صفحه 25 از 40 نخستنخست ... 1521222324252627282935 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 241 تا 250 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #241
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد خنده ی كریه و زشتی كرد كه باعث شد بی اراده به طرفش برم و با حركتی سریع مچ دستش رو گرفتم و با شدت از روی مبل بلندش كردم و گفتم:بر فرض اگرم این كار رو میخواستم بكنم شرفم از توی حرومزاده ی بی ناموس بیشتره كه تمام كثافتكاریهات رو با صد تا مرد دیگه در حضور امید انجام میدادی...مگه نه؟...حداقل اونقدر شرف دارم كه به قول تو امید رو در این جور مواقع از خونه بفرستمش بیرون...اما تو چی؟...هان؟...
    مهشید كه اوج خشم رو در چشمهای من دید خنده اش رو نیمه كاره در دهان خفه كرد و با شنیدن حرفهای من كمی حالت عادی به خودش گرفت و گفت:مقصر همه ی اینها تو بودی...تو اگه مرد درست و حسابی بودی و به من اهمیت میدادی من هیچ وقت خودم رو با مردهای دیگه مشغول نمیكردم...امید بچه بود...نمی تونستم هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منت این و اون رو بكشم كه نگهش دارن...مجبور بودم هر جا میرم با خودم ببرمش...
    بی اراده دستام رو به دور گردن مهشید گره كردم و در حالیكه به دیوار تكیه داده بود فشار دستم رو به روی گلوش بیشتر كردم و در همون حال با صدایی آروم گفتم:كثافت هرزه...هر روز و هر ساعت و هر دقیقه...آره؟...یعنی تو هر روز و هر ساعت و هر دقیقه خودت رو با مردی به غیر از من مشغول میكردی...آره؟...افتخارم میكنی به این هرزگیت...آره؟...تو اصلا" به چه حقی با اعصاب امید بازی میكنی؟...به تو چه مربوطه كه من با كسی رابطه دارم یا نه؟...مهشید من رو به جنون رسوندی دیگه...خودت میدونی كه چه مداركی برای اثبات هرزگیت داشتم اما به خاطر امید فقط به خاطر امید روی كثافتكاریهات رو سر پوش گذاشتم تا روی اعصاب اون بچه اثر بد نگذاره...اما مثل اینكه خیلی خریت كردم...نه؟!!!
    فشار دستم روی گلوی مهشید به قدری زیاد شده بود كه صدای نفسش تغییر كرد و چشمهاش حالتی غیرعادی به خودش گرفته بود...
    یك لحظه به خودم اومد و دیدم به راستی اگه به كارم ادامه بدهم مهشید رو واقعا خفه كردم!!!
    دستم رو از روی گلوی مهشید برداشتم و بعد اون به شدت دچار سرفه شد و با زانو روی زمین نشست!
    از مهشید فاصله گرفتم...نگاهش كردم...حالا كه روی دو زانو افتاده بود عجز و بدبختی از ذره ذره ی وجودش فریاد میكشید...
    اما همین موجود ضعیف با چنان قدرتی زندگی من رو خراب كرده بود كه تصورش رو هم نمیكردم!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #242
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طرف میزم رفتم و از پارچ كمی آب در لیوان ریختم و به سمت مهشید برگشتم...بازوش رو گرفتم و كمك كردم بلند بشه...لیوان آب رو در حالیكه هنوز سرفه میكرد به دستش دادم و بعد دوباره به سمت صندلی پشت میزم رفتم و نشستم و گفتم:مهشید اونقدر از دیدنت متنفرم كه اگه جای تو بودم و این نفرت رو درك كرده بودم یك ثانیه دیگه هم توی این اتاق نمی موندم...حالا میگی چیكار داری اومدی یا ترجیح میدی نگفته از اینجا بری؟
    مهشید كمی آب خورد و لیوان رو روی میز گذاشت و شال روی سرشم مرتب كرد و گفت:فقط وحشی نبودی كه حالا میبینم وحشی هم شدی...
    با كلافگی نگاهش كردم و گفتم:مراقب باش این وحشی ممكنه بزنه به سیم آخر قاتل هم بشه...
