صفحه 8 از 20 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گیسو خوابید ، ولی من خوابم نبرد .بنابراین ترجیح دادم بنشینم وقایعی را که گذشت بنویسم .خوش بحالت گیسو که فکرت راحته .ایشاءا... خدا عاشقت کنه !
    **************************
    سیزدهم فروردین را همراه گیسو، مادر، منصور و خانواده ثریا به لواسان رفتیم و حسابی خوش گذراندیم و به منزل منصور برگشتیم .یکشنبه پانزدهم فروردین گیسو و منصور به شرکت رفتند . من هم تا حدودی حالم بهتر شده بود ولی هنوز سرفه میکردم. ساعت دو بعدازظهر بخانه آمدند .منصور یک جعبه شیرینی خریده بود. آن را به من داد و گفت : شیرینی شاغل شدن گیسوئه .مبارک باشه

    ممنونم لطف بزرگی کردین. مادر وگیسو مشغول صحبت شدند

    جعبه را روی میز گذاشتم و دنبال منصور بالا رفتم و گفتم : مهندس، نمیشه یه جوری تو شرکتتون منو هم استخدام کنین .

    نه نمیشه . شما جات همینجاست. اتفاقا چقدر خوب شد ، هم تو شرکت تو رو می بینم ، هم تو خونه .اینطوری دلم کمتر تنگ میشه. امسال خدا، همینطور پشت هم برام میخواد
    ولی من اصلا حاضر نیستم اینجا بمونم و شاعد غرغرهای خانمتون بشما یا خودم باشم
    بالاخره یه کاری میکنیم که خواسته شما هم بر آورده شه
    مثلا ازدواج نمی کنین؟
    ازدواج که میکنم ، چون وارث میخوام، ولی با کسی که تو هم راضی باشی و انقدر با اعصاب بنده بازی نکنی .

    تو پله آخر گفتم: ولی من میخوام ازدواج کنم .فکرهام رو کردم
    ایستاد و نگاهم کرد . برای همین میخوام تو شرکتتون استخدام شم که کار دائمی داشته باشم ، بعنوان منشی یا حسابدار . دلم میخواد وقتی به خونه همسرم میرم شاغل باشم.
    باز با غضب نگاهم کرد و گفت: دیگه نشنوم اسم ازدواج رو بیاری گیتی ها ! بار آخرت باشه.

    متاسفم مهندس ، ولی با آینده من نمی تونین بازی کنین. نمیشه که تا آخر عمر تو این خونه بمونم .منم حق زندگی دارم .نمیشه که شما ازدواج کنین و من نکنم .این خودخواهی محضه .قول می دم بهتون سربزنم

    از حرص با دندون گوشه لبش را می گزید . گفتم: حالا خواستم بدونم بنظر شما فرهان مناسب من هست یا نه؟ خیلی وقته منتظر جواببه
    کیفش را به دست چپش داد و چنان سیلی محکمی توی گوشم خواباند که برق از چشمهایم پرید. در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم و نگاهش میکردم ، راهش را کشید و به اتاقش رفت و در را محکم کوبید . بغض داشت خفه ام میکرد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. ولی باید گریه میکردم، اما نشد چون گیسو داشت بالا می آمد. برخودم مسلط شدم .انگار نه انگار اتفاقی افتاده

    چرا اینجا ایستادی گیتی ؟
    یکدفعه سرم گیج رفت
    چرا؟
    ضعیف شدم
    برم برات شربت قند بیارم؟
    نه،استراحت کنم بهتر میشم ..برای ناهار بیدارم نکنین
    مگه نمی گی ضعیف شدی، پس باید غذا بخوری !
    میخورم، ولی بعد مادر پایینه؟
    آره مهندس امروز لطف کردن و تمام کارخونه و شرکت رو نشونم دادن .چه کارخونه بزرگیه. تو دلم گفتم: مرده شور خودش و کارخونه ش رو ببره ای کاش نذاشته بودم گیسو رو استخدام کنه
    منشی مهندس هم منو با کارها آشنا کرد
    خوبه،ایشاءا... بسلامتی. دیگه وقتشه که من برم خونه استراحت کنم
    تو از این خونه دل بکنی؟
    خیلی راحتتر از اونچه که فکرشو بکنی

    پتو را رویم کشیدم .گیسو گفت: من برم از اتاق خانم متین ژورنالش رو براش ببرم . انگار آخر هفته مهمونی دعوتین .میخواد مدل انتخاب کنه . به خیاطش گفته عصر بیاد

    کی دعوت کرده؟
    نمی دونم
    ژورنالش تو کشوی میز توالتشه گیسو .منو بیدار نکنین
    باشه بابا، لالا کن

    گیسو رفت و در را بست .چشم به سقف دوختم و به حرکت زشت منصور فکر کردم .چطور جرات کرد تو صورتم بزند . هر چه فکر کردم چرا زد، چیزی دستگیرم نشد.بالاخره فهمیدم که من را اسیر و اجیر خودش کرده تا مثل یک برده فرمانبردارش باشم. با این تفاوت که آن برده خواهر ناتنی اوست .خوشبختانه خوابم برد وگرنه دیوانه می شدم . ساعت پنج گیسو به اتاقم آمد خودم را به خواب زدم .سوهان ناخنش را از کیفش برداشت و لبه تخت نشست و گفت: چرا کتک خوردی گیتی جون؟ عجب دستهای سنگینی هم داره،لامذهب


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    جا خوردم ، ولی جواب ندادم

    با توام گیتی!
    بخاطر تجویزهای تو! اتفاقا تا تو رو دارم باید غصه بخورم
    تجویزهای من؟
    مگه نگفتی با غیرتش بازی کن ؟ خب کردم ، سیلی هم خوردم

