صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #41
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    نازک با نیما یا فروغ ؟!
    فروغ فرخ زاد
    ابوذر کردی
    شعر معاصر عرب و پدیده‌ای به نام نازک الملائکه
    در این یادداشت نمی‌کوشیم به ترجمه‌ی اشعار نازک الملائکه روی بیاوریم ، چرا که ترجمه‌ی شعر در ایران خیلی با برکت شده است و هر ناکریم وبلاگ بازی ، در گوشه و کناری با اتکا به نوعی رویکرد نرم افزاری شروع به ترجمه می‌کند ، ترجمه‌ای که بوی دیکشنری از مشام بند بند آن می‌خیزد ، در این یاد داشت در تلاشیم که یک نگاه کلی به ساختار شعر نازک الملائکه یا همان نیمای اعراب داشته باشیم ، این که می‌گویم نیمای اعراب چون نیما حدود یک دهه زودتر از نازک دست به جراعی عروض برد و از سیستم عروض به جهانی رسید که ما فارسی زبانان آن را شعر آزاد می‌نامیم و اعراب آن را شعر " حر " ، این اخیر ، اصطلاحی از نازک است ، در ادامه ضمن مقایسه‌ی نازک با فروغ در طرح ریزی یک عروض جدید ، می‌خواهیم به کشف زنانگی‌های نازک و مقایسه تطبیقی آن با شعر فروغ فرخزاد بنماییم ، البته باز در اینجا از زنان عذرخواهی می‌کنیم که به این جسارت دست می‌بریم چرا که به تعبیر سیمون دوبوآر ، مردان همیشه به صورت نامطئنی از زنان خواهند نوشت ، ممکن است در خلال یادداشت شعر‌ها یا ترجمه‌های آنها از نازک الملائکه بیاید .
    نازک الملائکه در 23 آگوست 1923 در بغداد متولد شد ،تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در همان جا گذراند ، در سال 1939 وارد دارالمعلمین عالی عراق شد و به تحصیل در رشته‌ی ادبیات عرب پرداخت ، در خلال تحصیلات ، به فلسفه و منطق علاقه مند شد ، وی می‌گوید که از همان ابتدای کودکی به شعر علاقه مند بوده است و استعداد وی از همان ابتدا بر پدرش مشهود شده و وی را لقب " شاعره " می‌داده است بی آن که خود نازک معنی این واژه را بفهمد ، وی در این زمینه می‌گوید که در سن ده سالگی قصیده‌ای سروده است که در یکی از قفایای آن غلط نحوی بوده است و پدرش با دیدن شعر وی به او گفته است که برخیز برو ابتدا نحو را فراگیر و آن گاه به سوی شعر روی بیاور . با این که پدر وی دستی در شعر نداشته ولی مادر وی با نام " ام نزار الملائکه " شاعر بوده است .
    نازک الملائکه در سال 1947 اولین مجموعه‌ی شعر خود را با نام " عاشقه الیل " منتشر کرد ، اندکی بعد از آن شعر وبا یا " الکولیرا " به مناسبت همه گیر شدن بیماری وبا در قاهره سرود ، تلنگر اولیه‌ی این شعر با افزایش قربانیان این بیماری در ذهن نازک نقش بست ، گویا مسیر و مدار تحول این شعر از سمت قصیده و وزن به سمت شعر آزاد با تعداد قربانیان این حادثه دلخراش رابطه‌ی مستقیمی دارد ، نطفه‌ی اولیه‌ی شعر وقتی پا می‌گیرد که نازک می‌فهمد تعداد قربانیان این بیماری ، 300 نفر در روز است ، وی قلم را بر می‌دارد و این زمان دهشتناک را به قصیده درمی‌آورد ، این قصیده ابتدای امر به دو خاصیت رایج شعر عرب تیپا می‌زند یکی تغییر قافیه بعد از هر چهار بیت و این که نحو دیگر قوام سابق را در شعر ندارد ، در ادامه وقتی که تعداد تلفات به 600 نفر در روز می‌رسد ، قصیده مورد بازنگری قرار می‌گیرد ، این بار قدری از لحاظ بار عاطفی و تعبیر حس تراژیک این جریان ، سلول بنیادی شعر عرب یعنی وزن رخت می‌بندد ، این مصادف با وضعیتی است که تعداد تلفات به 1000 نفر در روز رسیده است ، نازک الملائکه در روز جمعه 27/10/1947 با حالتی کسالت آمیز از خواب بلند شده به رادیو گوش می‌دهد که تعداد تلفات به بیش از هزار نفر رسیده است ، با بازآرایی حالات قبلی شعر وبا و تجدید و دوباره کاری احساسی در آن و تحمیل واریاسیون قراردادی شعر عرب به ساختاری جدیدی دست می‌زند که بی شباهت به شعر نیمایی ما نیست ( این شعر در آرشیو وازنا بوده و در ذیل متن و ترجمه‌ی آن ازهمان منبع می‌آید ):

    الکولیرا
    الکولیرا
    سكَن الليلُ
    أصغِ إلى وَقْع صَدَى الأنَّاتْ
    في عُمْق الظلمةِ, تحتَ الصمتِ, على الأمواتْ
    صَرخَاتٌ تعلو, تضطربُ
    حزنٌ يتدفقُ, يلتهبُ
    يتعثَّر فيه صَدى الآهاتْ
    في كل فؤادٍ غليانُ
    في الكوخِ الساكنِ أحزانُ
    في كل مكانٍ روحٌ تصرخُ في الظُلُماتْ
    في كلِّ مكانٍ يبكي صوتْ
    هذا ما قد مَزّقَهُ الموتْ
    الموتُ الموتُ الموتْ
    يا حُزْنَ النيلِ الصارخِ مما فعلَ الموتْ
    طَلَع الفجرُ
    أصغِ إلى وَقْع خُطَى الماشينْ
    في صمتِ الفجْر, أصِخْ, انظُرْ ركبَ الباكين
    عشرةُ أمواتٍ, عشرونا
    لا تُحْصِ أصِخْ للباكينا
    اسمعْ صوتَ الطِّفْل المسكين
    مَوْتَى, مَوْتَى, ضاعَ العددُ
    مَوْتَى, موتَى, لم يَبْقَ غَدُ
    في كلِّ مكانٍ جَسَدٌ يندُبُه محزونْ
    لا لحظَةَ إخلادٍ لا صَمْتْ
    هذا ما فعلتْ كفُّ الموتْ
    الموتُ الموتُ الموتْ
    تشكو البشريّةُ تشكو ما يرتكبُ الموتْ
    الكوليرا
    في كَهْفِ الرُّعْب مع الأشلاءْ
    في صمْت الأبدِ القاسي حيثُ الموتُ دواءْ
    استيقظَ داءُ الكوليرا
    حقْدًا يتدفّقُ موْتورا
    هبطَ الوادي المرِحَ الوُضّاءْ
    يصرخُ مضطربًا مجنونا
    لا يسمَعُ صوتَ الباكينا
    في كلِّ مكانٍ خلَّفَ مخلبُهُ أصداءْ
    في كوخ الفلاّحة في البيتْ
    لا شيءَ سوى صرَخات الموتْ
    الموتُ الموتُ الموتْ
    في شخص الكوليرا القاسي ينتقمُ الموتْ
    الصمتُ مريرْ
    لا شيءَ سوى رجْعِ التكبيرْ
    حتّى حَفّارُ القبر ثَوَى لم يبقَ نَصِيرْ
    الجامعُ ماتَ مؤذّنُهُ
    الميّتُ من سيؤبّنُهُ
    لم يبقَ سوى نوْحٍ وزفيرْ
    الطفلُ بلا أمٍّ وأبِ
    يبكي من قلبٍ ملتهِبِ
    وغدًا لا شكَّ سيلقفُهُ الداءُ الشرّيرْ
    يا شبَحَ الهيْضة ما أبقيتْ
    لا شيءَ سوى أحزانِ الموتْ
    الموتُ, الموتُ, الموتْ
    يا مصرُ شعوري مزَّقَهُ ما فعلَ الموتْ
    وبا
    شب ِ تیره فرا رسید
    گوش کن،
    به پژواک ِ نای ِ ناله‌ها،
    مردگان در دل ِ تاریکی، خاموش
    و فریاد بلندِ دلهره،
    غلیان ِ اندوهی که در پژواک ِ ضجه‌ها می‌جوشد
    در هر قلبی،
    جوش و خروشی
    و غم‌گنانه ناله‌هایی
    که در آرامش ِ کلبه‌ها لانه کرده
    و همه جا،
    فریاد ِ جان در ژرفای تیرگی
    و صدایی که در هر مکانی زار می‌زند
    و مرگ،
    تکه پاره‌هایی که به جا گذاشته،
    مرگ، مرگ، مرگ
    ای نیل ِ غم‌اندودِ آشفته از دستان ِ مرگ،
    سپیده دمید
    گوش فرا ده به آوای کودک ِ بی‌چاره
    مردگان، بسیار مردگان
    که شمارشان از کف رفته است
    و فردایی که دیگر نیست
    سکوتی نیست
    و یا هیچ لحظه‌ی یادمانی
    این دست‌آوردِ مرگ است
    مرگ، مرگ، مرگ
    و شکایت ِانسان
    از آن چه مرگ کرده
    وبا،
    در وحشت با اجساد ِ مردگان
    در غار
    در سکوتی بی‌رحمانه
    که دارویی‌ست مرگ
    درد ِ وبا برخاست
    و کینه‌ای که مدام می‌جوشد
    به ناگاه،
    آن دشت ِشاد و روشن
    فریاد زنان سقوط کرد
    دیگر کسی فریاد ِگریه گنندگان را نمی‌شنود
    همه جا،
    پژواک، پس ِ پشت ِ پنجه‌های مرگ
    در کلبه‌ی زن ِ کشاورز
    جز نوای ناله‌ی مرگ نیست
    مرگ، مرگ، مرگ
    و نمود مرگ،
    که در کالبد ِستم‌گرانه‌ی وبا
    به انتقام نشسته است
    سکوت ِ رونده،
    جز واگشت ِ صدای تکبیر نیست
    حتی،
    گورکن نیز مرده است
    و یاوری نمانده
    مؤذن نیز مرده است
    کیست که مردگان را تکریم کند
    دیگر جز ناله و سودایی نمانده
    کودکی پدر و مادر از دست داده
    با قلبی اندوه‌وار می‌گرید
    و فردا، بی‌شک
    وحشت بیماری او را فرا خواهد گرفت
    ای شبح ِ خون‌ریز،
    جز اندوه ِمرگ ، چیزی نگذاشتی
    مرگ ، مرگ ، مرگ
    ای مصر ،
    مرگ احساسم را تکه پاره نمود .

    اولین ویژگی مشهود و مشترک شعر نازک با شعر نیما ، در نامساوی بودن طول هر مصرع است ، عروضی که نازک در شعر وبا ارائه داد ، باعث اعجاب و تمسخر پدرش واقع شد ، مرگی که در این شعر نازک با آن دست و پنجه نرم می‌کند ، این فعل مرگ یک عنصر کلیدی است که به عنوان یک پراپ در میزانسن و صحنه آرایی این شعر دخیل است ، هرچه که بیشتر شعر را می‌خوانیم چه در متن فارسی و چه در متن عربی آن ، کلید واژه‌ی مرگ و یا الموت به یک موتیف تبدیل می‌شود ، مرگی که کل تمدن و ادبیات عرب را در بر می‌گیرد و نیل مغموم را واداشته است که صدایش را بشنود .
    بدین سبب سیستم شعر " حر " با این شعر از نازک وارد مدار شعر عرب می‌شود ، بسان نیما نازک اینجا نیز وزن را به عنوان یک خاصیت پیشینی (a priori) برای شعر نمی‌تواند به طور کامل محذوف کند ، وزن هر مصرع با تقطیع مستفعلاتن مستفعلاتن مستفعلاتن پیش می‌رود ، گاهی این تقطیع کمی کوتاه تر می‌شود ، ولی در کل شعر این تعادل وزنی به جای می‌ماند مثل نیما که شعر " افسانه " را واجد نوعی آزادی عمل در بیان و مکالمه و ساختار می‌داند ، نوعی انعطاف که به قول خودش می‌شود از آن تئاتر ساخت ، می‌توان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت آورد :

    در شب تیره ، دیوانه‌ای کاو
    دل به رنگی گریزان سپرده
    در دره اش سرد و خلوت نشسته
    همچو ساقه‌ی گیاهی فسرده
    می کند داستانی غم آور
    در میان ، بس آشفته مانده ،
    قصه‌ی دانه اش هست و دامی
    وز همه گفته و ناگفته مانده
    از دل رفته دارد پیامی
    داستان از خیال پریشان
    ...
    همان طور که دیده می‌شود در هر دو شعر چه در شعر وبا از نازک و چه در شعر افسانه از نیما ، با نوعی نابجایی قفایا روبه روییم ، قفایا تکرار می‌شوند ولی به صورت گسسته و غیر پریودیک ، دیگر همان تناوب کلاسیک در به صحنه آوری قفایا دیده نمی‌شود ، این وجه مشترک فریبنده سبب شده است که خیلی‌ها شعر نازک را با شعر نیما در فرم شبیه هم بدانند ، دقت شود که منظور از فرم در مقام و خاستگاه سنتی آن به معنای نقطه‌ی تقابل درون مایه نیست ، بلکه منظور از فرم یک سیستم است متشکل از گروهی عناصر تشکیل دهنده‌ی شعر از قبیل وزن ، ساختار ، درون مایه ، جنس تصاویر و استعاره‌ها در صورت لزوم و وجود ، روایت و قصویت شعر در صورت وجود ، موضوع و موضع شعر و...که اینها همه با هم یک رابطه‌ی دیالتیک و تقابلی بر روی هم دارند و از یکدیگر تاثیر و تاثر می‌پذیرند ، که با تطبیق شعر نیما و نازک فقط می‌شود به ساختار وسازه‌ی شعری این دو بسنده کرد ، واقعیت امر این است که فرم شعر نیما در حالتی که روایت را کنار می‌گذارد به نمودار انتزاعی می‌رسد یعنی در بهترین شعرهای نیما ، از یک فکر کلی تر به عنوان یک اصل سازمان دهی شده در شعر استفاده می‌کنیم ، این تم شعر می‌شود و بخش‌های بعدی شعر به این صورت به آن اضافه می‌شوند ، بسان یک تابلوی نقاشی که نقاشان آن را پالت محدود با چند رنگ خنثی سیاه ، سفید و خاکستری به روی بوم رفته اند :

    آی آدم‌ها که در ساحل نشسته ، شاد و خندانید
    یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
    یک نفر دارد دست و پای دائم می‌زند
    روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید
    آن زمان که مست هستید از خیال دست یازیدن به دشمن
    ...
    این شعر را وقتی که می‌گذاریم کنار شعر " و یبقی لنا البحر " نازک ، دیگر فکر اینهمانی فرم شعری نازک و نیما را از سر بیرون می‌کنیم ، شاید سادگی داستان ابتدایی هر دو که در مورد دریا است در هر دو شعر مشترک باشد اما هم داربست و هم سازه‌ی شعری هر دو به لحاظ مصالح استفاده شده متغیر است ، شعر نازک ، شعر غلاف شکسته‌ای است که آماده‌ی ستیز است ولی شعر نیما در یک غلاف تمام فلزی محصور شده است :

    و قفنا علی البحر تحت الظهیره طفلین منفعلین
    و روحی یسبح ، عبر مروجک ،
    فی نهر عینین مغتقدین ،
    ...
    سألت عن البحر هل تتغیر الوانه ؟
    و هل تتلون امواجه ؟ هل تری تتبدل شطانه ؟
    ...
    و کانت یداک شراعین منهمرین
    علی زورقین
    و رأی المدی و الروی شاردین
    ...

    نازک الملائکه در فضاسازی و پرداخت تصاویر ، شبیه فروغ فرخزاد است ، میانگین تصاویر که وی خلق می‌کند ، باز آرایی صحنه‌ها از کارکترها و توصیفات در کارهای فروغ نیز به کار گرفته شده است ، نماد‌های اکسپرسیونیستی که در دیگرگون شدن فضای شعر فروغ و تداعی یک جو ملال آور و رقت انگیز که نمای یک زن خاورمیانه‌ای را جفت و جور می‌کند ، در شعر نازک نیز موج می‌زند

    ...
    أین تری تنتهی ؟ و فی أی نقطه تبدأ البرائه ؟
    و ما حدود الوان فیها ؟
    و کیف یمتص منهما البحر لیله ؟
    کیف یستعیر الضحی ضیائه ؟

    این حد و مرز شب که در این شعر نازک به ذهن می‌رسد نزدیک به شب‌های طراحی شده‌ی فروغ در دفتر تولدی دیگر است ، شب‌هایی که از یک طرف مسموم از هرم زهر آلود تنفس‌هاست و از سوی دیگر تشنج لذت‌ها و اوج شاعرانگی یک زن که بی تردید فروغ شب را بسیار دوست می‌داشت و به وفور از آن به عنوان یکی از سه فاز روایت یعنی علیت ، زمان و مکان استفاده می‌کرد .
    ...
    در تمام طول تاریکی
    ماه در مهتابی شعله کشید
    ماه
    دل تنهای شب خود بود.
    داشت در بغض طلایی رنگ اش می‌ترکید.

