صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همان طور که در عالم خود نشسته بودم ناگهان از صدای تلنگری که به در خورد برگشتم و نگاه کردم. درکمال تعجب شعله را دیدم. با کتابچه ای که زیر بغلش بود آهسته در را بازکرد و وارد شد. درکمال تعجب با ادب گفت: «سلام پروین ملک ، اجازه می دهید رضا را ببینم.»
    ‏خواستم بگویم نه اجازه نمی دهم، اما نمی دانم چطورشد که انگاریکی جلوی زبان مرا گرفت. شاید به این خاطر که خودم هم از تنهایی به ستوه آمده بودم. نگاهی به او انداختم که به رضا درگهواره اش خیره شده بود گفتم: « باید کمی صبرکنی تا بیدار شود، آن وقت می توانی با او بازی کنی.»
    ‏به علامت اطاعت سری تکان داد و دوزانو کنارگهواره برادرش نشست.کمی بعد از زیر بغلش کتابچه و قلم و دواتی را که در دستش بود زمین گذاشت.کتابچه را گشود. من همان طور که او را تماشا می کردم با تعجب پرسیدم: «هنوز که مدرسه ها باز نشده داری مشق خط می کنی؟»
    ‏سرش را از روی کتابچه بلند کرد و لبخند زد. «برای تمرین است، می خواهم خطم خوب شود. پارسال چند بار خانم آموزگار به خاطر بد خط نوشتن مشقهایم لای انکشتانم قلم گذاشت. نمی دانید وقتی دستم را فشار داد چقدر دردم آمد.»
    ‏طوری این جمله را با مظلومیت آدا کرد که دلم مالش رفت و بی اختیار به یاد خواهر مظلومم پری سیما افتادم. مثل آن بود که پری سیما را می دیدم. طوری نگاهش کردم که خودش برق مهربانی را در نگاهم خواند و آهسته پرسید: « پروین ملک، شما مرا مثل رضا دوست دارید؟»
    ‏سؤال کودکانه ای بود. نخواستم دلش را بشکنم. لبخندی زدم و گفتم :« خوب معلوم است.»
    ‏درحالی که به دسته گلهای روبان دوزی شده روی دامنش چشم دوخته بودم مثل همیشه خودش را لوس کرد و لب برچید وگفت: « اما من باورنمی کنم. اگر می خواهید باورکنم باید بنویسید.»
    درحالی که یک ابروی خودم را بالا داده بودم با تعجب و لبخند پرسیدم: «چی را بنویسم؟»
    ‏با لحنی که سعی می کرد بچه گانه تر از سن خودش باشد گفت: « همین که گفتید... دوستت دارم. همین را بنویسیأ تا باورم بشود.»
    ‏همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «خوب تو بگو من می نویسم.» قلم و دوات را به دستم داد و منتظر نگاهم کرد.کتابچه ای را که پیش رویش بود جلو کشیدم. قلم را در لیقه دوات فرو بردم. اوگفت و من نوشتم.
    ‏«دوستت دارم به اندازه دنیا... به اندازه هرآنچه ستاره در آسمان است،‏به اندازه کهکشانها. آن قدرکه خودت نمی دانی، اگر بدانی...»
    ‏همان طور که می نوشتم دست از نوشتن کشیدم و به او خیره شدم. در نگاهش چیز مرموزی موج می زد که با لبخند خجول و سادگی کودکانه اش هم آهنگی نداشت، انگار که در پس نگاه معصومش یک برق شیطانی بود. همان طور که نگاهش می کردم ناگهان جرقه ای از هوشیاری در ذهنم روشن شد، ولی با صدای گریه رضا خاموش شد. تا آمدم بپرسم این جمله ها را ازکجا بلد شده ای، صدای گریه رضا بلند شد. رضا را از توی گهواره اش بلند کردم. آمدم بگویم شعله بیا با رضا بازی کن که دیدم کتابچه در دست پس پکی از در بیرون زد و از پله ها پایین دوید. از عجله در را هم نبست. با آنکه مقداری از این بابت تعجب کردم، ولی زیاد اهمیت ندادم و دیگر به آن فکر نکردم. همان طور که رضا را در آغوش داشتم از جا برخاستم و در را بستم.
    ‏یک ربع بعد وقتی داشتم به رضا حریره بادام می دادم صدای داریه از باغ بلند شد. انگار نه انگار زمان زیادی از فوت بهجت الزمان خانم نگذذشته است. همه دست می زدند و همایوندخت درحالی که به داریه ضرب گرفته بود می خواند:
    گل پری، نازپری،ورنَپری، دیشب لب بومت کی بود؟ به خدا هیچ کس نبود، هیچی نبود قصابه بود، یه تخته گوشت آورده بود، وردارم خاله، وَرندارم...»
    ‏همان طور که گوش می دادم متوجه شدم نظیر همان شعرهای مبتذل است که روزگاری تاج طلاخانم در مهمانیها می خواند. فکرکردم همایوندخت هم این اشعار را می خواند تا خانمها بخنداند.
    ‏همان روز طرفهای عصر بود که حضرت والا با تلگراف ازکرمانشاه خبر داد که حدود ظهر روز بعد می رسد. آن شب خواب بدی دیدم. خواب دیدم کبوتر سفیدی بر روی چراغ لنتر آویخته به سقف عمارت روی آشیانه اش نشسته بود. ناگهان توی باغ طوفان شد. طوفان آن قدر شدید بود که ناگهان در باز شد و به شدت به دیوار کوبیده شد. چراغ لنتر از شدت طوفان شروع کرد به لرزیدن. از تکانهای شدید و تابی که به سقف می خورد کبوتر پرید، چرخید وبه گلهای گچبری سقف خورد وبعد به دیوار، سپس به شیشه های رنگین پنجره أرسی خودش را کوبید، اما راه گریزی نداشت. آنقدر خودش را کوبید تا با یک جفت چشم به خون نشسته و خسته با پر و بالی خونین پای پنجره افتاد.
    ‏سراسیمه از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دلم گرفته بود. دلهره دلم را می لرزاند. همان طورکه پریشان در رختخواب نشسته بودم کمی فکرکردم. آهسته از جا برخاستم و پرده را کنار زدم.آفتاب همه جا پهن شده بود. توی باغ رفت و آمد و برو بیا بود. از دیدن اتومبیل سالار که جلوی عمارت پارک شده بود فهمیدم برگشته است. از دور دایه آقا را دیدم که روی تخت کنار حوض نشسته بود و سماور مسواررا با گرد آجر و خاکستر جلا می داد.
    ‏عزت الملوک درحالی که چادری با گلهای زرد و بنفش بر سر داشت دستکهایش را زیر بغلش جمع کرده بود علی خان را استنتاق می کرد. صدایش آن قدر بلند بود که من هم می شنیدم.
    ‏«تمام چیزهایی را که صورت داده بودم خریدی؟»
    ‏علی خان همان طور که وسایلش را که بارگاری بود کنار حوض بر زمبن می گذاشت توضیح داد.
    ‏«بله خانم. چندتا صندوق سیب قندک،گلابی کرج، خیار قلمی و ده تا تفت هم انگور عسگری.»
    «پس شیرینی چه؟»
    ‏« اینها را که زمین گذاشتم می روم پی شیرینی.»
    ‏« شیرینی را فقط از قنادی مهین بگیر، بگو برای منزل شازده والامقام می خواهی. سفارش کن نان خامه ای اش تر و تازه باشد.»
    ‏همان طور که از دور این صحنه را تماشا می کردم تصمیم گرفتم تا ظهر نشده راهی حمام شوم. دایه آقا شب قبل همان وقت که خبر تلگراف حضرت والارا برایم آورد، شبانه بقچه حمام مرا به جامه دار تحویل داده و سفارش مرا کرده بود که برایم نمره خصوصی حاضر کند.
    ‏از عجله ای که داشتم ناشتایی نخورده بند چادر کمریم را محکم کردم. چادر به دندان کرفتم و رضا را بغل زدم و راه افتادم.
    آن روزکوچه صفای دیگری پیداکرده بود. سر در باغ و لابه لای شاخ و برگ درختان را چراغ رنگین کشیده بودند ومیان کوچه کل وگلدان گذاشته بودند. جوی پهنی از میان کوچه می گذشت. لابه لای سنگریزهای خزه ‏های قهوه ای قرمز و سبز درآمده بود و آب این خزه ها را می خواباند و تاب می داد. به دستورسالار جوی را لایروبی کرده وبه جای سنگریزه های آن تیله های آبی رنگ ریخته بودند. دورگردن گوسفند سفید و فربهی را که قراربود به محض ورود حضرت والا جلوی پایش قربانی کنند نظرقربانی بسته و به چنار دم در بسته بودند و قصاب هم آنجا منتظر نشسته بود. چند تا از همسایه ها به عشق دیدن داخل باغ شازده والامقام که آن روز درش چهار تاق باز بود زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم حرف می زدند. تا از حمام بیرون بیاسم دیگر ظهر شده بود. رضا را بغل گرفته بودم و سوسن خانم دلاک هم چادرش را پشت گردنش بسته بود و بقچه ام را می آورد. من از جلو و او از پشت سر من می آمد. از کمردردی که دشت هر ده قدمی که برمی داشت طاس و لگن مسی را زمین می گذاشت و دست به کمرش می گرفت. دستفروشی بوق زنان به دوچرخه اش رکاب زد و از کنارمان گذشت. صدایش زدم و از او برای رضا یک وق وق صاحب خریدم. رضا که از حمام درآمده بود و مثل عروسک سرخ و سفید شده بود از سر و صدای بازیچه ای که به دستش داده بودم ذوق می کرد.
    ‏وقتی به کوچه پیچیدم از دیدن جمعیتی که در حال پراکنده شدن بود، همین طور خونی که روی زمین به چشم می خورد و منقل اسپندی که روی سکوی سمنتی جلوی در بی رمق دود می کرد فهمیدم حضرت والا مقام رسیده است.
    ‏سوسن خانم محموله مرا پشت در عمارت گذاشت و رفت.خیلی دلم می خواست هرچه زودتر آماده شوم و به دیدن حضرت والا بروم ، اما رضا که از حمام درآمده و خسته بود خیلی نحسی می کرد. او را در آغوش گرفتک و درحالی که شیر می دادم منگوله های طلایی موهایش را با سر انگشتانم باز کردم و برایش لالایی گونه بلبل سرگشته را خواندم. «منم بلبل سرگشته/ از کوه وکمر برگشته...»
    ‏تا لالایی تمام شود رضا هم خوابید. آهسته ازکنار او به طرف کمد چوبی که تصویر خراطی شده آدم و حوا داشت و لباسهایم در آن بود رفتم. در را گشودم. همان طور که چوب رختیها را یکی یکی کنارمی زدم تا پیراهن مناسبی انتخاب کنم نمی دانم چه شد به نظرم آمد وسایل توی کمد کمی جابه جا شده است. از عجله ای که داشتم در آن وقت چندان اهمیتی به این قضیه ندادم و یکی از پیراهنها را که فکر می کردم مناسب باشد پوشیدم و سنجاق بدل الماسی ام را جلو پیش سینه ام زدم که به شکل پروانه جمع شده بود. به سوی پیش بخاری رفتم و تور سپپد روی آینه را کنار زدم و دالبر لبم را با ماتیک خوشرنگی پررنگ کردم و دو لبم را به هم مالیدم. درحالی که به تصویر خودم در آینه خیره شده بودم و با سر انگشتانم از قوطی صدفی سرخاب به گونه ام می مالیدم از فاصله دور صدای جار و جنجال و جر و بحث به گوشم خورد. پیش خودم فکرکردم شاید توی کوچه بین همسایه ها دعوا مرافعه شده است برای فمین بی اعتنا به این صدا داشتم موهایم را مدل بوکله جمع می کردم که از دور صدای منیراعظم را از توی ایوان عمارت آن طرف باغ شنیدم که نامفهوم و آمیخته به گریه داد و بیداد می کرد. با آنکه از صدای جر و بحث چیزی دستگیرم نمی شد، فقط احتمال دادم مسئله هرچه هست به غیبت آقا منوچهر مربوط می شود که صدای منیراعظم درآمده است.
