صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 90

موضوع: آرام | سیمین شیردل

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟
    _ این از تو ، ان هم از پدرت!
    _ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !
    _ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی.
    _ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.
    خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت.
    _ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم .
    _ بفرمائید سراپا گوشم.
    خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند.
    _ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم.
    _ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟
    _ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟
    _ اما چرا او؟
    _ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم.
    _ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند.
    _ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟
    _ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟
    _ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برت می چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟
    _ نه چیزی خاطم نیست.
    خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.
    فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)
    خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عمه پوران با حیرت فراوان ، گوشی را لحظاتی چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را روی دستگاه گذاشت . به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حیاط رفت. آرام ولادن مشغول گفتگو و نوشیدن قهوه بودند . عمه پوران در کنارشان نشست ، فنجانی قهوه برای خود ریخت و آن را مزه مزه کرد . در همان حال با دقت به چهره آرام نگریست . بعد از لحظاتی گفت : آرام نظرت در مورد فرید پسر خانم فرخی چیه؟ آیا تو از او خوشت میاد؟
    آرام از سوال عمه پوران متحیر شد . نمی دانست در جواب چنین پرسشی که به یک باره مطرح شده بود چه بگوید . لادن به کمکش شتافت و گفت : مادر ! چه طور شده بی مقدمه این سوال را پرسیدید؟
    عمه پوران شانه هایش را بالا انداخت و گفت :چه اشکالی دارد! خواستم نظر آرام را بدانم .
    آرامکه خود را نا گذیر به پاسخ دادن می دید با شرمی که در چهره اش آشکار بود گفت : گر چه من برخورد زیادی با فرید نداشتم اما پسر بدی نیست .
    عمه پوران ابروهای خود را بالا انداخت و گفت : می دانی چه کسی تلفن کرده بود؟
    لادن گفت : مادر! چه قدر مرموز شدید! چه کسی تلفن کرده ؟ یعنی چه؟ ما از کجا باید بدانیم؟
    _ آخر برای خودم خیلی جالب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.
    آرام کنجکاوانه به عمه پوران می نگریست ، نمی توانست هیچ حدسی بزند . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . می خواست حرفهای عمه پوران را در هوا قاپ بزند اما عمه جان عمدا طوری صحبت می کرد تا او را خوب عذاب دهد.
    لادن نیز بی صبرانه در انتظار شنیدن ما بقی حرفهای مادرش بود.
    _ مادر کی تلفن کرد؟
    _ لادن مثل اینکه تو بیشتر از آرام مشتاق شنیدن حرفهای من هستی ! آرام چندان تمایلی به گوش کردن ندارد.
    آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا من هم کنجکاو شدم .
    عمه پوران خیلی شمرده گفت : خانم فرخی بود . از تو خواستگاری کرد .
    لادن و آرام روی صندلی صاف نشستند . آرام نمی توانست به گوش های خود اطمینان کند. بالا خره لادن قفل سکوت را شکست و گفت : حتما برای محمود!
    آرام مثل اینکه آب سردی رویش پاشیده باشند وا رفت و بی حال به صندلی تکیه داد . چه طور نتوانسته بود حدس بزند که علت تلفن خانم فرخی چیست . با یاد آوردن حرکات مشمئز کننده محمود درونش ملتهب شد .
    عمه پوران فنجان را به لبانش نزدیک کرد و گفت : من از فرید حرف می زدم . چه طور تو یاد محمود افتادی؟ .... البته من هم اول همین فکر را کردم . اما خانم فرخی تو را برای فرید خواستگاری کرد.
    و با این جمله به آرام که با چشمانی گرد شده از حیرت به او خیره مانده بود نگریست .
    لادن گفت : فرید؟ ... درست شنیدم؟
    _ راستش خودم هم خیلی تعجب کردم. اما واقعیت همین بود که گفتم ، خانم فرخی اجازه خواست تا برای خواستگاری بیایند.
    لادن حیرت زده گفت : باور کردنی نیست !
    عمه پوران پاسخ داد : در هر حال انها خانواده متمول و سر شناسی هستند و آرزوی هر دختری وصلت با چنین خانواده ایست اگر لادن را خواستگاری می کردند من نه نمی گفتم.
    لادن با حالت اعتراض آمیزی گفت : مادر ! این چه حرفیه که می زنید؟
    عمه پوران در حالیکه بر می خواست گفت : آرام جان ! خوب فکر کن ! چون فردا باید جواب بدهم/
    آرام متحیر به اطراف نگریست . کلمات عمه پوران و لادن را در ذهنش جمع و جور می کرد . احساس کرد گرمای شدیدی در تنش دمیده . حالتی تب آلود داشت . با خود اندیشید : چرا ، چرا باور نکنم؟ مگر عشق و دوست داشتن غیر از اینست؟ فرید احساسی شبیه من داشته و نمی توانسته آن را بروز دهد . چه قدر احمق بودم ! چه طور نفهمیدم !
    لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چی شهد؟ حالت خوبست؟
    _ من خواب نیستم ؟
    _ می خواهی نیشگونت بگیرم؟
    آرام زمزمه کرد: چطور ممکن است؟
    _ چرا ممکن نیست ، من حدس می زدم که تو با زیبایی ات فرید را مسخ کنی
    _باور نمی کنم .
    و در آغوش لادن گریه سر داد.
    لادن در حالیکه موهای آرام را نوازش می کرد گفت : گریه خوشحالی است . احساس تو را درک می کنم.
    آرام در چشمان لادن نگریست و در میان اشک خنده زیبایی سر داد.
    مادر! بهتر است از الان بگویم که من جشن نامزدی و از اینجور مراسم های مسخره نمی خواهم.
    این صدای فرید بود که هر ساعت بهانه ای می تراشید و با مادرش بحثی به راه می انداخت . ولی خانم فرخی با حوصله زیاد با فرید برخورد می کرد . می دانست که او روزهای سختی را می گذراند.
    خانم فرخی با صبر و آرامش گفت : چرا اینقدر بهانه می گیری؟ مگر آدم هر روز ازدواج می کند! دختر مردم آرزو دارد!
    _ همین که گفتم . موضوع را زودتر خاتمه دهید.
    خانم فرخی نمی دانست با این رفتارهای فرید چه گونه کنار بیاید . گاه می اندیشید : شاید ازدواج فرید اشتباهی بیش نباشد و گاه خود را دلداری میداد که آرام او را سر عقل می آورد.
    خانم فرخی با ملایمت گفت : حداقل یکبار به دیدن پدر ومادرش برویم تا بعد ببینیم چه می شود.
    فرید عصبی و بی قرار مدام در خانه به دنبال بهانه ای بود و بی جهت با سایه و امید درگیر می شد.
    امید ترجیح می داد بیشتر وقت خود را در کنار سارا و در منزل انها بگذراند و سایه که ناگذیر به تحمل رفتارهای پرخاشگرانه فرید بود اکثر اوقات خود را در اتاقش به تنهایی می گذراند و دعا می کرد که هر چه زودتر زندگی شان به آرامش سابق بازگردد.
    عمه پوران با شیراز تماس گرفت و توضیحاتی به برادرش داد ، سپس گوشی را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فکر کند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه ای گذاشته و با فرید صحبت کند ، اگر به توافق رسیدند برنامه بله بران را بگذارند . سپس افزود : با حرفهایی که خواهر گفت دیگر جایی برای تحقیق نمی ماند . حرف خواهرم سند است . فقط می ماند نظر تو . اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ما به تهران می آییم.
    عمه پوران با خانم فرخی صحبت کرد و در خواست برادرش را به اطلاع آنها رساند و خانم فرخی قرار گذاشت تا فردا بعد از ظهر به همراه فرید به ان جا بروند . خانم فرخی بعد از قطع کردن تلفن در فکر فرو رفت . باید هر طور شده بود فرید را راضب به رفتن می کرد ، در غیر اینصورت آبرویش نزد خانم سخاوت می رفت .
