گل رز،رولن،بادام بری،قطاب بادامی،دست پیچ و خیلی از شیرینی های ریز و دزشتی را که انسی و کوثر به کمک هم برای عید نوروز تدارک دیده بودند روی میزی بزرگ درون ظرف کریستال سر پوشیده قرار داشت ،اما نه ضیافتی بود و نه جلوسی که توسط آن از میهمانان پذیرایی شود،فندق و پسته،چلغوز و بادام شورهایی که انسی تفت داده بود نیز دست نخورده روی میز قرار داشت و فقط کوثر گاه به گاه ناخنکی به آن زده بادامهای شورش را به دور از چشم ملوک به دهان می انداخت.ملوک هر روز که از کنار میز گذر می کرد به آن همه شیرینی و آجیل که با وسواس تهیه شده بود نظر می کرد و اه می کشید،دلش پر می کشید که چون سالهای گذشته کنار شوهر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تکه ای نان برشته به دهان برد و گفت:از روزی که سارگل مرد آقا سامان اینو یک لحظه از خودش جدا نکرد.
    آهی بلند از سینه ی ماریا کنده شد و باز گفت:یادمه که اون روز سارگل گفت من که دوست ندارم بمیرم اما دوست داشتم سامان رو بترسونم.خودمونیم ها بدجوری هم ترسید.بعد آهی کشید و گفت:الهی بمیرم واسه دل ریش آقا سامان.به یک حساب خوب شد که این بند رو پاره کرد و سپردش به تو.
    -سپردش به من؟
    -خب آره اما نمی دونم چطوری!باورم نمیشه که اومده باشه اینجا!گرچه هر کاری بگی ازش بر میاد اما این یکی کارو چی بگم؟بعد سرش را بالا گرفت و گفت:حالا دیگه خاطرم جمع شد که این تسبیح نیست تا هر روز و دم به ساعت دلش رو به آتیش بکشه.به خداوندی خدا هر روزی که می دیدم اینو توی دستش چرخ و تاب میده آتیش میگرفتم.منو نبین که مدام میخندم یه وقتایی دلم یه گوله اتیشه.
    -تو فکر میکنی چی سبب شد که اونو به قول تو سپرده به من؟
    -والله چی بگم؟عقلم قد نمیده میدونی آدما واسه کارهایی که انجام میدن یه دلیلی دارند دیگه.خوب اونم آدمه دیگه حتما یه دلیلی داشته.به هر صورت این تسبیح یه هدیه اس یا...یا یه پیام یا یه رشته ی...رشته ی...چه میدونم!
    -چی میخوای بگی؟
    -نمیدونم اما بالاخره یه روزی ته و توی این ماجرا رو در میارم.حالا صبحونه ات رو بخور تا من یه فکری بردارم ببینم از چه راهی میتونم وارد بشم.این آقا سامان مثل صخره اس.سخت و محکم.اینجوری نیست که هر کی خواست پی به رازش ببره و راه به قلبش پیدا کنه اما..اما اگه خویش منه که میدونم چه کار کنم.فعلا بیخیال شو بچسب به این نونای تنوری.بخور جون بگیری.
    و هر دو مشغول خوردن شدند و از هر دری گفتند.بعد هم ماریا سفره را جمع کرد و از سروناز خواست به استراحت بپردازد و خود سراغ زن عمو رفت.سروناز تسبیح را در مشت گرفته به آن خیره شد و به فکر فرو رفت.
    ملوک مقابل آیینه نشسته و رژلب سرخابی اش را به لبانش مالید بعد لبانش را چند مرتبه به هم مالید تا رژلب به طور یکنواخت به همه جا مالیده شود.سپس به خود خیره شد.پوست صورتش قدری نازک شده و چند چین ریز کنار چشمانش دیده میشد.چینی بزرگ و نسبتا بلند هم کنار پیشانی اش نشسته بود که این رنجش میداد.صدای پای پیری را میشنید که بدو نزدیک میشد تا بر وجودش خانه کرده تمامی وجودش را دربر گیرد.می دانست هیچ گاه به آن شکل زیبا نبوده و همیشه لوازم آرایشی را به کمک طلبیده تا زیر نقاب چرب و رنگینش خود را مخفی سازد.اما تارهای سفید مو که کناره ی گوشهایش دیده می شد و او آنان را رنگ میکرد و این چین بلند وسط پیشانی حقیقتی بود غیرقابل انکار که نمی شد کتمانش نمود.