    چی گفتی؟
    گفتم میخوام ازدواج کنم .فرهان مناسبه یا نه
    خب، حالا چرا ناراحتی؟
    تو بودی می رقصیدی؟
    آره، چون می فهمیدم دوستم داره
    خب اینو که خودمم می دونستم
    منکه فکر میکنم اون تو رو بعنوان همسر آینده ش دوست داره، نه بعنوان خواهر
    اگه چیزی بهت گفته بگو، وگرنه نمیخوام دلداریم بدی، منکه دیگه ازش بدم اومد
    این بود معنی دوست داشتن؟ عاشقش نیستم ، ولی دوستش دارم! پس یعنی این!
    تو خودت می دونی من غرورم رو به عشق نمی فروشم.دوستش دارم ولی دیگه نمیخوام ببینمش.یکی دو روز دیگه هم از اینجا می رم .این بهترین کاره. از حالا که بزنه تو صورتم، پس فردا میخواد چکار کنه؟
    تو که می گفتی بد اخلاقی شو تحمل میکنی
    بد اخلاقی، نه دست بزن
    اون خودش هم الان ناراحته. دو قاشق بیشتر غذا نخورد .زود هم رفت بالا تو اتاقش .بهش نگی ها، ولی دوتا سیگار کشید
    انقدر بکشه که اندازه یه هندونه تو ریه ش غده سبز بشه ، به درک! بره بمیره.اگه تو رو امروز استخدام نکرده بود همین حالا می رفتم، ولی زشته
    حالا چقدر میخوابی!اینم زشته خب!
    حوصله ندارم، مریضم، جسم و روحم را بیمار کرده لعنتی، ببینم، تو از کجا فهمیدی سیلی خوردم؟
    از جای انگشتهاش عزیزم .همون ظهر فهمیدم .به من می گن گیسو زرنگه نمی گن گیسو ملنگه .خانم متین میگه بریم با هم پارچه بخریم . مدل رو انتخاب کرد .خیاط هم نوع پارچه و اندازه ش رو تعیین کرد و رفت ، حالا میخوادبره خرید .بلند شو!
    من نمیام تو ببرش بگو گیتی تب کرده
    خودت بیا بگو .چند ضربه به در خورد . بفرمایین
    چقدر میخوابی دختر، بلند شو ضعف کردی!
    دست و پام می لرزه مادر جون، نمی دونم چم شده
    ضعیف شدیمادر.بلند شو غذات رو بخور، سرحال شی تا با هم بریم بیرون خرید
    اجازه بدین استراحت کنم با گیسو برین
    باشه عزیزم اصرار نمی کنم .گیسو جان رانندگی بلدی؟
    بله، ولی بنده رو معاف کنین. یه مدتیه ننشستم پشت رل، میترسم
    بیا بریم، ترس نداره عزیزم
    شما خودتون رانندگی کنین.
    من اعصابش رو ندارم، بیا بریم
    ما رفتیم گیتی جان .برو غذات رو بخور .این منصور هم نمی دونم چه ش شده، رفته تو لک
    مربوط به ترک سیگاره مادرجون
    ظهر دوتا کشید این چه ترکی یه؟ باید به حسابش برسی
    چشم
    خداحافظ عزیزم
    خداحافظ گیتی . وباز سرش را از لای در آورد تو و با شست اتاق منصور را نشان داد و بوسه ای فرستاد . یعنی که آشتی کنان راه بینداز .کوسن روی تخت را برداشتم و بطرفش پرت کردم که به هدف نخور و به در خورد و در بسته شد.

    چند ضربه به در خورد و در باز شد

    سلام گیتی خانم!
    سلام ثریا خانم
    این کوسن چیه اینجا؟
    پرت کردم در بسته شه.ببخشید تنبل شدم .پاهام میلرزه ثریا خانم
    خب غذا نخوردین!براتون بیارم؟
    نه،خودم میام پایین. الان میل ندارم

    بلند شدم در را قفل کردم و دوباره آمدم خوابیدم .آنقدر فکر کردم و خودخوری کردم که نفهمیدم چطور ساعت شد هفت. احساس گرسنگی شدیدی داشتم، بلند شدم سر و وضعم را مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم .خیر سرش روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید . هیچ نگفتم و بطرف آشپزخانه رفتم که به ثریا برخوردم

    اومدین گیتی خانم؟
    بله
    یه چیزی بیارم بخورین؟ رنگتون پریده
    بله ممنون
    بیارم سرمیز
    بدین می برم بالا
    من براتون میارم شما بفرمایید
    ممنون

    احساس کردم منصور نگاهم میکند ، ولی اصلا نگاهش نکردم و بالا رفتم . ثریا با سینی غذا وارد شد و گفت: بفرمایین گیتی خانم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستتون درد نکنه
    شما نمی دونین آقا چشونه؟
    نه!از کجا بدونم؟
    ظهر که اومد سرحال بود، شیرینی خریده بود
    حتما چون داره سیگار ترک میکنه ناراحته
    امروز که مرتب سیگار کشید .کاری ندارین؟
    نه ممنونم . و رفت
    هنوز سه چهار قاشق نخورده بودم که چند ضربه به در خورد

    بله؟
    گیتی!گیتی! میتونم بیام تو؟

    جوابی ندادم در را باز کرد و پشت سرش در را بست که گفتم : در رو باز بذارین .
    در را باز کرد . بطرفم آمد. سینی غذا را که جلو من روی تخت بود کنار زدم و لبه تخت نشستم .آمد کنارم نشست .دستهایش را به هم قلاب کرد. کمی نگاهم کرد، اما من نگاهش نکردم

    بهت گفتم دیگه تکرار نکن ، ولی تو گوش نکردی

    سکوت کردم

    باور کن من اصلا نفهمیدم چطور اون کارو کردم .کنترلم رو از دست دادم گیتی

    سکوت کردم

    پس چرا هیچی نمی گی؟

    باز سکوت.

    تو می دونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتب انگشت رو نقطه ضعف من می ذاری .

    باز سکوت .

    دِ یه چیزی بگو. بزت تو صورتم! تلافی کن!

