صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 54

موضوع: ثریا در اغما | اسماعیل فصیح

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ص 255 – 258
    وال دو کراس، در عروس شهرهای جهان. یک روز هم می روم به کنسونگری جمهوری اسلامی ایران ، قسمت تمدید گذرنامه. گذرنامه ی ثریا نه تنها اجازه ی اقامت معتبری ندارد بلکه یکسال ااعتبار خود گذرنامه هم منقضی شده.
    به در و پنجره ی ساختمان قدیمی ولی محکم کنسونگری علاوه بر عکس های امام و پوسترهای انقلاب اسلامی چند تا اخطاریه زده اند که فقط به گذرنامه هایی که از طریق پست ارسال می شود ترتیب داده می شود، و تمدید سه هفته طول می کشد. من می روم جلو و از میان دو سه تا پلیس و محافظ رد می شوم، زنگ میزنم ــ مورد ثریا استثنایی است و من از بیمارستان نامه ای دارم که وضع او را مشخص می کند. می خواهم با برادر مسئول تمدید صحبت کنم کاری ویژه و اضطراری دارم. قبول می کنند.
    یک برادر ریش دار می اید بیرون و با خوشرویی به حرفهای من گوش میدهد. مدارک ثریا نقوی را بررسی می کند. مدارک خود مرا هم بررسی میکند. پس از تفتیش بدنی مرا راه می دهد، و از برادر دیگری خواهش می کند مرا پیش برادر پرستویی ببرد.
    دفتر برادر پرستویی اتاق کوچکی در همان طبقه ی همکف است ــ پشت اتاق بسیار بزرگی که در ان پانزده شانزده تا خواهرهای پوشیده در حجاب اسلامی و برادر هایی که دارند به پرونده هاو گذرنامه هایی که روی زمین کپه کپه چیده شده است رسیدگی میکنند . ظاهرا تازه به این اتاق نقل مکان کرده اند و دارند سازمان می دهند. دیوارها جایی ندارند که عکس و پوستر نزده باشند. برادری که مرا راهنمایی میکرد مرا به میان انها می فرستد. من سراغ اقای پرستویی را می گیرم. از میان انها یکی که حدود بیست و سه چهار سال دارد بلند می شود. می پرسد:«فرمایشی داشتید؟» میپرسم:«شما برادر پرستویی هستید؟» میگوید:«بله ، چه فرمایشی داشتید؟» دوباره موضوع را تشریح میکنم. او صورت سفید، ریش و سبیل نه چندان بلند ولی بور مایل به حنایی و چشمان شریف و عسلی رنگ ملایمی دارد. پیراهن و بلوز خاکستری اش کهنه است و شلوار شبه نظامی و دمپایی دارد. او هم با خوشرویی به حرفهایم گوش می دهد، مرا به دفترش می برد. که به همان اشفتگی و ریخت و پاشی اتاق جلویی است. مدارک ثریا را به دقت بررسی میکند. گذرنامه و اوراق خودم را هم بررسی میکند.همه چیز را حسابی بررسی میکند. من نسخه ای از یادداشت معاون وزیر نفت را که سفر اضطراری مرا به ستاد نخست وزیری در اداره ی گذرنامه ی تهران توصیه کرده است به همراه دارم و ان را به برادر پرستویی نشان می دهم. از ان لحظه به بعد همه چیز ساده حل می شود. به من یک فرم درخواست میدهند پر کنم. و لازم است یادداشتی با ذکر وقایع ضمیمه کنم. می کنم. برادر پرستویی یک تکه کاغذ خیلی کوچک بر میدارد و پس از "بسمه تعالی"چند کلمه به برادر محسنی نامی می نویسد، که برای تمدید گذرنامه ی پیوست فورا اقدام شود. بعد می پرسد:« دو قطعه عکس ثریا و 50 فرانک همراه دارید اقای اریان؟» جواب میدهم که دارم و پرستویی می گوید:«ضمیمه بفرمایید و عنایت بفرمایید بدهید به برادر محسنی. ایشان انشاالله همین الان ترتیبش را میدهند» بنابراین در عرض کمتر از 15 دقیقه کاری که طبق روال عادی اش بایست سه هفته طول می کشید روبراه می شود. با ذکر این جزئیات که وقتی در دفتر برادر محسنی منتظر مهر و امضاء ام ، موقع اقامه ی نماز ظهر و صرف ناهار می شود. همه ناگهان همه چیز را می گذارند زمین، میروند به نمازخانه در طبقه سوم. به من می گویند میتوانم ساعت دو و نیم بر گردم یا می توانم در سالن جلو تشریف داشته باشم.
    بیرون باران بدی می اید و من راستش دلم نمی خواهد ساختمان را ترک کنم و مدارک ثریا را اینجا بگذارم. دلم راضی نمی شود. برادران و خواهران اکثرا با خلوص نیت کار میکنند، اما به هر حال گذاشتن مدارک ثثریا را که حتی به دفتر هم وارد نشده در این جای شلوغ و پلوغ صلاح احساس نمی کنم. کاری هم ندارم که دنبالش بروم بنابراین به سالن جلو میروم.
    سالن جلو مقابل در ورودی است و چند تا مبل راحت و دو سه تا میز پایه کوتاه دارد. چند تا مجله هم روی میز ها ولو هستند. اتق هم گرم و خوب است. من یک نسخه مجله ی "محجوبه " بر میدارم و می نشینم به مبلی که زیر یک پوستر فجر انقلاب اسلامی است تکیه میزنم. حوالی بیست و دوم بهمن و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در ایران است و از در و دیوار کنسولگری پوستر بالا می رود. در یک گوشه، یک پلیس محافظ فرانسوی با اسلحه و رادیو دستی کنار یک دربان شیک و پیک که او هم فرانسوی است پشت یک میز نشسته اند و با هم صحبت میکنند. انها به من کاری ندارند. به قیافه ی من نمی اید که خطرناک باشم و بردارم پوسترهارا بکنم و بخورم. من فقط منتظرم.
    مجله ی "محجوبه" را ورق میزنم . روی جلدش عکس یک دختربچه ی پنج شش ساله است با چادر و مقنعه و یک"ژ3" هم دستش . چهار پنج صفحه ی اول هم مربوط به اخبار جنگ و عکسهای جنگ و ایثار و شرکت خواهران در جبهه است. در یک صفحه هم مقاله ای مربوط به مهریه و "مشکل بد" ازدواج در خانواده هاست. در صفحه ی بعد هم مقاله ای درباره ی اختلاف نطرهای عده ی کمونیسم بین المللی و کمونیسم اروپایی ... است که من هر چه می خوانم چیزی نمی فهمم. اما در وسط مجله یک قصه است که خوب است. قصه ی امروز از سیستم امروز. در این فکرم که حکمت و پارسی و دار و دسته اینها را می خوانند یا نه ــ که شاید "فصل تازه ای " در ادبیات ایران و عصر جدید است .« بیست و چهار ساعت در زندگی فاطمه خانم» . داستان کوتا. بقلم دال. الف. شفق. خلاصه اش چنین است:فاطمه خانم مادری که چهارده تا بچه دارد روز ها میرود رختشویی و جزو کادر مستخدمین هتل انقلاب در خیابان ایت الله طالقانی است. خودش مجبور است کار کند چون شوهر و پسر اولش شهید شده اند. خانه شان پایین شهر، دوتا اتاق اجاره ای ته بیست متری شهید مصطفی عبادوز است. مادر سحر قبل ا زوقت شرعی صبح همه را بیدار می کند. همه وضو می گیرند و پس از شنیدن صدای اذان از بلندگوی مسجد نماز می خوانند. بعد دعای روز پنج شنبه را می خوانند. مادر اخرین هفت هشت دانه ی خشک چای را در قوری می اندازد و انها چای را با سه تا تافتون تازه که یکی از بچه ها گرفته ، می خورند در حالی که به بخش برنامه های تازه ی رزمندگان در جبهه که قبل از اخبار صبح پخش می شود گوش میکنند. دو تا از پسرها در جبهه اند. پس دیگری هم که دوازده سال دارد امروز عازم جبهه است. مادر قبل از اینکه به سر کار برود او را از زیر قران رد میکند و دعا میکند که شهید شود و به بهشت برود. دوتا از خواهران سیزده چهارده ساله هم که مدرسه را ترک کرده اند در کلاسهای بسیج و تجوید قران نامنویسی کرده اند. انها همچنین می خواهند در یک کمیته مسجد محل ثبت نام کنند که نامشان جزو داوطلبین برای ازدواج با معلولین بنیاد شهید ونظور شود و مادرشان نیز رضایت داده است ــ چون این کار هم اجرش اگر بیشتر از شهادت نباشد کمتر نیست. وسط روز فاطمه خانم مشغول ملافه شوری است که نامه ای از جبهه برایش می اید . از خوشحالی بند دلش پاره می شود. در نامه به او با تبریک و تسلیت مژده می دهند که یک فرزند دیگرش در جبهه شهید شده است. او به درگاه خدا و به روح پاک سید الشهدا دعا میکند که این قربانی را از او قبول کرده باشند و دعا میکند که اسلام در سرار جهان پیروز گردد و به کار خود ادامه می دهد. غروب سر راه به خانه به کلاسهای سواد اموزی می رود چون داوطلب العلم من الایمان... و شب پیش بقیه ی بچه هایش بر میگردد قبل از شام همه با هم به دعای کمیل مسجد محل می روند و برای روز پربرکتی که داشتند دعا می کنند... (به خودم می گویم والله فاطمه خانم وضعش از فرنگیس خواهر بیچاره ی من بهتر است.) یک نوول هم در مجله به صورت پاورقی درباره ی ابراهیم خلیل الله است. در شماره ی اخیر در هشت صفحه ابارهیم در بیدادگاه، نمرود ، طاغوت زمان خویش را مبهوت و حیران می کند!!ردر حالی که ملکوتیان زمین و زمان و تمام ملائک و فرشتگان و ملا زمین کائنات در جوش و خروش افتاده اند زیرا که در روی زمین تنها یک نفر خدا را می پرستد و اکنون او را یعنی ابراهیم خلیل الله را می خواهند در اتش افکنند!!! «لیکن ابراهیم همچنان ثابت و استوار، بی ترس و بی واهمه بی انکه اظهار عجز کند و چهره ی معمولیش تغییر یابد... دل در راه خدا داده و با سیمایی شاد به سوی اتش می رود و لبهایش به این گفتار حرکت میکنند که یا الله یا واحد یا احد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن کفوا احد نجنی من النار برحمتک... »
    اتش تازه گلستان گشته و طاغوت ذلیل شده که من برادر محسنی را میبینم که از پله های بالا خانه یکنسونگری می اید پایین. یک خلال دندان هم گوشه لبش است . بلند می شوم دنبالش می ایم توی اتاق و کار وارد کردن و مهر و مخلفات گذرنامه پس از شش هفت دقیقه تمام می شود.
    ***
    یک روز تعطیلی است و با شارنو و زنش و قاسم یزدانی ساعتها در باغ بیمارستان مینشینیم و صحبت می کنیم، در حالی که بچه ها توی افتاب بازی میکنند. کریستیان شارنو وقاسم یزدانی با هم درباره ی منطق در ادیان و نیروی ایمان در برابر نیروی علم بحث میکنند و قاسم یزدانی....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 259 تا 263