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #42
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ ماندگار / بابک صحرانورد
    فروغ فرخ زاد
    فروغ فرخزاد قطعاً پس ازاحمد شاملو مطرح ترین و مدرن ترین شاعر معاصر ایران است. بی شک محبوبیت، توانایی و ماندگاری او در شعر معاصر نه از سر اتفاق و یا با سرودن چند شعر، بلکه حاصل تلاش و عرق ریزی روحی اوست.
    زندگی کوتاه هنری فروغ را در یک نگاه اجمالی می توان به دو دوره تقسیم کرد:
    دوره اول با سه مجموعه شعر اسیر، دیوار و عصیان و دوره دوم و در واقع اوج خلاقیت هنری او با تولدی دیگر و مجموعه ناتمام ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

    فروغ را در سه مجموعه شعر دوره اول ، شاعری معتدل ،رمانتیک و تجربه گرا می بینیم و البته شرایط خاص اجتماعی و نگرش سانتی مانتالی اش به محیط و همجنین سن و سال کم ( نسبت به دو مجموعه آخر ) و فضای خاص آن دوره در این مهم بی تاثیر نبوده است .

    در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست سالگی نادرپور ، سایه و فریدون مشیری شعرای ایده ال من بودند . " از دیوان فروغ "

    یکی از ویژگی های رمانتیسم درد، غم و لحن احساساتی آن است.

    جز غم چه می دهد به دل شاعر
    سنگین غروب تیره و خاموشت
    جز سردی ملال چه می بخشد
    بر جان دردمند من آغوشت
    یا
    می روم خسته و افسرده و زار
    سوی منزلگه ویرانه خویش
    به خدا می برم از شهر شما
    دل شوریده و دیوانه خویش


    اگر چه فروغ در این سه دفتر توانسته احساسات، رنج ها و نیازهای خود را ( به عنوان یک زن در جامعه استبداد زده و مرد سالار) به خوبی به تصویر بکشد و لب به شکوه می گشاید اما از طرفی سخت وابسته به وزن است و زمان می خواهد تا پوست بیاندازد.
    ناگفته نماند که یک بررسی کلی در عناوین شعرها نشان می دهد که او چه دید تیره ای به زندگی و انسان دارد :

    پاییز، وداع، افسانه تلخ، گریز و درد، دیو شب، دیدارتلخ، از یاد رفته، صدایی در شب، اندوه تنهایی، نغمه درد و ...

    فروغ در این مجموعه ها بیشتر جستجوگراست تا پیشرو و هنوز به زبان شعری خاص خود که چند سال بعد رسید و او را در ردیف برترین شاعران نوگرا قرار داد، نرسیده و در انتهای این تجربه ها بود که نیما را شناخت.

    من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع . " همان "
    اما با مجموعه شعر " تولدی دیگر " و چند شعر از مجموعه ناتمام " ایمان بیاوریم ..." در دهه چهل وجه بیان خاص و تازه ای را در شعر امروز ایران آفرید، راه خود را یافت و از شاعران هم روزگار خود به مانند شاملو فاصله گرفت و در واقع ماندگاری این دو شاعر به دلیل همین نترسیدن، بینش فرازمانی، جسارت وقدم پیش نهادن بود. هر چند
    شعر شاملو دارای وزن درونی بوده و او با آن زبان پرتپش، آهنگین و کوبنده، قدرت خاصی در به موسیقی کشاندن شعرش دارد.
    شعر فروغ به دلیل پیشرو بودن در زبان و وارد کردن کلماتی که تا آن روز مهر ممنوع خورده بودند، شعری ست مدرن و پیچیده، چرا که ذهن او با جهان مدرن در آمیخته و این ذهن و زبان درگیر، در پی نشان دادن مضامین و تصاویر غیر متعارف است. شعر های او در شکل بیرونی و در فرم بیرونی شعر هایی ساده اند و شاید این یکی از خصیصه های منحصر بفرد فروغ باشد . البته منظورم از سادگی این نیست که با یک بار خوانش ما به مفهوم تام و نهایی آنها پی می بریم . بلکه نوعی ظرافت هوشمندانه و تمام نشدنی در کل یکپارچه ی شعر های دوره دوم او هست که خواننده با هر بار خوانش از شعر های فروغ درکی موجز و تازه از شعر های او بدست می آورد. این خصیصه ( ساده بودن ) در شعر های شاعرانی چون توللی، مشیری رخ داده اما در شعر های آنان سادگی از نوعی دیگر است یعنی با خواندن آنها شعر به آخر می رسد و تاریخ مصرفشان همان بار اول است.
    زبان شعر فروغ نه فقط وسیله ای است در خدمت بیان کردن مفاهیم شعرش، بلکه خود جهان شاعر نیز محسوب می شود. این بدین معنی نیست که شعر مدرن غیر قابل تفسیر است بلکه به این معناست که هر کس به اندازه درک خود از شعر می تواند آن را تفسیر کند، هر چند ناگفته پیداست که هیچ تفسیری به معنای نهایی متن ختم نمی شود.

    کلمه هایی که مربوط به همان دنیا می شود. اگر می ترسیدم می مردم ، کلمه ها را وارد کردم . به من چه که این کلمه ها هنوز شاعرانه نشده است . جان که دارد ، شاعرانه اش می کنیم . " همان "
    از دیگر کارکردهای شعر فروغ این است که او افق های بازی را پیش روی شاعران بعد از خود ( زنان شاعر دهه ۶۰و ۷۰ ) گشود. این در نوع خود عالی ست. چرا که او از خود بر گذشت. ذهن سرشار از آفرینش او باعث می شد که به اشیاء و محیط پیرامون، شخصیتی خاص ببخشد که مخاطب را به همحسی با شعر خود فرا خواند.
    شعر فروغ در عین حال که بسیار انسانی، معصوم و زلال است اما به طرزی اعجاب انگیز نگرش انسان را به مفاهیمی چون هستی، مرگ، زندگی ، تنهایی و سرگشتگی انسان معاصر در این جهان بیگانه معطوف می کند . شعرهای پر قدرتی چون : تولدی دیگر، در غروبی ابدی ، وهم سبز، هدیه، پنجره، کسی که مثل هیچ کس نیست، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد شعرهایی از این دسته اند.
    نگاهی کوتاه می اندازیم به شعر هدیه فروغ .
    " هدیه "
    من از نهایت شب حرف می زنم
    و از نهایت تاریکی
    و از نهایت شب حرف می زنم
    اگر به خانه من آمدی ، برای من ای مهربان چراغ بیار
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم .

    این شعر در واقع موجزترین شعر زیبای فروغ است که به دلیل کوتاه بودن و البته داشتن عنصر برجسته غنایی در ردیف شعر های خوب و کامل فروغ قرار می گیرد. این شعر واژه های کلیدی خاصی دارد که با تکیه بر آنها و ساحت درونی شعر می توان تفسیری در شان آن به دست داد. واژه هایی چون چراغ ، خانه، شب و دریچه که می توان این چنین واژه هایی را در کلیت شعر های او دید. اینها دلالت های سمبولیکی هستند که در بطن شعر جا گرفته اند.
    خانه در این شعر و در اکثر شعرها نشان دهنده تن یا جسم آدمی و حتی نشان دهنده تفکر اوست . اما وقتی فروغ از ترکیب خانه تاریک دم می زند مراد او وضعیت ناگوار و دهشتناکی ست که شاعر از آن به ستوه آمده و از منجی خود ( این ناجی در شعر ناشناس است ) می خواهد برایش روشنایی و آرامش بیاورد.
    در بند اول شعرما با تصویری از دنیای شاعر برخورد می کنیم . او از دنیای تاریکی که در آن بسر می برد حرف ی زند . از نهایت شب و نهایت تاریکی . این دو ترکیب در واقع یک چیزند در دو تصویر. شب و تاریکی مرادف همدیگرند. در واقع بند اول جز احساس نیستی و مرگ چیز دیگری نیست .
    همچنین در بند اول شعر، از عنصر تکرار استفاده شده . شاید این سوال به ذهن برسد که چرا فروغ در هر سه سطر آغازین از تاریکی و نهایت شب حرف می زند. باید اذعان کرد که تکرار این چنینی واژه ها در واقع تعمدی بوده و او با این تمهید خواسته ما را بیشتر و بیشتر با دنیای سرشار از ظلمت و تاریکی خودش درگیر کند. واژه ها بسیار راحت ادا می شوند و هیچ جای مکثی در آنها نیست .
    اما بند دوم که با واژه ی کلیدی خانه شروع می شود سرشار از نور، روشنایی، آرامش و سیالیت است بر خلاف بند اول که در آن جز سیاهی، رکود و ایستایی چیز دیگری مشاهده نمی کنیم. واژه های پر از امیدی چون خانه، دریچه، یار مهربان ( منظور ناجی یا معشوق )، ازدحام ( این واژه برخوردی پارادوکسیکال در ذهن ایجاد میکند چرا که اغلب از این واژه معنای شلوغی و اغتشاش برداشت می شود اما در اینجا رکود که ذهن شاعر را درگیر خود کرده با این ازدحام از بین می رود.) و واژه خوشبخت در آن هست.
    در بند دوم، ما شعر را با مکث هایی خاص می خوانیم و شاعر می خواهد که با استفاده از علایم سجاوندی بر تاکید خود در تصویرهایی که می سازد ما را با به دنیای ذهنی اش بیشتر آشنا کند.
    چراغ در این بند سمبل روشنایی و درخشش که از نجات دهنده آن را طلب می کند و هم او می خواهد که این نجات دهنده دریچه ای ( از معناهای دیگر دریچه می توان به پنجره اشاره کرد که سمبل ارتباطی در شعر فروغ می باشد.) برایش به ارمغان بیاورد که به واسطه ی آن شاعر ازدحام کوچه ی خوشبخت را بنگرد. این دریچه، دریچه ای ست که ارتباط شاعر را با دنیای بیرون پیوند می دهد و از واژه های بسامدی فروغ محسوب می شود.
    شعر فروغ اگر چه امکاناتی را در زبان برای شعر امروز ارمغان آورده اما از طرفی شعر های او نگاهی ظریف هم به محتوا دارند. یعنی
    شعر های فروغ سه پایه ی اصلی را که در شعر امروز جهان مطرح است یعنی بیان شعری، جوهره ی شعری و جهان بیبنی و دیدگاه را داراست اما شعر های او شعر ناب نیست. شعر ناب تفسیر پذیر نیست و با یک بار خواندن به معنای نهایی خود می رسد. این گستره ی بینش و نگاه خاص فروغ به شعر می باشد که توانسته چنین آثاری محکم و روان بیافریند.
    ما این شعر کوتاه را جدای از زندگی شخصی فروغ بررسی کردیم. اما در پایان این مقاله نگاهی گذرا به شخصیت فروغ و خانواده اش هم می اندازیم.
    خانواده فروغ را از لحاظ دسته بندی اجتماعی و طبقاتی می توان جزو خانواده خرده بورژوا دانست. طبقه ای که بنا به مناسبات ذاتی و تعریف شده خود فقط و فقط به خود می پردازد و از آن چه وحشت دارد قد علم کردن و کاوش در مفهوم زندگی است و چنان در روزمره گی این زندگی غرق شده اند که هستی خود را فراموش کرده و همه چیز را از دریچه تنگ و کوچک خود نمی بینند و فروغ با آن روحیه ی معصوم و شکننده اش چون مأمن و آسایش درونی در خانواده اش نمی یابد و او را درک نمی کنند، دل کنده، منزجر می شود وتن به ازدواج مضحکی می دهد که جز ندامت چیز دیگری در بر نداردو سرانجام به جدایی می انجامد و او را بیش از پیش در هم می شکند و پس از سالها زخم این درد در جانش شعله گرفته و از درون می سوزاندش .
    غم دوری از یگانه فرزند ( هر چند در خلال ساخت فیلم خانه سیاه است پسر یک خانواده جذامی را به فرزندی قبول می کند ) تنهایی، فقر و مشکلات دیگر ، خود به خود و به قدر کافی روح او را سرد و پژمرده کرده و به سوی سراب انزوا می راندش:
    در غارهای تنهایی
    بیهودگی به دنیا آمد
    و هیچ کس نمی دانست
    که نام آن کبوتر غمگین
    کز قلبها گریخته ایمان است


    از این پس فروغ خود را بهتر شناخت. می رود زنی باشد شاعر، آزاد و صدای عصیانش را به گوش همه برساند .
    من می خواهم شاعر بزرگی شوم و شعر را دوست دارم . " قسمتی از نامه فروغ به پدرش "
    خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و ...خوشحالم که دیگر خیالباف و رویایی نیستم ...اما در عوض خودم را پیدا کردم . " همان "
    فروغ هر چند از محبت پدرش به دور بود، اما دائم بر این نکته تاکید دارد که پدرش را دوست دارد و نمی خواهد باعث سر افکنده گی اش شود .

    من دختر بدی نیستم و هر گز نخواستم در زندگی ام باعث سر افکنده گی خانواده ام باشم. "همان "

    اما چه کند که شعر خدای اوست و تنها شعر او را ارضاء می کند. ولی پدرش نیازهای او را به عنوان موجودی آگاه و زنده درک نمی کرد و شعر گفتن فروغ به عقیده پدرش باعث جار و جنجال شده بود.
    به هر حال زمان نشان داد که فروغ در شعر امروز ایران امکانات تازه ای در زبان و محتوای آن ایجاد کرد و باعث پویایی و اصالت شعر مدرن ایران شد و هنوز که سه دهه از مرگ نابهنگامش گذشته، زنده است و با گلویی که خش افتاده، می خواند:

    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یاس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی

    فروغ فرخزاد پس از پانزده سال آفرینش، شعر مدرن ایران را خوشبخت کرد،اما شعر او را خوشبخت نکرد.

