صفحه 22 از 40 نخستنخست ... 1218192021222324252632 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 220 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #211
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گند من رو اینجوری پوشوندی...گند خودت رو چطوری میخوای بپوشونی جناب مهندس صیفی؟
    بار دیگه عصبی شدم و یقه ی مسعود رو گرفتم و گفتم:مسعود اینقدر با اعصاب من بازی نكن...فقط بگو سهیلا كجاس؟
    - سهیلا؟...یا همون دختر خیابونی كه مادرت گفته؟
    - مامان این حرفو نزده...میدونم تو از خودت این حرفو به سهیلا گفتی...تو میدونستی چی بگی كه اونو از خونه بكشونی بیرون...مگه نه؟
    - برو سیاوش...برو...گفتم كه مادرشم مخالفه...خودشم كه...
    - مسعود فقط بگو كجاس؟
    صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #212
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟
    یقه ی مسعود رو رها و به گوشی تلفن نگاه كردم...شماره ایی كه روی نمایشگر تلفن نشون داده میشد مربوط به یك شماره ی تلفن موبایل اعتباری بود!
    گوشی رو برداشتم و گفتم:الو...سهیلا؟
    - الو...الو...؟
    - الو سهیلا سلام...كجایی تو؟
    - الو مسعود...مسعود صدات نمیاد...نمیدونم تو صدای منو میشنوی یا نه؟...پروازتهران شیراز سه ساعت تاخیر داره...خواستم بهت بگم من هنوز توی فرودگاهم...الو؟
    فهمیدم سهیلا صدای من رو نداره و از اینكه فهمیده بودم حالا كجاست كمی خیالم راحت شده بود اما نمی خواستم مسعود متوجه بشه...بنابراین با علم بر اینكه میدونستم سهیلا صدای من رو نمیشنوه گفتم:برای چی از خونه رفتی؟
    سهیلا كه اصلا" متوجه ی حرفهای من نمیشد در ادامه ی صحبتش گفت:الو؟...مسعود؟...اینجا خوب آنتن نمیده...شنیدی چی گفتم؟...من مجبورم تا سه ساعت دیگه توی فرودگاه باشم...الو؟
    و بعد تماس قطع شد...ولی من وانمود كردم كه هنوز با سهیلا در حال صحبت هستم و گفتم:اما سهیلا ما كه با هم صحبت كرده بودیم...قرار این نبود...باشه...باشه...خیلی خوب...
    و بعد رو كردم به مسعود و با حالتی عصبی و ساختگی گفتم:قطع كرد!!!
    مسعود كه گمان كرده بود سهیلا حرف آخرش رو به من زده نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفته بودم...حالا چی میگی؟...دیدی نخواست باهات حرف بزنه...برو سیاوش...برو...دیگه تو خوابت سهیلا رو ببینی...دستت به سهیلا نمیرسه...رفت...
    در حالیكه كاملا میدونستم سهیلا در اون لحظه كجاست وانمود كردم بی اطلاعم و گفتم:مسعود یعنی واقعا نمیخوای بگی سهیلا الان كجاس؟
    مسعود به سمت آشپزخانه رفت...درب یكی از كابینتهای انتهایی رو باز كرد و شیشه مشروب دیگه ایی رو بیرون كشید و گفت:نه...خودش خواسته بهت نگم...حالا هم از خونه ام برو بیرون...باور كن سیاوش به معنی واقعی حالم داره دیگه از ریختت بهم میخوره...
    گوشی تلفن رو به عمد طوری سرجاش قرار دادم كه تماس اشغال بمونه تا اگه احتمالا سهیلا بار دیگه تماس گرفت شماره ی منزل اشغال باشه...ولی حواسم بود كه جوری تلفن رو قرار ندهم كه مسعود متوجه ی این موضوع بشه...سپس گفتم:باشه مسعود...مرده شور تو و رفاقتت رو ببرن...بهم میرسیم...
