صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 93

موضوع: رمان عاشقم باش

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مجید لباس رو بر تن کرد و سریع از ما دور شد،مریم لبخندی موذیانه زدو گفت:
    - تا اون باشه دیگه هوس اذیت کردن من به سرش نزنه بنازم حکمت خدارو!دلم خنک شد بیچاره اونقدر دستپاچه شد که یادش رفت به شما خوش آمد بگه،خوب شد برای تحول سال خودش رو رسوند آخه همیشه سال تحویل کنار هم بودیم آقا جون نگران بود نکنه عزیز دردونه اش امسال نتونه مرخصی بگیره و خودش رو به موقع برسونه الان حتما پدر وپسر همدیگرو در آغوش گرفتن و بعدش هم ساعتها با هم حرف می زنن.
    گفتم:مریم جون چرا اینقدر حساسیت نشون می دی نکنه حسودیت می شه؟آهی کشید و گفت:
    - با به دنیا اومدنش مادرم رو از دست دادم روزای اول که نوزادی بیشتر نبود دوست داشتم درست و حسابی کتکش بزنم چون اون باعث مرگ مادرم شده بود اصلا بهش نگاه نمی کردم اما وقتی مادر بزرگ اونو تو آغوشم گذاشت مهرش به دلم افتاد از آنروز به بعد با اینکه خودم هفت سال بیشتر نداشتم مثل پروانه دورش می چرخیدم اما هیچ کس زحمتهای منو نمی دید همه فقط به اون توجه می کردن خصوصا پدرم که انگار دیگه مریمی وجود نداشت با اینکه در حقم خیلی ظلم شد اما بازم خیلی دستش دارم.
    آن شب ساعت یازده سال تحویل شد و ما همگی بر سر سفره دایی بودیم و او زا لای قرآن مقداری پول بیرون آورد و به همه ما عیدی داد.مادر با گریه گفت:
    - جای عطا خالیه کاش اونم اینجا بود.مریم گفت:
    - زن عمو به خاطر وسواسی که داره حتی یه روز هم روستا رو تحمل نمی کنه عمو خودش تنهایی میاد و یه روزه بر می گرده.
    دایی احمد که ناراحت به نظر می رسید سکوت اختیار کرده بود و مغموم و متفکر به سفره خیره شده بود،مادر برای اینکه او را از این حال و هوا خارج کند گفت:
    - راستی احمد جان ماشاالله مجید دیگه برای خودش مردی شده دیگه همین روزا باید براش آستین بالا سزنی و عروس به خونه بیاری!
    مریم در حالیکه شیرینی به دهان می گذاشت گفت:
    - آقا مجید خودشون آستیناشون و بالا زدند مثل اینکه گلوشون پیش دختر مش یوسف گیر کرده.
    مجید چشم غره ای به او رفت اما مریم ادامه داد:
    - البته سروناز خانم قبلا به آقا مجید ما ابراز علاقه کردن!
    مجید با تشکر به مریم گفت:
    - بهتره به مردم بهتون نزنی.
    - بهتون؟پس اون کیه که لب چشمه با تو حرف می زنه؟اگه سروناز نیست پس لابد جن و پریه اونم جن و پری که درست شکل سروناز!
    مادر گفت :
    - این چشمه هم برای خودش حکایتی شده،همیشه شنونده و نظاره گر زمزمه های عاشقونه خیلی از عشاق بوده.
    دایی کتاب قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت و گفت:
    - مثل اینکه خودتم یکی از اون عشاق بودی یادت رفته یکبار خودم زمانی که داشتی با علی خدابیامرز حرف می زدی مچت رو گرفتم.
    مادر سرش را پایین انداخت و آرام آرام اشک ریخت،می دانستم یاد آوری خاطرات گذشته قلبش را به درد آورده .مجید دستش را دور گردن مادرم انداخت و گفت:
    - عمه جان شما هم؟بابا ایول.
    مادر لبخندی زد و گفت:
    - من و علی آقا خیلی به هم علاقه داشتیم،اون یه بچه شهری بود و من یه دختر روستای.وقتی بهش گفتم ،من یه دختر روستایی ام فامیلت چی میگن؟تنها حرفش این بود که تو وقتی بیای تو فامیل ما با خوشگلیت دهن همشون بسته می شه !علی آقا تا روز مرگش از گل نازکتر بهم نگفت،خدا رحمتش کنه تو این دنیا که خیری ندید خدا تو اون دنیا بهش بده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم-3
    فردای آنروز وقتی از خانه بیرون می آمدم،مجید را در حال سواری دیدم .وقتی مرا دید به تاخت نزدیکم شد و گفت:
    - صبح بخیر.
    - صبح شما هم بخیر خوش به حالتون که سواری بلدید.
    - اگه دوست داشته باشی می تونم سوارت کنم.
    - اما من که بلد نیستم.
    - خوب من یادتون می دم هیچ کس از اول سوارکار به دنیا نیومده و همه کم کم یاد گرفتن اگه شما هم علاقه داشته باشین من یادتون می دم.با کمک مجید سوار اسب شدم البته از او خواستم که افسار اسب را رها نکند چون کمی می ترسیدم و به همراه او در حالیکه افسار اسب را محکم گرفته بود راهی چمنزار شدیم.در بین راه از من پرسید:
    - شما تا کی اینجا می مونید؟
    - نمی دونم بستگی به نظر مادر داره آخه ما بی خبر اومدیم اینقدر از کاری که لیلی انجام داد ناراحت بودیم که حتی به اونم چیزی نگفتیم ولی فکر کنم چند روزی به شما زحمت بدیم.
    - اتفاقا ما خوشحال می شیم که پیشمون باشید فقط کاش من بیشتر مرخصی داشتم .هنوز حرفش تمام نشده بود که سر و کله سروناز دختر مش یوسف از دور نمایان شد وقتی به ما رسید نگاه غضبناکی به مجید انداخت و با طعنه گفت:
    - پس بگو چرا از وقتی اومدی به دیدنم نیومدی ،آقا دلشون پیش شهری ها گیر کرده خوبه حق هم داری این خانم خوشگله کجا من ساده بدبخت کجا؟
    مجید به سرعت گفت:
    - سروناز اصلا معلومه چی میگی بهتره زودتر از شقایق معذرت خواهی کنی.
    سروناز رویش را برگرداند و بدون اینکه کلامی بگوید راهش را کج کرد و گفت.مجید خواست به واسطه دلجویی از من حرف بزند که گفتم:ممکنه کمکم کنی تا پیاده شم.بعد از اینکه از اسب پیاده شدم روبرویش ایستادم و گفتم:آقا مجید برو دنبالش بعضی خانمها خیلی حساسند و این حساسیت خیلی زود سوء تفاهم براشون ایجاد می کنه بهتره براش توضیح بدی.
    - اما اون اصلا اجازه نمی ده کسی حرفی بزنه همیشه همین طوریه بهتره صبر کنم تا خودش برگرده.
    - مگه شما دوستش ندارین؟نذارید از همین الان با یه سوءتفاهم همه چیز خراب بشه و کدورت بینتون پیش بیاد خواهش می کنم برید دنبالش منم می خوام کمی پیاده روی کنم تو خونه می بینمتون خداحافظ!بعد پیاده راه منزل را در پیش گرفتم در حالیکه با خود می اندیشیدم زمانی که به تهران بازگشتیم باید به سراغ تنها عشق زندگیم بروم و دوست داشتن خود را به او ابراز کنم.باید به او می گفتم که چندین ساله عشق او را در نهان خانه قلبم پنهان کردم باید همه می فهمیدند که من هم عشقی پاک در سینه می پرورانم.
    وقتی مجید به خانه برگشت سرخوش و سرحال بودم با دیدنش متوجه شدم که سروناز خانم او را بخشیده است و هردو منتظر وصال یکدیگر هستند.بالاخره مرخصی مجید به پایان رسید و باید به پادگان بر می گشت طی این مدت سوارکاری را به من آموخته بود و من به خوبی اسب سواری می کردم .زمانی که آماده رفتن شده بود به نزد مادر آمد و گفت:
    - عمه جون با پدرم صحبت کردین؟
    - آره عزیزم!قول داده بعد از پایان سربازیت سروناز رو برات خواستگاری کنه.
    مجید درحالیکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید مادر را غرق بوسه کرد و بعد از خداحافظی از همه راهی شد.
    دو روز بعد مادر به من اعلام کرد که برای رفتن آماده شویم حتی اصرار دایی هم فایده ای نداشت چون او نگران لیلی بود و به گفته خودش شب پیش خواب او را دیده بود.مادر در جواب اصرار دایی گفت:
    - احمد جان من یک مادرم،یک مادر هم نمی تونه تحت هیچ شریطی ناراحتی و رنج فرزندشو ببینه .من باید برم و ببینم تو این مدت چه بلایی سر خودش آورده دیشب تا صبح کابوس می دیدم.
    بیشتر از همه ما رضا از رفتن ناراحت بود چون در این چند روز با اسماعیل پسر مریم حسابی بازی کرده بودند،درحالیکه دامن مادر را گرفته بود با خواهش و اصرار گفت:
    - مامان جون تورو خدا یک ذره بیشتر بمونیم....
    - نه عزیزم!مگه نگفتی دلت برای آجی لیلی تنگ شده؟می خواهیم بریم پیش اون.
    - آجی لیلی که با ما قهره.
    - خوب می خوایم بریم باهاش آشتی کنیم.
    - آخ جون،آخ جون پس من عمو احسان و می بینم.
    مادر قطره اشکی را که از گوشه چشمانش روان شده بود پاک کردو گفت:
    - نه عزیزم دیگه عمو احسانی وجود نداره.
    - چرا؟
    - بعدا برات می گم عزیزم تو فقط زودتر حاضر شو که بریم وقتی اونجا رسیدیم آجی لیلی خودش همه چیزو برات می گه.
    - من می دونم که آقا سعید قراره شوهر آجی لیلی بشه من کهدوسش ندارم عمو احسان بهتره،اونو دوست دارم.
    وقتی عجز و ناتوانی را در چهره مادر خواندم،دست رضا را گرفتم و گفتم:خوشگل برو ببین اسماعیل کجاست؟و او را از مادر دور نمودم.