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #43
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    مروری بر اندیشه‌های اجتماعی شعر فروغ/الهام کریمی
    فروغ الزمان فرخ زاد عراقی ( اراکی ) در ظهر 14 دی ماه 1313 در تهران زاده شد وچون در همان روز پدرش که نخستین رییس املاک رضا شاه در منطقه ی کجور بود از زندانی که به دسیسه ی آیرم رییس شهربانی وقت – در آن اسیر شده بود آزاد شد و به خانه آمد ، مادر و مادر بزرگ تولد او را به فال نیک گرفتند واو را خوش قدم خواندند . در ساعت 4 بعد از ظهرروز برفی 24 بهمن 1345 به علت حادثه ی تصادف ماشین به اغما فرو رفت و در گورستان ظهیر الدوله برای همیشه آرام گرفت . » [1] در شعر فروغ بیشترین بسامد با واژه های شب و تاریکی ، سپس عشق و بعد از آن پنجره است «فروغ از سالهای 31 و 32 تا سالهای 37 و 38 در سه کتاب اسیر ودیوار و عصیان شاعری چارپاره سراست . چارپاره هایی که با نظائر خود در شعر شاعران رمانتیک آن روزگار تفاوت دارد و می توان گفت هم از نظر تصویر و ترکیب و هم ازلحاظ فکر و محتوا ، خاص اوست . اما در هر قطعه ی « فروغ » تنها نیمی از دوبیتی های پیوسته ی او این مختصه را داراست . و نیم دیگر جز حرفها ی مستقیم منظوم ، هیچ نیست . تا آنجا که اگر وزن آنها برداشته شود ، نثر صرف خواهد شد و دیگر به آنها نمی توان شعر اطلاق کرد:
    آری آغاز دوست داشتن است / گرچه پایان راه ناپیداست / من به پایان دگر نیندیشم / که همین دوست داشتن زیباست .
    یکی از مختصات شعر فروغ تکرار است . به این معنی که «فروغ » گاه چنان با شتاب در تصویر چهره خود می کوشد و چنان در «باور داشت » حرفهای خود به قطعیت می رسد که ناچار از « تکرار » میشود.
    دستهایم را در باغچه می کارم / سبز خواهم شد / می دانم ، می دانم ، می دانم [2]
    کلمات عربی به کار رفته در مجموعه ی سروده های فروغ به کمتر از 1 % می رسد .
    کلمات اغلب روشن هستند کلمات تیره نیز به کمتر از 1 % می رسد .
    هنجار گریزی واژگانی ، سبکی و معنایی نیز بندرت دیده میشود .
    به عنوان شاهد قسمتهایی از شعر رویا از کتاب دیوار فروغ انتخاب شد که می خوانیم :
    ناگهان در خانه می پیچد صدای در / سوی در گویی زشادی می گشایم پر / اوست ... آری .... اوست
    « آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی / نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی / ....
    کلمات همه روشن هستند . هنجار گریزی در هیچ کدام از ابعادش دیده نمی شود .
    قسمتی از شعر عروسک کوکی که از کتاب تولدی دیگر به عنوان چهارمین مجموعه شعر فروغ بررسی می گردد « اغلب اشعار این کتاب با زبانی جاری در خط محاوره و تخاطب و با وزنی نزدیک به طبیعت کلام بود » [3] می توان ساعات طولانی / با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت / خیره شد در دود یک سیگار
    خیره شد در شکل یک فنجان / در گلی بیرنگ برقالی / در خطی موهوم بر دیوار
    کلمات همه روشن زبان نزدیک به محاوره و وزن نزدیک به طبیعت کلام است .
    در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پنجمین کتاب او آخرین اشعارش را در بر دارد می خوانیم :
    در کوچه باد می آید / کلاغهای منفرد انزوا / در باغ های پیر کسالت می چرخند / و نردبام چه ارتفاعی حقیری دارد .
    کلمات روشن هستند . انزوا به کلاغ و کسالت به باغ پیر تشبیه شده است . پختگی زبان شاعر به بهترین وجهی دیده میشود . به گفته ی آقای حقوقی « نمی توان از خود نپرسید که اگر فروغ زنده می ماند آیا می توانست از این حد فراتر رود یا نمی توانست . » [4]
    به لبهایم مزن قفل خموشی / که در دل قصه ای ناگفته دارم
    زپایم باز کن بند گران را / کزین سودا دلی آشفته دارم . [5]
    وقتی که مانع از حرف زدن آدمهای آگاه می شویم ، آدمهایی که همیشه قصه ای نگفته دارند به صندوق اسرار آنها قفل زده ایم . جامعه ای که از گفتن آنها که می توانند بگویند جلوگیری می کند راه شکوفایی خود را بسته است .
    اندیشه ای که قدرت آشکار شدن پیدا نمی کند دل را آشفته می سازد و مثل زنجیری محکم همه ی وجود را به بند می کشد .
    به لبهایم مزن قفل خموشی / که من باید بگویم راز خود را / به گوش مردم عالم رسانم / طنین آتشین آواز خود را [6]
    شاعر رازی در .... دارد که با طنین آتشین آوازش می خواهد آن را به گوش عالمیان برساند .
    بیا بگشای در تاپر گشایم / به سوی آسمان روشن شعر / اگر بگذاری ام پرواز کردن / گلی خواهم شدن در گلشن شعر . شاعر پرنده میشود فقط باید درها گشوده گردند تا قدرت پرواز یابد . شعر به آسمانی روشن تشبیه شده است که اگر قدرت پرواز آن را داشته باشد در بوستان شعر گلی زیبا خواهد شد .
    کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی / مرا مستی و سکر زندگانی است /
    چه غم گر دربهشتی ره ندارم / که در قلبم بهشتی جاودانی است .
    آنچه به فروغ سر خوشی می بخشد در زندگی او را غرق خوشی می سازد کتاب / گوشه ای خلوت / سرودن یا خواندن شعری زیباست او که در قلب خود بهشت جاودانی را جای داده به بهشت دیگری نیازمند نیست .
    به دور افکن حدیث نام ای مرد / که ننگم لذتی مستان دارده
    مرا می بخشد آن پروردگاری / که شاعر را دلی دیوانه داد . [7]
    لذت بی خبری و فراموشی مادیات و آنچه برای دیگران ارزش است نه ازطریق نام آوری ( به رغم اندیشه ی حاکم و عرف جامعه ) که ازطریق ننگ ( از دید حاکمان تعیین کننده ی ارزشها درجامعه ) حاصل شده ، فروغ که از پاکی خود مطمئن است به پروردگارش پناه می برد . پروردگاری که دل عاشق را به شاعر بخشیده است .
    خلوت خالی و خاموش مرا / تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
    شعر من شعله ی احساس من است / تو مرا شاعره کردی ، ای مرد [8]
    هنگامی که پیرامون انسان تنها ، پر از خاطره می شود ؛ شکوفه ی شعر به گل می نشیند و فروغ در این جا شعر خود شعله ای از آتش احساسا ت خود می داند ، احساساتی که با هیزم خاطرات افروخته شده اند و همه ی این مراحل از وجود انسانی سر چشمه می گیرد که سر چشمه ی الهام شاعر شده است .
    نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش / با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
    راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش / نالید عقل و گفت « کجا می روی ، کجا ؟ » [9]
    عقل در هر لحظه مراقب احوال آدم است در لحظه ی سقوط بازدانده است در بانی است که می خواهد مانع از ورود به دنیای تیرگیها شود . عقل ناله می کند فریاد سر میدهد شیون می کشد تا براحساس غلبه کند ولی آیا می تواند ؟
    همه شب در این بستر / جانم آن گمشده را می جوید
    زین همه کوشش بی حاصل / عقل سرگشته به من گوید : ........... [10]
    ستیز عقل وا حساس در وجود زنی که اسیر عشقی یکطرفه است بروز می یابد
    احساس مانع از آرامش زن است مثل مارزخمی می پیچد و قرار ندارد و عقل حیران از احساسات وهوسها، واقعیتها را به زن باز می گوید تا تسلیم خیال پردازی نشود . عقل در اینجا واقع گرااست و هوس ها واحساسات تسلیم خیالات معرفی می شوند عاقلانه به شعر نگاهی می کنیم فروغ با عجز از زن ، زن در همه ی قرون ، گذشته حال وآینده می خواهد که عاقل باشد .
    گرخدا بودم ، درس اولم نام پاکم بود / این جلال از جامه های پاک پاکم بود
    عشق ، شمشیر من ومستی ، کتاب من / باده خاکم بود ، آری ، باده خاکم بود [11]
    فروغ در این جا به جای آفریننده می نشیند و می گوید که اولین درس برای آنانکه پای درس من نشسته اند نام پاک من است فروغ به بیگناهی خود در جامعه ی مردسالار و کم فرهنگ روزگاری که آگاهانه او را ازخود رانده است باور دارد . از پدر گرفته تا همسر تا هزاران مرد غریبه همه او را طرد کرده اند ، بدنام خوانده شده زیرا جرأت داشته تا از احساس زن سخن بگوید ، هر چه که مردان در طول تاریخ گفته اند بد یا خوب آشکاریا پنهان با باران مرد سالاری تطهیر شده و این جا فروغ است که نمایشگر احساسات زن می شود او فقط از حس تعریف می کند .
    بی آنکه خود هرگز دامن به گناهی آلوده باشد او از جانب همه ی زنان حرف می زند حرفهایی که باید در جامعه مطرح شود نیمی از جمعیت جامعه همواره مهر بر لب زده اشک ریخته اند اینبار فروغ مهر از لب برمی دارد و بلافاصله تا زیانه ی مرد سالاران او را زیر انواع تهمتها می گیرد . شمشیر فروغ در این نبرد نا برابر عشق اوست و کتابش سراسر مستی است و خاک آری شراب اوست .
    می خزند آرام روی دفترم ، دستهایم فارغ از افسون شعر
    یاد می آرم که در دستان من ، روزگاری شعله میزد خون شعر [12]
    فروغ در اینجا به توصیف مرگ خود پرداخته مسلماً هر کس در ذهنش تصوری از مرگ خود دارد و آرزوی چگونه مردن در ذهن افراد مسئول و اندیشمند متجلی می گردد.
    فروغ دوست دارد روی دفتر شعرش بمیرد هنگامی که مسئولیت خود را انجام داده است آنچه را که باید بگوید گفته است ، دوست دارد دستهایش آرام روی دفتر شعرش قرار گیرد دستهایی که از جادوی سرودن رهایی یافته ، فروغ هم در اینجا به اندیشه ای که می گویند شعر شاعر به او ازطریق جن یا سروش الهام می گردد اشاره دارد .
    فروغ در آخرین لحظه هم به شعرهایش می اندیشد ، فروغ در شعرش زندگی کرده و می خواهد در شعرش بمیرد و به لحظات آفرینش اشعارش می اندیشد که چگونه درروزگاری به جای خون در رگهایش شعر جاری بود ؛ فروغ به این آرزو نرسید که روی کتابهایش جان بسپارد .
    شعر آیه های زمینی فروغ از عظمت و قدرت دید فروغ سخن می گوید . فروغ با بصیرتی بی نظیر آینده ی بشر را به تصویر می کشد . آنچه در شعر آیه های زمینی فروغ شکل می گیرد چکیده ی رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو است . رمانی که به خالق خود جایزه ی نوبل ادبیات را هدیه مید هد وسی سال قبل فروغ مظلومانه این تصویر راخلق می کند واز تمام جوایز جهانی ، برای فروغ چه ارمغانی می آورد ؟
    آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت . [13]
    دقیقاً با آغاز کتاب کوری هماهنگ است لحظه ای که مرد در پشت چراغ راهنمایی احساس می کند که همه چیز در رنگ شیری ناپدید گشت . کوری سپید ( که بر خلاف کوری عادی که تیره است ) ضرباهنگش با ریتم آیه های زمینی سازگار است .
    دیگر کسی به عشق نیندیشید
    دیگر کسی به فتح نیندیشید .
    وهیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید .
    اندیشیدن مختص به جامعه ی شاد آزاد وسر بلند است در هنگام انحطاط ، وقوع جنگها همراه با بمباران شهرها ، بروز بیماری های واگیر یا اپیدمی دیگر کسی به عشق به فتح و یا هیچ چیز دیگری نمی اندیشد .
    با صحنه های آغازین رمان کوری مقایسه کنید هنگامی که دکتر معالج کور میشود و بدنبالش پسرک لوچ و... به راستی در آن لحظه ها که ساراماگو به تصویر کشیده ، آواز فروغ شنیده میشود دیگر هیچ کس به هیچ چیز نمی اندیشد .
    در دیدگان آینه ها گویی / حرکات و رنگها و تصاویر / وارونه منعکس می گشت . [14]
    فقط دستش را دراز کرد وآیینه را لمس کرد ، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد ، عکسش او را می دید ، او نمی توانست عکسش را ببیند . [15]
    آنچه فروغ به آن می پردازد این حقیقت علمی است که وقتی به آینه نگاه می کنی تصاویر عکس تو هستند دست چپ تو با دست راست تصویرت ، گونه ی چپ تو با گونه ی راست تصویرت و ..
    معکوس دیدن میشود ندیدن همین را ساراماگو بیان می کند تو در آینه هستی ولی آینه تو را می بیند و تو را خود نمی بینی .
    برفرازسر دلقکان پست / و چهره ی وقیح فواحش / یک هاله ی مقدس نورانی / مانند چتر مشتعلی می سوخت [16]
    در اینجا تصویر مرد دزد و دختری که عینک دودی میزند در رمان محوری زنده می گردد .
    مرد دزد که حالا کورشده خود را مقدس می انگارد مثل دختر که خودش هم به گذشته ی خود دیگر باور ندارد و همین است که با زدن ضربه ای به ران مرد دزد به اتهام دست درازی مرگ او را رقم می زند . این هاله ی تقدس دور سر مرد دزد و دختر در حال چرخیدن است .
    « آنگاه دختر با تمام قدرت لگدی به عقب سر حواله کرد . پاشنه ی کفشش ، که مثل میخ تیز بود، ران سخت دزد را سوراخ کرد و... » [17]
    مرداب های الکل / با آن نجارهای گس مسموم / انبوه بی تحرک روشنفکران را / به ژرفنای خویش کشیدند و موش های موذی / اوراق زرنگار کتب را / در گنجه های کهنه جویدند [18]
    فروغ به سرزنش روشنفکران جامعه که خود را اسیر بنگ و افیون کرده اند می پردازد گروهی که تحرکی ندارند موش در اینجا مظهر ابتذال است و نابودی . علمی که از آن در عمل استفاه نشود ، اندیشه ای که راه به پویایی بشر نداشته باشد محکوم به نابودی است .
    در جوامع روشنفکری که الکل راه خود را پیدا می کند همه تبدیل به دلاوران میدان می گساری می گردند لاف زدن با سرمست دستاویز بزرگ نمایی می گردد و در میدان عمل جنگاوری به چشم نمی آید .
    سرباز های نگهبان شما شاید آخرین کسانی باشند که کور شده اند ، همه کورشده اند ، تمام شهر تمام کشور ، اگر هم کسی بتواند ببیند حرف نمی زند و رازش را در .... مخفی می کند و ... [19]
    در رمان کوری سربازهای نگهبان نماد روشنفکران شعر آیه های زمینی فروغ هستند آنها هم آخرین کسانی اند که کور شده اند ( مست و بی خبرند ) تمام کشور در مستی به سر می برند از غربتی به غربت دیگری رفتند / و میل دردناک جنایت / در دستهایشان متورم میشد [20] مقایسه کنید با : انگار می خواستند به یک سفر اکتشافی بروند ، حقیقتاً هم سفر اکتشافی بود ، می رفتند دنبال غذا بگردند و ... [21]
    گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی / این اجتماع ساکت را / یکباره از درون متلاشی می کرد
    آنها به هم هجوم می آورند / مردان گلوی یکدیگر را / با کارد می دریدند
    و در میان بستری از خون / با دختران نابالغ / همخوابه می شدند
    در جامعه ی دچار کوری مردم به جان هم می افتند ، جامعه از دورن در حال ویرانی است . مردم به هم هجوم می آورند . ( دعواهای ترافیکی ، در اتوبوسها ، در تاکسی ها ، دعوا بر سر تنه زدن و هزاران علت غیر موجه دیگر که عاملی میشود برای کشته شدن یکی و به زندان رفتن دیگری برای جانی ، فردی که مدتهاست با انسانیت خداحافظی کرده است ..... به دخترکان معصوم در بستری از خون وقاحت خود را از دست می دهد .
    «گروه کوچک راه خود را از میان زندانیان کور بخشهای دیگر باز کرد و پیش رفت » ، [22] به طور خلاصه از این قسمت به عینه کلمات شعر فروغ را می بینیم که اززبان ساراماگو جاری میشوند .
    مردان کوری در قرنطینه ابتدا بابت غذا ، از کورهای دیگر طلب اجناسی قیمتی همراهشان را می کنند ووقتی جنسها تمام میشود ، نیازهای .... شان که با کور شدن بصیرت وبینایی سر به طغیان برداشته اند به هیاهو برخاسته و طلب زن می کنند که همین منجر به درگیری میشود و زن دکتر که تنهای بینای قصه است در انتهاب بخش ، به آرامی منتظر فرصت مناسب برای فرار بود . [23]
    زن دکتر با قیچی که پیدا می کند کورهای متجاوز را کشته و زنهای کور ر انجات میدهد رئیس کورهای متجاوز اولین کسی است که به دست او کشته میشود و دقیقاً بستر خونی که فروغ می گوید در این قسمت نمود می یابد . افتخار کنیم که زنی چهل سال پیش تمام داستان کوری را به روایتی شعر گونه سروده است زنی که در جامعه ی خودش ، حتی هم جنسان خودش هم با او سر ناسازگاری دارند .
    اگر به خانه ی من آمدی / برای من ای مهربان / چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن / به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم [24]
    فرو.غ در خانه اش چراع کم دارد یا ندارد چراغ به معنای راهنما ، آنچه راه را روشن می کند آنچه تاریکی را می زداید و راه را می نماید ( جامعه ی فروغ ، به راهنما نیازمند است )
    وخانه ی فروغ ( جامعه ای که در آن زندگی می کند ) یک سلول دربسته است بی هیچ روزنی که نهایتاً منجربه خفگی ساکنانش میشود برای آنکه جامعه خفه نشود نیاز به نفس کشیدن دارد . تکه ای آزادی حکم سوپاپ اطمینان را دارد . در جامعه ی دیتاتور زده ، دیکتاتور برای آنکه بقای خود را طولانی ترکند، آزادی های کوچکی به گروه های مختلف جامعه میدهد و ایکاش همان را هم نمید ادند و...
    ای هفت سالگی ای لحظه ی شگفت عزیمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت [25]
    چرا فروغ روی هفت سالگی انگشت نهاده است ؟ بعد از هفت سالگی همه چیز در جنون و جهالت می گذرد ولی قبل از آن یا علمی وجود دارد ؟ آیا می توان بیداری و آگاهی بشر را به هفت سال اول زندگی نسبت داد . به نظر من هفت سالگی با توجه به تقدس هفت در اساطیر ایرانی و جهانی عبور از مرزهای تقدس رابازگو می کند . شاید به نظر فروغ رسیدن به تقدس هفت با وجود داشتن معانی متعدد، رسیدن به شرایطی رامطرح کند که انسان یکباره در غفلت رها میشود انسانی که تاقبل از رسیدن به کمال شرایط پوینده ای را در کسب علم طی می کرد ، دچار حیرت شده و سقوط می کند . ازطرف دیگر شاید ارتباط به هفت سالی که فروغ درس می خواند داشته باشد . فروغ تا 14 سالگی درس می خواند و بعد ازآن به علت ازدواج تحصیل را رها می کند .
    یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برای شنیدن / [26]
    شاعر به راهی برای دریافت حقایق [ از راه دیداری وشنیداری ] نیازمند است . در دنیای محدود و بسته ی زن ایرانی [ این محدودیتها در هر زمانی به شکلی ظاهر میشوند ، در هر دوره ای به نحوی دست وپای زن ایرانی را می بندند . در روزگاری که فروغ می زیست به شکلی زن تحت فشار بود و در زندان افکار موهوم به سر می برد و امروز به شکلی دیگر اسیر است .]
    تنها اگر روزنه ای هم به دنیای آزاد وجود داشته باشد ذهن فعال و پر تلاش زن ایرانی را به جنب وجوش وا می دارد در حرکت به سوی حلقه ی چاهی که به انتهای زمین می رسد و برای شاعر کشف واقعیت می کند یا جایی که خورشید را به غربت گل های شمعدانی فرا می خواند .
    در باغ یک کتاب مصور / از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق / در کوچه ها ی خاکی معصومیت / از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا / در پشت میزهای مدرسه ی مسلول / از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند / .... [27]
    مدرسه ی مسلول زائیده ی نظام آموزشی بیمار است . از این نظام بیمار که روبه موت است و حاضربه هیچ گونه تغییری اساسی نمی باشد . فرزندانی زاده میشوند که همه بیماری را به ارث برده اند مدارس مریض اند.حروف الفبا نیازمند به نگرشی دوباره هستند شاید از یوغ عربی رها گردند کتاب که مثل باغی زیباست در این دوره فصل های خشک را می گذراند بی هیچ دوستی و عشقی .
    من شبدر چهار پری را میبویم / که روی گور مفاهیم کهنه روییده است ... [28]
    مفاهیم کهنه اگرچه به خاک سپرده شده اند ولی از خاکشان گلهای جدید می روید که نشاندهنده ی تبدیل و تحول و چرخه ی حیات است اگرچه آن که دیروز به کاری می آمد ، امروز کارآیی خود را از دست داده ولی تکنولوژی شکل امروزین خو د را با تکامل شکل ابتدایی کسب کرده است . این است که نتیجه ی مفاهیم کهنه ی به خاک سپرده شده ، به شکل نوین ( شبدر چهارپر ) مورد استفاده ی افراد دانا قرار میگیرد . شاعر ارتباط بین گذشته و حال را ارزشمند می داند .
    آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
    تا به حدی خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟ [29]
    کنجکاوی شاعر در علوم و مابعد الطبیعه همیشه منجر به صعود او شده قدرت فکرش را بالا برده است و به خدای خوبی که در ذهن بچه گانه اش تصویر قدم زدن در پشت بام را دارد ختم شده است
    که ذهن باغچه دارد آرام آرام / از خاطرات سبز تهی میشود [30] تهی شدن ذهن از خاطرات ، چاووش مرگ است . اندیشه که بیرون می رود خلاء جایگزین میشود و مرگ یعنی انهدام ذهن عقل و آنچه با انسانیت مربوط است . بیراه نیست که می گویند مرگ مغزی یعنی پایان ، زیرا خرد گسسته میشود ، آنچه او را به روی زمین پای بندی کرد از میان برداشته میشود و فرد علی رغم ضربان قلب باید باربندد و برود .
    پدر در اطاقش ، از صبح تا غروب / یا شاهنامه می خواند / یا ناسخ التواریخ [31] شاعر از نسل پیشین خود می گوید نسلی که معتقد است هر کاری می بایست انجام بدهد ، انجام داده است .
    به حقوق بازنشستگی اش راضی است و حالا تنها به مرگ می اندیشد زمان را در اسطوره های میهنی طی می کند برای پدران فرقی نمی کند که باغچه باشد یا نباشد وقتی قرار است که آنها نباشند ...
    برادرم به فلسفه معتاد است / برادرم شفای باغچه را / در انهدام باغچه می داند
    سعی می کند که بگوید / بسیار دردمند و خسته و مایوس است .
    فلسفه درد جامعه را درمان نمی کند . بهبود باغچه با نابودی باغچه متفاوت است ولی تجویز فلسفه مرگ باغچه است . فلسفیون خود را دردمند خسته و ناامید نشان میدهند آیا با چنین دیدی ، می توانند برای جامعه کاری انجام بدهند .
    و بچه های کوچک ما کیف های مدرسه شان را / از بمب های کوچک / پر کرده اند . [32] در مدرسه بجای دانش بچه ها خشونت می آموزند و ابزار آموختن را با ابزار کشتن عوض کرده اند در چنین فضایی چه انتظاری می توان داشت آیا درفضای غرق در خشونت جایی برای علم ودانش باقی می ماند .
    من مثل دانش آموزی / که درس هندسه اش را / دیوانه وار دوست می دارد ، تنها هستم
    علوم محض با جامعه ارتباطی ندارند . علم زمانی که کاربردی شود با جامعه و مردم در تماس قرار میگیرد افرادی که پایبند علوم محض هستند از جامعه دورند و بدیهی است که برای جامعه کاری نمی توانند انجام دهند .