    دیگه معطل نكردم و به سرعت از منزل مسعود خارج شدم و درب هال رو به شدت بهم كوبیدم اما از درون خوشحال بودم كه بعد رفتن من مطمئنا"مسعود بار دیگه مشغول خوردن مشروب خواهد شد و بعدشم طبق عادتی كه داشت به خوابی عمیق می رفت...از تلفن منزلش خیالم راحت بود چون خودم اشغال قرارش داده بودم و سهیلا نمی تونست با منزل تماس بگیره اما نگران گوشی همراه مسعود بودم!...اگه به گوشی همراهش زنگ میزد چی؟!!!
    قبل از هر اتفاقی باید عجله میكردم...باید با سرعت به فرودگاه مهرآباد سالن پروازهای داخلی می رفتم...مطمئن بودم حالا می تونم سهیلا رو ببینم...قبل از اینكه واقعا بره...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #213
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از ساختمان خارج و سوار ماشین كه شدم بلافاصله با دوستم كه در حراست فرودگاه بود تماس گرفتم...روزهای كاریش رو میدونستم و مطمئن بودم اون شب هم در فرودگاه هست...بعد از چند بوق گوشی تلفنش رو پاسخ داد...بعد از سلام وعلیك كوتاهی خیلی سریع اسم و فامیل سهیلا رو بهش دادم و گفتم بگه در سالن پچ كنن و بخوان این شخص به دفتر اطلاعات فرودگاه مراجعه كنه ولی هیچ حرفی بهش زده نشه و اسم منم نبرن جلوش تا من برسم اونجا!
    دوستم كه از این حركت من بی نهایت تعجب كرده بود گفت:مهندس؟!!!...اتفاقی افتاده؟!!!...این خانم كیه؟...خلافی چیزی كرده؟
    در حالیكه عصبی شده بودم در حین رانندگی كه سعی داشتم با سرعت به سمت فرودگاه حركت كنم با حالتی تند و فریاد گونه گفتم:فقط كاری كه گفتم رو بكن...دیگه اینهمه سوال جوابم چرا میكنی؟...نخیر این خانم خلافی نكرده فقط من باید حتما ببینمش...
    كسی كه پشت خط بود فهمید دیگه جای هیچ پرسشی نیست!
    سابقه نداشت تحت هیچ شرایطی من با اون اینطوری صحبت كرده باشم...! پسر بامعرفتی بود همیشه اگه توی پروازهای من چه داخلی چه خارجی هر مشكلی پیش می اومد بلافاصله با نفوذ بالایی كه در سطح فرودگاه داشت به كارم رسیدگی كرده بود اما حالا مطمئن بودم با رفتاری كه از من دیده و شناخت قبلی كه از من داره این برخورد براش عجیب و باور نكردنیه...بنابراین سعی كردم كمی به اعصابم مسلط بشم و با صدایی آروم تر گفتم:نوكرتم...منو ببخش...یه مشكل خانوادگیه...فقط زحمت بكش بگو صداش كنن بیاد اطلاعات...من همین الان دارم میام فرودگاه...
    اون هم دیگه هیچ سوالی نكرد و اطمینان داد كه همین الان این كارو میكنه.
    حدود نیم ساعت بعد وارد فرودگاه مهرآباد شدم...به علت ترافیك در مدخل ورودی فرودگاه نمیشد با ماشینم تا جلوی ساختمانهای اصلی برم برای همین بدون كسب اجازه سریع ماشین رو به سمت پاركینگ كاركنان فرودگاه بردم و از اونجایی كه در ورود به پاركینگ هیچ مكث و تعللی هم نداشتم و به سرعت واردشده و پارك كرده بودم مسئول نگهبانی پاركینگ گمان كرد باید یكی از كاركنان فرودگاه باشم...خیلی جدی و قاطع بعد پارك ماشین از اون پیاده شدم و بدون دادن هیچ توضیح و حرفی به نگهبانی درست مثل سایر كاركنان فرودگاه از پاركینگ خارج و به سمت ساختمانهای اصلی راه افتادم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #214
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عد از طی مسیری وقتی وارد سالن شدم دوستم كه در همون نزدیكی منتظر من ایستاده بود به محض دیدنم بلافاصله به طرفم اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه سهیلا در اتاق خود اوست و به انتظار نشسته...چون هیچ توضیحی برای سهیلا نداشته كه دلیل احضارش رو به اطلاعات بگه از وقتی سهیلا اومده بوده اون رو در اتاق تنها گذاشته و خودش به انتظار من در سالن ایستاده بوده!
