محيط خانوادگى ما، محيط خوبى خوبى بود
ما هشت خواهر و برادر بوديم از دو مادر؛
يعنى پدرم از يك خانمى ،
سه فرزند داشت كه هر سه هم خواهر بودند،
بعد آن خانم فوت كرده بودند و با خانم ديگرى ازدواج كرده بودند. ماها بچه هاى اين خانم دوم ، پنج نفر بوديم ؛ چهار برادر و يك خواهر، و در اين پنج نفر، من دومى بودم . البته در اين بين ، دو بچه هم از بين رفته بودند؛ با آن حساب ، من چهارمى مى شوم ؛ اما چون واسطه ها كم شده بودند، من بچه ى دوم خانواده بودم . البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اول بودند؛ آنها از ما خيلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم ، پدر و مادر خيلى خوبى بودند. مادر يك خانم بسيار فهميده ، باسواد، كتاب خوان ، داراى ذوق و شوق هنرى ، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مى گويم ، نه به علمى و اينها، به معناى ماءنوس بودن با ديوان حافظ- با قرآن كاملا آشنا بود و صداى خوشى هم داشت .
ما وقتى بچه بوديم ، همه مى نشستيم و مادرم قرآن مى خواند؛ خيلى هم قرآن را شيرين و قشنگ مى خواند. ماها دورش جمع مى شديم و براى ما به مناسبت ، آيه هايى را كه در مورد زندگى پيامبران هست ، مى گفت . من خودم اولين بار زندگى حضرت موسى ، زندگى حضرت ابراهيم و بعضى پيامبران ديگر را از مادرم - به اين مناسبت - شنيدم . قرآن را كه مى خواند، به اين جا كه مى رسيد، بنا مى كرد به شرح دادن .
بعضى از شعرهاى حافظ كه الان هنوز يادم است - بعد از سنين نزديك شصت سالگى - از شعرهايى است كه آن وقت از مادرم شنيدم ؛ از جمله ، اين يك بيت يادم است :
سحر چون خسرو خاور علم در كوه ساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسر شتند و به پيمانه زدند
غرض ، خانمى بود مهربان ، خيلى فهميده و فرزندانش را هم - البته مثل همه ى مادران - دوست مى داشت و رعايت همه آنها را مى كرد. پدرم عالم دينى و ملاى بزرگى بود. بر خلاف مادرم كه خيلى گيرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مرد ساكت ، آرام و كم حرف بود؛ كه اين تاءثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشه حجره بود. البته پدرم ترك زبان بود، و ما به اين ترتيب از بچگى ، هم با زبان فارسى ، هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبى بود. البته محيط خوبى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى ، شرايط باز و راحتى نبود؛ و طبعا اينها در وضع كار ما اثر مى گذاشت .
در مورد بازى كردن پرسيديد؟ بله ، بازى هم مى كرديم . منتها در كوچه بازى مى كرديم ؛ در خانه جاى بازى نداشتيم و بازيهاى آن وقت بچه ها فرق مى كرد. يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مى كرديم . من آن موقع در كوچه ، با بچه ها واليبال بازى مى كردم ؛ خيلى هم واليبال را دوست مى داشتم . الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دست جمعى بكنيم - البته با بچه هاى خودم - به واليبال رو مى آوريم كه ورزش خيلى خوبى است .
بازيهاى غير ورزشى آن وقت ، گرگم به هوا و بازى هايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود؛ يعنى اگر فرض كنى كه بعضى از بازى ها ممكن است براى بچه ها آموزنده باشد و انسان با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست ، واقعا اين خصوصيات را نداشت ، ولى بازى و سرگرمى بود. چيزى كه حتما مى دانم براى شما جالب است ، اين است كه من همان وقت ، معمم بودم ؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤ ال كردند من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همينطور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم ، با قبا رفتم ؛ منتها تابستانها با سر برهنه مى رفتم ، زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت ، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم . البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت نمائى و اينها بودند؛ اما ما بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم ، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه ها خيلى سخت بگذرد.(2)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)