    باز سکوت .

    تو فرهان رو میخوای گیتی؟

    باز سکوت
    دو بازوی مرا گرفت و مرا بطرف خودش برگرداند و گفت: تو چشمام نگاه کن!.... با توام!
    نگاهش کردم.

    فرهان رو دوست داری؟
    من با شما حرفی ندارم آقا. پس انقدر سوال نفرمایین
    آقا کیه دیگه؟ هر لحظه بدترش میکنی!
    ما دوباره از هم فاصله گرفتیم .هر طوری هست این چند روز باقی مونده رو تحمل کنیم بهتره
    چند روز باقی مونده؟
    من تا آخر این هفته در خدمتتون هستم . بعد هم مرخص میشم. دیگه داره رومون به هم باز میشه
    باز شروع کردی؟
    نه، خواستم بدونین که دنبال پرستار باشین
    من متاسفم،معذرت میخوام. بخدا هزار بار خودم رو لعنت کردم .خودمم باورم نمیشه که زدم تو صورت قشنگت.گیتی!

    یکباره از این رو به آن رو شدم. احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.موهایم را نوازش کرد و گفت: من تا حالا دستمو رو هیچ بنی بشری بلند نکردم. یه دفعه زد به سرم! تو رو خدا گیتی با اعصاب من بازی نکن! ای کاش تو این خونه نیومده بودی که اینطور مجنونم کنی. دقیقه ای نیست که از مغزم بیرون بری. تو شرکت مدام حواسم اینجاست .اونوقت تو میگی میخوام برم؟ میخوام شوهر کنم؟
    اشکهایم بدون توقف می چکید

    آخه چرا منصور. حرف حسابت چیه؟ ادامه دادم: آدم خواهرش رو اینطوری دوست داره؟ آره منصور؟ اگه منو جای ملیحه می دونی بدون، من حرفی ندارم .ولی به منم حق زندگی بده .انقدر بهم وابسته نباش . بعدها عذاب میکشی منصور.چون همسرت هیچوقت نمی ذاره باهام بگی، بخندی، به اتاقم بیای ، بعد عذاب می کشی.

    همانطور که با اشکهایم نگاهش میکردم ، سرم را میان دو دستش گرفت، با دو انگشت شستش اشکهایم را پاک کرد.صورتش را جلو آورد . قلبم فرو ریخت. ولی گفت: نمیخواد غصه برادرت رو بخوری ، فقط از پیشم نرو گیتی. خوب، دوستت دارم، چکار کنم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    ای که خاک بر سرت کنن. ای ایشاءا... اون لبات رو گل بگیرن! اون زبونت رو طناب پیچ کنن که اینطور با احساس من بازی میکنی مرد!

    تا کی؟
    همیشه، تا وقتی زنده م
    پس من چی؟ حق زندگی ندارم؟ من وارث میخوام ؟

    چرا نداری؟ تو هم ازدواج میکنی، بچه دار میشی، ولی اونطور که من دوست دارم
    تو چطور دوست داری منصور
    دلم میخواد تو مال کسی باشی که من دوست دارم. کسیکه لیاقت همسری تو رو داشته باشه. کسی که دوستت داره و برات میمیره . کسی که قدرت رو بدونه، چون تو با همه فرق داری .دلم نمیاد حروم بشی
    اونطورها هم که فکر میکنی نیستم
    هستی!
    مگه فرهان چشه!
    اگه بهتر از فرهان سراغ نداشتم بی درنگ رضایت می دادم . چون آستینم رو کنده انقدر التماس میکنه . ولی باز هم کسی بهتر از او
    حرفت منطقی نیست. بهت قول نمی دم منصور
    باز عصبانی می شم ها

    سکوت کردم

    منو می بخشی؟

    سکوت

    معذرت میخوام، قول می دم دیگه تکرار نشه . منو ببخش . می ذاری جاش رو ببوسم
    معلومه که نه
    پس منو ببخش
    نبخشم چکار کنم؟

    موهایم را نوازش کرد، چند ضربه به در خورد ، به هم خیره شدیم

    بفرمایین، در که بازه

    ثریا از دیدن منصور که مقابلم نشسته بود جا خورد و یک قدم به عقب رفت

    بیا تو ثریا، چرا رفتی؟
    مزاحم نباشم
    اختیار دارین بفرمایین .داریم صحبت میکنین
    اومدم سینی رو ببرم ، ولی مثل اینکه نخوردین
    ببرش ثریا خانم، دیگه نمیخورم
    بخور گیتی، تو که چیزی نخوردی
    نه ممنون، میخوام یه دفعه شام بخورم

    ثریا سینی را برداشت و با لبخند به من نگاه کرد و رفت

    نکنه فکر کنه ما............
    خب بکنه
    یعنی چی؟ برای شما بد نیست، برای بنده بده!
    اینجا همه جز خودت می دونن تو عزیز منی، حالا بلند شو بریم بیرون گشتی بزنیم .
    حوصله ندارم منصور
    بلند شو دیگه . لازمه باز هم عذرخواهی کنم؟
    کجا بریم؟
    پارکی، جایی
    آخه شاید مادر جون فکر کنه نخواستم با ایشون برم
    من براش توضیح می دم. اون از خداشه ما رو با هم بفرسته بیرون .نگی زدم تو صورتت ها! بیچاره م میکنه. حداقلش اینه که دوباره دو سال باهام حرف نمیزنه

    لبخندی زدم .بلند شد بطرف در رفت و گفت: من می رم آماده شم. پایین منتظرم
    بلند شدم ، آبی به سر و صورتم زدم و کت دامن مغز پسته ای قشنگی پوشیدم . موهایم را کمی ژل زدم و تا می توانستم بردمش بالا و رهایش کردم .این مدل خیلی به من می آمد .مثل آبشار می شد . در پله ها به ثریا برخوردم.

