صفحه 6 از 24 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ــ خوب تو لیاقتش را داری .با آن نمرات عالی و بورسیه ای که بدست آوردی .
    ــ متأسفانه آن را جا گذاشتم .
    می دانی که شوخی در این موقعیت بخصوص سزاوار نیست .
    گفتم:
    ــ آخ که چقدر تو خوش خیالی ،با سیلی ای که به گوش یارو زدم توقع بورسیه داری ؟آقای پاول حتی نمی خواهد اسمم را بشنود ،چه کسی جرأت می کند از آن حرف بزند ؟
    ــ ولی آقای مورینامی تواند ،او معاون دانشکده است .با آن همه نفوذ و موقعیت ،باید اینکار را در حق تو بکند .
    ــ چه مزخرفاتی ، استاد مورینا ! اگر در تمام دنیا فقط یک نفر چشم دیدن مرا نداشته باشد ، اوست .
    ــ پیش داوری نکن ،اگر اینطور بود چطور هفته هاست تو را در خانه اش پروار می کند؟
    گفتم:
    ــ نمی دانم ، شاید نظر خوبی نداشته باشد.
    ــ محال است.
    ــ نه از این چشم بادامی ها هرچه بگویی بر می آید .
    ــ نفهمیدم چطور شد ؟ تا به حال که خوب مدافعش بودی و می گفتی هیچ شباهتی به ژاپنی ها ندارد .حالا ناگهان شد چشم بادامی !
    ــ چه فرقی می کند ،سرانجام از نسل آنهاست ،فقط کمی قشنگ تر ،اصل قضیه که تغییر نکرده
    است .
    ــ حالا کجاست ؟
    ــ نمی دانم ،الان 5 روز است که رایحه دل انگیز عطرش را استشمام نکرده ام .
    ــ مقصودت از این حرف چیست ؟
    ــ هیچ ،استاد عالیقدر ما آنقدر غرور دارد که بعد از یک نافرمانی کوچک از جانب شاگردش با ما سر یک میز نمی نشیند ، صبح ها آنقدر زود می رود که تنها از بوی ادکلن او می توانم تشخیص
    بدهم قبل از من سر میز بوده و شبها آن قدر دیر میآید که دیگر مدتها از خاموش کردن چراغ اتاقم گذشته است،و حالا 5 روز است که از دیدنش محرومیم. ممکن است امشب برگردد،
    می خواهیم برایش یک جشن کوچک بگیریم به مناسبت تولدش .
    ــ برای رفتن به جشن چه کادویی خریده ای ؟
    ــ کی ؟ من !
    ــ بله مگر غیر از ما دو نفر کس دیگری هم در این اتاق هست ؟
    گفتم :
    ــ هیچ !
    ــ هیچ ؟دروغ به این بزرگی چطور از دهان کوچکت بیرون آمد ؟
    ــ باور نکن بر راستگویی خود اصراری ندارم .
    به ساعتم نگاه کردم .فقط 10 دقیقه به 3 مانده بود ومن تا ساعت 7 باید همه چیز را به کمک ایــو مرتب می کردم .
    امیلی با شیطنت گفت:
    ــ چه ساعتی ! شرط می بندم از مغازه های آنتیک توکیو خریداری شده .
    شانه بالا انداختم :
    ــ هدیه ی سفر به توکیو است .ولی حاا دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد .
    امیلی لبخند زد :
    ــ بدجنس ناقلا ، خیلی تغییر کرده ای ؟ نکند چیز خورت کرده اند ؟
    ــ اوه امیلی ،سربه سرم نگذار حتی مرگ موش هم بی فایده است .او آن آدمی نیست که
    می پنداشتم .
    ــ چطور ؟
    ــ یادت هست در محیط دانشکده چقدر جدی و اخمو بود ؟ باید ببینی که در خانه هم چطور همه از او حساب می برند . جدی ، بداخلاق ،مغرور وسختگیر .
    ــ مینا این یکی را اصلاً باور نمی کنم .به هیچ وجه .
    ــ باور کن ،همنشینی با بلفورد شوخ طبع هم نتوانسته یک ذره یخ وجودش را آب کند .
    ــ حق نشناس نباش مینا . به هر حال به تو بد نمی گذرد .
    از جا برخاستم ، امیلی بخاطر تو واقعاً متأسفم و برایت دعا می کنم ، امیدوارمدر پناه عیسی
    مسیح همیشه سالم و موفق باشی .
    ــ متشکرم .
    تا دم در بدرقه ام کرد :
    ــ از طرف تو از ماما خداحافظی می کنم .اما قول بده خیلی زود برایم نامه بنویسی .
    به تمسخر گفتم :
    ــ تو اول بنویس ، آدرس را یادداشت کن ،لندن ،کمبریج کالج .اما شماره اتاق باشد برای بعد . می ترسم بجای نامه خودت روی سرم خراب شوی .
    برایم دست تکان داد :
    ــ حتماً موفق می شوی مینا ،به اراده ات اطمینان دارم .
    از در بیرون رفتم و در همان حال گفتم :
    ــ من نیز به دستهای زمخت تو ایمان دارم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خسته و مأیوس در اتاقم نشسته و حرکت عقربه های ساعت را با چشم دنبال می کردم .عقربه ی کوچک روی عدد 11 و عقربه ی بزرگ روی 12 جفت شد و صدای ضربه ی جانانه آن به من فهماند که انتظار بیهوده است .چراغ را خاموش کن و بخواب . مثل یک احمق زحمت کشیده ودر خانه ی سانی انقلابی بر پا کردم .تمیز کاری ، گردگیری ،تزیین اتاق ،پختن کیک و شام عالی ،
    تمرین یک قطعه ی مشکل پیانو ،همه چیز برای آشتی من با او آماده شد .وحالا همه چیز با نیامدنش خراب شده بود ،تونی اهمیتی نداد ، سهم کیکش را خورد و به آپارتمانش رفت تا کارهای عقب افتاده اش را جبران کند .وایــو بعد از آن همه تلاش با یک کیسه آب گرم به رختخواب رفت .اما هیچکس از من نپرسید که چرا اینقدر نگران سانی هستی ، و حالا در خلوت اتاق این سوال را برای خود تکرار می کردم .راستی چرا؟ چه کسی این اطمینان را به من می داد که سانی به من توجه دارد .ممکن بود در حضور دیگران نادیده ام بگیرد و اصلاً مرا به حساب نیاورد ،اگر در جشن تولدش چنین تحقیرم می کرد آنوقت چگونه تحمل می کردم ، با این افکار
    کم کم متقاعد شدم که شاید درست همین بود که سانی به جشن تولدش نیاید.اگر چه همه ی زحمت هایم هدر رفت باز هم مهم نبود .

    صدای توقف ماشین و متعاقب آن باز شدن در آپارتمان مرا به این فکر انداخت که تونی برای انجام کاری برگشته است ،اما با یادآوری این نکته که تونی کلید ندارد یقین کردم خود اوست .ســانی
    به سرعت پتو را کنار زدم ولباس پوشیدم .ممکن بود شام نخورده باشد ،درآن صورت می توانستم برایش مفید باشم .صدای قدم های سبکش در هال محو شد .چراغ آنجا را روشن نکرد .
    آیا به این دلیل که مرا ناراحت نکند ؟ آهسته لای در را باز گشودم ،برای آشتی بالاخره غرورم را زیر پا گذاشتم ،اما تصور اینکه سانی همچنان سکوت را حفظ کند ،شهامت لازم را از من می گرفت .تابش ضعیف نور از راهرو می فهماند که به اتاق خودش رفته است ،این قدری کار مرا آسان می کرد .من شام را برایش آماده می کردمو بر می گشتم .بدین وسیله از صاحبخانه پذیرایی می شد و ایــو هم به استراحتش می رسید .