    [1] فرخ زاد ، پوران « کسی که مثل هیچکس نیست » نشر کاروان ، چ اول 1380 ص 18 - 14 با تصرف
    [2] حقوقی محممد « شعر زمان ما » ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه ی انتشارات نگاه تهران 1372 ص 58 – 28 با تلخیص
    [3] حقوقی محمد شعر زمان ما ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه انتشارات نگاه تهران 1372 ص 182
    [4] همان ص 257
    [5] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات پاییز 1383 ص 48
    [6] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان پاییز 1383 ص 48
    [7] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انشارت شادان پاییز 1383 ص 50
    [8] همان ص 54
    [9] همان ص 62
    [10] فرخزاد فرو غ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 65
    [11] همان ص 182
    [12] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 215
    [13] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 279
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #44
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    اشعار فروغ فرخزاد با موسیقی گروه شاندیز در اسن
    گروه موسیقی ایرانی - هلندی شاندیز با موسیقی حمید طباطبایی بر مجموعه‌ای از اشعار فروغ فرخزاد و تک خوانی مهرناز صالحی شنبه شب (۱۷ مه) در شهر اسن آلمان کنسرت اجرا کرد. در محل آمفی تئاتر “مدرسه عالی مردم“ در شهر اسن، که گنجایش حدود صد نفر را دارد، اکثر صندلی‌ها پر شده بود. هم ایرانی و هم آلمانی در میان جمعیت دیده می‌شدند. این مکان در اختیار فروغ فرخزاد بود. کمتر از آنچه انتظار می‌رفت از برنامه استقبال شده بود. مشکلی که برنامه‌های فرهنگی جدی و سنگین‌تر در همه کشورها دارند. تابلوی عکسی از فروغ فرخزاد که کمی محزون و با لبخندی بر لب به دوربین می‌نگرد، بر پایین صحنه در کنار دسته گلی بهاری قرار گرفته بود. “کانون فرهنگی ایرانیان نگاه“ که ۱۷ سال سابقه فعالیت در اسن دارد، از گروه شاندیز دعوت کرده بود تا برنامه جدید خود را عرضه کند
    پیش از آغاز برنامه گروه شاندیز مجری برنامه به زبان آلمانی از زندگی و آثار فروغ گفت و سپس دو شعر از فروغ به زبان آلمانی خوانده شد.
    برنامه جدید گروه موسیقی شاندیز که این بار با پنج نفربه آلمان آمده بود، مجموعه‌ای از اشعار فروغ فرخزاد بود با موسیقی حمید طباطبایی. مهرناز صالحی به عنوان تک خوان گروه قطعات را اجرا کرد. نسیم علامه‌زاده با ویلن، ایمره کبلوسک با ویولونسل، توم کواکرنات با کنتراباس و حمید طباطبایی با پیانو او را همراهی می‌کردند. حین برنامه مسعود والا از “بنیاد ایرانی در حرکت“ تصاویری زیبا از طبیعت و فروغ فرخزاد و نیز متن برگردان اشعار فروغ به زبان آلمانی را به نمایش گذاشته بود.
    حمید طباطبایی نزدیک به پانزده سال پیش بخشی از کارهای خود را روی چکامه‌های فروغ فرخزاد نوشت. وی سه سال پیش بازنویسی آنها را آغاز کرد و بخشهایی تازه را به آنها افزود. از دو سال پیش این آثار در چند کنسرت به علاقه‌مندان عرضه شده است. به گفته طباطبایی قرار است که سی دی این ترانه‌ها تا ماه اوت ۲۰۰۸ منتشر شود.
    طباطبایی سالهاست که به اشعار فروغ پرداخته است. وی اشعار فروغ را از سالهای پیش از انقلاب که در دبیرستان در ایران درس می‌خواند، دوست داشته، در کنار اشعار شاملو، اخوان و سهراب. او در باره آنچه که او را جذب اشعار این شاعر کرده است می‌گوید: “من در کارهای فروغ سادگی و صمیمیتی می‌بینم که بسیار برایم زیباست و همچنین اینکه او به عنوان یک شاعر زن در جامعه‌ای مردسالار و سنتی توانسته حرف خودش را بزند، به عنوان یک زن. برایم سادگی و صمیمیت شعرهایش جذاب است، آن گونه که از خود حرف می‌زند به نام یک زن، از درد و رنجش می‌گوید و احساسش را بیان می‌کند، از ....تش می‌گوید و از آرزوها و خواستهایش و برخوردی بسیار انتقادی با جامعه می‌کند. او یکی از روشنفکران جامعه زمان خودش بوده و از کسانی است که واقعا در جامعه ما تک است.“
    مهرناز صالحی نیز با اشعار فروغ پیوندی نزدیک حس می‌کند. شاید از این روی وی می‌تواند شنونده را با خود به دنیای فروغ بکشاند، شاید هم به دنیای خود، آن گونه که او اشعار فروغ را احساس می‌کند. شعر فروغ با صدای صالحی حجمی جدید پیدا می‌کند، حجمی ناشناخته.
    مهرناز صالحی در باره پیوند خود با دنیای فروغ می‌گوید و نیز در باره مجموعه‌ای که حمید طباطبایی از اشعار فروغ آماده کرده است: “همه، مخصوصا خانمها، ارتباطی با فروغ داریم. من در این شعرهایی که آقای طباطبایی از فروغ انتخاب کرده است، پس از مدتها که خوانده‌ام و الان آماده شده است، به این نتیجه رسیده‌ام که مجموعه‌ای را از شعرهای فروغ انتخاب کرده است که تصوری از فروغ را به همه می‌دهد: آن یاس اولش و آن آخرش که می‌گوید سبز خواهم شد می‌دانم، برای من بسیار جالب است و آن را احساس می‌کنم، دوست دارم. امیدوارم که بتوانم احساسم را به شنونده‌هایم هم منتقل کنم.“
    از کسانی که برای تماشای کنسرت آمده بودند پرسیدم که چه حسی نسبت به موسیقی‌ای که حمید طباطبایی بر روی اشعار فروغ گذاشته دارند. یکی از آنان گفت: “موزیکی که با این شعرها همراه بود به گونه‌ای بود که شاید خیلی مدرن بود. ملودی‌های معمول ایرانی را نداشت. ولی در مجموع بسیار زیبا بود. البته موسیقی به شعر هم می‌خورد، چون شعر هم مدرن است.“
    حمید طباطبایی پس از شنیدن این برداشت شنونده موسیقی‌اش بر اشعار فروغ گفت: “خود این موسیقی با معیارهای امروز موسیقی اروپایی فکر نمی‌کنم مدرن باشد. این را شما باید از دو تا آهنگساز اروپایی بپرسید. اصلا این مسئله برایم مهم نبوده است. من احساس خودم را روی این شعرها بیان کردم. حالا اینکه چقدرش مدرن است یا نیست؟ چیزی که بسیار روشن است، این را می‌توانم بفهمم، در این موسیقی تمای ایرانی نیست. اگر منظور از مدرن این است، بله، حال و هوای موسیقی ایرانی را ندارد، چون من فکر می‌کنم خود شعر فروغ هم جهانی است.“
    حمید طباطبایی، گروه شاندیز و مسعود والا، در طول یک ساعت کنسرت تصاویری از ایستگاههای گوناگون راهی که فروغ با اشعارش پیمود عرضه کردند. این ایستگاهها را مهرناز صالحی بدین گونه توصیف می‌کند: “این استنباط من است که شعرهایی که حمید طباطبایی انتخاب کرده، یک جورهایی به هم مرتبط هستند. این اگر از اولش خوب گوش داده بشود – خود من تازه دارم به این نتیجه می‌رسم، که این همه مدت است که دارم تمرین می‌کنم و حالا دیگر داریم اجرا می‌کنیم و شاید اگر به آقای طباطبایی هم بگویم بگوید آری مثل اینکه این طور است – و من این طور احساس می‌کنم که اول می‌گویم: “و این منم، زنی تنها در آستانه فصلی سرد“، بعد همین طور گفته می‌شود و گفته می‌شود و آخر آن ترانه خوانده می‌شود که در آخرش گفته می‌شود: “دستهایم را در باغچه می‌کارم، سبز خواهم شد، می‌دانم“ که این بسیار امیدبخش است و من هم سبز شده‌ام، من هم کسی هستم که سبز شدم.“
    کیواندخت قهاری

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #45
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    تاثیر فروغ فرخزاد بر فرد و گستردگی نگاه او در معنا کردن هستی
    فروغ فرخ زاد
    عزت گوشه گیر