    ‏نمی دانم چند دقیقه گذشت که ناگهان ضربه لگدی که به در عمارت خورد مرا از جا پراند. همین که برگشتم سالار را دیدم که با چشمهای خون گرفته از در وارد شد. سلام مرا شنید یا نشنید یکراست سراغ صندوق مخملی اتاق مجاور رفت. در صندوق را گشود و محتویات آن را با عجله زیر ورو کرد. به دنبال چیزی که هنوز نمی دانستم چیست تمام محتویات داخل صندوق را با حرکت تند و عصبی بیرون ریخت و بعد خود صندوق را روی زمین دمر کرد و شروع کرد به گشتن.
    ‏همان طورکه با تعجب نگاهش می کردم جراتی به خود دادم و با لحنی خشک و رسمی پرسیدم: «به دنبال چه هستید؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    انگار که صدای مرا نمی شنود بی اعتنا باز هم به جستجوی خوش ادامه داد و چون چیزی را که به دنبالش بود پیدا نکرد با شتاب سراغ کمد رفت با همان عصبانیت و عجله تمام محتویات کمد را یکی پس از دیگری ببرون کشید و بر روی زمین پرت کرد. حرکاتش به قدری عصبی بود که دیگر جرات نکردم چیزی بگویم. فقط نگاه کردم. جعبه مقوایی که در آن عروسک خواهرم پری سیما وکاغذ عقدنامه ام با فرخ و تقدیرنامهه او و عکسهای خودم و فرخ را در آن گذاشته بودم جزو آخرین چیزهایی بود که سالار از داخل کمد بیرون کشید. همین که در جعبه را برداشت و محتویات درون آن را زیر و رو کرد ناگهان خشک شد. چرخید و با نگاهی که خشم از آن می بارید خیره به من نگریست. حالت نگاهش چنان برگشته بود که بی اختیار ترسیدم و مثل کسی که در خطر است خودم را جمع و جور کردم. چنان به من زل زده بود که خیس عرق شدم. با صدای رعب آوری که بیگانه به نظرم می آمد به محتویات جعبه اشاره کرد وگفت: «اینها چیست؟»
    ‏سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. آهسته گفتم: «کاغذ عقدنامه ، تقدیرنامه و...»
    ‏همان طور که به رگ گردنش که برجسته شده بود نگاه می کردم برای نوضیح افزودم: «فقط برای یادگاری نگه داشته ام.»
    ‏با همان حالت عصبی که مرا نگاه می کرد چند پاره کاغذ و تکه مقوای عکسی را که در آن لحظه فکر می کردم عکس یادگاری من و فرخ باشد را از توی جعبه بیرون کشید و با پوزخند رو به من گفت: «لابد اینها را هم برای یادگاری نگه داشته ای؟»
    ‏کم کم کلافه می شدم. با تعجب پرسیدم: «چه را می گویی؟»
    ‏آنچه را در دستش بود مئل دیوانه ها با حرص و غضبی که تا آن روز هرگز در او سراغ نداشتم با جعبه بلند کرد و محکم زمین کوبید. بهت زده مانده بودم چرا با من این طور رفتار می کند که چشمم به عکسی افتاد که جلوی پایم بر روی زمین بود. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خیره و با تعجب به عکس آقا منوچهر نگاه کردم. آهسته زانو زدم و آن را برداشتم. غرق فکر به آن نگریستم و دریافتم باید پای توطئه ای در میان باشد. تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. یکی ازکاغذها را برداشتم وگشودم. توی کاغذ چیزهایی نوشته شده بود که با این عبارت شروع می شد: سلام بر پری آسمانی خودم. آخرای بی وفا ، این انصاف است که‏ خاطر خواهی چون مرا ‏که دل در گرو عشق تو سپرده ا‏م...
    ‏با خواندن همین چند کلمه همه چیز برایم روشن شد. در یک ثانیه علت به هم ریختن کمد و معنای شعر های مسخره ای را که همایوندخت با داریه در باغ می خواند فهمیدم. آه خدای من،کار خودشان بود. این خاله و خواهرزاده موجودات پلید و حیله گری بودند که لِنگه نداشتند. درحالی که کاغذها در دستم می لرزید به زحمت از جا بلند شدم و با تضرع نگاهی به سالار انداختم که حال میرغضبی را داشت که محکوم به مرگی را نظاره می کند. من هم حال همان محکوم به مرگی را داشتم که فقط چند ثانیه بیشتر فرصت نداشتم تا آخرین حرفم را بزنم. پس با صدایی که به زحمت از حنجره ام بیرون می آمد آهسته گفتم: « ‏به جان رضا نمی دانم اینها چیه... باورکن.»
    تزلزل و لکنت زبان مرا که دید براق تر شل. غضبناک گوشه سبیلش را می جوید. دستی در جیب کرد و یک تکه کاغذ که عکس دیگری لای آن بود بیرون کشید و با تانی به دستم داد. ترسان به او نگریستم. کاغذ را گشودم و آه از نهادم درآمد. این یکی عکس من بود. عکسی که من و فرخ انداخته بودیم، اما عکس فرخ ازکنار من قیچی شده بود. هم چنان که دستم می لرزید کاغذ را گشودم و حیرتزده به آن زل زدم. همان بود که چند روز پیش شعله با حیله بر روی آن از من دستخط گرفته بود. حالا دیگر مطمئن شدم که از اول تا آخر این ماجرا توطئه ای از پیش تعیین شده است. از آنچه می دیدم بی اختیار اشک به چشمانم هجوم آورد. یکی دوبار خواستم نفس بکشم و حرفی بزنم، اما انگار نفسم در نمی آمد. سالار هم چنان که با چهره سرخ و برافروخته از غضب مرا نظاره می کرد، با لبخند جنون آمیزی که نشانگر اوج غیرتش بود، از لای دندانهای به هم فشرده اش غرید: « لابد این عکس و دستخط را هم نمی شناسی؟»
    ‏تا خواستم حرفی بزنم دیگر مهلت نداد. در یک آن سیلی اش مثل تازیانه بر صورتم نشست و متعاقب آن ضربات پی درپی مشت و لگدی بود که بر بدنم فرود آمد. چنان اختیار خود را از دست داده بودکه احساس کردم در حال مرگم. نمی دانم چقدرگذشت؟ یک ربع؟ نیم ساعت؟ آن قدر که خودش از زدن من خسته شد آن وقت با صدای شکستن شیشه ازدوزخ بین مرگ و زندگی به زمان حال برگشتم. بچه ام رضا وحشتزده ازشنیدن این سر و صداها از خواب پریده بود و هراسان گریه می کرد.
    ‏سالار عرق ریزان بالای سرم ایستاده بود و دستهایش را توی موهایش فرو کرده بود. لب خود را به دندان می گزید تا اشک نریزد. چشمانم را به زحمت بازکرده ام و نگاهش می کنم در یک آن به خود آمد. سینه اش را صاف کرد و با صدایی که از فرط خشم دورگه شده بود آخرین حرف خود را زد. پای چشمانش برق اشک را دیدم. انگشت اشاره همان دست خود را که توی شیشه کوبیده بود و از آن خون می چکید به طرفم گرفت وگفت: « وقتی تو را دیدم ، همه چیز را فراموش کردم. موقعیتم ،مقامم... حس کردم همیشه دنبال تو می گشتم... در تاریک ترین نقطه وجودم، اما فقط به عنوان یک معشوقه، یک مایه سرگرمی . بعد وقتی ‏نجابت و سادگی ظاهریت را دیدم و اینکه دیدم بی دلیل از من پول قبول نمی کنی با خود گفتم نباید این طور راجع به او فکرکنم. پیش خودم گفتم او لایق خیلی چیزهاست. برای همین به خواست خودت عقدت کردم.کاری کردم که آن خدا بیامرز با پای خودش آمد به خواستگاریت. با عزت و احترام برایت جشن گرفتم. برایت زندگی درست کردم که خوابش را هم نمی دیدی... اما حالا فهمیدم که تو لیاقت این خوبیها را نداشتی. تو آنی نبودی که من فکر می کردم. دختر ماشاالله خان سردابی لیاقتش امثال همان مَزبله ای است که در آن رشد کرده. بهتر است به جایی برگردی که به آن تعلق داری. اینجا دیگر خانه تو نیست. تو دیگر نه همسر من هستی و نه عضوی از این خانواده. اینجا دیگر نه جای توست و نه جای آن آشغال است که اگر دستم به او برسد گردنش را خرد می کنم.»
    ‏سالار این را گفت و با چند قدم بلند به سوی تختخواب رفت. رضا را بغل زد و با شتاب از در بیرون رفت. همان طور که با سر و صورتی غرق ‏در خونن بی هوش وگوش بر زمین افتاده بودم دلشوره ای غریب لبانم را به حرکت وا داشت. می خواستم حرف بزنم ، اما صدایم درنمی آمد. حتی نتوانستم بپرسم رضا را کجا می بری.
    ‏نیم ساعت در سکوت گذشت. به آرامی و سختی از جا برخاستم. همه جای بدنم از شدت ضربه های مشت و لگدی که خورده بودم درد می کرد. با هر بدبختی که بود به طرف پیش بخاری رفتم و تور سپیدی که روی آینه را پوشانده بود کنار زدم. از دیدن چهره خودم جا خوردم. تصویر آشنای خودم به نظرم غریبه می آمد. تمام صورتم در اثر سیلیهای سختی که خورده بودم کبود و برافروخته شده بود. همان طور که به چهره زخمی ام خیره شده بودم بغض پنهان درگلویم جلوی آینه شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریه. نه ‏از درد کتک، بلکه بر مظلومیت خود اشک می ریختم. دلم به حال بی گناهیم می سوخت. نمی دانم چقدرگذشت که کم کم به خود آمدم.
    همه جا به هم ریخته بود. نگاهم به عروسک یادگار خواهرم افتاد. سینه گلی خانم شکافته بود و خرده پارچه های آن بیرون ریخته بود. درحالی که با چشمان اشکبار به آن چشم دوخته بودم تیری در قلبم نشست و دیگر حال خودم را نفهمیدم. از جا بلند شدم. دیگر طاقت و تحمل نداشتم. نباید ساکت می نشستم. باید می رفتم و حرفهای دلم را می زدم. باید از خودم دفاع می کردم والا حرف نزدن گناهم را مسلم و محکومیتم را قطعی می کرد. با عجله چادر بر سر انداختم. همان طور که به طرف عمارت کلاه فرنگی می رفتم چادرم با هر قدم من موجی ملایم می خورد. چند قدم مانده به در عمارت پا سست کردم و ایستادم. انگار یک نفر پایم را گرفته بود و نمی گذاشت پیش بروم. نگاهی به دور و برم انداختم. کمی دورتر علی خان داشت سر شاخه های شمشاد را هرس می کرد. چشمش که به من افتاد رویش را برگرداند و مشغول کار شد. از دیدن واکنش او به فراست دریافتم من آخرین نفری هستم که از این توطئه باخبر شده ام. دلم بی تاب در سینه ام می تبید و شفاعت حضرت والا را می طلبید که ناگهان از پنجره نیمه باز اُرسی عمارت صدای او را شنیدم که با تحکم گفت: « گناهش به گردن من، همین فردا قال قضیه را بکن... دندان کرم خورده را باید کند و دور انداخت.»