    به سرعت میز را چیدم .غذای مورد علاقه اش ،قدری کیک تولد ،چای تازه و یک سبد کوچک میوه برای دسر ،کاش بیاید و ببیند .چراغ را خاموش کردم و از ترس روبرو شدن با او از آشپزخانه بیرون دویدم .ناگهان در چارچوب در به چیزی برخوردم .دستم به طرف کلید چراغ دراز شد ،در آن فضای تاریک ، دیوار را چسبیده وخودم را کنترل کردم .
    کلید را زد :
    ــ چه خبر است؟نمی توانی درست راه بروی ؟
    همان است که بود ،بی هیچ تغییری .بالحن سرزنش آمیز گفتم:
    ــ نزدیک بود زمین بخورم .
    ومقصودم این بود که مقصر بودنش را به وی بفهمانم.وارد آشپزخانه شد و گفت:
    ــ حقت همین بود .وقتی مثل ارواح سرگردان در تاریکی راه می روی انتظاری غیر از این
    نمی شود داشت .
    چراغ هال را خاموش کردم و گفتم:
    ــ ایــو خسته است و تا دیروقت به انتظار شما بیدار مانده .من نمی خواستم با روشن کردن لوستر مزاحم خوابش شوم .
    به میز شام دست نزد ،حتی به آن نگاه هم نکرد ،برای خودش فنجانی چای ریخت و پرسید :
    ــ چرا سر پا ایستاده ای و نظارت می کنی ؟
    بی تفاوت جواب دادم :
    ــ اگر کاری با من ندارید می روم بخوابم .(مغرور ازخود راضی فکر می کنی بخاطر توست که اینجا هستم .کاش می توانستم این را با صدای بلند آنطور که دلم می خواست فریاد بزنم .)
    برخلاف انتظارم یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و گفت :
    ــ اگر خواب آلوده نیستی چند لحظه اینجا بنشین . برایت چای بریزم ؟
    ــ متشکرم .امشب به حد افراط چای نوشیده ام .
    حتی نپرسید چرا ؟ همچنان که ایستاده بود گفت:
    ــ پس به من گوش بده و آن خمیازه ی لعنتی ات را مهار کن !
    کاش به او می گفتم :
    ــ متأسفم ،خوابم می آید و مثل یک بره مطیع او نشده بودم .کمی مخالفت شاید خلاف انتظارش بود و خشمش را بر می انگیخت ،اما در عوض مجبور می شد مرا به حساب آورده و احترامم را نگه دارد .برایم غیر قابل تحمل بود ،زمانی که در کالج به خاطر نمرات وشاید چهره ام مورد توجه خیلی ها بوده و بی توجهی بقیه را هم به حساب حسادتشان می گذاشتم ،از جانب معاون کالج تا این حد پایین آورده شوم .
    چه آرزوهایی در مورد او داشتم .
    می توانست بیش از این محبوب باشد ، با آن همه نفوذ وآن تأثیر نگاه و صدایش .چه لزومی داشت مرتب جنبه ی بدش را به نمایش بگذارد .
    می توانست صدها و هزارها طرفدار بین دانشجویان پیدا کند ،ولی او در عوض چه می کرد ؟
    از ایده هایش سرسختانه دفاع می کرد و حاضر نبود ذره ای از قوانین را نادیده گرفته یا زیر پا بگذارد .
    صدای بلندش مرا به خود آورد :
    ــ پرسیدم نظرت چیست ؟
    در چه مورد ؟خدای من! حتی یک کلمه از حرف هایش را نشنیده بودم ، چطور می خواست نظرم
    را بداند ؟روبرویم نشست و فنجان نیم خورده ی چایش را چنان روی میز کوبید که از وسط به دو نیم شد:
    ــ خوب حرف بزن ،چیزی بگو . در کدام دنیا سیر می کنی ؟این همه سکوت چه نتیجه ای برایت خواهد داشت ؟
    چه می توانستم بگویم ،به من یادآوری کرد که چقدر گیجم ،طالب دردسر دیگری نبودم که از خودم دفاع کنم ،حق با او بود ،بدون شک .
    دو نیمه ی فنجان را کنار هم گذاشتم ،اعصابش تحریک شد و با دست بلور ها را به اطراف پراکند:
    ــ اگر فکر می کنی با عصبی کردن من می توانی تلافی بدبختی ها ی گذشته ات را در بیاوری باید بگویم کاملاً در اشتباهی .نهایتاًچند روز دیگر در اینجا خواهی بود .پس هر چه می توانی لجباز باش و به سکوتت ادامه بده ،اما این را بدان که روزی از این کار پشیمان خواهی شد ولی آن روز خیلی دیر خواهد بود و تو هرگز مردی را به حماقت من نخواهی یافت که با وجود این همه گرفتاری بخواهد برای توی سر به هوا کاری مفید انجام دهد و تا این حد نگران آینده ات باشد .

    ابلهانه بود اگر از او می خواستم آنچه را در بدو ورودش گفته بود ،تکرار کند .مثل یک عقب مانده ی ذهنی به اتاقم خزیده و او را بی هیچ اظهار تأسفی در آشپزخانه تنها گذاشتم ،در حالی که ناتوان از در افتادن با دختر سردرگمی چون من روی صندلی نشسته و سرش را در میان دست های نیرومندش می فشرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی سرانجام ماشین تونی از پارکینگ کالج بیرون آمد ، از پشت ستونی که به طور یکطرفه در خروجی را احاطه کرده بود برای او دست تکان دادم .جلوی پایم توقف کرد و پرسید :
    ــ سوار می شوی ؟
    ــ بله ،خواهش می کنم فوراً حرکت کن .
    تونی خندید:
    ــ منتظر دستور سرکار بودم .حالا کجا می روی ؟
    ــ مهم نیست هر کجا بروی !
    ــ هی چه خبر شده نکند درگیر شده ای ؟
    ــ نه! می خواستم با تو حرف بزنم ،توقع داشتی بیایم اتاق بایگانی ؟
    ــ خوب نه ،ولی من هر روز بعد از اتمام کار به تو سر می زدم .لزومی نداشت برای دیدنم این همه راه را بیایی.
    گفتم:
    ــ می خواستم تنها ببینمت .
    پرسید:
    ــ قتلی که در کار نیست ؟ هست ؟
    ــ شوخی نکن .
    ــ و اظهار عشقی نیز !
    ــ نمی توانی ساکت شوی ؟
    تونی خندید :
    ــ متأسفانه خیر ، حالا چرا پشت ستون سنگر گرفته بودی ؟
    ــ نمی خواستم شخص آشنایی را ببینم ،سوال پیچم می کردند ،بخصوص همکلاس هایم .
    ــ که اینطور ،فکر کردم کمین نشسته ای .
    ــ مگر من گربه ام ؟
    ــ چرا که نه ،سانی را که خوب چنگ زدی ، تکلیف دیگران هم که روشن است .
    گفتم :
    ــ پس بالاخره طاقت نیاورد و همه چیز را برایت تعریف کرد !
    ــ متأسفم تو هنوز سانی را نشناخته ای !