    فرید با شنییدن حرفهای مادر مانند اتشفشانی فوران کرد و فریادزنان گفت : من حرفی برای گفتن ندارم .به شما گفتم حال و حوصله این کارها را ندارم !
    _ چشم بسته که نمی شود جواب بدهند. خواهش می کنم.
    فرید چنگی به موهایش زد و به چشمان پر از اشک مادر چشم دوخت و گفت : فقط به خاطر شما می آیم .
    خانم فرخی صورت فرید را بوسید و گفت : متشکرم پسرم ! مطمئن باش پشیمان نمی شوی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرام از گوشه پنجره به امدن فرید و مادرش می نگریست . فرید با لباسی اسپرت و ساده مثل همیشه و خانم فرخی با سبد گلی زیبا بطرف ساختمان می آمدند .آرام به سرعت جلوی آیینه رفت ، دستی به موهای انبوهش کشید و نگاهی دقیق به صورتش انداخت . با اطمینان از ظاهر خود به کنار در رفت . خانم فرخی با دیدن او صورتش را بوسید و دسته گل را به دستش داد و گفت » به ، به ! دختر گل و خوشگلم ! حالت خوبست؟
    آرام تشکر کرد و فرید با چهره ای که نمی شد چیزی از آن فهمید سلام کرد. به راهنمایی عمه پوران به اتاق نشیمن وارد شدند . آرام سبد گل را روی میز گذاشت و در کنار عمه نشست . جرات سر بلند کردن نداشت . هیچگاه در توصرش نمی گنجید که انقدر زود فرید را تا این حد نزدیک به خود ملاقات کند.
    فرید خاموش و سنگین نشسته بود. خانم فرخی با عمه جان گرم صحبت بودند .بعد از پذیرایی و نوشیدن چای و شیرینی ، خانم فرخی گفت :خانم سخاوت اگر اجزه بدهید با بیرون باشیم تا این دو جوان با هم صحبت کنند !
    عمه پوران برخاست و گفت : البته حق با شماست و با لبخند همراه خانم فرخی بیرون رفت.
    فرید کمی جا بجا شد و در چهره آرام لحظه ای نگاه کرد . آرام چون تندیسی خیالی به دستانش خیره شده بود. موهایش بخشی از چهره اش را پوشانده بود و هاله زیبایی را در او ایجاد کرده بود. سرش را بلند کرد ؛ تلاقی نگاهش با فرید شرمسارش نمود . لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست .
    فرید سرفه ای کرد و گفت : خوب ! مثل اینکه شما خواسته بودید با هم صحبتی داشته باشیم؟
    _ یعنی شما نمی خواستید؟
    _ نه ، نه سوئ تفاهم نشه ؛ منظورم این بود که شما ابتدا شروع کنید .
    _ اگر خواهش کنم شما شروع کنید قبول می کنید؟
    فرید لحظاتی سکوت کرد و گفت : من می خواهم ازدواج کنم و شما مورد تایید خانواده ام بودید و به نظرم انتخاب درستی کرده اند.
    _ شما همیشه تا این حد مختصر و مفید حرف می زنید؟
    _ بستگی به موضوع دارد.
    _ موضوعی از این مهمتر می تواند در زندگی باشد؟
    _ در واقع این اولین جلسه گفتگوی ماست ، به من حق بدهید کمی مشکل حرف بزنم.
    _ پس مشوق شما خانواده تان بودند؟
    _ حقیقت را بخواهید بله !
    _ خودتان چه عقیده ای دارید؟
    _ عشق بعد از ازدواج!
    آرام موهایش را عقب راند و تکرار کرد : عشق بعد از ازدواج ؟ اگر پیش نیاید چه؟
    _ این عقیده من بود .
    _ من به عقیده شما احترام می گذارم . با این مجود ازدواج برای شما ریسک است !
    _ زندگی با ریسک هیجانش بیشتر است! و لبخندی زد .
    _ من توقع دیگری داشتم !
    _ که عاشق شما باشم؟
    آرام از رک گویی فرید بر آشفت . کمی خود را جمع کرد و با اعتماد بنفس گفت : منظورم این نبود . شاید احساسی خفیفتر نزدیک به عشق!
    _ نمی خواهم دروغ بگویم .
    _ فقط ازدواج ؟ این هدف نهایی شماست؟
    _ گناه است؟
    آرام نفس بلندی کسید و گفت : کمی عجیب است ! من باید فکر کنم .
    _ می فهمم.
    _ فکر نمی کنید چیز دیگری برای گفتن داشته باشد؟
    فرید با جدیت خاصی گفت : خیلی چیزها برای گفتن دارم اما بعد ازدواج !
    آرام بهت زده و حیران دیگر جوابی برای گفتن نداشت .
    بعد از بدرقه مهمانان آرام در کنج باغ نشست ، تا درهوای آزاد فکرکند.برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد که صدای لادن او را به خود آورد.
    _ اینجا چکار میکنی؟
    _ فکر میکنم.
    _ جای خوبی انتخاب کردی . فرید رفت؟
    _ خیلی وقت است .
    _ نتیجه چه شد؟
    آرام شانه هایش را بالا انداخت : هیچ !
    _ چطور؟ مگربا هم حرف نزدید؟
    _ چرا . لادن ! من نتوانستم هیچ چیز از حرفهای فرید سر در بیاورم . نه انگیزه و نه هدف و نه هیچ چیز دیگر.
    _ از جواب دادن طفره رفت؟
    _ تقریبا ! فرید خیلی رک حرف می زند . احساس او به من در حد ازدواج کردن است همین!
    _ این حرف باعث دلخوری ات شد؟
    _ هم آره هم نه ! آره بخاطر این که انتظار نداشتم . نه بخاطر اینکه فهمیدم فرید آدم دروغ گویی نیست و تظاهر نمی کند.
    _ شاید خواسته تو را امتحان کند . می دانی مردها آن هم از نوع فرید نمی ایند رک و راست روبه رویت بنشینند و بگویند دوستت دارم ! عاشقت هستم ! برای فرید این کار دادن نقطه ضعف و یا شکست غرورش به حساب مس آید.
    _ من در بد بن بستی گیر کردم . از طرفی سر از حرفهای فرید در نیاوردم . از طرفی احساس خودم مرا اسیر کرده . من عاشق فرید هستم !
    _ می توانم بپرسم به تو چه گفت ؟
    _ عشق بعد از ازدواج!
    لادن با صدای بلند خندید.
    _ کجای حرفم خنده دار بود؟
    _ معذرت می خواهم . اما این آقا فرید عجب عقاید شگفت انگیزی دارد . _ بنظر تو حرفش قابل قبول است؟
    _ من از بعضی ها شنیده ام که عشق بعد از ازدواج محکم تر و عمیق تر از عشق قبل از ازدواج است. ببین آرام نباید تا این حد خودت را آزار دهی . در واقه فرید همه حقایق را گفته و این تویی که باید تصمیم بگیری ! چون تو عاشق هستی و هیچ شرطی برای نپذیرفت تو را قانع نمی کند . بنابرین خودت را آزار نده ! یا همین حالا بگو نه یا برگرد شیراز ! تا همه چیز را فراموش کنی . با گفتن باه ریسک بزرگی در زندگی ات می کنی . شاید شانس با تو باشد . در واقع تمام زندگی ها حتی انهایی که با عشق آغاز می شود ریسکس بیش نیست و همه ما قمار باز دنیای خود هستیم.
    _ دقیقا فرید نیز به همین نکته اشاره مرد . زندگی با ریسک و هیجان ناشی از آن .آخ لادن ! نمی دانی تو این موقعیت چقدر به تو حسودی ام می شود.
    _ به من . چرا؟
    _ تو و امیر همدیگر را دوست دارید و می توانید تمام مشکلات را از پیش رو بردارید.