    تشریف می برین بیرون؟
    آره ثریا خانم .مهندس میگن بریم گشتی بزنیم
    برید خانم. بلکه لرزش دست و پاتون خوب بشه
    برید خانم، بله لرزش دست و پاتون خوب بشه .

    هر دو زدیم زیر خنده . ((ثریا خانم ما رو گرفتی ها!))
    آهسته گفت: کم کم دارین به حرفای من می رسین! الهی شکر!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای بابا، ثریا خانم الان می گفت میخوام شوهرت بدم به یکی که قدرت رو بدونه .میخواد در حقم برادری کنه .
    بشنو ولی باور نکن .بگو شما برو اول فکری بحال خودت بکن که داره میشه سی و پنج سالت . اصلا میخواستی بگی کی بهتر از شما

    با خنده از ثریا خداحافظی کردم. وقتی توی حیاط آمدم. آقا نبی کنار منصور ایستاده بود و با او صحبت میکرد

    سلام آقا نبی
    سلام خانم .حالتون بهتره الحمدالـله؟
    بله، کمی بهترم
    سرمای سختی خورده بودین
    بله آقا نبی، از همه چیز دنیا سختهاش مال ماست
    خدا نکنه .

    سوار ماشین قرمز شدیم و بطرف فرحزاد حرکت کردیم .روی تختی نشستیم . از او پرسیدم: پدرتون چطور فوت کرد؟

    یه شب بهاری، بارون تندی می بارید . اونشب تو خونه ما جشن بزرگی برپا بود. جشن تولد ملیحه . حال پدرم زیاد خوش نبود . پدرم آسم داشت .اونشب تنفس اون دچار مشکل شده بود، ولی تا میتوانست تحمل کرد. ما هم سرمون گرم بود. گویا دیگه نمیتونه تحمل کنه و از مامان میخواد همراهش بره بالا. ولی مادرم حواسش به دوستاش و صحبت بود و اهمیت نداد و پشت گوش انداخت .حاضر نبود یه دقیقه از خوشی هاش دست بکشه. البته پدرم رو خیلی دوست داشت، ولی وقتی به دوستهای همسن و سال خودش می رسید دیگه حواسش به کسی نبود . در ضمن فکر میکرد ناراحتی پدرم مسئله حادی نیست و مثل همیشه س. آخرشب که مهمونا میخواستن برن از ثریا خواستم بره پدر رو صدا کنه .ولی ثریا رنگ و رو پریده و اشک ریزان برگشت . زبونش بند اومده بود . من و ملیحه و مادر بسمت اتاق پدر دویدیم و با پیکر بی جانش رو به رو شدیم. وقتی فکر میکنم در تنهایی چطور جون داده ، از خودم و مادرم بدم میاد .مادر که جیغی کشید و از حال رفت . خلاصه مهمونی اونشب ما شد عزا .ضربه روحی شدیدی بود. پنج ماه بعد ملیحه تو دریا غرق شد. اونجا هم مطمئنم مادرم گرم صحبت بوده .آخه ملیحه گاهی رگ پاش می گرفت. فکر میکنم رگ پاش گرفته و نتونسته شنا کنه ، وگرنه شناگر ماهری بود. یه روز که خیلی عصبی بودم سرمادر فریاد کشیدم مسبب مرگ پدرم و خواهرم بوده . و با پرحرفی هاش اونها رو نابود کرده .مادر هم از اون به بعد سکوت کرد و دم نزد .انگار میخواست هم خودش رو تنبیه کنه هم منو. منم از حرفم پشیمون شده بودم .حرفم غیر منطقی بود اما مادر بعد از اون دیگه حرف نزد. از دست دادن پدر وخواهر ، و غم بیماری مادر منو منزوی کرد. دیگه از زن جماعت بدم می اومد. مادرم که این بود وای بحال غریبه ها . خلاصه نزدیک دو سال خونه ما تبدیل به ماتمکده شد تا اینکه تو فرشته مهربون اومدی و ما رو از اون وضع در آوردی .اعتراف میکنم خدا، و محبت رو فراموش کرده بودم .حق با تو بود گیتی ، تو دوباره ما رو زنده کردی .ازت ممنونم
    من کاری نکردم ، فقط وسیله بودم . همیشه بهتون می گفتم شما ذات اصلی تون رو قایم می کنین . من اینو از همون روز اول فهمیدم .مشکلات برای همه هست ، کم یا زیاد . باید مقاوم بود. ما باید مشکلات رو از بین ببریم ، نه مشکلات ما رو.
    تو اینهمه خوی و درستی را از کی یاد گرفتی گیتی؟ بهت غبطه میخورم
    شما لطف دارین . راستش مادرم خیلی در تربیت ما موثر بوده .من هر چه دارم از او دارم .
    خدا رحمتشون کنه
    کم کم بریم .مادر و گیسو حتما اومدن
    بریم

    هنگام برگشت بخانه، از یک بوتیک لباسی را که در بازی به من باخته بود برایم خرید و بخانه برگشتیم .مادر کمی سر به سر ما گذاشت و گفت : که دست و پات میلرزه؟

    باور نمی کنین مادرجون؟
    چرا عزیزم، منصور! اگه الناز تو و گیتی رو با هم می دید که خفه ت کرده بود. حالا تو هیچ، گیتی رو بگو! صدای خنده برخاست
    به الناز چه مربوطه؟
    پس مربوط نیست؟ خوشحال شدم
    بجای اینکه حسودی کنه، کمی از گیتی اخلاق و رفتار یاد بگیره، موفق تره