    دایی سینه ای صاف کرد و گفت:
    - بهتره دیگه غصه لیلی رو نخوری اونتصمیمش رو گرفته و خودش این مسیر و انتخاب کرده تو نمی تونستی اونواز این کار منع کنی.الانم با مخالفت با اون فقط بااعصاب خودت بازی می کنی پس خواهر خوبم بشین و فقط نگاه کن.مطمئنا یه روز متوجه اشتباهش می شه اما من امیدوارم خدا در هر شرایطی کمکش کنه .با بدرقه دایی،مریم و شوهرش ما سوار بر مینی بوس شده و روستا را ترک کردیم. ساعتها در راه بودیم تا به تهران رسیدیم با ورودمان دوباره موجهای غم به من هجوم آوردند با اینکه با خود عهد کرده بودم به این خودخوری پایان دهم و مرگ و شیون را برای خود یکی کنم اما باز ترس و دلهره اراده ام را سست کرده بود.مادر تلفنی احوال لیلی را از عمه گرفت و بعد از اطمینان از سلامتی او نفس راحتی کشید و گفت:
    - خدارو شکر حالش خوبه.
    یکی دو ساعت بعد از قطع تماس مادر و عمه،زمانی که سرگرم آب دادن به گلدانهای روی ایوان بودم زنگ خانه به صدا در آمد و باز هم مثل همیشه رضا دوان دوان خودش را به در حیاط رساند و آنرا باز نمود.لحظاتی بعد با خوشحالی خود را به من رساند و گفت:
    - اجی لیلی اومده.
    وقتی برگشتم لیلی را در حیاط حاضر دیدم البته تنها نبود سعید هم او را همراهی می کرد،آبپاش توی دستم ثابت مانده بود و مانند انسانی بی روح نظاره گر آن دو بودم.همانطور که از پله ها بالا می آمدند ،لیلی جلو آمد و گفت:
    - کو سلامت؟به وقتش که خوب زبون در می آری اما حالا انگار زبونتو گربه خورده بلد نیستی بگی خوش آمدید سال نو مبارک؟
    وقتی دید هاج و واج نگاهش می کنم مرا در آغوش گرفت و گفت:
    - سال نو مبارک دلم برات خیلی تنگ شده بود.
    صدایی سعید را شنیدم که گفت:
    - تعارف نمی کنی بیایم داخل دختر عمو؟
    سعی کردم بر خود مسلط شوم و به آرامی گفتم:بفرمایید!سال نو شما هم مبارک.لیلی زودتر وارد ساختمان شد و سعید پشت سر او زمانی که از جلویم رد می شد با کنایه گفت:
    - عجب خوش آمد گویی مختصر و مفیدی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبم را به دندان گزیدم تا صدایم در نیاید،وقتی پشت سرشان وارد شدم دیدم لیلی خودش را در آغوش مادر انداخته و مانند ابر بهار اشک می ریزد.انگار گریه اش دل مادر را به رحم آورد چون شروع به نوازش کردن او نمود.وقتی متوجه سعید شد لیلی را از آغوش خود جدا کرد و به او خیره شد.سعید جلو آمد و گفت:
    - می دونم دل پردردی ازمن دارید اما باور کنید چاره ای جز این نداشتم عشق است و چشمهایش به روی همه چیز بسته.خواهش می کنم مارو ببخشید و بذارین از نعمت یک خانواده خوب بهره مند باشیم .به شما قول می دم لیلی رو خوشبخت کنم و یه زندگی ایده آلی براش فراهم کنم.با اجازه شما من و لیلی چند روزیه که به عقد هم در آمدیم.سعید خم شد تا دستان مادر راببوسد اما او نگذاشت و با صدایی بغض آلود گفت:
    - امیدوارم به قولت وفا کنی.اون به خاطر تو دست از زندگیش شسته و خیلی از حرفهای فامیل رو به جون خریده.
    مادر که همه چیز رو تمام شده می دانست مبل را عصای دست خود کرده بود تا از زمین خوردنش جلوگیری کنه ،آرام روی اولین مبل نشست و من به آشپزخانه پناه بردم.در حالیکه بساط چای را آماده می ساختم اشک نیز از چشمانم سرازیرشده بود ،نه به خاطر دیدن لحظه وصال مادر و فرزند و آشتی کردن آنها بلکه جای احسان را در کنار لیلی خالی می دیدم و به سعید به دید یک غاصب نگاه می کردم و هنوز نمی توانستم او را به دید یک داماد ببینم،به یاد خوابی افتادم که قبل از ورود او به ایران دیده بودم از یاد آوری آن لرزه بر انداممم افتاد و زیر لب گفتم :حقا که گرگی بیش نیستی!
    - داری زیر لب با خودت چی می گی؟
    برگشتم و بدون هیچ کلامی به خواهرم نگریستم.
    - این طوری نگام نکن شقایق گناه که نکردم ،من عاشقم هیچ می فهمی چی میگم؟نه تو هنوز درک نمی کنی من این چند سال چی کشیدم.ما که به غیر از همدیگه کسی رو نداریم اگه قرار باشه تو هم با من سرسنگین باشی پس من به کی دل خوش کنم؟حالا بخند ببینم،خیلی وقته دلم برای خنده هات تنگ شده!به زور لبخندی زدم که درجواب گفت:
    - نه نشد این خنده مصنوعی بود تو هر وقت از ته دل می خندی چشمات با لبات باهم می خندن.
    دوباره به رویش لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که برگشتی منم دلم برات تنگ شده بود.خواستم سینی چای را ببرم که از دستم گرفت و گفت:
    - من می برم.
    با ظرفی میوه و چند بشقاب وارد سالن شدم و سعید را در حال هدیه دادن بسته ای به مادر دیدم،وقتی مادر آنرا گشود انگشتری با نگین فیروزه داخل آن بود.با تشکر گفت:
    - چرا زحمت کشیدین؟
    - قابل زن عمو و مادر خانم گلم رو نداره.
    مثل اینکه سعید قصد داشت با زبان چرب و نرمش که ارثیه پدر ومادرش بود دل مادر را به دست آورد،دو بسته دیگرهم روی میز گذاشت و گفت:
    - قابل خواهر خانم و برادر خان عزیزم را نداره.بدون اینکه بسته را بردارم فقط به گفتن ممنون،زحمت کشیدید اکتفا کردم.لیلی رضا را صدا کرد و هدیه او را که کیف مدرسه زیبایی بود به دستش داد.بعد هدیه مرا از روی میز برداشت و گفت:
    - نمی خوای بازکنی؟خوب بذار من برات بازش کنم!کاغذ کادو را به سرعت باز کرد و بلوز آبی نفتی زیبایی را بیرون آورد و جلویم گرفت وگفت:
    - دوسش داری؟
    - آره!خیلی قشنگه از هردوتون ممنونم!
    لیلی گفت:
    - سغید یک آپارتمان کوچک خریده و چند روزیه که اونجا ساکن شدیم تصمیم گرفتیم فردا شب یه مهمونی کوچک بگیریم و همه فامیل نزدیک رو دعوت کنیم شماهم در زمره اولین نفرات دعوت شده هستین.
    مادر با اکراه موافقت خود را اعلام کردانگار دریافته بود که دیگر چاره ای ندارد و باید سعید را به عنوان داماد قبول کند و در این میان رو ترش کردن هیچ گره ای از این مشکل را باز نخواهد کرد.لیلی و سعید خیلی زود خداحافظی کردند و رفتند که مشغول فراهم کردن باط مهمانی که به افتخار به هم رسیدنشان برگزار می کردند بشوند.
    فردای آنروز با اینکه حال و روز خوشی نداشتم تصمیم گرفتم برای عید مبارکی به دیدن ماهرخ بروم چیزی به اتمام تعطیلات نمانده بود و من باید هر طور بود به این آشفتگی خیال پایان می دادم بعد از اینکه تماسم را با ماهرخ قطع نمودم به مادر اطلاع دادم و حاضر شدم که به منزل آنها بروم.بعد از خداحافظی با مادر یواشکی منزل را ترک نمودم چون می دانستم اگر رضا متوجه شود که می خواهم به دیدن ماهرخ و نادر بروم می خواهد همراهم بیاید و من اصلا حوصله نداشتم.منزل آنها طبقه سوم یک مجتمع مسکونی بود وقتی دوستم در را به رویم گشود با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و با رویی گشاده گفت:
    - خوش آمدی پارسال دوست ،امسال آشنا!
    - باز که شروع کردی به متلک پروندن!صدای نادر بود که از پشت سر ماهرخ به گوش می رسید جلو رفتم و به او گفتم:سلام ،سال نو مبارک!
    - سلام سال نو شما هم مبارک خواهش می کنم بفرمایید،خیلی خوش آمدید.
    بعد از اینکه در کنار ماهرخ جای گرفتم از خلوت بودن خانه تعجب کردم و گفتم:پس پدر و مادرت کجان؟
    - رفتن شهرستان پیش پدر بزرگ و مادربزرگم،مثل اینکه مادربزرگکمی ناخوش احوال بود راستش قرار بود من هم برم اما پشیمون شدم.
    نادر گفت:
    - در واقع ایشون پاسوز من شدن،چون کار داشتم و نمی تونستم با اونا برم.
    - اصلا این طور نیست من خودم حال وحوصله نداشتم.
    - ای دروغگو تو همیشه به فکر اون پیرمردو پیرزنی.
    بعد از گذشت مدتی ماهرخ رشته سخن را در دست گرفت و یک ریز حرف زد با تعریف جوک و شوخی هایی که م یکرد باعث خنده منو نادر شده بود.در میان خنده هایم انگار همه چیز به یکباره به یادم آمدو خنده روی لبهایم ماسید،ساکت شدم و در خود فرو رفتم.نادر درحالیکه یک سیب را ماهرانه پوست می گرفت گفت:
    - ماهرخ جان اجازه بده دوستت هم حرف بزنه تو چقدر پر حرفی می کنی1
    ماهرخ با خنده گفت:
    - شقایق مثل همیشه شنونده خوبیه،کم حرف بود کم حرف تر هم شده.