    _ تو هم می توانی فرید را عاشق خودت بکنی ؛ همانطور که او را چشم بسته وادار به ازدواج کردی . مطمئنا حقایقی وجود دارد که بعدها می توانی از انها سر در بیاوری!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هفته ای در التهاب و نگرانی بدون هیچ نتیجه ای بر آرام گذشت . چندین بار تصمیم به بازگشت گرفت ، اما قلبش او را میخکوب بر جای نهاد . دیگر باورش شده بود که توان گریز در خود ندارد و به هر قیمتی فرید و عشق او را می طلبد . حالا که فرید او را می خواست او نیز فرصت عرضه عشقش را خواهد داشت و فرید را به دام خود خواهد کشید . فرصت یک عمر زندگی با مردی که در ظاهر خصوصیات یک مرد را دارا بود ، جذاب ، خواستنی . و آرام به یک باره خواست که چنین ریسکی کند . چرا که می دانست هیچ گاه فرید را از یاد نخواهد برد و رها کردن خواسته هایش با نابودی قلب و روحش همراه خواهد بود . چه طور می توانست انسانس بیروح و مرده ای متحرک باقی بماند ! فرید تنها مرد ایده آلی بود که تنوانسته بود او را شیفته خود سازد .آرام در حالی که گل یاس سپیدی را می بویید با خود زمزمه کرد ک فرید همان مرد رویا های من است و من او را از دست نخواهم داد.
    ************************************************** *********************************
    سر انجام آن شب موعود فرا رسید . آرام لباسی از حریر سبز کاهویی با گل هایی سفید به تن داشت . بی شک زیباتر از هر زمانی به نظر می رسید . گیسوان مواج و سیاه رنگش به روی شانه زیبایی اش را بیشتر به رخ می کشید و چشمانش در انعکاس نور چون رنگین کمان می درخخشید . با به یاد آوردن فرید قلبش تیر می کشید . بی صبرانه در انتظاردیدارش بود . تیک تاک ساعت طنین خوشی از رسیدن زمان وصل را نشان میداد.
    مراسم اندکی برایش غریب بود . به اطرافش نگاه کرد تا شاید علت آن را بیابد . مانند ان که چیزی کم بود و یا سر جایش قرار نداشت . هر چه بیشتر نگاه می کرد کمتر سر در می آورد . عشف او را در محاصره خود داشت و اندیشیدن به چیز دیگری را محال می کرد .


    فرید در لباس رسمی که بر تن داشت ، چهره جذاب و دلنشین تری یافته بود . او با لبخندی پر جاذبه به آرام نگریست و دسته گلی از رز صورتی را به او هدیه کرد . آرام بی اختیار گل ها را بویید و گفت : خیلی زیباست متشکرم.
    خانم فرخی و سایه صورت او را بوسیدند و زیبایی او را ستودند . سارا نیز مهربانانه با او برخورد کرد و تبریک گفت . همه چیز عالی بنظر می رسد ، پذیرایی بدون نقص عمه پوران ، صمیمیت پدر و آقای فرخی و صدای خنده و شوخی فضا را پر کرده بود . همه چیز تایید می شد و مورد موافقت قرار می گرفت ، ادامه تحصیل آرام ، ازدواج در کمتر از دو هفته ، خرید خانه ، میزان مهریه و ..... آرام متحیر بود ! قدرت تکلم از او سلب شده بود . او مایل بود برای مدتی هر چند کوتاه نامزد بماند . در واقع او هیچ شناختی از فرید نداشت . اما از مطرح کردن آن نوعی دلشوره در خود می دید.ترس از دست دادن فرید پرنده ای بود که هر لحظه بیم پروازش می رفت .
    صدای دست زدن و تبریک گفتن در گوشش پیچید . شیرینی را دور تا دور گرداندند و خانم فرخی انگشتری با نگین های الماس به آرام هدیه کرد . آرام مسخ شده و بیمار گونه به اطراف می نگریست . به دنبال فرید می گشت اما او را غریبه تر از هر زمانی مشغول صحبت با حامد و امید دید . آرام می خواست از لادن بپرسد اما او را هم نیافت . مادر ، عمه پوران و همگی در گیر بودند . آرام که می خواست ستاره آن شب باشد خیلی زود افول کرد و در میان انبوه انسان های آشنا بی پناه تر از پرنده ای تنها در قفس بر جای ماند . او این را نمی خواست . بغضی به بزرگی یک کوه در گلو داشت . زمانی بخود آمد که با دین لباس حریر رویایی اش اشک می ریخت . از هیچ چیز سر در نمی آورد . خواسته و آرزویش چیز دیگری بود . آن شب را زیبا و دوست داشتنی می خواست عاشقانه و لطیف اما تنها چیزی که در آن جمع اهمیت نداشت او و فرید بودند.
    لادن آهسته در کنار تخت نشست و حیرت زده پرسید : شب به این مهمی داری گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کسی حرفی زده؟
    آرام با صدایی گرفته گفت: لادن برای همه به این سرعت تمام می شود؟ به این سردی ؟ به این سرعت؟
    لادن گفت : ظاهرا که مجلش خیلی گرم بود . فرید خیلی خوشحال بود . نمی دانم منظورت چیست.
    آرام اشک های روی گونه اش را سترد و گفت : کاش می دانستم.
    _ ببین عزیز دلم بعضی ها بی قرارند و زود می خواهند تمام شود و ازدواج کنند . بعضی ها مثل امیر خونسرد ... و آهی کشید و ادامه داد : اما تو یک وقت متوجه می شوی که سر سفره نشستی و بله را گفتی! تازه بعد از ازدواج فرصت کافی برای شناخت یکدیگر خواهید داشت .دوران نامزدی طوریست که کمتر میتوان از یکدگیر سر در اورد . من که از خدا می خواستم همین الان ازدواج کنم . بر عکس امیر که زیاد هیجان زده نیست ! فرید باید خیلی به تو علاقمند باشد که میخواهد تو را هر چه زودتر بدست آورد .
    آرام به حرفهای لادن که بی ریا و صادقانه با او همدردی می کرد خندید و گفت : تو این طور فکر میکنی؟
    _ چه دلیل دیگری ممکن است وجود داشته باشد! تو باید به خودت ببالی که پسر مغرور و خوش تیپی مثل فرید را به دام انداختی . آن هم در دام ازدواج ! ( و سپس خنده ای برای خوشایند آرام سر داد) اما آرام به همه چیز شک داشت و این احساس آزار دهنده بود . چیزی ناخوشایند وجود داشت که او را سر در گم و مایوس می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در رستوران نسبتاخلوت و دنجی در کنار پنجره ، سعید روبه روی فرید نشسته بود و به بخاری که ازغذایش برمی خواست نگاه می کرد، فرید هم ماجراهای پیش آمده را برایش تعریف میکرد.
    _ بنظرت تا این جا چطور بود؟
    _ تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چه؟
    _ بعد خدا بزرگ است !
    _ این که نشد حرف ، تو باید حقیقت را به آرم بگویی.
    _ چه طوری بگویم ؟ در بد بن بستی گیر کرده ام . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.
    _ تو به جای این که او ضاع را رو به راه کنی حسابی همه چیز را بهم ریختی .
    _ اگر پدر را در آن حا ل می دیدی تو هم کاری جز این از دستت بر نمی امد.
    _ تو بخاطر خودت دو نفر را بدبخت می کنی!
    _ من به هر دو می گویم اما به موقعش !
    _ ان وقت دیگر دیر است و فایده ای ندارد.
    _ می گویی چه کنم؟ آن از خانواده ام ، انهم از نسیم ! تو جای من بودی چکار میکردی؟
    سعید در دل خدا را شکر کرد که بجای او نیست .
    _ چرا غذایت را نمی خوری؟
    فرید بشقاب غذا را به کنار زد و گفت : اشتهایم کور شده!