    تشكر كردم و با راهنمایی اون به سمت اتاقش رفتم...خودش دیگه به داخل اتاق نیومد و به بهانه ی انجام كاری من رو جلوی درب اتاق تنها گذاشت و رفت.
    درب اتاق رو باز كردم و داخل شدم.
    سهیلا روی صندلی نشسته بود...به محض ورود من نگاهش رو از سمت پنجره ی كنارش به سمت من برگردوند...با دیدن من لحظاتی متعجبانه نگاهم كرد و بعد به آهستگی از روی صندلی بلند شد و گفت:سیاوش؟!!!
    درب اتاق رو بستم و به پشت درب تكیه دادم...برای لحظاتی نگاهش كردم.
    حالا می فهمیدم عشق یعنی چی...من واقعا عاشق سهیلا شده بودم...با تمام گرفتاریهام با تمام مشكلاتم كه لحظه ایی رهام نكرده بودن اما درك این حس در درون قلبم غوغایی به پا كرده بود كه برای خودمم باورش مشكل بود!!!
    سهیلا با بغضی در گلو نشسته نگاه كرد و گفت:تو از كجا فهمیدی من اینجام؟!!...برای چی اومدی؟!!..به مسعود گفته بودم بهت نگه...
    به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:بلند شدی لباسات رو جمع كردی با مسعود از خونه ی من رفتی كه چی بشه؟!!...میخوای چی رو ثابت كنی سهیلا؟...بدبختی من بیشتر از این باید ثابت بشه كه اینجوری دنبالت بگردم؟!!!...اونقدر ارزش ندارم كه حتی بفهمم برای چی به چه بهانه ایی به خاطر كی یكدفعه داری ولم میكنی میری؟...مگه نگفته بودی تحت هر شرایطی دركم میكنی دوستم داری میخوای كنارم باشی؟...این بود؟
    به صورت قشنگ و جذابش نگاه میكردم...اشكهاش یكی بعد از دیگری از چشمش بیرون ریخت..صورتش رو برگردوند و به سمت پنجره نگاه كرد و گفت:سیاوش برو...شاید اشتباه كردم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #215
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بازویش رو گرفتم و با جدیت گفتم:به من نگاه كن...منو نگاه كن...اشتباه كردی؟...چه اشتباهی؟...سهیلا من و تو دیگه در شرایطی نیستیم كه این حرفها رو بخوای بزنی...من همین الانشم تو رو زن خودم میدونم...خودت میدونی منظورم چیه...چی باعث شده بگی اشتباه كردی؟...كدوم اشتباه؟
    سهیلا هنوز به من نگاه نمیكرد و فقط اشكهاش بود كه پشت سر هم از چشمهای زیباش سرازیر میشدن...گفت:من عاشقت شدم...آره دوستت دارم...یه اتفاقی هم بین ما افتاد...ولی خوب حالا كه میبینم به چشم یه دختر هرزه و خیابونی كه با نقشه وارد زندگیت شده دارن بهم نگاه میكنن هیچی ازم باقی نمی مونه...سیاوش...درسته وضع مالی خوبی ندارم و نداشتم...درسته هیچ وقت پدر و برادری بالای سرم نبوده...ولی به همون صاحب قرآن كه عشقت رو توی دلم انداخته قسم كه هیچ وقت به طمع وضع مالیت نبوده كه عاشقت شدم...
    از شنیدن این حرفها عصبی شده بودم من صداقت سهیلا رو باور داشتم...
    در حالیكه بازوی سهیلا رو هنوز در دست داشتم تكونی بهش دادم و گفتم:این حرفها رو به من نگو...به من نگاه كن ببینم...
    سهیلا هنوز از نگاه كردن به من خودداری میكرد...
    فریاد زدم:بهت میگم به من نگاه كن.