    در دل گفتم :خدایا آیا روزی می رسد که من هک به این آشفتگی خیالم پایان دهم.ناخودآگاه آهی از سینه ام خارج شد که در پی آن نادر گفت:
    - شقایق خانم نهان کردن احساسات اصلا چیز خوبی نیست و باعث می شه انسان از درون نابود بشه وقتی به خودت می آیی که دیگه چیزی ازت باقی نمونده جز یک پوسته خالی نمی دونم چه کسی و چگونه تونسته قلب زیباتون و تسخیر کنه اما احساس می کنم تصمیم به عملی گرفتین که بر سر دوراهی گیر افتادین درسته؟
    آرام گفتم:در زندگی من یک راه بیشتر وجود نداره فقط توی این راه ترسی شدید به من غلبه کرده،از اطرافیانم می ترسم حتی از....
    کلامم را خوردم،نادر گفت:
    - حتی از اون هم می ترسید درسته؟می ترسید قبولتون نکنه؟
    با سکوت به او فهماندم که درست می گوید و او در ادامه سخنش گفت:
    - برای رسیدن به عشق باید پا به آنطرف ترس گذاشت چون این طرف هیچی نیست جز فاصله و حصار تنهایی پس به تصمیم خودت شک نکن و با اراده ای مصمم به طرف هرچی می خوای برو با شناختی که از شما پیدا کردم می دونم به گناه آلوده نمی شین. شما دختر پاکی هستین و دنبال چیزی هستین که خدای بزرگ اونو پاک و مقدس آفریده و بنده هاش و امر به ازدواج کرد.خیلی وقته احساسم می گه سختی ها زیادی در راه عشق می کشید اما بالاخره عاقبت خوبی دارن پس هرگز تسلیم نشو.ماهرخ گفت:
    - داداش طوری حرف می زنی که انگار غیبگو هستی و پی به مکنومات قلبی دوست ما بردی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - فقط خداست که از آینده خبر داره من فقط احساس می کنم نمی دونم چطوری اما خدا یه حس قوی به من داده البته خدا هرچی که بخواد همون می شه و اونه که روی پیشونی آدما تقدیرشون رو رقم زده و ما بنده ها هیچ کاره ایم.مگه نشنیدی که می گن،به نام خدای عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب .از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به درآید.
    حرفهای زیبای نادر تاثیر زیادی در من گذاشت و باعث شد دل و جراتم زیاد شود.زمانی که خواستم خداحافظی کنم ،نادر گفت:
    - تصمیم درستی گرفتید مطمئن باشید خدا کمکتون می کنه.
    گاهی می اندیشیدم برادر دوستم بیش از آنچه می گوید می داند اما خودش همیشه منکر آن می شد.زمانی که به خانه رسیدم با تضرع و التماس از مادر خواهش کردم از رفتن به مهمانی خواهرم مرا معاف کند.ولی او د رجواب گفت:
    - ممکنه دیگران فکر کنند نیامدنت از روی حسادتِ!گفتم : دیگه حرف هیچکس برام مهم نیست از حالا به بعد باید بتونم با زخم زبون دیگران کنار بیام.با تعجب گفت:
    - منظورت چیه؟
    - هیچی همین طوری گفتم!به هر حال از قول من معذرت خواهی کنید و بگید حالش خوب نبوده1
    دستش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
    - تو تب داری و رنگتم پریده می خوا منم نرم و کنارت بمونم اصلا بهتره آماده شی بریم دکتر.
    - نه مادر من مشکلی ندارم اگه یه کم استراحت کنم حالم خوب میشه.
    راست می گفت تب داشتم اما نه تبی معمولی،به قول معروف تب عشق بود که برای فردا لحظه شماری می کرد و نمی دانست عاقبت این عشق آیا به نافرجامی خواهد کشید یا بالعکس زیبا و فرجام دار خواهد شد.آنشب به مهمانی خواهرم نرفتم و یک قرص آرامبخش خوردم وبا حالی منقلب به رختخواب خزیدم در حالیکه زیر لب زمزمه می کردم شب بخیر ای عزیزتر از جانم،شب بخیر ای مهربان ،فردا خواهم آمد به سویت. نمی دانم کی به خواب رفته بودم که حتی متوجه آمدن مادر و رضا نشده بودم.وقتی چشم گشودم صبح شده بود با عجله نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ای وای دیر شد.وقتی از اتاقم بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم فمادر در حال آماده کردن صبحانه بود با تنی خسته و خواب آلود گفتم :سلام صبح بخیر.
    - سلام عزیزم برو دست و صورتت و بشور وبیا صبحانه بخور بیدارت نکردم چون به خواب نازی فرو رفته بودی با خود گفتم امروز روز اول بازگشایی دبیرستان فکر نمی کنم مشکلی باشه اگه امروز نری سرکلاس.
    - نه مامان جان حتما باید برم لطفا برام یه ساندویچ درست کنید تو راه می خورم ،من می رم حاضر بشم.
    زمانی که خواستم خانه راترک کنم فکری به ذهنم رسید و گفتم:
    - مامان جان من برای نهار نمی ام اگه اشکالی نداشته باشه می خوام به منزل یکی از دوستانم برم.
    - اشکالی نداره فقط سعی کن زود برگردی.
    یک سلام نظامی دادم و گفتم:به چشم قربان.
    - چیه ؟سرحالی؟
    صورت مادرم را بوسیدم و از او دور شدم.در راه یادم افتاد که در مورد مهمانی لیل وسعید هیچ از او سوال نکردم از خودمتعجب نمودم که چقدر خواهرم برایم بی اهمیت شده بود و من دیگر به او فکر نمی کردم خیالات وتصورات ذهن من در جای دیگر دودو می زد.
    برای اولین بار به مادرم ردوغ گفته بودم و می دانستم که این آخرین دروغ نیست.شنیدم که خانم میرزایی دبیر ادبیات فارسی به مرخصی رفته و آقای سماعی جایگزین اوشده است،زمانی که سر کلاس آمد ماهرخ نگاهی به سرتا پایش انداخت و یواشکی در گوشم گفت:
    - دماغش تو آفسایده!
    به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:شد یکی سر کلاس ما بیاد و تو براش عیب نتراشی؟
    - خوب تقصیر من چیه؟دماغش زودتر از خودش وارد کلاس شد!
    - خجالت بکش زشته اینقدر پشت سر مردم حرف نزن!
    ناگهان صدای استاد سماعی ما را به خود آورد که گفت:
    - خانمها مثل اینکه درد ودل زیاد دارید اگه این چهاردهروز براتون چهارده سال شده می تونید تشریف ببرید بیرون و تا دلتون می خواد با هم حرف بزنید.
    من ساکت شدم و سرم را پایین انداختم اما ماهرخ که مثل همیشه حاضر جواب بود گفت:
    - ببخشید استاد صحبت از توپ و آفساید بود.
    با آرنج به پهلویش زدم که بلکه بیشتر از این آبرو ریزی نکند .آقای سماعی گفت:
    - عجب پس خانمها فوتبالیس هم هستین!
    بعد دفتر کلاس را گشود و گفت:
    - لطفا خودتون رو معرفی کنید.
    ماهرخ زودتر از من بلند شد و گفت:
    - ماهرخ توابی.
    - منم،شقایق اقبالی!
    آقای سماعی عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت:
    - هر دوتون جزشاگردای ممتاز هستین خصوصا شما خانم اقبالی توی دفتر کلاس بهترین نمرات رو داری پس بهتره اخلاقتون رو هم درست کنید چون کلاس من جای شوخی و مسخره بازی نیست حیفه که بخواین با من شروع بدی داشته باشین.
    حسابی خجالت زده شده بودم از اینکه در اولین جلسه کلاس به واسطه ماهرخ که همیشه لودگی و مسخره بازی در می آورد من هم دختری لوس و مسخره جلوه داده شوم در حالیکه اصلا با روحیه ام سازگار نبود و همه دوستانم هم می دانستند که من چوب خوشمزگیهای ماهرخ را می خوردم و همیشه در برابر اعتراضم با یک ببخشید دهن مرا می بست.
    بعد از تعطیل شدن دبیرستان به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم تا خودم را هرچه زودتر به معبودم برسانم ،معبودی که سالها برایم دست نیافتنی بود و فقط به دیدنش دل خوش بودم و حالا سرنوشت او رااز عشقش جدا کرده بود و من می رفتم که راز درونم را برایش آشکار سازم در حالیکه اضطرب و تشویش سراسر وجودم را فراگرفته بود .چندین بار خواستم برگردم اما به خودم تشر زدم که به راه خودت ادامه بده.مگه خودش نبود که بهت گفت ،نباید خودتو آزار بدی باید برای کسی درد دل کنی تا عقده هات خالی بشه.آنروز خبر نداشت کسی که سالها دل در گرو عشقش سپرده ام و روز به روز به آن عشق افزون می شود خود اوست!.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم-1
    وقتی به پشت در باغ رسیدم با دستانی لرزان زنگ را فشردم و صدای مرجان را شنیدم که گفت:کیه؟
    می دانستم روی صفحه مانیتور چهره ام را می بیند بنابراین گفتم:
    - اگه ممکنه به آقای مظاهر اطلاع بدید اومدم ایشون رو ببینم.
    با لحنی سرد پاسخ داد:
    - اگه ممکنه چند لحظه صبر کنید.بعد از دقایقی در باغ گشوده شد .وقتی قدم به درون باغ گذاشتم بابا علی به استقبالم آمد و گفت:
    - به به یار آمد و بوی عنبر آورد!کجایی تو دخترم ؟
    - سلام بابا علی!
    - سلام دخترم خوب مارو فراموش کردی خوش آمدی،اصلا باورم نمی شد وقتی مرجان منو صدا کرد و گفت که شما آمدید خیلی خوشحال شدم!