    مهشید به سمت كیفش رفت و بار دیگه سیگاری روشن كرد وگفت:دارم فردا از ایران میرم...سفرم جلو افتاده...پول نیاز دارم...خودت میدونی دارم میرم برای زندگی...قرار نبود رفتنم به این زودی باشه اما خوب جلو افتاده...پولی كه بابت مهریه ام گرفته بودم رو دادم دست حاج رضایی باهاش كار كنه و ماه به ماه سودش رو بهم بده...ازش پولم رو خواستم گفت به این سرعت نمی تونه همه رو بهم برگردونه چون انداخته پول رو توی كار...چهارماه وقت خواسته...ولی من به پولم نیاز دارم...مداركی كه از حاج رضایی گرفتم رو آوردم بدهم بهت به جاش پول بهم بدهی...چهارماه بعد كه پول من رو از حاج رضایی گرفتی مال تو باشه...
    در حینی كه حرف میزد مداركی رو هم از كیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز من!!!
    بدون اینكه به مدارك نگاه كنم دسته چكم رو از توی سامسونتم بیرون كشیدم ودر حالیكه فكری به ذهنم رسیده بود بی معطلی گفتم:مداركت رو بگذار توی كیفت...فقط بگو چقدر نیاز داری؟
    مهشید با تردید مدارك رو برداشت و مبلغ مورد نیازش رو گفت...
    گفتم:این مبلغی كه تو میخوای دو برابر مهریه ی توئه!!!...چكش رو نوشتم...اما یه شرط داره!
    چشمهاش برقی زد و گفت:همیشه خصلت دست و دلبازیت بود كه برام دوست داشتنی بوده...
    دستش رو دراز كرد كه چك رو بگیره اما سریع چك رو عقب كشیدم!!!
    ابروهاش رو بالا برد و گفت:شرط؟!!!...چه شرطی؟!!!
    - گفتی به این پول نیاز داری...منم بدون هیچ معطلی چكش رو نوشتم اما باید یه تعهد بدهی!
    - چه تعهدی؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #243
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این كه دیگه تحت هیچ شرایطی امید رو نبینی!
    - باشه...قبوله...بده حالا چك رو...
    - نه...تعهد زبونی به درد خودت میخوره...بگیر بشین تلفن بزنم وكیلم بیاد.
    میدونستم گرفتن پول براش خیلی مهمه اما فكر نمیكردم اونقدر مهم باشه كه شرطم رو به راحتی بپذیره!!!
    با آرامشی باور نكردنی روی مبل نشست و گفت:زنگ بزن بیاد.
    دكمه ی آیفون رو زدم و از خانم افشار خواستم با وكیلم تماس بگیره و بگه خیلی سریع خودش رو به دفتر من برسونه!
    در حدود نیم ساعت بعد وكیلم خودش رو به شركت رسوند.
    در حالیكه تعجب رو در چشمهای وكیلم هم میدیدم مهشید در كمال رضایت و آرامش كامل تعهد قانونی با مهر وامضا بر اسناد لازم كه وكیلم پیش رویش میگذاشت رو امضا كرد و در نهایت چك مورد نظر رو دریافت كرد و متعهد شد تا برای همیشه به هیچ عنوان امید رو نبینه...حتی در صورت ضرورت باید این دیدار با كسب اجازه ی رسمی از سوی من یا وكیلم و حضور خود من صورت میگرفت!
    مهشید چك رو گرفت و مدارك توسط وكیلم تنظیم شد...دقایقی بعد وقتی مهشید میخواست اتاق رو ترك كنه پرسیدم:كی از ایران میری؟
    - فردا شب...
    وكیلم برای آخرین بار توضیحات شفاف و لازم رو دركمترین زمان یك بار دیگه برای مهشید شرح داد و توضیح داد كه اون حتی اگه روزی هم به هر دلیلی دوباره به ایران برگرده به خاطر تعهدی كه داده تا پایان عمر حق دیدن امید رو نداره...
    مهشید همه رو پذیرفت و بی هیچ تكدر خاطری امضای همه ی مدارك رو تایید كرد و از اتاق خارج شد!
    وكیلم بعد از انجام كارهای لازم موقع خداحافظی با صدایی گرفته و ناراحت گفت كه چقدر وجود اینگونه مادرها در بین دنیای پرمحبت مادران واقعی باعث تاسف میتونه باشه...و سپس رفت!
    اون خبر نداشت كه مهشید هیچ بویی از انسانیت و خصلتهای مادران واقعی در وجودش نبرده!