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    امروز ظهر گیسو همراه منصور به خانه نیامد. البته از قبل گفته بود که بخانه خودمان می رود. جشن تولد المیرا است .هر چه میکنم به این میهمانی نروم منصور قبول نمی کند . می گوید اگر نیایی ما هم نمی رویم . او هم نقطه ضعف مرا پیدا کرده
    یک روز به جشن مانده، خیاط لباس فوق العاده شیکی را که مادرجون برایم سفارش داده بود آورد.
    لباسی از ساتن سرمه ای مدل اسکارلتی، با یقه دلبری تقریبا باز و آستینهای کوتاه همراه دستکش های بلند که یک پاپیون بزرگ هم پشت کمرش میخورد .وقتی آنرا پوشیدم مادر و ثریا خیلی تعریف کردند. خانم متین گفت: منصور تو رو تو این لباس ببینه دیوونه تر میشه گیتی جان، حالا نمی دونم به چشم خواهری یا به چشم عشق، ولی می دونم که نمی ذاره از کنارش تکون بخوری .
    ثریا گفت: ما که روز و شب دعا می کنیم که گیتی خانم همسر آقا بشن . تا خدا چی بخواد!
    · این الناز لعنتی اگه نبود شک نداشتم. ولی مگه اون می ذاره .انقدر پر روئه که حد نداره . یه ساعت پیش مادرش تماس گرفت گفت میاد اینجا که در مورد منصور و الناز صحبت کنه .گفتم منصور رفته بیرون.گفت با خودتون میخوام صحبت کنم
    خشکم زد.
    · من نمی دونم که تو دهن اینا انداخته کا ما الناز رو میخوایم. والـله تا حالا منصور یکدفعه نگفته الناز رو میخوام. خودشون می برن، خودشون می دوزن . من و منصور هم باید اطاعت کنیم . عجب دنیایی شده
    آن لباس که هیچی ، هوا هم روی بدنم سنگینی میکرد . قلبم داشت از جا کنده میشد .
    ساعت هفت بعد از ظهر خانم فرزاد آمد . پایین نرفتم و از پا گرد به صحبتهاشون گوش کردم
    · والله راستش خانم متین، مزاحم شدم تا بالاخره برای این دوتا جوون دستی بالا کنیم، حقیقت، خواستیم بدونیم شما الناز رو میخواین یا نه؟
    · الناز خانم دختر خوبیه . ما دوستش داریم اما، والـله تا حالا منصور راجع به ازدواج با من صحبت نکرده ، اینه که نمی دونم چی بگم
    · الناز مدتیه با وجود گیتی خانم نگران شده، من هر چه بهش میگم که منصورخان گیتی رو بعنوان خواهر دوست داره باور نمیکنه .البته حقم داره. منصورخان توجه چشمگیری به گیتی خانم داره و این ما رو هم به شک انداخته .اگه ایشون الناز رو میخواد که زودتر دست بکار بشیم .حقیقت، برای الناز خواستگار ایده آلی اومده که البته منصور خان ایده آل ترن .اما اگه ایشون الناز رو نمیخواد، ما هم باید بالاخره به خواستگارش جواب بدیم . الناز منصور خان رو خیلی دوست داره . ما هم همینطور، ایشون باعث افتخار ما هستن. می دونم کار خوبی نکردم پا پیش گذاشتم، ولی تکلیف باید معلوم بشه .نه الناز زشت و ترشیده س . نه قصد و غرضی داریم . پس مطمئنم که سوء تفاهم نمیشه . اگر جوابتون مثبته که انشاءا... ما فردا شب تو تولد المیرا تاریخ نامزدی رو اعلام کنیم، اگه هم جواب منفی یه که هیچ.
    به زور نفس می کشیدم. همانجا کنار نرده ها دو زانو نشستم. خدایا! منصور فقط تا فردا به من تعلق داشت . اصلا باورم نمی شد. این تقاص کدام گناه است که من پس می دهم .

    منم مثل شما خانم فرزاد. والـله از کارهای منصور سر در نمیارم . تا حالا نه در مورد الناز جون با من صحبت کرده نه گیتی جون، فقط می دونم شدیدا به گیتی وابسته شده .اینه که اجازه بدین با خودش صحبت کنم . بعد جواب رو بهتون بدم . من شب باهاتون تماس می گیرم
    ممنون می شیم. ببخشید پر رویی کردیم.
    اختیار دارین ، کار درستی کردین . بالاخره باید روشن بشه . شاید منصور اصلا نخواد زن بگیره . نمیشه که الناز خانم بلا تکلیف بمونه
    بله حق با شماست . خب حال خودتون چطوره؟
    داروهام رو کم کردم . از سر لطف خدای مهربون و دختر مهربونم ، بهترم .
    خدا رو شکر .

    دیگر توان نداشتم . به اتاقم رفتم و اشک ریختم .
    ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و پنجم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.
    چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد .

    گیتی جان!
    گیتی! جوابی ندادم و خودم را بخواب زدم

    آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد .مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت
    خدای من! وقتی الناز تو این خونه باشه منصور کی میتونه ملحفه روم بندازه .الناز کفنم میکنه. منصورو پودر میکنه .، خاکسترش میکنه ، نه، من فردا صبح می رم ، تحمل ندارم .از داخل اتاق شنیدم (سلام آقا)

    سلام ثریا
    گیتی کی خوابیده؟
    نیمساعت پیش که بیدار بودن
    حالش که خوبه؟
    بله، حتما خسته شده
    اون هیچوقت این موقع نمی خوابید ، ساعت هشت و ربعه
    بعد از ظهر خیاط اومده بود لباسها رو آورد ، نخوابید . حتما خسته شده که حالا خوابیده
    به آقا نبی بگو دو تا از لامپهای اتاق من سوخته، عوضشون کنه.
    بله آقا

    از دور شدن صدا فهمیدم پایین می رود. کمی صبر کردم تا ثریا هم برود ، بعد از اتاق بیرون آمدم ، کنار پله ها ایستادم تا جواب سوالم را بگیرم