    ‏آخرین امیدم هم به یأس مبدل شد. مردد ایستاده بودم که با شنیدن صدای گریه رضا از خود بی خود شدم. دیگر برایم مهم نبود حضرت والا شفاعت بکند یا نه. فقط می خواستم تکلیفم را با آنها روشن کنم. پس با عزمی جزم کوبه در عمارت کلاه فرنگی را به صدا درآوردم. لحظه ای بعد دایه اقا با صورتی تلخ و عبوس در را گشود. همین که چشمش به من افتاد ‏درحالی که به قهر نگاهم می کرد به سردی پرسید: « چه کار داری؟»
    ‏لحن کلامش به قدری تلخ وگزنده بود که دلم به درد آمد. با معنا نگاهش
    کردم وبا بغض فرو خورده ای گفتم: «باشه دایه آقا، ناسلامتی تا همین دیروز کلی مجیزم را می گفتی. همین که این از خدا بی خبرها به من اِسناد بستند برایت سند شد؟»
    ‏پیش از آنکه دایه آقا حرفی بزند صدای عزت الملوک از پشت در بلند شد.
    ‏«می شنوید حضرت والا، دیگرکار ما به جایی رسیده که دختر ماشاالله خان لات و چاقوکش بی سر و پا چاله میدانی که نفسش بوی تریاک و عرق جهنم می دهد بیاید اینجا برایمان نطق و خطابه کند. خدا نشناس تو هستی، برو خجالت بکش، شرم کن که دم خروست پیداست و قسم حضرت عباس می خوری.»
    ‏همان طور که می شنیدم متوجه نشدم پدرشوهرم چه گفت، ولی دیگر حال خود را نفهمیدم. از لای درکه دایه آقا سپر آن بود سرک کشیدم. از دور چشمم به منیراعظم افتاد که رضا را در آغوش داشت. رضا در آغوش او گریه می کرد و ازسر وکولش بالا می رفت. تا چشمش به من افتاد رویش را بر گرداند و رفت. سعی داشتم هرطور هست دایه آقا را که با تمام قدرت سد راهم بود کنار بزنم. سر میان چهارچوب در بردم و فریاد زدم: «خدا از سر تقصیراتت نگذرد که بی دلیل اسناد می بندی... خیال می کنی نمی دانم این فتنه زیر سر توست. به همین وقت اذان اگر حلالت کنم.»
    تا به خود بجنبم دایه آقا مرا کنار زد و به دستور عزت الملوک که او را نمی دیدم در را بست.
    تا عصر مثل مجسمه کنار پنجره ای که سایه درختان چنار مثل نرده های یک زندان خیالی آن را راه راه کرده بود نشسته بودم و به ورطه ای که در آن سقوط ‏کرده بودم اندیشیدم. تازه چشم وگوشم باز شده بود و اندک اندک به معنا و مفهوم صحبتهایی که بهجت الزمان خانم خدا بیامرز به من می کرد

    پی می بردم، اما افسوس که برای جبران دیگر دیر شده بود. طرفهای عصر بود که علی خان غذا برایم آورد. ظرف غذا را روی درگاهی جلوی عمارت گذاشت و رفت. برخلاف همیشه که غذایم را در ظرف چینی می کشیدند و لیوان بزرگ روسی پر از دوغ عرب یا سرکه شیره غرق در یخ با کلی مخلفات در سینی می گذاشتند، آن روز غذایم را که عبارت از عدس پلو بود توی بادیه مسی کشیده و روی آن تکه ای نان سنگک گذاشته بودند. بی اختیار به یاد رضا افتادم. سینه ام پر و سنگین شده بود. دیگر وقتش بود به او شیر بدهم. پیش از آنکه علی خان به حوض که فواره های بلورین آن همچون چتری روی آب باز بود برسد بی اختیار و خیلی بلند صدایش زدم. برگشت و نگاهم کرد. پرسید: « کاری داشتید؟»
    ‏مثل آنکه چیزی را گدایی می کنم با تضرع گفتم:« علی خان، ممکن است زحمت بکشی و رضا را بیاوری. باید شیرش بدهم.»
    ‏مثل آنکه دلش به حالم سوخت. نگاهی به چپ و راستش انداخت و گفت « حضرت والا فرمودند برای آقا زاده شیرگاو گرفتم.»
    ‏هنوز این حرف از دهان علی خان درنیامده بود که دایه آقا کنار درخت چنار ظاهر شد. یک دستش را به کمر زد و رو به علی خان با تغیر گفت:« مگر حضرت والا امر نفرمودند هیچ کس حق ندارد اینجا پا بگذارد. علی خان که از دیدن دایه آقا که ناگهان مثل جن ظاهر شده بود، دست و پایش را گم کرده بود حق به جانب گفت: « می بینی که ناهار آوردم.»
    ‏دایه آقاکه متوجه حرف زدن علی خان با من شده بود با پوزخند معنا داری گفت: «انگار نشنیدم داشتی حرف می زدی.»
    ‏علی خان که مطمئن شده بود دایه آقا گوش ایستاده و حرفهای ما را شنیده آهسته گفت: « حالا ببینم می توانی نان ما را آجرکنی.»
    ‏دایه آقا بی اعتنا به آنچه می شنید با حرکت دست او را مرخص کرد.
    همین که علی خان چند قدمی از آنجا دور شد دایه آقا رو کرد به من و با آخم و بی حوصلگی گفت: «سالار خان تصمیم دارد تو را طلاق بدهد. مهریه و طلاهایت را هم می دهد. تا فردا فرصت داری چیزهایی را که مربوط به خودت است جمع کنی.»
    ‏قبول آنچه می شنیدم برایم سخت و ناگوار بود. انگار داشتم تهاجم این همه غم و حقارت را به خواب می دیدم. باور نمی کردم بیدار باشم.
    ‏اگرچه رویای صادق شب قبل به واقعیت تلخی تعبیر شده بود، ولی دیگر این زندگی سراپا تحقیر و حقارت را هم نمی خواستم... فردای آن روز مطلقه بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    روشن شدن ناگهانی چراغهای رنگینی که لابه لای درختها و گلهای کافه کاشته بودند پریوش را به خود آورد و باعث شد که چند دقیقه ای دفتر دستنوشته هایش را ببندد و با دقت نگاهی به دور وبر خود بیندازد. ساعت چند بود نمی دانست. فقط می توانست حدس بزند باید چیزی حدود یازده و یا شاید هم دوازده شب باشد. بلندگوی دوشاخ نصب شده روی درخت سپیدار بلند موسیقی آرامی پخش می کرد. پریوش همان طور که با چشمهای خسته از خواندن به اطراف خود می نگریست یکی از دو پاسبان کافه را دید که نزدیک تر از دیگران به او یک پا روی نرده های کنار شمشادها نشسته بود. او با احتیاط با دو انگشت ازچند سیخی که در دستش بود جگر بیرون می کشید و یادش نمی رفت که پیش از خوردن آن تکه را بر پشت شصت آن یکی دستش بمالد که نمک برآن ریخته بود. همان طور که به او می نگریست دلش از گرسنگی مالش رفت. باد سردی که عطر یاسهای بنفش گریزان را در فضا می افشاند بوی کباب و شیشلیک و سیراب و همه رقم خوراک مغز شامی پوکی را که در آشپزخانه کافه طبخ می شد با خود می آورد. مشتریهای مرد کافه که اغلب موهایشان را کُرنلی و کروپی اصلاح کرده بودند و دور میزها نشسته و با ولع تمام مشغول اجرای نمایش بلع بودند. برخلاف خانمها که با بی میلی و تمجمج کنان آهسته غذا می خوردند مردها لپهایشان را تا سرحد پاره شدن پر می کردند طوری که پوست گونه هایشان به خاطر لقمه های بزرگی که در دهان داشتند کش آمده و ورم صورت تا زیر چشمها و از دو طرف به شقیقه ها کشیده می شد. پریوش درحالی که به آنها می نگریست و آب دهانش را فرو می داد پیش خود آرزو کرد ای کاش یک سهم کوچک از آن همه خوراکی که روی میزها می دید و از دور به او چشمک می زد پیش روی او بود تا احساس گرسنگی خود را تسکین دهد. نگاهش به دنبال آنیک کشت. یکی از مشتریهای کافه را دید که از جا بلند شد و او را صدا زد: «موسیو... موسیو.»
    ‏آنیک که تا آن لحظه لابه لای میزها با سینی ماست و موسیر و خیار شور و سبزی خوردن در گردش بود از فاصله ای دور برگشت و به او نگاه کرد. مرد فاصله کوچکی بین انگشت شصت و اشاره اش که به اندازه ارتفاع یک استکان بود را به او نشان داد.
    ‏آنیک سینی به دست با عجله آمد و کمی آن طرف تر از گوشه ای که پری نشسته بود گذشت. آن قدر برای رسیدن به انتهای باغ که آشپزخانه کافه در آنجا واقع شده بود عجله داشت که او را ندید. پریوش درحالی که با نگاهش با او تا انتهای باغ می رفت باز هم احساس کرد قلبش مثل موم داغ کش و قوس می آید. بی آنکه اهمیت بدهد یک بار دیگر دفتر دستنوشته هایش را گشود و سرگرم خواندن شد.

    تنها ، رها شده و بی هدف ازکوچه ها می گذشتم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن رارها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم کجا بروم.کجا را داشتم که بروم. بی اختیار یاد همدم خانم و میرزامحمود افتادم. تنها کسانی که احتمال می دادم بتوانند کمکم کنند آنها بودند. اگرچه خودشان مواجب بگیر این خانواده بودند، اما روی سابقه شناختی که از مهربانی آن دو، به خصوص همدم خانم داشتم احتمال دادم ممکن است تا مدتی پنهانی پناهم بدهد تا ببینم چه خاکی بر سر می کنم. پیش از آنکه به تاریکی غروب برخورد کنم با عجله راهی دربند شدم. با آنکه قریب به سه سالی می شد حتی گذرم به آن طرف نیفتاده بود، اما بی آنکه ازکسی سؤال کنم خیلی راحت آنجا را پیدا کردم. از ترس آنکه مبادا سالار یا کس دیگری آنجا باشد پیش از آنکه در بزنم از لابه لای نرده های چوبی سبزرنگ باغ که گل و بوته های کاشته شده لابه لای آن را پوشانده بود نگاهی به داخل انداختم. از آن زاویه تا جایی که می شد همه جا را وارسی کردم. باغ خالی بود. از آنجا ساختمان آجری عمارت را دیدم که پرده هایش را کیپ تا کیپ کشیده بودند و نشان می داد کسی در عمارت نیست. همان موقع از صدای پارس سگی که برای حراست در باغ رها شده بود و خود را به نرده ها می کوبید بند دلم پاره شد و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. ایستاده بودم و قلبم به تندی می زد. کمی فکرکردم چه باید بکنم. عاقبت دل را به دریا زدم و کوبه در باغ را در مشت گرفتم وکوبیدم. یک بار، دوبار، اما هیچ کس جواب نداد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که ممکن است جایی رفته باشند که پنجره عمارت مشرف به آنجا در آن طرف خیابان که اجرهای قرمزو در چوبی سبزرنگی داشت باز شد و پیرزنی از لابه لای گلدانهای شمعدانی که جلوی پنجره چیده شده بود سرک کشید. تا چشمش به من افتاد گفت:«همدم خانم را می خواهی؟»
    خوشحالی گفتم: «بله مادر جان، شما می دانید کجا هستند؟»
    دست راستش را بالا داد و گفت: «از اینجا رفته اند. صبرکن الان می آیم دم در.»
    از آنچه شنیدم تنها امیدی که داشتم مبدل به یأس شد و به جای آن تشویش و اضطراب نشست.
    ‏پیرزن در یک چشم برهم زدن چادری سرش انداخت و دم در آمد. تا ‏چشمم به او افتاد پرسیدم: « شما می دانید کی از اینجا رفنه اند؟»
    با افسوس سر تکان داد وگفت: «همین امروز صبح.»