    بعد از رفتن مهشید و وكیلم با یادآوری خانم افشار سریع به اتاق جلسه رفتم كه البته به علت تاخیر من ساعتی از تشكیل اون گذشته بود اما همچنان تمام اعضا به انتظار من در اتاق نشسته بودند!!!
    با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #244
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!
    بعد از ظهر همون روز وقتی به ملاقات مامان رفتم تونستم خیلی تصادفی در اون ساعت دكتر معالجش رو در بخش ببینم...
    وضعیت مامان رو از او سوال كردم كه در جواب گفت چون شرایط مامان خیلی خوب جواب داده فردا اون رو به پست منتقل خواهند كرد و اگه مشكل خاصی پیش نیاد تا سه روز دیگه حتما مرخص میشه.
    تمام ساعت ملاقات همونطور كه پیش بینی كرده بودم مجبور شدم در بیمارستان بمونم چون اقوام دور و نزدیك برای ملاقات اومده بودن و به دلیل اینكه شرایط ملاقات بیماران بستری در سی. سی. یو متفاوت هست و هر فردی طبق زمان بندی مشخص باید اتاق رو ترك میكرد مجبور بودم به احترام اقوام و آشنایانی كه یكی یكی برای ملاقات به اتاق می اومدن خودم به طور دائم در اتاق و كنار مامان حضور داشته باشم!
    خوشبختانه اونقدر سر مامان شلوغ شده بود كه فرصت نكرد در خلوتی كه اصلا هم ممكن نشد با من صحبتی بكنه...خودم هم از این وضع راضی تر بودم...البته احساس میكردم مامان صحبت تازه ایی برای گفتن نداره به خصوص كه روز قبل حرفهای سنگینی به او زده بودم حس میكردم تا حدود زیادی در وقایع پیش روی من خودش رو مقصر میدونه كه البته این موضوع انكار ناپذیر بود!
    بعد از پایان ساعت ملاقات مامان رو بوسیدم و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم...در نگاهش لحظات آخر كنجكاوی همراه با ندامت رو دیدم اما این حالات مشكلی از مشكلات پیش روی من رو حل نمیكرد!
    وقتی از بیمارستان خارج شدم در مسیر مقداری خرید كردم و به سمت منزل سهیلا رفتم.
    هنگام ورود به خیابان سهیلا و امید رو دیدم...سهیلا دست امید رو در دست گرفته بود و به سمت منزل از كنار خیابان حركت میكردند.
    امید غرق صحبت و لذتی كودكانه در كنار سهیلا راه میرفت!
    سرعت ماشین رو كم و اون رو به كنار خیابان هدایت كردم و پشت سر اونها در حین حركت بوق كوتاهی زدم كه باعث شد هر دو به سمت صدا برگشته و من رو دیدن!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #245
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخند مهربان و برق نگاه سهیلا تمام وجودم رو به لرزه می انداخت و بعد امید رو دیدم كه دست سهیلا رو در حالیكه در دست داشت در ضمنی كه با اخمی كودكانه به من نگاه میكرد اون رو به سمت پیاده رو كشید و با صدای بلند رو به من گفت:چرا اومدی؟...من و سهیلا جون خودمون دوتایی دوست داریم راه بریم...بیا سهیلا جون...بیا بریم...سوار ماشین بابا نشیم...
    ماشین رو كنار خیابان پارك كردم و از اون پیاده شدم و در حالیكه از رفتار امید خنده ام گرفته بود بعد از سلام و احوالپرسی مختصری با سهیلا رو كردم به امید و گفتم:امید تو مثل اینكه جدی جدی دیگه بابا رو دوست نداری...آره؟
    امید كه در حال ایستادن به سهیلا تكیه داده بود لبهای سرخش رو كمی جمع كرد و بعد موهای خرمایی و خوش حالتش رو كه كمی بلند و نامرتب شده و جلوی چشمش رو گرفته بود كنار زد و با اون چشمهای عسلیش نگاه زیبای كودكانه اش رو به من دوخت و گفت:دوستت دارم...اما بیشتر دوست دارم پیش سهیلا جون باشم...دوست ندارم تو بیای پیش سهیلا جون...
