صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 80

موضوع: ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    - شباهنگامي‌كه مردمان در خواب سكرآلود خويشند؟!

    چشمان قرمز مدينه را مي‌پايد..و مسلم در خانه «طوعه» است..

    مردي كه راه‌ها بر او پايان يافته

    و زميني بدين وسعت بر او تنگ گشته،

    و جز شمشيري كه به دست دارد، دگر او را پناهي نيست.

    و طوعه..آن پيرزال..

    به شيري زخمي ‌از شيران محمد مي‌انديشد..

    قبضه شمشير را به دست مي‌فشارد؛

    روشني پگاه بر مي‌دمد

    و آغاز يك فرجام نزديك مي‌شود.

    - آن‌ها بسيارند..صد يا بيشتر.

    -‌اي خادمة خدا،‌اندوه به دل راه مده.

    زنهار كه هنگامه ديدار رخ نموده است.

    عمويم‌امير المؤمنين را به خواب ديدم كه مرا مي‌فرمود:

    تو فردا با من خواهي بود...

    گرگ‌ها خانة طوعه را به ميان گرفتند،

    و شمشير علوي چون آذرخشي آسماني فرو ريخت.

    .و رعدي خوفناك در فضا پيچيد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    مسلم بود:

    قسم خورده‌ام كه كشته نشوم، مگر اين كه آزاد باشم

    و اگر چه مرگ را چيزي پست ديدم

    مردي غريب از وراي شن‌هاي جزيره مي‌آيد،

    يكه و تنها در شهري كه به بي‌وفايي شهره گشت.

    نبرد مي‌كند..

    و مرداني كه ديروز با لبخند از نيش مسموم خويش نقاب بر مي‌كشيدند..

    نيش‌هايي كه از آن خونابه فرو مي‌چكد.

    و پور «أشعث» با صدايي بلند نعره زد:

    - آن مردان ..آن مردان.

    و قصر «الاماره» ناباورانه:

    -واي بر تو، او كه مردي تنها بيش نيست!

    - آيا پنداشته‌اي كه مي‌خواهي مرا نزد يكي از بقال‌هاي كوفه بفرستي!..

    او شمشيري از شمشيرهاي محمد است!

    و شمشير‌ها از شكستن شمشير او وامانده..

    و آن مرد هم‌چنان نبرد مي‌كند..

    با صلابتي اسطوره‌اي..

    زخم‌هاي جاري..

    عطش..و بي‌هوشي..

    ديدني‌ها در برابر چشمانش تار شد..

    و ضربه‌ها پياپي..

    ضربه‌هاي بي‌وفايي..

    دشنه‌هاي زهرآگين در بدنش فروخفت..

    و كوه فرو ريخت..

    و آن عزم پولادين از همياري آن پيكر به عجز نشست..

    و قبضه شمشير وارهيد..

    و هنگام كه شمشيرش برگرفتند به پهناي صورت گريست..

    گرگ‌ها در شگفت شدند..

    ولي راز آن گريه را درنيافتند...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    كاروان صحرا را در مي‌نوردد..

    و ستارگان دسته‌دسته نورهاي سست و مردة خود را از آسمان مي‌تكانند..

    دانه‌هاي شن مي‌درخشد و كارواني كه بر زايران خداي‌خانه در ترك مكه پيشي گرفت،

    در دل دره‌ها جاري مي‌شود..و خشاخش خارها پرده از رازهاي پنهاني شب بر مي‌گيرد.

    .و چندي بعد «صفاح» تصوير مردي كه عزم عمره را استوار ساخته بود، در چشم‌ها رخ نمود.

    - كيستي؟

    - فرزدق بن غالب.

    - نسبي‌كوتاه بر شمردي!

    - اما نسب شما از من هم كوتاه‌تر است..شما فرزند رسول‌الله هستي .

    و غبار ابهام پرده بر سوالي افكنده بود كه بر بام كوفه نشسته بود..خلافت گاه پدر و برادرش؟

    - قلب‌ها با توست و تيغ‌ها بر تو.

    آن چگونه قلب‌هايي است كه بازوان سر به دامنش نمي‌سپرد..

    آن قلب‌هاي بيمناك است.

    .قلب‌هايي كه در آغوش سنگ خفته‌اند.

    .قلب‌هايي كه پاره گوشتي سرد و بي‌روحند.