    ‏با تعجب پرسیدم: «همبن امروز؟»
    ‏چشمانش را به هم فشرد و با حسرا گفت: « آره ننه، بندگان خدا مجبور شدند. آخر نمی دانی دیروز دم غروب اینجا چه دعوا و مرافعه ای شد.»
    ‏همان طور که گیج و منگ گوش می دادم پرسیدم: « کی با کی مرافعه اش شد؟»
    سعی می کرد سرو ته حرف را هم بیاورد. خیلی مختصرگفت: «همدم خانم با عروس شازده...» و چون دید خیره نگاهش می کنم گفت: «عروس شازده والامقام... صاحب همین باغ را می گویم.»
    ‏با کنجکاوی پرسیدم: « آخر سربند چه؟»
    ‏صدایش را پایبن آورد و گفت: « آن طور که من از سرو صدای مرافعه شان دستگیرم شد سر بند هووداری و این طور حرفها بود. البته همدم خانم به هوو عروس شازده چه خدمتی کرده بود درست ملتفت نشدم ،‏اما هرچه بود که عروس شازده از دستش شاکی بود. بیچاره همدم خانم خیلی عِز و چِزکرد که اینجا بماند، اما اثر نداشت. عروس شازده توی همین پاشنه دربا پیرزن بیچاره چه کارکرد.هوارها کشید که پناه خدا. شنیدم که به او گفت آن موقع که آن مار خوش خط و خال را توی آستین خود پرورش می دادی تا بیندازی به جان من و بچه ام باید فکراینجای کار را می کردی... بعد هم فقط به این بیچاره ها تا امروز ظهر مهلت داد تا اسباب و اثاثیه شان را جمع کنند و از اینجا بروند. حالا از ظهر تا به حال این حیوان زبان بسته نمی دانی چه می کند. به گمانم گرسنه است ببینم شما از قوم و خویشهایشان هستی؟»
    ‏سر تکان دادم. قصد داشتم دوباره بپرسم می دانید کجا رفته اند که خودش گفت: « تو را به خدا اگر آنها را دیدی از قول من سلام برسان به همدم خانم بگو ایران خانم خیلی سراغت را گرفت. بگو اگر روزی روزگاری گذرشان به این طرف افتاد سری به من بزند.»
    ‏آن قدر در عالم خود بودم که نفهمیدم پیرزن کی در را بست. در همه عمرم تا این حد از سادگی و خامی خودم بدم نیامده بود. حالا فهمیدم عزت الملوک چه خوب حواسش جمع بود، تا آنجا که حتی آخرین پلی را هم که فکر می کرد پشت سرم باشد خراب کرد. همان طور که با خود می اندیشیدم دلم خواست برای آخرین بار با خاطره هایم خداحافظیکنم. با باغی که بی شک بعد از آن هرگز آن را نمی دیدم. پیش از آنکه راه بیفتم یک بار دیگر از همان زاویه که می شد داخل باغ را نگاه کردم. بار دیگر با یادآوری خاطرات آن بهار خاطره انگیزکه با سالار در آنجا سپری کرده بودم بی اختیار چشمانم پراز اشک شد و این شعر در خاطرم تداعی شد.
    ‏هنگام خزان که بلبل زار
    ‏دلخسته و دلشکسته با دلی خون
    بوسد چو گل آستان گلزار
    ‏تا پای نهد ز باغ بیرون
    ‏یک لحظه کند بر آن نگاهی
    وز سوز درون برآرد آهی
    ‏در هر طرفی گرفته راهی
    نقشی که رفته روزگاری است.
    ‏این شعر را با خود زمزمه کردم وگریستم. غریبانه از دربند به طرف سر پل راه افتادم. سطح خیابان پر از برگهای پاییزی بود و سوز سردی می آمد. خورشید می رفت تا رنگ ببازد. همان طور که از پای دیوارها می آمدم از پشت بعضی از دیوارها صدای بچه می آمد. پیدا بود عده ای بی خیال در باغ نشسته اند. در سرم هیاهو بود. امیدوار بودم تا هوا تاریک تر از این نشده بتوآنم خودم را به یک مهمانخانه برسانم.
    ‏دم غروب بود که سر پل رسیدم. دور و بر میدان پر بود از دست فروشهایی که کت و شلوار و پالتوی نیمدار وکفش کهنه مردانه می فروختند. خیابان شمیران و دور و بر میدان هنوز آسفالت نشده بود. دوچرخه سوارها میان مردم که در رفت و آمد بودند گرد و خاک به پا می کردند. بی توجه به چشم انداز اطراف با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم که به طرف شهر در حرکت بود. شتابان می رفتم که در یک آن متوجه یک گاری شدم که ازکنار درشکه هایی که گوشه میدان توقف کرده بودند جدا شد. اسبی که به گاری بسته شده بود رَم کرده بود و ورچی نمی توانست آن را مهار کند. گاری مثل آنکه مرا هدف گرفته باشد مستقیم به طرف من آمد. تا به خود بجنبم از برخورد یک جسم سخت و سنگین محکم با سر به گوشه ای از پیاده رو پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
    ‏به زحمت لای چشمانم را بازکردم. جایی را نمی دیدم، اما سوزش عجیبی در سر وکف دست و زانوهایم حس کردم. صدای جمعیتی را که بالای سرم جمع شده بودند می شنیدم. در آن میان صدای زنی از همه بلندتر بود که وحشتزده می گفت: « وا حسینا... چه به روزش آوردی مرد.»
    صدای پیرمرد را شنیدم که گفت: «حالش هیچ خوش نیست. باید زودتر برسانیدش مریضخانه.»
    ‏صدای همان زن را شنیدم که گفت: «دست بجنبانید، ثواب دارد.»
    ‏در میان سوزش و درد حس کردم دو نفر مرا از روی زمین بلند کردند و توی گاری گذاشتند. بعد از آن چه شد دیگر نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق کوچک بودم و روی تخت خوابیده بودم. اتاق ‏بوی الکل می داد. کنار تخت من تخت دیگری بود که کسی روی آن نبود. سر و دستانم را با باند پیچیده بودند، اما حس و توانایی نداشتم. رویم پتوی کهنه ای انداخته بودند که نمی توانستم زیر آن تکان بخورم. همان موقع در اتاق روی پاشنه چرخید و پیرمردی که پیراهن و شلوار خاکستری به تن داشت از لای در توی اتاق سرک کشید و نگاهی به من انداخت. لابد فکر کرد در حال مرگ هستم. تا چشمم به او افتاد با بی حالی پرسیدم: « آقا من کجا هستم؟»
    ‏پیرمرد گفت: « مریضخانه.» و در را بست.
    ‏همان طور که به در بسته اتاق نگاه می کردم چشمم به چمدانم افتاد که کنارم بود. از اینکه چمدانم را می دیدم خوشحال شدم. با هر رنجی که بود از تخت پایین آمدم. به سختی در چمدان را بازکردم و داخل آن را وارسی کردم. پول مهریه و تمام طلاهایم را از چمدان زده بودند. همان طورکه مات و مبهوت روی زمین نشسته بودم و نگاه می کردم دوباره از هوش رفتم. نمی دانم چه مدت گذشت که از سردی قطره های آبی که روی صورتم می چکید به حال آمدم.
    ‏چهره زن جوانی بالای سرم در فضا معلق بود و با نگرانی نگاهم می کرد. باز میان مژه هایم قطره های اشک نشست. به او نگاه کردم. وقتی دید هوشیار شده ام لبخندی از سر آسودگی بر لب آورد. صورتش شباهت به فرشته ای داشت که به من لبخند می زد. حالت چشمها و موهایش مثل حریری دو سوی چهره اش را می پوشاند و مرا به یاد کسی می انداخت. لبخندش هم آشنا به نظر می رسید. همان طور که مات و مبهوت به او می نگریستم آخرین چیزی را که به یاد آوردم صحنه تصادفم با گاری بود. شاید هم مرده بودم ودر دنیای دیگر بودم؛ ولی درد شدید سرم به یادم آورد که هنوز زنده ام. باز به یاد چمدان و چیزهایی که از آن به سرقت رفته بود افتادم و بی اختیار زدم زیر گریه. از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم. شنیدم که پرسیمد: « برای چه کریه می کنی؟»
    ‏همان طور که به پهنای صورت اشک می ریختم گفتم: « تمام دار و ندارم را از چمدانم زده اند. حالا باید چه خاکی بر سرکنم.»
    ‏با حالتی خاص به صورتم دقیق شد. سعی کرد دلداریم بدهد. « همین قدرکه خطر از سرت گذشت باید خدا را شکرکنی...» صحبتش را قطع کرد و برای لحظه ای خیره نگاهم کرد. بی مقدمه پرسید: « پری سردابی... درست می گویم. خودت هستی؟»
    ‏گریه ام بند آمد. از تعجب به خود آمدم. برگشتم وبا چشمانی اشک آلود به او نگاه کردم. با آنکه طرح محوی در چهره اش آشنا به نظر می آمد، اما هرچه نگاه اشک آلودم را به چهره اش متمرکز کردم و اندیشیدم او را کجا دیده ام به یاد نیاوردم. برای آنکه بهتر ببینمش از جا برخاست و روبه رویم نیم خیزنشست و گفت: « خوب مرا نگاه کن. من هستم ،کارولین، هم شاگردی و دوست قدیمی... یادت آمد.»
    ‏با اینکه درد و بدبختی را با تمام وجود احساس می کردم ، اما چهره ام عوض شد. با لحنی بین گریه و خنده پرسیدم: « کارولین ایشو؟»
    ‏کارولین همان طور که اشک در چشمانش نشسته بود سر تکان داد.شگفتزده نگاهش کردم و هق هق زدم زیر گریه. « ‏می بینی کارولین، می بینی چه بدبختی به سرم آمده.»
    ‏مرا در آغوش گرفت و سرم را بر شانه اش گذاشت و سعی کرد آرامم کند. «نگران چیزی نباش، خودم کمکت می کنم. حالا چقدر پول بود؟»
    به سختی و با کمک او از روی زمین بلند شدم وگفتم: «بیست هزار تومان به اضافه هرچه طلا و جواهر داشتم. همین گردنبند اشرفی که گردنم است برایم مانده.»
    ‏درحالی که کمکم می کرد روی تخت بنشینم با تعجب پرسید: « آخر این چیزها را برای چه توی چمدان گذاشته بودی؟»
    ‏سرم را پایین انداختم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. گفتم: «قصه اش مفصل است.»
    ‏اشک ریختم و آنچه را از زمان جدایی ام ازکارولین بر من گذشته بود آرام آرام برای او تعریف کردم.
    ‏کارولین همان طور که کنار من لب تخت نشسته بود با حوصله به حرفهای من گوش داد و همپای من اشک ریخت. برخلاف من که سه بار ازدواج کرده بودم کارولین هنوز مجرد بود. درسش را تمام کرده بود و پرستار شده بود. آن طور که خودش برایم گفت پدرش از دنیا رفته بود و او با خاله اش زندگی می کرد.
    ‏سه روزی را که در بستر تب و درد خوابیدم چنان سردرد داشتم که روز و شب برایم یکسان بود. از روز چهارم رفته رفته سردردم بهترشد. به مرده ای می مانستم که فقط نفس می کشید. ساکت و خاموش از پنجره مریضخانه رفت و آمد مردم را در خیابان نظاره می کردم. درمانده دراین اندیشه بودم که بعد از این چه بر سرم خواهد آمد. از طرفی دلتنگی رضا را داشتم. هنوز هیچی نشده دلم برای بچه ام یک ذره شده بود.
    ‏در این میان محبتهای کارولین که در طول روز مدام به من سر می زد چندان اثر نداشت که بتواند مرا آرام کند. فقط هربارکه می دیدمش شرمنده اش می شدم.