    دلش گرفت.آه سنگینی از اعماق سینه برون داد.هیچگاه پیری را دوست نداشت.دانست آن نیز دوره ای است که خواه ناخواه باید بدان پا گذاشت.دلش شوهرش را می خواست.هر وقت که دلگیر می شد و یا موضوع به خصوصی رنجش می داد چون کودکی دردانه سر بر شانه اش میگذاشت.شوهرش مرد خوش قلبی بود و دست نوازش بر سرش می کشید و به او قوت قلب می داد.همیشه حضورش در خانه به قلب ملوک جانی تازه می بخشید و به زندگی امیدوارش می کرد و اکنون حضور نداشت تا بار غم از دلش بردارد.به خود لعنت فرستاد.به زبان تندش و آن غرور لعنتی اش که باعث شده بود چنان بی رحمانه او را از خود براند.سروناز را نیز از ته دل نفرین نمود که مسبب این جدایی و اختلاف بود.ناگهان در باز شد و فتنه در آستانه ی آن ظاهر گردید.دخترش به ناگاه قد کشیده بود و اینسبب افسار گسیختگی اش بود.به خصوص در این ایام که بیش از پیش به حال خود واگذاشته شده بود.خواهر بزرگش در خانه حضور نداشت هم چنین پدرش گرچه دخلی در تربیت او نداشت.با این همه مترسکی بود شاید و مادرش هم آنقدر مغموم و سر در گریبان بود که از حال وی غافل مانده بود.ملوک چرخید و فتنه را دید که بلوزی یقه باز و بدون استین در بر گرده و با دامنی پلیسه که فوق العاده کوتاه بود.صورتش غرق در آرایش و موهای بلند و فردارش چرب و براق بود که روی شانه های عریانش رها شده بود کیفی ظریف با زنجیری طلایی روی شانه انداخته و کفش های تابستانی پاشنه بلند نیز به پا داشت.انگشتان دست و پایش هم اغشته به لاک قرمز بود.ملوک اخم کرد و گفت:کجا با این قیافه؟
    فتنه غرید:قیافه ام چشه؟
    -بگو چش نیست؟
    فتنه بی حوصله گفت:مامی جان شروع نکن.تو که مثل پدر امل نبودی.نمیدونم چرا تازگیها بهانه گیر شدی؟
    ملوک از جا برخاست و گفت:بیا جلوتر خودتو توی آیینه نگاه کن ببین چه لباسیه پوشیدی!
    -یه ژاکت برمیدارم که اگه باد اومد تنم کنم
    -این لباس جلفه فتنه.خیلی هم زیاد!بیا توی آیینه نگاه کن.قباحت داره.
    فتنه وسط اتاق چرخی زد و گفت:فکر میکنی خودم رو ندیدم؟میدونی که هزار بار خودمو دید زدم.میشه آدم بخواد بره بیرون از خونه خودشو توی آیینه نگاه نکنه؟حالا بگو که ماه شدم بگو که خوشت میاد.
    ملوک که بی حوصله و عصبی بود صدایش را بلندتر کرد و گفت:فتنه تو هنوز به حد کافی بزرگ نشدی.
    -اَه مامی جان!میدونی که هیچ وقت از پند و اندرز خوشم نیومده.درست مثل خودت.
    -فتنه با من یکی به دو نکن.
    -شما شروع کردید مامی.بهتره بدونید من به حد کافی بزرگ شدم و می تونم واسه لباس پوشیدن خودم تصمیم بگیرم.
    -من اجازه نمی دم سر به خود برای خودت تصمیم بگیری.تا من توی این خونه هستم همه چیز باید زیر نظر من باشه فهمیدی؟
    فتنه که جلوی آیینه ایستاده و غرق تماشای خودش بود لبش را غنچه کرد و گفت:چه کنم که نمی فهمم مامی؟بعد چرخید و گفت:مامی تو رو به خدا دست بردار.از خودت یادت شده که چه ریختی لباس میپوشیدی؟عکساتو دیدم.بعد در شیشه ی عطری را باز کردو آن را زیر گلویش کشید و گفت:خب حق هم داشتی جوون بودی.ولی انصاف داشته باش به منم حق بده منم جوونم.
    ملوک گامی برداشت و گفت:همین الان میری یک لباس مناسب میپوشی در غیر این صورت حق نداری از خونه بری بیرون فهمیدی؟
    فتنه شیشه ی عطر را روی دراور کوبید و گفت:نه نفهمیدم من نمیدونم تو چرا اینقدر دوست داری حاکم مطلق باشی؟چرا اینقدر امر و نهی میکنی؟چرا اجازه نمیدی هر کس اونطوری زندگی کنه که دوست داره؟
    ملوک که خشمگین شده بود دستش را بالا برد و محکم توی صورت دخترش خواباند.فتنه دستش را روی گونه ی سرخش گذاشت آن زا فشرد و گفت:تو یک پیرزن جبار و بداخلاقی.تو همه را از خودت می رونی.تا وقتی که دختر بچه بودی به مادرت حکم می کردی و حالا به شوهرت و بچه هات فکر کردی کی هستی؟هان؟
    ملوک فریاد کشید:ببند اون دهن کثیفت رو گمشو از جلو چشام دور شو دختر نمک نشناس.
    فتنه با عصبانیت در حالی که گلگون شده بود داد زد:البته که میرم مثل پدرم و خواهرم.لیاقت تو همینه که تنها بمونی.