    ــ پس از کجا می دانی حرفمان شده است .نکند گیرنده ی چند سیستم را بکار گرفته ای ؟
    ــ امروز حدود ساعت 10 بود که سانی به من تلفن کرد . از دفترش در دانشکده و بعد از آن یک تماس با ایــو داشتم برای سفارش ناهار امروز و او هم همه ی جریان را برایم گفت .
    چشمانم از تعجب گرد شد :
    ــ او نمی توانست در آن ساعت بیدار باشد ، درست بعد از رفتن تو او هم به اتاقش رفت .
    ــ بله ،اما به علت کمر درد تمام وقت بیدار بوده و صحبت های شمارا هم شنیده است .
    با عصبانیت غرغر کردم :
    ــ پیرزن فضول .بالاخره کار خودش را کرد .
    لحن صدای تونی جدی شد :
    ــ خیلی تند می روی مینا ، این انصاف نیست ،خصوصاً بعد از آن همه زحمتی که ایــو وسانی درباره ی تو متحمل شده اند .
    ــ تونی چرا نمی خواهی بفهمی ،من این را نخواستم ،اگر آنها بدون در نظر گرفتن میل باطنی ام مرا به خانه شان آوردند ،تقصیری متوجه ی شخص من نیست ،این خواست خودشان بوده ،من که خودم را به آنها تحمیل نکردم ، تو شاهدی که حتی اجازه ندادند در هتل خانم بریکلی بمانم وبه زور مرا به این شهر لعنتی آوردند .تو می گویی چکار کنم ؟ فرار که بی نتیجه است .
    تونی بعد مکثی طولانی گفت:
    ــ متأسفم که اینقدر زود همه چیز را فراموش کردی ،آیا تو نبودی که روی تخت بیمارستان درست مثل یک بیمار روانی کز کرده و اجازه نمی دادی پزشک یا پرستاری نزدیکت شود ،واگر سانی با
    ترفند خاص خودش تو را رام نکرده بود ،اکنون در بیمارستان اعصاب و روان بستری بودی .آیا او نبود که تمام شب را بی آنکه مژه بزند در کنار تخت تو نشست تا آرام بخوابی و خودش تا طلوع خورشید قطره ها ی سرمی را که وارددستت می شد شمرده بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در چشمان نیمه باز تونی انگار سانی نشسته بودو حرف می زد :
    ــ 8000 قطره .چه کسی حاضر است چنین فداکاری بکند،بی آنکه نسبتی با تو داشته باشد .
    شاید اگر من این کار را کرده بودم اهمیتی نداشت ،اما تو موقعیت سانی را خیلی خوب می دانی و متأسفانه نمی خواهی درک کنی.
    گفتم:
    ــ تونی،هیچکس مرا نمی فهمد ،نمی خواستم باعث ناراحتی سانی شوم ،اورا دوست دارم درست مثل همخون و برایش احترام قائلم اما نمی دانم چرا ناخواسته رنجش می دهم ،شاید نادان باشم اما بدجنس نیستم ،باور کن ،ناراحتی اش برایم قابل تحمل نیست .
    لختی نگاهم کرد وسپس قاطعانه گفت :
    ــ برو از او عذر خواهی کن ،هرچه زودتر .
    در صدایش چیزی بود که نگرانم می کرد .پرسیدم:
    ــ آخر چرا؟
    ــ برای اینکه فقط دو روز دیگر مهمان او هستی !
    منظورش چه بود ؟ نمی فهمیدم و کنجکاوی امانم را بریده بود :
    ــ می خواهی بگویی عذرم را خواسته است ؟
    ــ هوم ،وقتی به تو می گویم او را نشناخته ای بیهوده نیست ،سانی را دست کم گرفته ای .فکر می کنی آبی سطحی است که با پرتاب سنگریزه ای مثل تو و آن سکوت احمقانه ات موج بردارد .
    ــ خوب پس چه؟ شاید لطف کرده و مرا به عنوان مستخدم به یک موسسه معرفی کرده است .
    تونی تحمل نداشت:
    ــ اگر به توهین کردن ادامه بدهی حتی یک کلمه از دهان من نخواهی شنید .
    از چهار راه گذشتیم ،گفتم :
    ــ خیل خوب از کوره در نرو ،خواستم ببینم وقتی عصبانی می شوی چه قیافه ای پیدا می کنی دلچسب نیست ،صورتت مثل یک لبو سرخ می شود .
    ــ آه بس کن . حالا دیگر نوبت چنگ زدن من شد ؟
    ــ بگو دیگر ،عجله کن،داریم می رسیم .
    ــ صبر داشته باش ،باید بخاطر بیاورم . مثل اینکه سانی ترا در یک کالج ثبت نام کرده است ،با خانه ی مجزایی برای زندگی و پرداخت یکسال اجاره ی آن ،همینطور پرداخت شهریه و مقرری ماهیانه برای توی نالایق وحق نشناس که حتی جواب درستی به او نداده ای و متأسفانه منهم باید همراهت باشم .
    فریاد زدم :
    ــ کجا ؟تونی .تو باید بدانی ،سانی حتماً به تو گفته است .سعی کن به خاطر بیاوری !
    ــ می دانم کجاست ولی چرا از من میپرسی ،مگر سانی همه اش را به تو نگفته است ؟
    ــ آن وقت مشغولیت ذهنی داشتم و حتی یک کلمه اش را هم نفهمیدم .
    تونی بهانه آورد :
    ــ بگذار از چهارراه رد بشویم ،وگرنه چراغ قرمز می شود.
    از خیابان هم گذشتیم و مستقیم به طرف خانه ی سانی به حرکت ادامه دادیم .تونی همچنان سکوت را حفظ کرد تا جلوی منزل رسیدیم ،پرسیدم :
    ــ تونی طاقتم تمام شد چرا نمی گویی کجا؟
    ماشین توقف کرد وتونی مؤکد و آرام گفت :
    ــ رویال کالج .
    صدایش چنان بود که هنوز پس از سالها طنین آن را در گوشم احساس می کنم .در ماشین را باز کردم و در فضای خیابان به پرواز در آمدم ،سند رهایی ام سرانجام امضاء شده بود .

    ***
    تونی آخرین بسته را برداشت وگفت :
    ــ سانی برای بدرقه ی ما به فرودگاه نمی آید ،برو بالا و قبل از رفتن از او عذر خواهی کن فراموش نکن فقط چند دقیقه فرصت داریم .
    بدون تلف کردن وقت از پله ها بالا رفتم ،بی هیچ تأملی .می خواستم خودم را آنطور که بودم به سانی نشان دهم ،بدون نیرنگ و به دور از هر ملاحظه کاری باید می فهمیدم چه احساسی نسبت به من دارد و انگیزه ی این همه فداکاری چیست ؟در زدم و برای آنکه دچار تردید نشوم منتظر اجازه ی ورود نشدم .سانی پشت میز تحریرش نشسته بود و به امورش رسیدگی
    می کرد.با دیدن من از جا برخاست و به ساعتش نگاه کرد .روی کلماتی که می خواستم به او بگویم و حتی روی مطالب ،هیچ فکری نکرده بودم .خودم را به دست سرنوشت سپردم و هرچه بر زبانم جاری شد به سر عت بیرون ریختم .