    سهیلا به آرومی صورت خیس از اشكش رو به سمت من برگردوند.
    با عصبانیت فریاد زدم:تو خودت رو زن میدونی یا نه؟
    گریه ی سهیلا شدت گرفته بود...سعی كرد با دست صورتش رو بپوشونه كه این بار هر دو بازوش رو گرفتم و باز هم با عصبانیت و حالتی حاكی از فریاد كه واقعا به اراده ی خودم نبود گفتم:زن من هستی یا نه؟
    با حركت سر حرف من رو تایید كرد...از شدت گریه نمی تونست صحبت كنه!
    گفتم:این مزخرفاتی كه الان گفتی رو من گفتم؟...آره؟...من گفتم؟
    سهیلا با گریه گفت:نه...مسعودگفت خانم صیفی...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #216
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود غلط كرده...از همه ی اینها گذشته تو عشق و علاقه ات رو به خاطر حرف یكی دیگه كه هنوزم بهت ثابت نشده رو به همین راحتی زیر پا میگذاری...من رو له میكنی خوردم میكنی به هیچ میشماری میخوای بری شیراز كه چی رو ثابت كنی؟...كه اینكه به قول خودت هرزه و خیابونی نیستی؟...سهیلا من داغونم...خودت میدونی زندگی چه بلایی سر من آورده...یعنی اونقدر ارزش ندارم كه حتی دو كلمه در این مورد با خود منم حرف میزدی بعد ولم میكردی؟...سهیلا تو تنهایی من رو توی مشكلاتم دیدی...چرا به خاطر حرف مزخرف مسعود كه خودت میدونی دردش چیه یكدفعه همه چی یادت رفته؟...هان؟...
    - سیاوش داد نكش...تو رو خدا فریاد نزن...
    - فریاد نكشم؟...تو مسعود و مامان هر كدوم به نوعی دارین خوردم میكنین دیگه...اما این وسط به كدوم گناه معلوم نیست!!!...مامان میگه با تو رابطه ی نامشروع داشتم و از تو سواستفاده كردم...مسعود میگه نامرد و بی شرفم...تو میگی نمیخوای عقدت كنم تا مامانت بیاد...می بینی؟...سهیلا اونها خوردم كنن دردش برام زیاد سخت نیست ولی تو چرا؟...تو دیگه چرا؟...تو چرا حرف نگفته ی دیگران رو باور میكنی و اینجوری ولم كردی داری میری؟...سهیلا مادر من این حرف رو نزده ولی تو اونقدر ارزش برات نداشتم كه حتی یه سوال از من بكنی...اون پیرزن بدبخت از غصه كاری كه من با تو كردم سكته كرده افتاده گوشه بیمارستان و ناراحت از اینه كه چرا عقدت نمیكنم بعد چطور ممكنه بیاد بگه تو با نقشه وارد زندگی من شدی؟!!...آخه كدوم عقل سلیمی این رو باور میكنه؟!!!...چرا یه لحظه نخواستی فكر كنی شاید مسعود داره دروغ میگه؟
    سهیلا گفت:سیاوش...خواهش میكنم...بگذار منم حرف بزنم...
    برای لحظاتی سكوت توی اتاق حكمفرما شد و بعد دوباره سهیلا ادامه داد:مسعود وقتی این حرف رو زد تو فكر كردی من همون لحظه باور كردم؟...نه...به خدا باور نمیكردم...ولی وقتی خودش شماره ی بیمارستان و اتاق خانم صیفی رو گرفت اون وقت بود كه باور كردم...
    به صورتش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
    به آرومی بازوش رو رها كردم...نمی تونستم باور كنم كه سهیلا واقعا این حرف رو از مامان شنیده باشه!
    گفتم:خوب؟!!!
    - سیاوش...خانم صیفی پای تلفن به خود من گفت كه اگه به موندنم توی خونه ی تو با این شرایط ادامه بدهم یه دختر هرزه هستم كه...
    و دوباره به گریه افتاد.