    ‏روز پیش از آنکه از مریضخانه مرخص شوم کارولین به دیدنم أمد. وقتی دید آماده رفتن هستم کنارم نشست وگفت: «پری، می خواهم از تو تقاضایی کنم. فقط نه نیاور.»
    ‏نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: « چه تقاضایی؟»
    ‏«اگر قابل بدانی به خانه ما بیا تا هم من سر فرصت تو را ببینم و هم تو فرصت فکرکردن داشته باشی. به خدا اگر قبول نکنی ناراحت می شوم.»
    ‏با آنکه هیچ راهی به جایی نداشتم، اما تعارف کردم. «آخر درست نیست مزاحم تو بشوم.»
    ‏با مهربانی دستهای مرا در دست گرفت و آهسته گفت: « تو هنوز خاله النا را نشناخته ای. او اهل این حرفها نیست، پسرش آنیک هم همین طور، البته آنیک روزها خانه نیست. درکافه گراند هتل کار می کند. بیشتر شبها هم همان جا می خوابد. قول می دهم به تو بد نگذرد.»
    ‏حال غریقی داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای چنگ می اندازد. بار دیگر که کارولین اصرارکرد قبول کردم و با تنها چمدانی که از خانه شوهرم آورده بودم راهی خانه او شدم.
    ‏خانه کارولین در نقطه دورافتاده ای از شهر، حوالی دروازه شمیران بود. خانه یک طبقه کوچکی که دو اتاق بیشتر نداشت. آن طور که کارولین در طول راه برایم تعریف کرد، اتاق کوچک تر دست او بود و اتاق بزرگ تر دست خاله النا. قرار بر این شد که من وکارولین با هم در یک اتاق زندگی کنیم.
    ‏آن روز همین که از راه رسیدیم خاله النا به پیشوازمان آمد. پیرزن چاق و مهربانی بود. بدون آنکه مرا بشناسد در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نمی دانم چرا وقتی استقبال گرم او را دیدم بی اختیار به یاد همدم خانم افتادم.کارولین مرا به او معرفی کرد. تا کارولین آبی به دست و صورتش بزند خاله مرا به آتاق خودش برد و با فنجانی قهوه تازه دم و دو کیک کوچک شکلاتی از من پذبرایی کرد. خیلی زود با من خودمانی شد.همه اش می گفت فکرکن در خانه خودت هستی.
    ‏آن شب پس از صرف شام خوشمزه ای که خاله پخته بود، وقتی کارولین با اصرار برای شستن ظرفها رفت من گوشه ای از سرگذشت خودم را برای خاله تعریف کردم.
    ‏خاله با تأسف به درد دلهای من گوش داد. گاه و بی گاه با پیش بند سفیدش اشکی را که چشمان مهربانش را پوشانده بود پاک می کرد‏. وفنی صحبتهای من تمام شد خاله با لحن مادرانه ای از من خواست تا هر وقت که لازم است پیش آنها بمانم.
    ‏چنین بود که من با خانواده کارولین خانه یکی شدم.
    ‏بک هفته گذشت. مثل آنکه از تک و تا افتاده باشم کم کم به خود آمدم.ورطه ای را که در آن سقوطط کرده بودم بهتر دیدم. حال مستی را داشتم که تازه از خماری درمی آید و چشمهایش باز می شود. از اینکه در نهایت خفت به تسلسمی مذبوحانه تن در داده و به یکباره از همه چبز دست شسته بودم از خودم بدم آمد ؛ ولی دیگر دیر شده بود و جبران بذبر نبود. نمی شد کاری کرد. دلم برای دیدن رضا پرپر می زد. برای دیدن آن چشمهای بادامی اش برای آن لپهاش که چال می افتاد. آن فدر در فکرش بودم که مدام ‏به خوابم می آمد. نوی خوابهایم سالار هم بود. هربارکه به خوابم می آمد از او می پرسیدم چطور دت آمد؟ چطور؟ او هیچ نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. هربارکه از خواب ببدار می شدم بالشم از اشک خیس بود. توی
    بیداری نیز همین طور. همه اش چهره رضا جلوی نظرم بود. حالا می فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده. باید می رفتم و می دیدمش.
    ‏یک روز صبح، نزدیکهای ساعت ده بود که تصمبم گرفتم تا ظهر نشده هرطور شده بروم و رضا را ببینم. خاله مشغول درست کردن کیک شکلاتی بود. تا چشمش به من افتاد پرسید: «کجا پری خانم؟ »
    ‏«می روم رضا را ببینم. دلم برایش تنگ شده است.»
    ‏خاله خمیرکیک را روی تخته با حرکت انگشتان کوتاه و تپلش ورز می داد. با لبخند گفت: « امان از دل مادر. برو خاله، ولی زود برگرد.»
    ‏در یک چشم برهم زدن سر خیابان بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم سعی داشتم هرچه زودتر به آنجا برسم. برای همین هم تا سر و کله یک درشکه از دور پیدا شد دست بلند کردم.
    ‏ساعتی تا ظهر مانده بود که به آنجا رسیدم. برحسب اتفاق همین که به کوچه پیچیدم یکی از خانمهای همایه مرا دید. مثل آنکه از ماجرای طلاق من بی خبر باشد چند کلمه ای از احوال منیراعظم و عزت الملوک پرسید. بی آنکه در این رابطه به او توضیحی دهم جوابش را دادم.
    ‏یادم است آن روز جلوی در باغ را آبپاشی کرده بودند و از پشت دیوار باغ صدای دعوا و مرافعه آقاموچول و رباب سلطان می آمد. همان طور که رو به روی در ایستاده بودم در باغ باز شد و دکتر حکمی مثل همیشه با کپف طبابتش وکلاه پهلوی در چهارچوب در ظاهر شد. آقا موچول هم عقب سرش بود.
    ‏با دیدن دکتر حکمی حدس زدم باید کسی مریض باشد و از نگرانی رضا دلم فروریخت. آقا موچول پیش از آنکه در را ببندد چشمش به من افتاد. همان طور که مثل همیشه چماق آلبالوی کلفتی در دستش بود مدتی به من زل زد. همین که با اخم سرش را برگرداند که برود صدایش زدم.
    بی آنکه از من سؤال کند با او چه کار دارم با تهدید گفت: «راهت را بگیر و برو، بروگمشو.»
    ‏چون دید هنوز ایستاده ام گفت: «مگر زبان نمی فهمی.» بعد داخل باغ شد و در را محکم بست وکلون آن را انداخت.
    ‏کمی گذشت. نمی دانستم باید چه کنم. همان طور که گوشه کوچه مستاصل ایستاده بودم دوباره در باغ باز شد و آقا موچول بیرون آمد همین که چشمم به هیکل بزرگ او افتاد که زنبیل به دست برای خرید می رفت، قلبم به تپش افتاد. برای آنکه باز چشمم به او نیفتد ، تر و فرز برخلاف جهتی که می رفت راه افتادم تا اینکه ازکوچه خارج شد.
    ‏فرصت خوبی بود که در غیاب او در بزنم. برای همین با عجله خودم را به در بزرک باغ رماندم. کلون در را در مشت گرفتم و در زدم. چند دقیقه گذشت. برخلاف آنچه تصور می کردم عزت الملوک در را گشود. همین که چشمش به من افتاد جا خورد. خودش را از تک و تا نینداخت و با لحنی کنایه آمیز و با پوزخند گفت: « بَه بَه پری خانم... فکر نمی کردم به این زودیها این طرفها پیدایت شود.»
    ‏بی آنکه جوابش را بدهم قرص و محکم گفتم: « آمدم رضا را ببینم.»
    درحالی که یک ابروی خود را بالا برده بود گفت: «رضا را؟ تو دیگر نسبت به او حقی نداری. انگار یادت رفته حضرت والا غدغن فرموده اند به اینجا پا بگذاری.»
    ‏هیچ جمله ای برنده تر از این نبود و چون دشنه ای بر قلبم نشست. فهمیدم جنگ عزت الملوک حالا حالاها با من ادامه دارد. در حالی که بدنم زیر چادر می لرزید و چشمهایم می خواست از حدقه بیرون بیاید همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «چطور حقی ندارم. مادرش هستم.»
    درحالی که به من اشاره می کرد پوزخند زد وگفت: «مادر؟ زن پست فطرتی مثل تو لیاقت ندارد اسم خودش را مادر بگذارد. دیگر حق نداری این طرفها پیدایت بشود. فهمیدی؟»
    ‏در همه عمر آن طور که عزت الملوک مرا شکست و زیر پا خرد کرد هیچ کس مرا آن طور خرد و حقیرم نکرده بود. برق نگاه و تهاجمی که در آن برد به او فهماند باید از جلوی چشمم دور شود. پیش از آنکه موفق شود در را بندد تمام نیرویم را جمع کردم و چنان سیلی محکمی به صورتش کوبیدم که رهگذران ایستادند به تماشا. همان دم عزت الملوک با مساعدت رباب سلطان و یک نفر دیگرکه پشت در بود مرا لای درگذاشت و هرطور که بود در را بست. همان طور که به در بسته باغ چشم دوخته بودم خشمی که مدتها بود در وجودم لانه کرده بود فوران کرد و مثل تب توی تنم پخش شد. در یک لحظه حسی بزرگ تر از شجاعت و شاید یک جور دیوانگی به من دست داد. انگار که نیرویی قوی تر از اراده ام باعث شد با تمام توان در را بکوبم. لگدهایی به در زدم انگار در می خواست از جا کنده شود.
    ‏آنقدر عاصی بودم که نفهمیدم چه می کنم. با دو دستم که از فرط خشم قدرتی بی اندازه یافته بود آن قدر با مشت به درکوبیدم که دست و بالم بر اثر اصابت با گل میخهای برنجی ستاره شکل آن خونین شد.
    ‏رعد صدای عزت الملوک از پشت در رعشه بر تنم انداخت.
    « رو که نیست ، چرم همدان است.»
    ‏چند نفر از همسایه ها با شنیدن این سر و صداها مانده بودند چه خبر شده است. در چهارچوب پنجره ها و لای درها سرک کشیده بودند و تماشا می کردند. به همان حالی که از خود بی خود شده بودم وبا مشت و لگد به در می کوبیدم از صدای کلفت و خش دار کسی به خود آمدم.
    « چه خبرت است؟ چه کار می کنی؟»
    برگشتم یک نفر مچ دستم را چسبید. با دیدن پاسبانی که محکم مچ دستم را گرفت بود رنگم دگرگون شد. آقا موچول و یک پاسبان دیگر هم کنار او ایستاده بودند. با نگاهی به آقا موچول تازه دریافتم برای چه از باغ خارج شده بود. از آنچه می دیدم به خشم آمده بودم و سعی می کردم با تمام قدرت مچ دستم را رها کنم که ناگهان از ضربت جسم سختی به سرم دیر هیچ نفهمیدم.
    ‏وقتی به هوش آمدم در درشکه تأمینات بودم. کمیسری در یکی از خیابانهای اصلی خیابان عین الاوله بود. یکی از دو پاسبانی که همراه من بود از درشکه پایین پرید. پاسبان بلند و درشت هیکلی که کنارم نشسته بود نهیب زد پیاده شوم و خودش به دنبال من از درشکه پیاده شد. از دالان باریک و کوتاهی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. دورتا دور حیاط کلانتری اتاق بود. در یکی از اتاقها چند پاسبان مشغول خوردن ناهار بودند. در اتاقی که روبه روی آنجا بود مرد میانسالی پشت میز و زیر پنکه سقفی نشسته بود. هلال برنجی روی سینه اش نشان می داد که باید سمتی در کمیسری داشته باشد. روی میز تنگ بلور آب یخی کنار دستش بود که وقتی چشمم به آن افتاد یادم آمد که چقدر تشنه ام. هر دو پاسبانی که همراه من بودند به آن مرد سلام نظامی دادند و داخل اتاق شدند. یکی از آن دو در گوش آن مرد چیزی گفت. او نگاهی به من انداخت و چشمکی به پاسبان که پشت سرم ایستاده بود زد وگفت: «نقداً که سرم شلوغ است. منتظر بماند تا وقتی سرم خلوت شد شخصاً به کارش رسیدگی کنم.»