    از نگاه کردن مستقیم به صورت مادام شارنو پرهیز می کند. خود شارنو هم در بحث شرکت میکند.اما نه با حدت زنش . کریستیان شارنو دفترچه ای را هم که متعلق به ثریاست آورده به من می دهد که در حقیقت یک تقویم و یادداشت سر هم است ، و ثریا اینجا و آنجا یادداشتها و شعرهایی نوشته. من یکی دو تا از انها را برای کریستیان شارنو که اصرار دارد می خوانم و به کمک قاسم یزدانی ترجمه می کنم. حالا کریستیان شارنو هم شروع کرده است که حرف از امید وقوع معجزه و دعا و کلیسا بزند . من که اول خیال می کردم او سوسیالیست است از این حرفش تعجب می کنم . می گوید شبها قبل از خواب سه بار«ای پدر مقدس »و سه بار«مریم باکره»را برای ثریا می خواند. از او تشکر می کنم . اهمیت نمی دهم کریستیان شارنو سوسیالیست مسیحی است یا کمونیست«بی پروا». یا شوهرش گلیست است یا دموکرات مسیحی. برای نجات ثریا من حاضرم خودم از آتش نمرود رد بشوم . من میخواهم ثریا خوب شود و من او را پیش مادرش ببرم.
    هفته سوم ژانویه است و چند روز را واقعا خالی و تنها می گذارم . حتی پارسی را هم کم میبینم . سیمین برزگر به امریکا برگشته،و پارسی بیشتر وقتش را در دادگستری دنبال وکیل خودش و وکلای زن سابقش می گذراند و می خواهد خانه فعلی اش را به نحوی آب کند . لیلا آزاده را چند روزی نمی بینم و بعد معلوم می شود با دو تا از دوستان هم مدرسه ای قدیمیش به زوریخ رفته. این را خواهرش پری در تلفن به من می گوید . ولی از من قول می گیرد به عباس حکمت نگویم چون لیلا به حکمت گفته است که او برای دیدن بابا و مامانش به جنوب فرانسه رفته است . من به خواهر لیلا اطمینان می دهم چنین چیزی از من به گوش حکمت نخواهد رسید ، چون من حکمت را نمیبینم و اگر هم ببینم عباس حکمت مرا داخل آدم نمی داند که با من حرف بزند .
    چند تا فیلم قدیمی را در سینمای فسقلی سر خیابان مسیو لو پرنس می بینم،که دست به فستیوالش خوب است . گاهی هم ساعتها توی سالن فسقلی متل می نشینم و با سو مونژو یا پیرمرد دو وال بحثهای سیاسی و اجتماعی می کنیم و سیگار می کشیم . دووال شراب پورگاندی می خورد ، سومونژو چایی با لیمو. اما همیشه انگار یواشکی توی فنجان چایش یک چیزهایی چاق می کند . چون به مرور سر حال تر و مهربان تر می شود . دیگر اینکه او در اصل سوئیسی و بنابراین اصلا کم حرف است. عوضش پیرمرد دووال ،مثل احمد صفوی ، کعب الخبار و عقل کل است . اما من از آنها بدی ندیده ام _بخصوص سومونژو!
    در فرانسه این روزها مهمترین خبر اجتماعی مثلا بحث درباره ظهور روز افزون سوسیالیستها و سقوط تدریجی ژیسکار دیستن و گلیستها است. در دنیا هم از همه چیز داغتر موضوع آزاد کردن گروگانهای«لانه ی جاسوسی» آمریکا در تهران است_ که زد و بندهای آن با شدت و حدت زیادی از طریق میانجیگری دولت الجزایر و توسط وارن کریستوفر از طرف دولت امریکا و بهزاد نبوی از طرف دولت جمهوری اسلامی ایران صورت می گیرد. حتی جنگ کثیف و پر خشونت عراق نیز در محاق خبر آزادی گروگانها و ترخیص دارائی های ارزی ایران فرو رفته است .
    موضوع پرداخت مخارج درمان بیمارستان ثریا هم که از طریق نامه پراکنی از دفتر دانشکده به مقامات دولتی مربوطه گزارش شده بود این روزها به کمسیونی در شهرداری محلی سن سولپیس ارجاع شده و آنها نیز طی نامه ای از وزارت دادگستری و اداره اتباع خارجی نظر خواسته اند _و پیچیدگی اش از وضع گروگانهای امریکایی و دارایی های ایران کمتر نیست. وضعیت وامانده ی باقی مانده ی خانواده ی سن و فرنگیس هم این روزها در این دنیا در یکی از پاراگرافهای نامه ی فرنگیس خلاصه می شود: «...من دختر بیچاره ام را پس از شهید شدن شوهرش به جایی دور از این جنگ ، با اصرار و به دست خودم به مدرسه ای در یک شهر مرکز صلح و آرامش فرستادم، تا زنده بماند .... تا دیگر خودش را زیر رگبار مسلسل ها و اتش انفجارها نیاندازد ، آنوقت او باید از دوچرخه بیفتد و از دستم برود .چرا؟»
    اگر چرا و جوابی هست من نمیدانم ، نمیفهمم، از عقل من یکی که خارج است . قسم میخورم.
    یادداشتهایی از دفتر تقویم _خاطرات ثریا:
    از آسمان ایران
    صدایی عالم گیر می آید
    و به غرب می رود...
    من کجا می روم؟
    آنچه را که بدبختی است
    در دل نباید داشت،
    پلنگی خفته در خورشید،
    پوزه روی پنجه ها .
    دوستش دارم.
    ***
    قسمت من چیست؟
    در این دنیا
    در این خانه
    در این سیلاب سهمگین؟
    ***
    من از تو قصر خیال می سازم
    و غروب که موج قصر شنی را شست...
    گریه نمی کنم.
    ***
    امروز اسمان آنچنان پاک و روشن است
    که همه چیز را میبینم...
    رویاهای یخ زده
    در دنیایی منفجر
    و ما تمام دارالمجانین را یکجا نمی خواستیم.
    ***
    تنهایی انسان است
    روز فرو می رود،
    ماه بر می آید،
    و سال خرچنگ وار می گیرد.
    ***
    زن بی امید می میرد،
    در کوچه راه می رود ،می میرد.
    جز آنچه که بود هیچ باقی نمی ماند.
    هر چه هست....
    من به خاک آشنا باز میگردم
    شراب ترشیده،کتاب خالی
    من به خاک آشنا باز میگردم.
    28
    صبح زود روز بیستم ژانویه(30 دی)با تکان بدی از خواب بیدار می شوم.بیرون پنجره هوا بیشتر از دو سه روز قبل سرد است،توام با سوز،و آسمان ابری.هنوز برای ناشتا خیلی زود است ،و من در رختخواب می مانم سیگاری روشن می کنم و به رادیو و اخبار پرت و پلای وضعیت دنیا در این روز از روزگار زمین گوش می کنم.و اخبار ایران اخبار دنیاست. امکان آزاد شدن گروگانهای عزیزدردانه آمریکایی در تهران بر تمام حجم اخبار دنیای غرب سایه افکن است. اما در ایران اخبار جنگ با کفار بعثی صدام حسین سر لوحه همه چیز است . تلاش ارتش مزدور بعث کافر برای گشودن جبهه ی تازه ای در سومار درهم شکسته؛جنازه های 57 تن از شهدای حماسه آفرین به تهران منتقل شده است؛ و شهرهای مقاوم آبادان و دزفول باز مورد حمله ی بیرحمانه ی توپ و سایر سلاحهای سنگین قرار گرفته اند. دولت افزایش قیمت بنزین را توجیه کرده و اعلام نموده است که با متقلبین کوپنهای بنزین مطابق شرایط زمان جنگ رفتار خواهد کرد.هیاتی از طرف خدمات بازرگانی مسئول تامین گوشت و مرغ و شیر و کره و سایر نیازهای ضروری داخلی شده اند . مشکل راه اندازی کارخانه های ملی شده مورد بررسی قرار گرفته.معاون وزارت کشور راجع به سرقت ها ی مسلحانه ی آوارگان افغانی توضیحاتی داده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه ی 264و265

    دو اعلامیه ی جدید از طرف اداره ی منکرات صادر گردیده است.در سطح جهانی امروز امکان دارد گروگانهای آمریکایی طبق قرارداد الجزایر آزاد شوند.دولت جمهوری دموکراتیک الجزایر بیانیه ی درباره ی امضای قرارداد بین این کشور و وارن کریستوفر
    معاون وزارت اور خارجه آمریکا انتشار داده است. کیسینجر و سادات در مصر ملاقات می کنند. ارتش السالوادور صدها تن از
    چریکهای انقلابی را قتل عام کرده و جنازه های آنها را سوزانده است.در فرانسه سوسیالیستها دولت امپریالیستی ژیسکار دیستن را متهم کرده اند که به روش سلطنتی حکمت می کند. در هندوستان سیلهای موسمی هفتاد هشتاد هزار نفر را نابود کرده... و امروز در ساعت دوازده به وقت واشینگتن در راس قدرتمندترین کشورهای جهان،جیمی کارتر زارع بادام زمینی جورجیایی مقام خود را با خفت و شکست به رونالد ریگان آرتیست درجه دوی سینمای هالیوود به عنوان رئیس جمهور جدید
    آمریکا تحویل می دهد. 48 ساعت است که دو جت مسافر بری الجزایر با جت دیگری مخصوص پزشکان و خبرنگاران منتظر تکمیل
    مراحل نقل و انتقال داراییهای ایران از آمریکا هستند. تا گروگانها را به خارج از ایران انتقال دهند. موضوع مذاکرات الان دیگر فقط سر پول دور می زند. خبر گذاریها با آب و تاب درباره ی میلیاردها پول و گروگانهای آمریکایی حرف می زنند. آمریکا قبول کرده است 1/11 میلیارد دلار سپرده های ارزی توقیف شده ی ایران را به شرط خروج گروگانها از مرز ایران ترخیص کند. این دارییها شامل 4/2 میلیارد دلار طلا و اوراق بهادار در بانک فدرال واشینگتن،2/2 میلیارد دلار در بانکهای در داخل خاک ایالات متحده ، و 5/5 میلیارد دلار در بانکهای آمریکایی در سایر کشورها و در حدود 1 میلیارد سایر وجوه است. انتقال این داراییها از بانک انگلستان صورت می گیرد.
    تمام رادیوها،حتی رادیو فرانسه،طوری وانمود می کنند که این اصلا کار ساده ای نیست،ونمی شود همینطوری این پولها را به ایران پس داد، گو اینکه دولت آمریکا دارد «بهترین و خالصانه ترین!» تلاشهای خود را می کند که تمام حقوق ملت ایران تادیه شود.
    اولا از کل داراییهای ایران 7/3 میلیارد باید در جا به بانکهای آمریکا برگردد وبه حساب بازپرداخت وامهای گذشته ایران واریز شود .
    4/1 میلیارد هم در یک حساب موقت برای بازپرداخت وامهایی که هنوز تکلیفشان روشن نیست نگه داشته شود. 7/3 میلیارد
    هم در یک حساب موقت برای روشن شدن و تعیین تکلیف ادعاهای احتمالی شرکتهای مختلف آمریکایی علیه ایران نگه داشته می شود. فقط 8/2 میلیارد می تواند به ایرا مسترد شود که اینهم قرار است به حسابی در بانک الجزایر ریخته شود و تا این ساعت صبح هنوز این مبلغ هم به بانک الجزایر واریز نشده است. بنابراین هواپیماهای حامل گروگانها هم هنوز روی باند فرودگاه مهرآباد منتظرند. لباس می پوشم و میایم پایین.سو مونژو با صورت آرام و عینک جاودانی اش پشت پیشخوان است.
    «چای یا قهوه؟»
    «قهوه» وقتی سینی را می آورد می خندد.از در کوچکی می آید که به اتاقک پشت پیشخوان می خورد و به عنوان آشپزخانه ام استفاده می شود.
    «یک کار احمقانه ای کردم.»
    «چکار کردید؟»
    «هنوز خواب آلود بودم و در شیشه ی مربای توت فرنگی را گذاشتم روی شیشه ی مربای آلبالو و بالعکس!بعد نگاه کردم و به خودم گفتم این چرا این جوریه؟
    «چه فاجعه ای» سومونژو باز می خندد.
    «خب امروز صبح چطورید cher moneiecor آقای عزیز؟
    «خوب مرسی»«هنوز گروگانها پرواز داده نشده اند؟»«نه هنوز گیرند.»
    «یک تخم مرغ چطور است؟ میل داری برایت تخم مرغ هم بگذارم؟»«نه مرسی همین کفایت می کند.»
    «عسل خوبی دارم...تازه آمده می خوای؟»«یه روز دیگه .این خوب است»
    مطابق معمول نان فرانسوی و کرواسان است با پنیر و کره و مربای آلبالو و توت فرنگی . شیر گرم و قهوه ی زیاد. وقتی دارم ته فنجان را بالا می آورم،سومونژو می آید و می گوید : تلفن برای شما. اون پشت .
    می روم جواب می دهم . لیلا آزاده است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    275-266