    ــ من نیامده ام از شما عذر خواهی کنم و اطمینان دارم شما نیزاگر متقابلاً مرا وانگیزه ها
    وحساسیت هایم را بشناسید و به آنچه در درونم می گذرد آگاه شوید حق را به من خواهید
    داد .ولی در یک صورت بر خودم لازم می دانم که از شما بطور مفصل معذرت بخواهم.اگر سؤالم را جواب دادید .شما نمی دانید من واقعاًکی هستم و از کجا آمده ام .گذشته ی زندگی ام و سرنوشت آینده ام هر دو برایتان مجهول و ناشناخته است .وقتی که بیمار بودم شما از من مراقبت کرده و سلامتیم را به من برگرداندید .پناهی نداشتم ،مرا در خانه ی خود پذیرفتید ،در حوادث وناملایمات خرد و نابود می شدم ،دستم را گرفتید و به راه باز آوردید .موقعیت خودتان را به خطر انداخته واز منافع من پشتیبانی کردید و برایتان اهمیتی نداشت که دیگران در موردتان
    چه فکری خواهند کرد .به وقت خود دلسوز بودید و بی آنکه جوانیم تأثیری در شما داشته باشد به موقع مرا سرزنش می کردید و اینها درست چیزهایی است که یک پدر در حق فرزند یا یک برادر مسئول در حق خواهر خود انجام می دهد. یک پدر از فرزندش چشم داشتی ندارد .یک برادر در مقابل انجام هر نوع فداکاری از خواهر خود متوقع نیست .بلکه این احساس را دارد که به وظیفه اش عمل کرده است .شما نسبت به من کاملاً بیگانه هستید ،حتی ملیت های مختلف داریم .شما نه پدر هستید نه برادر ،نه دوست و نه حتی هموطن ،با این حال فداکاری را تا آخرین حد ممکن انجام دادید .
    می خواهم بدانم چــــرا ؟

    لحظه ای از نگاهم گریزان شد وبه طرف پنجره رفت ،آیا رازی در آن چشمهای خاکستری نهفته بود که می ترسید افشای آن رسوایش سازد ؟
    صدای آرامش چون آبشاری زلال جاری شد:
    ــ این مشکل ترین چیزی است که ممکن است از یک مرد خواسته شود ، یک مرد بی دفاع که نه اسلحه یپدر بودن را دارد و نه برچسب برادری را ،به قول خودت یک بیگانه ،اما این را نپرس ،نمی توانم حقیقت را بگویم و از دروغگویی نیز بیزارم .
    نبضم سرعت گرفت ویک هیجان آنی دهانم را خشک کرد .آیا ممکن بود؟ نه ! حتی تصورش هم محال می نمود .هر کس دیگری بود شاید ،اما سانی نه ! این را با قاطعیت به خود تلقین کردم و هیجانم تدریجاً فروکش کرد .
    با قدم هایی آهسته به طرفش رفتم :
    ــ نمی توانم از بابت کارهایی که در لندن برایم انجام دادید از شما متشکر باشم.چه با این کارتان مرا از خانه ی خود راندید و چقدر هم محترمانه ! با این حا ل با دل و جان می پذیرم و منت آن را دارم .اما می توانستید از راه آسانتری خوشحالم کنید .
    به سوی من برگشت و نگاهش در نگاهم گره خورد :
    ــ نمی خواستم ، من طالب خوشحالی کودکانه ی تو نیستم .این را می فهمی ،آنچه برایم مهم است خوشبختی توست ،اگر چه آن را درک نکنی وبا اشک و اجبار به استقبالش بروی .
    ــ فلسفه اش چیست ؟ سر در نمی آورم ،حرفهای شما در فهم من نمی گنجد.
    بی اختیار زمزمه کرد :
    ــ و احساس من نیز در وجود تو !
    برای یک دقیقه ی طولانی در چشمانم خیره شد .می توانستم چیزی بگویم ،جمله ای که می توانست تمام زندگیمان را به گونه ای دیگر رقم بزند ،اما سانی نگذاشت .
    با لبهای به هم فشرده غرید :
    ــ برگرد حتی یک دقیقه هم فرصت نداری .
    در آستانه ی در یکبار دیگر دستم را بطرفش دراز کردم و گفتم:
    ــ اگر لطف کنید و بپذیرید خوشحال می شوم .
    پرسید :
    ــ چیست ؟
    ــ هدیه ی کوچکی برای تولد شما ،متأسفانه آن شب دیر آمدید و فرصت نشد تقدیمتان کنم .
    دستم را به آرامی پس زدو گفت :
    ــ متشکرم و به همان اندازه متأسف ،نمی توانم بپذیرم .
    خدای من دوباره شروع کرد این مرد خیال مهربان شدن نداشت .پس باید حسابمان برای همیشه تسویه شود .
    بند طلایی ساعت را باز کردم و علیرغم علاقه و دلبستگی ام آن را روی میزش گذاشتم ،با تعجب و ناباوری پرسید:
    ــ چکار می کنی ؟
    اشک هایم برای دوری او نبود بلکه برای شکست تلخی بود که در قلبم احساس می کردم .گفتم:
    ــ اگر نمی خواهید چیزی داشته باشیدکه مرا به یادتان بیندازد چرا من باید چنین یادگار ارزشمندی از شما داشته باشم ؟
    به تنهایی رنج بردن انصاف نیست ،حق من نیست .
    ساعت را برداشت و به طرفم آمد ،اما به او فرصت ندادم کیفم را برداشتم و به سرعت پایین رفتم .صدایش را از بالای پله ها شنیدم که دردمندانه از گلویش خارج شد :
    ــ بی رحم نباش مینا ،بــــرگـــرد .
    پایان بخش اول



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بخش دوم / فصل 1
    دراگا خیابان 23 / شماره 10 /...
    کارت را آنقدر در دست فشرده بودم که جز تکه کاغذکهنه ای به نظر نمی آمد .تاکسی در مقابل مجتمع مسکونی عظیمی توقف کرد که ظاهر دلچسبی نداشت .از دربان سراغ آپارتمان آقای نصر را گرفتم .
    پیرمرد گفت:
    ــ اینجا تعداد زیادی خارجی زندگی می کنند ، نمی دانم کدامشان را می خواهید.
    با یک اسکناس برایش توضیح دادم :
    ــ بلند بالا ، موهای مشکی و پوست تیره .
    برق اسکناس خیلی زود آقای نصر را به خاطرش آورد ، مرا راهنمایی کرد که از طریق ورودی 2
    به طبقه 4 بروم .اما هر چه زنگ آپارتمان 105 را فشار دادم در برویم باز نشد بلاتکلیف روی پله ها نشستم ،آنقدر می ماندم تا سرانجام بیاید .ساعت نداشتم و گذراندن وقت در انتظار طولانی تر
    از مدت واقعی اش به نظر می رسید .این فرصتی بود برای غلبه بر شوقی که از دیدار یک هموطن وجودم را فرا گرفته بود وممکن بود از طرف مهندس نصر باعث سوءتفاهم شود
    گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
    چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
    صدای گرم و دلنشین رضا نصر بود که زمزمه کنان از پله ها بالا می آمد و با شعری خوش آهنگ در شهر مه آلود لندن به حافظیه ی شیراز می اندیشید .
    با صدای بلندی گفتم :
    ــ به افتخار ورود من می خوانید یا به خاطر دل خودتان ؟
    آشکارا جواب داد :
    ــ به خاطر هردو .
    و بعد ناگهان سرش را بالا گرفت ولحظه ای خیره نگاهم کرد .
    لبخند روشنی بر لب آورد :
    ــ مرا غافلگیر کردید ، به هیچ وجه انتظارتان را نداشتم .
    گفتم:
    ــ واقعاً؟ولی روی کارتتان چیز دیگری نوشته بودید .
    ــ بله منتظر که بودم ،اما راستش فکر نمی کردم بیائید .
