- برادر و خواهر شیری، برادر و خواهر شیری! اگر ما ندانسته ازدواج کرده بودیم و بعد ملتفت به این موضوع می شدیم کجای دنیا کفر می شد و کدام آسمان به زمین می آمد؟ اما حالا- اگر دستم به دست آن گیسو بریده برسد می دانم چه جوابش را بدهم. حالا برای من فقیه مذهبی شده و از حلال و حرام صحبت می کند. چطور این حلال و حرامی را در خصوص خودش رعایت نکرد. قحبه، سوزمانی، پستان بریده!
او سرانجام تاب نیاورد. مثل فانوس کاغذی تا شد و روی زمین نشست و شروع کرد به های های گریستن. منهم در کنارش نشستم سر بر شانه و بازویش نهادم و با همان زاری اشکهایم را با اشکهایش درهم آمیختم. بچه ها هر کدام در گوشه ای کز کرده خاموش و حیران ما را می نگریستند و سرشک آرام از دیده فرو می باریدند. این زاری دستجمعی تا زمانی که هوا تاریک شد و چشمهای ما به جز سپیدی چشمان همدیگر چیزی نمی دید ادامه یافت. سرانجام من خاموش شدم. اشکهای خود را از راه بینی قورت دادم و گفتم:
- بگذار برخیزم و برق را روشن کنم.
ما غافل بودیم که نامه دو رو داشت و ما فقط یک روی آن را دیده بودیم. این موضوع را چند دقیقه بعد، من وقتی فهمیدم که دوباره آن را برداشتم، صاف و صوف کردم تا از سر نو و در زیر نور برق، با دقتی بیشتر خطوطش را از زیر نظر بگذرانم. در پشت صفحه، پدرم چنانکه عادت او بود به شیوه ای درهم برهم از مسافرتش به کرمانشاه و قصرشیرین یاد کرده بود. ظاهراً، به دیدن پسرعمه هایم نرفته بود. اصلاً، زیرا چیزی از آنها ننوشته بود. از من خواسته بود که بچه ها را بردارم و به اهواز زادگاه خودم برگردم. کمی هم در لفافه نصیحتم کرده بود که نکند یک وقت بخواهم در تهران بمانم. از گربه من، سارا، نوشته بود که پنج بچه زائیده بود که اینک چشم باز کرده بودند. آنهم چه بچه های «شیرین و بازیگوشی» این دیگر خیلی مسخره بود. این گربه ابداً مال من نبود. زیرا من هیچ وقت در عمرم به گربه علاقه نداشتم. این گربه همان طور که قبلاً نوشتم خودش به خانه ما آمده بود. از بنفشه و بابک محبت دیده و ماندگار شده بود. یا شاید به علت دیگری بین چند خانه آنجا را پسند کرده بود. تابستان گذشته اولین بچه هایش را در خانه ما نهاده بود. پدرم در این خصوص داد سخن داده نوشته بود: «برخلاف تابستان که خیلی معو معو می کرد و همه همسایه ها متوجه شدند و آمدند و پرسیدند گربه شما چش می شه، این دفعه آرام بود. تابستان هر بچه که می زائید می آمد پشت پنجره راست می شد و با پنجول به شیشه می زد و خبر می داد. وقتی که چهار بچه اش را زائید، غذا پیشش گذاشتیم، تا بیست و چهار ساعت لب نزد و همنطوری پهلوی بچه هایش خوابید. این دفعه ابداً این کارها را نکرد. یک بچه بیشتر از دفعه پیش زائید و وقتی که غذا پیشش گذاشتیم فوراً برخاست خورد. خیلی آرام بود. فقط هی می خواست بچه ها را دندان بگیرد و از پشت بام پائین بیاورد که ما سوراخ راه پله را گرفتیم و مانعش شدیم. حالا خودش از دیوار می آید، غذایش را می خورد و برمی گرد. چه انسی به خانم بلی گرفته است. وقتی که غذایش را توی کاسه اش می ریزد نمی دانی چه کارها که نمی کند. پشت و پهلویش را به پای او می مالد. پیشانی و سفتی روی سرش را به دست او فشار می دهد.»