    ‏پاسبان درشت هیکل که پشت سرم بود نهیب زد راه بیفتم. آن یکی دیگر نیامد. او مرا به اتاقی برد که چند نفر دیگر هم آنجا بودند. مردی سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و شیارهای خون کنارگوشش خشک بود و روبه روی در روی زمین نشسته بود. از قمه خون آلودی که لای روزنامه در دستش بود پیدا بود ازکسی شاکی است.کنار او زن میانسالی با چشمهای قی کرده که مثل سفلیسیها می مانست ایستاده بود که گاه بی گاه شروع به ناسزاگویی به پاسبانها می کرد و فحشهایی از دهانش خارج می شد که چاروادارها هم نمی دادند .کنار آن دو نفر پیرمردی دراز به دراز کفشش را زیر سر نهاده و روی زمین خوابیده بود. انگار نه انگار که در کمیسری است، خروپفش بلند بود. مرد جوانی که به نظر می آمد مست باشد روی زمین نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود. از دیدن وجنات آدمهایی که دورو برم بودند تازه دریافتم در چه جایی گرفتار شده ام. چاره ای نبود و باید صبر می کردم.
    ‏هنوز چند دقیقه از ورود من به آنجا نگذشته بود که پاسبانی که دم در نگهبانی می داد مردی را که سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و پیرمردی را که خوابیده بود صدا زد. با رفتن آن دو نفر من و آن جوان و زنی که قیافه درست و حسابی نداشت ماندیم. جوانک بی قید زد زیر آواز.
    ‏زن میانسال که کنار در نشسته بود نتوانست طاقت بیاورد فریاد زد: « خفه...گفتم خفه.»
    ‏جوان مست خندید و سر تکان داد.« به به، عجب ابراز احساساتی.»
    ‏دوباره در باز شد و آن دو نفر را صدا زدند_. حالا من در آن اتاقی که فلاکت و کثافت از در و دیوار آن می بارید تنها شدم. یک ساعت دیگر گذشت.کم کم از انتظار کلافه شده بودم که همان پاسبان بلند و درشت هیکلی که مرا به کلانتری آورده بود سر وکله اش پیدا شد. گفت: « بلندشو. جناب یاور همتا می خواهد به کارت رسیدگی کند.»
    ‏فهمیدم مقصودش از جناب یاور همتا همان مرد میانسال است. باز هم به همان اتاق رفتیم. پاسبانی که مرا همراهی می کرد داخل نیامد. در نگاه اول به نظرم آمد کسی دراتاق نیست. با دیدن تنگ آب که روی میز بود یادم آمد تشنه هستم. همان طور که به آن چشم دوخته بودم از صدای کسی به خود آمدم. وقتی برگشتم مرد میانسال را دیدم. درحالی که دستهای خود را پشت کمر قلاب کرده بود با نگاهی سر تا پای مرا برانداز کرد و شمرده گفت: «خب... نوبتی هم باشد نوبت شماست. بگو ببینم اسمت چیست؟»
    ‏درحالی که سرم را پایین انداخته بودم پاسخ دادم: «پریوش.»
    ‏همان طور که روبه روی من ایستاده بود سر تکان داد وگفت: « ماشاء الله ... ماشاء الله... الحق که چه اسم با مسمایی. به نظر نمی آید خانمی با وجاهت وقار شما اسباب دردسر برای کسی درست کند؟»
    ‏همان طور که گوش می دادم با صدای لرزان، اما حاضر جواب گفتم:«چه اسباب دردسری سرکار؟ یک مادر بخواهد پاره تنش را ببیند جرم است؟»
    ‏درحالی که گوشه سبیل جوگندمی اش را رو به بالا می تاباند پوزخندی زد و گفت: « بستگی دارد.» و بعد از این حرف لیوانی را که روی میز بود از آب یخ پرکرد و رکشید. با پشت دست سبیلهایش را پاک کرد. دوباره لیوان را پرکرد و به من تعارف کرد.
    ‏«بخور تا ببینم وضع از چه قرار است و چه کار می توانم برایت بکنم.»
    آن قدر تشنه بودم که لیوان آب را یکجا سر کشیدم. هنوز لیوان را روی میز نگذاشته بودم که دیدم در را از داخل چفت کرد و پرده اتاق را کشید. همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار به یاد فتانه و تعریفهایی افتادم از شبی که در نظمیه گذرانده بود. بندبند تنم لرزید. به فراست دریافتم که چه _ مقصودی دارد. همان طور که وحشتزده نگاهش می کردم دیدم از اشکاف دیواری اتاق سینی برنجی کوچکی درآورد و دو استکان و یک شیشه روی آن گذاشت. اشاره کرد بنشینم. وقتی دید ایستادم پرسیذ: « چرا نمی فرمایید؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تمام جسارتی را که در خود سراغ داشتم جمع کردم و با صدایی که از خشم دورگه شده بود جواب دادم: « سرکار اشتباه گرفته اید. من آن کی نیستم که شما فکر کرده اید.»
    ‏به قدری لحن کلامم تند و کوبنده بود که جا خورد و حالت چهره اش عوض شد. درحالی که با نگاه غضب آلودی خیره نگاهم می کرد فریاد کشید:«أسپیران رحمتی.»
    ‏هنوز دهانش را نبسته بود که در اتاق چهار تاق باز شد و پاسبان بلند و درشت هیکلی که پشت در منتظر خدمت ایستاده بود در چهارچوب در ظاهر شد.
    ‏« بله قربان؟»
    « درحالی که به من اشاره می کرد گفت: « زندانی را ببرید.»
    ‏این بار مرا انداختند توی اتاقی و در را به رویم بستند. اتاق تاریک و کثیفی بود. هوای دم کرده ای داشت و از همه بدتر بوی بدی فضای آن را آکنده کرده بود. بوی عرق پا و چرک تن و شاید هم ادرار. درحالی که به دور و برم نگاه می کردم در دل بر مسبب این بدبختی لعنت فرستادم. دلم می خواست زار زار به حال خودم گریه کنم.
    یک ساعت، دو ساعت... شاید هم پنج ساعت گذشت. کم کم داشت غروب می شد. سرم به شدت درد می کرد و نگران بودم. نمی دانستم بعد از این بر سرم چه خواهد آمد. روی در آهنی اتاق محفظه ای بود که دید محدودی به حیاط داشت. از آنجا نگاهی به حیاط انداختم. کسی را نمی دیدم، اما از داخل یکی از اتاقها سر و صدای ضرب و جرح و زاری و تضرع زنی می آمد. همان طور که نگاه می کردم ناگهان مرد جوانی از آنجا گذشت. حلال برنجی که بر سینه داشت نشانگر آن بود که او نیز افسر نگهبان است. فهمیدم پست عوض شده.همان طور که با نگاهم او را تعقیب می کردم فکری به خاطرم رسید.
    ‏او را صدا کردم: « سرکار... سرکار.»
    ‏برگشت و به دورو برش نگاه کرد. وقتی دیدم متوجه نشد باز صدایش زدم. این بار مرا دید. نگاهی به دورو برش انداخت و با تردید جلو آمد.
    پیش از آنکه به آنجا برسد با عجله گردنبند اشرفی را که تنها یادگاری از نامادریم تاجماه خانم بود ازگردنم بازکردم. منتظر ایستادم تا جلو آمد آهسته پرسید: «کاری داشتی؟»
    ‏از دور گردنبند را که در مشتم گرفته بودم نشانش دادم وگفتم: « اگر مرا آزاد کنی این را می دهم برای خودت باشد.»
    ‏با نگرانی به چپ و راستش نگاه کرد و مردد گفت: «نمی توانم ، اگر بفهمند اسباب دردسر برایم درست می شود.»
    ‏گردنبند را در معرض نگاهش گرفتم وگفتم: «ازکجا می فهمند، من که هنوز اینجا پرونده ندارم. این گردنبند خیلی قیمتی است. مطمئن باشید اگر آن را بفروشید به اندازه دو سال مواجبی که از کمیسری می گیرید می شود.»
    ‏لحظه ای تردید کرد، اما خیلی زود تسلیم شد.
    ‏«باشد، فقط باید تعهد بدهی.»
    ‏با تعجب پرسیدم: « ‏چه تعهدی؟»
    ‏نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد. «انگار فراموش کرده ای کجا هستی؟»
    ‏با اعتراض گفتم: « نه، فراموش نکرده ام ، ولی کاری هم نکرده ام. فکر نمی کنم اگر یک مادر بخواهد فرزندش را ببیند جرم باشد.»
    بی حوصله گفت: « نمی دانم تو درباره چه حرف می زنی. فقط شنیده ام از جایی سفارش شده که حالا حالاها، محض گوشمالی هم شده نگهت دارند.»
    ‏شنیدم و قلبم در سینه شروع به تپیدن کرد. فهمیدم می خواهد چه بگوید. وقتی دید حرفی نمی زنم این بار با ابروهای توی هم رفته گفت: «چه کاره ای، قلم و دوات بیاورم یا نه؟»
    ‏نمی دانستم چه بگویم. هیچ دلم نمی خواست چنین کنم، ولی برای رهایی از مخمصه ای که در آن گرفتار آمده بودم چاره ای جز این نبود. با نفوذی که بستگان عزت الملوک به خاطر نشست و برخاست با رئیس نظمیه و سرپاس مختاری داشتند هیچ بعید نبود سالیان سال در آنجا یا مَحبَس نسوان که مأمن دزدان و تبه کاران و زنان بدکاره بود نگهم دارند. این بود که با اکراه رضایت دادم کاغذ تعهد را بنویسم و آزاد شوم.
    ‏هنوز هم پس از سالها لحظه به لحظه آن دقیقه های شوم در خاطرم است. انگار تمام خونم را کشیده باشند هر چند قدمی که می رفتم می ایستادم. سرم را به دیوار کاگلی کوچه می گذاشتم و زار می زدم... تا به خانه رسیدم.
    همین که در زدم خاله از دلشوره من فوری در را کشود. تا چشمش به قیافه درب و داغان من افتاد با نگرانی پرسید: «تا حالا کجا بودی پری خانم؟ از بس منتظرت ماندم...»
    ‏خونی که روی گونه وگوشه پیشانی ام دلمه بسته و خشک شده بود باعث شد تا حرف از دهان خاله بیفتد. درحالی که با تأسف و دلسوزی به من می نگریست دستانش را گشود و مرا در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم خودداری کنم. سرم را بر شانه اش گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه. خاله با آنکه هنوز نمی دانست ماجرا از چه قرار است، اما انگار که بداند کار کیست همه اش نفرین کرد.
    « خدا دیوانشان را بکند، خدا به زمین گرم بزندشان. ببین چه به روزت آورده اند.»