    فروغ فرخزاد یک شاعر بی زمان است که درک و دریافت عمیقی از انسان و هستی دارد. این دریافت نه فقط به طور اسرارآمیزی هر زن و مرد ایرانی را به او و اشعارش مرتبط کرده، بلکه با غیر ایرانیانی که امکان آشنایی با شعر او را پیدا کرده اند نیز به همین میزان تاثیر گذاشته است.
    اولین آشنایی موثرم با شعر فروغ در 9 سالگی ام بود. زمانی که در یکی از جشن های ویژه دبستانی از من خواسته شد که شعری از فروغ را دکلمه کنم. اولین جرقه هم هویتی و هم ذات پنداری با فروغ با خواندن آن شعر در من رخ داد. وقتی که با تمام موجودیتم به عنوان یک دختر 9 ساله، مفهوم زندانی بودن را حس می کردم.
    یکی از ویژگی های مهم شعر فروغ بیان حس زندانی بودن و اسارت انسان است.
    شعرهای مجموعه "اسیر" تصویرگر شفاف و زلالی هستند از زندانی تنگ که دختران و زنان ایرانی در پشت دیوارهای بلندش اسیر بوده اند. من هرگز آن دیوارهای بلند آجری شهر زادگاهم را که انگار تا آسمان کشیده شده بودند، و مرا به حد جنون آمیز در تنگنا قرار می دادند، فراموش نمی کنم.
    مجموعه "عصیان" فروغ مرا به انگیزش عصیان وادار کرد. و فروغ برایم چراغ راهنمایی شد امیدبخش . . . و نجات دهنده . . .
    فروغ در هر دوره ی تاریکی از زندگیم حضور پیدا کرده و حضورش به من زندگی داده است. من به شعر فروغ همانگونه اعتقاد دارم که اکثر مردم به شعر حافظ . . .
    بعدها وقتی که با آثار "الن سیکسو" تئوریست، فمینیست، نمایشنامه نویس و نویسنده برجسته فرانسوی آشنا شدم، متوجه شدم که فروغ بدون آنکه همچون الن سیکسو واضع تئوری "زبانِ تن نویسی" و "زنانه نویسی" باشد، تئوریستی بدون تئوری است که تئوری نانوشته اش را به زبان شعر اعلام کرده است. فروغ دو سال پیش از "الن سیکسو" به دنیا آمده است و گویی "سیکسو" ادامه دهنده و متبلور کننده بیان ناتمام فروغ بوده است. فروغ در گفت وگوها و مصاحبه هایش مرتبا از عوض کردن زبان، و دگرگونی در زبان سخن می گوید. برای خلق یک زبان آلترناتیو . . . زبان زنانه ای که بعد از تولد زن نوین شکوفا می شود. زنی که خودش را می نویسد، اندیشه ها، تمناهای ذهنی و تنانه اش را می نویسد. احساسات و تخیل نامتناهی و بکرش را جستجو و کشف می کند. و می کوشد ارتباط زلالش را با زنانی که پیوسته در طول قرون، زندانی قراردادها و قوانین مردسالارانه بوده اند، برقرار کند، و آنان را به چالش بکشد. زنی که می خواهد شایستگی ها و قابلیت هایش را بشناسد و بشناساند. زنی که تفاوت ....ت را "شاعرانگی تفاوت ....ت" می نامد و معتقد است که شعر حقیقی که از "تن" تراوش می کند، می تواند فرمی از یک حرکت باشد و آغازگر دگرگونی . . . یک دگرگونی در بنیان و اساس شالوده یک جامعه و حتی یک حکومت. او به استراتژی های زبانی و فرهنگی جامعه که جسم و اندیشه زنانه را تحت استیلا و کنترل خود قرار داده، به شدت حمله می کند.
    فروغ در سه مجموعه اشعار اولیه اش، "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" نه فقط حملات جسورانه و عصیانی اش را علیه سالاری و قدرت مداری جامعه مردانه ابراز می دارد، بلکه با بیانی صادقانه و بی پروا از دینامیسم تمناها و آوازهای پرشور جسم سخن می گوید. این نوع زبان و بیان در قلمرو جامعه ایرانی، نتایج تلخ و ویرانگرایانه ای برای فروغ داشته است. به طوری که فروغ با دریافت این حقیقت که در این مبارزه تنهاست، مجبور بوده است بر فراز قتلگاه خود، به تنهایی با ضربات و حملات گوناگون مقابله کند.
    فروغ در 20 سالگی در نامه ای برای یکی از مجلات می نویسد:
    "می دانم این راهی که من می روم در محیط فعلی و اجتماع فعلی خیلی سر و صدا کرده و مخالفان زیادی برای خودم درست کرده ام، ولی من عقیده دارم بالاخره باید سدها شکسته شوند. یک نفر باید این راه را می رفت و من چون در خودم این شهامت و گذشت را می بینم، پیشقدم شدم."
    درباره زبان زنانه فروغ و انقلاب او در شعر، و تولد دوباره زن مقالات بسیاری نوشته شده است، اما در مقطع کنونی از تاریخ، که جهان با اتفاقات پی در پی غیرمترقبه روبروست، وجوه دیگری از شعر فروغ منطبق با حرکتها و تغییرات زمان، بارز شده است. وجوهی که نشان دهنده ی بی زمانی و همه زمانی شعر فروغ است. در رویارویی با هر حادثه ای در روز، در هر کجای جهان که باشیم، ناگهان تکیه هایی از شعر فروغ در ذهنمان جرقه می زند و ناخودآگاه بر زبانمان می آید.
    در اینجا دیدگاه فروغ را به هستی و ارتباط شعر او را با ویژگیهای جهان امروز فهرست وار عنوان می کنم.
    1ـ فروغ به عنوان حامی سلامتی طبیعت و محیط زیست.
    2ـ دیدگاه او درباره ی سقوط ارزشها و پرنسیپ های انسانی و نزول انسان به ابتذال.
    3ـ دیدگاه او درباره ی جنگ، غلبه ی تروریسم، از دست رفتگی امنیت فیزیکی و روانی زندگی بشر.
    4ـ تطابق دیدگاه او درباره ی تنهایی بشر با نقصان ارتباطات حقیقی بشری در دوران پیشرفت های تکنولوژیکی و کامپیوتری در زمان گسترش شبکه های ارتباطات بشری.
    5ـ دیدگاه او درباره ی استحاله ی مداوم انسان برای کامل تر شدن.
    فروغ مدافعی خالص برای سلامت محیط زیست بشر است. او پیوسته آغوش مادرانه اش را بر روی طبیعت باز کرده است. او گویی به آنچه که در جهان امروز رخ می دهد، به استثمار مرگبار طبیعت و منابع طبیعی برای اشاعه مصرف گرایی توسط صاحبان سرمایه که تمامی ابزارهای قدرت را در دست دارند، آگاه بوده است؛کسانی که خون زمین را وحشیانه از تنش بیرون می کشند، جسم زنانه زمین را مداوما مورد ..... قرار می دهند، ویرانش می کنند، و به زباله تبدیلش می کنند.
    "آیا زمین که زیر پای تو می لرزد،
    تنها تر از تو نیست؟"
    فروغ معتقد است که با ارتباط احترام آمیز و سالم با طبیعت، و با تمام المان های پیرامونی زمین است که انسان شکفته و بارور می شود.
    "دستهایم را در باغچه می کارم،
    سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم."
    و یا
    "من خوشه های نارس گندم را
    به زیر پستان می گیرم و شیر می دهم."
    اما در همان زمان او ناگهان صدای وزش تاریکی و غارت را می شنود.
    "گوش کن، وزش ظلمت را می شنوی؟"
    به راستی ما در دورانی تیره و تار زندگی می کنیم که گردانندگان جهان ـ یک گروه کوچک ـ با کارگردانی نمایشنامه هایی پر از لاف و گزاف، پر از دروغ و تزویر، پر از وحشت و ترور، جهان را به صحنه تئاتری کشانده اند که نتایج چنین نمایش هایی جز تحمیق مردم چیز دیگری نیست. که نتایج آن سقوط معنویت و انسانیت است. زوال ارزش ها و فروپاشی ایده های زندگی بخش است.
    "چه می تواند باشد مرداب،
    چه می تواند باشد
    جز جای تخم ریزی حشرات فاسد"
    و یا
    "و سوسک . . . آه وقتی که سوسک سخن می گوید،
    چرا توقف کنم؟"
    و یا
    "من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
    و این جهان به لانه ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
    که همچنان که ترا می بوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا می بافند"
    فروغ در توصیف چنین جهانی به طور تمثیلی می گوید:
    آنگاه
    خورشید سرد شد
    و برکت از زمین ها رفت."
    . . .
    "در غارهای تنهایی
    بیهودگی به دنیا آمد
    خون بوی بنگ و افیون می داد
    زنهای باردار
    نوزادهای بی سر زاییدند
    و گاهواره ها از شرم
    به گورها پناه آوردند."
    فروغ در تفسیر شعر "آیه های زمینی" می گوید: ". . . مجموع این شعر توصیف فضایی است که آدم ها در آن زندگی می کنند. فضایی که آدم ها را به طرف زشتی، بیهودگی، و جنایت می کشد." فضایی که کودکان در کیف مدرسه شان به جای قلم و دفتر و کتاب، بمب حمل می کنند.
    برای فروغ "کلمات" اهمیت بسیار زیادی دارند. و هر کلمه و یا شئی ای روحیه خاص خودش را دارد.
    فروغ می گوید:"به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبان مثلا کلمه "انفجار" را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه می کنم می بینم چیزی دارد منفجر می شود. من وقتی می خواهم شعر بگویم، دیگر به خودم که نمی توانم خیانت کنم."
    تمام روز از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
    و منفجر شدن
    همسایه های ما همه در خاک باغچه شان به جای گل
    خمپاره و مسلسل می کارند
    همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشی شان
    سرپوش می گذارند
    و حوض های کاشی بی آنکه خود بخواهند،
    انبارهای مخفی باروتند.
    و بچه های کوچک ما
    کیفهای مدرسه شان را از بمب های کوچک
    پر کرده اند.
    یکی از مهمترین مشکلات جامعه کنونی جهان، عدم ارتباطات عمیق میان مردم است، در زمانه ای که رسانه ها و ابزارهای ارتباطی به طور وسیعی گسترده شده اند، اما مردم روز به روز تنهاتر و گوشه گیرتر می شوند. آیا این انزوا به خاطر عدم اعتماد است؟ به خاطر کمبود لمس است؟ به خاطر کمبود زبان مشترک است؟ یا کمبود شنیدن، تامل کردن و شنیده شدن؟
    ما با پدیده ی گسترده ی از خودبیگانگی روبرو شده ایم. وقتی که افکار، ایده ها، احساسات، عشق، سکسوالیته، محرمیت ها، در روند کالایی شدن انسان حرکت می کنند، وقتی که انسان به "کالایی" جهت فروش و مبادله تجارتی تبدیل شده است، شعر فروغ معنا پیدا می کند:
    دلم گرفته است
    دلم گرفته است
    به ایوان می روم و انگشتانم را به پوست کشیده شب می کشم
    چراغهای رابطه تاریکند
    چراغها رابطه تاریکند
    در جهان امروز که اندیشه ها و قوانین سنتی پیشین دوباره زنده شده اند، فروغ بربریت گنجانده شده در تاروپود تمدن امروز را برملا می کند. این صدا و بیان، هم در فیلم "خانه سیاه است" و هم در شعر "ای مرز پرگهر" منعکس است. وی از جذام قوانینی صحبت می کند که گوشت تن سالم و نیرومند جوامع را از درون می خورد و از بین می برد. این قوانین، قوانینی هستند در ویران کردن آزادی و استقلال زنان در جوامع مردسالار که نتایج آن خشونت کامل، قتل های ناموسی، شکنجه، ترور، قطع اعضای بدن و سنگسار زنان است. آیا سنگسار "دعا خلیل آسواد" را در کردستان عراق به یاد می آورید؟ و سنگسار سمیه دختر 14 ساله توسط پدرش در بلوچستان؟
    زیستن در دنیایی مملو از نابرابری و خشونت، فروغ را "متعهد" کرده است که به زیستن "متعهد" باشد.
    "مرا تبار خون گلها به زیستن متعهد کرده است
    تبارخونی گلها می دانید؟"
    و یا
    "ای دوست، ای برادر، ای همخون،
    وقتی به ماه رسیدی،
    تاریخ قتل عام گل ها را بنویس "
    و یا
    "من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
    و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ای است
    که او را در دفتری به سنجاقی، مصلوب کرده بودند."
    فروغ اما مرتباً از عشق و روشنی و شکفتن و پیوستن و یگانگی می گوید، از استحاله شدن متداوم انسان. در نامه ای به احمدرضا احمدی می نویسد:
    "آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحاله است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد."
    فروغ می گوید:
    "وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود،
    هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری،
    دریافتم که باید باید باید
    دیوانه وار دوست بدارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #46
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ ؛ عصاره ی عصیان زن
    گرایش ، یا در واقع سقوط فروغ در شعر ، همزمان با شورش بی هنگام اش علیه انضباط عاطفی و اخلاقی خانواده بود ، به تعبیر دیگر او ازدواج چشم بسته ، بی عشق و
    ماجرای خود را ، نوعی بی عدالتی ، تحمیل و تهدید به آزادی خود می دانست ، با وجود این كه
    به گواهی ِ نامه هایی كه بعد از طلاق به همسر سابق اش نوشته ، با مردی نجیب و جوانمرد
    طرف بوده ، این امر چیزی را عوض نمی كرد و نمی كند . آن دگرگونی مرموز ، آن رویه ی
    زندگی بی نام و كلام ، كه تولد غریزه ای تازه را نشانه می زد ، درست در گرمآگرم سال های
    نخستین زندگی خانوادگی آشكار شد : غریزه ی شعر او از هم پاشیدگی آشیانه ی نوبنیاد را چون
    سرنوشتی محتوم ، چون تكلیفی قاطع ، چون كلید رمز « موفقیت » در شعر ، پیش پای او
    .گذاشت

    شاید فروغ در گیرودار این نخستین عصیان ، و در نخستین شعرهایش كه بازتاب شكوه های
    اسارت » بود ، هرگز فكر این را نمی كرد كه روزی به عنوان عصاره ی عصیان زنان »
    شناسانده شود . اما كتاب « اسیر » ، نخستین مجموعه ی شعر فروغ ، عنوان خود را مدیون
    تصمیم آگاهانه ی حاصله از چنان شناختی است ، چرا كه اولن شعرهای این دفتر – بدون در
    نظر داشتن معیاری برای سنجش عیار شعری آن – اغلب دارای مضمونی مشابه اند : عشق
    ممنوع ، فاصله قهری میان خواسته ها ، تضاد دنیاهای ذهنی – عاطفی و اخلاقی ، ناچاری و بی
    ارادگی در برابر ارداده های تحمیلی . او چون همه ی زنان زمانه در می یابد كه مرد برای او
    بیگانه ای ستمگر است ، شهوترانی خود خواه است كه وجود او را تنها برای لحظات كامجویی
    :می خواهد و بس . پس او طعمه ای « خسته » و زخم خورده در دست مرد ، بیش نیست
    از بیم و امید عشق رنجورم
    آرامش جاودانه می خواهم
    بر حسرت دل دگر نیفزایم
    آسایش بیكرانه می خواهم
    ***
    پا بر سر دل نهاده ، می گویم
    بگذشتن از آن ستیزه جو خوش تر
    یك بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه ی آتشین او خوش تر
    ***
    دیگر نكنم ز روی نادانی
    قربانی عشق او غرورم را
    شاید كه چو بگذرم از او یابم
    آن گمشده شادی و سرورم را
    ***
    گاه كاملن به زبان زن های ساده و شریف حرف می زند كه قربانی خودخواهی مرد اند و
    :شرافت و نجابت شان به نادانی و اُمُل بودن تعبیر می شود
    آن كس كه مرا نشاط و سستی داد
    آن كس كه مرا امید و شادی بود
    :هر جا كه نشست بی تامل گفت
    " او یك زن ساده لوح عادی بود "
    ***
    رو پیش زنی ببر غرورت را
    كاو عشق تو را به هیچ نشمارد
    آن پیكر داغ دردمندت را
    با مهر به روی .... نفشارد
    ***
    عشقی كه تو را نثار ره كردم
    در .... ی دیگری نخواهی یافت
    زان بوسه كه بر لبان ات افشاندم
    سوزنده تر آذری نخواهی یافت


    در ظلمت آن اتاقك خاموش
    بیچاره و منتظر نمی مانم
    هر لحظه نظر به در نمی دوزم
    و آن آه نهان به لب نمی رانم
    ***
    ای زن كه دلی پر از صفا داری
    از مرد وفامجو ، مجو هرگز
    او معنی عشق را نمی داند
    .راز دل خود به او مگو هرگز
    ***
    ،«می بینیم كه – چه در این شعر و چه در تمام شعرهای كتاب «اسیر» یا «دیوار» یا «عصیان
    به جای جوهر ناب شاعرانه ، به جای دید عمیق عاطفی با نظرگاه های اجتماعی و كلّن انسانی
    سخن از گرفتاری های خانوادگی ، اخلاقی و بلیه های زناشویی است ، همه چیز اندیشیده شده و
    دارای مظاهر یافت شدنی در محیط دور و بر شاعر است ، مظاهر ی كه نشان می دهد شاعر به
    جای حساسیت ها و برانگیختگی های شخصی ، تجربه های دیگران را بازگو می كند ، یا این
    كه تجربه های خود را تعمیم می دهد ، و گاه حتا به صراحت پیشنهاد می كند ؛ بنابراین فروغ در
    .این كتاب و دو كتاب دیگر ، شاعر نیست و این را بیش از هر كس دیگر خودش می داند
    او می داند كه در شعرهای او زن « اسیر و بازیچه ی» ایرانی است كه شكوه می كند . برای
    همین هم هست كه عنوان ها جنبه ی توالی تاریخی ، یا توالی منطقی بر حسب موضوع هایی كلی
    دارند كه فروغ در سه دوره ی مختلف چهره ی خود را به عنوان زن زمانه ، از آن ها عبور داده
    و در آخر ، حاصل عصیان خود را – این بار تنها خودش – به صورت رهایی و فدایی عارفانه
    برای تولدی دیگر ، تولدی واقعی كه به جوانی و كمالی دلخواه می انجامد دریافت می دارد
    .عنوان های «اسیر»، «دیوار» ، «عصیان»و بعد «تولدی دیگر» ، چنین تعبیری را القا می كنند
    گر چه در نفس امر ، آن سه كتاب اولی بازگو كننده ی هیچ تحول و كمال و سیر و سلوكی نیستند
    .و از نظر جوهر شعری ، درنگ كامل فروغ را نشان می دهند
    مضمون تكراری عشق ، ناسازگاری ، و فاصله ی همبستگی زن و مرد كه در نخستین دفتر با
    بیانی سخت تقلیدی وارد شده ، در سومین اثر نیز با اندك پرداخت و پیرایشی در لفظ مكرر شده
    .اند . این حقیقت را فروغ ، خود نیز با شهامت كامل چندین بار و چندین جا اعتراف كرده است
    مهم این است كه چنین اعترافی كوچكترین لطمه ای به فروغ نمی زند زیرا ، اولن : همان
    شعرهای سست و تكراری و تقلیدی ، دوستداران خاص خود را در میان قشرهای وسیع محصلین
    و كسانی كه قوه ی ادراك شعری شان تا مرز آخرین شعر «عصیان» یا اولین شعر «تولدی
    .دیگر» پیش تر نیامده ، دارند
    دومن همین چند شعر معدود «تولدی دیگر» و دو سه شعری كه بعد از این دفتر ، آمده كافی ست
    تا فروغ به راحتی بتواند به عنوان شاعری بزرگ روبه روی مصاحبه كنندگانی شایسته بنشیند
    و از شعر خود و عقاید شعری خود حرف بزند و به عنوان شاعری – آن همه دیر به شعر رسیده
    – كه تاثیر عجیبی بر شعر نسل بعد از خود گذاشته ، مورد گفتگوی آیندگان قرار گیرد . بگذریم
    ...
    باری فروغ را در تولدی دیگر را باید دیدار كرد . آن هم در چند شعر آخرش كه فضا و بیانی به
    كلی متفاوت با تمام كارهای دیگر فروغ دارند . شعرهایی كه به جوهر شعری كاملن نزدیك شده
    و استعدادی شگرف برای مضامین حسی و اجتماعی دارند . اما این نیروی پذیرندگی و به دنبال
    آن میان دردهای ناپیدای انسانی ، با نظرگاه اجتماعی فروغ در شعرهای پیشین ، زمین تا آسمان
    فرق دارد . در آن شعرها ، وی تصویر محدودیت ها و بی پناهی های زن ایرانی بود . بزرگترین
    دردی كه عصاره ی عصیان را به فریاد در می آورد سنگینی و زخم زنجیر سنت هایی بود كه
    ،دختری ساده دل را چشم بسته ، به مالكیت مردی دیگر در می آورد ، یا زنی بی یار و یاور را
    چون تفاله ی میوه ای به دور می انداخت ، یا به سرنوشتی تلخ و سرد و بی ماجرا – یعنی به
    :زندگی بی تحرك و خشك و خالی زناشویی – می سپرد