    " سلام... حالت خوبه؟ "
    " سلام. آره، خوبه. "
    " جلال، به كمك تو احتياج دارم! "
    " كمك؟ چه كمكي از من مي تونه بربياد؟ "
    " مي خوام بياي برام يك چاخان بكني، بلدي؟ "
    " باشه. "
    " لوس نشدم به خدا، گير افتاده م. "
    " چه جور گير افتاده اي؟ "
    " مي خوام امروز كه حكمت رو مي بيني بگي ليلا تمام دو سه روز اخير را در بيمارستان پيش خواهرزاده من بوده! نمي خوام بفهمه من از شهر خارج شده بودم. "
    پرسيدم: " من امروز قراره حكمت رو ببينم؟ "
    " آره، قرار بريم ورساي. "
    " نه! "
    " جان من. مجبوري! "
    " ورساي رو هم مجبورم بيام؟ "
    " مگه نمي خواي من ببينمت؟ "
    " باشه. "
    " سرت چطوره؟ "
    " كدوم سرم؟ "
    " همون كه گفتي فكر مي كني هنوز به تنت وصله. "
    به خنده ام مي اندازد. " بد نيست... شما كجاها بودي؟ "
    " اينجا و آنجا. نگران شدي؟ "
    " آره. "
    " پس بيا ببينمت. "
    " من ساعت ده مي رم بيمارستان. "
    " خوبه، ما قراره ساعت دوازده همه توي كافه كوآترين جنب ايستگاه قطار ورساي جمع باشيم. يعني بعدا! از اونجا بريم شاتو ورساي، يكي دو ساعت بيشتر طول نمي كشه. "
    " و همه كي باشن؟ "
    " همه حكمت باشن با دكتر كوهسار. مثل اينكه پارسي و قراگزلو و صفوي هم قراره باشن. "
    " صفوي از وين برگشته؟ "
    " من اصلاً خبر نداشتم تشريف برده بود وين! اما مي دونم قراگزلو در معيت خانم دكتر علايي از استرازبورگ برگشته ن. گوشي دستته؟ "
    " خوب ليلا... بگو من دقيقاً چكار كنم؟ "
    " من يازده ميام بيمارستان سوارت مي كنم. "
    " يازده، بيمارستان. "
    " يادت باشه نجاتم بدي. "
    " چه نجاتي؟... "
    " اِ... يادت رفت هيچي نشده؟ "
    " اوه... طرح چاخان. "
    " آره، جلال، طرح چاخان! آبروم رو نبري. "
    " ساعت يازده جلوي بيمارستان. "
    " همانجا كه آن روز سوارت كردم. "
    " واي! "
    " يعني چي؟ "
    " يعني خداحافظ. "
    صبر مي كنم تا او خداحافظي كند و مكالمه را قطع كند. بعد گوشي را مي گذارم. تمام آن گفتگو هم غيرواقعي و مثل يك خواب بد به نظر مي رسد. هيچي اش واقعي نيست. مثل عوضي گذاشتن در شيشه هاي مرباي سو مونژو. مي روم بالا و پالتو و دستكشهايم را برمي دارم. توي آينه خودم را نگاه مي كنم. هنوز ابروها و خط دماغ و سبيل و لبها و چانه و خط وسط چانه م با هم مي خوانند. برمي گردم پايين. مي آيم بيرون كه همان راه معمولي را گز كنم تا بيمارستان. از جلوي همن بارها و كافه ها و كتابفروشي ها مي گذرم. همان روزنامه را مي خرم. همان قيافه ها را مي بينم. همان جوشش و پلق پلق زندگي در فرانسه.
    در بيمارستان، از پشت شيشه دربسته، ثريا را نگاه مي كنم. هنوز روي تختش دراز كشيده – همانطور كه دو ماه پيش ديده بودمش. هيچكس پهلويش نيست. صورتش جمع تر و رنگش محوتر از هميشه مي نمايد. نمي دانم چرا دلم بدجوري مي لرزد. صورتش در خواب شباهت به عكسي دارد كه در چهار پنج ماهگي فرنگيس از او برايم فرستاد – مينياتور يك انسان كوچك. در خواب، در فاصله بين تولد و مرگ، يا بالعكس. " تنهايي انسان است. "
    وقتي برمي گردم جلوي در بيمارستان، احساس گمشده و تنهايي بدي دارم – مثل صبح روزي كه با اتوبوس از دشتهاي يخ زده آذربايجان عبور مي كرديم. يا شبي كه در موتور لنج توي درياي فارس منتظر بوديم مد بخوابد. كنار در بزرگ آهني مي ايستم. دكمه بالاي پالتوم را هم مي اندازم. اثري از ليلا و از فورد قرمز ليلا نيست. سيگاري روشن مي كنم و منتظر مي شوم. مي گويم تا يازده و ربع صبر مي كنم، بعد هيچي. اگرچه مي دانم بين من و او اميدي نيست، به هر حال اميدوارم بدقولي نكند. بعيد نيست يادش برود. ليلا آزاده ليلا آزاده است. ممكن است خوب باشد و ممكن است وحشتناك باشد. وقتي خودش با خودش است هركاري را مي كند. از نوه يك درويش شيرازي كه آمده است پاريس و مسيحي شده ولي هنوز فكر مي كند زرتشت بزرگترين اصالت روي زمين و اسطوره بزرگ ايرانيان است، انتظار بيشتري نمي شد داشت.
    من تقريباً از آمدنش مأيوس شده ام و دارم مي روم كه ليلا سر و كله اش توي يك تاكسي سيتروئن پيدا مي شود. ماشين را نگه مي دارد و مرا سوار مي كند.
    " سلام، خيلي معطل شدي؟ "
    " نه زياد. "
    " ماشينم استارت نمي زد. بيا با اين مي ريم ايستگاه سن ميشل و از آنجا با قطار مي ريم. "
    در را مي بندم و تاكسي راه مي افتد.
    " خوشحالم كه اومدي. "
    " بدبختم، جلال. "
    " چي؟ "
    " دلم احساس آشفتگي بدي داره، جلال. " فكرنمي كنم جدي بگويد.
    " كسي كه قراره براش چاخان كنم كجاست؟ "
    " حكمت؟ "
    " مگه كس ديگه اي هم هست؟ "
    " من خونه پري بودم، مي خواستم برم حكمت و هم سوار كنم. اما وقتي تلفن كردم ديدم پيغام گذاشته و خودش با ماشين كوهسار و احمد صفوي رفته. "
    ديگر سؤالي نمي كنم و مي گذارم بقيه راه را او حرف بزند.
    ليلا دنگ و فنگ ايستگاه قطار و متروي سن ميشل را بلد است. دوتا بليت مي خرد، بعد ما سكو عوض مي كنيم و دو سه دقيقه بعد به قسمت راه آهن c.d.f. مي آييم و منتظر مي شويم. ليلا تابلوهاي كوچك الكتريكي را به من نشان مي دهد كه نام قطارها روي آن مي آيد و مي رود و بعد خود قطارها مي آيند و مي روند. مي گويد: " با كامپيوتر كار مي كنند. " بعد سوار مي شويم. ترن شيك و خوبي است. پس از چهار پنج ايستگاه مي آيد روي سطح زمين و به حركتش ادامه مي دهد.
    در كوپه، ما تنهائيم و قطار مي لغزد و پيش مي رود و ليلا حرف مي زند و حومه پاريس كم كم بازتر و قشنگ تر مي شود. من باز رفته ام توي صورت ثريا و رفته ام توي شش ماهگي او، و فرنگيس و آبادان...
    " چيه امروز خيلي محوي، جلال؟ "
    " چيزي نيست. "
    " طوري شده؟ "
    " نه. "
    " قرصها و دواهات رو مي خوري؟ "
    " مثل خر. "
    " مي خواي اصلاً نريم شاتو ورساي. گور پدرلوئيچهاردهم، و لوئي سيزدهم، هر دو! "
    " قرار و مدارتان رو به هم نزن. زياد كه طول نمي كشه؟ "
    " فوقش دو ساعت. "
    " تا ورساي چقدر راهه؟ "
    " از پاريس يك ساعت. "
    " بد نيست. "
    " ما مي تونيم هر وقت خواستيم برگرديم. "
    " من مي تونم تنها برگردم. "
    " اونم مي شه. "
    قطار حالا با سرعت بيشتري مي رود. از ناحيه اي مي گذرد كه درخت و سبزي زياد دارد ولي مناطق مسكوني هم زياد است. ليلا برايم توضيح مي دهد. اين قسمت روزگاري جزء شكارگاههاي لويي چهارده بوده و اله و بله.
    مي پرسم: " قراره با حكمت بري لندن؟ "
    مي خندد، خنده اش هم امروز انگار واقعي نيست، مثل خنده سو مونژو. صورتش تكيدگي و محوي صورت ثريا را دارد. شانه هايش را مي اندازد بالا: " نمي دونم. "
    " منظورت چيه مي گي نمي دونم؟ "
    " بايد ديد. "
    " توي تلفن كه خوب و سرحال به نظر ميومدي. "
    " من؟ "
    " و امروز باز خيلي ورد حكمت گرفته بودي... "
    " اذيت نكن، جلال امروز. من هفت هشت روزه كه حكمت رو نديدم. ديشب آخر شب آمدم پاريس. "
    نمي پرسم از كجا.
    " براي پول كاري كردي؟ "
    " فكر كنم طرح بيمه دانشگاه بالاخره پرداخت مي كنه. "
    " اِ... درست شده؟ "
    " قراره نامه اي نوشته بشه. كسي كه مسئولش بود گفت همه ظاهراً موافقت كرده ن. مگر اينكه آخر سر بزنن زيرش. فقط مونده كاغذ پراكني از كميسيون دادگستري تموم شه. "
    " اگر اين درست نشد چي؟ "
    " اگر اين درست نشد بايد چند تكه طلاي خود ثريا را بفروشيم. "
    " ذخائر طلاي ملي؟... "
    " كه در بانك شاتوها مسدود شده! "
    هردو مي خنديم.