    _ به تازه اول راهی . آنقدر بخور تا بتوانی از پس هر دو برآیی!
    فرید سر در گم و مغموم بر سر دو راهی مانده بود . سعید نمی دانست چگونه باید بهترین دوستش را متوجه اشتباهش بنماید . فرید زندگی را به بازی گرفته بود اما زمانی می رسید که زندگی او را به بازی می گرفت .
    فرید به سمت خانه پیش می رفت . در طول راه به اولین روز آشنایی اش با نسیم اندیشید . نسیم همچون باد ملایمی بر او وزید و گذشت ، اما فرید نتوانست از او بگذرد و به دنبالش رفت .
    نخستین بار در یک روز بهاری بود که فرید با سرعتی سر سام اور در خیابانها می راند و در یک لحظه اتومبیلی از خیابان فرعی بیرون آمد و برخورد شدید اتومبیل ها صدای گوشخراشی ایجاد کرد .نسیم خشمگین و عصبی از پشت فرمان پیاده شد . اخم آتشینی که در چشمانش فروزان بود جذاب و دیدنی بود. فرید همانطور که پشت رل نشسته بود نسیم را برانداز کرد، موهای بلوند ، قد نسبتا بلند و باریک با دستانی کشده وزیبا ! نسیم به شیشه اتومبیل زد ، فرید شیشه را پایین کشید . نسیم با تمسخر گفت : عذر می خوام که ماشین جنابعالی به ماشین من زده ! اگر ممکن تشریف بیارید پایین!
    فرید با تانی از اتومبیل پیاده شد و به قسمت جلوی اتومبیل که تقریبا له شده بود نگاهی انداخت . نسیم گفت : خوب!
    _ شما از فرعی به اصلی آمدید !
    _ که اینطور! اگر شما سر سوزنی انصاف داشته باشد ، اقرار می کنید که سرعت بیش از حد شما حتی اجازه نداد اتومبیل از خیابان بیرون بیاید . شما انحراف به چپ داشتید!
    _ خسارتش را می دهم !
    نسیم پوزخندی زد : زحمت می کشید ! در ضمن این ماشین مادرم بود!
    _ اولا که مخصوصا نزدم . در ثانی از کجا باید می دانستم ماشین مادر جنابعالی است؟
    _ حالا که فهمیدی بهتر است منتظر باشیم تا پلیس بیاید!
    دقایقی بعد افسر آمد . قرار شد فرید اتومبیل را برای تعمیر ببرد . نسیم با خشم آدرس خانه اش را روی ورق نوشت و گواهینامه فرید را گرفت .
    خانه نسیم در طبقه سوم اپارتمانی لوکس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر چهار ساله اش زندگی می کرد. همسرش بعد از جدایی از او به امریکا مهاجرت نموده بود . نسیم تنهایی مادر و مهاجرت همسرش به امریکا را بهانه جدایی قرار داده بود و البته مسائل حاشیه اس دیگری نیز وجود داشت که او کمتر از آنها حرف می زد .
    اوتو مبیل نسیم بهانه ای شد برای رفت و آمد های بعدی و عشقی تند و آتشین که فرید را می سوزاند و او را ناخواسته شیفته نسیم میکرد. نسیم با توجه به موقعیت فرید راه دوستی را بر او نبست . و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بطرف خود می کشاند.
    نسیم اصرار به ازدواج داشت ، اما فرید با توجه به شناختی که از روحیات پدر ومادرش داشت تا مدت زمانی ان را غیر ممکن می دید و از لحاظ مالی آنقدر تامین نبود که بتواند از پدر جدا شود. نا گذیر مخفیانه به روابط خود ادامه می داد تا زمانی که بتواند زمینه رابرای مطرح کردن ازدواجش مهیا کند.
    حدود یک سال و نیم از آشنایی آنها می گذشت . اوائل فرید فقط و فقط نسیم را می دید و به هیچ چیز دیگری اهمیت نمی داد . خنده ها و گریه های تصنعی اش قلبش را بدرد می اورد . با هر اشاهر او فرید خود را از دورترین نقاط به او می رساند . با هر هوس خرید یا گردش یا مسافرت فرید دست به سینه کنارش حضور داشت و خود نیز در شگفت بود که چرا آتش دورنش اندک اندک سر نمی شود بلکه بیشتر او را می سوزاند و به درون می کشد. وابستگی بیش از حدش به مانند نوعی اعتیاد یا قمار بود که این موضوع برای خودش هم قابل قبول نبود . دختران و زنان زیادی می خواستند همواره او را به سمت خود بکشند . با ایحال فرید از همه آنها گریزان بود . اما نسیم با گذشت یکسال فرید متوجه ولخرجی های سر سام آور او شد. او به هر بهانه ای مبالغ هنگفتی می گرفت و به سر و وضع خود می رسد . فرید بارها با او مشاجره کرد اما هیچ سودی نداشت و در انتها باز هم فرید بود که با هدایای گرانبها او را راضی به آشتی می کرد.
    نسیم علاقمند بود که مانند اروپاییان زندگی کند و در این را ه از هیچ تلاشی روی گردان نبود ، از وسائل خانه گرفته تا موهای رنگ شده اش که می خواست انها را طبیعی جلوه دهد و البته دراینکار موفق بود. اندام موزون ، لباسهای فراتر از مد ، داشتن سگ ، نواختن پیانو وسائلی بودند که او را دور از واقعیت اجتماعی اش نگاه می داشت .
    در واقع نسیم ماهیت خود را در شناسنامه اش گم کرده بود و بدین وسیله روحیات سرکش خود را التیام می بخشید. فرید وسیله ای بود تا راحت تر به خواسته هایش برسد . فرید خیلی چیزها را می دید و متو جه میشد اما تنها یک لبخند نسیم کافی بود تا همه چیز را به فراموشی بسپارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای فریاد نسیم همه جا پیچیده بود . چهره اش تیره شده بود و دستانش به شدت می لرزید . سپس بی حال روی زمین افتاد. مادرش سراسیمه شربت قندی درست کرد . فرید بالشتی اورد و قاشقی از شربت را به زور به حلق نسیم ریخت . دقایقی به همان حال باقی ماند. سپس مانند گربه ای خشمگین که آماده چنگ انداختن بود به فرید نگریست و گفت : به همین راحتی! خجالت نمی کشی؟ توهین به این بزرگی؟
    _ چرا نمی فهمی؟ به خاطر خودمان باید انکار انجام شود!
    نسیم فریدا زنان گفت : پس من چی هستم؟ چی؟
    _ داد نزن ! ازدواج مصلحتی است .
    نسیم با خشم گفت : تو چطور جرات می کنی روبروی من بایستی بگویی می خواهی زن بگیری؟ چطور؟ ... آنگاه های های گریست .
    فرید سر نسیم را در آغوش گرفت و گفت : باور کن دروغ نگفتم .اگر با خواسته آنها مخالفت کنم تکلیف زندگیمان چه می شود؟
    نسیم با خشم دستان فرید را کنار زد و برخاست تا از او دور شود.
    _ دیگر باور نمی کنم . تو پست و دروغگو هستی ! اگر از اول تکلیف مرا روشن می کردی الان اینطور نمی شد .با مخفی کاری که نمی شود زندگی کرد . من اجازه نمی دهم تو ازدواج کنی.
    فرید از کوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت کنم ، کارخانه را از من می گیرد . یه پاپاسی ندارم که خرجت کنم ، مثل اینکه خبر از خرج و مخارجت نداری! لباس ، آرایشگاه ، جواهر ، مسافرت ، رستوران ، مهمانی ... باز هم می خواهی بگویم ؟ پدرم تهدید کرده . سپس افزود : من فقط تو را دوست دارم ! باور کن ! تابحال یکبار هم آن دختر را درست ندیدم.