    حلقه
    دخترك خنده كنان گفت كه چیست
    راز این حلقه ی زر
    راز این حلقه كه انگشت مرا
    این چنین تنگ گرفته است به بر
    راز این حلقه كه در چهره ی او
    این همه تابش و رخشندگی است
    :مرد حیران شد و گفت
    .حلقه ی خوشبختی ، حلقه زندگی است
    .........
    همه گفتند مبارك باشد
    دخترك گفت : دریغا كه مرا
    باز در معنی آن شك باشد
    ........
    سال ها رفت و شبی
    زنی افسرده نظر كرد بر آن حلقه ی زر
    دید در نقش فروزنده ی او
    روزهایی كه به امید وفای شوهر
    به هدر رفته ، هدر
    زن پریشان شد و نالید كه : وای ؛
    وای ، این حلقه كه در چهره ی او
    باز هم تابش و رخشندگی است
    حلقه ی بردگی و بندگی است ؛
    چنان مضامین سطحی و ساده ای طبعن قالبی متناسب با خود ، ساده و سطحی ، بی اندام
    ناآزموده می طلبد ؛ اما در شعرهای «تولدی دیگر» دیدگاه اجتماعی فروغ نیز به كلی تغییر می
    .كند . دیگر "مساله " ای اجتماعی با اخلاقی ، مجرد و مستقل از تم كلی انسانیت وجود ندارد
    درد شاعر ، درد بزرگ هستی است ، درد همه ی آدم ها ، درد فسادی كه تا اعماق روان بشر
    ریشه دوانده و او را با ارزش های اصیل و اولیه ی خویش بیگانه كرده است . بیش از آن درد
    عشق بود و سوز و گداز عاشقانه ، اكنون درد بی عشقی است : عشق غریب و بی پناه است و از
    «.پنجره های كوتاه «به بیابان های بی مجنون می نگرد
    عارفان پاك بلند اندیش ، جای خود را به اشباح خسته ی افسونی سپرده اند . غم نان، نیروی
    عظیم رسالت را مقهور كرده است . شاعر از جهان بی تفاوتی فكرها و حرف ها و صدا سخن
    .می گوید . راه او دیگر از میانه ی شمشادها نمی گذرد ، نه از كناره ی پر اهتزاز گندمزارها
    ،راه او از دهلیزهای تاریك متعفنی كه به قمارخانه ها ، عشق فروشی ها ، بازار برده فروشان
    .برده های اندیشه ها و شخصیت ها و به میدان های نبردهای باخته شده منتهی می گردد
    فروغ در « تولدی دیگر» ، كاملن چشم باز كرده و به راز شعر واقف شده است . كلامی كه در
    شعرهای منسوخ پیشین ؛ خشك ، بی ظرفیت و بی جان بود در این جا انعطافی شگفت می یابد و
    چنان نرم و تنوع پذیر می شود كه در آن مرز مصرع ها و بیت ها برداشته شده و وقفه ها و
    قطع و وصل های گوش آزار ناپدید شده اند . فروغ ، گرچه نه به عنوان اولین كس ، به عروض
    فارسی استعدادی بخشید كه بسیاری از دشواری های پایان بندی مصرع ها یا ادامه ی آن ها از
    میان رفت . او كاری كرد كه پیروان عروضی نیمایی نیز جرات انجام اش را نیافته بودند . فروغ
    ، سكته ها و ادغام های ممنوع را مجاز كرد و به امكاناتی دست یافت كه بدون هراس از آشفته
    .شدن وزن ، هم آن را رعایت می كرد و هم قوانین و قواعد خشك آ‌ن را متزلزل می ساخت
    .فروغ در واقع عروض را نرمش و انعطاف داد و آسان اش كرد
    نزدیك كردن شعر به محاوره ی عمومی كه دلخواه نیما بود ، در شعر فروغ حقیقت یافته و كامل
    :شده است . در گفت و گویی در زمینه ی وزن و امكانات زبانی چنین می گوید
    " می دانید ، من آدم ساده ای هستم ، به خصوص وقتی می خواهم حرف بزنم نیاز به این مساله
    را بیش تر حس می كنم . من هیچ وقت عروض نخوانده ام . آن ها را در شعرهایی كه می خواندم
    پیدا كردم . بنا بر این برای من حكم نبودند . راه هایی بودند كه دیگران رفته بودند . یكی از
    خوشبختی های من این است كه نه زیاد خودم را در ادبیات كلاسیك سرزمین خودمان غرق كرده
    ام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شده ام ، من به دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای
    اطراف خودم هستم ، در یك دوره ی مشخص كه از لحاظ زندگی اجتماعی و فكری و آهنگ این
    زندگی خصوصیات خودش را دارد ، راز كار در این است كه این خصوصیات را درك كنیم و
    .بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر كنیم
    برای من كلمات خیلی مهم هستند . هر كلمه ای روحیه ی خاص خودش را دارد . همین طور
    اشیا و من به سابقه ی شعری كلمات و اشیا بی توجه ام . به من چه كه تا به حال هیچ شاعر
    فارسی زبانی مثلن كلمه ی «انفجار» را در شعرش نیاورده است . من از صبح تا شب به هر
    طرف نگاه می كنم می بینم چیزی دارد منفجر می شود . من وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به
    خودم كه نمی توانم خیانت بكنم . اگر دید ، دید امروزی باشد زبان هم كلمات خودش را پیدا می
    كند و همآهنگی در این كلمات را . و وقتی زبان ساخته و یكدست و صمیمی شد وزن خودش را
    با خودش می آورد و به وزن های متداول تحمیل می كند . من جمله را به ساده ترین شكلی كه در
    مغزم ساخته می شود به روی كاغذ می آورم ، و وزن مثل نخی است كه از میان این كلمات رد
    .شده بی آن كه دیده شود ؛ فقط آن ها را حفظ می كند و نمی گذارد بیافتند
    اگر كلمه ی انفجار ، در وزن نمی گنجد و مثلن ایجاد سكته می كند بسیار خوب این سكته مثل
    گرهی است در این نخ . با گره های دیگر می شود اصل « گره » را هم وارد وزن شعر كرد و
    از مجموع گره ها یك جور همشكلی و هماهنگی به وجود آورد . مگر نیما این كار را نكرده ؟ به
    نظرم دیگر دوره ی قربانی كردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است . وزن باید
    باشد . من به این قضیه معتقدم ، در شعر فارسی وزن هایی است كه شدت و ضربه های كمتری
    .دارند و به آهنگ گفت و گو نزدیكترند
    همان ها را می توان گرفت و گسترش داد . وزن باید از نو ساخته شود و چیزی كه وزن را می
    سازد و باید اداره كننده ی وزن باشد ، برعكس گذشته زبان است . حس زبان ، غریزه ی كلمات
    ، و آهنگ بیان طبیعی آن ها . من نمی توانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح دهم . به
    ،خاطر این كه مساله ی وزن یك مساله ی ریاضی و منطقی نیست ، هر چند می گویند هست
    برای من حسی است . گوش ام باید آن را بپذیرد وقتی از من می پرسند در زمینه ی زبان و
    وزن به چه امكان هایی رسیده ام من فقط میتوانم بگویم به صمیمیت و سادگی نمی شود این قضیه
    را با شكل های هندسی ترسیم كرد ، باید واقعی ترین و قابل لمس ترین كلمات را انتخاب كرد
    .حتی اگر شاعرانه نباشند
    باید قالب را در این كلمات ریخت نه كلمات را در قالب . زیادی های وزن را باید چیده و دور
    انداخت ، خراب می شود ؟ بشود . اگر حس شما و كلمات شما روانی خودشان را داشته باشند
    بلافاصله این خرابی «قراردادی» را جبران می كنند . از همین خرابی هاست كه میشود
    چیزهای تازه ساخت . گوش وقتی استعداد پذیرش اش محدود نباشد این آهنگ های تازه را كشف
    می كند . این همه حرف زدم و بالاخره كلید پیدا نشد . اشكال كار در این است كه این دو مساله
    یعنی وزن و زبان از هم جدا نیستند . با هم می آیند و كلیدشان در خودشان است . من می توانم
    .برای شما نمونه هایی بیاورم از كارهایی كه در این زمینه شده ، از شناخته شده ها می گذریم
    مثلن شعر « ای وای مادرم » شهریار . ببینید وقتی شاعر غزلسرایی مثل شهریار با مساله ای
    -برخورد می كند كه دیگر نمی تواند در برابرش غیر صمیمی باشد ، چه طور زبان و وزن خود
    به- خود با هم ساخته می شوند و می آیند و نتیجه ی كار چیزی می شود كه اصلن نمی شود از
    شهریار انتظار داشت . این شعر نتیجه ی یك لحظه توجه صمیمانه و راحت ، به حقایق زندگی
    .امروزی با شكل خاص امروزی شان است
    ". من می خواهم بگویم كه تمام امكانات در نتیجه ی این توجه ، خود به خود به وجود می آیند
    معلوم است كه آن بازی های دقیق و سازنده از وزن كاملن برای فروغ آگاهانه بوده و از ضعف
    .و ناچاری او برنخواسته است . تاثیری كه از این بابت ، فروغ بر جوانان گذاشت عجیب است
    بعد از او نوعی شعر لطیف با زبان ملایم و بی خیز و پرش به وجود آمد كه جا به جا نشانه های
    ،كار او را در خود دارد شعری كه بدبختانه به هیچ وجه عمق و گسترش شعر خود او را ندارد
    بلكه سست و آبكی و بی نهایت زنانه و نا متناسب با روحیه ی زمانه است . برای شناخت بیش تر
    فروغ چه بهتر از شعر او ؟
    نوشته : م. فرخ
    مرجع : رودکی – سال 1 – شماره ی 5 – بهمن ماه 1350

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #47
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    چرا "خانه سياه است" و سفيد نيست؟/ محمود یکتا
    فروغ فرخ زاد
    نماد گرايي رنگ در "خانه سياه است"(ساخته ي فروغ فرخراد)
    توضيح: نوشته زيربه بهانه ي خانه سياه است توليد شد ولي هدف اصليش مورد سوال قرار دادن سخن نژاد پرستانه درانبوهي ازکارهاي هنري قديم و جديد است.
    "خانه سياه است" سعي مي کند با دوسويه ي پايه اي از واقعيت ساخت فيلم کنار بيايد: سفارشي بودن و تجربه کردن. فيلم به سفارش "جمعيت کمک به جذاميان" ساخته شده و موتور حرکتش طرح داستاني بر مبناي
    ايد ئولوژي "بني آدم اعضاي يکديگرند" و "آنها" - يعني ديگران- هم آدمند هست. انسانگرايانه است. از ديگر
    سو وسوسه ي شيطاني حس کردن آنچه که دارد مي گذرد نه از راه باز ساختن، بلکه ساختن اين لحظه، گريبان اين انسانگرايي را مي گيرد و ول مي کند. فيلم پرتر است از نماهاي جلب ترحّم و خالي تر از ميل به جذامي شدن. اوّلي ها با نماهاي دور دلالت شده اند، دّومي ها با نماهاي نزديک. تصوير درشت چيده شدن تکّه هاي مرده ي گوشت در عضو غير جذامي جامعه، چند ش برمي انگيزد، بين بيننده ي "سالم" و موضوع جذامي فاصله ايجاد مي کند. شايد حتي بدون اينکه بخواهد گفتمان انسانگرايانه آغاز فيلم را هجو مي کند. امّا نماي دور طولاني مردي که طول ديوار را مي رود و مي آيد بد ناً از موضوع دور شده است؛ ذهناً نيز. فيلمساز خودش را، ذهنيت خودش را در تسلسل نوستالژيک "شنبه، يکشنبه..." سر جاي جذامي گذاشته است.
    هر کار هنري، بر پايه ي يک يا چند پيش فرض زيبايي شناختي- سياسي بنا مي شود. يکي از مهمترين اين پيش فرض ها را مي شود در "خانه سياه است" مورد سوال قرار داد: چرا "خانه سياه است" و سفيد نيست؟ گفتار فيلم جواب مي دهد:"سايه هاي عصر دراز مي شوند ... و اينک ظلمت است ...". يعني دنياي جذامي دنياي ظلمت است، با دنياي ما غير جذامي ها تفاوت هاي جدّي دارد.
    تاريکي
    پليدي
    شرّ، شب!
    حکومت سياه
    قلب سياه
    بازار سياه!
    پلشتي، منفي، نحس!
    دنياي غير جذامي ها امّا، دنياي نور است.
    روشنايي
    نيکي
    خير
    روز!
    سفيدپوش
    سفيد رو
    سفيد بخت!
    خوبي و خوشي
    مثبت
    حسن!
    اينها دژهاي ناديدني امپراطوري نشانه سازي و در پي اش، معني سازي هستند. بد يهي اند. نه تنها "خانه سياه است" بلکه چندين هزار سال فرهنگ بشري، از جمله ايراني، گونه ي ويژه اي از نماد، تشبيه، استعاره، در يک کلام ابزار ارتباط ساخته و به عنوان جان پناه ايد ئولوژيک يک نژاد در اذهان همه ي نژادها پراکنده شان
    کرده است. عمر اين نشانه هاي زباني- فرهنگي آنقدر طولاني ست که پرس و جو در اطراف اصل و نسب شان، تاريخشان، مسخره يا دست کم بي مورد به نظر مي رسد.
    اسطوره، افسانه اي ست که از فرط تکرار، باور شده است. باور کرده ايم که شب ميعادگاه ترس و گناه؛ تاريکي
    پسزمينه ي جنايت و خلاف؛ ظلمت وادي گمگشتگي و هراس و سياهي، تجسّم شومي بي خلاص باشد. نمادهاي بديهي در کوره ي زمان آتش مي خورند، جا مي افتند، طبيعي مي شوند. يعني شخصيت فرا تاريخي به خود مي گيرند. فرهنگ جانبدار و تنبل با استفاده و باز استفاده ي پيوسته از اين نمادها به ريشه گرفتنشان در ذهنيت افراد جامعه کمک مي رساند؛ نسل اندر نسل. رابطه ي فرهنگ با باورهاي افسانه اي – اسطوره اي متقابل و تنگاتنگ است.
    بدون سياهي، علت وجودي سفيدي مورد سوال قرار مي گيرد. نشانه سازي سفيد، ديگر مرموز خطرناکش را همواره در سياهي جستجو کرده است. مولفه ي اصلي ايد ئولوژي اين نشانه سازي، تفوّق و تقدّم طبيعي بر تاريخي است. کار هنري از راه ضربه زدن به آنچه طبيعي به نظر مي رسد کوشش به وارونه سازي اين معادله مي کند. دقّت رياضي آن را مورد سوال قرار مي دهد. پس پشت ترادف تميزي، گشايش و بهروزي با رنگ سفيد، ذهن سفيد را برملا مي سازد. تمايل يک نژاد به مستحکم کردن ارزش هاي خودش از راه تخريب، لجن مال و تزلزل ارزش هاي نژادي ديگر، رو مي کند. طبيعي را مي خراشد تا تاريخي را رد بگيرد.
    استفاده نکردن از نشانه هاي فرهنگي موجود و بهم ريختن روابط بديهي- طبيعي، انگيزه ي هميشگي توليد کار هنري بوده است. خوشبختانه، "خانه سياه است" نمي تواند خود را از چنگ اين ميل به ايجاد نابجايي در باورها، و بازي کردن با نا آشنا در محيط هاي آشنا رها سازد. سوال و جواب هاي معلم و دانش آموزان در پايان، به
    پايه هاي برخي از باورهاي ما تلنگر مي زنند. متوجّه مي شويم بچّه هايي هستند که دست و پا را زشت مي بينند، ستاره هايي هستند که به بعضي ها چشمک نمي زنند. همزمان، خيلي ديگر از باورهايمان تثبيت مي شوند. جذامي، هر چند که آرايش مي کند، مي رقصد، آواز مي خواند، بازي مي کند و عروس و داماد مي شود- يعني تمايلاتش مثل ماست- تفاوتش، ديگرگونه ايش وحشتناک است.
    بين سازندگان و موضوع فيلم، رابطه ي فدرت برپا مي شود. سازندگان فيلم به دنياي اکثريت متعلق اند. موضوعات فيلم در اقليت محض اند. قدرت مطلقه ي اکثريت، جز در چند جا، مورد ترديد قرار نمي گيرد. در مقابل، از آن خواسته مي شود که به اقليت رحم کند، دل بسوزاند، کمک کند. خيرخواهي جايگزين سوال تراشي ريشه اي مي شود. يکبار ديگر امکان ناپذيري جداسازي مضمون و شکل عيان مي شود. زّرادخانه ي نشانه سازي اکثريت به تکاپو مي افتد. جذامي را هل مي دهد در تاريکي و خودش در روشنايي به ارزيابي شرايط مي پردازد. اعتراض که مي کني، اعلام مي کند که نشانه ها صرفاً براي ارتباط گيري ساخته شده اند، منظوري نداشته اند، از قديم بوده اند. توطئه اي در کار نبوده است، پيش آمده است ديگر!
    در حيطه ي توليد معني، هيچ پيشامدي اتفاقي نيست. اتفاقي نبوده است که در بسياري از جاهاي دنيا، همين که تعداد جذامي ها شروع شد به کم شدن، خانه هايشان به تدريج شد مکاني براي نگهداري و سرپرستي ديوانگان. اکثريت براي اکثريت باقي ماندن نياز به ايجاد، حبس و کنترل اقلّيت دارد. آخرهاي فيلم، جذامي ها به ما نزديک مي شوند. ما به تدريج عقب مي نشينيم. آنها با ترديد جلو مي آيند. ما دربه رويشان مي بنديم. در اين نماي کمياب، "خانه سياه است" مرز بين خود و جذامي ها را حس مي کند. امّا بلافاصله پسر جذامي بر تخته مي نويسد: "خانه سياه است". قبول کرده است متفاوت بودنش از او موجودي کوچکتر و کمتر ساخته است. نه تنها پذيرفته که دنيايش ظلماني است، بلکه و مهمتر اينکه، " اينجا سرزمين تاريکي غليظ ... سرزمين راه هاي بي برگشت" است. جذامي، عليرغم جذامي بودن، ايد ئولوژي غير جذامي جذب کرده است. بعضي ها مي گويند: " واقعيت را قبول کرده است."