    و در «ذات عرق» حسين نشسته،

    نامه‌اي را به دست گرفته مي‌خواند.

    .و در برابرش صحرايي است بي‌انتها..

    صحرايي كه تا انتهاي چشم‌ْخانه را به لشكر تاخته..

    و اكنون تاريخ سرگشته چشم در چشم حسين ايستاده است

    و فرجام اين مسير را نمي‌شناسد..

    و مردي كه چندي پيش در كوفه بود، اكنون اين‌جا مي‌گذرد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    به تأسف سري جنباند كه :

    -شمشيرها بني‌اميه راست و قلب‌ها تو را.

    -راست مي‌گويي.

    -فرزند رسول‌ خدا، چه مي‌خواني؟

    -نامه‌اي از اهل كوفه، كه اكنون كمر به قتل من بسته‌اند..

    و هر گاه چنين كردند براي الله تعالي حرامي‌ نمانده است..

    جز آن كه آن‌ها پرده هتكش را ربوده‌اند.

    -الله تعالي تو را در حرمت عرب «انشاد» نمايد.

    و آن مرد به راه خويش خراميد..

    و تاريخ كه‌اماج و مقصد خود را فهميد، گذشت..

    به راستايي كه كمْ‌اندك با سمت كوفه تفاوت دارد؛

    عنان از حركت خويش بركشيد..

    آنجا به روياروي آن نهر ديداري خواهد بود..

    تاريخ در آن نقطه يكي از شهرهاي جاودانش را بنا خواهد ساخت..

    و در «خزيمه» ناقه‌ها گردن خماندند..كمْ‌اندك ايستادند..

    و به آوايي شگفت گوش سپردند..

    زنهار ‌اي چشم، پس به كوشش جشني بگير

    پس بعد از من چه كسي بر شهيدان خواهد گريست

    بر گروهي كه آرزوها آنان را سوق مي‌دهد

    به سوي قدرها به سوي وفاي به عهد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    و حسين آهسته گفت:

    -اين قوم مي‌روند و‌اميد‌ها عنان به سوي ايشان كشيده است.

    -پدر! آيا ما به حق نيستيم؟!

    فرزند سترگش درنگي كرد..و سپس به آغوش جدش خراميد...

    -آري، قسم به آن كه بازگشتگاه تمامي‌بندگان بدوست، كه چنين است.

    -پس ما را از آن بيمي ‌نخواهد بود، پدر!

    و چشماني از شوق جدش گشاده گشت.

    و حسين، مردي كه در «ثعلبيه» راه‌ها بر او گم گشته بود را گفت..

    نمي‌داند بر كدام دو راهي كه در پيش دارد، گام نهد.

    - برادر عرب، اگر در مدينه تو را مي‌ديدم، حتما جاي گام جبرئيل را در خانه‌مان نشانت مي‌دادم..

    آيا اين‌ها دانايانند و ما نادان؟! اين از نبايسته‌هاي ناشدني است!

    مرد حيران مي‌گذرد..نمي‌داند فرجام كدامين دو راه به نجات است..

    راه حسين يا راه زندگاني.

    و آن كاروان بي‌توجه مي‌گذرد.

    گام‌ها به سوي كوفه برداشته مي‌شود،‌اما آن قلب‌ها به سوي شهري ديگر بال مي‌گشايد..

    شهري كه هنوز تا تولدش چندي باقي است.

    همراه حسين بلند گفت:

    -نخل‌ها را مي‌بينم..نخل‌هاي كوفه.

    ديگر نپذيرفت و گفت :

    -نخلي در اين مكان نبايد باشد..

    در واقع اين سرهاي نيزه‌ها و گوش‌هاي اسبان است.

    حسين نگريست:
    -و من هم آن را مي‌بينم..آيا اين‌جا هيچ پناهگاهي نيست؟

    -آري هست ؛ «ذوحسم»، كوهي در سمت چپ شما.

    و ناقه‌ها را نشاندند..و آن‌ها را با بارهاي سنگينشان بر زمين فرو كشيدند..

    كشتي‌هاي صحرا باز ايستاد..ايستاد تا از جهت قطب‌نما مطمئن شود..

    يا شايد هم براي آن كه رو در روي دزدان دريايي نگرداند..

    دزدهاي درياي تاريخ.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    6
    كوفه خوفناك است..