    نسیم با لجاجت گفت : از کجا باور کنم؟
    فرید با ملایمت شانه های نسیم را گرفت و گفت : وقتی از زنم جدا شدم دیگر جرات اینکه با تو مخالفت کنند را ندارند . فقط کمی صبر داشته باش.
    _ اوه ، اوه از حالا می گوید زنم ! اصلا ببینم این دختر کیست؟ چه شکلی است؟ نه من نمی توانم . از حسادت دیوانه می شوم. تو نمی فهمی .
    _ نباید برای تو این مسائل اهمیت داشته باشد . او فقط وسیله ایست برای رسیدن من وتو بهم !
    _ اگر مخالفت کنم چکار می کنی؟
    _ دیگر داری عصبانی ام میکنی . من به اندازه کافی در گیر هستم .حداقل تو بیشترش نکن . بعد از عقد به او می گویم تا تکلیفش را بداند . قسم می خورم. فقط چند ماه صبر داشته باش.
    نسیم چند لحظه اندیشید . به فرید نگریست . او مرد دروغ گویی نبود . او را خوب می شناخت حتی بهتر از خودش . پس ناچار گفت : قبول ! فقط چند ماه.
    فرید از سر رضایت لبخندی زد . او در اولین قدم پیروز شده بود. آرام نیز چندان اهمیتی نداشت و به راحتی می توانست او را قانع کند . آرام دختر فهمیده و معقولی بنظر می رسید و قادر بود خیلی از مسائل را پذیرا باشد.
    افکار آرام چنان مجذوب کننده و شیرین بود که تمام لحظات زندگی اش را پر کرده بود ؛ به روزهای بعد از ازدواج که تنها او می ماند و فرید و زندگی شاعرانه ای که در نظر مجسم می کرد آنچنان واقعی بود که می توانست آن را لمس کند . او به خود قبولانده بود که هیچ چیز قبل از ازدواج اهمیت ندارد و پایه واساس زندگی بعد از ازدواج محکم می شود . وخود را با امید به روزهای ایدآلی در آینده سرگرم می ساخت.
    آن روز قرار بود فرید و خانم فرخی به اتفاق او و مادرش برای دیدن آپارتمانی که فرید خریده بود بروند ، آرام به همراه مادر خارج شد . فرید و خانم فرخی در اتومبیل به انتظار آنها بودند. با دیدن آن دو پیاده شدند و خانم فرخی ان دو را بوسید. آرام احساس می کرد در برخورد با فرید دیوار قطوری بین انها کشیده شده و فرید تمایلی به شکستن این دیوار از خود نشان نمی دهد . او خود را با این فکر که آینده چیز دیگری خواهد بود دلداری می داد.
    آپارتمانی که فرید در نظر گرفته بود در منطقه ای دنج و پر درخت واقع شده بود . آنها به وسیله آسانسور در طبقه هشتم پیاده شدند . آنجا سه اتاق خواب و پذیرایی وسیعی با پنجره های بلند داشت که باعث روشنایی و دل بازی خانه می شد. همراه با معماری داخلی که بسیار شیک و زیبا بود.
    آرام با لبخند به فرید گفت : سلیقه شما خیلی خوبه !
    _ بنابرین پسندیدید.
    آرام با نگاهی به دور و بر گفت : فکر نمی کنید کمی بزرگ باشد!
    خانم فرخی میان حرف آرام پرید و گفت : به نظر من کوچک هم هست عزیزم . فردا که مهمان داشتی نباید دغدغه جا داشته باشی ! فرید عاشق مهمان است!
    آرام با ملاحت خاصی خود گفت : البته حق با شماست.
    مادر گفت : مبارک است انشالله ! به سلامتی و تندرستی ! اگر اجازه بدهید پرده دوز بیاوریم تا پنجره ها را اندازه بگیرد . وقت زیادی نداریم .
    _ اجازه ما دست شماست . هر طور صلاح می دانید.
    بعد از ساعتی به خانه بازگشتند . مادر یک ریز از زیبایی خانه و خوش نقشه بودن آن وسلیقه فرید تعریف و تمجید می کرد.
    لادن از ارام پرسید خانه خوب بود؟ پسندیدی؟
    _ خوب بود ، فقط کمی بزرگ بود . دو نفر اینهمه جا لازم ندارند. اما مادر فرید می گفت که نباید مشکل جا داشته باشیم .
    _ چرا ایراد های بنی اسرائیلی می گیری ! خانه بزرگ در آن منطقه فوق العاده است .
    آرام با کسالت گفت : تو هم مثل بقیه حرف می زنی و فکر میکنی. کجا رفت عقاید دموکراسی معاب شما؟
    _ خانه بزرگ و کوچک ربطی به عقاید من ندارد . در ضمن تو میخواهی در ان جا زندگی کنی ؛ باید به جای این که با من بحث کنی همان جا با صدای بلند اعتراض می کردی تا به گوش همسر آینده ات برسد که شما چه سلیقه وافکاری دارید.
    آرام متوجه شد که لادن پی به نقطه ضعف او برده و واقعیت را می گوید . نمی فهمید شجاعتش چه شده و علت ترسی که در دل دارد چیست
    _ حق با توست . معذرت می خواهم !
    _ من هم از تو عذر می خواهم . می دانم که شرایط سختی داری.
    آرام لبخند محزونی زد و گفت : با من برای خرید می آیی؟
    _ البته ! اگر تو دوست داشته باشی حتما می آیم.
    پدر گفت : دخترم مساله ای پیش آمده؟
    _ نه پدر ! موضوع مهمی نیست .
    _ از خانه خوشت نیامده؟
    _ چرا پدر ! خانه زیبایی بود ! کاش شما هم می آمدید و می دیدید.
    _ خوشحالم که پسندیدی . در فرصت مناسب می روم و آنجا را می بینم .
    آرام برای اطمینان پدر لبخندی زد.
    در کمتر از دو هفته همه در تکاپوی مراسم ازدواج بودند ، آرام وسائل خانه اش را به سلیقه خود انتخاب می کرد . خرید عروسی و از طرفی تهیه جهیزیه فرصتی برای هیچ چیز باقی نمی گذاشت.
    سایه پر انرژی و شاد به کمک آرام آمد و پا به پای او در کارها یاری اش می کرد . بهترین و گرانترین وسائل از معروفترین فروشگاه ها خریداری می شد . آرام با وسواس و دقت زیاد ساده ترین و زیباترین وسائل مورد نیازش را خریداری می کرد . فرید از حسن سلیقه او لذت می برد . سرویس جواهرات را طوری انتخاب کرد که صاحب جواهر فروشی سلیقه او را تحسین کرد. جشن ازدواج در هتلی مشهور برگذار می شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .اندکی وزن کم کرده بود ، حتی فرصت غذا خوردن نداشت و اگر هم چیزی می خورد به اصرار پدر و مادر بود. ترس مبهمی در دلش رخنه کرده بود که او را مضطرب و مایوس می کرد . فرید همچنان غریبانه و خاموش بود وآرام جرات گفتن هیچ حرفی را در خود نمی دید . اطرافیان را غریبه می دید و تمایلی برای گفتگو ودرد و دل با انها نداشت .واقعیت امر آن بود که هیچ کس نمی توانست به او کمک کند زیرا فرید انتخاب و خواسته دل خود او بود و هر چه را که پیش می امد باید به گردن می گرفت و دم نمی زد . چرا که او عاشقانه ودیوانه وار فرید را می خواست و تمام نقاط مبهم و تاریک آینده را با فروغ قلبش در ذهن خود روشن و زیبا می ساخت . وبه انتظار روزی تلاش می کرد که فرید را همانند خویش بی قرار ببیند و او را وادار به اعتراف عشق کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    آرام در آینه به خود نگریست ، چهره ای در پس آرایشی دقیق و بی نقص. نفس بلندی کشید و به تور بلند و پرچینش دست کشید. سپس قسمت کمر لباسش را مرتب کرد . هیجان و دلشوره در نمناکی چشمانش و لرزش لبانش مشهود بود . احساس می کرد همه اعتماد بنفس خود را از دست داده است. نگرانی از برخورد با فرید دلش را آشوب می کرد . آیا او را در این لباس و آرایش خواهد پسندید؟ به خود نهیب می زد که فرید او را می خواهد و در آینده بیشتر به او وابسته خواهد شد . تنها چیزی که باعث می شد فرید مرموز بنظر آید و ترس را در دل آرام پیچ و تاب دهد همان غرور و سرکشی اش بود. باید او را رام می کرد و در مشت خود نگاه می داشت . لبخندی در گوشه لبانش پدیدار شد . کسی او را فرا می خواند . عروس خانم ! آقا داماد تشریف آوردند .