    خب چه خبرها مامان؟
    سلامتی
    گیتی چرا خوابیده؟
    حتما حوصله ش سر رفته، آخه خانم فرزاد اومده بود اینجا گیتی هم نیومد پایین
    اومده بود اینجا؟ برای چی؟ ما که فردا اونا رو می دیدیم
    اومده بود خواستگاری پسر قشنگم وغش غش زد زیر خنده
    خواستگاری! منو دست انداختین؟
    باور کن بخدا . می گفت تکلیف الناز رو مشخص کنین. خواستگار خوب داره، ولی ما منصورخان رو دوست داریم .البته حق دارن
    چه حقی؟ من کدوم دفعه گفتم الناز رو میخوام .من تعهدی نسپردم .حتی یکبار تا حالا در اینمورد با الناز صحبت نکردم
    حالا چی بهشون بگم؟ باید تا آخر شب خبر بدم. میخوان در صورت رضایت تو فردا نامزدی شما رو اعلام کنن
    من فعلا قصد ازدواج با احدی رو ندارم.بره با همون خواستگارش ازدواج کنه
    ببینم؟ نکنه میترسی با اومدنش به این خونه گیتی اینجا رو ترک کنه که بهونه میاری؟
    با اومدن الناز به این خونه هیچ اتفاقی نمی افته .اینجا خونه گیتیه و گیتی برای همیشه پیش ماست

    قلبم سوزن سوزن شد. این بار چنگک در قلبم فرو کردند

    نمیشه که منصور. گیتی هم باید بره سر خونه زندگیش. اونم حق خوشبختی داره فکر کردی من دلم نمیخواد همیشه جلو روم باشه؟ ولی بالاخره چی؟ باید ازدواج کنه. این خودخواهیه! بگذار بره دنبال خوشبختیش . فرهان مگه باهات صحبت نکرده؟ بهش بگو بیاد خواستگاری دیگه تو که میخواستی ملیحه رو به فرهان بدی انقدر از پرویز مطمئنی . تو هم برو با الناز ، یا هر کی دوست داری ازدواج کن
    کجا می ری
    خسته م
    مگه شام نمیخوری؟
    گیتی که بیدار شد با هم می خوریم
    بیا بشین بچه، حرفم تموم نشده
    این حرفها اعصاب منو به هم می ریزه مامان جان، ولم کن تو رو خدا!
    آخه منتظرن.بهشون چی بگم؟ یک کلام ! آره یا نه!
    بگید بشرطی با الناز ازدواج میکنم که کاری به کار گیتی نداشته باشه. گیتی عضوی از ماست . او هم خانم این خونه س. باید باهاش با احترام برخورد کنه .حرفش رو گوش کنه. به من و اون حساسیت نشون نده . دلم خواست باهاش بیرون می رم، مسافرت می رم ، اتاقش می رم ، باهاش می گم، می خندم، شوخی میکنم ، می رقصم. کلمه به کلمه حرفام رو بهشون بگین . تاکید میکنم کلمه به کلمه
    زده به سرت منصور؟ اون با گیتی کارد و پنیره .بذاره بری تو اتاقش؟ ببریش مسافرت؟ منکه فکر نمیکنم قبول کنه .منم باشم قبول نمی کنم . پس بفرمایین هووشه
    خب، بهتر! قبول نکنه . در ضمن سفارش کنین فردا شب در مورد نامزدی صحبتی نشه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گوشم کر شد. زبانم لال شد ، نفسم حبس شد ، چشمهایم کور شد ، مرگ را به چشم دیدم .تازه فهمیدم وقتی منصور می گوید زانوهایم سست شده یعنی چی. با اینحال از ترس اینکه منصور مرا ببیند خیلی سریع خودم را به اتاقم رساندم و در را قفل کردم. پشت در نشستم و به کنسول رو به رو خیره شدم .نه منصور، من نمی مونم که شاهد عشقبازیهات با الناز خانم باشم، شاهد ناز کشیدنات ، قربون صدقه رفتنات، فرمانبرداریت، نه، من می رم ، بیخود سنگ منو به سینه نزن ! دیگه فقط تو رو تو قلبم دوست دارم. تو رو تو دفترچه خاطراتم دوست دارم .بیچاره برادرم حق داشت خودشو کشت. گاهی آدم از زندگی سیر میشه.
    نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. باید گریه میکردم ، باید این بغض لعنتی را می شکستم تا خفه ام نکند. چند دقیقه بعد ثریا برای صرف شام صدایم کرد. از همان پشت در جوابش را دادم .سر و صورتم را شستم و وارد سالن غذاخوری شدم . از قیافه منصور فهمیدم او هم حالش خوب نیست

    سلام
    سلام گیتی جان
    سلام دخترم ، بیا بشین عزیز دلم
    ممنون
    چه وقت خواب بود خانم خانما!
    خسته بودم
    خانم فرزاد سلام رسوند، گیتی جان.

    ای که ایشاءاله خودش و خونواده اش برای همیشه با دنیا خداحافظی کنن!

    ممنونم . شما هم سلام منو می رسوندین
    اومده بود خواستگاری منصور. می بینی چه دوره زمونه ای شده؟
    خب به سلامتی
    هنوز که خبری نیست مادر، منصور شروطی گذاشته که آدم می مونه
    چه شروطی مادرجون؟
    میگه بشرطی که تو رو بپذیره و بهت احترام بذاره، هر موقع خواست به اتاقت بیاد برید مسافرت

    به منصور نگاه کردم، او هم داشت مرا نگاه میکرد.((منصورخان لطف دارن، ولی من که نمی مونم .همچین که نامزدی سر بگیره منم رفع زحمت میکنم . من زنم و احساس یه زن رو درک میکنم
    منصور نگاهی به من کرد و گفت: می ذاری دو لقمه غذا بخوریم یا نه، گیتی جان؟

    بله ، بفرمایین میل کنین
    تو گریه کردی گیتی؟
    خب، آره
    چرا؟
    برای خونواده م،دلم براشون تنگ شده

    مادر گفت: خدا رحمتشون کنه .دنیا همینه دخترم. ایشاءا... یه شوهر خوب میکنی ، یه مادر شوهر و پدر شوهر خوب گیرت میاد که تقریبا جای اونا رو برات پر میکنه .هر چند که این آرزوی خودم بود، ولی سعادتش رو ندارم . متاسفانه پسرم سلیقه نداره!