    ــ حالا دعوتم نمی کنید ؟ خیلی وقت است سر پا ایستاده ام .
    بسته های خرید را روی زمین گذاشت . کلید را در قفل چرخاند لطفاً بفرمائید .
    آپارتمان 60 متری او کاملاً خالی از هر نوع وسیله ای بود که بشود عنوان تجمل یا حتی رفاه و راحتی بر آن نهاد .یک فرش ساده کف اتاق و هال را پوشانده بود .و لوستر ساده ای از سقف آویزان بود .پنجره های اتاق بدون پرده بود .تنها یک صندلی با میز تحریر در گوشه ی هال درست کنار پنجره قرار داشت و قفسه ای پ از کتاب آن را حمایت می کرد .
    روی فرش نشستم و احساس راحتی و بی تکلفی کردم .
    نصر با دو لیوان چای از آشپزخانه بیرون آمد :
    ــ ما ایرانی ها چای زیاد می خوریم ،بنابر این کار را یکباره کردم ،به جای چند فنجان ،یک لیوان .
    با خوشحالی گفتم :
    ــ خیلی خوب است ولی جداً نمی خواهم به زحمت بیفتید .
    ــ اختیار دارید ، این چه فرمایشی است .
    از اینکه می توانستم بعد از سالها با یک نفر فارسی حرف بزنم سرشار از شوق بودم .
    پرسیدم:
    ــ تنها زندگی می کنید؟
    ــ بله ونه .
    ــ چطور ؟ آپارتمان شما فقط یک اتاق دارد .
    ــ دوستانی دارم که نمی گذارند آپارتمانم رنگ آرامش به خود ببیند و مدام روی سرم خراب
    می شوند.با آن دربان بداخم که رفت و آمدشان را زیر ذره بین ،می پاید.
    ــ انگلیسی اند ؟
    ــ نه حتی یکنفرشان ،ایرانی خالص و یکدست .
    با حسرت گفتم :
    ــ خوش به حالتان ،پس از دوست شدن با من حذر کنید چون این خلوص و یکنواختی از بین
    می رود .
    خندید و جواب داد :
    ــ ما شما را خودمان می دانیم .چون مرزبندی جغرافیایی برایمان ارزشی ندارد .
    پرسیدم :
    ــ چرا همه با هم زندگی نمی کنید ؟
    ــ کم نیستیم ،یک مجموعه ی 5 نفره از دوران دانشگاه که در ایران با هم آشنا شدیم .دو نفر نزدیک کالج پانسیون شده اند و بقیه در آپارتمان زندگی می کنند .
    ــ وشما چراتنها هستید ؟ البته فضولی ام را ببخشید .
    ــ خواهش می کنم ،خوب تنها بودن هم عالمی دارد . انسان بهتر می تواند خودش را ارزیابی کند و توانایی هایش را بسنجد .شما هیچوقت تنها زندگی نکرده اید ؟
    ــ البته ، اما به آنچه شما فکر می کنید نرسیده ام .
    لیوان ها را در سینی گذاشت و به آشپزخانه رفت .گفتم :
    ــ آقای نصر ، مزاحم نمی شوم، فقط آمدم تا آدرس شما را یاد بگیرم .
    صدایش از آشپزخانه شنیده شد:
    ــ پس تکلیف مهمان نوازی ایرانی چه می شود ؟
    بدون اجازه برخاستم و وارد حریم او شدم :
    ــ باشد برای یک وقت دیگر .
    ــ اصرار نکنید ،از لندن تا شفیلد آنقدر راه هست که مرا مطمئن کند تا سال آینده دیدار بی دیدار.
    از طرفی امشب دوستانم اینجا هستند. می خواهم شما هم بمانید و با بچه ها آشنا شوید .
    گفتم:
    ــ چند مسئله هست که باید به شما بگویم ، اول اینکه حدود دو هفته است که در لندن هستم
    و اگر بتوانم جلوی زبانم را بگیرم احتمالاً تا پایان تحصیلات اینجا خواهم ماند .ثانیاً دعوتتان را
    نمی پذیرم ،برای آشنایی با دوستان شما آمادگی ندارم ،باشد برای فرصت دیگری .ثالثاً برای شام هم مزاحم نمی شوم .دوستی در خانه منتظرم است و تا حالا به قدر کافی نگران شده .
    اما قول می دهم در آینده جبران کنم آنقدر می آیم که مجبور شوید برای راحت شدن از شر مزاحمت هایم از این آپارتمان بروید .
    باخنده گفت :
    ــ کم لطفی نفرمایید .اگر اصرار به رفتن دارید شما را می رسانم .
    وقتی از ساختمان بیرون رفتیم .گفتم:
    ــ نمای آپارتمان ها چندان زیبا نیست ،از رنگ های مناسبی استفاده نشده در کل مجموعه ی
    نا هماهنگی است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرسید :
    ــ چطور به این نتیجه رسیدید ؟
    ــ خیلی راحت ،با اصل شهودی .
    کنجکاوی نمی گذاشت ساکت بمانم :
    ــ با توجه به لوازم زندگی شما که خیلی ساده است ، انتظار نداشتم اتومبیلی به این قشنگی داشته باشید !
    خندید:
    ــ از دست شما خانم ها ،چه ضرری دارد که از تجملات غیر ضروری بزنیم در عوض وسیله ای داشته باشیم که از اتلاف وقت جلوگیری کند .
    ــ پس مصرف گرا نیستید ؟
    ــ اصولاً با زندگی آنچنانی انس ندارم .از بچگی در فقر بزرگ شده ام و نمی توانم از خودم موجود دیگری بسازم .
    ــ ولی شهریه ی کمبریج خیلی بالاست ،چطور توانستید به آن راه پیدا کنید ،بخصوص مقطع دکترا .
    جواب داد:
    ــ با بورسیه .
    و من براحتی دریافتم که اثری از غرور یا سرخوردگی هیچکدام در صدایش نیست .
    به شوخی گفتم :
    ــ سیگار برگ چه ؟آن را هم با بورسیه می گیرید ؟
    خندید و گفت :
    ــ جالب است ،به چه چیزهایی علاقه نشان می دهید و توجه دارید.هدیه ی یک دوست آمریکایست و از بخت بد تنها سوغاتی که برایم می آورد همین آشغال نیویورک است .
    پرسیدم:
    ــ دلیل خاصی دارد که سیگار می کشید ؟
    از جواب دادن طفره رفت .
    ــ چطور ؟ شمارا ناراحت می کند ؟
    ــ نه برعکس ،هیچ چیز به اندازه ی دود سیگار اگر با بوی ادوکلن مخلوط شده باشد مرا وسوسه نمی کند .
    به شوخی جواب داد :
    ــ این یادم می ماند .خوب از کدام طرف (به 4 راه رسیده بودیم )؟
    وقتی آدرسم را دادم گفت :
    ــ پیداست که از زندگی در محله ی اعیان نشین بیشتر لذت می برید .
    ــ نه کس دیگری مرا تأمین می کند ،متأسفانه بودجه ام برای این کار کافی نیست ولی تصمیم دارم بزودی دنبال کار بگردم و مستقل شوم .
    ــ کار ؟آنهم برای شما که فقط 2 سال پزشکی خوانده اید .با بارسنگین درس چطور می توانید؟
    براستی متعجب شدم :
    ــ ولی شما از کجا می دانید که من در چه رشته ای تحصیل می کنم .آنهم درست2 سال
    نمی تواند حدسی باشد ؟
    غافلگیر نشد وبا اکراه گفت :
    ــ اینرا می دانستم .