    روی زانو خم شدم و دستم رو روی موهای امید كشیدم و گفتم:مگه وقتی من میام سهیلا جون رو دیگه دوست نداری؟...یا شایدم فكر میكنی من اگه بیام اینجا سهیلا جون دیگه تو رو دوست نداره؟
    امید خنده قشنگی روی لبش نشست و به سهیلا نگاه كرد و گفت:سهیلا جون خودش گفته همیشه من رو دوست داره...مگه نه؟...حتی وقتی شما هستی...مگه نه سهیلا جون؟
    سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...همیشه دوستت دارم...حتی وقتهایی كه بابا سیاوش هم باشه من تو رو خیلی خیلی دوستت دارم...
    نگاه پیروزمندانه ی امید رو به خودم دیدم...
    دوباره خندیدم و گفتم:خوب پس چرا دوست نداری من بیام؟!!!...سهیلا جون كه میگه تو رو خیلی دوست داره...حتی وقتی منم بیام تو رو بیشتر از همه دوست داره...
    امید دوباره دست سهیلا رو كشید به سمت پیاده رو و در حالیكه نگاهش حالا جدی شده بود گفت:آره سهیلا جون من رو دوست داره ولی من دوست ندارم شما سهیلا جون رو دوست داشته باشی...
    وقتی امید جمله ی آخرش رو گفت به یاد حرفهایی كه مهشید به امید زده و باعث واكنش شدید اون شده بود افتادم...بی اراده لبخند از روی لبهام محو شد و از حالت خمیده كه به روی زانوهام قرار گرفته بودم خارج شدم و ایستادم.
    سهیلا در ضمنی كه توسط امید به سمت پیاده رو كشیده میشد به صورت من خیره شده بود و با صدایی آروم گفت:سیاوش...سر به سر امید نگذار...
    با كلافگی و صدایی آهسته گفتم:خدا لعنتت كنه مهشید...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #246
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد رو به سهیلا گفتم:یكسری خرید كردم...من با ماشین میرم جلوی درب آپارتمان تا شما هم برسید...
    و بعد برگشتم به سمت ماشین و سوار شدم.
    صدای سهیلا كه گویا پی به ناراحتی من در اون لحظه برده بود رو شنیدم كه با التماس گفت:سیاوش...
    ماشین رو روشن و لحظاتی بعد جلوی آپارتمان توقف كردم...كیسه های خرید رو از ماشین بیرون آوردم و جلوی درب حیاط گذاشتم و به انتظار رسیدن امید و سهیلا ایستادم.
    از دور هر دوی اون ها رو كه با هم حركت میكردند رو نگاه میكردم...این دو همون دو نفری بودند كه تمام زندگی من رو در خودشون خلاصه كرده بودن...امید تنها فرزندم كه واقعا"عاشقش بودم و سهیلا...دختری كه معنی واقعی آرامش و لذت رو كه در كنار دریایی از غصه و مشكلات زندگیم وجود داشت بهم نشون داده بود...دختری كه با بی رحمی معصومیتش رو مورد ***** قرار داده بودم اما با بزرگواری چشمش رو به روی خطای نابخشودنی من بسته بود و همچنان بهم ابراز عشق و علاقه میكرد...دختری كه حس میكردم تمام ذرات وجودم رو با تمام قدرت به سوی خودش جذب میكنه...
    طبق عادت همیشگی وقتی خریدی میكردم حتما اسباب بازی هم برای امید می خریدم این بار هم همین كار رو كرده بودم...امید و سهیلا وقتی به فاصله ی دو سه متری من رسیدن امید بلافاصله در یكی از كیسه ها جعبه ی اسباب بازی رو دید و به سمت كیسه ها دوید و اون رو از كیسه خارج كرد و بعد از دیدن اون فریادی از سر شوق كشید و به سمت من پرید و خودش رو در آغوشم انداخت و بوسه ی شیرین كودكانه ایی به صورتم گذاشت و بعد بلافاصله مشغول باز كردن جعبه در همون جلوی درب شد!
    سهیلا یكی از كیسه ها رو برداشت و منهم بقیه كیسه ها رو به دست گرفتم و به همراه سهیلا و امید وارد ساختمان شدم.
    جلوی درب واحد سهیلا كه رسیدیم در حالیكه سهیلا مشغول پیدا كردن كلید توی كیفش بود امید نگاه نگرانی به من كرد و گفت:بابا؟...شما میخوای بیای توی خونه؟
    قبل از اینكه من حرفی بزنم سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:امید جون...سفارشهایی كه توی راه بهت كردم به همین زودی یادت رفت عزیز دلم؟
    امید نگاهش رو از سهیلا گرفت و دوباره به من نگاه كرد و گفت:خوب...چقدر میخوای بمونی؟
    به سهیلا كه حالا كلید رو در قفل درب قرار داده بود نگاه كردم و گفتم:من دیگه داخل نمیام...كار دارم باید برم.