    29

    وقتي به ايستگاه ورساي مي رسيم باران گرفته. جلوي ايستگاه محوطه خلوت و ولنگ و وازي است. ما چند قدمي را كه تا كافه فاصله دارد تند تند مي آييم. بين ايستگاه و كافه فقط يك باغ نرده دار است كه چمن سبز و گلهاي تازه اي دارد. كافه به صورت يك قهوه خانه وسيع با يك تالار خالي است و سبك كافه هاي شلوغ و فضاي درهم فشرده پاريس را ندارد. توي كافه، دور يك ميز بزرگ وسط چندين ميز خالي، ديگر دوستان نشسته اند. عباس حكمت، احمد رضا كوهسار، احمد صفوي، خانم دكتر برزگر، خانم دكتر علايي و نادر پارسي و دايي پارسي. از آنها كه ليلا گفته بود فقط قراگزلو نيست. وقتي ليلا به آنها نزديك مي شوند همه بلند مي شوند، حتي خانمها و با او دست مي دهند. با من هم دست مي دهند. خانمها با ليلا ماچ و بوسه هم مي كنند. پارسي هم با من روبوسي مي كند، اما اوقاتش تلخ است، انگار باز ب حكمت يكي به دو كرده. روي ميز فنجانهاي خالي و گيلاسهاي نيمه خالي مايه هاي زرد و قرمز و جلوي حكمت شيشه هاي خالي آبجوست كه پارسي را دكوراژه مي كند. او از هنرمنداني كه آبجو مي خوردند نفرت دارد. پارسي فكر مي كند هنرمند نبايد چيزي كمتر از كوروازيه يا دست كم كنياك سه ستاره يا بوردو بزند. زنها هم بايد يا بوردو بزنند يا كيانتي يا پرنو. هيچكس درباره اينكه ليلا كجا بوده و كجا نبوده حرفي نمي زند. او مي رود كنار حكمت مي نشيند. وقتي همه داريم مي نشينيم من به طور گذرا به حكمت مي گويم خانم آزاده در عرض اين چند روز چندين بار به بيمارستان آمده است. و مدام نگران حال خواهرزاده من بوده. گفتنش در آن جمع الآن ابلهانه و غيرواقعي به نظر نمي آيد.
    حكمت مي پرسد: " احوالشان چطوره؟ "
    مي گويم: " خوب نيست، همانطور. " و حكمت فقط مي گويد: " با خداست، انشاء الله خوب مي شه. " و من از او تشكر مي كنم.
    اما صحبت درباره موسيقي است و ظاهراً قبل از ورود ما آنها داشتند درباره امين الله حسين و شوپن و چايكوفسكي حرف مي زدند.
    پارسي مي گويد: " حسين اگر بهتر نباشه، از آنها چيزي كم هم نداره. "
    " من نگفتم كار امين الله حسين احمقانه است يا جنابعالي احمق تشريف داريد – خداي نكرده. زبونم لال. گفتم مقايسه اون با چايكوفسكي و شوپن كار احمقانه ايه. "
    " پس مقايسه خاك در ميخانه جنابعالي هم با جنگ و صلح تولستوي يا مسخ كافكا هم كه اون بابا توي نقدش كرده بود احمقانه است. "
    حكمت مي گويد: " ممكنه احمقانه باشه، ممكنه زيركانه باشه. "
    حكمت امروز كت و شلوار گاباردين شيك به رنگ خاكستري روشن پوشيده، با پيراهن و كراوات طوسي. پالتوي اسپرت ايرلندي روشن ي سرشانه هاش است با شال گردني از اطلس عنابي، نادر پارسي كت چرمي سياه با پوليور يقه گرد سياه دارد و شلوار فاستوني و پوتينهاي قهوه اي امريكايي. حكمت ظاهر ديپلماتها را دارد، پارسي هيبت كارگردانهاي طاغي چكسلواكي را.
    مي گويد: " اين مقايسه احمقانه است. "
    حكمت مي گويد: " اين ديگه كم لطفي است، جناب پارسي يا كم عقلي. "
    صفوي مي گويد: " چطوره اين بحث را همين جا قيچي اش كنيم، دوستان؟ "
    خانم علايي مي گويد: " احسنت، احسنت. "
    دكتر كوهسار مي گويد: " حالا كه سركار خانم آزاده هم آمدند چطوره راه بيفتيم؟ "
    صفوي مي گويد: " بله، برويم يك جا ناهار بزنيم و بعد برويم " شاتو " رو ببينيم. "
    دكتر كوهسار مي گويد: " بابا ما همه يك ساعت پيش ناشتا خورديم. اول بريم " شاتو " را ببينيم بعد ناهار. "
    " آن هم موافقت است. "
    " خانمها چه ميل دارند؟ "
    خانمها مخالفتي با هيچي ندارند. خانمها در مقولات حكمت و پارسي دخالت نمي كنند. اتمسفر دور ميز بخاطر مجادله آنها چندان شنگول نيست.
    پارسي مي گويد: " آرزو به دل ما موند كه ما يه چيزي از دهنمون بياد بيرون كه مورد عنايت حضرت حكمت قرار بگيره. "
    " قرار مي گيره. "
    " بايد چكار كنيم كه قرار بگيره؟ بايد براي اينتليجنس سرويس كار كنيم؟ "
    " نه – اما مي تونيد از كشيدن تدريجي پول از ايران با بامبول و پليتيك كوتاه بياييد. "
    " اون ديگه به كسي مربوط نيست. "
    حكمت مي خندد. بعد رو به طرف كوهسار مي كند. " مردم نو نوار شده اند. "
    پارسي با سر انگشتانش روي ميز ضرب مي گيرد.
    حكمت مي گويد: " اين منم؟ اين منم تيتيش ماماني به تنم؟ "
    صفوي مي گويد: " جناب حكمت... ما ارادتمنديم. "
    حكمت قهقهه مي زند و بطرف من نگاه مي كند. نمي فهمم مقصودش چيست. لابد فكر مي كند، صفوي يا پارسي يا دائيش يا هر سه قرار است پولهايي از طريق خواهر من از ايران بيرون بياورند.
    صفوي گارسون را صدا مي زند و حساب ميز را مي خواهد. وقتي حساب مي آيد قشقرقي براي قاپيدن صورتحساب برپا مي شود. حكمت آن را مي پردازد.
    ما نه نفريم و با دو ماشيني كه هست – بنز دكتر كوهسار و سيتروئن پارسي – از ايستگاه قطار ورساي به پاركينگ جلوي دروازه شاتو مي آييم. حكمت و كوهسار و ليلا با دو تا خانمها با مرسدس بنز مي روند. من و صفوي و دايي با سيتروئن پارسي. دايي دارد تعريف مي كند كه برادرش كه در تهران توي بازار در كار فروش آهن بود پارسال به آمريكا رفت و در لوس آنجلس يك سوپر ماركت خريده. مي گويد روزي پنج هزار دلار درآمد دارد. مي گويد خودش هم مي خواهد وقتي ممنوعيت از ورود ايرانيها به امريكا برداشته شد به لس آنجلس برود و يك پمپ بنزين بخرد.
    جلوي شاتو ما از ماشين بيرون مي آييم و آهسته آهسته و قدم زنان وارد حياط سنگفرش مي شويم و بطرف در كوچك ورودي مي آييم. نمي دانم – لابد تاكتيك صفوي است كه پارسي را از حكمت و دارو دسته عقب تر نگه دارد. او با پارسي مشغول حرف زدن است.
    جلوي ما قصرهاي عتيقه سنگي قرار دارند، حتي سنگفرش حياط بزرگ عتيقه و تاريخي مي نمايد.
    صفوي مي پرسد: " درباره منزل كاري نكرديد... جناب پارسي؟ "
    " كدوم منزل؟ "
    " منزل خودتان اينجا – كه مي خواستيد به برادر جناب قائم مقامي فرد بدهيد و در مقابل " چاپخانه مكتب " را در تهران از عموزاده ايشان تحويل بگيريد. "
    پارسي گفت: " بله – اون تموم شد... سندش را هم فرستادند اينجا، من امضاء كردم. "
    " راستي! بابا شما خيلي زرنگيد. "
    " شانس آورديم. "
    " محضر آشنا داشتيد؟ "
    " بودند دوستان، كمك شد. "
    " بابا شما معركه زرنگيد! مبارك است. "
    " ممنون. "
    " منزل اينجا را هم تحويل و تحول كرديد؟ "
    " بله – ديروز. "
    " بسلامتي. "
    " قربون شما. "
    " چاپخانه را مي خواهيد چكار كنيد؟ "
    " برادرم براش در تهران مشتري داره، حسابي. "
    وقتي ما وارد مي شويم ليلا نه تا بليت ورودي خريده و مي پرسد: " اتاق شاه و ملكه كسي هست؟... "
    من نمي فهمم.
    صفوي مي گويد: " بله... آنجا واقعاً ديدن داره. "
    خانم دكتر علايي و خانم دكتر كارگر موافق اند.
    " جلال؟ "
    " نه. "
    " چند نفر بگيرم؟ "
    پارسي مي گويد: " چرا شما زحمت مي كشي، ليلا جان. اجازه بده. "
    اما ليلا آزاده رفته توي صف و بيرون نمي آيد.
    صفوي توضيح مي دهد: براي ورود به كل شاتو يك بليت لازم است. براي اتاقهاي شاه و ملكه بليت وروديه جداگانه. چند نفر. فكر مي كنم حكمت و كوهسار و خانمها و دايي پارسي مي خواهند وروديه اتاقهاي شاه و ملكه برايشان خريداري شود. صفوي دارد برايمان از لويي سيزده و لويي چهارده كه " شاتو " را در قرن هفدهم ساخته و تكميل كرده بودند حرف مي زند و نقش كلي قصر را در تاريخ معماري، هنر و عظمت زندگي درباري تفسير مي كند كه ليلا و پارسي برمي گردند. ما از همان جا شروع مي كنيم. بجز باغها، كل قصر از سه قسمت تشكيل شده است. – شاتوي اصلي، تريانون بزرگ و تريانون كوچك. شاتو در طبقه اول علاوه بر معبد سلطنتي، و چند جايگاه جلوس شاه و ساير درباريان، شامل سالنهاي متعدد و سراسر نقاشي شده اي است كه از هشت سالن اول شش تاي آنها به اسم خدايان يونان نامگذاري شده اند. سالن هركول، سالن ونوس، سالن مريخ، سالن زهره، سالن آپولو. ما هنوز در سالن هركوليم كه حكمت و پارسي باز شروع مي كنند. ليلا هم از آنها حالا فاصله گرفته و خيلي جلوتر از آنها كنار من و صفوي مي آيد. من دو سه بار وسوسه مي شوم كه برگردم بيايم بيرون.
    صفوي مي گويد: " واقعاً اسفناكه. "
    ليلا مي گويد: " عين دو تا بچه مدرسه اي سر هر چيز بلند بلند يكي به دو مي كنند. "
    صفوي مي گويد: " اصلاً موضوع سر چيه؟ هنوز سر پول بگو مگو دارند يا سر هنر؟ "
    " سر همه چي. "
    " يه اختلافي بود كه اينها سالها پيش با هم داشتند – اما اون چهارده پانزده سال پيش بوده. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    276-287