    آرام تور سرش را کنار زد و به طرف درب خروج خرامان به راه افتاد.
    فرید با اتومبیل گل زده به سالن آرایشگاه رسید. بعد از دقایقی آرام با لباسی با شکوه پدیدار شد . فرید به چشمان خود اعتماد نمی کرد .انچه را که در مقابل خود می دید بنظر قابل وصف نبود . با خود اندیشید : گل یاس سفید ! نه ؛ قوی تنهای دریاچه ! و شاید ماه شب چهارده ! هیچ کدام او آرام بود . عروسی بی نهایت زیبا و تنها . فرید دستان آرام را گرفت و بی اختیار گفت : خیلی زیبا شدی!
    آرام با دستان ظریفش یقه کراوات فرید را مرتب کرد و گفت : تو هم داماد بی نظیری هستی !
    فرید لبخند زد و او را در سوار شدن به اتومبیل یاری داد . سپس خود نیز پشت فرمان نشست و اتومبیل را به حرکت در اورد .
    فرید هر چند لحظه یک بار به آرام می نگریست . زیبایی آرام نفس گیر و فوق العاده بود . نمی دانست چگونه باید به زیباترین عروسی که در عمرش دیده بود حقیقت را بگوید . فرید به انتخاب خود آفرین گفت . او تا آن لحظه به زیبایی آرام تا این حد پی نبرده بود. در گذشته آرام برای او دختری معمولی با چهره ای دلنشین بود . شوکی که از دیدار آرام در لباس عروسی به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . شاید ماهرترین نقاشان از کشیدن نیم رخ آرام عاجز بودند . فرید با خود اندیشید : کاش آرام تا این حد زیبا و خواستنی نبود . اگر نسیم آرام را می دید بی شک او را زنده زنده می خورد . فرید با یاد آوری نسیم لبخند زد و به سوی سرنوشت جدیدی که برایش رقم خورده بود رفت.
    شلوغی و هیاهوی خانه همهچ یز را از ذهن فرید پاک کرد . دیدن دوستان و اوقام و حیرت مهمانان از دیدن زیبایی آرام برایش لذت بخش بود .جلوه آرام باعث شد تا تمام خانم های حاضر در مجلس خود را کنار کشیده و فقط خیره به آرام بنگرند و این مسئله باعث تفریح فرید بود.
    آرام با شکوهش باعث بر انگیختن احترام افراد حاضر در مجلس می شد. در این میان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او می نگریست و در دل به بی عرضگی خود و زرنگی فرید لعنت می فرستاد . فرید دست بندی ظریف وزیبا به عنوان رو نما به آرام هدیه کرد و تور زیبای او را کنار زد و بوسه ای بر گونه اش نهاد . اولین تماس برای آرام شیزین و دل نشین بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هدایا ی بی شمار به سمت هتل محل برگزاری جشن ازدواج رفتند .
    آرام با دیدن چند تن از همکلاسی های دانشگاهی اش ذوق زده شد . آنها سر به سر آرام گذاشتند و داماد را مانند هنرپیشه ها توصیف کردند . آرام از ته دل خندید و به فرید که کمی آن طرف تر با دوستانش گرم گفتگو بود با غرور نگاهی انداخت و گفت : بهتر است شماها به جای توجه به داماد فکری به حال خودتان بکنید.
    سعید به آرام تبریک گفت و صمیمانه برایش آرزوی خوشبختی کرد و سرانجام زمانی فرا رسید که مهمانان صورت او را بوسیدند و برایش آرزوی خوشبختی و سعادت کردند . آرام مادر را در آغوش کشید و بی اختیار گریه سر داد. پدر شانه های او را گرفت و از مادر ججدا کرد و پیشانی دخترش را بوسید . اما باز آرام اختیار از کف داد و در آغوش پدر گریست . لادن و امیر و عمه پوران از دیدن اندوه آرام به گریه افتادند. خانم فرخی به میان آنها آمد و با دلداری به آرام گفت که تنها نخواهد ماند . با رفتن آنها آرام احساس کرد نمی از وجودش را با خود می برند و این جدایی تا آخر عمر ادامه خواهد داشت.
    ************************************************** *****************************************
    صدای سنگین بسته سدن در در سکوت خانه وسیع هول انگیز بود . فرید به آشپز خانه رفت و با دو لیوان نوشیدنی بازگشت و به دست آرام داد . استرس و هیجان ناشی از تنها بودن با فرید در وجود آرام زبانه می کشید . فرید آرام وطبیعی مشغول نوشیدن بود . یفه کراواتش را شل کرد و برخاست و به سمت تراس رفت . پرده را کنار کشید و پنجره را گشود و به طرف آرام آمد و دستانش را گرفت و گفت : میخواهی کمی روی تراس بنشینیم .
    هوا دلپذیر و خنک بود . فرید به نیم رخ آرام چشم دوخت . باز احساس کرد نفس در سینه اش حبس شده . چشمانش را بست و گفت : آرام می خواستم کمی با هم حرف بزنیم.
    آرام لبخندی زد و گفت : این بهترین شروع است!
    _ من و تو خیلی کم هم صحبت شدیم .
    _ بله همینطور است . این موضوع نگرانم می کرد.
    _ حق با توست شاید من مقصر بودم.
    _ ازدواج ما کمی عجیب و سریع اتفاق افتاد و این خواسته تو بود .خیلی دلم می خواست بپرسم چرا؟
    _ چرا نپرسیدی؟
    آرام نمی خواست اقرا کند می ترسیده بنابرین گفت : نمی دانم.
    _ من می خواهم به تمام چرا ها پاسخ دهم . به شرطی که زود قضاوت نکنی
    _ تو راجب من چطور فکر میکنی؟
    _ خوب نجیب و عاقل ! حالا تو بگو راجب من چطوری فکر میکنی؟
    _ تودارو وغرور و راستگو.!
    _ توداری من به خاطر مشکلات زندگی ام است و غرورم را دوست دارم . تا انجایی که بتوانم دروغ نمی گویم . تو من را خوب شناختی.
    _ اینهایی که گفته شد ظاهر قضیه است . من باید چیزهای زیادی از تو بدانم.
    _ به همین دلیل می خواستم با تو حرف بزنم قبل از انکه دیر شود.
    _الان هم برای این حرفها خیلی دیر شده . قبول داری؟
    _ متاسفم ! اما ما بنوعی هر دو تا به اینجا کشیده شدیم.
    _ کشیده شدیم؟ منظورت چیست؟
    _ ببین آرام گاهی حقیقت تلخ است . اما بهتراز اینست که گفته نشود .
    ناگهان چیزی در قلب آرام ترک خورد . لحن فرید تلخ بود . لرزش خفیفی در لبانش آشکار شد . به خود نهیب زد . با تمام قدرت افکارش را برای شنیدن حرفهای فرید جمع کرد و
    فرید بدون آن که به آرام بنگرد گفت : تو زیبا ، تحصیل کرده و کاملی ! مباید فکر کنی مشکلی در توهست . نه این مشکل شخصی من اشت و من نمی خواهم به پای من بسوزی . شاید امشب نه ، اما زمانی بفهمی که چرا ناچار به ازدواج شدم !