    با خواري و فرومايگي به پاي ابن زياد سر مي‌خايد..

    زياد با تازيانه‌اش اشاره مي‌كند..

    و سرها از پيش فرو مي‌غلتند..

    و دست‌ها را به سويي مي‌افكند..

    و گردن‌ها به روي «أرقط » فراز شد..

    به يقين همان سپاه پندارينش كه از شام بدين سوي مي‌آيد ظفرمند گشته..

    تمامي‌كوفه در چنگ او اسير است..

    به چشمِ نرمي‌، فرمانش را مي‌نوشد..

    سر به درون كوفه نعره برمي‌آورد:

    -دودمان حسين را بكشيد..

    به راستي كه آن‌ها انسان‌هايي پاك سيرتند.

    بردگان نظمي ‌به خود مي‌گيرند..

    بردگان دنيا لشگري بزرگ فراهم مي‌آرند كه «حر» سالار آن باشد..

    مأموريتي سترگ..

    دستگيري و بازداشت آن كاروان..

    اسب‌سواري، هزار سوار تا دندان مسلح را رهبر است..

    و صحرا را از پي كارواني كوچك مي‌پيمايد..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    اين مرد را سرنوشتي شگفت مي‌راند..

    سرنوشت او را پيشاپيش كساني گمارده كه مي‌خواهند آزادي را به بند بكشند..

    و او «حُرّ» است، آن گونه كه مادرش او را چنين ناميده...

    و حرّ از پي مأموريتي كه در عمق جان خويش آن را نفرين مي‌فرستاد،

    صحرا را مي‌كاويد..شن‌هاي روان بي‌انتها،

    بانك رحيل بر او مي‌نواخت..

    رحلت به سوي خورشيد، ولي زمين او را به خود مي‌كشيد،

    چنان كه آن هزار نفر كه از پيش مي‌تاختند، را به خود خوانده بود.

    و حرّ آوايي شگفت شنفت..آوايي كه از وراي شن‌هاي روان مي‌آمد:

    -حرّ، فردوس برين بر تو بشارت باد!

    -كدامين بهشت و حال آن كه من براي كشتن فرزندزاده پيامبر‌امده‌ام.

    اسبان زبان برون افكنده‌اند..

    تشنگي بدان‌ها آسيب رسانده..

    و صحرا در التهاب است..مي‌درخشد..

    دوزخي توان فرسا برمي‌فروزد..

    و آنك به بهشت بشارت داده مي‌شود..

    و در آن كران روي كاروان به سمت «ذي حسم»،

    آن كوه كوچك، به چشم مي‌آيد.

    خورشيد در سينة آسمان ريزه‌هاي آتش مي‌ريزد..

    از التهاب در انفجار است..

    و آن شن‌هاي روان چون گل‌داغ‌هاي آتش شعله‌ور است..

    و آن اسب‌ها زبان از كام برون هشته‌اند..

    و چشمان را در سرابي‌دور كه تشنه آن را آب مي‌پندارد، فرو نشانده‌اند.

    در آن نيم‌روز بزرگ، شرارة آتش، نگاهش را در چشمان حسين متوقف كرد..

    آن اسب‌ها هم به حسين مي‌نگرند..

    عطر آب شامه‌شان را مي‌نوازد و در طلبش غريو مي‌كشند.

    حسين درازآهنگ فرمود:

    -آن‌ها را آب دهيد و اسبان را نيز سيراب كنيد...

    و صدها اسب تشنه مي‌گذرند.

    .آب را به جرعه‌اي در مي‌كشند...

    و التهاب صحرا فرو مي‌نشيند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    و اينك حسين سواري را مي‌بيند كه دير و واپس مي‌رسد؛

    و رنج تشنگي او را از پاي افكنده است. به لهجه‌اي حجازي زبان گشود:

    - شتر آبكش(راويه) را بخوابان.
    -..؟!

    - شتر(جمل) را بخوابان.

    مرد تشنه شتر را خواباند،

    و هنگام كه خواست بنوشد،

    آب از لبة مشك جاري گشت؛

    و حسين باز به لهجة حجازي فرمود:

    - سر مشك را واگذار و كج نگه‌دار.

    مرد ندانست چه كند؛ حسين مشك را خماند تا او خود نيز آب نوشيد و اسبش را هم سيراب نمود.

    سكوتي خوفناك دامن كشيد..