هوم، پدری که گربه را توی حیاط خانه سم داد و کشت، حالا گربه دوست شده بود و این مطالب بی اهمیت را موضوع نامه اش قرار می داد! او هیچ توضیح نداده بود که چرا نایستاده بود تا ما به تهران بیائیم و بعد آنها با هم به قم بروند. ننوشته بود که چطور نزدیک یک ماه من و بچه ها را بی خبر روی ساج داغ نشاند و در دیار غریب به انتظار نگه داشت. او خیال می کرد با بنفشه و بابک طرف است، از بچه گربه های من صحبت کرده بود. چه بهتر که صبر می کرد وقتی که خودش صاحب بچه می شد از بچۀ خودش یا حمام زایمان زنش برای من حرف می زد. نامه اینطور ادامه می یافت:
«خانم بلی شاید همین زودیها برای پسرش خط بنویسد و از او بخواهد که چرخ خیاطی و چند قلم از وسائل و لوازم مورد احتیاج فوری اش را از تهران به اهواز بیاورد. وقتی که او به اهواز آمد و همه ما عقل هامان را کنار هم گذاشتیم شاید بتوانیم در خصوص بعضی کارها تصمیمی بگیریم و نقشه ای بریزیم. ولی بهرحال نظر خانم اینست که کیوان در وضع فعلی باید دنبال همان رشته پدرش را بگیرد. در تهران یا اهواز یا جای دیگر- این مسئله ای است که باید روی آن مطالعه بشود. از وضع مزاجی خودم برایت بگویم، به حمدالله این روزها بد نیستم. فکر می کنم که برای هر کسی بعضی وقت ها مسافرتی لازم است. آدم از دلمردگی بیرون می آید و به زندگی خوشبین تر می شود. این روزها رابطه ام با موش موشک (روی کلمه را خط کشیده و به جای آن نوشته بود: با مرد برنج فروش) خیلی گرم است. او به تشویق من خیال دارد توی کار تجارت بیفتد و با پیدا کردن طرفهائی در کویت، بحرین و دیگر شیخ نشین های خلیج، به آن صفحات برنج صادر کند. خود من هم از آن پولی که گرفتم به شراکت با او سرمایه ای توی کار گذاشته ام. این روزها عرب ها از هر ملتی بیشتر پول دارند که نمی دانند چطور آنرا خرج کنند. تجارت با آنها هر چه هم رفت و ریز و سوخت و سوز داشته باشد باز صرف می کند. اینست که او اختیار دکان را به دست من داده و خودش بیشتر در آبادان یا خرمشهر است. من شب ها تا ساعت نه و گاهی ده در دکان هستم. چکنیم، آخر عمری این کاره شدیم. در حقیقت ضرری ندارد. هر چه باشد بهتر از زندگی نوکرمآبی است که آدم شش ماه چاق است شش ماه لاغر. من آن مرد بنا را دیدم. تو خوب کردی که نگذاشتی دیوار را خراب کند. من از این فکر منصرف شده ام. اگرچه او بیعانه را نمی خواهد پس بدهد. آنهم نوش جان او، من لزومی به گذاشتن در بین دو خانه نمی بینم. شاید یک روز ما نخواستیم این خانه را نگه داریم. آن وقت اگر صاحب آن خانه، موش موشک یا هر کس که هست، نخواست و نگذاشت که در را برداریم و دیوار به جایش بگذاریم چه خواهیم کرد؟ هوای اهواز و سرتاسر خوزستان، این روزها به شدت بارانی است. به طوری که خانم از وقتی که آمده هنوز فرصت نکرده است پایش را بیرون بگذارد. به معنی دقیق کلمه از خانه بیرون نرفته و در کوچه را ندیده است. وقتی هم که آمدیم شب بود و جائی را ندید. در حقیقت خودش هم چندان مایل نیست، می گوید به این وضع عادت دارد. ولی این طور که حس می کنم او تنها است، خیلی تنها، مخصوصاً شب ها که من دیر می آیم. اگر دور و برش شلوغ نباشد می ترسم که یک وقت خیالاتی بشود. زودتر بچه ها را بردار و با اولین قطار حرکت کن. چون نمی خواهم در این خصوص باعث زحمت کیوان بشوم، موقع آمدن، آن لباسهای مرا که توی گنجه است بردار و همراه خودت بیار. موضوع این نیست که من آنها را لازم دارم یا نه، موضوع این است که آدم نباید پشت سر خودش چیزهای کهنه و آت و آشغال جا بگذارد. از راه دور چشم های قشنگ تو را می بوسم و هر روز در انتظارت هستم. فلاحی پدرت».
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)