    این چه فرمایشیه مادر جون؟ شما مثل مادرم هستین .ولی خب طبیعی یه که دلم براشون تنگ میشه
    ممنونم عزیزم ، اما مادر فرهان زن با خدا و مهربونیه گیتی. مطمئنم در کنار او و فرهان کمتر دلتنگی میکنی. فرهان حیفه ، از دست ندش .
    بله مادر، منم به این نتیجه رسیدم . خودمم اونو پسندیدم

    منصور عصبانی بشقاب را کنار زد و بلند شد

    چرا بلند شدی مامان جان؟
    میل ندارم . و رفت . من هم اشتهایم کور شد. بلند شدم و گفتم : ببخشید مادر، کمی سرم درد میکنه ، می رم بخوابم.
    امروز اینجا چه خبره؟ من که نمی فهمم . غذاتو بخور عزیزم!
    گویا منصور خان از حرف من ناراحت شدن
    ولش کن . اون خودش هم نمی دونه چی میخواد

    آنشب منصور باز طبق عادت آهنگ الهه ناز را زد و من در اتاقم به نوای موسیقی گوش دادم و اشک ریختم . در اتاقم قدم می زدم . دلم میخواست فریاد بکشم .دلم میخواست بروم به او بگویم دوستش دارم . اما نمی توانستم . یکساعتی به رختخواب پناه بردم . بلکه بخوابم و آرامش بگیرم ولی خوابم نبرد .بیقرار بودم .بلند شدم کنار پنجره رفتم . دیدم منصور در باغ روی صندلی نشسته و به آسمان چشم دوخته و سیگار می کشد. سیگارش که تمام شد سرش را میان دستهایش گرفت و زانویش را تکیه گاه آرنجش کرد. مرتب پایش را تکان می داد .اضطراب داشت . بعد بلند شد چند قدم راه رفت . دستی به موهایش کشید .یک سیگار دیگر روشن کرد، بعد نگاهی به پنجره اتاق من کرد . سریع خودم را عقب کشیدم .داشت بال بال می زد .می دانستم چرا. چون باید مرا فراموش میکرد، چون دیگر گیتی ترکش میکرد .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    صبح بی حال و حوصله از خواب بیدار شدم. بجز روز مرگ عزیزانم بیاد نداشتم با آن حال چشم به دنیا باز کرده باشم . منصور ساعت ده پایین آمد . بدتر از من حال وحوصله نداشت . سلام علیک کرد .

    منصور مادر، چرا آنقدر دیر پا شدی؟ امروز نرفتی شرکت؟!

    نه دیشب نخوابیدم. خوابم می اومد حوصله نداشتم . تو چطوری گیتی؟
    خوبم ، ممنون
    برو صبحونه بخور پسرم
    میل ندارم .ثریا!ثریا!
    بله آقا
    یه لیوان شیر برای من بیار همینجا، صبحونه نمیخورم. و روی مبل نشست
    چشم
    زهره کی میاد؟
    ساعت دو. تا چهار منو آرایش میکنه ، تا شش هم گیتی رو
    مادر جون من نمیام. بهتره بهش بگین دیرتر بیاد
    برای چی نمیای عزیزم؟ تو رو هم دعوت کردن.
    نه اونا خوششون میاد من تو مهمونی شون شرکت کنم ، نه من میل دارم مزاحم کسی بشم.

    منصور لیوان شیر را که ثریا تعارف کرد برداشت و گفت : ممنون. راستش منم حال و حوصله مهمونی امشبو ندارم .منم نمیام .البته مامان شما میل خودتونه

    شما به من چکار دارین؟ من با اونا مشکل دارم، شما که ندارین. تازه داماد آینده شون هستین
    فراموش نکن ، ما همه جا با هم می ریم . این رو از همین امشب باید بفهمن
    منو به کاری که مایل به انجامش نیستم مجبور نکنین ، مهندس. خواهش میکنم
    من مجبورت نکردم ، میگم ما هم نمی ریم. هر کی اختیار خودش رو داره
    این اگه معناش اجبار و تو منگنه گذاشتن نیس، پس چیه مهندس متین؟
    نمیشه این مهندس متین رو از دهنت بندازی گیتی؟ من اسم دارم . مگه اینجا شرکته؟
    نه نمیشه ، اگر هم میشد از این به بعد نمیشه. نکنه میخواین الناز خانم........
    ببین گیتی، من دیشب نخوابیدم ، حوصله ندارم ، اگه نمیای بگو،ما هم برنامه دیگه ای برای عصرمون بذاریم . اگه میای که هیچ

    بلند شدم و گفتم: شما حق انتخاب رو هم از من گرفتین .برادر عزیز و محترم! ولی من امشب نمیام . ببینم شما نمی رین؟ مادر جون ببخشید . و بسمت پله ها رفتم

    چرا امروز گیتی انقدر عصبانیه مامان؟
    خب، والـله منم حوصله حضور الناز رو تو این خونه ندارم .گیتی که هیچی، منم باید جل و پلاسم رو جمع کنم
    بهشون گفتین شرایطم چیه؟
    بله تبصره ها رو گوشزد کردم .با کمال تعجب گفتن باید فکر کنیم.