    - شما لطف دارین ،آقا حالشون چطوره؟بابا علی سری تکون داد وگفت:
    - چی بگم شقایق خانم بعد از رفتن خانم انگار این خونه هم طلسم شده دیگه هیچ جنبنده ای پا به این خونه نذاشته یعنی آقا قدغن کردن که ما،درو به روی کسی به غیر از پدر و مادر و خواهرشون باز کنیم اما مثل اینکه به شما اجازه ورود دادند شاید هم خدا خواست تا طلسم این خونه با ورود شما شکسته بشه.آقا که هیچ حرفی نزدند فقط گفتن که این خونه دیگه خانمی نداره لااقل شما بگین چه اتفاقی افتاده که این طوری آقا رو زیرورو کرد این باغ که همیشه پر از مهمان بود الان چند ماهه که سوت و کورشده. به نزدیک ورودی ساختمان رسیده بودیم که بابا علی دوباره گفت:
    - آقا خیلی عوض شدن دیگه اون آقای همیشگی نیستن!لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم :نگران نباش انشاا... همه چیز درست می شه غصه نخور بابا علی !و بعد وارد ساختمان شدم.در بدو ورودم با بی بی جان،مرجان و خاتون که در کنار هم ایستاده بودند و با تعجب مرا می نگریستند مواجه شدم تنها کسی که جلو آمد و در آغوشم گرفت بی بی جان بود بقیه فقط سلام کردند بدون هیچ سوال و پرسشی انگار ترس بر همه مستولی شده بود!مرجان با آرامی گفت:
    - آقا گفتند شما رو راهنمایی کنم به سالن پذیرایی ایشان هم الان می آن،بفرمایید.
    وقتی داخل آن سالن بزرگ و زیبا شدم آنقدر درونم اشوب به پا بود که نتوانستم بنشینم بنابراین خود را سرگرم نگاه کردن به اطرافم کردم سالن پر بود از تابلو های نفیس و گران قیمت که اکثرا مینیاتور بودند می دانستم که احسان به مینیاتور علاقه خاص دارد و همیشه زیباترین آنها را خریداری می کند.روبروی بزرگ ترین تابلو ایستادم قبلا هم انرا دیده بودم و علاقه زیادی به این تابلو داشتم ،زنی بود به شکل فرشته ای بالدار که چندین مرد در مقابل او زانو زده بودند .آنقدر محو تابلو شده بودم که ورودش را احساس نکردم فقط صدایش را شنیدم که گفت:
    - تابلوی زیبائیه درسته؟
    برگشتم به طرفش و با دیدنش یکه خوردم خدایا یعنی این خود احسان بود که در مقابلم ایستاده بود چقدر تغییر کرده بود مردی که انقدر تمیز و مرتب بود که حتی من یکبار هم با ریش نتراشیده او را ندیده بودم حالا ریشهایش آنقدر بلند شده بود که از چانه اش آویزان بودند موهایش هم کاملا روی پیشانیش را فرا گرفته بود فقط از روی چشمان درشت و سیاهش می شد او را تشخیص داد با اینکه موهایش شانه کرده و هنوز لباسهایش تمیز بودند اما قیافه اش 180 درجه تغییر یافته بود .هنوز هم زیر نگاههای موشکافانه و جذابش دوام نمی آوردم سرم را به زیر انداختم و گفتم:سلام آقا احسان.
    - سلام!فکر نمی کردم یک روز دوباره ببینمت حالت چطوره؟
    - خوبم ممنون شما چطورید؟
    اشاره ای به خودش کرد و گفت:
    - از این بهتر نمی شم.بعد به تابلو نزدیک شد و ادامه داد:این تابلو فقط یه رویاست زنان هیچ وقت فرشته نمی شن اونا فقط زن هستن با دنیایی ناشناخته که هیچ مردی نمی تونه اونا رو بشناسه!
    با حرفهایش پتکی آهنین بر سرم زد من که آمده بودم همه چیز را برایش فاش کنم ناگهان پشیمان شدم و تصمیم گرفتم لب فرو ببندم و مثل همیشه ساکت شوم،می ترسیدم مرا هم متهم کند به اینکه هیچ تفاوتی با خواهرم ندارم.
    - اومدی اینجا که مثل همیشه ساکت باشی یا اینکه واقعا برای دیدن من آمدی؟
    آرام گفتم:برای دیدن شما اومدم اما راستش شوکه شدم چون شما خیلی تغییر کردین ،هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز شما رو به این شکل ببینم .لبخند تلخی زدو گفت:
    - عجب پس انتظار نداشتی منو توی این وضعیت رقت بار ببینی؟حتما الان دلت برام می سوزه؟
    با اشکی که درون چشمانم حلقه زده شده بود نگاهش کردم و گفتم:من چه گناهی کردم که دوست دارید با حرفاتون آزارم بدین.
    - هیچ فقط منظورتون رو از اومدن به اینجا نمی فهمم!
    - من نمی دونستم که با آمدنم شما رو ناراحت می کنم ببخشید که مزاحم شدم خداحافظ.
    وقتی خواستم دستگیره را بچرخانم به طرفم چرخید و با صدایی تحکم آمیز گفت:
    - بیا بشین ،من یا هیچ وقت کسی رو به خونم راه نمی دم یا اگه راه دادم هرگز اونو بیرون نمی کنم.تو نه مزاحمی نه باعث ناراحتی من شدی تازه خوشحال هم شدم.بیا برام تعریف کن ببینم مادر حالش چطوره؟رضا هنوز از من یاد می کنه؟برگشتم و درست روبرویش نشستم باز هم داشتم زیر نگاهش خرد می شدم نمی دانستم از کجا باید شروع کنم و علت آمدنم را چه چیزی توصیف کنم،گفتم:مادر و رضا حالشون خوبه اونا اطلاع ندارن که من به دیدن شما آمدم این چند ماه خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم.راستش می ترسیدم بیام و شما منو به خونتون راه ندین اما بعد با خودم گفتم ،مرگ یکبار شیون هم یکبار.در مورد رضا هم باید بگم همیشه اسم عمو احسان سر زبونشه ما همگی به یادتون هستیم.
    نگاه سوزنده اش را به من دوخت و گفت:
    - یعنی باور کنم من براتون مهم بودم پس بیخود نبود که شما رو مثل المیرا دوست داشتم پس مهر خواهر و برادری شما رو اینجا کشوند به هر حال ممنون از اینکه به یادم بودین من هیچ وقت شما و مادر جان رو مقصر نمی دونم این سرنوشت من بود.
    از شنیدن نام خواهر یکه خوردم انگار ظرف آب سردی روی تمام احساساتم ریختند و تمامی حرفهایی که اماده کرده بودم که به او بگویم فراموش شدند من چطور می توانستم دوست داشتن و عشق خود را ابراز کنم در صورتیکه او مرا خواهر خود می خواند وقتی سکوتم را دید بی ملاحظه گفت:
    - حال شوهر خواهر جدیدتون چطوره؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:شماهمه چیزو می دونید؟تلخ و گزنده جواب داد:
    - خیلی وقته که از همه چیز با اطلاعم البته تا قبل از تقاضای طلاق فکر نمی کردم بخواد با سعید ازدواج کنه چون همیشه از خانواده عموت به بدی یاد می کرد اما حالا فهمیدم که اون هیچ وقت نتونست عشقشو فراموش کنه و این چند سال فقط منو به بازی گرفت.
    آه حسرتی کشید و گفت:
    - کاش زودتر از این متوجه می شدم ،چقدر احمق بودم که چندین سال خودمو با خیال عشقش سرگرم کردم.
    گفتم:من هنوز نتونستم به خودم بقبولانم که او دامادمون شده !
    - شاید به خاطر اینکه فکر می کردین یه روز خودتون همسر اون میشین!
    - باور کنید من هیچ علاقه ای به او نداشتم شما اشتباه می کنید.
    - ممکنه چون من حتی نتونستم همسر خودمو بشناسم چه برسه به شما من روانشناسیم خیلی ضعیفه!
    برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:چقدر شما تغییر کردین.
    - چطور؟خیلی بد قیافه شدم،البته فکر نکنین که تو موهام شپش لونه کرده من هر روز حمام می کنم.
    - راستش هیچ وقت شمارو با ریش و موی بلند ندیده بودم اما صادقانه بگم حتی اینطور هم قیافه تون جذابه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جدا؟پس به خودم امیدوار باشم چون تا حالا فکر می کردم شبیه جنگلیها شدم و هر کس مراببیند حالش از من بهم می خورد.
    سکوت کردم او هم همین طور در حالیکه موشکافانه مرا نگاه می کرد انگار می خواست از راز درونم آگاه شود اما نمی توانست منتظر بود خودم لب به سخن بگشایم،می دانستم او هرگز در ذهنش نمی گنجد که من قصد داشتم اعتراف عشق و دلدادگی در مورد او کنم.
    تقه ای به در زده شد و بعد خاتون با سینی قهوه وارد شد همین طور مرجان با ظرف میوه و شیرینی،خاتون با همان چشمان ریزش لحظه ای چشم از من برنمی داشت احسان گفت:
    - بذارید روی میز وبرید خودم پذیرایی می کنم.وقتی آن دو از سالن بیرون رفتند احسان فنجان قهوه را برداشت و گفت:
    - نگران نباش طبعت به یادم مونده مطمئن باش قهوه تلخ به خوردت نمی دم،مثل همیشه همراه با شکر و شیر درسته؟
    - بله متشکرم.بعد در دل گفتم خدایا تو برای هر کسی قسمتی رقم زده ای اگر قسمت و نصیبم کس دیگری است تورو به خداوندی خودت اونو با احسان معاوضه کن !خدایا بهم قدرت بده تا بتونم حقیقتو بهش بگم.وقتی داشتم فنجان قهوه را از دستش می گرفتم لرزش دستانم انقدر تابلو بود که متوجه شد و گفت:
    - چرا اضطراب داری نکنه از من می ترسی؟اوه فراموش کرده بودم تازگیها شکل لولو شدم.
    لبخندی تصنعی زدم و گفتم:از شما نمی ترسم اما نمی دونم چرا اینطوری شدم باید زودتر برگردم چون ممکنه مامان نگرانم بشه آخه گفتم که میخوام به منزل یکی از دوستانم برم اگه می گفتم که می خوام بیام اینجا حتما مانع می شد به همین خاطر مجبور شدم که دروغ بگم.
    - شما دروغ نگفتین چون من هنوز هم دوست و برادر شما هستم.هر کاری داشتی به من بگو مطمئن باش در هر شرایطی کمکت می کنم .من همیشه تورو دختری مهربان و دلسوز دیدم و برات ارزش زیادی قائلم،پس هیچ وقت شرمنده نباش چون تو مقصر نبودی.دوست دارم تو هم منو همون احسان قبلی بدونی .هر دو شروع به خوردن قهوه نمودیم و من متوجه زیر چشمی نگاه کردنش شدم دیگر طاقت نگاههایش را نداشتم بلند شدم و گفتم:اگه اجازه بدین دیگه مرخص می شم.