    این را گفت و شتابان از اتاق بیرون رفت.ملوک رژش را به دیوار کوبید روی صندلی نشست و با غیظ فریاد کشید:کوثر کوثر اون شیشه ی قرص منو بیار.
    دوست داشت بگرید درحالی که میدانست با گریستن هم از غمش کاسته نخواهد شد.فقان می طلبید و شکوه.شکوه از چه؟از تندرویهایش؟از غرور بی حد و حسابش؟احساس بدی داشت.به وضوح می دید که دیگر به اوامرش وقعی نمی نهند.همه در برابرش قد علم می کردند.مقصر که بود؟همان پیری؟همان دوره ای که می گریخت از آن؟
    کوثر با دو انگشت به در زد و گفت:خانم اجازه هست؟و بدین ترتیب رشته ی افکار ملوک را گسیخت.اما ملوک جوابی نداد.کوثر از پشت در گفت:خانم جون قرصتون رو آوردم. ملوک نالید:بیا تو.کوثر شیشه ی قرص را کنار دست ملوک نهاد و گفت:خانم جون شیشه ی قبلی تون رو پیدا نکردم یک سربست آوردم.ملوک داد زد:اینقدر در نزن.قرص قرصه. برو بیرون.
    کوثر سر خم کرد و گفت:چشم با اجازه.و در را پشت سر خود بست.ملوک هنوز توی آینه خیره به خود مانده بود.از صورت چرب و براقش منزجر بود.برای چه کسی خود را می آراست؟آرایش و پیرایش دل خوش لازم داشت.چیزی که او نداشت.نوروز آن سال جز اندوه ره آورد دیگری برای او نداشت.پیش از سال تحویل شوهرش را رانده بود.بعد از آن هم درها را بسته و خود را چون مجرمی مخفی نموده بود.حوصله ی هیچ کس را نداشت.نشست و برخاست و آمد و شد دل و حوصله میخواهد.یار و همراه میخواهد که او هیچ کدامش را نداشت.همه شب به کمک آرام بخش به بستر می رفت تا مجال تفکر نداشته باشد.روزها به حد کافی افکارش مشغول بود.کشوی میزش را بیرون کشید محتویاتش را به هم ریخت.در پی پنبه بود تا آرایشش را با شیرپاک کن بزداید.دلش برای چهره ی ساده گرچه نازیبایش تنگ شده بود.کنار بسته ی پنبه شیشه ی قرصش را دید.همان که کوثر نیافته بود.آن را برداشت.دو عدد قرص بیشتر نداشت.میدانست یک قرص کفافش نمی دهد. این اواخر دوتا را با هم میخورد تا خوابش بگیرد.دستانش می لرزید.فتنه با ان رفتار ناشایست و آن قیافه ی وقیح جلوی دیدگانش قرار داشت.دخترک افسار گسیخته ای که چنین وقیحانه رو در روی مادرش قرار گرفته و به وی بی احترامی نموده بود.قلبش تیر کشید.نوجوانی خویش را به خاطر آورد که چه سان اشرف السلطنه را می رنجانده و عذاب می داده!اما اشرف السلطنه همیشه لب فرو می بست و همان می کرد که دخترش خواهان بود.او که دیگر فرزندی نداشت و شوهری که بدو دل خوش دارد در برابر تمامی خواسته های دخترش تسلیم محض بود.دلش گرفت.کاش مادرش زنده بود و او می توانست جبران کند!آهی از دلش کنده شد.شیشه ی قرص سربست را توی کشو انداخت و آن دیگری را برداشته از اتاق بیرون رفت.سرش گیج می رفت و دلش به هم می خورد.روی کاناپه وسط هال نشست و داد زد:کوثر کوثر دختره ی بی شعور پس کو این لیوان آب؟کوثر که به عصبانیت بیش از حد خانمش واقف بود لیوان آب سردی روی میز نهاد و خیلی زود به آشپزخانه رفت.ملوک دستمالی از روی میز برداشت به لبهایش کشید و آن را با غیظ وسط هال پرت کرد.بعد دو عدد قرص را با هم به دهان انداخت و لیوان آب را لاجرعه سر کشید.سپس پاها را دراز کرده خود را روی کاناپه ولو نموده چشمهایش را بست.این کاناپه جایگاه مخصوصش بوده که همیشه بر روی آن می لمید و مجله زن روز ورق می زد یا ساعاتی طولانی با تلفن مشغول می شد.اما آن روز حال دیگری داشت.خسته افسرده و بی حوصله.
    باقلوای گل رز-رولن-بادام بری-قطاب بادامی-دست پیچ و خیلی از شیرینی های ریز و درشتی را که انسی و کوثر به کمک هم برای عید نوروز تدارک دیده بودند روی میزی بزرگ درون ظرف کریستال سرپوشیده قرار داشت اما نه ضیافتی بود و نه جls


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/