    پرسيدم : « چه اختلافي ؟»
    « مهم نيست . مجله اي بوده كه حكمت مدير و صاحب امتيازش بود ، بعد مقاله اي در آن چاپ شد درباره ي نمايشنامه هاي پارسي كه در آن موقع در تئاتر دانشگاه تهران و تئاتر كوچك انجمن ايران و آمريكا نمايش مي دادند و سوكسه داشت . مقاله مي گفت همه ي كارهاي آقاي پارسي بي محتواست و تقليد بي مايه اي از شكل و فرمهاي فرنگي است ... پارسي از آن موقع با حكمت بد شد . اما حالا اصلا همه اش بايد فراموش شده باشه .»
    ليلا مي گويد :« آره ، يادم هست . بابا اون خيلي وقت پيش بود . پانزده سال هم بيشتر بود . وانگهي حكمت اصلا در آن مقاله دخالت نداشت . حكمت خودش آن موقع خارج بود . يعني در موقع انتشار آن شماره ي خاص حكمت آمريكا بود . بر و بچه هاي « مؤسسه ، مجله را در مي آوردند .»
    از سالن ونوس مي آييم به سالن ديانا .
    صفوي مي گويد :« بله ، شايد پانزده سال هم بيشتر باشه .»
    اما آنها هر دو از مرحله پرت اند . هر مردي كه ليلا به او نگاه مي كرد ، پارسي مي خواست كله اش را بكند ، يادم مي آيد پارسي آن شب ژانويه توي كافه دولا سانكسيون چه جوري به ژان ادمون پريد .
    ما از سالن آپولو مي گذريم و مي پيچيم وارد « گالري آيينه ها » مي شويم . ديگر صداي حكمت و پارسي شنيده نمي شود . گالري آيينه ها فضاي دراز و بزرگ و بازي دارد - تالاري بطول 70، 80 متر . همه چيز آرام و صلح آميز است ، سراسر نور و هنر و مجسمه و تابلو ... تقريبا همه چيز درباره ي زندگي و مثلا موفقيتهاي لويي چهاردهم است . در يك سمت پنجره هاي تمام قد قطارند ، و نور خورشيد كه تازه در آمده به كف طلايي رنگ تالار مي تابد . در سمت ديگر ، و در دو انتها ، تابلو ها و پيكره ها و مجسمه ها با نظم خاصي قرار دارند . شمعدانهاي بزرگي در هر دو طرف سر پا هستند . روي دست مجسمه ي دختركهاي پري پيكر ، شمعهاي سفيد مي درخشند . سقف منحني شكل هم سرتاسر نقاشي است . طبق سخنان صفوي در اينجا علاوه بر يادگار هاي هنري مربوط به لويي چهاردهم ، پيكره هاي چند امپراتور روم و مجسمه هاي تمام قد چند الهه ي يوناني موجود است : باكوس الهه ي شراب . ونوس الهه ي عشق . هرمس الهه ي دزدي و بازرگاني . و نمسيس الهه ي تلافي و انتقام . ما تقريبا تمام گالري را آمده ايم و در آن لحظه جلوي مجسمه ي ونوس الهه ي عشق و زيبايي و بهار و شكوفايي نور ايستاده ايم - كه ناگهان صداي يك كشيده ي آبدار و كشمكش و دعوا از ته گالری بلند می شود!سرم را برمی گردانم و مطمئنم که لیلا آزاده و احمد صفوی هم سرشان را برگردانده اند. انجا، بین الهه پودیسیت و یک جفت شمعدانهای دخترکان پری پیکر، عباس حکمت و نادر پارسی پریده اند به کله هم ــ جدی. در حقیقت پارسی است که توی سر و کله و دک ودهن پارسی می زند. شال گردن حکمت دور سرش پرواز می کند. خود پارسی کلاه شاپوی پر دارش از سرش افتاده و اندک موی سفید حکمت روی سرش به هم ریخته و جمجه صورتی رنگ و براق پارسی چون طایر اغشته به خون در جولان است.
    لیلا می گوید:« وای ــ خدا مرگم بده!... »
    صفوی می گوید:« به به، چه افتضاحی.»
    لیلا می گوید:« برین سواشون کنین!»
    من عجله ای به خرج نمی دهم.
    صفوی می گوید:« ولشون کنین بریم خانم. بریم جلو بدتر میشه ، شلوغ میشه.»
    «نه... وای. بیاین سواشون کنیم... بیا جلال!»
    لیلا و صفوی تندتر به سمت خط مقدم جبهه می روند، من یواشتر دنبالشان. اما مدت زمانی که طول می کشد انها هفتاد متر طول گالری ایینه را طی کنند دایی پارسی و دکتر کوهسار انها را تا حدی جدا کرده اند و حکمت را ، هر طور هست از همان راه خدایان یونانی بازگردانده اند. لیلا دنبال حکمت می رود. احمد صفوی هم دنبال انها. رویداد فقط توجه دو سه تا توریست میهوت را جلب کرده است. بعد هیچی.
    وقتی من می رسم جلوی نادر پارسی، او رنگش مثل زردچوبه است و دست هایش می لرزد. من مانده ام ، او و دایی، جلوی پیکره ی امپراتور ژولیوس سزار و مجسمه ی تمام عریان و شرم الوده ی پودیسیت. دایی دارد نادر را نصیحت می کند، دلداری می دهد، کاری که لابد تمام عمرش با نادر کرده.
    نمی دانم چه غلطی بکنم. می ترسم بروم جلو و دستم را بگذارم سر شانه نادر. اگر لب باز می کردم ممکن بود یکی هم طرف من ول کند. اما ما هر دو بچه جنوب تهران بودیم و من نمی خواستم همانجا ولش کنم.
    می گویم:« بیا بریم یک چیزی بزن نادر.»
    فقط می گوید:«باشه.»
    «ورسای تمام شد!»
    «نه، چی تموم شد؟ میریم بالا.»
    « اینم ورسای رفتنمون! بیا فعلا یه چیزی بزن جوش اوردی.»
    برمی گردیم به قسمتی از کلیدور اصلی که بلیت و کارت پستال و خرت و پرت کادو می فروشند. یک جا دکه قهوه و بار است. خوشبختانه از لیلا و حکمت و بقیه اثری نیست. به احتمال زیاد انها حکمت را بیرون برده اند. شاید جاییش خون افتاده باشد.
    من می گویم قهوه، پارسی می گوید دوبل کوروازیه و دایی هم با اشاره انگشت و چشم وابرو می گوید همان. دایی هنوز دارد یواش یواش حرف هایی در گوش پارسی می گوید. پارسی فقط سرش را تکان تکان می دهد و پک می زند به سیگارش. دست هایش هنوز می لرزد. زانوهایش هم جلو چهار پایه بار می لرزد. سلسله اعصابش از کار افتاده. می گوید یک دوبل دیگر برایش بیاورند. خودش بیشتر مغلوب و داغون است تا انکه شل و پل کرده.
    پس از مدتی می گویم:« من باید برگردم ــ نادر.»
    می گوید:« ما اصلا بیخودی زنده ایم!»
    « با من کاری نداری؟»
    می گوید:« ما اصلا همه مون بیخودی زنده ایم! ما همه بدبختیم و خودمونو مسخره کرده ایم. ما را چه به تمدن و هنر! ما باید ابگوشت بخوریم، بزنن توی سرمون بتمرگیم یه گوشه. بخوابیم، بمیریم.»
    « خداحافظ ، نادر.»
    « صبر کن یه دقیقه ــ خودم میرسونمت دیگه.»
    « نه. بعدا میببینمت.»
    « فکر می کنی نمی تونم؟»
    « بعدا می بینمت.» نمی دانم چرا دلم برایش می سوزد.
    می گوید:« تخم سگ میگه تو از کشور فرار کردی، غیرقانونی خارج شدی، بنابراین تمام دارائیت می تونه مصادره بشه. می گه فقط خدا خدا کن کسی نخواد اطلاع بده اونجا چی چی ها داری. انگار همه مثل خود بی ناموسشن ــ که از بی بی سی مواجب بگیرن.»
    می گویم :« نادر فعلا خداحافظ.»
    می گوید:« صبر کن می رسونمت دیگه!»
    « نه، تو هم باش تا جوشت بخوابه.»
    می خندد:« خیلی جوش نیاوردم جان تو! فقط زدمش!»
    « چه جورم!»
    « سالها بود که می خواستم بزنم تو پوزش.»
    « خداحافظ نادر.»
    دیگه صبر نمی کنم و از بار می ایم بیرون. از شاتو هم می ایم بیرون و از دروازه اهنی بزرگ هم می ایم بیرون. در پارکینگ، مرسدس بنز ابی کوهسار که پهلوی سیتروئن پارسی پارک شده بود ، رفته. پیاده بر میگردم طرف ایستگاه. راه زیادی نیست. فقط قسمتی از یک بولوار است بعد می پیچد دست راست. وقتی از جلوی کافه ی کنار ایستگاه می گذرم بنز کوهسار را می بینم. از شیشه نگاه می کنم، لیلا و صفوی و کوهسار انجا نشسته اند. عباس حکمت نیست. دو تا خانم های دیگر که انگار همانجا در شاتو غیبشان زده.
    لیلا مرا می بیند و می اید صدایم می کند. بنابراین می روم داخل. انها حالا دور میز کوچکی نشسته اند. صفوی و دکتر کوهسار ناهار دستور داده اند. لیلا ففقط پرنو جلویش است و سیگار می کشد. کنار لیلا می نشینم. هیچی میل ندارم و فقط می خواهم زودتر برگردم. از تعارفات صفوی و دکتر کوهسار تشکر می کنم.
    لیلا ازاده می گوید :« پس بنشین یه سیگار بکش بعد برو.»
    من می نشینم و در حالی که او را نگاه می کنم سیگاری در می اورم. چندان مضطرب یا منقلب به نظر نمی رسد.
    می گوید:« بزن بزن تاریخی.»
    « اوهوم.»
    « تو خوبی؟»
    می گویم :« گوش کن لیلا من با اولین قطار برمی گردم پاریس.»
    « چرا؟»
    « نمی دونم. میرم دیگه . میرم بیمارستان.»
    « پنج دقیقه بشین . تعریف کن اون تو پارسی چیکار می کرد؟»
    « ولشون کن.»
    « خوب باشه.»
    دکتر کوهسار و صفوی با هم تقریبا در گوشی حرف می زنند و غذا می خورند.
    لیلا سیگار تازه ای برای خودش روشن می کند. رو به من می گوید:« من واسه پارسی متاسفم.»
    « متاسف نباش . زیر بازارچه و توی مدرسه هم همین کارا رو می کرد.»
    « دیدیش؟»
    « توی بار نشسته بود.»
    « حالش چطور بود؟»
    « فقط اعصابش لت و پار بود.»
    « چیکار می کرد؟»
    « نشسته بود کوروازیه م یخورد.»
    « نباید ن کارا رو می کرد.»
    « حرفش رو نزن دیگه.»
    « ما همه توی کوما هستیم به قران.»
    « نه!»
    « حدس بزن حکمت کجا رفته؟...»
    «رفته اژان بیاره.»
    « نه رفته تلفنخونه. همین پشت ایستگاه س.»
    « گفتم ولشون کن.»
    « رفته تلفن کنه تهران.»
    « که بگه چند منه؟»
    « یه بابایی رو تو کمیته مرکزی دادستانی انقلاب میشناسه. رفته تلفن کنه که نادر پارسی چابخونه مکتب رو اخیرا با زد و بند خریده. رفته ادرس و همه چی رو بده. که نادر پارسی می خواد اونجا رو بفروشه و پولشو خارج کنه.»
    « ولشوون کن.»
    « دلم برای حکمت هم می سوزه. یه کتک مفصل خورد.»
    « دیگه حرفشون رو نزن.»
    احمد صفوی در یک لحظه ی غیر عادی رو به کوهسار می گوید« جناب استاد خیام می فرماید: این چرخ و فلک که ما در او حیرانیم/ فانوس خیال در او مثالی دانیم / خورشید چراغدان و عالم فانوس / ما چون صوریم کاندر او حیرانیم.»
    کوهسار سرش را با طمانینه پایین می اورد. بعد با اینکه پاتیل هم نیست رو به لیلا ازاده می کند. با ژست و لهجه ای که گویی فکور ترین و بزرگترین معضلات تاریخ عالم را بر سر گذاشته می کوید:«سرکار علیه خانم لیلا ازاده... بنده یه دوبل هنسی دیگه می زنم... حضرت عالیه با یک عدد دوبل پرنو دیگه چطورید؟»
    « مرسی.»
    « جناب صفوی؟»
    « همین اب معدنی خوبه، تصدق شما.»
    « دوستمون جناب اریان؟...»
    « مرسی.»
    « پس یه دوبل هنسی، دوبل پرنو ، دوبل مرسی.» قه قهه مصنوعی می زند و به گارسن اشاره می کند.
    صفوی می گوید:« جناب اریان، شنیدید جناب دکتر چی فرمودند؟»
    « چی فرمودند؟»
    « فرمودند فرودگاه مهراباد باز شده! هفته ای سه چهار طیاره ی " ایران ایر" میاد اروپا و برمی گرده.»
    جواب نمی دهم لابد باید می گفتم هورا!
    مدتی ساکت می نشینم و انها حرف میزنند.
    پشت محل تیربار ایستگاه دوازده هر دو طرف سخت به اتش هم جواب می دادند. من و فشارکی ته سنگر نشسته بودیم و منتظر جیپ بودیم که بیاید و ما را ببرد تعمیرات. چند تا پاسدار جوان سال یعد از نماز بلند شده بودند قدم دو می رفتند و ورزش و تمرین می کردند. با صدای بلند یک – دو – سه – شهید! یک – دو – سه – شهید! به دیگران روحیه و قوت قلب می دادند. بعد یک خمسه خمسه امد و در بیست متری ما عمل کرد. سرم را دزدیم توی سنگر اما از بالا که نگاه کردم یک دست از کتف جدا شده را دیدم که پرواز کنان امد و امد و افتاد روی گردن فشارکی.
    وقتی گارسن با گیلاس های نوشیدنی می اید من بلند می شوم. لیلا م یخواهد تا دم ایستگاه با من بیاید، می گویم نه، باران است. من از انها خداحافظی می کنم و می ایم بیرون. زیر باران برمی گردم به ایستگاه.
    *****
    در پارییس باران شدیدتر است و نزدیک غروب است که من از ایستگاه اودئون می ایم بالا. به هتل نمی ایم. پیاده از روی سن ژاک می ایم پایین. در حالی که از صورتم اب می چکد وارد بیمارستان می شوم.
    هرگز ان غروب لعنتی را فراموش نمی کنم.
    فصل 30
    ثریا روی تختش نیست.
    من نوریس ژرژت لوبلان را پیدا می کنم. توی اتاق سابق مارتن نشسته، و من از پشت شیشه می بینمش. زنی هم انجا جلویش نشسته. .ارد دفتر می شوم. زنی که پشت به در نشسته مادام کریستیان شارنو است. روی یک صندلی فایبرگلاس ناراحت نشسته. خم شده جلو ، پاهایش را روی هم انداخته و یک دستش زیر چانه اش و ارنجش سر زانوش است. انها در ان لحظه با هم حرف نمی زنند. کریستیان شارنو سیگار می کشد ــ کاری که من هرگز ندیده بودم در بیمارستان انجام بکند. احساس می کنم چیزی هم در قلب خودم دارد منفجر می شود.
    می پرسم:« ثریا کجاست؟»
    « بن سوآر مسیو اریان.»
    « بن سوآر مسیو اریان.»
    « بن سوآر. ثریا کجاست؟»
    کریستیان شارنو مثل همیشه نمی اید جلو با من دست بدهد، فقط دستش را از زیر چانه اش برمی دارد.
    « لطفا بنشینید.»
    به طرف ژرژت لوبلان نگاه میکنم. « ثریا کجاست، مادموازل؟»
    « ثریا در بخش مراقبت های ویژه است.»
    « خوب؟» برمی گردم به شارنو نگاه میکنم.
    « حالش خوب نیست.»
    « اتفاقی افتاده؟»
    نوریس ژرژت لوبلان می گوید:« ... وضع عمومی و علائم حیاتی اش به تدریج ضعیف شده. دکتر خواست من این را به شما بگویم.»
    انها هیچ وقت اینطوری رفتار نکرده بودند و من حالا از این عبارت پزشکی وضع عمومی و علائم حیاتی اش به تدریج ضعیف شده ، وحشت میکنم. کریستیان شارنو حالا گوشه ی چشمش را با دستمال پاک می کند. می دانم چیزهایی است که من باید بفهمم.
    « می توانم او را ببینم؟»
    « انجا ملاقات ممنوع است مسیو.»
    « دکتر کی می اید؟»
    « دکتر مونه اینجاست ، در کنفرانس است.»
    « پس من نمی توانم ایشان را ببینم؟»
    نوریس ژرژت لوبلان می گوید:« ضرب المثلی هست که می گوید باید برای بدترین اماده باشیم و برای بهترین امیدوار.» بعد از اتاق بیرون می رود.
    کریستیان شارنو میگوید:« بهتر است بنشینیم مسیو اریان عزیز. من با دکتر مونه صحبت کردم. در گراف E.E.G دیروز عصر... ثریا به ولتاژ 4 موج در ثانیه علامت نشان نداده.»
    « اوه، خدای من.»
    « بله.»
    « فشار خونش چی؟»
    « می گفت چیزی در حدود 2 بیشتر نیست و نبضش شدید.»
    « دو؟»
    « وحشتناک تر از همه این ها مثل اینکه ثریا دچار bronchopneumonia یه جور ذات الریه شده ــ چیزی که در این وضعیت فوق العاده بده.»
    « چطور دچار این ذات الریه شده؟»
    « ضعف... اما این به اندازه E.E.G دیروز به ان ها هشدار نداده. مغز ثریا به ولتاژ قوی هم بدون واکنش شده.»
    یادم می افتد که دکتر مارتن هم از اول ژانویه از " ایزوالکتریک " شدن مخ بیمناک بود.
    « الان چکار می کنید؟»
    « بهترین کوشش این است که این علائم حیاتی ضعیف را هر چه هست نگه دارند.»
    « درد که نداره؟»
    « فکر نمی کنم... » اهی می کشد. « به قول مونه ، ثریا وارد حالتی شده که در اصطلاحات پزشکی ان را " سندروم مرگ مخ " می نامند.
    « سندروم مرگ مخ... »
    کریستیان شارنو اهی می کشد.
    « مسیو اریان عزیز من فکر میکنم که پایان نزدیک شده.»
    به دیوار تکیه می زنم و دستم را جلوی صورتم می گذارم. نمی خواهم کسی اشک های لا مسبم را ببیند. پس از مدتی روی صندلی دیگری که کریستیان شارنو برای من جلو اورده بود می نشینم. سیگاری را که به طرفم دراز کرده می گیرم. توی حلقومم یک چیزی صدا می کند.
    « به مادرش چه بگویم؟»
    « چه گفتید مسیو؟»
    به صورت او نگاه می کنم که دور و بی معنی است.
    « مادرش... در فکر مادرش هستم.»
    « بله ... باید گفت... اگر چه هنوز قطعی نیست. ان دوستش هم اینجا بود.»
    « کدام دوست؟»
    « اون دانشجوی لاغر ــ ریش دار، قاسم.»
    چیزی نمی گویم.
    « او هم انگار خیلی ناراحت شد... فکر می کنم رفت به هتل شما... »
    فقط سرم را تکان می دهم.
    لحظه ی دیگری هم به سکوت می گذارد.
    می گویم:« بعد از این همه مدت... »
    « و این همه زحمت و این همه انتظار... »
    « نمی دونم.»
    « C’est la vie . »
    «لابد... »
    « می توانست برای هر کسی اتفاق بیفتد . »
    «اما حالا برای ثریا اتفاق افتاده.»
    «عموما برای بهترین اتفاق می افتد.»
    «انصاف نیست.»
    «mon dieu. Non،خدای من، نه.»
    ****
    یادم نیست ان شب تا چه وقت در وال دو گراس می مانم. جواب قطعی نمی اید. دکتر مونه هم به بخش نمی اید. از کنفرانس به اتاق عمل دیگری می رود. من و کریستیان شارنو یک بار دزدکی به ته کریدور به " بخش مراقبتهای ویژه" که ثریا را برده اند می رویم و از پشت شیشه های ضخیم ثریا را زیر محفظه ای با سیم ولوله های زیاد میبینیم. صورتش کوچکتر به نظر می رسد، و زیر ماسک اصلا معلوم نیست. ملافه تا زیر چانه اش کشیده شده. انگار هم اکنون او را پیچیده و کنار گذاشته اند.
    شارنو می خواهد مرا شب به خانه شان ببرد. از او تشکر می کنم. می خواهم تنها باشم. می گویم می خواهم به خواهرم تلفن کنم. او مرا سر خیابان مسیو لو پرنس پیاده می کند.
    زیر باران به طرف هتل می ایم. دور بر هتل و از پشت شیشه سالن ، هتل را نگاه میکنم، اثری از قاسم یزدانی یا هیچ کس که من بشناسم نیست. حوصله ندارم بروم بالا . برمیگردم سر بلوار سن میشل و می ایم تا لب رودخانه. کلاهم را می اورم روی چشمهایم.
    از پل نوف می گذرم، وارد ایل دولاسیته میشوم. از حاشیه ی جلوی پاله دو ژوستیس می ایم طرف چپ. همه جا خالی و ساکت است. از لب رودخانه می ایم نوک جزیره. همان مسیری که ان شب، شب دوم ورودم در این سفر پاریس، با لیلا قدم زنان امدیم. اما ان یک قرن پیش بود. و یک رودخانه ی دیگر بود. یک سیاره ی دیگر بود . بدم نمی امد همینطور خوش خوشک قدم بزنم وسط اب. بروم ته اب. تا زیر موج ها. تا کف رودخانه زیر لجن. خر نشو مسیو اریان! بن سوآر مسیو اریان.
    اخرین نقطه ی غربی "ایل دو لاسیته" وسط رودخانه ی سن، با چمن و نرده ی اهنی بلند محصور شده. پیاده روی باریکی که به راس جزیره می رسد با اسفالت خیسش زیر پاهایم صدا می دهد. هر یک میلیمتر مربع از اسفالت شوک و پیام جداگانه ای از ستون فقراتم بالا می فرستد. این درست نقطه ای است که ثریا در یک روز بهاری پارسال اینجا نشست و به من در ابادان یک نامه ی بلند بالا نوشت:«دایی جلال خوب و عزیزم نمی دانی چقدر در این لحظه خوشحالم که این نامه را برایت می نویسم تا بگویم دوستت دارم. الان یک روز بهاری اخرهای اوریل است و من در اخرین نقطه ی ضلع شرقی ایل دولاسیته... » به چپ و به راست نگاه میکنم. توده های ساختمانهای عظیم و بزرگ در تاریکی و روشنایی خود عبوس و مطلق ایستاده اند. جلوی چشمم اب مواج رودخانه در سیاهی شب و روشنی گهگاهی چراغها و قایق هامثل تن لشی می لغزد و می رود. رودخانه ی عجیب زمان و زندگی و امید در حرکت است. سایه و روشن است و مست. مثل عشق لیلا . اما می تواند رود کارون باشد یا اروند رود که ابادان را بغل کرده بود و ثریا و خسرو ان روز جمعه در ان قایق سواری کردند. یا می تواند بهمنشیر باشد که من زیر اتش جنگ از ان به دریای فارس وارد شدم. یا می تواند نیل باشد که اخرین شاه ایران را در خودش مومیایی کرد یا می تواند ولگا باشد یا میسوری و یا امازون باشد . یا اب منگل باشد. مینشینم گوشه ای که مثلا سرپناهی برای سطلهای رفتگرهاست . بوی گند و بدی می دهد. سیگاری روشن میکنم. چه روزی!
    من امده ام اینجا و در میان یکی از بزرگترین تحول های سرن.شت خودم و ایل و تبارم هستم. امده ام این گوشه در این تاریکی، در این باران بد ، لب این رودخانه ی مست، کنچ این اشغالدونی و دارم عربی گریه میکنم. زبان فارسی به دردم نمی خوردو فرانسه هم بلد نیستم. من در زانگارو هستم و "سواحلی" حرف می زنم. من در مرکز طوفان واقعیتم که البته هنوز زبانی برایش اختراع نشده و هیچ کس اهمیت نمی دهد! از روی نقشه ی جغرافیایی من در پاریسم، در فرانسه. طبق تقویم به ماخذ میلادی، در اواخر قرن بیستم. اما من در زانگارو ام. در صدر دوران چه کنم و چه نکنم. و در زانگارو، نقشه های جغرافیایی را روی شن های لب دریا می کشند و تاریخ را با اب دهان مرده مینویسند. در زانگارو تقویم ها و ساعت ها رو به عقب نمره گذاری شده . در زانگارو پس از تغییر رژیم استادان دانشگاه راننده تاکسی اند، رانندگان تاکسی...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    288-289