    - کجا با این عجله تو که تازه اومدی بهتره بمونی ناهار و با هم بخوریم.
    - متشکرم!آمده بودم فقط شما رو ببینم باور کنید جاتون تو خونه خیلی خالیه همیشه رفتار و کردارتون جلوی چشممه و خیلی سخته که بتونم فراموشتون کنم.
    لحظه ای ساکت شدم تمام بدنم گر گرفته بود و مطمئن بودم گونه ام سرخ شده آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.زبانم قاصر بود ،واقعا دیگر نمی توانستم حرفم را ادامه بدهم.او که سکوتم را دید گفت:
    - ممنون که نگرانم شدی راستی اوضاع زبان انگلیسیت چطوره؟پیشرفت داشتی یا نه ؟
    - خیلی بد!پیشرفت که نکردم هیچ بدتر هم شدم،من فقط به درس دادن خودتون عادت کردم و دیگه حرف هیچ دبیر زبانی تو مغزم فرو نمی ره،هر چی درس می ده من فقط نگاه می کنم اما حواسم جای دیگه ای!
    خندید و گفت:
    - اگه اینطوره حاضرم هنوز معلمتون باقی بمونم و مثل گذشته زبان انگلیسی رو براتون راحت و آسان کنم.
    بدون تعارف و با خوشحالی گفتم :البته اگر مزاحم نیستم.نمی خوام خلوت شما رو به هم بزنم.
    - من برای خودم خلوت نساختم فقط کمی تغییر کردم که خودم هم قبول دارم و دوست دارم نا زمانی که همه چیز رو فراموش می کنم همین طور باقی بمونم.من طبق روال همیشه به شرکت می رم و بر میگردم شما می تونید جمعه ها به اینجا بیاین تا اگر مشکلی داشتید کمکتون کنم.
    با شادی گفتم:چه قدر خوب،البته پرویی منو ببخشید ولی من به درس دادن شما احتیاج دارم پس جمعه حتما به اینجا می ام.
    - خوشحال می شم ،می تونید رضا رو هم با خودتون بیارید.
    - نه رضا نه،اون هنوز زبانش چفت و بس نداره و همه چیز رو به مادر می گه و می دونم که اون مخالفت می کنه برای همین چیزی به اون نگفتم.تبسم شیرینی کردوگفت:
    - هر طور میلتونه.
    از او خداحافظی نمودم و در برابر دیدگان متحیر خدمتکاران باغ را ترک کردم در حالیکه خوشحال بودم به بهانه یادگیری زبان انگلیسی می توانستم او را ملاقات کنم.
    از آنروز به بعد تا یک ماه هر جمعه به دیدن احسان می رفتم نا او اشکالات مرا در زبان انگلیسی حل کند البته گاهی اوقات هیچ مشکلی در این درس نداشتم اما دیگر قلبم از آن خودم نبود و هر هفته انتظار رسیدن جمعه را می کشیدم،به مادر گفته بودم در دبیرتان کلاس فوق العاده داریم و او هم که هرگز از من دروغ نشنیده بود حرفم را باور کرده بود. طی این مدت فقط یکبار به منزل خواهرم رفتم و انهم زمانی بود که سعید به ما اطلاع داد لیلی حالش خوب نیست وقتی با عجله به آنجا رفتیم او را زیر سرم دیدیم.میترا با دیدن نگرانی مادر گفت:
    - چیز مهمی نیست زن عمو دکتر گفته که تا چهار ماه این ویار ادامه داره.
    مادر که تازه متوجه قضایا شده بود گفت:
    - به این زودی؟اصلا فکرش رو هم نمی کردم.زن عمو با طعنه گفت:
    - زیاد هم زود نیست فراموش کردید که لیلی خانم پنج سال هم با شوهر سابقش زندگی کرده و بچه دار نشده؟خوب ما حق داریم زودتر نوهء خودمون رو ببینیمپ1صورت مادر از فرط ناراحتی قرمز شده بود اما خود را کنترل کرد و سخنی بر زبان نیاورد،سعید با عصبانیت گفت:
    - ممکنه اینقدر حرفهای صد تا یه غاز نزنید با همین چرندیات و اخلاق بدتون باعث شدین چند سال من و لیلی از هم دور باشیم ولی من به لیلی قول دادم که اگه بخواین مثل گذشته آزارش بدین اونو بردارم و به ژاپن برگردم.
    زن عمو که تهدید سعید را جدی تلقی نمود گفت:
    - من که چیزی نگفتم ما همه خوشحالیم که داریم نوه دار می شیم و همه لیلی رودوست داریم.
    وقتی به منزل بازگشتیم ،رضا با ذوق گفت:
    - آجی من دارم دایی می شم.
    - آره عزیزم یه دایی کوچولو.
    - خدا کنه پسر باشه تا با من بازی کنه،من تمام اسباب بازیهامو برای اون نگه می دارم .پس کی می آد؟
    - هنوز خیلی مونده عزیزم باید نه ماه صبر کنیم.
    مادر رضا را غرق بوسه ساخت و گفت:
    - پسرک ساده من،کاش آدمیزاد همیشه بچه باقی می موند بدون هیچگونه نیرنگ و ریایی اما افسوس هرچی بزرگتر می شه می فهمه برای ادامه زندگی باید همرنگ جماعت بشه.
    - اما من این فرضیه رو هیچ وقت قبول ندارم،هر کس باید به خاطر خودش زندگی کنه چون به من ثابت شده اگر بخواهی به خاطر دیگران به زندگی ادامه بدی مجبور می شی مردگی کنی نه زندگی.خداوند می گه من به شما بهترین نعمت ها رو دادم تا از زندگی لذت ببرید اما گناه نکنید.مادر آهی کشید و گفت:
    - تو هنوز سردی و گرمی روز گار به تنت نخورده تا درک کنی که من چی می گم اما هر روز از خدا می خوام که خوشبخت بشی.لیلی با جدایی از احسان چندین سال منو پیرتر کرد!شنیدی که امروز چطور اولین متلک خودشون و بارم کردن،باز جای شکرش باقیست که سعید فعلا طرفدار لیلیه اما من این خانواده رو خوب میشناسم و می دانم که اگر سر لج بیفتن دائما با حرف و گوشه کنایه هاشون باعث آزار و اذیت می شن این من بودم که همیشه در مقابلشون سکوت کردم تا بلکه خجالت بکشن اما مطمئن نیستم لیلی بتونه جلوی زبونش رو بگیره!
    - مامان شکر خدا که فعلا لیلی مشکلی نداره و از زندگیش راضیه در واقع خودش این زندگی رو انتخاب کرد پس باید بتونه از پس مشکلاتش بربیاد.شما اینقدر خودخوری نکنید مگه یادتون رفته که دایی احمد چقدر بهتون سفارش کرد؟
    - نه یادم نرفته اما فکرو ذهنم شده احسان مرد نازنینی بود.هر جای خونه رو که نگاه می کنم جای خالیشو احساس می کنم حتی گاهی صداش رو می شنوم که منو مادر جان خطاب می کنه اما همین که برمی گردم می بینم خیالی بیش نبوده.
    جلو رفتم و دستان پر مهرش را دردست گرفتم و گفتم:حتما حکمت خدا بوده مطمئن باشید او هم خدایی داره که تنهاش نمی ذاره.
    و بعد دردل گفتم((خدایا اگه منو به اون برسونی هیچ وقت تنهاش نمی ذارم)).
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم-2
    باز هم لحظه دیدار فرارسید کتابهایم را داخل کلاسور گذاشتم و به نزد مادرم رفتم ،در حال آشپزی بود گفتم:کاری ندارید ؟من دارم می رم.
    - نه عزیزم خدا به همرات فقط با خودت چتر بردار چون هوا بارونیه.
    - نه مامان جان بارون کجا بود هوای به این خوبی.
    - خلاصه از ما گفتن بود به نظر من که امروز بارون می آد.
    با قلبی مالامال از عشق راهی منزل معبودم شدم ،معبودی که بعد از خدا دیوانه وار دوستش داشتم.روزگاری از خدا می خواستم مردی سر راهم قرار دهد که حداقل پنجاه درصد شبیه احسان باشد اما خدا امروز همه راهها را برایم باز کرده بود تا من به خود او برسم اما ترس و اضطرابی که بر من مستولی شده بود این اجازه را به من نمی داد که لب به سخن باز کنم.وقتی از تاکسی پیاده شدم باران شدت گرفته بود و من ناراحت از اینکه چرا پیش بینی مادر را سرسری گرفتم با لباسهای خیس به خانه باغ رسیدم،وقتی بابا علی در را به رویم گشود چتر را روی سرم گرفت و گفت:
    - آقا رفتن دنبال شما گفتن تو این بارون خیس میشین مثل اینکه می دونستن شما چتر با خودتون نمی آرین.
    - اما من ایشون رو ندیدم کاش بابا علی نگذاشته بودی بره ،حالا اگه ممکنه باهاش تماس بگیر بگو که من رسیدم.
    - به روی چشم خانم!فقط شما زودتر برید داخل تا سرما نخورید،عجب بارونیه خدا کنه زود بند بیاد اگه نه سیل راه می افته .
    در حالیکه آب از سر و رویم می چکید وارد ساختمان شدم،بی بی جان به طرفم آمد و گفت:
    - خدا مرگم بده خیس آب شدی،خاتون زودتر برو یک دست لباس از کمد بالا بیا تا شقایق خانم عوض کنه بعدم باید خودشو گرم کنه.
    خاتون با ناراحتی گفت:
    - اما آقا ناراحت می شن ایشون گفتن حق نداریم وارد اتاق لیلی خانم بشیم.
    - مال غریبه که نیست لباسهای خواهرشه برو بیار جواب اقا رو خودم می دم.
    خاتون به طرف اتاقی که سابقا به لیلی تعلق داشت رفت،در همین موقع در باز شد و احسان هم داخل شد.مرجان به طرف او دوید و بارانیش را از تن در آورد،بلند شدم و بعد از سلام گفتم:شرمنده حسابی به زحمت افتادین !