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #48
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ با دردهای اجتماع پیوند خورد
    فروغ/ترانه جوانبخت در اشعار فروغ فرخزاد ظرافت‌‏هاي زباني پرداختن به دردهاي جامعه ونيز زباني اروتيك به چشم مي‌‏خورد.
    فروغ در ابتدا در محدوده نگاه خود به زندگي شعر مي‌‏سرود اما رفته‌‏رفته از اين نگاه فاصله گرفت و با دردهاي اجتماع پيوند خورد. اين پيوند از ضروريات دروني هر شاعر است و در شعر فروغ به خوبي ساخته و پرداخته شد.

    در سه مجموعه شعر اول فروغ زبان او در شعر فرقی با دیگر شعرا ندارد. او با شعر کلاسیک احساس و فکر خود را بیان می کند و هنوز به شعر مدرن نپرداخته است. اما از کتاب "تولدی دیگر" زبان خاص شعر فروغ ظاهر می شود.
    او در برخي از اشعارش با نگاهي زنانه به حضور مرد مي‌‏نگرد و اين حضور را براي روحش ضروري مي‌‏بيند. بيان اين امر توسط يك شاعر زن در ايران تابو به حساب مي‌‏آمد و فروغ اين تابو را شكست. همين امر سبب شد كه نگاه بسياري به شعر او معطوف شود و به او به عنوان شاعري متفاوت بنگرند.
    فروغ در اشعار پاياني‌‏اش به شكلي جدي به بيان دردهاي اجتماعي پرداخته است و همين امر نام او را بيشتر بر سر زبان‌‏ها به عنوان شاعری درد آشنا انداخته‌‏است.
    اگر فروغ مرد بود شعرش آنقدر مطرح نمي‌‏شد زيرا پرداختن به زبان اروتيك در شعر مردان يك تابو به حساب نمي‌‏آيد. مردان نسبت به زنان از آزادي بیشتري در اين زمينه برخوردار بوده‌‏اند. فروغ در واقع با پرداختن به زباني اروتيك و بازگويي امور زندگي خود در شعر از حصار محدوديت‌‏هايي كه در جامعه براي زنان وجود داشت گذشت. اين كار به شجاعت احتياج داشت و فروغ اين شجاعت را داشت. همين امر او را در رقابت با شعراي مطرح معاصرش شاعري موفق نشان می دهد.
    جدا شدن او از پرويز شاپور و زندگي آزادي كه كرد در نگاهش به هم زيستي با مردان عصيان در زندگي يك زن به حساب مي‌‏آيد و او با شجاعت از اين عصيان در اشعارش نوشت. مي‌‏توان گفت عصيان او در زندگي به عنوان يك زن و نيز يك شاعر با هم در يك راستا بوده‌‏است.
    پنجره ها در اشعار فروغ بسیارند و هر یک نماد خاصی ست که او به بیان آنها در شعر پرداخته است. پنجره فقط وسیله ای برای دیدن نیست بلکه برای شنیدن صداها و لمس ستاره های خیال در شب هایی ست که به انتظار عدالت و تغییر زندگی اش با مظاهر طبیعت الفت داشت و از آن در اشعار خود می نوشت.
    در زنی که در شعرفروغ نمایان می شود در نگاه اول خود فروغ را می بینیم اما در نگاه بعدی زنان رنج کشیده جامعه در شعر او ظاهر می شوند. او از اندوه زنانی برای ما می گوید که مردانشان با بی تفاوتی به آنها خیانت کرده اند.
    فروغ سهم خود و زنان دیگری که زندگی به آنها رحمی نکرده را در آسمانی جدا شده می بیند. آسمان خوشبختی که پرده زندگی آن را از او دریغ کرده است.
    فروغ از خیانت آدمی به خودش نیز شکوه می کند. وقتی که هفت سالگی فقط دوره خاطره ای دوراز کودکی ست و آدمی از آن فاصله دارد. عشق نیازی به قاضی ندارد و این مورد مهمی ست که فروغ در شعر خود از آن می گوید. از نظر فروغ آدمی بی چراغ در پی یافتن واقعیت وجود خود تاوان قضاوتی که بر عشق کرده را می پردازد.
    او از ریاکاران زمانه خود هم گله دارد که جز ویرانی چیزی به ارمغان نیاوردند و حس اعتماد به واسطه آنها از ذهن دیگران دور شد.
    شاعر شدن آسان است. شاعر ماندن سخت است چون برای شاعر ماندن باید در شعر زندگی کرد و از آن فاصله نگرفت. شعر برای فروغ یک آینه بود. او خود را همچون حجمی زاینده افکار جدید می دید که در زندگی و سفر محدود به زمان از تصویر خود آگاه است و از مهمانی شعر برمی گردد. فروغ در شعر نفس کشید و لحظه به لحظه زندگی اش را در شعر منعکس دید.
    اگر فروغ زنده بود احتمال زياد داشت كه به اشعار متفاوت كه در شعر معاصر ديده مي‌‏شود رو آورد. با توجه به جست‌‏و‌‏جوگري‌‏هايي كه او از نظر زبان در شعر داشت اين رويكرد امري بسيار محتمل به نظر مي‌‏رسد. فروغ اگر زنده بود حتما در شعر متفاوت معاصر حرف‌‏هاي براي گفتن داشت.