    آرام بی اختیار دستانش را به گردنش فشرد . می ترسید که بغضی که از شنیدن حرفهای فرید در گلویش پیچیده بود خفه اش کند.
    فرید بدون توجه به آرام دامه داد: من آدم دو رویی نیستم . می توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فریب زندگی کنم. اما نمس توانم . حداقا پیش وجدان خودم آسوده ام .
    آرام حس می کرد زیر پایش خالی شده . لبه طارمی را گرفت تا زمین نخورد . کابوس شروع شد . صدای فرید در گوشش پیچید : شرایط زندگی من اینست . سعی کن درک کنی . ما در ظاهر زن و شوهریم . تو خانه زندگی و هر انچه بخواهی در اختیارت هستند و فقط امیدوارم روزی که حقیقت را فهمیدی مرا ببخشی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی چشم گشود نمی دانست چه ساعتی از روز است . با به یاد اوردن خاطره تلخ شب گذشته ، مانند آن که دردی در تنش پیچیده ناله سر داد . سرش را در بالشت فرو برد . ناگهان برخاست . باید برمی خواست و افکار بیهوده ای که او را رنج می داد را از خود دور می کرد. به ساعت نگریست نزدیک ظهر بود . به آشپزخانه رفت . قهوه جوش را به برق زد و فنجانی قهوه نوشید . نمی خواست به اتفاقات پیش آمده فکر کند. باید غرور و عزت نفس خود را حفظ می کرد . فرید او را له کرده و رفته بود . او باید خود را ترمیم می کرد و برای حفظ زندگی اش مبارزه می کرد. فرید می خواست زندگی را از او بگیرد .نباید اجازه میداد. او در ابتدای راه بود . فرید چطور به خود اجازه داده بود با زندگی او بازی کند. .فرید نمی دانست بازی کردن با قلب دختر جوانی که همه هستی خود را در صبق اخلاص نهاده تا چه اندازه خطرناک است . باید می ماند و فرید را متوجه افکار و زندگی اشتباهش می کرد . اگر چنین می شد او همان لحظه از فرید جدا می شد و به سوی سرنوشتش می رفت . فقط باید فرید را رنج می داد .با ماندنش ، با بودنش و با نفرتش
    لباسش را عوض کرد و به محض اینکه تلفن را وصل کرد صدای ممتد آن بلند شد . عمه پوران بود . هیچ گاه به یاد نداشت از شنیدن صدای عمه جانش تا این حد خوشحال شود. عمه پوران گفت : چرا به تلفن جواب نمی دهید ، نگران شدیم .
    آرام سوزش اشک را بر پهنای صورتش حس کرد و گفت : باید ببخشید . خواب بودم ، یعنی بودیم.
    _ حالت خوبست عزیزم؟ چیزی لازم ندارید؟
    _ خوبم . شما و مادر خوبید؟
    _ ما هم خوبیم .مادرت اینجا نشسته و خیلی سلام می رساند . پس ان شاالله مبارک است؟
    آرام متوجه منظور عمه جان شد و گفت : خیالتان راحت باشد . ما خوبیم . جای نگرانی نیست . در ضمن فرید سلام می رساند.
    _ سلام ما را هم برسان.
    وقتی عمه گوشی را قطع کرد آرام آرزوی روزهای خوبی را که در کنار عمه و لادن در خانه داشت کرد . اکنون می فهمید که جریان سریع ازدواج و نداشتن نامزدی و پاتختی به خاطر هیجان فرید نبوده بلکه او نمی خواسته آرام و اطرافیان به رفتار او ظنین شوند. هر چند از سردی رفتارهای او مشکوک شده بود اما هرگز نخواست واقعیت را بدرتی دریابد و مدام خود را فریب داد . پسر مغرور و ثروتمند و خوشنام که آرزوی هر دختری به شمار می رود شعاری بود که مدام تکرار می شد و باعث سرپوش نهادن برروی همه چیز می شد . در تنهایی نهار خورد و سپس سر وقت کمد لباس هایش رفت و تمام لباسها و لوازم فرید را از ان خارج کرد و به اتاق دیگر منتقل نمود . در آن اتاق تخت یک نفره ای برای مهمان گذاشته بودند . آن جا را مرتب کرد و تمام وسائل شخصی فرید را در انجا قرار داد . اودکلن ، کتاب ، آلبوم ، نوار ، گیتار ، ضبط و کفشهایش .
    ساعتی بعد خانم فرخی زنگ زد و حال آنها را جویا شد . سپس پرسید : فرید دم دست نیست؟
    _ فرید حمام است .
    _ لطفا بگو با من تماس بگیرد.
    _ حتما !
    _ آرام جان کاری داشتی به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان!
    _ همین طور است . اما مطمئن باشید کاری ندارم .
    _ مواظب خودت باش !
    با گذاشتن گوشی روی دستگاه لحظه ای اندیشید : باید فرید را از کجا پیدا کنم؟ بهترین راه اینست که صدای فرید را ضبط کنم و در مواقع ضروری داشته باشم. و به فکر خود خندید.
    نزدیک ساعت هفت بازتلفن زنگ زد . آرام با اکراه گوشی را برداشت .اگر خانم فرخی باشد چه بگوید؟ صدای فرید از آنسوی خط شنیده می شد : الو !
    آرام با سردی گفت : سلام!
    _ سلام . خوبی؟
    _ ممنون
    فرید بعد از دقایقی گفت : می خواستم بپرسم کاری نداری؟
    _ نه کاری نیست .فقط به مادر زنگ بزن . منتظر تلفنت است.
    فرید تشکر کرد و گوشی را قطع کرد .
    نسیم به کنار فرید آمد و گفت : با کی حرف می زدی؟
    _ با خانه
    نسیم کنجکاوانه در چهره فرید نگاه کردو گفت : خبری بوده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    _ نه خبر خاصی نبود . می خواستم حال مادر را بپرسم.
    _ زودتر حاضر شور از گرسنگی مردم.
    _ تا تو حاضر شوی من به دفتر تلفن کنم .
    _ چه خبر شده چسبیدی به تلفن؟ من خیلی وقت است که حاضرم ( و از اتاق خارج شد)
    صبح فرید از دفتر به آرام تلفن کرد و گفت : ساعت پنج می ایم . تا برویم دیدن پدر و مادر .
    ارام یکی از زیباترین لباسهایش را برتن کرد و با دقت موهایش را آراست و آرایش ملایمی کرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد و فرید در چهار چوب ایستاد و گفت : ممکن است بیایم داخل؟
    آرام به کناری رفت : منزل خودتان است .بفرمائید.
    فرید روی مبل گوشه هال نشست و گفت : چیزی برای نوشیدن داری؟
    آرام به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب پرتقال بازگشت و آن را به فرید داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فرید متوجه شد که آرام عمدا سر خود را گرم میکند که برخوردی نداشته باشد. فرید به آرایش ملایم و لباس زیبای او نگریست و از حسن سلیقه او حیرت کرد . عطر دل انگیزی که به خود زده بود فضای خانه را پر کرده بود. بعد از دقایقی آرام بازگشت . اما فرید همچنان بر روی مبل لمیده بود و هیچ حرکتی نمیکرد به ناچار گفت : بهتر است تا دیر نشده برویم.
    _ بسیار خوب اگر اجازه هست از اتاق چیزی بردارم.
    _ اتاق سمت چپ
    فرید ابروانش را بالا برد . گفت : متشکرم. و به اتاق رفت و بعد از دقایقی بازگشت.
    در طول را هر دو ساکت بودند و هیچ کدام علاقه ای به صحبت کردن نداشتند . به محض ورود آن دو به حیاط لادن خود را به او رساند و در آغوشش کشید . عمه پوران و مادر و پدر درآستانه در به استقبال آمدند . آرام چنین پنداشت که سالهاست از آنها دور بوده.