    - این چه حرفیه؟کاری نکردم کاش حداقل زودتر حرکت کرده بودم که اینقدر خیس نمی شدی حالا هم زودتر لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.
    بی بی جان گفت:
    - آقا با اجازه شما خاتون و فرستادم از اتاق بالا لباس بیاره ببخشید که دستور شما رو نشنیده گرفتم چاره ای نداشتم .احسان لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
    - اشکالی نداره شقایق زودتر لباستو عوض کن من توی کتابخانه منتظرت هستم. می دانستم خواهرم بسیاری از لباسهایی را که احسان برایش خریداری کرده بود را با خود نبرده است او تنها با یک چمدان به خانه پدریش باز گشت حتی مهریه خود را بخشید و گفت من از زندگی احسان هیچ سهمی ندارم و باید به همه ثابت بشه که ثروت احسان برایم پشیزی ارزش نداره.اما احسان آن اتاق و وسایلش را قرنطینه کرده بود و اجازه نمی داد حتی برای نظافت کسی وارد آن اتاق شود.
    با کمک خاتون لباسهایم را عوض نمودم و یک ماکسی شیری رنگ بر تن کردم و به سمت کتابخانه رفتم ،در حالیکه با خود می اندیشیدم آیا ممکن است امروز بتوانم همه چیز را به او بگویم و قفل قلبم را بگشایم.وقتی که داخل شدم بدون اینکه مرا برانداز کند گفت : بشین تا درس امروز رو شروع کنیم .جلسه قبل تا کجا پیش رفتیم.
    روبه رویش کهنشستم او شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و رفع اشکالاتی که اکثر آنها را خوب بلد بودم اما این بهانه ای بود برای بیشتر ماندن در کنارش.زمانی که متوجه شد همه گفته هاش را به خوبی یاد گرفته ام کتاب را بست و نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
    - برای آینده چه تصمیمی داری؟
    از شنیدن سوالش یکه خوردم و گفتم:منظورتون تحصیلیه؟
    - هم تحصیل هم ازدواج!مگه نمی خواستی به دانشگاه بری به نظرم تو هدفت همیشه همین بود.
    - بله دوست دارم ادامه تحصیل بدم.
    - ازدواج چی؟تا به حال به اون فکر کردی؟یا فکر می کنی هنوز برات زوده و ترجیح می دی اول به تحصیلاتت برسی؟البته منم فکر می کنم برای ازدواج بچه ای!
    نگاه متعجبم در نگاهش گره خورد و ناگهان قدرتی عجیب در وجودم احساس کردم و تصمیم گرفتم همه چیز را بازگو کنم.اگر می دانست این بچه چه تقاضایی از او دارد؟در دل از خود سوال می کردم و از خدا می خواستم که بدون هیچ واهمه ای حرف دلم را باز گو کنم خود نیز احساس می کردم امروز حالم با روزهای قبل تفاوت دارد و تا نگویم آرام نخواهم شد.
    سرم را پایین انداختم و با خودکارم مشغول بازی شدم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: فکر کردن به ازدواج سودی برای من نداره چون کسی رو دوست می دارم که هیچ علاقه ای به من نداره ،همه روانشناسان می گن باید سعی کنیم علاقه دو جانبه باشه پس فکرکردن برام توفیری نداره.
    - چی؟تو به کسی علاقه داری؟اصلا باورم نمی شه که توداری این حرفو می زنی؟ فکر می کردم دختر سرد و بی روحی هستی که دوست نداری هیچ کس رو تو قلبت راه بدی حتی اگه طرف مقابل رو دوست داشته باشی. خدای من چی می شنوم؟شقایق مغرور و تودار می گه به کسی علاقه داره!
    آرام گفتم:چرا اقا احسان ؟مگه من آدم نیستم؟مگه دل ندارم؟مگه حق عاشق شدن ندارم، اگه همیشه سکوت کردم دلیل بر بی احساس بودنم نیست ،من فقط نمی تونم راز دلمو بیان کنم. اون غروری هم که ازش یاد می کنید دیگه امروز هیچ آثاری از اون به جا نمونده چون در برابر عشق غرور نابود شده.
    لبخند گرم و دلنشینی به صورتم زد و گفت:
    - تو نه تنهاحق عاشق شدن داری بلکه حقته بهترین مرد دنیا رو داشته باشی،چون تو دختر پاک و بی آلایشی هستی.اون مرد باید به خودش بباله که تو دوستش داری،آیا خودش خبر داره؟
    - نه اون چیزی نمی دونه ،یعنی تا به حال جرات نکردم بهش چیزی بگم !چون مطمئن نیستم که اونم منو دوست داشته باشه،اون کس دیگه ای رو دوست داره!
    - تو مطمئنی؟
    - قبلا که اینطوری بود و می دونستم عاشق زنی بوده اما اون رهاش کرد و رفت ،ولی او فراموشش نکرده و برای عشق ازدست رفته اش عزاداری می کنه و هنوز دوسش داره .می ترسم از راز درونم بهش بگم و او برای همیشه ترکم کنه ،می ترسم دیگه اجازه نده حتی برای دقایقی کوتاه ببینمش!خودم هم نمی دانستم چگونه این همه قدرت پیدا کرده بودم که چنین حرفهایی از زبانم خارج می شد.احسان زیر لب زمزمه کرد:
    - عاشق زنی بود که رهاش کردو رفت درست مثل مَـ....
    ناگهان انگار جرقه ای از مغزش گذشت چون با سرعت از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - اون کیه؟من می شناسمش؟
    خود را در مقابل امید و نا امیدی رها می دیدم اما دیگر راه برگشتن وجود نداشت باید حقیقت رو می گفتم.
    سر به زیر انداختم و سکوت کردم.ناگهان فریاد زد:
    - به تو گفتم اون کیه؟چرا حرف نمی زنی؟
    وقتی سکوتم را دید طبق عادت پیشینه دست زیر چانه ام برد و مجبورم ساخت که چشمان پر از اشکم را به او بدوزم،صورتش رانزدیک صورتم آوردم و به آرامی گفت:
    - اسمش چیه شقایق؟بگو که با نگفتنت داری داغونم می کنی!
    لحظات دشواری بود قدرت نگاه کردن به او را نداشتم آنقدر نگاهش سوزنده بود که امروز بیشتر گرمایش را حس می کردم .آرام نگاهم را به سمتش برمی گردانم با صدای لرزان گفتم:احسان ِ مظاهر.
    ناگهان با صدایی خشمناک فریاد زد:چی گفتی؟ ساکت شو!نمی خوام حتی کلامی دیگر ازت بشنوم .نکنه فکر کردی من یک احمقم؟و یا فکرکردی بدبخت و بیچاره ام و احتیاج به کمک تو دارم.من تورو خوب می شناسم و می دونم از اون تیپ دختر هایی نیستی که به ثروت من چشم داشته باشی.بنابراین این را به حساب یک شوخی می گذارم.فقط لازم به ذکره که یه چیزی رو بدونی و اونم اینه که من نیاز به کمک هیچکس ندارم،متوجه شدی خانم کوچولو؟
    بعد دستش را داخل موهایش نمود و گفت:
    - خدای من اصلا باورم نمی شه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حالیکه اشک از گونه ام روان شده بود بلند شدم و گفتم:از زمانی که دختری دوازده ساله بودم دوستت داشتم اون زمان معنی عشق رو نمی فهمیدم فقط احساس می کردم حسی بالاتر از دوست داشتن به تو دارم اما هر چه بزرگتر شدم بیشتر پی به اون بردم ولی سعی نمودم این عشق رو در سینه خفه کنم چون اونو گناه می دونستم .وقتی سنم نزدیک به ازدواج شد از خدا خواستم از هر گوشه دنیا که شده جفتی برام برسونه که شبیه شما باشه من هرگز نمی خواستم شما رو تصاحب کنم چون متعلق به دیگری بودید حتی زمانی که متوجه نقشه خواهرم شدم به خدا التماس کردم که اونو به راه راست که برگشتن به سر زندگیش بود هدایت کنه.
    ولی امروز دیگه کسی وجود نداره که مانع ام بشه،این خاکستر دوباره شعله ور شده و تمام وجودم رو فراگرفته.من هیچ گاه نخواستم به شما ترحم کنم چون می دونم تحت هر شرایطی که باشین خیلی ها براتون سر ودست می شکنند اما به خدا هیچ کس به اندازه من شما رو دوست نداره!نمی دونید چقدر زجر کشیدم تا تونستم همه چیز رو بهتون اعتراف کنم،من از شما هیچ نمی خوام جز اینکه اجازه بدید در کنار شما زندگی کنم.
    احسان قهقهه بلندو مسخره ای سر داد و گفت:
    - نه ،خوبه،جسور شدی و حرف از دوست داشتن می زنی ولی خانم کوچولو باید به عرض شما برسونم که اشتباه اومدین من عشق گم شدتون نیستم نه شما و نه هیچ کس دیگه نمی تونه زخمهای چرکین منو التیام بده.شنیدم بعضی از زنها لقب گرگ صفت به مردا می دن اما گرگ یکبار تکه پاره می کنه و میره دنبال کارش اما زن روباه مکاریه که همیشه در پی نیرنگ و فریبه.
    ناگهان و بی اختیار بدون اینکه بدانم چه می کنم در مقابل پاهایش زانو زدم و با تضرع و التماس گفتم:منو با دیگران مقایسه نکن به خدایی که می پرستیم و قبولش داری و قبولش دارم تاحالا اون بوده که از درد من خبر داشته،من دریچه قلبمو به روی هیچکس باز نکردم و سالهاست که مهر سکوت بر لب زدم اما امروز این قلب وامانده اون قفلو شکست!من دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم خواهش می کنم حرفمو باور کن و بدون که با تمام وجود دوستت دارم و تک تک سلول های بدنم عاشقت هستند.
    احسان با سرعت به طرف قفسه کتابها هجوم آورد و با حرکتی ماهرانه و فریادی که تمام وجودم را به لرزه درآورده بود دست بردو تمامی کتابهای آن قفسه را به زمین کوبید بعد بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عصبانیت فریاد زد:
    - از اینجا برو ....برو برای همیشه وگرنه پشیمون می شی!