    www.javanbakht.net

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #49
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    شاعره‌ای جستجوگر / احمد شاملو
    فروغ فرخ زاد
    شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
    فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
    من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
    نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
    ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
    کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
    من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
    فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
    مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #50
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغی دیگر در متن فصل سرد
    بررسی سیر تحول افکار .....-اجتماعی در شعر فروغ فرخزاد) فروغ فرخزاد در گفتگویی می‌گوید:«من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بینم سر یک نفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی‌فهمم. می‌خواهم بگویم که حتی بعد از خواندن نیما هم، من شعرهای بد خیلی زیاد گفته‌ام. من احتیاج داشتم به اینکه در خودم رشد کنم و این رشد زمان می‌خواست و می‌خواهد...»
    آنچه از این بخش صحبت‌های او می‌شود فهمید این است که فروغ می‌خواهد شاعری با آگاهی، تجربه‌گر و در حال تحول و رشد باشد و آنچه از شعرهایش می‌توانیم دریابیم دقیقاً همین مشخصات است، یعنی شاعر است، خود تجربه می‌کند و با آگاهی در مسیر رشد و تحول و تعالی گام برمی‌دارد.
    این مقدمه‌ی کوتاه فقط برای این بود که کارمان را شروع کنیم وگرنه می‌دانم همه‌ی دوستداران شعر فارسی، مخصوصاً علاقمندان شعر معاصر و به‌ویژه فروغ دوستان، این موضوع را با تمام فکر و وجودشان درک کرده‌اند و می‌دانند که فروغ از آغاز شاعری تا لحظه‌ی گذاشتن و گذشتنش از این دنیا یک لحظه توقف نکرد و همیشه در حرکت بود و این را می‌توان در مسیر شاعری و کتاب‌هایی که از او باقی است دید.
    فروغ شاعری احساسی است، احساسی نو و زنانه که به تجربه‌ی زندگی و ادبی می‌پردازد و در این راه هم در تفکر و هم در سرایش به تحول می‌رسد و آرام آرام به شاعری اجتماعی و حتی ..... در زمان خود تبدیل می‌شود و نکته همینجاست، همین ادعا که الان در مورد او ابراز کردیم یعنی «اجتماعی- سیاسی»شدن شعر او، و ما در این مقاله همین قصد را داریم که برای شما مخاطبان گرامی، باشند سیر تحول فکری فروغ را در عوالم اجتماعی و بعد هم ..... روشن کنیم.
    فروغ باز هم در گفتگوهایش می‌گوید:«...غیر از این‌ها خیلی‌ها مرا افسون کردند، مثلاً شاملو. او از لحاظ سلیقه‌های شعری و احساسات من، نزدیک‌ترین شاعر است. وقتی که «شعری که زندگی‌ست» را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است...» اگرچه ادامه سخن فروغ به موضوع زبان و ساده‌گویی در شعر مربوط می‌شود اما همین چند کلام نشان می‌دهد که به قول خودش از لحاظ سلیقه‌های شعری و احساسات با شاملو نزدیک است.
    مطمئناً هیچ لزومی ندارد که ما «شعری که زندگی‌ست» را در این مقاله بازخوانی کنیم، اما با این اشاره می‌توانیم به خوبی دریابیم که اگر فروغ به‌واقع پس از طی مراحل اولیه‌ی شعرگویی به «نیما» و سپس «شاملو» روی می‌آورد و جذب شعری مثل «شعری که زندگی‌ست» می‌شود، باید به‌جز درک زبان و ساختمان شعری «نیما» و «شاملو» از ذهن و تفکر آن‌ها نیز دریافت‌هایی پیدا کرده باشد و این یعنی آغاز راه اجتماعی و ..... شدن شعر او.
    هرچند که در ادامه‌ی مقاله اگر لازم شود باز هم به صحبت‌های فروغ باز خواهیم گشت اما اکنون زمان آن است که شاهد مثال‌هایی از شعر او بیاوریم و سیر خود را در آفاق فکری او و بازتاب آن در شعرش آغاز کنیم. بی‌شک برای شروع این حرکت، نقطه‌ی آغاز همانطور که همه می‌دانیم کتاب «تولدی دیگر» اوست، کتابی که نامش نیز گویای این حقیقت است که شاعر در آن می‌خواهد بگوید من فروغ دیگری هستم.
    خوب، حالا از کجا شروع کنیم؟ خود او که می‌گوید :«...من حس می‌کنم که از "پری غمگینی که در اقیانوس مسکن دارد و دلش را در یک نی‌لبک چوبین می‌نوازد و می‌میرد و باز به دنیا می‌آید" می‌توانم آغازی بسازم...» شاید بسیاری دیگر هم همین شعر «تولدی دیگر» را که آخرین شعر کتاب هم هست آغاز تحول او بدانند، اما ما به عقب‌تر باز می‌گردیم.
    بدون شک تحول فکری یک انسان هیچگاه خلق الساعه و ابتدا به ساکن نیست و ما مطمئنیم با دقت می‌شود نشانه‌هایی از سمت و سو گرفتن فکر فروغ را حتی در شعرهای اولیه‌اش یافت و برای این مدعا یادآور می‌شویم همین که فروغ شعر زنانه می‌گوید و حساب خود را از شاعران دیگر رمانتیک جدا می‌کند یعنی اینکه در وجودش دغدغه‌های اجتماعی نطفه بسته است. با این حال بنده آغاز گفتار خود را شعر «پرنده فقط یک پرنده بود» قرار می‌دهم. آنجا که «علی کوچیکه» در حوض خانه‌اش دیگر غرق شده است و فعلاً برای این انتخاب دلیل خاصی نمی‌آورم تا بحث درازدامن‌تر از این نگردد.
    در اینجا ناچارم به نکته ای اشاره کنم- تا پیش از ورود به بحث اصلی تقریباً تمام حساب و کتاب‌های خود را کرده باشم و وارد عرصه شوم- و آن هم این حقیقت است که شعرهای فروغ در کتاب‌هایش بدون تاریخ ثبت شده است و از این نظر مثل برخی از معاصرانش نمی‌توانیم به خوبی توالی واقعی سروده شدن اشعارش را دنبال کنیم و بدانیم که مثلاً کدام شعر قبل یا بعد از کدام شعر سروده شده است، با این حال چون چینش اشعار به دست خود او اتفاق افتاده است ما نیز توالی چاپ شده را پایه‌ی گفتار خود قرار می‌دهیم.
    پرنده گفت:«چه بویی، چه آفتابی ،آه/ بهار آمده است/ و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»/ پرنده از لب ایوان/ پرید، مثل پیامی پرید و رفت/ پرنده کوچک بود/ پرنده فکر نمی‌کرد/ پرنده روزنامه نمی‌خواند/ پرنده قرص نداشت/ پرنده آدم‌ها را نمی شناخت/ پرنده روی هوا/ و بر فراز چراغ های خطر/ در ارتفاع بی خبری می‌پرید/ و لحظه‌های آبی را/ دیوانه وار تجربه می‌کرد/ پرنده،آه،فقط یک پرنده بود.
    شعر فروغ به طور اجمال بیش از ورود به عوالم اجتماعی و بخصوص قبل از این شعر، پس از طی یک دوران رمانتیک داغ و احساساتی در حال عرق کردن است، عرق کردن یک عشق تبدار و وارد شدن به یک زندگی واقعی که درست نقطه‌ی مقابل آن همه رویاهای رمانتیک است و پس از تجربه‌ی عرق کردن عشق می‌بینیم که فروغ در شعرهایش از تکرار و یکنواختی عشقی که عاقبت به زندگی همگانی و واقعی بدل شده است و بدون شور و هیجان‌های آتشین گذشته در گذر است، خسته و وامانده شده است و هرچه می‌گردد و تلاش می کند دیگر نمی‌تواند به آن لحظه‌های ناب رویایی و آتشین بازگردد که همه‌ی هستی او در بر گرفته است؛ در حقیقت این واقعیت زندگی است که عشق خاکی او را شکست می‌دهد نه جفای یار، واقعیات است که بر رویاها غلبه پیدا می‌کند و عشق رمانتیک نوجوانی به شکست منجر می‌شود و همین موجب تولدی دیگر در دنیایی جدید می‌شود؛ دنیایی واقعی و با دغدغه‌های جدی و خالی از رویا و موفقیت آنی.
    پس در این دنیای واقعی تنها پرنده است که از آفتاب و بهار می‌تواند لذت ببرد و به جستجوی جفت خویش برود چون فکر نمی‌کند، روزنامه نمی‌خواند، قرض ندارد و آدم‌ها را نمی‌شناسد. همانطور که در ارتفاع بی‌خبری است و چراغ‌های خطری سر راه او نیست و راحت می‌تواند در لحظه‌های آبی پرواز کند و آه و افسوس که پرنده فقط یک پرنده است.
    در واقع فروغ به جایی رسیده است که می‌گوید:«من فکر می‌کنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد- آگاهی نسبت به زندگی... نمی‌شود فقط با غریزه زندگی کرد. یعنی یک هنرمند نمی‌تواند و نباید. آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن وامی‌دارد...»
    بعد از «پرنده فقط یک پرنده بود» که آغاز جدی رها کردن فضاهای رمانتیک و غنایی از سوی فروغ است، به شعر «ای مرز پرگهر...» می‌رسیم که زبان طنز و اشارات شعر به خوبی حاکی از اجتماعی شدن شعر فروغ است. خود او می‌گوید:«...شعر«ای مرز پرگهر» این خود یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمی‌تواند حرف‌های جدیش را با فریاد بگوید، لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز می‌تواند بگوید...»
    در واقع طنز فروغ در این شعر نیش دوگانه‌ای دارد.
    1- حمله به مظاهر دروغین پیشرفت و تبلیغات رسمی حکومتی.
    2- چهره‌ی عقب مانده و متضاد اجتماع (مردم ناآگاه یا متظاهر به فهم). شعر "ای مرز پرگهر" تماماً رویارویی همین دوگانگی اجتماع است. پیشرفت‌های دروغین شعاری و عقب ماندگی‌های واقعی اجتماعی. آنچه در این شعر به طنز گفته می‌شود و مسخره گرفته می‌شود شعارهای دروغین و ریاکارانه‌ی افتخار و پیشرفت و مظاهر دروغین آن در کنار ناآگاهی و عقب ماندگی اجتماعی است که در پایان با بینش به علامه‌نمایان و هنرمندان رسمی و متظاهر دروغین تمام می‌شود و آخرین وصیتش این است:
    که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صبا/ مرثیه ای به قافیه‌ی کشک در رثای حیاتش رقم زند...
    و این پایان طنز و در واقع پایان فاجعه است.
    بعد از «ای مرز پرگهر» نوبت شعر «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» است. شعری که گزارش آشنایی با دیدگاه‌های جدید است و دریافتن دوباره‌ی همه‌ی چیزهایی که از نو باید دید و به آنها از نو باید سلام کرد.
    فروغ می‌گوید: «تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضی شعرها هم آنقدر غیر شاعرانه باشند که نشود آن‌ها را در نامه‌ای نوشت، برای معشوقه فرستاد. من نمی‌توانم وقتی می‌خواهم از کوچه‌ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترین‌شان را برای توصیف این بو انتخاب کنم. این حقه‌بازی است...آدم باید به یک حدی از شناسایی- لااقل در کارش- برسد...»
    و باز این خود فروغ است که می‌گوید: «حالا شعر برای من یک مسئله‌ی جدی است. مسؤولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می کنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم...» برای همین به آفتاب سلامی دوباره می‌دهد، به جویبار که در او جاری است، به ابرها که فکرهای طویل او بوده اند، و مهم‌تر، به رشد دردناک سپیدارهای باغ (جان‌آگاهان و شاید بتوان گفت مبارزان اجتماعی- .....) که با من از فصل‌های خشک گذر می‌کردند (و من تاکنون از آن‌ها بی‌خبر بودم و توجهی به آنها نداشتم) و... می‌آید با گیسویش که این بار ادامه‌ی بوهای زیر خاک است و چشم‌هایش که دیگر تجربه‌های غلیظ تاریکی را در خود دارند و... به دختری که [گذشته‌ی رمانتیک خود اوست که از او جدا شده است] هنوز آنجا [جایی غیر از مکانی که شاعر در آن قرار دارد] در آستانه‌ی پرعشق[رمانتیک] ایستاده، این بار با آگاهی و دیدی جدید سلامی دوباره خواهد داد.
    پس از سلام دوباره به آفتاب ،«من از تو می‌مردم» آمده است. در واقع این شعر یک گذار کامل از عشقی است که رویاهای رمانتیک را پشت سر گذاشته و به تکرار زندگی رسیده است، یک «نوستالژی» که به واقعیت می‌پیوندد و پایان عشقی آتشین است که آنچه در آن فراموش شده خود اوست، چرا که معشوق با همه‌ی نزدیکی او را نمی‌بیند و این‌گونه است که «تولدی دیگر»آغاز می‌شود.
    همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی‌ست/ که ترا در خود تکرارکنان/ به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد...
    شعر یک سیر کامل است، سیر زندگی و ذهنیت فروغ از آغاز که با غنا و عشق رمانتیک شروع می‌شود و به بازیابی زندگی می‌رسد که
    زندگی شاید/ یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیل از آن می‌گذرد/ زندگی شاید...
    همینطور پیش می آید تا آنجا که
    به زوال زیبای گل‌ها در گلدان/ به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان کاشته‌ای/ و...
    می رسد؛ سپس فروغ به سهم خود از این زندگی توجه می‌کند:
    آه.../ سهم من این است/...
    و متوجه دست‌هایش می‌شود و می‌بیند که دست‌هایش قابلیت کاشتن در باغچه را دارد:
    دست‌هایم را در باغچه می‌کارم/ سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم/ و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام/ تخم خواهند گذاشت...
    و این ترتیب است که راز جاودانگی شعر و هنر می‌یابد، چرا که دست‌هایی را که می‌کارد انگشتانش جوهری است یعنی دست یک شاعر هنرمند و نویسنده‌ای است که به آگاهی رسیده و قابلیت سبز شدن را پیدا کرده است، و با یک نوستالژی باز هم نگاهی به پشت سر می‌اندازد، به کوچه ای که بدون هیچ تغییر پیشرفتی مثل یک تصویر قاب گرفته، همیشه پسرانی با موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر «به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند...» اما این بار دختر که فروغ باشد با باد رفته است، یعنی باد با خود او را برده است و «باد» از اینجا کلمه‌ای کلیدی در شعر او می‌شود.
    بعد او یک مرور کوتاه دارد و به سفر خود نگاه می‌اندازد:«سفر حجمی در خط زمان...» که سفری است از اندیشه‌های رمانتیک به سوی آگاهی و مردن من گذشته‌ی شاعر و ماندن من جدیدش: «حجمی از تصویری آگاه/ که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد/ و بدین سان است/ که کسی می‌میرد/ و کسی می‌ماند» و حالا می‌داند و به این نتیجه می‌رسد که:«هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.» پس پری کوچکی می‌شود؛ پری کوچک غمگینی که در اقیانوس مسکن دارد «...و دلش را در یک نی لبک چوبین/ می‌نوازد آرام،آرام/ پری کوچک غمگینی/ که شب از یک بوسه می‌میرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.» پس شاعر دوباره به دنیا می‌آید.
    فروغ در گفتگوهایش نیز می گوید: «فکر می‌کنم کسی که کار هنری می کند، باید اول خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت‌ها، فکرها و حس‌هایش یک حالت عمومیت ببخشد.» همانطور که در این چند شعرش نشان دادیم که از خود بیرون آمده و به خود نگاه کرده و حالا دیگر دارد به دریافت‌ها، فکرها و حس‌هایش یک حالت عمومی می‌بخشد و ایمان می‌آورد به آغاز فصل سرد.
    مجموعه شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...» فروغ تشکیل شده است از هفت شعر او، و احتمالا هفت شعر پایانی او، و به یقین هفت شعر که در آخرین کتاب او آمده است و به نظر نگارنده این هفت شعر در کنار هم مجموعه‌ای مرتب، منسجم و مرتبط را به‌وجود آورده‌اند که به‌خوبی می‌تواند گویای آخرین افکار و دیدگاه‌ها و برداشت های فروغ باشد، شعرها و سخنانی نمادین که به فضای شعر متعهد .....- اجتماعی تعلق دارد.
    نخستین شعر این مجموعه که نام آن عنوان کتاب نیز می‌باشد، شعری است با تجربه‌ها و دیدگاه‌های کاملا اجتماعی و رویکردی به دنیای واقعی موجود و فضاهای ..... زمان. شعر چنین آغاز می‌شود:
    و این منم/ زنی تنها/ در آستانه‌ی فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین/ و یأس ساده و غمناک آسمان/ و ناتوانی این دست‌های سیمانی...
    فروغ نخست به تعریف موقعیت خود در فضا و زمان واقعی و عرصه‌ی هستی می‌پردازد و سپس به گذشت زمان و این‌که اکنون چه وقت از تاریخ است اشاره می‌کند: «امروز اول دی‌ماه است...» و بعد به آگاهی خود اشاره دارد: «من راز فصل‌ها را می‌دانم/ و حرف لحظه ها را می‌فهمم...» و یکباره به قاطع‌ترین دریافت خود از اوضاع زمان روی می‌آورد و با ضربه‌ای سنگین ذهن را متوجه اکنون خود می‌کند. اکنونی واقعی و اجتماعی و یأس‌آلود: «...نجات دهنده در گور خفته است...» سپس باز زمان می‌گذرد و «در کوچه باد می آید» و آن بادی که در گذشته شروع شده، حالا در کوچه‌های ذهن و اندیشه‌ی او به خوبی حس می‌شود و باد او را نخست به یاد پیشینه‌های رمانتیکش می‌اندازد که در آن زمان با آنکه واقعیت داشته است، اما او توجه به مرد واقعی زخم خورده‌ی خسته‌ی اجتماعی نداشته است و به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشیده است، و آنگاه همراه همان باد «در آستانه‌ی فصلی سرد/ در محفل عزای آینه‌ها...» به نمادسازی از اجتماع اطراف خود می‌پردازد، با عباراتی چون: «اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ»، «غروب بارور شده»، «دانش سکوت» و در این میان باز هم نگاهی به مرد واقعی خود، در صحنه‌ی زندگی واقعی می‌اندازد که «صبور/ سنگین/ سرگردان...» است و درمی‌یابد که این مرد در نابسامانی‌های اجتماعی چنان خرد شده که انگار مرده و هیچ‌وقت زنده نبوده است.
    دوباره باد می‌آید و این بار همراه با باد کلاغ‌ها می آیند و این هر دو دیگر او را از دنیای رویایی‌اش و احساسات رمانتیکش جدا می‌کنند و «تمام ساده لوحی یک قلب را به قصر قصه‌ها می‌برند" چنانکه دیگر نمی‌تواند به رقص برخیزد و... . همه‌ی گذشته‌های رمانتیک برایش رویایی می‌شوند و حالا می‌بیند و می‌داند «ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.»
    شعر همینطور که پیش می‌رود عناصری که ذهنیت او را می‌سازند نمایان می‌شوند،عناصری که در شعرهای بعدی نیز تکرار می‌گردند، مانند بادها، کلاغ‌ها، پنجره، چراغ، ستاره و .... باز هم تصویری هول‌انگیز از زمانه و شکست‌های اجتماعی- سیاسی، «شعله‌ی بنفش»که تصور انفجار را در ذهن زنده می‌کند و به یأس می انجامد: «آن شعله‌ی بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت/ چیزی به‌جز تصور معصومی از چراغ نبود...»
    باز هم «در کوچه باد می‌آید» و «ستاره ها» و «سوره‌های رسولان سر شکسته» و «ما» که «مثل مرده‌های هزاران ساله به هم می رسیم...» و «خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد...» همه گویای نمادهای اجتماعی- ..... است، در شعر او. و او سردش می شود و سپس سر از زیر آب بی‌خبری بیرون می آورد و از مستی رمانتیک به هوش می‌آید و می‌پرسد: «چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟»
    شعر پیش می‌رود و او هم پیش می‌رود و از عشق‌های محدود رمانتیک با شکل‌های مشخص و ثابت رها شده، به وسعت پناه می‌برد و به عریانی واقعیت می‌رسد و عشقی جدید را می یابد، عشقی متفاوت که به جای همه‌ی تصاویر فانتزی در آن «جزیره‌ی سرگردانی»، «انقلاب اقیانوس»، «انفجار کوه» دیده می‌شود و «تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی...» می‌شود که او دریافته است و «از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا...» می‌آید.
    و حالا او روزگارش را می‌شناسد و یا بهتر بگویم شبی را که در آن زندگی می‌کند:
    سلام ای شب معصوم/ سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را/ به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی/ و در کنار جویبارهای تو،ارواح بیدها/ ارواح مهربان تبرها را می‌بویند/ من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم [از جهان رویایی قبلی‌اش به این جهان] / و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است/...
    به هر حال باید در متن واقعیات قرار گرفت «میان پنجره و دیدن/ همیشه فاصله‌ای‌ست» و افسوس می‌خورد که چرا تا به حال دنیا را خوب نگاه نکرده است و آن مرد واقعی را ندیده است و باز هم گزارش می‌دهد که چگونه رویاها و دنیای رمانتیکش به پایان رسیده است هر چند «انگار مادرش گریسته است» اما دیگر تمام شده: «به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد.» و حالا دیگر وقت آن است: «باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم» و از رویا به واقعیت باز می‌گردد و باز همان مرد و همان «انسان پوک/ انسان پوک پر از اعتماد...»
    سپس از میان کلمات نمادی دیگر سر بیرون می‌آورد یعنی چهار «لاله‌ی آبی» و زمان می‌گذرد و باز او به خود می‌آید و به بازیابی خود می‌پردازد به دنبال «مزار آن دو دست سبز جوان...» می‌گردد و شعر همین‌طور بین گذشته‌های رویایی و حال واقعی در نزد اوست و باز به تولد دیگرش می‌رسد و باز با نگاه جدید اجتماعی‌اش به اطراف می‌نگرد: «جنازه‌های خوشبخت/ جنازه های ملول/ جنازه های ساکت متفکر...» و تاکید به پایان پذیرفتن گذشته‌اش و سلام به دنیای جدیدش و رسیدن به این که «ایمان بیاوریم/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/ ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ های تخیل/ به داس های واژگون شده‌ی بیکار/ و دانه های زندانی» البته با این باور که: «فواره‌های سبز ساقه‌های سبکبار/ شکوفه خواهد داد...» ایمان می‌آورد به آغاز فصل سرد.
    «بعد از تو» شعری است که ناگزیری از کودکی را زمزمه می‌کند و داستان عزیمت شاعر است از رویاهای کودکی و گذار از جوانی‌های رمانتیک و رسیدن به ادراک واقعیت خشن و روزمره‌ی زمان و جاری شدن در جریان اجتماع. در این شعر است که پنجره روشن‌تر می‌شود و رابطی است بین شاعر و جهان واقعی اجتماع، در شعری که پر است از «صدای سوت کارخانه‌های اسلحه سازی» و «باختن زیر میز و روی میز و پشت میز» و«تکه‌های سرب» و «قطره‌های منفجر شده‌ی خون» و داد کشیدن «زنده باد/ مرده باد» و باز هم «چهار لاله‌ی آبی» و «صدای باد» و «چراغ» و رسیدن به این حقیقت که: «ما هر چه را که باید/ از دست داده باشیم، از دست داده‌ایم...» و پس از این شعر به «پنجره» می‌رسیم، همان پنجره‌ای که بارها به آن اشاره کرده بود و حالا دیگر در شعرش تکرار می‌شود: «یک پنجره برای دیدن/ یک پنجره برای شنیدن...»،«یک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت» برای اینکه با نمادهای کلاسیک که حاوی مفاهیم اجتماعی است بیشتر آشنا شویم، مثل «اعتمادی که به ریسمان سست عدالت آویزان» است یا «قلب چراغ‌های تکه تکه»، «دستمال تیره‌ی قانون»، «شقیقه‌های مضطرب»، «فواره‌های خون»، «نجات‌دهنده»، «پیغمبران رسالت ویرانی»، «انفجارهای پیاپی»، «ابرهای مسموم» و این درخواست بزرگ که: «ای دوست،ای برادر،ای همخون/ وقتی به ماه رسیدی/ تاریخ قتل عام گل‌ها را بنویس» و اینجاست که او پس از تکرار«پنجره» و «چراغ» و «ستاره» با «آفتاب» حقیقت رابطه پیدا می‌کند: «حرفی به من بزن/ من در پناه پنجره‌ام/ با آفتاب رابطه دارم.»
    «دلم برای باغچه می‌سوزد» یک تحلیل اجتماعی کامل است و شعری سراسر ..... که زمانه و روزگار شاعر را به خوبی توصیف می‌کند و پر است از اندیشه‌ی مرگ باغچه و دغدغه‌ی عاقبت گل‌ها و ماهی‌ها: «کسی به فکر گل‌ها نیست/ کسی به فکر ماهی‌ها نیست/ کسی نمی‌خواهد/ باور کند که باغچه دارد می‌میرد...»
    در شعر«دلم برای باغچه می‌سوزد»، «حیاط خانه» و «باغچه» نماد میهن است و «پدر» نماد میان‌سالان مایوس با تجربه‌های شکست و بی‌اعتمادی که امیدی به هیچ حادثه ای ندارد و از بس نارو و ناروا دیده‌اند دیگر هیچ چیز برای‌شان مهم نیست و«مادر» نماد عامه‌ی مؤمن خوش‌خیال که درمان همه‌ی نابسامانی ها را در ورد خواندن می‌بینند و «برادر» نماد فیلسوف‌های روشنفکر مایوس که ادا و اطوارهای ویژه و کلیشه‌ای خود را به نمایش می‌گذارند و «خواهر» نماد بی‌دردان رمانتیک جامعه که عاقبت به زندگی عادی دل‌خوش می‌شوند و با روند روزگار همراه می‌گردند و«همسایه» لایه‌های مخفی جامعه‌ی در حال انفجار ..... است و در این میان شاعر «من» امیدواری است که با واقعیت اضمحلال روبرو است و می‌بیند که «حیاط، خانه تنهاست» و «دیوانه وار دوست می‌دارد...» و تکرار می‌کند:
    ... تنها هستم/ و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد/ من فکر می‌کنم.../ من فکر می‌کنم.../ من فکر می‌کنم.../ و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ و ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی می‌شود.
    و آشکارا فضای مبارزات چریکی و زیرزمینی را تصویر می‌کند: «همسایه‌های ما همه در خاک باغچه‌هاشان به جای گل/ خمپاره و مسلسل می کارند...»
    «کسی که مثل هیچکس نیست» نهایت خواست‌های اجتماعی- ..... است، آرزوهای همه‌ی مبارزات از طیف‌های گوناگون است، از آنان که «خواب ستاره‌ی قرمز می‌بینند» تا آنان که می‌خواهند «لامپ (...که مثل صبح سحر سبز بوده، دوباره روی آسمان مسجد روشن شود». این شعر تعریف رویای کودک معصوم درون همه‌ی انسان‌هایی است که بی‌عدالتی‌ها را درک می‌کنند و نمی‌پذیرند و با ایمان در انتظار پایان همه‌ی رنج‌ها، خواب کسی را می‌بینند که مثل هیچکس نیست و می‌آید تا همه چیز را قسمت کند.
    با فرضیه‌ای که در مقاله مطرح کرده‌ایم، اگر بپذیریم شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» نشانگر این حقیقت است که شاعر با توجه به واقعیات اجتماعی و درک مصائب اجتماع به دیدگاه جدید و عرصه‌ی شعر .....-اجتماعی وارد می‌شود؛ به این نکته همان راه را طی می‌کند. چنانکه می‌گوید:« چرا توقف کنم،چرا؟/ پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند...» و می‌گوید: «چه می‌تواند باشد مرداب/ چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد» و می‌گوید: «قفس هوای مانده ملولم می‌کند... »، و اینجاست که کشف می‌کند: «پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم...» و ادامه می‌دهد که: «نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن/ به اصل روشن خورشید...» و به اصل دیگری پی می‌برد:« صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می‌ماند» و در پایان اعتراف می‌کند که دیگر زنی رمانتیک نیست و به تعهد اجتماعی- ..... روی آورده است:
    مرا به زوزه‌ی دراز توحش/ در عضو .... حیوان چه کار؟/ مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار؟/ مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است/ تبار خونی گل ها می‌دانید؟
    بعد از این شعر که موج می‌زند از توصیه و تحریز به حرکت و درجا نزدن؛ در «پرنده مردنی است» مرثیه‌ای کامل و حماسه وار، در رثای آنان که رفتند تا رفتار بماند و پرواز را جاودانه کردند با آنکه خود در خاک خفته‌اند، سر می‌دهد و می‌سراید:
    دلم گرفته است/ دلم گرفته است/ به ایوان می‌روم و انگشتانم را/ بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم/ چراغ‌های رابطه تاریک اند/ چراغ‌های رابطه تاریک اند/ کسی مرا به آفتاب/ معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشگ‌ها نخواهد برد/ پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است...
    و بدین ترتیب صحه‌ای می‌گذارد بر حرف خودش که گفته است: «شاعر بودن یعنی انسان بودن» و می‌رود و پرواز را در خاطره‌ها جاودانه می‌کند.
    نیمه شب 28/9/87 سید مرتضی معراجی

    dingdaang.com
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/