    بلور سازند،بلور سازها دادستانند،داد ستانها تنباکو کارند،تنباکو کارها پلیسند،پلیسها ماست بندند ،ماست بندها سر مهندس کارخانه اند.مهندسین کله پزند ،کله پزها روسای آموزش عالی اند .روسای آموزش قالپاق دزدند،قالپاق دزدها حصیر بافند، حصیر بافها مبلغ مذهبی اند،مبلغهای مذهبی بلدوزرند ،رنندگان بلدوزر لپه فروشند،لپه فروشها سناتورند،سناتورها دندانسازند ،دندان سازها نوحه خوانند ،نوحه خوانها مامور توزیع آنانس اند،مأمورین توضیح آناناس صحافند ،صحافان خلبان هلیکوپترند و خلبانان مرده شورند ،چون مرده شورها به کشور مجاور فرار کردند.بچهها از گور متولد میشوند .نوزادان اول ریش و پشم دارند،بد کم کم ضد رشد میکنند و پا به مرحله سنین دیگر زندگانی میگذارند .جوانان پس از دوران شباب و قدرت و تحرک به تدریج راه یافتن و ایستادن یادشان میرود،و پست میشوند و چهار دست و پاا گوگله میکنند . و در آخر امور برمیگردند به زهدان مادرشان که از فاضلابهای رودخانه تایمز سیراب میشود .
    هنگام بازگشت به هتل حالا خودم هم احساس میکنم چیزهای این سفر دارد به آخر میرسد باران ریز هنوز میریزد ،و من تا مغز استخوانم خیس است .آهسته قدم میزنم ،گرچه عقربه دور شمار مغزم دارد از قفس خاکستری دلقک وارش به بیرون شوت میشود .از حاشیه پیاده روی سن ژرمن میآیم پایین .هوای پاریس درست مثل غروب روز اولی است که در این سفر از فرودگاه اورلی به اینجا آمدم .باران هم انگار همان باران است .همان باد .همان خیابان آنجا کافه دانتون است که با صفوی و پارسی گپهای بیهوده میزدیم .آنجا کافه خیابان دزکول است که با مادمازل آدل فرنسواز میتران آشنا شدم و وهات داگ خورد و خردل دیژونش خوب بود گرچه کمی تند بود .un peu trop fort