    پدر فرید گرم صحبت شد و مادر یکریز در گوش آرام از شوهرداری و رفتار مناسب با خانواده همسر حرف زد . فرید برای مادر و عمه پوران انگشتر خریده بود و برای پدر ساعتی گران قیمت. آنها از هدایای فرید تشکر کردند . سپس مادر دو جعبه کوچک که درون آن سکه های طلا قرار داشت به انها هدیه کرد. آرام از هیده عمه پوران به وجد امد. او گلدانی عتیقه و با ارزش به آنها داد. ساعتی بعد برخاستند و علیرغم اصرار عمه برای ماندن و صرف شام آرام نپذیرفت .
    وقتی اتومبیل به حرکت در آمد آرام متوجه شد که فرید به طرف مرکز شهر می راند . سپس مقابل جواهر فروشی بزرگی استاد و در اتومبیل را برای آرام باز کرد . آرام بدون هیچ پرسشی پیاده شد و به دنبال فرید به داخل مغازه قدم گذاشت . صاحب جواهر فروشی با دیدن فرید به استقبال شتافت و گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد؟
    _ متشکرم ! مورد پسند واقع شد.
    _ خوشحالم که رضایت خاطر شما را فراهم کرده ام.
    _ اگر ممکن است چند سرویس برای خانم بیاورید تا انتخاب کنند.
    صاحب جواهر فروشی چند نمونه پیش روی آرام نهاد.
    آرام بدرستی نمی دانست برای چه و به چه مناسبتی فرید می خواهد برای او هدیه بخرد. وقتی سکوت آرام طولانی شد فرید گفت : از کدامیک خوشت آمد؟
    آرام با خشم گفت : من به چیزی احتیاج ندارم . به اندازه کافی دارم.
    _ اما این فرق می کند .
    آرام تگاهی شماتت بار به فرید انداخت و از انجا خارج شد . فرید می خواست به او حق السکوت بدهد و این توهین بزرگی بود.
    فرید با خشم گفت : آبروی مرا پیش فروشنده بردی
    آرام ترجیح داد پاسخی ندهد .
    با رسیدن به در خانه آرام پیاده شدو بدون خداحافظی به داخل ساختمان رفت . فرید دقایقی ایستادو سپس با سرعت از آنجا دور شد.
    صبح فرید تلفن کرد و با لحنی سرد گفت : امشب مادر دعوت کرده حتما با خبر هستی ؟
    _ بله با خبرم.
    _ حاضر باش ساعت هفت می آیم دنبالت.
    آرام گوشی را قطع کرد . شب پیش خوب نخوابیده بود .سر درد داشت . از تنهایی و سکوت خانه ترسیده بود . امشب نیز می بایست نقش نو عروس خوشبخت را بازی می کرد . اکنون هنرپیشه حاذقی شده بود و باید به این بازی تلخ همچنان ادامه می داد.
    فرید اینبار داخل خانه نشد و در اتومبیل منتظر ماند . در طول راه سکوت سنگینی حکمفرما بود . آن شب خانم فرخی مهمانان زیادی دعوت کرده بود . محمود نیز در بین حاضرین بود و با چشمانی حسرت بار به آرام می نگریست . فرید متوجه نگاه های محمود به آرام شده بود . سر انجام طاقت نیاورد و به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزنی شاید کاری داشته باشد.
    آرام بلند شد و به نزد خانم فرخی رفت اما با وجود سه آشپز و چندین خدمه تعرفش بی مورد بود . با این حال گفت : مادر اگر کاری از دستم بر می آید بگویید انجام بدهم.
    _ از لطفت ممنونم ! تو عروسی باید بنشینی . کمی کارها را سر و سامان بدهم می ایم پیش مهمانان
    فرید اخل آشپزخانه شد و به سالاد روی میز ناخنکی زد . آرام بیرون آمد . صدای فرید به گوشش خورد : صد دفعه گفتم من از این محمود بدم میاد !
    _ هیس یواشتر چرا ملاحظه نمی کنی؟
    _ ملا حظه چه کسی را ؟ این پسر هیز و مسخره است . دفعه دیگر یا جای من است یا جای او.
    _ آبرویم رفت . چه کار کنم . پسر خواهرم است . برادر زن امید است.
    _ همین که گفتم . اگر دفعه دیگر نیامدم از من دلخور نشوید.
    آرام به سرعت از انجا دور شد . از حسادت بی جای فرید خوشحال بود. با خود گفت : بهتر است فرید همینطور فکر کند. به نفع من است.
    سارا اصولا میانه سردی با آرام داشت و این امری طبیعی بنظر می رسید . زیرا زیبایی آرام چیزی نبود که بتوان به سادگی از ان گذشت.بخصوص که سارا مدام به امید سر کوفت فرید را می زد و او را دست و پا چلفتی وبه عرضه می خواند. آن شب مرکز توجه همگان آرام بود . اما آرام ساده وبی ریا در کنار سایه و لادن به یاد روزهای گذشته به گفتگو و خنده مشغول بود و فرید تمام حواسش به او بود و نگاه مردان فامیل که با تحسین به آرام می نگریستند . حتی عمو جان به شوخی در گوش فرید گفت : با عروس خانم به این خوشگلی چه کار می کنی؟ دلم برایت می سوزد باید همه کار و زندگی ات را بگذاری و مواظب عروس خانم باشی.
    فرید به ظاهر خندید اما از شوخی عمو جان هیچ خوشش نیامد . اگر غیر از عمو جان هر کس دیگری بو.د بی شک در دهان طرف می کوبید.
    آن شب برای فرید با هدیه پدر به آرام یکی از شبهای فراموش نشدنی در زندگی اش بود . بعد از صرف شما آقای فرخی مهمانان را به حیاط برد و اتومبیل اسپرت و گران قیمتی را به عروسش هدیه کرد . آرام صورت آقای فرخی را بوسید و سپس رو به فرید که با نگاهی خشمگین نظاره گر بود سویچ اتومبیل را تکان داد.
    مهمانان دست زدند و به آقای فرخی که چنین هدیه ای به عروس خود داده تبریک گفتند.
    خشم فرید غیر قابل مهار بود . و اولین کسی که مهمانی را ترک کرد او بود . خانم فرخی هر چه اصرار کرد مورد قبول فرید واقع نشد و به ناچار آرام نیز برخاست و سر درد فرید را بهانه رفتن قرار داد . و از همه مهمانان عذر خواهی کرد . فرید در حیاط به آرام گفت : حتما با اتومبیل جدیدتان می روید.
    _ اگر از نظر شما اشکالی ندارد بله!
    سپس به سمت اتومبیل رفت . فرید نیز با اتومبیل خود او را تعقیب می کرد . از کار پدر که بدون مشورت با او چنین هدیه ای به آرام داده بود بی نهایت دلیر بود . اکنون آرام مستقل تر از همیشه می توانست زندگی کند و او جرات نخواهد داشت حرفی بزند. این تمام آن چیزی نبود که او فکر می کرد و میخواست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
    آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
    آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
    فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
    - متشكرم! اگر دوست داري بمان.
    - تو كه چيزي درست نكردي.
    - غذاي من نيم ساعته حاضر است .
    - اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
    - نه هر طور راحتي.
    فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
    -فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
    فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
    فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
    آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
    - نيم ساعتي ميشه.
    - براي چه آمدي؟
    - آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
    - تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
    - بسيار خوب دفعه ي بع.
    آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
    -پس فردا نامزدي لادن و امير است.
    يادم بود .
    من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
    - هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
    - آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
    - من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
    - فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
    - يادم رفته بود كه تو وكيلي.
    - آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
    - حالا هم دير نشده .
    آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
    فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
    آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
    فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
    آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
    فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/