    ولی بالاخره کسی باید به شما گفته باشد !
    ــ بله انکار نمی کنم ،خانم بریکلی را که فراموش نکرده اید.
    ــ خدای من و
    حتماً چرندیات دیگری را هم اضافه کرده است !
    ــ چرا نگوییم واقعیت ،این مناسب تر است و در این صورت جواب شما هم مثبت خواهد بود .
    حقیقتاً از خانم بریکلی دلخور شدم .چه وقت می خواست از حرف زدن پشت سرم دست بردارد .چه نفعی برایش داشت جز آنکه آبرویی برای من باقی نگذارد .
    نصر گفت:
    ــ ایده ی جالبیست !
    ــ در چه مورد ؟
    ــ کار کردن و استقلال ،ولی مراقب باشید .هردوی اینها فعلاً شعار زیبایی بیش نیست ،درس در درجه ی اول اهمیت است .
    به خیابان آشنای 128 غربی رسید و جلوی ساختمان توقف کرد .
    ــ پرسیدم : پیاده نمی شوید.
    ــ نه متشکرم ،دوستانم در انتظار می مانند ،اگر مایل بودید با بچه ها آشنا شوید فقط کافیست یک تلفن به من بزنید .
    همینکه از اتومبیل پیاده شدم دور زد و بی آنکه شماره ای به من بدهد ،دستش را به علامت خداحافظی بالا برد و حرکت کرد .
    تونی از لحظه ی ورودم تا پس از جمع کردن میز شام به سکوتش ادامه داد و از آنجا که تا قبل از رفتن مهندس نصر ،چیزی بین ما نبود حدس زدم از این دوستی تازه در هراس است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وضع قابل تحملی نبود ،بنابراین پیش قدم شدم:
    ــ برایت قهوه بریزم ؟
    ــ نه متشکرم .
    فنجان را به دست گرفته و نزدیک او نشستم :
    ــ اتفاقی افتاده ؟
    ــ نه !
    ــ پس چرا ساکتی ،نکند روزه ی ایام پرهیز است ؟
    ــ نه !
    داشتم عصبی می شدم :
    ــ بخاطر خدا تونی ،این همه « نه » تحویل من نده می دانی که عصبانی می شوم .
    لبخند استهزاء آمیزی بر لب راند و گفت:
    ــ جدی !
    در افتادن با او در آن حالت بی فایده بود ،تونی می توانست در وقت مناسب به چنان موجود بدجنس و نفرت انگیزی تبدیل شود که از تصور زندگی در کنارش حالت تهوع به انسان دست دهد .و اینکار را با بی اعتنایی انجام می داد ،آنهم درست زمانی که شخص کلافه شده بود .
    به او حالی کردم :
    ــ ببین تونی ،اگر فکر می کنی من هنوز بچه ام ،در اشتباهی من 21 سال سن دارم و این حق را برای خود محفوظ می بینم که با هر کس دلم خواست دوست شوم وبا او رفت و آمد داشته باشم .تو هم لازم نیست اینقدر خودت را بگیری ،کسی از تو نخواسته رئیس من باشی و در مورد کارهایم اظهار نظر کنی ،حد خودت را نگه دار و به من کاری نداشته باش .
    بی اعتنا از کنارم برخاست و برای خودش قهوه ریخت .سکوتش بیشتر آزارم می داد و او به این معنا واقف بود .
    گفتم:
    ــ پس مبارزه ی منفی را شروع کردی ؟ هان ؟ خیل خوب ما در هند این مبارزه را برای بیرون ریختن اجداد جنابعالی بکار گرفتیم و خوشبختانه طرح موفقی بود .حالا نوبت توست . امتحان کن
    اما مطمئن باش شکستت می دهم .
    این را گفتم و برای مرور درس ها به اتاقم رفتم .
    رویال کالج صرف نظر از بعضی مسائلش ،مجموعه ی دلپذیری بود و بسیار قابل تحمل دانشجویان با ملیت های گوناگون و رشته های مختلف تحصیلی هر روز خیابان را می پیمودند و برای دستیابی به علوم و فنون ویادگیری دانش ،در شکم آن ساختمان عظیم فرو می رفتند .
    درس خواندن در کلاس هایش بسیار لذت بخش بود .آزمایشگاه ها و سالن های تشریح مجهز به مدرنترین تکنیک در تمام ساعات در اختیارمان بود و من آزادی ای به مراتب بیش از آنچه در شهر شفیلد بود ،احساس می کردم.
    روزی که برای مشورت در مورد انتخاب واحد های اضافی با یکی از دانشجویان سال چهارم به اتاق او واقع در محدوده ی دانشگاه رفتم ،فکر تازه ای در من بوجود آمد . اگر می توانستم یک کار نیمه وقت گیر آورده و هزینه ی خوابگاه اختصاصی را تأمین کنم ،این حق را به من می دادند تا در آنجا پانسیون شوم .ایده ی جدیدی که تمام ذهنم را تا شب به خود مشغو ل کرد .
    هرگز نمی دانستم که سانی چقدر بابت اجاره ی یکساله ی آن ویلای زیبا پرداخت کرده است ،
    اما می توانستم آن را حدس بزنم .اگر یک کار نیمه وقت به من کمک می کرد تا این خرج اضافی را از دوش سانی بردارم ، از انجامش دریغ نمی کردم .حقی بر او نداشتم ،همین که شهریه ی
    دانشگاه را می پرداخت کفایت می کرد و بیش از آن خواستن جداً بی انصافی بود .
    با فکر روی جنبه های مختلف قضیه به خانه رسیدم .
    تونی لباس پوشیده و منتظرم بود .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ــ چقدر دیر آمدی ،کم کم داشتم نا امید می شدم .
    ــ با یکی از دوستانم قرار داشتم .خوب که چه ؟
    ــ دو خبر دست اول برایت دارم .
    ــ اعلان جنگ سرد یا آتش بس مبارزه ی منفی ؟
    ــ هیچکدام حدس بزن ؟
    گفتم :ــ نمی توانم ،معده ام گرسنه است ،فکرم کار نمی کند .
    ــ معده چه ربطی به مغز دارد ؟
    ــ خوب سروصدایش مانع از تمرکز حواس و تفکر است .
    ــ ای شکم پرست ،لباست را عوض کن ،امشب شام را بیرون میخوریم .
    پرسیدم :ــ سرت به جایی خورده ؟
    ــ چطور مگر ؟
    ــ هیچوقت از این دست ودلبازی هانمی کردی ،گفتم شاید ضربه مغزی شده ای !
    ــ نه که تو خیلی سخاوتمندی ،ای مظهر بخشندگی !
    ــ پس چه ،حاتم طائی جدم بوده .
    تونی گفت :
    ــ اسمش را نشنیده ام .
    ــ تعجبی ندارد ،همشهری من است نه تو ،خبر دومت چیست ؟
    ــ این یکی را اصلاً نمی توانی حدس بزنی .
    ــ نکند به ضیافت دربار دعوت شده ایم ، پیش به سوی باکینگهام .
    ــ اوه چه صابون غلیظی به شکمت مالیده ای،زیادی کف می کند .
    ــ جان بکن ،طاقتم تمام شد .
    ــ سانی از ما دعوت کرده است برای تعطیلات برویم آنجا .
    از جا پریدم :
    ــ توکیو ،جانمی پس می رویم ژاپن .
    ــ ساکت ،کی اسم توکیو را آورد ؟ می رویم شفیلد .
