2تا دانه توی خاک حاصل خیز بهاری کنار هم نشسته بودند.

دانه اولی گفت:من می خواهم رشد کنم.من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم....من می خواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم.......
وبدین ترتیب دانه رویید.

دانه دومی گفت:من می ترسم اگر ریشه هایم را در دل خاک سیاه فرو کنم نمی دانم در ان تاریکی با چه چیز هایی روبه رو خواهم شد.اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم امکان دارد شاخه های لطیفم اسیب ببینند....چه خواهند کرد اگر شکوفه هایم باز شودو ماری قصد خوردن انها را کند؟تازه اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینداحتمال دارد بچه های کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشندنه همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.
وبدین ترتیب دانه منتظر ماند.
آن عده از انسان ها که ازحرکت ورشد می ترسند به وسیله زندگی بلعیده می شوند