    باورم نمیشد مامان با این صراحت به شخصیت سهیلا توهین كرده باشه...اون در بدترین شرایط سعی كرده بود به مهشید كه لایق هیچ چیز نبوده توهینی نكنه حالا چطور میتونستم باور كنم كه به سهیلا این حرف رو زده باشه و ازش خواسته باشه خونه ی من و من رو ترك كنه؟!!!
    با ناباروی و صدایی كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد و دیگه قدرتی برام باقی نمونده بود گفتم:امكان نداره...!
    - چرا سیاوش باور كن...خانم صیفی گفت حق ندارم پا توی خونه ی تو بگذارم واگه بمونم معنیش اینه كه به تمام حدسیات خان صیفی چهره ی واقعیت بخشیدم...سیاوش من اون چیزی كه توی ذهن خانم صیفی هست نیستم...من فقط...
    - بسه دیگه...دیگه كافیه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #217
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از سهیلا فاصله گرفتم و روی یكی از صندلیهای كنار اتاق نشستم...احساس میكردم مغزم از كار افتاده...برای لحظاتی دلم میخواست دست از تمام تعهداتم می كشیدم و فقط با سهیلا باقی میموندم...
    خم شدم و سرم رو در بین دو دستم كه از آرنج به پاهام تكیه داشتن گرفتم...به آرومی گفتم:باشه...فعلا نیا خونه ی من تا عقدت كنم...فقط منتظر میشیم تا مادرت از مكه برگرده...تو هم حق نداری از تهران بری جای دیگه نه شیراز نه جای دیگه...میری خونه ی خودت...مادرت كه برگشت بعد از عقد دیگه حرفی نیست...
    سهیلا كنار من روی صندلی نشسته بود و به آهستگی دستش رو به بازوی من كشید و گفت:اما به این سادگی هم نیست سیاوش...واقعیتش رو بخوای مامان منم به شدت مخالفت كرده...
    از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
    - نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #218
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ز حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
    - نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
    مادر سهیلا حق داشت...هر واكنشی هم نشون میداد اجتناب ناپذیر بود...اما این در چه شرایطی بود؟
    سهیلا از ازدواج با من ناراضی نبود...اما میدونستم در شرایط عادی من گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم!
    پس مادرش حق داشت هر نوع واكنشی از خودش بروز بده...اما...
    برای لحظاتی احساس كردم اگه روزی خودم پدر دختری با شرایط سهیلا میشدم و این اتفاقات برای دخترم پیش اومده بود مسلما مردی كه اینجوری میخواست در زندگی دخترم نقش پیدا كنه رو زنده نمیگذاشتم!!!...پس من چه توقعی میتونستم از مادر سهیلا داشته باشم؟!!
    اون زن حق داشت هر برخوردی با من داشته باشه...هر برخوردی...باید خودم رو برای مواجه با خیلی از چیزها آماده میكردم...وای خدایا ببین یك اشتباه تا به قعر كدوم چاه میخواد من رو به تباهی بكشونه...خدیا گفته بودی غیاث المستغیثین هستی...واقعا" هستی؟!!
    در حالیكه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار تكیه دادم و چشمهام رو بستم...كلافه و ناامید از هر چی كه در اطرافم میگذشت بودم...بعد اونهمه گرفتاری و بدبختی حالا با دستهای خودم هم برای خودم بدبختی به بار آورده بودم...در عشقم نسبت به سهیلا هیچ شكی نداشتم...مطمئن بودم لحظات گم شده و درك نشده ی زندگیم رو با وجود سهیلا همه و همه رو بی كم و كاست میتونم به دست بیارم...اما به چه قیمتی؟...نمیتونستم از واكنش مادرش در این خصوص چیزی در ذهنم بسازم...
    از روی صندلی بلند شدم و رو به سهیلا گفتم:بلند شو بریم...
    نگاه پر التماسش رو به من دوخت و گفت:سیاوش...من نمیتونم بیام خونه ی...
    كلافه و عصبی گفتم:میدونم...منم نخواستم ببرمت خونه ی خودم...بلند شو ببرمت خونه ی خودتون...مثل اینكه فعلا چاره ایی نداریم...باید صبر كنم تا مادرت برگرده...