    دوباره روی صندلی وا رفتم :
    ــ شاهکار زده است با این دعوت کردنش .
    تونی گفت:
    ــ من که می روم تو همین جا بمان و با تازه به دوران رسیده ها خوش بگذران .
    ــ آهای بی خود دور برندار ،دوستان من اهل خوشگذرانی نیستند . سر تونی بلفورد .حالا برویم به میتینگ معده پایان بدهیم تا بعد .
    تونی یک تکه بزرگ از کیک خودش را به من داد و با لحنی هشدار دهنده گفت :
    ــ زیاد می خوری ، مواظب کلسترول و قند و چیز هایی که خودت بهتر می دانی باش !
    با دهان پر جوابش را دادم :
    ــ مواظب لاغری جیب شما خواهم بود .
    ــ مینا ! واقعاً تصمیم نداری در تعطیلات کریسمس با ما همراه باشی !
    ــ به هیچ وجه .
    ــ برنامه ی خاصی داری ؟
    ــ نه .
    ــ خوب پس دلیل نیامدنت چه می تواند باشد ؟
    گفتم :
    ــ درس های عقب مانده و واحد های اضافی .
    و البته اگر می توانستم حقیقت را به او بگویم جوابم غیر از این بود .
    تونی اصرار کرد :
    ــ ولی هیچکس نیست که بخواهد کریسمس دور از خانواده باشد .چه اجباری داشتی که در این موقعیت واحد اضافه بگیری ،حتی این دلیل که برای پزشک شدن خیلی عجله داری نمی تواند باعث شود که از تعطیلاتت چشم پوشی کنی !
    تونی دوست بسیار خوبی محسوب می شد ،خوبتر از آنکه در ابتدا فکر می کردم ،او هرگز در پی سوءاستفاده نبود ولی در عین حال نمی توانستم روی رازداری او حساب باز کنم ، البته این عدم اعتماد فقط در مورد اخباری بود که به سانی هم ارتباط داشت . می دانستم تونی هیچ چیز را از این مرد مخفی نمی کند .
    آن شب بعد از شام با پیش کشیدن صحبت های متفرقه و به نمایش گذاشتن بی تفاوتی ام نسبت به گذراندن تعطیلات ،توجه اورا از رنجی که درونم را می سوزاند به موضوعات سطحی دیگر معطوف کردم .تونی به این نتیجه رسید که به خاطر تفاوت دین ،کریسمس بکلی برایم اهمیتی ندارد و به دلیل حجم دروس ،می شد از تعطیلات نیز صرف نظر کرد و بدین ترتیب او در صبح سرد و برفی روز سه شنبه با یک آژانس مسافرتی هوائی راهی شفیلد شد .
    هرگز عادت نداشتم انجام کاری را بین چند روز تقسیم کرده و بدون فشار آوردن به خود ، هر روز قسمتی از آن را تمام کنم ،اگر لازم می شد از خواب و خوراک می زدم و به هر ترتیب تا پاسی از شب گذشته کار را به اتمام می رساندم .به این دلیل هنگامی که درها را قفل نموده و برای تماشای دانه های رقصان برف پشت پنجره رفتم ،از شدت خستگی قادر نبودم روی پا بایستم .با شروع تاریک شدن هوا ،ریزش برف نیز آغاز شد و در اندک زمانی تمام باغچه و لبه ی نرده ها را سفید کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آیا اکنون در شفیلد برف می بارید ؟ ذهنم پرواز کنان به خانه ی کوچک و زیبای سانی کشیده شد .مسلم ایــو از حضور تونی به حد کافی شاد شده است که غیبت من اصلاًبه حساب نخواهد آمد.سه هفته قبل نیز ، اگر بخاطر ترس از سانی نبود سرسختانه با آمدنش به لندن مخالفت می کرد . پیرزن واقعاً تنها بود و سانی بیش از آن گرفتار که بتواند توجهی به دلتنگی
    دایه اش بکند ،و این تونی بود که با حضور شاد ی بخش خود برای لحظاتی این وجود مهربان را از غم و اندوه نجات می داد .امیدوار بودم تونی بتواند با دلایل قانع کننده ،سانی را متقاعد کند که من برای نپیوستن به آنها واقعاًعذرموجهی در دست داشته ام .
    یکی از برنامه هایم در مدت تعطیلی دیدار مجدد خانواده ی امیلی بود ،زمستان سال قبل ما تعطیلات را با هم گذرانده بودیم .اکنون امیلی با بچه ها چه می کرد ؟ آیا در شب سا ل نو او آنقدر درآمد خواهد داشت که برای بچه ها لباس نو و غذای مخصوص تهیه کند ؟ و آیا خواهد توانست هدیه ای برایشان بخرد تا به وسیله ی آن عشق بابا نوئل را در قلبهای کوچکشان جاودانه سازد و از آنها مسیحیان پر و پاقرصی مثل خودش بسازد ؟
    در آنحال به کودکان بی سر پرستی اندیشیدم که هرگز هدیه ای از بابا نوئل دریافت نمی کردند ،زیرا آنها کفشی نداشتند که شب هنگام جلوی در بگذارند و صبح فردا با امید جعبه ی کوچک کادو گرفته ای از خواب بیدار شوند. آیا در تمام دنیا هیچ بابا نوئلی به فکر این کودکان معصوم نبود ؟آیا کسی ارزش شادی این بچه ها را در نیافته بود ؟ آیا کسی می دانست که بهای لبخندشان فقط یک اسکناس است ؟یک جفت دستکش برای دست های کوچکی که برای زنده ماندن به هر سو چنگ
    می انداختند یا یک جفت کفش برای پاهای ناتوانی که از سرما کبود می شدند .
    (چند روز دیگه عید به فکر ... )
    در تنهائی به ترس نمی اندیشیدم مگر آن هنگام که صدای زنگ بطور ممتد به گوش رسید ، آیا کسی از تنهائیم خبر داشت ؟آیا مزاحمی احتمالی دریافته بود که در این خانه یک زن بی پناه زندگی می کند بعید به نظر می رسید .هنوز رفت و آمد زیادی در خیابان ها به چشم می خورد و مزاحمین ولگرد معمولاً در آخرین ساعات شب به خلافکاری می پرداختند .از پشت در پرسیدم:
    ــ با کی کار داری ؟
    جوابی مبهم شنیدم .اما صدا متعلق به چه کسی بود :
    ــ باز کن .
    آمرانه و نا مشخص اما به نوعی آشنا می نمود کلید را در قفل چرخانده و با دیدن مردی که در آستانه ی در ایستاده و موهایش از دانه های برف سفید شده بود بر جا میخکوب شدم .شاید خواب بودم ! نمی توانست درست باشد ،سانی ! آنهم در لندن و این وقت شب ! لابلای موهایش دانه های برف به چشم می خورد و یقه پالتو اش را تا گوش ها بالا آورده بود .
    ــ خدای من ، شما ! چه چیز باعث شد اینهمه راه را بیایید ؟
    مرد جوان برف را از روی شانه های پهنش تکاند و وارد شد . چهره اش بر خلاف موقعیت
    بی تفاوت می نمود :
    ــ یکدندگی شما خانم عزیز .
    در را پشت سرش بستم .ورودش به قدری ناگهانی بود که فرصتی برای هیجان باقی نگذاشت .
    گفتم :
    ــ بفرمائید بنشینید لطفاً . اما او بی اعتنا در کنار شومینه ایستاد و به در آوردن دستکش هایش مشغول شد .
    پرسیدم :
    ــ تونی به سلامت رسید ؟
    ــ هوم .