    ‏همان طور که اشک می ریختم هرچه کوشیدم حرف بزنم نتوانستم
    ‏آن شب از غصه خوابم نمی برد. نه من، بلکه خاله و کارولین هم که از ماجرا خبردار شده بودند نتوانستند بخوابند. همان طور که درگوشه ای نشسته بودم صدایشان را از اتاق ‏دیگر می شنیدم که به زبان آرمنی با هم حرف می زدند. از اینکه گاه و بی گاه بین گفت وگوهایشان اسم مرا بر زبان می آوردند متوجه می شدم که موضوع صحبتشان من هستم. دلم می خواست دستم را، همان دستی را که کاغذ تعهد را با آن نوشته بودم از بدنم جدا کنم. هربارکه به دستم نگاه می کردم احساس می کردم آتش از قلبم زبانه می کشد. آن موقع به تنها چیزی که فکر می کردم زدن رگ همان دستم بود. چشمم به آینه کوچک سر طاقچه افتاد که گوشه آن شکسته بود. همان طور که به آن نگاه می کردم از ذهنم گذشت با گوشه شکسته آن رگ دستم را بزنم. با این تصمیم از جا بلند شدم، اما هنوز مردد بودم. همان طور که جلوی آینه ایستاده بودم لرزیدم. ناگهان چشمم به شمایل حضرت مسیح افتاد که هاله ای طلایی دور سر او را پوشانده و در قابی چوبی به دیوار نصب شده بود. پس ازسالها باز صدای معلم مدرسه مان در گوشم طنین انداز شد. همان صدا را شنیدم که می گفت: هرکس دست به خودکشی بزند، در آ‏ن دنیا به قدری عذاب می کشد تا عمر طبیعی اش به سر آید. دیگر حتی جرات نزدیک شدن به آینه را نداشتم، چه برسد به با آن رگ دستم را بزنم.


    فصل 16


    دلم حسابی هوای رضا را کرده بود. خیلی دلم می خواست به هر نحوی شده او را ببینم، اما چطور نمی دانستم. فقط می دانستم با توجه به تعهدی که از من گرفته شده دیگر نمی توانم او را ببینم.
    ‏یک روز بعد ازظهر وقتی خاله از خرید برگشت من روی پله جلوی ایوان نشسته بودم و از دلتنگی بچه ام اشک می ریختم. خاله تا چشمش به من افتاد سبد خریدش را زمین گذاشت و با نگرانی از من پرسید: « ا... ا... چه شده پری خانم؟ چرا گریه می کنی؟»
    با عجله اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم وگفتم: « دست خودم نیست، هر وقت یاد رضا می افتم از خود بی خود می شوم.»
    ‏خاله مثل همیشه از دیدن اشکهای من اشک به چشمش آمد. آهسته کنار من روی زمین نشست و با تاسف روی زانوهای چاقش کوبید و با همان لهجه شیرین آرمنیش گفت: « هی... هی... بیخود نیست می گویند سنگ بشو، اما مادر نشو. حالا تو را به خدا این قدر خودت را اذیت نکن تا ببینم چه می شود کرد.» هر دو سکوت کردیم. خاله از جا بلند شد، ولی من در عالم خود نشسته بودم. خاله که برگشت یک بقچه بزرگ زیر بغلش بود. آن را مقابل من گذاشت. وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: « اینها را گذاشته بودم بدهم کلیسا.» و بعد بقچه را گشود و آن را روی زمین گسترد. داخل بقچه مقداری لباس بود که منظم روی هم چیده شده بود. خاله به انتخاب خودش چند تکه از آنها را که مستعمل تربه نظر می آمد انتخاب کرد و به دستم داد. یک پیراهن خاکستری بلند با دامن دورچین که مال خودش بود. یک روسری پشمی سبزرنگ که از بس شسته شده بود نخ نما به نظر می رسید. خاله از من خواست چیزهایی را که به دستم داده بپوشم. هنوز سر از کارش در نمی آوردم، اما از آنجایی که به هوش و ذکاوت او اعتماد داشتم پیراهن را پوشیدم و روسری پشمی را همان طور که خاله می خواست پشت سرم بستم. یک دستمال سیاه ریشه دارکه به اندازه یک روسری می شد از میان بقچه بیرون کشید و مثل زنان عشایر دور سر و پیشانیم سفت کرد. بعد همان طور که مرا برانداز می کرد خواست چادرم را برایش بیاورم. با عجله از اتاق برگشتم و چادرم را آوردم. از وقتی به آنجا آمده بودم جز همان روز اول دیگر چادر سر نمی کردم. پیش از آنکه ازخاله بپرسم چادر را دیگر برای چه می خواهد با آن هیکل تنومندش از جا پرید ‏و رفت به مطبخ که زیر اتاق خودش بود. وقتی برگشت متوجه شدم که بعضی از قسمتهای چادر را گله به گله با زغال سوزانده است. خاله چادر را سرم انداخت وگفت: « یک پری خانمی از تو بسازم که حتی کاروین هم تو را نشناسد.» و از سرکیف خندید.
    ‏ناگهان به فراست دریافتم که برایم چه نقشه ای کشیده. در دل به هوش و ذکاوتش آفرین گفتم. خاله همان طور که عقب و جلو می رفت خوب براندازم کرد. هیجانزده گفت: «برو ببینم می توانی از رضا خبری بگیری یا نه؟»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم اندوهگین لبخند زدم.
    ‏با همان شکل و شمایل که خاله برایم درست کرده بود راه افتادم. عصر
    پنجشنبه بود و می دانستم مثل هر پنجشنبه دیگر مراسم روضه خوانی در باغ برپاست. از عجله ای که داشتم یک درشکه صدا زدم. نمی دانم خاله برای من چه ریخت و قیافه ای درست کرده بود که حتی درشکه چی هم می ترسید مرا سوار کند. از ترش آنکه مبادا کرایه اش را نپردازم همان اول راه کرایه اش را با من حساب کرد. وقتی به کوچه پیچیدم در باغ باز بود و آقاموچول داشت جلوی در را ابپاشی می کرد. همین که او را دیدم خودم را کنار کشیدم و جلوی سکوی سمنتی در خانه ای نشستم. از ترس آنکه مبادا قوم و خویشها و یا همایه ها مرا بشناسند. چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا شناخته نشوم. روبه روی من دیواری کاه گلی بود که پای آن کبوتر ها از زمین دانه برمی چیدند. همان طور که با بیقراری به آنها خیره شده بودم، رهگذری از آنجا گذشت وبه خیال آنکه زنی فقیر هستم یک سکه ده شاهی جلوی پایم انداخت. ازگوشه پاره چادرم او را نگاه کردم که از من دور می شد. بغض گلویم را فشرد. مدتی دیگر منتظر نشستم و از دور باغ را پاییدم. همین که آقا موچول رفت با عجله از جا برخاستم و جایی مشرف به در باغ پای دیوار نشستم. مردم تک و توک با لباسهای جورواجور رد می شدند. خانمهای چادر و چاقچوری،کاسه بشقابی، الاغی با بار هندوانه و سیب زمینی و پیاز و هندوانه. من منتظر نشسته بودم.کمی گذشت. از دور اتومبیل سالار را دیدم که از خم کوچه پیچید و ازکنار من رد شد و مقابل در باغ ایستاد وبوق زد. یک آن بی خیال برگشت و نظری به من انداخت. نفس در سینه ام حبس شد و خار حسرت در قلبم خلید. چهره اش خسته و غمناک می نمود. همان طور که از قسمت سوخته چادرم به او نگاه می کردم به نظرم آمد لاغر شده. لباسهایش مثل همیشه تمیز و اتو کشیده بود. وقتی نگاهم به او افتاد دیگر نتوانستم بنشینم. پیش از آنکه آقا موچول در را باز کند از جا بلند شدم. آسمان هم مثل من دلش گرفته بود. بادی که می وزید آشغالهای کف کوچه را به هوا بلند می کرد. قطره های اشک صورتم را می شست و در سینه ام گم می شد. همان موقع از دل آسمان صدای غرش رعدآسایی بلند شد و باران شروع به باریدن کرد.
    ‏وقتی به خانه رسیدم خیس آب شده بودم. خاله تا در را گشود، پیش از آنکه جواب مرا بدهد اول پرسید: «رضا را دیدی؟»
    ‏غمگین نگاهش کردم و سرم را به علامت منفی تکان دادم و بی اختیار سرم را روی شانه اش گذاشتم و اشکم سرازیر شد.
    ‏خاله درحالی که با مهربانی بر سرم دست می کشید مثل همیشه دلداریم داد. «ان شاءالله هفته دیگر.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هفته دوم به تلخی و سختی هفته اول نبود. خوشبختانه پیش از آنکه به آنجا برسم آقاموچول جلوی در باغ را ابپاشی کرده بود و آنجاها پیدایش نبود. مردم می رفتند و می آمدند. باز هم روبه روی در باغ، آن طرف کوچه نشستم. یک ساعتی گذشت. نمی دانستم چه باید بکنم جز صبر. از دورسر وکله خاله هوویم، همایوندخت پیدا شد. پیش از هر چیز او را از کفشهای پاشنه مناری اش که گل بزرگ مخمل داشت شناختم. از فرط چاقی نفس نفس می زد. ازکنارم گذشت وکوبه در را در مشت گرفت و کوبید تا دررا بازکنند بی خیال دور و برش را نگاه کرد. ازکیف دستی اش ماتیک در آورد و از حفظ مالید. با نفرت از قسمت سوخته چادرم به صورت رفته از سالکش نگاه کردم. نگران بودم. خوشبختانه پیش از آنکه توجه اش به من جلب شود لوطی انتری با کمانچه زن و دنبک زن و انتر به کوچه آمدند. همایوندخت که مثل دختربچه ها از دیدن آنها ذوق زده شده بود باز هم کوبه در باغ را در مشت گرفت و پی درپی کوبید. خیلی زود سر و کله آقا موچول پیدا شد. همایوندخت همین که چشمش به او افتاد هیجانزده
    به دسته مطربها که می زدند و می آمدند اشاره کرد وگفت: «موچول خان، بدو برو شعله را بیاور تماشا کند.»
    ‏آقاموچول با آن هیکل نخراشیده اش در پی اطاعت امر او دوان دوان رفت و در یک چشم برهم زدن شعله را آورد که هنوز روپوش أرمک مدرسه اش را به تن داشت. همان طور که از دور به آنها نگاه می کردم یک آن نفسم ایستاد. طلعت نیز درحالی که رضا را در بغل گرفته بود به دنبالشان می دوید. از دور به رضا خیره شدم. اشک چشمانم را می سوزاند. نه از زجر و خفتی که به خاطر دیدنش بر خود روا داشته بودم بلکه از شوق و خوشحالی. دسته مطربها که صدای ساز و آوازشان ادامه داشت به اشاره همایوندخت قدمهایشان را تند کردند و جلوی در باغ جمع شدند. می زدند و می خواندند. من ازگوشه سوخته چادرم فقط رضا را می دیدم که از دیدن انتری که با ساز و آواز مطربها پشتک و وارو می زد ذوق زده شده بود و جیغ می کشید. شکر خدا شیرگاو خوب به او ساخته بود. از دور به او نگاه می کردم و دلم مالش می رفت. در آن لحظه حاضر بودم تمام عمرم را بدهم و یک لحظه رضا را در بغل بگیرم. از پشت پرده ای از اشک به بچه ام خیره شده بودم که از شنیدن صدای حضرت والا که جواب سلام پرطمطراق همایوندخت را داد بند دلم پاره شد. بدنم زیر چادر می لرزید. دزدانه نگاهی به او انداختم. به عادت همیشه کلاه بلند ناصرالدین شاهی بر سر و عصا به دست ایستاده بود. سکه ای جلوی مطربها انداخت و با حرکت عصا اشاره کرد بند و بساطشان را جمع کنند.همایوندخت که تا آن وقت ایستاده بود ، دست و پای خودش را جمع کرد. دست شعله را گرفت و داخل باغ شد. طلعت هم دنبالشان رفت. حضرت والا همان طور هسته و عصا به دست به طرف در باغ رفت. با دیدن من دست در جیب کرد و یک سکه یک شاهی از دور جلویم انداخت و داخل باغ شد. پس از رفتن او آقاموچول که میان چهارچوب در ایستاده بود مثل بقیه رهگذران با بی تفاوتی مرا نگاه کرد و روی زمین تفی انداخت و دررا بست.
    ‏وقتی برگشتم و خاله النا در را گشود از خوشحالی دیدن رضا پی در پی صورتش را بوسیدم.