    بلند شدم در حالی که احساس می کردم دردی جانکاه در تمام بدنم نفوذ کرده و قدرت حرکت ندارم،تمام آرزوهایم به ناکامی مبدل شده بود.لبهای خشکیده ام را به حرکت واداشتم وبا بغض و گریه گفتم:منو ببخشید که باعث ناراحتی شما شدم .خداحافظ.....
    به هر جان کندنی بود پاهایم را از روی زمین جدا کردم و به طرف سالن رفتم و لباسهایم را برداشتم و به اتاقی دیگر رفتم و به سرعت آنها را عوض نمودم بعد لباس لیلی را تا کردم و روی مبل گذاشتم و در مقابل دیدگان متعجب خدمتکاران از خانه عشق وامیدم پا به فرار گذاشتم.درست مانند ظرف چینی که لحطه ای او را می نگرند و بعد می گویند به درد غذا نمی خوری و به گوشه ای پرتابش می کنند خرد و شکسته شده بودم.نمی دانم چقدر از راه را دویدم و اشک ریختم اما همین که به خود آمدم دیدم درون یک تاکسی نشستهام و در مقابل سوال راننده که پرسید خانم چرا گریه می کنید ؟کاری از دست من بر می آد ؟منهم مثل برادرتون به من اعتماد کنید سکوت اختیار کرده بودم و فقط اشک می ریختم.راننده که از جواب دادن من مایوس شده بود فقط به این جمله بسنده کرد:« ای داد از روزگار...بیداد از روزگار»دیگر تا زمانی که به مقصد رسیدیم حرفی نزد یا اگه زده بود من نشنیدم چون در دنیای تار و تاریک خود به سر می بردم حالی منقلب داشتم که هیچکس نمی توانست مرا آرام سازد.
    قبل از اینکه وارد منزل شوم اشکهایم را پاک کردم اما چشمان متورم و قرمزم گویای حادثه ای تلخ بود که از چشمان تیزبین مادر دور نماندو گفت:
    - چی شده چرا گریه کردی؟
    لبخندی دروغین زدم و گفتم: هیچی به حرفتون گوش نکردم و با خودم چتر نبردم فکر میکنم سرما خوردم.
    - اما من فکر می کنم گریه کردی!
    با بی حالی به طرف اتاقم رفتم و گفتم:اگه کمی استراحت کنم خوب می شم شما نگران نباشید.
    وارد اتاقم شدم و در را از پشت سرم محکم بستم و خودم را روی تخت انداختم و شروع به گریستن کردم،گریه ای بی صدا که آنرادر بالشت خفه کرده بودم و فریادی جگر خراش که باید در درونم از بین می رفت تا مبادا کسی به رازم پی ببرد.
    ناگهان دست نوازشی را روی سرم احساس نمودم سر بلند کردم و مادر رانشسته بر روی لبه تخت دیدم نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
    - امروز دوستت ماهرخ تلفن کرد می خواست حالت رو بپرسه وقتی بهش گفتم،مگه شما تو کلاس فوق العاده شرکت نکردین بهم گفت که من بی اطلاعم و اصلا فکر نمی کنم چنین کلاسی تو دبیرستان برگزار شده باشه!اون بهم گفت که شما مطمئنید که در کلاسهای خارج از دبیرستان ثبت نام نکرده ؟مونده بودم چی جوابشو بدم!شقایق جان تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی !من هیچ وقت به تو شک نکردم چون در وجودت به جز پاکی هیچی ندیدم می دونم اگه اون طرف دنیا هم بری هرگز دست به عملی نمی زنی که برخلاف خواست خدا باشه و باعث آبروریزی خودت و خانواده ات بشه.چرا یک ماهه داری به من دروغ می گی؟هر جلسه به کجا می ری که نمی خوای من بدونم؟ این گریه ها برای چیه؟ مادر اگه حرف نزنی بیشتر خودتو از بین می بری هیچ مادری بد فرزندشو نمی خواد و حاضر نیست رنج ومهنت اونو ببینه.
    خود را در آغوشش رها کردم و گفتم:منو ببخش ،من از اعتماد شما سو استفاده کردم و بهتون دروغ گفتم،من به دبیرستان نمی رفتم اما باور کنید که کار خلافی هم انجام ندادم تنها گناهم این بود که دوستش داشتم.من هیچ وقت رازی به از هم پاشیدن زندگیش نبودم این دست تقدیر بود که کار خودش و کرد و اون و از همسرش جدا کرد.خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکرکردم دریچه امیدی به رو م باز شده اما انگار اشتباه می کردم.اشتباه... من دوستش دارم شما را به خدا منو مؤاخذه نکنید و بفهمید که چی می گم.مادر با شگفتی پرسید:
    - منظورت کیه؟تو کی رو دوست داری که من تا حالا نفهمیدم !کیه که از همسرش جدا شده؟
    با لکنت جواب دادم:اِ....اِ...احسان!ناگهان جیغ خفیفی کشید و گفت :
    - خدا مرگم بده شقایق تو چی می گی؟یعنی تو عاشق احسان شدی؟می خوای بگی هر جمعه پیش اون بودی؟
    مادر به شدت مرا تکان داد وگفت:
    - حرف بزن ببینم چی بر سر خودت آوردی تو برای چی پیش احسان رفتی؟دختر حرف بزن دق مرگ شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با بغض و گریه گفتم:بله مامان جون می رفتم خونه احسان اما نه برا ینجواهای عاشقانه بلکه به بهانه کمک گرفتن تو درس زبان می خواستم کنارش باشم.امروز هم حقیقتو بهش کفتم ولی اون منو از پیش خودش روند و بهم گفت که دیگه نرم اونجا،اون فکر می کنه من مثل خواهرم می خوام چند سالی به بازیش بگیرم وبعد برم دنبال زندگی خودم اما باور کنید من از بچگی بهش علاقه داشتم اما اون موقع اون متعلق به لیلی می دونستم.هرگز نفهمیدم چرا اینقدر دوستش دارم !من فکرکردن به احسانو گناه می دونستم و از خدا می خواستم با مردی ازدواج کنم شبیه اون ولی حالا دیگه کسی تو زندگی اون نیست و من دیگه نمی تونم به غیر از اون با کس دیگه ای ازدواج کنم.
    مادر در حالیکه دستش را روی سرش گذاشته بود گفت:
    - وای شقایق تمام امیدم به تو بود!تو چکار کردی؟چطور دلت اومد خودتو و خانواده ات رو خوار و ذلیل کنی؟احسان تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شه با تو ازدواج کنه اون الان حالت کسی رو داره که از پشت خنجر خورده اونم از کسی که اونقدر دوستش داشت.می دونی اگه خواهرت بفهمه زندگیمون جهنم می کنه.
    آرام گفتم:درسته که احسان منو نخواست،درسته که دوستم نداره،اما منم دلم می خواد خودم برا ی زندگیم تصمیم بگیرم برا ی چی لیلی باید دخالت کنه اون باید فکر کنه هرگز احسانی وجود نداشته!
    مادر با عصبانیت بلند شد و فریاد زد:
    - نمی دونمدارم تاوان کدوم گناه رو پس می دم که باید اینقدر عذاب بکشم؟اون از پدرت که تو جوونی تنهام گذاشت و رفت اون از خواهرت که زندگی مثل گلشو با دست خودش پرپر کرد و اینم از تو که از وقتی توی شکمم بودی برای به دنیا آوردنت درد زیادی رو تحمل کردم انگار نمی خواستی پا به این دنیا بذاری .وقتی نوزاد بودی اونقدر رنجور و نحیف بودی که پدرت مجبور بود به خاطر ضعیف بودنت همیشه راه دکترا رو گز کنه اینم از جوونیت که می خوای دق مرگم کنی دلم خوش بود حالا که بزرگ شدی می تونم بهت تکیه کنم .شقایق من به تو خیلی امید داشتم تو همه چیز رو از بین بردی و از اعتمادم سوءاستفاده کردی!
    بعد مادر با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت و من موندم و دریایی متلاطم از امواج غم و رنج و عذاب که به من هجوم آورده بودند .داشتم درون انها خفه می شدم.هزار بار به خود لعن ونفرین فرستادم که چرا پرده از اسرارم بر داشتم با این کار دیگر نمی توانستم او را بینم اما باز به خودم گفتم،تا کی می خواستی مثل شمع بسوزی و آب بشی درسته که غرور و احساست زیر پا لگدمال شد اما حداقل دیگه خودتو سرزنش نمی کنی که چرا به او نگفتی و خیال خودتو راحت نکردی.مانند دیوانگان ورتبا با خود حرف می زدم و شعری عاشقانه بر لب جاری می ساختم گاهی هم از بخت تیره ام پیش خدا شکوه می نمودم حتی برای نهار و شام هم از اتاق بیرو نیامدم .نیمه های شب با یک قرص آرام بخش به خواب رفتم.فردا صبح با تلاش مادر از خواب بیدار شدم او مرا به حمام فرستاد تا از کسلی و درماندگی بیرون بیایم اما من زیر دوش آب هم گریستم و ناله غم سر دادم، بعد به سختی چند لقمه صبحانه خوردم در حالیکه نگاههای سرزنش امیز مادر را به جان می خریدم با او خداحافظی کردم و راهی دبیرستان شدم.آنروز دیرتر از معمول به سر کلاس رسیدم و با معذرت خواهی از مدیر و معاون وارد کلاس شدم خوشبختانه هنوز دبیر عربی سر کلاس نیامده بود.وقتی سر جایم نشستم،ماهرخ نگاهی به من انداخت و گفت:
    - این چه ریختیه که برا ی خودت درست کردی بهتره اون آینه رو از کیفت دربیاری و نگاهی به خودت بندازی شدی مثل مرده ای که تازه از قبر بیرون کشیدن.چرا رنگت پریده؟تو رو خدا نگاه کن ببین سر اون چشمهای قشنگ چی آورده؟حالا عیب نداره آخه الن چشات درست شبیه چشمها آهو شده.