    تا ظهر قادر به انجام کاری نبودم .با گیسو تماس گرفتم و باهاش درد ودل کردم . گفت: یا از اون خونه بیا بیرون ، یا برو راست و پوست کنده به منصور بگو دوستش داری. وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم به تو زنگ نمی زدم حالم بهتر بود والـله ! با این راه حلت !
    نزدیک ظهر مادر آمد بالا به اتاقم و گفت: گیتی جان! بالاخره ما چه کنیم؟ می ریم یا نمی ریم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر جون شما برین. من آخه بیان چکار
    دعوتی عزیزم!
    اونا بخاطر منصور خان منو دعوت کردن . می دونن اگه منو دعوت نکن ایشون هم نمی ره
    پس نمی ریم؟
    باشه میام. ولی خواهش میکنم تا بعد ازظهر به منصور خان نگید. میخوام ببینم چه تصمیمی میگیره . شما بگید خودتون می رین و آماده شین
    پس یواشکی زهره رو میفرستم اتاقت
    باشه
    دختر گلم، می دونم بخاطر من میای. ازت ممنونم
    من هدیه ای نخریدم مادر جون .چی بدم بهتره
    هیچی، من الان با مرتضی می رم یه دستبند براش میخرم ، از طرف هر سه تامون
    بد نباشه
    زیادش هم هست ، چه خبره مگه ؟ خب، من رفتم، کاری نداری؟
    نه مواظب باشین . چیزی نگین ها!
    باشه عزیزم .خدانگهدار
    خدانگهدار
    مادر ساعت دو به خانه برگشت .من هم در سالن نشستم و مشغول قلاب بافی شدم . منصور هم مطالعه میکرد .انگار نه انگار شب جشن دعوتیم .
    ساعت دو و نیم زهره آمد. منصور گفت: پس رفتنی شدیم؟
    مادر گفت: گیتی که نمیاد. تو هم که مختاری ، ولی من می رم ، زشته نرم.

    پس سلام ما رو هم برسون .راستی من یه زنجیر و یه پلاک وان یکاد براش خریدم. بهش بدین

    من و مادر به هم نگاه کردیم

    شما چی خریدی مامان؟
    من یه دستبند
    خوبه. و خیلی خونسرد .نگاهی به من کرد .پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد

    من و زهره ومادر بالا رفتیم تا آماده شویم. موهای مرا مدل خیاری درست کرد و چند تار مو کنار صورتم ریخت. فرقم را هم کج کرد .کمی هم آرایشم کرد و خلاصه به ماه گفتم تو در نیا که من در آمدم .لباسم را هم پوشیدم. کفشهای سرمه ای ام را هم به پا کردم و آماده شدم .مادر هم موهایش را شینیون کرده بود پیراهن مشکی زیبایی پوشیده بود که خیلی به او می آمد. چه حیف که این زن بی شوهر مانده بود! خیلی دلم میخواست جای مادرم را می گرفت اما افسوس که پدر بیماره. ساعت شش زهره رفت . من هم خودم را در اتاق حبس کرده بودم که منصور مرا نبیند. خیلی دلم میخواست بدانم می رود یا نه. مادر یک سر رفت پایین و سراسیمه آمد بالا. بدبخت، گیر کرده بود میان ما .

    چی شده مادر جون؟
    منصور داره می ره بیرون گیتی ، بدو!
    کجا می ره؟
    میگه میخوام برم بنگاه، ماشین رو بفروشم
    کدوم ماشین رو؟
    بنز سیاهه رو
    حیف اون ماشین نیست؟
    لابد میخواد مدل بالاتر بخره .حالا ما به این کاری نداریم . بره الاغ بخره نمیخواد بیاد جشن .بره تا نه شب نمیاد
    شاید زود برگرده
    الان ازم پرسید گیتی میاد؟ گفتم نه. گفت پس من رفتم به کارهام برسم
    ای بابا!
    بیا بریم تا نرفته
    آخه بیام چی بگم ؟
    نمیخواد چیزی بگی مادر. تو رو ببینه میفهمه ، دیگه بیرون نمی ره .میگم من راضیت کردم
    عجب غد و یکدنده س مادرجون! آخه از سر و وضعم می فهمه سه ساعته دارم به خودم ور می رم.
    بیا بریم. !آخ آخ، ماشین رو روشن کرد. اصلا نفهمیدم چطور آن پله ها را با آن کفشها آمدم پایین .حالا مادر هم هی هولم میکرد و دستم را می کشید .نزدیک بود چهار چنگولی قل بخورم بیفتم پایین .خوشبختانه ثریا و آقا نبی توی حیاط بودند .کنار در ورودی رفتم . طوری که منصور مرا ببیند .بعد گفتم : ثریا خانم!
    بله گیتی خانم.
    چند لحظه میشه بیاین .

    منصور با تعجب از داخل ماشین نگاهم کرد، بعد ماشین را خاموش کرد و آمد پایین. ثریا بطرفم آمد. با پچ پچ موضوع را به او گفتم . در واقع کاری با او نداشتم .با ثریا داخل منزل آمدیم .مادر جلو آینه خودش را برانداز میکرد، ولی حواسش به ما بود. منصور آمد داخل و گفت: مگه تو هم می ری گیتی؟

    با اجازه تون
    مادر که گفت نمیای
    دلم نیامد الناز خانم چشم به راه شما باشه

    با لبخند گفت : ولی سر ووضعت که نشون می ده از ساعت سه و چهار مشغولی. من همین ده دقیقه پیش از مادر پرسیدم میای یا نه

    حالا می خواین نیام؟
    خب می گفتین منم به خودم برسم. من که اینطوری نمیتونم بیام
    تا شما باشین به حرف زن جماعت اطمینان نکنین

    ثریا و مادر زدند زیر خنده .منصور هم لبخند زد و گفت:بهتون خوش بگذره! سلام برسونین
    من و مادر با تعجب به هم نگاه کردیم .مادر گفت :مگه نمیای منصور؟

    نخیر! با این وضع کجا بیام؟ نه دوش گرفتم ، نه اصلاح کردم .تا شما باشین منو بازی ندین .حدانگهدار
    منصور زشته، بازی در نیار
    متاسفم مامان جان .کادوی من یادتون نره

    باید کاری میکردم که نرود . هنوز به در سالن نرسیده بود که گفتم : اتفاقا مهندس نباشن بهتره مادرجون . چون من با مهندس فرهان کار دارم باید جوابهایی به ایشون بدم که با وجود مهندس امکان پذیر نیست


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 20 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/