    آنجاست که پیچ میخورد طرف رو سنّ ژاک و کافه دوو لا سانکسیون. آنجاست که با لیلا قدم زنان رفتیم دور ایل دوو لاستیه .اینجا نبش و ژیرار است که آقای میر محمدی شب ژانویه لوله اگزوز ائودیش روی آسفالت دلنگ دوو لونگ میکرد. اینجا سر پیچ موسیو دوو لوو پرنس است که آن شب خوب قبل از ژانویه لیلا ما را پیاده کرد و باز به رؤیا و آرزو فرستاد . اما در هیچ جای این خیابان آثاری یا خاطرهای از ثریا زنده ندارم`گرچ مطمئنم هزارها بار از اینجا گذشته .انگار پیش از اینکه من بیام او مرده است

    هنوز باران نم نم میریزد که برمیگردم هتل.سومونژو،با لباس و کیف و کلاه کنار پیشخوان ایستاده روزنامه میخواند .متصدی جوان شیفت شب در تلفن حرف میزد .زن کوچک با دیدن با آن وضع یکه میخورد .سلام میکنم و فقط کلید را میگیرم و میروم طرف آسانسور .
    (( موسیو آریان ..حالتان چطور است ؟))
    (( اه ...مرسی ))
    (( دو تا از دوستانتان اینجا بودند ))
    (( پیغام گذاشتند ؟))
    (( نه ..در بیمارستان اوضاع چطور است ؟))
    شانههایم را میندازم بالا
    (( امیدوارم طوری نشده ))
    (( معلوم نیست ))
    (( دوستانتان به من گفتند اوضاع زیاد خوب نیست ))
    (( نه مادمو آزل مونژو ))
    (( اوه موسیو آریان ..))
    (( شما میروید ؟))
    (( نه عجله ندارم ))
    (( مرسی ))
    میروم بالا ،فقط کلاه و بارانی و کفشهایم را در میآورم .و بدون اینکه چراغ را روشن کنم ،مدت زیادی روی تخت دراز میکشم .تلفن کنار سرم است .تصمیم میگیرم آن شب به فرنگیس خبری ندهم .امشب نوبت تلفن هیچ کداممان نیست .به خودم میگویم سحر به او تلفن میکنم .نمیخواهم از طریق دیگری وخامت شرایط ثریا را بشنود .تلفن را برمیدارم و از جوان متصدی دفتر میخواهم شماره لیلا آزاده را برایم بگیرد .او دو مرتبه کوشش میکند،اما تلفنش جواب نمیدهد .یک نفر به در انگشت میزند .سؤ مونژیو است - با سینی قهوه و کیک و همدردی .اما چیزی که من امشب لازم دارم قهوه و کیک و همدردی نیست .سؤ مونژیو هم میداند .کلاهش را برمیدارد و مینشیند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 290
    امشب در دنیایی منفجر شده و تکه پاره شده ام که به اغما رفته و در آن خزینه ای از لجن لزج از افق خونین آسمان آویزان است . بلافاصله پس از آخرین حمله شبانه اردشیر به کرم در کرمان است ، و من حالا حتی در خواب هم مطمئنم که دفعه دیگری که صدای ساز و دهل و کوس نو دولتی از نقاره ماهواره های ایران بلند شود ، باز انگشت تنها کسی که روی شستی کمپیوتر بخت نیست انگشت من خواهد بود . بعد اولین رزمنده ای که جلوی چشم من می افتد می خورد به بلبل . و بلبل می خورد به شمع . وشمع می خورد به گوسفند . و گوسفند می خورد به الاغ . و الاغ می خورد به مجنون . و مجنون می خورد به پیت نفت . و همه یکی پس از دیگری ، مثل خشت های خامی که راست زیر آفتاب قطار کرده باشند ، میان باد می افتند . و خورشید برای آخرین بار غروب خواهد کرد ..... و در این تاریکی رخوتناک و نرم ... من با جنازه ثزیا در جاموجت 747 پرواز می کنم ......

    *******


    هنوز هوا کاملا تاریک است که بلند می شوم صورتم را میشویم ، بعد لب تختخواب می نشینم ، تلفن را بر میدارم و از متصدی دفتر می خواهم شماره فرنگیس را در تهران بگیرد . تمام تنم درد می کند . باید تمام عضلات و استخوان هایم دیشب چاییده باشند . نزدیکی های ساعت نه صبح به وقت تهران است . فرنگیس خودش گوشی را بر میدارد .
    پس از سلام و احوالپرسی می پرسم : " چکار می کنی فری ؟ "
    " داشتم می رفتم توی صف شیر .... "
    " شیر میدن ؟ "
    " آره .... لازم داریم . " یادم می آید مهمان دارد .
    " از طرف شرکت برای من تماس نگرفتن ؟ "
    " نه ."
    " پس داشتی می رفتی بیرون ؟ "
    " لباس پوشیده بودم ، عصام رو گفته بودم دستم ، با زنبیل و کارت
    صفحه 291
    مسجد . تو چرا به این زودی بیدار شدی . نکنه تو هم باید بری تو صف شیر و نون . "
    " نه . خوابم نمی برد . بگیر بنشین ، نمی خوام خسته شی . "
    فرنگیس آه بلندی می کشد . بعد : " خیلی خب ، نشستم . "
    " سرت چطوره ؟ پریروز می گفتی سرت گیج میره . "
    " نمیدونم ، بده "
    " چرا ؟ "
    " چه میدونم . هی گیج میره . هی گیج میره . نمیدونم چم شده . "
    " توی خونه تنهایی ؟ "
    " نه – خانم دکتر محمدی توی اون اتاقه ..... بچه اش مریضه . خودشم حال نداره . هم خودش هم بچه اش آنفولانزا گرفتن . "
    " از قول من سلام برسون . "
    می پرسد : " اونجا اوضاع چطوره ؟ "
    " هوا که بده . سرد ، باران ، سوز، و بوران ..... و چیزای دیگه . "
    " اینجام بد جوری برف اومده ..... همه رو بیچاره کرده . نفت هم نیست "
    " فری ، فری ..... "
    " دیشب خواب بدی دیدم ، جلال .... "
    نمی دانم چرا احساس می کنم انگار می داند ، انگار حس کرده ثریا در حال احتضار است . می گویم : " فری .. مثل اینکه کم کم دیگه خواب نیست . "
    " چی ؟ "
    " گفتم مثل اینکه دیگه خواب نیست .... میدونی خودت می گفتی زندگی دست خداست . "
    " خاک عالم ! طوری شده ؟ "
    " نه ، نه . "
    " راست بگو . " صدای گرمب گرمبی می آید که می فهمم با مشت می زند توی سینه اش . " بگو جلال . بگو . طوری شده ؟ "
    " نه ، نه ، نه. "
    " ترو قرآن هرچه هست بگو . "
    " گفتم نه . عین حقیقت همینه . مگر قرار نبود هر چه هست درست در همان لحظه به هم بگوییم . مگر نخواستی همه چی رو زود خبرت کنم . حال عمومی اش رو به ضعفه . ولی هیچ دردی نداره . و هنوز خبر قطعی یی