    سهیلا در حالیكه هنوز نگاهش به من بود از روی صندلی بلند شد و چمدان كوچك لباسش رو كه هنوز تحویل قسمت بار فرودگاه نداده بود از كنار دیوار برداشت و گفت:باشه...بریم...راستی امید الان كجاس؟!
    سرم رو تكون دادم و گفتم:اونم بدتر از باباش آواره اس...میخوای كجا باشه؟...خونه ی دختر عموی مامانم...خنده داره...بچه ی 8ساله ی من توی شرایطی داره زندگی میكنه كه در اوج رفاه مادی میشه فقیرترین كودك در زمینه ی معنوی هم حسابش كرد...خدایا دیگه دارم به بودنت شك میكنم!...سر هر طرف رو میگیرم یه طرف دیگه از دستم در میره.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #219
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا نگاهش به روی من ثابت بود و حرفی نزد و فقط در حالیكه چمدان در دستش بود به انتظار من ایستاد...
    جلو رفتم و چمدان رو از دستش گرفتم و درب اتاق رو باز كردم و با هم خارج شدیم.
    چند قدمی كه از اتاق دور شدیم دوستم رو دیدم كه در انتهای سالن در حال گفتگو با مرد دیگه ایی بود...دستی براش تكون دادم كه باعث شد حرفش رو با دیگری به سرعت تموم كنه و به طرف من و سهیلا بیاد.
    وقتی به ما رسید بعد عذرخواهی مختصر و كوتاهی كه از سهیلا كرد من رو چند قدمی از سهیلا دور نمود و به آرومی پرسید:مشكل حل شد؟
    لبخند كمرنگی به لب آوردم و گفتم:مشكلات من تمومی نداره...یكی حل بشه صد تا دیگه مثل آوار میریزه روی سرم.
    دوستم كه بچه با خدا و مومنی بود لبخند زد و دستی روی شونه ام گذاشت و گفت:مهندس توكلت به خدا باشه...خدا هیچ وقت بنده اش رو به حال خودشون رها نمیكنه...برو به امان خدا...اگه بازم كاری داشتی در خدمتم.
    تشكر كردم و به همراه سهیلا از سالن و سپس محوطه ی فرودگاه خارج شدم.
    تمام طول مسیر یك كلمه با سهیلا صحبت نكردم...یعنی نمی خواستم حرفی بزنم...دلم میخواست امشب هم مثل شبهای گذشته اون رو در كنار خودم داشتم...بهم دلگرمی و امید میداد و باعث میشد با حضورش مشكلات رو از یاد ببرم ولی میدونستم تا مدتی این مسئله ممكن نیست!
    چند باری در طول مسیر به آرومی صدایم كرد اما وقتی پاسخی ندادم فهمید در اون شرایط سكوت بیشتر كمكم میكنه!
    جلوی درب خونه اش كه رسیدم ماشین رو نگه داشتم و نگاهش كردم...
    چهره ی نگران و غمزده اش از بیخبری نسبت به آینده ایی كه پیش رو داشتیم كاملا نمایان بود.
    به آرومی دستم كه هنوز روی دنده ماشین بی حركت مونده بود رو لمس كرد و گفت:سیاوش به خدا دوستت دارم...حتی یه لحظه هم دلم نمیخواد تنها بگذارمت ولی...
    دستش كه بی نهایت ظریف و درست مثل مجسمه های چینی و مرمرین بود رو در دست گرفتم و گفتم:ولی چی؟...اگه مخالفت كنه واقعا تصمیم تو چیه؟...سهیلا؟...نكنه به خاطر مخالفت مادرت من رو توی بدبختی و از همه مهمتر عذاب وجدان بلایی كه سرت آوردم تنها بگذاری؟...سهیلا قول دادم با تمام وجودم خوشبختت كنم ولی به جون امیدم لحظه ایی نشده از عمق شرم واقعه راحت شده باشم...به جون خودت كه برام خیلی عزیزه حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور كنم به بهانه های اینچنینی بخوای از زندگیم بیرون بری...متوجه میشی چی میگم؟
    لبخند زیبایی به لبهای خوش تركیبش نشوند و گفت:سیاوش مرد زندگی من فقط تویی...