    ــ ایــو چطور است ؟
    ــ خوب .
    سر سازش نداشت وروی خوش به من نمی نمود ، البته خلاف انتظار هم نبود .
    برایش کمی قهوه ریختم و یک صندلی کنار شومینه ،جایی که ایستاده بود ،گذاشتم .
    اگر می توانستم برای چند دقیقه خودم را کنترل کنم شاید موفق می شدم .
    فنجان را از من گرفت و گفت :
    ــ تا قهوه ام را می نوشم برو لباس بپوش !
    خیلی زود آن روی سکه را به من نشان داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قبل از آنکه آرام شوم ،گفتم :
    ــ شام حاضر است ، لزومی ندارد برویم بیرون ، رستوران ها به قدر کافی شلوغ هستند که ندانیم چه چیز به خوردمان می دهند .
    حرفی نزد اما می دانستم که دستم را خوانده است .او این همه راه نیامده بود که مرا برای صرف شام به یک رستوران ببرد .آمده بود مرا همراه خود ببرد و من نمی توانستم بروم
    دست هایم را مشت کرده و سعی داشتم بر ناتوانی خویش غلبه کنم ،در حالی که بلاتکلیف در وسط هال ایستاده بودم .
    سانی فنجان خالی را روی دسته ی صندلی گذاشت و با سو ءظن مرا نگریست .
    دست هایم در دو طرف آویزان بود ،قیافه ی شاگردی را داشتم که معلم از کلاس درس بیرونش کرده باشد ،بی آنکه علت اخراج را به او بگوید .به گمانم سانی نیز سرگردانی ام را دریافت و لبخند آرام بخشی چهره اش را روشن کرد .سرانجام کمی نرمش ،چیزی که برای قوت قلبم به آن نیاز داشتم .
    پرسیدم:
    ــ تونی به شما نگفت ؟
    روی صندلی نشست و جواب داد :
    ــ بهانه ی خوبی نبود .گرچه ایــو را مجاب کرد ،اما ... تو که انتظار نداشتی من باور کنم ؟
    ــ نه ، ولی عین واقعیت است ،و شما هم اجباری به باورش ندارید .
    با تمسخر گفت :
    ــ می توانستی بگویی برای خودم برنامه هایی ترتیب داده ام ؟ شاید قبولش برایم آسانتر بود .
    توهین می کرد ،گویی نمی خواست احترامش را نگه دارم ومرا برمی انگیخت که حصار را بشکنم :
    ــ جزئیات زندگی ام به خودم مربوط می شود ،اگر چه می دانم هدفتان از فرستادن تونی به همراه من چیست ،ولی باید بگویم که او اشتباه میکند خیلی هم زیاد .
    بلافاصله مرا خلع سلاح کرد :
    ــ متأسفانه هنوز تونی را ندیده ام ،اگر فکر می کنی آنقدر نادان است که جاسوسی ترا بکند .
    بحث بی فایده بود ،امکان نداشت بدون درگیری در کنار هم بمانیم .
    بنابر این تصمیمم را با قاطعیت اعلام کردم :
    ــ به هر حال من قصد ندارم از لندن بیرون بروم .( و خدا می دانست چقدر مشتاق بیرون رفتن از لندن بودم آن هم با سانی )
    از جا برخاست ،نمایش قدرتش را در هتل خانم بریکلی از یاد نبرده بودم و یادآوریش اکنون که با قدم های شمرده به طرفم می آمد ،باعث هراسم می شد بازویم را گرفت و با ملایمت مرا به جلو راند .
    صدایش آرام بود و لرزش خفیفی در آن موج می انداخت :
    ــ در طول راه حرف هایمان را می زنیم ،حالا راه بیفت .وقت زیادی برای مهمل گویی تو ندارم .
    خودم را کنار کشیدم و گفتم :
    ــ در سرعت انتقال ذهنتان هیچ شکی ندارم و تعجب می کنم که چطور هنوز اصرار بر رفتن دارید. گفت :
    ــ اگر تونی آنقدر شعور نداشت که بدون تو از اینجا حرکت نکند خودت باید موقعیت را درک می کردی .حتی اگر دعوت هم نشده بودی . آیادوستانت به قدرکافی در مورد لندن برایت نگفته اند؟
    چه خیال می کرد ؟ که می ترسم ؟ گفتم :
    ــ من اهمیتی به چرندیات آن ها نمی دهم .هزاران نفر مثل من در این شهر زندگی می کنند ،آیا مرتکب عملی خلاف قانون می شوند؟
    بازویم را رها کرد ، به طرف صندلیش برگشت و با تندی گفت :
    ــ قانون را تحویل من نده .وانگهی این تو نیستی که به چرندیات اهمیت نمی دهی ! تو با سایر زنانی که مجرد زندگی می کنند فرق داری . شاید برای آنها مهم نباشد که نیمه شب مردی بیگانه را در آستانه ی اتاق خوابشان ببینند، می خواهی بگویی تو نیز همین احساس را داری ؟
    در این صورت غیر منطقی است اگر بخواهم برای بردن تو از اسکاتلندیارد کمک بگیرم .یک مرد بیگانه در این ساختمان چه حقی دارد که برای همراه بردن تو از سلاح زور استفاده کند طبعاًعاقلانه به نظر نخواهد رسید .
    اهانتش را نادیده گرفته و گفتم :
    ــ از بابت همه چیز متأسفم ، می توانستید روی حرف تونی حساب کنید یا حداقل به من تلفن می زدید .
    ــ تلفن ؟ این وسیله برای تو ناآشنا نیست ؟
    منظورش را نفهمیدم .تکرار کرد :
    ــ تلفن ! پس آن را می شناسی و طرز کارش را بلدی !
    ــ خوب البته .
    ــ ممکن است خواهش کنم شماره ی منزلم را در شفیلد برایم بگیری ؟
    با شک و تردید به او نزدیک شدم ،گوشی را برداشته وشماره را گرفتم :
    بعد از چند زنگ فاصله دار زنی گوشی را برداشت ،الو بفرمائید .بی شک ایــو بود .نمی دانستم چه بگویم ،گوشی را با اشاره خواست مدتی به بدوبیراه های پیرزن که خیال می کرد مزاحمی سر به سرش گذاشته گوش سپرد و سپس آن را به من برگرداند .تلفن را قطع کردم و هنوز نمی دانستم هدفش از این کار چه می تواند یاشد ؟
    پرسید:
    ــ چند دقیقه وقت گرفت ؟
    ــ کمتر از 1 دقیقه .
    ــ وبرای گرفتن شماره چقدر متحمل سختی شدی ؟
    ــ می توانم بگویم به هیچ وجه مشکل نبود !
    سرش را بالا گرفت و گفت :
    ــ چه ضربه ای به تو می خورد اگر سه هفته پیش با تلف کردن تنها یک دقیقه وقت شماره ی مرا می گرفتی و می گفتی :
    ــ سانی ! ما به سلامت وارد لندن شدیم ؟
    صدایش دوباره آرام شد و نفسم بند آمد .چطور ناگهان تغییر رویه می داد ، بی آنکه فرصتی برای آماده کردن پاسخ مناسب به من بدهد .
    می خواستم بپرسم ،دلتنگ من شده بودید ؟ اما بخاطر ترس از لبخند تمسخرآمیزش و اینکه حدس می زدم بگوید ، نگران هدر رفتن سرمایه ای بودم که در این راه خرخ شد، ساکت ماندم .
    دوباره به طرفم برگشت .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 24 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/