    آرامشی كه در چهره ی امید با شنیدن حرف من به یكباره نقش بست از دید من و سهیلا مفخی نموند...
    سهیلا به طرف من برگشت و به آهستگی گفت:یعنی حتی نمیای یه چایی بخوری بعدش بری؟
    با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و خم شدم امید رو بوسیدم و دستی روی كبودی روی پیشونیش كشیدم و گفتم:اگه یه وقت با بابا كار داشتی بهم تلفن كن...باشه پسرم؟
    امید با لبخند و حركت سر جواب مثبت داد و با باز شدن درب هال به سرعت كفشهاش رو از پا در آورد و به داخل خونه رفت...توی هال نشست و سرگرم اسباب بازی جدیدش شد!
    به امید نگاه میكردم كه چطور در دنیای كودكی با وجود مشكلاتی كه داره اما یك اسباب بازی چقدر زیبا اون رو از دنیای واقعی دور میكنه!!!...چقدر دنیای كودكی زیباست!!!
    سهیلا به آرومی درب هال رو به حالت نیمه بسته درآورد و رو كرد به من و گفت:خانم صیفی حالشون چطوره؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #247
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاهش كردم...این دختر چقدر قلب مهربون و با احساسی داشت!!!...مادر من یعنی همون شخصی كه بدترین توهین رو در شرایطی كه اصلا" استحقاقش رو هم نداشته بهش كرده بود اما این دختر با بزرگواری حالا داشت احوال همون شخص رو از من سوال میكرد!!!
    یك دستم رو به دیوار تكیه دادم و با دست دیگه ام پیشونی ام رو مالیدم و گفتم:سه روز دیگه مرخص میشه...دكتر گفته حالش خوب و رضایت بخشه...
    - خدا رو شكر...
    - تو چی؟بامادرت امروز تماس گرفتی؟
    - نه...میدونم اگرم تماس بگیرم فایده نداره با من حرف نمیزنه الان...اخلاقش رو میشناسم ولی مسعود باهاش حرف زده به اون گفته پروازشون به ایران مشخص شده...افتاده به پنجشنبه و ساعت ورودشم گفته...
    - چه ساعتیه؟
    - سیاوش تو نیا...نمیخوام پنجشنبه بیای فرودگاه.
    نگاهش كردم...حلقه ی اشكی كه توی چشمهای جذابش درخشندگی عجیبی به اونها داده بود رو به وضوح دیدم و بعد با انگشتهای ظریف و مرمرینش قبل از سرازیر شدن اونها رو جمع كرد و گفت:نمیخوام بیای چون میترسم بهت توهین كنه...
    - اشكالی نداره...تو خودت رو بابت این موضوع ناراحت نكن...
    - نه سیاوش...به هیچ وجه دلم نمیخواد به تو توهین بشه...خواهش میكنم اجازه بده پنجشنبه خودم همراه با مسعود برم فرودگاه...باشه؟
    سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكون دادم و بعد به آرومی گونه ی سهیلا رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...همه چی درست میشه...
    برگشتم از پله ها برم پایین كه سهیلا گفت:سیاوش برای شام بیا اینجا...
    دوباره به سمتش برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:منتظرم نباش...احتمالا"مسعود میدونه تنهام و میاد پیشم...
    لبخند غمگینی به روی لبهای خوش حالتش نشست و گفت:خوب با مسعود بیاین اینجا...
    - نه...منتظر نباش...همین قدر كه توی این شرایط امید رو نگه داشتی بی نهایت ممنونتم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #248
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد از خداحافظی مجدد از پله ها پایین رفتم.
    وقتی به خونه برگشتم با مسعود تماس گرفتم ولی چون پشت فرمون و توی اتوبان بود نمی تونست صحبت كنه فقط تونستم در چند جمله بهش بگم كه شب برای شام اگه جایی برنامه ی خاصی نداره بیاد خونه ی من كه شنیدم در جواب گفت خودش همون موقع داره میاد پیش من!