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #220
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا سر حرفت هستی؟...حتی اگه مادرت مخالفت كنه؟...ببین من حق میدم مادرت از من ایراد بگیره...شوخی نیست...مردی با شرایط من از دختری مثل تو بخواد كه همسرش بشه...طبیعیه مادرت مخالفت كنه...حق داره...ولی در نهایت باید حقیقت رو بهش بگیم...مگه نه؟
    - نه...نه سیاوش...نمیخوام از این قضیه كه بین خودمون اتفاق افتاده بویی ببره...میتونم تصور كنم واكنشش چیه...مامان بعد از بلایی كه از طرف پدرم دیده نسبت به مردهای پولدار و ابرازعلاقه ی اونها به دخترها حساسیت پیدا كرده...همشون رودروغگو و هوسباز میدونه...میخوام باور كنه كه بیشتر از اونچه كه تو من رو خواسته باشی این خود منم كه عاشقت شدم...شاید اینطوری بهتر بتونم رضایتش رو بگیرم...ولی اصلا"نمیخوام از اتفاقی كه بین ما افتاده بویی ببره...
    سرم رو به علامت تایید حرفهای سهیلا تكون دادم و در همون لحظه به این فكر میكردم كه اگر به قول مسعود وقتی مادر سهیلا از حقیقت ماجرا مطلع بشه واقعا" چه عكس العملی میتونه داشته باشه؟!!!...یعنی ممكنه با آبروی شغلی و اجتماعی من بازی كنه؟...اگر این اتفاق بیفته اون وقت چیكار باید بكنم؟!!!
    وای خدای من چرا تا كوچكترین راه حلی جلوی پام میگذاری هزار چاه و چاله سر این راهم به چشمم میاری كه شیرینی راه حل رو از یادم ببری؟!!!
    رو كردم به سهیلا و گفتم:شب تنهایی توی خونه نمی ترسی؟
    لبخند با محبتی به لب آورد و گفت:نه...
    دلم میخواست بگه آره تا به این بهانه دوباره ببرمش خونه ی خودم...
    دست خودم نبود واقعا عاشقش شده بودم اما شرایط حكم دیگه ایی رو در اون لحظات ایجاب كرده بود كه ملزم به رعایت اون بودیم!
    سهیلا از ماشین پیاده شد و بعد درب عقب رو باز كرد و چمدانش رو كه روی صندلی عقب قرار داشت برداشت و با صدایی گرفته و غمگین خداحافظی كرد.
    تا با ماشین خیابان رو دور بزنم سهیلا جلوی درب حیاط آپارتمان به انتظار رفتن من ایستاده بود.
    وقتی دور زدم جلوی درب آپارتمان توقف كوتاهی كردم و یك بار دیگه از سهیلا خواستم كه اگر هر ساعتی از شب مشكلی براش پیش اومد سریع با من تماس بگیره...
    در پاسخ ضمن نگاه پر محبتی كه بهم داشت خواست نگرانش نباشم...
    به محض اینكه ماشین رو در دنده قرار دادم تا حركت كنم موبایل سهیلا كه مسعود همون روز براش خریده بود به صدا در اومد!
    ماشین رو از دنده خارج و خاموش كردم و منتظر شدم تا سهیلا به تماس تلفنش پاسخ بده.
    سهیلا نگاهی به گوشی كرد و بعد با صدایی نگران گفت:مسعود پشت خطه!!!
    - خوب باشه...جوابش رو بده...
    - میترسم اگه بفهمه برگشتم خونه بیاد اینجا سر و صدا كنه...
    كمی فكر كردم و بلافاصله گفتم:لزومی نداره بهش بگی تهرانی...مگه اون میدونست شیراز پیش كی میخوای بری؟
    - نه...فقط بهش گفته بودم میرم خونه ی یكی از دوستام توی شیراز...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 22 از 40 نخستنخست ... 1218192021222324252632 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/