    تنها شيهة اسبان بر آن دشت يكه مي‌تاخت..

    و همگان از راز وجود خود مي‌پرسيدند كه در آن التهاب‌كده از دنياي خداوند چه مي‌كنند..

    و «ابن مسروق» براي نماز صلاي اذان زد..

    حسين حر را خطاب فرمود:


    تو با سپاهيان خود به نماز مي‌ايستي يا با ما؟

    هرگز، بلكه ما همه با شما نماز خواهيم خواند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    حسين با آن تبار نماز گزارد..

    و در ورايش هزار سوار از پس در بند كشيدن مردي كه از حجاز مي‌آمد..

    تكبير نماز بستند و حسين بعد نماز خطبه فرمود:

    ما دودمان پيامبر به ولايت و زعامت مردم سزاوارتريم تا اين دروغ‌زنان..

    اين‌ها كه گام در راه ستم و عداوت نهاده‌اند..

    اگر روي از ما برتابيد و حق ناشناسانه راهي را

    جز آنچه در نامه‌هايتان مرا بدان خوانده‌ايد و بدين‌جا آورده‌ايد،

    در پيش گيريد از همين جا باز مي‌گردم.

    حر:
    -من نمي‌دانم كه شما از كدامين نامه‌ها سخن مي‌رانيد؟!

    تا حسين به «ابن سمعان» نگريست،

    او دو خورجين پر از نامه برون آورد..

    هزاران نامه..آن‌ها را همان كوفيان نگاشته بودند،

    همه گويند قدم بر ما نه كه ما را جز تو پيشوايي نيست.

    حر شرمگنانه به نجوا‌ آمد:

    -من از آن‌ها نيستم..

    و من تنها دستور دارم تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم.

    صاحب آن بيني زيبا فرمود:

    -مرگ به تو نزديكتر از آن است.

    كاروان مي‌خواهد سفرش را از نو در پيش گيرد..

    كشتي‌هاي صحرا لنگرها را بر مي‌گيرند..

    و حر به اعتراض راه را از آن‌ها باز مي‌ستاند:

    -من دستور خليفه را اجرا مي‌كنم.

    -مادرت به سوگت بنشيند.

    -اگر غير از شما كسي از مردمان عرب چنين به من گفته بود،

    نام مادرش را هر كس كه بود بي‌پاسخ نمي‌گذاردم؛‌

    اما مرا به دشنام بر مادر شما راهي نيست..

    چه، مادر شما زهراي بتول است.

    و از پي گرفت:

    بايد راهي ميانه در پيش گيري..

    كه نه به كوفه‌ات برساند و نه به مدينه،

    تا من از ابن زياد دستور خواهم.

    شايد خداوند مرا آسوده گرداند.






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    كاروان به سوي قطب‌نماي سرنوشت ره مي‌سپرد..

    به سوي شهري كه در رحم آينده مي‌زيد.

    دو قافله نرم و آرام مي‌خراميدند..

    در يك راه گام مي‌نهادند..

    راهي كه دست سرنوشت ترسيم نموده است.

    حر ‌اندوهناك به نجوا گفت:

    -هشدارت مي‌دهم و مطمئن باش كه اگر به قتال برخيزي بي‌درنگ كشته خواهي شد.

    و حسين فهميد كه چه‌امواجي بر ژرفاي جان حر مي‌آشوبد.

    - مرا از مرگ مي‌هراساني، حر؟!

    (به سوي مرگ) خواهم رفت و مرگ بر جوان‌مرد ننگ نيست،

    اگر با عقيده به اسلام و هدف حق نبرد كند.

    پس اگر زيستم، پشيمان نيستم و اگر مردم ناراحت نيستم

    و براي تو در خواري همين كافي است كه زندگي ذلت بار سپري كني

    و حر منظور حسين را دريافت..

    فرجامي‌ كه به سويش مي ‌تاخت.

    از او دور شد..

    سوي ديگري از راه را گزيد..

    دورادور به دنبال او مي‌رفت..

    و احساس تمايل به مردي كه رو به مرگ مي‌شتابد در جانش تراويد..

    آن مردي كه دمي ‌پيش صلا داد:


    -آن كه به ما بپيوندد شهيد است،

    و آن كه به گردن، طوق عصيان افكند و از ما دوري گزيند،

    روي فيروزمندي نخواهد ديد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/