    تقریبا"یك ساعت بعد زنگ درب به صدا در اومد...فهمیدم مسعود پشت درب حیاطه وقتی اف.اف رو برداشتم بهش گفتم ماشینش رو هم بیاره داخل حیاط.
    دقایقی بعد مسعود وارد هال شد...در ابتدا كمی به خاطر مشكلاتی كه در شركتش به دلیل یك قرارداد باعث ضرر چندمیلیونی شده بود عصبانی به نظر میرسید اما طبق عادت همیشگی كه در اون سراغ داشتم در نهایت با دادن چند فحش به دنیا و پول كلی خندید و همه چیز رو تموم شده تلقی كرد!
    به آشپزخانه رفتم و ظرف میوه ایی كه در یخچال بود بیرون آوردم و به همراه دو بشقاب به هال برگشتم و از مسعود در رابطه با تماسی كه با مادر سهیلا داشته پرسیدم.
    نگاه عمیقی به من كرد و بعد به نقطه ایی خیره شد وگفت:زنیكه ی احمق همونطور كه پیش بینی میكردم قصد شكایت داره...یكی نیست به این احمق بگه آخه بیشعور دخترت خودش عاشق دوست من شده حالا این وسطم یه اتفاقاتی افتاده مهم اینه كه خودشون همدیگرو دوست دارن و میخوان...ولی حرف حساب حالیش نمیشه...اما تو نگران نباش سیاوش بگذار برسه ایران خودم همه چیز رو حالیش میكنم...
    - مسعود به مادرش گفتی خود سهیلا هم راضی به ازواج با منه...
    - آره بابا...یك ساعت داشتم همینها رو بهش میگفتم ولی زنیكه ی احمق فقط مثل كولی ها گریه و نفرین میكنه...كلی هم دری وری به سهیلای بدبخت میگفت...مرده شور اون زیارتش رو ببرن...خیر سرش حاج خانم شده..
    - بسه مسعود...مادر سهیلا حق داره...من پیش بینی بدتر از اینها رو هم كردم...اما قبل از اینكه اقدامی بكنه باید خودم ببینمش و باهاش صحبت كنم...ممكنه با دیدن من و گفتن حرفاش به شخص خودم كمی آرامش بگیره...
    - عمرا" بگذارم بهت توهین كنه!!!...تو چی فكر كردی سیاوش؟...فكر كردی من میگذارم اون هر غلطی دلش میخواد بكنه؟!!!
    - مسعود تند نرو...لازم هم نیست برای مادر سهیلا كه حق هر عكس العملی رو نسبت به این ماجرا داره از خودت واكنش نشون بدهی...به سهیلا هم گفتم به تو هم دارم میگم...من خودم رو آماده ی خیلی چیزها كردم...پس لازم نیست نگران باشید...بعضی اتفاقها واقع شدنش اجتناب ناپذیره منم...
    - چرند نگو سیاوش...امكان نداره بگذارم شكایتی از تو بكنه!
    لبخند كم رنگی روی لبهام نشست و به مسعود نگاه كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #249
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اون واقعا" همیشه و در همه حال كنارم بوده...با اینكه پیش اومدن مشكل اخیر باعث اصلیش دهن لقی خود مسعود بود اما به وضوح حس میكردم تا چه حد روی دوستی عمیقی كه بین ما وجود داشت تعصب داره و از این بابت قلبا" به رفاقت با مسعود حتی با وجود پیش اومدن فراز و نشیبهای این اواخر به خودم افتخار میكردم.
    اون شب مسعود خونه ی من خوابید و تا نیمه های شب كلی با هم صحبت كردیم و قرار شد پنجشنبه من به فرودگاه نرم و فقط سهیلا و خودش در ابتدا با مادر سهیلا صحبت كنن...
    روزهای پیش رو مثل برق گذشتند...مثل این بود كه زمان هم برای رسیدن وقوع وقایع پیش روی من عجله داشت!
    درست همون روز كه مامان از بیمارستان مرخص شد شبش مادر سهیلا هم از مكه برگشت!
    امید رو از صبح به خونه آورده بودم و در همون ساعات اولیه ی برگشتنش به خونه متوجه ی ناسازگاری ولجبازیهای كودكانه ی اون شده بودم!
    به مسعود گفته بودم اگه اتفاق خاصی افتاد و یا برخوردی بین مادر سهیلا و سهیلا صورت گرفت سریع با من تماس بگیره تا من خودم رو به اونجا برسونم!