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    292-293

    نیست...خانم شارنو هم اونجا بود.البته او هم ناراحت بود."
    "دکترها جوابش کرده ن؟"
    "این بد حرفی یه.نه نمی دونم.به قول پرستارش باید برای بدترین اماده باشیم،و برای بهترین امیدوار."
    "مادر،مادر،مادر!"
    ""فری،خودت را بخاطر من کنترل کن.منم دارم خودم را بخاطر تو کنترل می کنم."
    "پول چی؟بفرستم؟چکار کنم؟"
    "به هیچ وجه..."
    "میخوای طلاهاش رو بفروش."
    "نگران این جیزه نباش،تصدقت برم...من اینجا ترتیبش رو میدم."
    "چه جوری؟"
    "تو نگران نباش،برای پول مریخونه و نقل و انتقالات و همه چی پول هست."
    "من..می.."
    گریه امانش نمی دهد.باز صدای گرمب گرمب مشت توی سینه اش می اید.
    31
    هوا هنوز تاریک تاریک است_و هیچ کاری نمی شود کرد.جرات نمی کنم به بیمارستان تلفن کنم.فکر این که خبر مرگ ثریا را در تلفن بشنوم چندش اور است.سیگاری اتش می زنم کنار پنجره می نشینم.منتظر صبح می شوم.یا منتظر مرگ از بالکن سرتاسر خیابان مسیو لوپرنس را تقاطع سن ژرمن نگاه می کنم.
    خیابان تنگ و باریک تاریخی،خالی است،ولی تمیز و شسته رفته.از دریچه باز فاضلاب پیاده رو بخار بلند می شود.در انتهای لو پرنس کامیون جمع اوری زباله ایستاده.ان طرف دگر رفتگر اشغالهای پیاده رو می زند توی باریکه ابی که از منار جدول خیابان توی فاضلاب می رود.کیوسک روزنامه ای بسته است،اما چند بسته روزنامه جولی ان انداخته اند.دو تا سیاه پوست امریکای لاتینی،توریست،با ساک و دوربین از دهانه سه راه ژرمن رد می شوند و به ساختمانها و در دیوار نگاه می کنند.تجربه پاریس را کشف می کنند!در سایه روشن سحر و کابوسناکی خیابان.صورتهایشان شکل جمجمه اسکلت است.انسوی سه راه هم هم پیشخدمتی با فراک قرمز و پیشبند سفید بلند.میز و صندلیهایی را از کافه بیرون می اورد و کنار پیاده رو می چیند.او هم صورتش جمجمه اسکلت است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 294 و 295
    پنجره را می بندم می ایم ته سیگار را خاموش میکنم و روی تخت خواب دراز میکشم رادیو را روشن میکنم جایی اخبار میگیرم.
    پیر مرد دو وال پشت پیش خوان است.سوال ابدی را میپرسد." چای یا قهوه مسیو؟"سینی ناشتا را می اورد.او هم امروز صورتش جمجمه اسکلت است.هیچ کس جز من و او در سالن نیست.من هم صورتم جمجمه اسکلت است.او میداند که ثریا دارد میمیرد.یا مرده است.شیر و قهوه را مخلوط میکنم.کره میمالم روی کرواسون.مربای البالو خون لخته شده است.پیر مرد دو وال می اید گوشه ای مینشیند.پیپ و زیر سیگاریش را هم می اورد.من نکاهش میکنم که از در کوچک اشپز خانه می اید و روی صندلی کنار پرده ی چرک تاب مینشیند.پیپش را در دهان قهقهه اسکلت وارش می گذارد.
    " پس امروز همه چیز تمام شد؟"
    " بله همه چی تمام شد. " حتما" مقصودش گروگانهاست.
    می گوید : " متاسفم مسیو.تراژدی بدی برای شما و خواهرتان است."
    " اوه...."
    " تسلیت های عمیق ما را بپذیرید .اگر کاری هست-"
    "merci beauciup."
    " اینجا را ترک می کنید؟"
    " من به هر حال یک مشتری هستم cheek out
    .ساعت دو بعد از ظهر است."
    " نه هنوز "
    "البته .حالا شما چه کار میکنید؟ "
    " درباره ی چه؟ "
    " درباره ی جنازه...."
    " نمیدانم .مادرش میخواهد جنازه را به تهران بر گردانیم"
    " جنازه را برگردانید؟"
    " اما امروز بعد از ظهر با او صحبت میکنم.شاید بتوانم او را جور دیگری راضی کنم"
    " که مراسم دفن همین جا صورت گیرد؟ "
    " شاید ساده تر باشد"
    "مطلقا" راحت تر است"
    نمیدانم به اسکلت چه بگویم.
    " ولی ..بله این طبیعی است"
    من قوطی سیگارم را در می اورم.
    دو وال سرش را تکان می دهد." او میخواهد دخترش را ببیند.زن بیچاره.خدا صبر بده"
    من سرم را می اندازم پایین و سیگارم را روشن میکنم.
    دو وال ادامه میدهد" از لحاظ پسیکولوژیک او نمیتواند این مرگ را بپذیرد.نیرویی در ضمیر نااگاهش مانع از این است که قبول کند چنین اتفاقی افتاده است .طبیعی است"
    هنوز دارد حرف میزند.اما من دیگر گوش نمی دهم.او فقط یک اسکلت است.فقط سیگار میکشم و به طرف او نگاه میکنم.دیگر کمک و تفسیر و مغز و دانش و معلومات او را نمی خواهم.
    وقتی دوباره بیدار می شوم و پایین می ایم پاکتی با توزیع پست صبح برایم به دفتر هتل رسیده است.پاکت محتوی نامه ای رسمی و اداری است و مارک pref. dc police و ارم اداره ی مربوط به اقامت اتباع خارجی را دارد.
    به پیوست ان علاوه بر کاغذهای دیگر یادداشتی ماشین شده است از اوپیتال دو وال دوگراس. و بالایش کلمه ی فوری دارد.دلم از وحشت به لرزه می افتد.وقتی یادداشت را میخوانم دستهایم می لرزد.
    مسیوی عزیز:رییس و اعضای کمیسیون بررسی پیرامون مسئله هزینه درمانی مادموازل ثریا نقوی بدین وسیله به اطلاع شما میرسانند که متاسفانه به علت انقضای مدت اقامت رسمی مشارالیها در خاک فرانسه و تخطی از مقررات اتباع خارجی نامبرده مشمول پرداخت هزینه های بیمه دولتی نمی گردند.
    احترامات م.انتوان ماکادام
    ضمیمه ی نامه ها چندین ورقه صورتحساب بیمارستان سنجاق شده.بعضی از اوراق کاغذ کامپیوتر است.بعضی دیگر فرمهای چاپی بعضی هم روی کاغذ بخش های مختلف بیمارستان.حضرت فیل را میخواهد که تمام این...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    296تا299...
    شر و ورها را از رمز خارج کند.اما خلاصه کلام را می فهمم.جمع کل بدهی ثریا با کسر پرداختیهایی که من کرده ام و یک پرداخت هم که اوایل شارنو از پول خود ثریا کرده ظاهرا110486فرانک است.از این مبلغ حدود24000فرانک خارج اتاق بیمارستان؛22000فرانک دارو؛10500فرانک شارژ رادیوگرافیها،اکترئانسفالو گرافیها،اس.اس.ار.ها،عكس برداري هاو غیره؛55000حق ویزیت دکترها و متخصصین مختلف؛و چیزی در حدود 5000فرانک هم متفرقه است_که برای تمام انها،باید چند تا دستخوردگی اینجا و انجا،جزییات لیست داده شده.این تا پایان روز 20ژانویه1981را شامل می شود.در خاتمه درخواست می شد در پرداخت ان هر چه زودتر اقدام گردد.نفس بلندی می کشم....
    این هم از کرامات بیمارستان دره لطف و کرم.و این دیگر خواب و رویا و خیال نیست.مثل بقیه چیزهای این روز حرامزاده واقعیت تلخ و سفت و سخت است.قاسم یزدانی راست می گفت انها حالا با اتباع ایرانی سخت گیری و خشونت زیادی می کنند.گور پدرشان.می توان یک دو تکه از طلاهای خود ثریا را بفروشم.
    حدود نه ونیم،با ترس و لرز به بیمارستان می ایم.وارد بخش می شوم.تمام بدنم دردناک است.باقدمهای لرزان کریدور را طی می کنم.جلوی دفتر دکتر توریس ژرژت لوبلان را گیر می اورم.نفس در سینه ام حبس است.با هم سلام و احوال پرسی می کنیم.
    "چطور است؟"
    شانه هایش را می اندازد بالا.
    "ضعیف تر..."
    "درد که ندارد؟"
    "هیچ احساس درد ندارد."
    مرا همانجا می گذارد،میرود.
    داخل دفتر،جلوی میز که رویش چند تا پرونده و گزارش گیر شده است می نشینم،و از پنجره به بیرون نگاه می کنم.چیزی نمی بینم جز مه و نوک درختهای خشکیده.که اینطور.این طور تمام میشود.
    همان جا می نشینم و منتظر خبری از ثریا می شوم.ولی پرستار بر نمی گردد.
    از تلفن دفتر استفاده می کنم و به کریستیان شارنو زنگ می زنم.به او اطلاع می دهم که اوضاع چه قرار است.درباره مخارج هم حرف می زنم.او می گوید نباید از جانب پول نگران باشم چون فلیپ مغازه ای را در بولوار وان هوسن می شناسد که با ما معادله خوبی خواهد کرد.من از او تشکر کردم.انها مایل اند خودشان طلا را بردارند،اما قیمتش اول باید توسط خبره های طلاشناس بلوار وان هوسن مشخص شود.و برای فردا بعد از ظهر ساعت سه قراری می گذاریم که یکدیگر را در بینارستان ببینم،چون امروز فلیپ شارنو مسابقه دوچرخه سواری دارد.
    بعد از مدتی من بلند می شوم و از دفتر بیرون می ایم و به انتهای کریدور بخش مراقبتهای ویژه می رسم.هیچکس جلویم را نمی گیرد.خیلی نرم در شیشه ای را باز می کنم و به قسمتیکه تخت ثریا استنزدیک می شوم.اول نمی توانم او را ببینم چون چراغهای بخش هنگام روز خاموش است.بعد او را می بینم که مثل دیشب تقریبا زیر ملافه مخفی و در خواب است.بالای صورتش به زردی می خورد،و پای حدقه چشمهایش گودی قهوه ای رنگی نشسته.پرستاری که کنار تخت بیمار دیگری نشسته بلند می شود و به طرف من می اید.انگشتش را روی لبهایش می گذارد،اما اخم و تخم نمی کند.فقط مرا از اتاق بیرون می اورد.مرا می شناسد.
    "بیمار کوچک ما چطور است؟"
    "شب بدی را گذارنده."
    "فکرکردم گفتند که درد و ناراحتی نداره."
    "نه،نه.اما شرایط کلی اش به سرعت رو به وخامت است.دکتر بهترین کوششهای خود را کرده است."
    "ایا او_"
    "بفرمایید توی دفتر،مسیو."
    "مادموازل_"
    "خداحافظ،مسیو...."
    کاری نمی شود کرد.از راهرو می گذرم و از پله ها هم می ایم پایین و از بیمارستان خارج می شوم.ظهر گذشته.سر خیبان مسیو لو پرنس که حالا شلوغ ولی مه گرفته و بارانی است،وارد یک کافه روسی می شوم.درون کافه مثل همیشه پر ازدحام است حتی میزهای دراز و نیمکت دار وسط سالن هم کیپ گرفته شده اند.نمی دانم گرسنه ام است یا چه دردم است.از دیشب تا حالا چیزی نخورده ام.دردهای تنم هم به تدریج شدیدتر می شود.شاید اگر چیز گرمی بخورم بد نباشد.یکی از پیشخدمتها که مرا می شناسد،اشاره می کند ک مرا به یکی از میزای کوچک دو نفره کنار پنجره سالن هدایت می کند.ان طرف میز فسقلی مرد مستی نشسته پنیر و کلم شود می خورد.یک نیم پیمانه شراب محلی و دو تا نیم پیمانه خالی هم کنارش استو پیشخدمت خودش یک مهاجر روسی و تقریبا دیوانه است و سیبلهای درازش مثل دوتا جارو از صورتش بیرون زده.مثل همیشه مدالهای قدیمی رمان تزارش را روی ژاکت گارسنی اش سنجاق کرده.می گویند از هنرمندان تئاتر قبلا ز انقلاب روسیه بوده که فرار کرده امده پاریس.
    می پرسم."غذای روز چیه،مسیوی عزیز؟"
    " cote d' agneau, Monsieur"نوعی خوراک بره است_بهترین غذاشان.
    "برایم بیاورید لطفا."
    "ولی تما شده،مسیو!"
    و می خندد.
    "پس یک بورش،و یک خوراک ماهیچه."
    "و سالاد روسی؟..موافقید؟"
    "موافقم."
    "لیست شراب؟"
    "فقط اب معدنی."
    "یه لیوان ودکا،شاید؟هه؟"
    "نه."
    "هر جور میل مسیو است."
    اواز"قایقرانان ولگا"را بلند بلند به فرانسوی می خواند و بر می گردد طرف اشپزخانه.
    اول قرصهایم را با اب معدنی می خورم.سالاد روسی فقط شامل تخم مرغ اب پز است با سوس ماینوز،با مقداری زیتون و قارچ گوجه فرنگی،و من ان را تا بورش سرد شود می خورم.نان فرانسوی زیادی توی سبد کوچک زیر پارچه شطرنجی سفید و صورتی سرو می کنند که خوب است.من خیلی گرسنه ام و وراجیهای مردک مست فرانسوی اهمیت نمی دهم.اگر هم خواستم نمی توانستم.اولا نمی توانم تمرکز فکری داشته باشم.دیگر ان که صورت زرد ثریا از زیر ملافه سفید جلوی چشمم می اید و عقب نمی رود.فرنگیس را هم می بینم که با چارقد و مانتوی اسلامی پای تفن نشسته،عصا و زنبیلش از دستش ول شده،و با مشت به سینه خودش می زند.نمی توانم صورت لیلا را جلوی نظرم بیاورم.مست فرنسوی یک نیم پیمانه دیگر سفارش می دهد،با حرارت و صمیمیت به خیال خودش با من گرم گرفته و با نفسهای داغ و متعفن کلمات نا مفهومی را طرف صئرتم می دمد.یک گیلاس لیکئر هم صفارش می دهد و ان را هی ته لیوان می چرخاند بعد می اندازد بالا.کم مانده کساه بورش لامسب را بریزم روی جمجمه ش.قیلفه اش شبیه مسیو انتوان ماکادام.رئیس حسابداری وال دو گراس است.همان سبیل پرپشت و فلفل نمکی و تو ذوق زننده را دارد.
    پس از ناهار و پرداختن حساب هتل برمی گردم.مه غلیظ و سنگینی حالا روی شهر نشسته و همه چیز را غیر عادی تر از این که هست جلوه می دهد.از اتاقم تلفن لیلا را می گیرم.مستخدمه اش ژنه ویو جواب می دهد/لیلا ظاهرا در خانه نیست.من حرفهای ژنه ویو را هیچ وقت از پس ور ور ور تند ودهاتی حرف می زند نمی فهمم.
    به منزل خواهر لیلا تلفن می کنم.پری ازاده خانه است.خواهش می کنم وقتی لیلا برگشت از قول من به او سلام برسانند و بگویند با من در هتل پالما تماس بگیرد.موضوع سهمی پیش امده.خواهر لیلا نمی پرسد چی،ولی می گوید فکر نمی کند لیلا تا اخر هفته برگردد.دو تا چمدان با خودش برده.می پرسم ایا حال او و خانواده خوب است.همه خوبند.بعد که بیقراری مرا احساس می کند می گویداگر میل داشته باشم می تواند تلفن هتلی را که انها در لوهارو هستند به من بدهد.انها می پرسم ایا با پاپا و مادر رفته است.جواب می دهد نه با ژان ادمون رفته است.دیگر چیزی نمی گویم،شماره تلفنشان را هم نمی خواهم.ولی خواهش می کنم به هر حال وقتی لیلا برگشت پیغام مرا به او برسانند.این طرح را کامل می کند.
    تلفن را می گذاردمو بلند می شوم می ایم روی بالکن.خیابان و شهر را مه زیرر چشمم در مه محو است تماشا می کنم:مه،،مه غلیظی که بعد از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/