    وقتی سکوتم را دید دوباره گفت:
    - ناقلا از کی تا حالا تو دبیرستان کلاس فوق العاده برگزار می شه که ما خبر نداریم لا اقل اگه می خوای دروغ بگی از قبل منو در جریان بذار ،باور کن نمی دونستم جواب مادرت رو چی بدم به تته پته افتاده بودم.
    لبهایم را به سختی از هم باز کردم و گفتمگه همه چیز تموم شد اونقدر برام ارزش داشت که به خاطرش به مادرم دروغ گفتم ولی اون هیچ وقت نمی فهمه که چقدر برام مهم بود.
    - من بالاخره سر از کار تو در نمی آرم فضولیم گل کرده باید بدونم اون کیه که قلب سنگیه تورو شکسته و تو رو به این روز انداخته!
    نگاه بی فروغم را به تخته کلاس دوختم و دوباره اشک از دیده ام روان شد.ان روز و روز های دیگه از پی هم گذشت و من تبدیل شدم به همان دختر گوشه گیر و منزوی دوران کودکی،از همه فاصله می گرفتم و در هیچ جشن و مهمانی شرکت نمی کردم اما خودم را از درس خواندن ننداختم چون فقط کتابهایم می توانستند مرا سرگرم کنند. تصمیم گرفته بودم آنقدر درس بخوانم که بتوانم برای ادامه تحصیل از کشور خارج شوم. دیگر زیبائیهای کشورم را نمی دیدم بلکه برایم باتلاقی شده بود که فقط در ان دست و پا می زدم و به دنبال راه گریزی می گشتم که از آن فرار کنم.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم-3
    دو ماه گذشت و کم کم ماهرخ نیز از من فاصله گرفت چرا که اصلا با او حرف نمی زدم و این با روحیه شاد و بذله گوی او اصلا سازگار نبود.چندین بار مرا به منزلشان دعوت کرد که هر بار به یک بهانه ای از رفتن سرباز زدم حتی با خواهرم و شوهرش مانند غریبه ها رفتار می کردم یک سلام و در آخر یک خداحافظی تنها کلماتی بود که من با آنها رد و بدل می کردم ودر این بین تنها دلخوشیم پنجشنبه ها بود که بر سر مزار پدر می رفتم.لیلی به مادر گفته بود که رفتار شقایق به خاطر کینه ای است که نسبت به سعید در دل دارد اما تنها مادر بود که می دانست چرا روزهای شاد من به پایان رسیده چرا کابوسهای وحشتناک شبها جلویم رژه می روند و آرامش را از من گرفته اند.هر روز که می گذشت اراده و تصمیمم برای رفتن به خارج از کشور بیشتر می شد مالزی را انتخاب کرده بودم چون تنها راهی بود که می توانستم احسان را به فراموشی بسپارم.
    بعد از ظهر پنجشنبه تصمیم گرفتم سر خاک پدرم بروم و طبق معمول با او درد دل کنم چون دوست نداشتم مادر صحبت هایم را بشنود گذاشتم درست زمانی که کارهای خانه روی هم تلنبار شده بود به نزد او رفتم و گفتم:من می خوام برم سر خاک بابا شما هم می آین؟
    - مگه نمی بینی چقدر کار رو سرم ریخته!پرده هارو باز کردم می خوام بشورم تو هم بهتره به من کمک کنی هفته دیگه با هم می ریم.کلی گردو غبار خونه رو گرفته تا کی می خوای زانوی غم تو بغل بگیری مگه با این کارا چیزی هم درست می شه؟
    نگاه غمگینم را به او دوختم و گفتم:مامان خواهش می کنم امروز منو معاف کنید،دلم بدجوری هوای بابا رو کرده بهتون قول می دم جمعه تمام کارای خونه رو بکنم.!مامان اگه نذارید برم مجبورم بشینم همین جا و تا صبح گریه کنم.مادر دستهایش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:
    - خیلی خوب باشه!چون به اندازه کافی گریه های شبانه ات آزارم میده ،فکر می کنی شب سرم و می ذارم رو بالشت و تا صبح هیچی نمی فهمم؟نه عزیزم از همه چیز با خبرم و می دونم که تا خود صبح گریه می کنی.لازم نکرده اینجا بشینی واینه دق من بشی.برو تا شب نشده برگرد،از پدرت بخواه کمکت کنه تا از این زندونی که برای خودت ساختی خارج بشی.
    بعد از مدتهابوسه ای بر پیشانیش زدم و به سرعت از خانه خارج شدم .وقتی سر مزار عزیز از دست رفته ام رسیدم با بطری آبی که به همراه داشتم قبر را شستم و ناخودآگاه خود را روی قبر خیس شده انداختم و اشک ماتم و درد از چشمانم جاری شد.نمی دانم صدایم چقدر بلند بود اما می دانستم که دارم با او حرف می زنم .همراه با بغض و گریه گفتم:بابا جون بلند شو،منم شقایق،همون که اسمشو خودت گذاشتی یادت نیست همیشه منو سرور همه گلها صدا می کردی،بابا جون چشمهاتو باز کن،خاکهارو پس بزن و بلند شو دخترتو ببین که چقدر دلش شکسته است !نمی دونی چه سخته غم یتیمی اما سخت تر از اون غصه عاشقیه.بابا جون کاش دست دراز می کردی و منو با خودت می بردی چون ذره ذره دارم آب می شم و کسی نیست که به دادم برسه.تصمیم گرفتم از ایران برم کمکم کن تا از تاری که دور خودم تنیدم رها بشم چون اگر اینجا بمونم آخرش یک بیمار روانی میشم و سر از تیمارستان در می آرم پس باید آنقدر درس بخونم که بتونم بورسیه تحصیلی بگیرم و از اینجا برم.من اونو دوستش دارم اما اون عشق منو باور نداره!دیگه اینجا موندنم چه فایده ای داره؟
    سر از قبر برداشتم در حالی که صورتم از اشک و آب قبر خیس شده بود که ناگهان گوشه قبر دسته گلی از رز و مریم دیدم.وقتی چشمانم را خوب باز کردم یک جفت کفش مردانه جلوی رویم دیدم .نگاهم را آرام آرام به سوی چهره اش بالا بردم.با اینکه نور افتاب مستقیم به چهره اش تابیده بود اما حتی زیر حجاب خورشید هم توانستم او را بشناسم ولی هنوز باور نداشتم که بیدارم،مات و مبهوت نگاهش می کردم که روبه رویم نشست و شروع به فاتحه خواندن نمود.در حالیکه با ناباوری او را می نگریستم !لبخندی زدو گفت:
    - چیه ؟عزراییل دیدی؟
    آرام گفتم :سلام !شما اینجا...؟
    - علیک سلام خانم کوچولو!سر کوچه تون منتظرت بودم.دعا دعا می کردم از خونه بیرون بیای که اومدی وقتی تعقیبت کردم دیدم اومدی اینجا ،تموم حرفهایی که با پدرت زدی شنیدم.ما باید با هم صحبت کنیم اما نه اینجا،از حرفهایی که می خوام بزنم در حضور پدرت خجالت می کشم،پس بلند شو بریم یه جایی که بتونیم راحت سنگامونو وا بکنیم.
    بعد بلند شد و گفت:
    - با پدرت خداحافظی کن،من چند قدم بالاتر منتظرت هستم.
    اما من هنوز نشسته بودم و بدون هیچ کلامی فقط نگاهش می کردم.انگار درون موج نگاهش گم شده بودم،باور نداشتم که خود اوست.هماندیدنش کافی بود تا روج مرده ام را بعد از دو ماه دوباره زنده کنه و قلبم به تپش بیفتد.نمی دانستم برای چه به دیدنم آمده بود و چه می خواست به من بگوید که در حضور پدر خجالت می کشید اما هر چه بود خون در رگهای من به جریان افتاده بود و سلولهای بدنم جانی تازه گرفته بودند.وقتی انتظارش طولانی شد خیره در چشمانم گفت:
    - آدم عاشق این همه عشق ِ خودشو منتظر نمی ذاره!بعد راهش را کشید و شروع به قدم زدن کرد.آرام آرام قدم بر می داشت و از من دور می شد.هنوز نشسته بودم و هیچ حرکتی از خودم نشان نمی دادم که ناگهان صدایی مرا تکان داد،چقدر شبیه صدای پدرم بود:بلند شو دخترم،بلند شو دنبالش برو....
    به خودم آمدم و هاج وواج به قبر نگاه کردم،نمی دانم خیال بود یا واقعیت،اما هرچه بود من صدای پدرم را شنیدم که بهم گفت.به دنبال عشقم برم.نمی دانم چگونه خودمو به احسان رساندم ،وقتی به پشت سرش رسیدم داشتم نفس نفس می زدم که ایستاد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - حالت خوبه؟می خوای بشین ونفسی تازه کن بعد حرکت کنیم؟
    آرام و نفس زنان گفتم:خوبم!
    این بار با ماشینی جدید امده بود که من حتی نامش را هم نمی دانستم نوک مدادی بود و خیلی زیبا تا به حال نمونه اش را ندیده بودم.در را برایم باز کرد و من درون ماشین نشستم،عینک سیاه و آفتابیش را از جلوی داشبورد ماشین برداشت و به چشم زد.باورم نمی شد که چقدر زیبا و جذاب شده بود آیا واقعا این چنین است که آدم عاشق ،عشق خود را زیباترین می داند؟ وقتی دوباره نگاهش کردم تازه متوجه شدم که سر و صورتش را صفایی داده و دیگر از ریش و سبیل پشمالو خبری نیست به نظرم احسان خوش تیپ ترین مرد دنیا بود.وقتی سنگینی نگاهم را روی صورتش احساس کرد لحظه ای کوتاه سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
    - خوب خانم کوچول کجا بریم؟
    - نمی دونم!
    - مثل همیشه کم حرف و ساکت!بیشتر اوقات جمله هات رو در یکی دو کلمه خلاصه می کنی بیشترین حرف رو زمانی از تو شنیدم که در برابر من لب به اعتراف باز کردی.خوب خانم کوچولو حال مادر جان چطوره؟
    شنیدن کلمه خانم کوچولو که مرتبا آنرا تکرار می نمود باعث شده بود از درون کلافه و ناراحت شوم.گفتم:در پی فراهم کردن سور و سات سیسمونی!ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و گوشه ای نگهداشت عینکش را از روی چشمانش برداشت و نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/