    مامان متوجه ی كلافگی و عصبانیت من بود اما كاملا" حس میكردم كه با اتفاقات پیش اومده كه مسبب اصلی اونها خودش بود توان سوال كردن و یا زدن حرفی در این خصوص رو نداشت...من هم سعی میكردم خودم رو متوجه ی تماشای تلویزیون نشون بدهم و كمتر به اتاق مامان میرفتم.
    ساعت تقریبا" نزدیك3:30نیمه شب بود كه هنوز نتونسته بودم بخوابم!!!
    مامان و امید هر دو خواب بودن و من تنها توی هال در حالیكه تلویزیون با صدایی كم روشن بود نشسته و به فكر فرو رفته بودم.
    درست در همین لحظه صدای تك زنگ كوتاه منزل بلند شد!!!
    وقتی اف.اف رو جواب دادم فهمیدم مسعود اومده!!!...
    درب رو باز كردم و لحظاتی بعد مسعود به تنهایی وارد هال شد.
    چهره ی خسته و عصبی داشت...روی یكی از مبلهای كنار هال تقریبا" ولو شد و بی مقدمه گفت:زنیكه ی آشغال...
    فهمیدم منظورش مادر سهیلاست!
    به طرف اتاق مامان رفتم و درب رو بستم و برگشتم به هال و رو به روی مسعود نشستم و گفتم:اومد؟
    - آره...حاج خانم تشریف گندش رو آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #250
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از لحن صحبت مسعود بی اراده خنده ام گرفت و گفتم:خوب؟...چی شد؟
    مسعود نگاهی از روی كلافگی به من كرد و گفت:دیوونه نمی رفت خونه...میگفت توی خونه ایی كه تو به اونها دادی پا نمیگذاره!...نمیدونی با چه بدبختی راضیش كردیم بره خونه...به جون سیاوش چاره ام بود گیسش رو میكشیدم پرتش میكردم توی ماشینم...اگه التماسها و اشكهای سهیلا نبود به مرگ خودم چند تا از اون فحشهایی كه نباید بگم رو بهش گفته بودم...
    از شنیدن اینكه سهیلا گریه میكرده ناخودآگاه چهره ام در هم رفت و گفتم:به سهیلا توهین هم كرد؟
    - نه...ولی بعید نمیدونم الان توی خونه درگیر شده باشن...من كه دیگه حوصله دیدنش رو نداشتم بعد كلی معطلی توی فرودگاه بالاخره راضیش كردیم بره خونه تا جلوی درب آپارتمان رسوندمشون بعدم یكراست اومدم اینجا دیدم چراغ هال روشنه فهمیدم بیداری زنگ زدم...
    سكوت كردم و به نقطه ایی خیره شدم.
    مسعود از پارچ روی میز وسط هال كمی برای خودش آب ریخت و یك نفس اون رو سر كشید و بعد گفت:سیاوش...ولی فكر نكنم بتونه جرات كنه بره برای شكایت...سهیلا درسته كه خیلی گریه میكرد اما قبل از اومدن مادرش وقتی توی فرودگاه بودیم خیلی با من صحبت كرد...میگفت تحت هیچ شرایطی اجازه نمیده از تو شكایتی بكنه...
    در همین لحظه تلفن مسعود زنگ خورد!
    نگاهی به گوشیش انداخت و با تعجب گفت:سهیلاست!!!
    و سپس به تماس پاسخ داد...من كه به مسعود نگاه میكردم كاملا" متوجه ی حرفهای اون شده بودم...بعد از سلامی كوتاه دیدم چهره ی مسعود برافروخته و عصبی شد و با عصبانیت گفت:به درك كه داره وسایلش رو جمع میكنه...بگذار هر قبرستونی میخواد بره ببینم این وقت شبی كدوم گوری میخواد بره...
    سریع گوشی رو از مسعود گرفتم و شنیدم سهیلا با التماس و گریه گفت:مسعود...تو رو قرآن بیا...
    گفتم:گریه نكن...الان من میام...
    سهیلا مكث كوتاهی كرد و با اضطراب گفت:سیاوش!!!...نه...تو نیا...
    گوشی رو به مسعود دادم و از روی مبل بلند شدم و سوئیچم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم.
    مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
    مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
    مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 25 از 40 نخستنخست ... 1521222324252627282935 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/