سانی با عذر خواهی کوتاهی گفت :
ــ مرا خواهید بخشید .برای مدتی ،مجبورم تنهایتان بگذارم .از آشنایی تان بسیار خوشوقت شدم و امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم .
من که هنوز از ایجاد رابطه ی سریع و عمیق بین آندو متعجب بودم پرسیدم :
ــ چطور بود ؟
مهندس نصر روی مبل نشست و پس از یک مکث طولانی گفت :
ــ مرد فوق العاده ای است .همانطور که فکرش را میکردم .
وبعد در سکوت و انزوای خود فرو رفت .طوری که جرآت نکردم خلوتش را بهم زده و نتیجتاً بی هدف از او فاصله گرفتم .در حالی که کاملا ً آگاه بودم نصر از دریافت نکته ای در ظرف چند دقیقه مصاحبت با سانی به شدت جاخورده و نگران شده است .
روزهای دل انگیز زندگی ام از دسامبر 1982 آغاز شد و اگر چه زمان آن اندک و زودگذر و مکانش به کلاس درس ،سالن تشریح و اتاق های پایان ناپذیر بیمارستان با نگاه های سرگردان و ناامید بیماران در بخش ccu محدود می شد ،اما در برگیرنده ی شیرین ترین و به یادماندنی ترین لحظات عمرم بود .سالهایی سرشار از موفقیت و ناکامی ،سالهایی پر از شادکامی و تلخکامی .درعین پیوستگی به دوستان ، زندگی هر کدام از ما جداگانه و مستقل در جریان بود .نصر کماکان در آپارتمان کوچک خودش ،من در پانسیون و سانی و تونی بهمراه ایــو در خانه ی 128 غربی اما اغلب تعطیلات آخر هفته را با هم می گذراندیم .البته بیشتر در خانه ی سانی جمع
می شدیم که امکان و قابلیت پذیرایی آنهمه مهمان را داشت .بین مهندس نصر و دکتر مورینا چنان صمیمیت غیر قابل انکاری بوجود آمده بود که گاهی به آن دو حسادت می ورزیدم و تونی نیز در این احساس با من شریک بود .ما بعضی از روزهای تعطیل که موقت هوا و وضع بارندگی اجازه می داد به مسافرتهای دسته جمعی اقدام می کردیم .این سفرها چنان سرخوشی و نشاطی را به من می بخشید که شور و هیجان یک دختر بچه ی 14 ساله را پیدا کرده و تمام اندوه گذشته هارا به بوته ی فراموشی می سپردم .به اتفاق تونی از درختها آویزان شده ،با تقلا خودمان را بالا کشیده و تا آخرین شاخه ی قابل اعتماد بالا می رفتیم .از روی پرچینهای مرتفع پایین پریده و به دنبال یک خرگوش وحشتزده فواصل طولانی را بدون احساس خستگی می دویدیم .و موقع باز گشت عمداًمسیرهای مرتفع با شیب تند را انتخاب کرده و وقتی خسته و عرق ریزان از راه می رسیدیم تونی بلافاصله روی زمین ولو می شد .و من سربه سر ایــو گذاشته و با استفاده از غیبت تونی غذای مورد علاقه ی
او را کش می رفتم .
در این مواقع شاد ،گاهی که تصادفاً یا از روی عمد نگاهم در چهره ی سانی خیره می ماند حالتی عجیب در چشمان او می دیدم که برایم هزار معنا داشت . نگاه عاشق به معشوق ، حاکم به محکوم ،نگاه شکارچی به شکار ،نگاه صیاد به آهوی در دام افتاده ...ونمی دانستم که سانی در آن لحظات به چه چیزمی اندیشد و کدام تفسیر را باید از نگاهش برگزینم ،او پس از اینکه مرا متوجه ی خودش می دید لبخندزنان تغییر حالت داده و از من روی برمی گرداند .
سانی بدلیل فشار کار و اضطراری بودن وضعیت بیمارانش که ممکن بود در هر ساعت از شبانه روز به او احتیاج پیدا کنند به ندرت در این گردش ها با ما همراهی می نمود .اما برنامه ی شکار و ماهیگیری معمولاً در همه ی تعطیلات هفتگی از طرف نصر و دوستانش دنبال می شد .
در پایان سال تحصیلی با خاتمه ی کلیه ی دروس تئوری این فکر در من ایجاد شد که برای کسب بورس تخصصی شانس خود را آزمایش کنم .و این فکر را با هیچکس در میان ننهادم .چون می خواستم پس از سنجیدن جوانب امر اقدام به این کار کنم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)