    ‏روزها و هفته ها از پی هم آمدند و گذشتند، اما دیگر چنین فرصتی مثل آن روز تکرار نشد.نه تنها شبهای جمعه، بلکه بعضی ازروزهای دیگر با همان شکل و شمایل به آنجا می رفتم. دیگر به گوشه کوچه نشستن و نمایشی که ناگزیر از اجرای آن بودم عادت کرده بودم. خیلی از همسایه ها که آنهارا می شناختم از کنارم می گذشتند و بلندبلند با هم حرف می زدند. بعضی از آدمها همان طور که می رفتند در عالم خودشان تصنیفهای عامیانه زمزمه می کردند که شنیدنی بود. آدمهای جورواجوری را می دیدم. زنهای چادری با سبدهای خرید روزانه،کلفتی که بقچه حمام خانمش را از سربینه می آورد.
    ‏بعضی از روزها که دیر می جنبیدم و هوا تاریک می شد لاتها و جاهلهای محله به خیال آنکه پیرزنی هستم برای خنده سر به سرم می گذاشتند، اما هیچ کسی مرا نمی دید. تا آن روز.
    ‏آن روز عصر باز هم برای دیدن رضا رفته بودم. این ششمین هفته بود که برای دیدنش می رفتم. دمادم غروب بود که سر وکله آقاموچول با همان چوب کلفت دستی که همیشه همراهش بود جلوی در پیدا شد. پیش از آنکه در باغ را ببندد توی کوچه را نگاه کرد. یک آن با دیدن من ، مثل آنکه شیطان را در یک وجبی خود دیده باشد به سمت من تف کرد، بعد مثل غول آمد و بالای سرم ایستاد. با آخم سر تا پای مرا برانداز کرد. صدایش را شنیدم که گفت: « اینجا که مسجد شاه نیست هر شب جمعه می آیی بیتوته می کنی.»
    چهره ام را با چادر پوشانده بودم و از پارگی چادر نگاهی به او انداختم. همان لباده چرک مرد کهنه همیشگی را به تن داشت. وقتی دید حرف نمی زنم باز لبهای کلفتش جنبید وگفت: « زود... زود از اینجا بلندشو برو گمشو.»
    ‏پیش از آنکه حرفش را تکرار کند از دور کالسکه ای نمایان شد.کالسکه جلوتر آمد و جلوی در باغ ایستاد. آقاموچول که بالای سر من ایستاده بود به خانمهای محجبه توی کالسکه نگاه کرد. زنی که با روبنده صورتش را پوشانده بود و دستکش سفیدی به دست داشت پنجره کالسکه را گشرد و از زیر روبنده آقاموچول را صدا زد تا در باغ را بازکند. خودم را جمع و جور کردم. از صدایش او را شناختم. خانم بوذرجمهری، دوست قدیمی عزت الملوک بود که شوهرش یکی از رؤسای وزارت انطباعات بود. پیش از آنکه آقاموچول برگردد با عجله از جا برخاستم و ناامید از دیدن رضا راهی خانه شدم.
    ‏باز شب جمعه از راه رسید. همان طور که گوشه کوچه نشسته بودم دلشوره امانم را بریده بود. از باغ صدای بازی وکتک کاری بچه ها می امد که لابد تخم و ترکه حضرت والا بودند. چشمم به در باغ خشک شده بود. هوا کم کم تاریک می شد. دیگر از بلاتکلیف گوشه کوچه نشستن و معطل ماندن خسته شده بودم. از همه بدتر دلواپس بودم که مبادا سر وکله آقاموچول پیدا شود و اسباب دردسرم شود. همان طور که در انتظار بودم یکی از خانمهای قوم و خویش که او را می شناختم با کلفتش که بچه اش را در بغل گرفته بود آمد و جلوی در باغ ایستاد.کوبه را در مشت گرفت و در را محکم به صدا درآورد. در باز شد و علی خان میان چهارچوب در ظاهر شد. با دیدن خانم چادری که جلوی در ایستاده بود سلام کرد. از جلوی در کنار رفت تا او وکلفتش وارد شوند.
    ‏علی خان پیش از آنکه در را ببندد لحظه ای خیره مرا نگاه کرد. چپ و راست خود را نگاه کرد و آهسته جلو آمد. بالای سرم ایستاد و آرام گفت: « پری خانم، اقا رضا حالش خوب است. شما هم اینجا ننشین. تا هوا تاریک تر از این نشده برگرد خانه آت.»
    ‏از خجالت آنکه علی خان مرا شناخته و با آن لباسهای سوخته و پاره و شندر پندر مرا دیده از شدت بغض به گریه افتادم. اشک به پهنای صورتم فرو می غلتید. به سختی گفتم: « علی خان، دستم به دامنت. الان شش هفته بیشتر است که رضا را ندیده ام.»
    ‏نگران بالای سرم ایستاده بود و مراقب دور و بر بود. آهسته گفت: « می دانم، حسابش دستم است، ولی امشب نمی شود. شما برو... تا هفته بعد یک فکری می کنم. ان شاءالله اگر شد بی سر و صدا اقا رضا را می آورم دم در شما او را ببینی. فقط زودتربیا.» بعد به در بسته خانه مخروبه ای که آن طرف کوچه بود اشاره کرد و افزود: «هر وقت آمدی همان جا بنشین که کم رفت و آمدتر باشد.»
    ‏آن شب با دلی پر امید به خانه برگشتم و تمام طول آن هفته را به امید دیدن رضا تا عصر پنجشنبه لحظه شماری کردم. بعدازظهر راه افتادم و درست همان نقطه ای که علی خان با من قرار گذاشته بود به انتظار نشستم.کم کم هوا داشت رو به تاریکی می رفت، اما از علی خان خبری نبود. صدای جیرجیرکها از باغ بلند بود و هم نوا با شرشر آبی که از جوی وسط کوچه می گذشت مرا به چُرت انداخت. گوشه کوچه روی زمین چمباتمه زده و چانه ام را روی دستهایم گذاشته بودم و به در باغ زل زده بودم، نفهمیدم کی چشمهایم گرم شد، حتی نفهمیدم کدام صدا مرا از خواب پراند.با وحشت چشمانم را گشودم. نخستین کاری که کردم این بود که چادرم را بکشم روی صورتم. بعد دورو برم را نگاه کردم. چشمم به علی خان افتاد. رضا را توی کالسکه گذاشته بود و به هوای گرداندن دم در آورده بود. باید از فرصتی که هفته ها بود انتظار آن را می کشیدم کمال استفاده را می کردم. در کمتر از یک دقیقه خودم را به آن دو رساندم. تا کسی آن دور و بر نبود رضا در آغوش من گم شد و ماچهای صدادار و محکم من به صورت ماه و بغل گردنش فرود آمد. طفلک بچه ام با آنکه از من غریبی نمی کرد، اما مثل غریبه ها مرا نگاه می کرد. تکه ای راحت الحلقوم را که درکیفم برایش برده بودم کندم وکف دستش گذاشتم. پنجه اش را بازکرد و به شیرینی کف دستش نگاه کرد. بعد همان طور که به من لبخند می زد شیرینی را گذاشت توی دهانش. علی خان مدام نگران به دورو برش نگاه می کرد.
    ‏آن شب از اینکه رضا را پس از مدتها دیده بودم احساس سبکی می کردم به خصوص اینکه علی خان به من قول داد هر از چند گاهی اگر بتواند رضا را موقع روضه به هوایی می آورد دم در تا من او را ببینم. حالا دیگر مثل روح سرگردانی که هر شب برای دیدار عزیزانش به کاشانه اش سر می زند من نیز به عشق دیدن عزیز دلم سر ساعتی معین خودم را به آن کوچه می رساندم. به کوچه ای که زمین تا آسمان با همه کوچه های دیگر فرق می کرد. البته نه دیگر با آن شکل و شمایل، بلکه با چادر و روبنده و کفش مرتب تا اگرکسی مرا آن دور و بر دید گمان کند یکی از اهالی محل هستم. همیشه زیر چادر خوراکی داشتم تا پنهانی به رضا بدهم. همین که از رضا جدا می شدم کنار کوچه سرم را به دیوار کاهگلی باغ تکیه می دادم و سیر گریه می کردم. هر رهگذری مرا می دید فکر می کرد در آن خانه روزگاری عزیزی از من بوده که شاید مرده و یا...
    روزها از پی هم می گذشت و من باید زندگی می کردم. برای امرار معاش به پول احتیاج داشتم و برای به دست آوردن پول باید کار می کردم. خاله به پسرش آنیک که در این مدت یک بار، آن هم وقتی خانه نبودم به آنجا آمده بود سپرده بود تا برایم کار پیدا کند.
    ‏یک روز آنیک به آنجا آمد. برای نخستین باربود که اورا می دیدم. جوان قد بلند و خوش قیافه ای بود. وقتی آمد من و خاله توی حیاط کنار باغچه نشسته بودیم و قهوه می نوشیدیم. تا به خود بجنبم به من سلام کرد.گفت که در همان کافه ای که خودش کار می کند برایم کاری دست و پا کرده. بعد هم با من فردا را قرارگذاشت.گفت صبح زود آماده شوم تا مرا به آنجا ببرد.
    ‏روز بعد همراه آنیک رفتم. در طول راه آنیک کلمه ای درباره خانواده ام از من سؤال نکرد، اینکه کی هستم و یا از کجا آمده ام. فقط سفارش کرد هرکاری به من پیشنهاد شد آن را قبول کنم. رسیدیم به گراند هتل. این نخستین بار بود که به یک کافه پا می گذاشتم. جلوی در پرده ای آویزان بود رشته، رشته. آنیک مرا به اتاق صاحب کافه برد. او اقایی میانسال بود با صورتی جدی، اما سرزنده. موهای فلفل نمکی داشت و بوی ادوکلن و سیگار برگ می داد. آنیک خودش داخل نیامد.
    ‏آقای مدیر از من پرسید: « آنیک به شما گفته باید چه کارهایی انجام بدهی؟»
    «بله آقا.»
    ‏«گفته شما دوست دختر خاله اش هستی. این حرف درست است؟»
    ‏با لبخند گفتم: « همین طور است.»
    ‏«چند سالت است؟»
    ‏« بیست سال.»
    درحالی که خیلی دقیق سر تا پای مرا برانداز می کرد گفت: «کار در اینجا خیلی مشکل است، درواقع طاقت فرسا است.»
    ‏سر تکان دادم وگفتم: «بله آقا.»
    ‏همان وقت دختر جوانی به نام میمنت را صدا کرد. اول مرا به او معرفی کرد، بعد دستور داد راجع به کاری که خودش انجام می دهد برای من توضیح بدهد. خودش هم از آنجا رفت.
    ‏آن روز به محض آنکه تنها شدیم میمنت گفت که مسئولیت او درکافه نوشتن سفارش مشتریها است. باید سر هر میزی حاضر می شدم و از روی صورت غذا سفارش مشتری را روی سربرگ گراند هتل می نوشتم و آن را تحویل آنیک می دادم. با آنکه تجربه ای در این کار نداشتم، اما با توضیح مختصری که میمنت داد از همان روز کار خودم را درکافه شروع کردم. چون راهم دور بود از صبح تا عصر کار می کردم، اما میمنت تا پاسی از شب درکافه می ماند.کار در آنجا همان طور که آقای مدیر گفته بود طاقت فرسا بود. مشتریهای کافه اغلب مرد بودند و حوصله صبر کردن نداشتند. بعضی اگر سفارششان دیر آماده می شد روی میز می کوبیدند و سر و صدا می کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من و میمنت با هم دوست شده بودیم. جز ما، دو کارگر خانم دیگر هم بودند. چون نسبت به ما قدیمی تر بودند و سنشان بیشتر بود اغلب کار های سخت را به ما می دادند. خدمت سر میزها اغلب أنعامهای خوبی همراه داشت. از این کار خوشم نمی آمد و همیشه فکر می کردم یک نوع کلفتی است. درست است که برای گذراندن زندگی به پول احتیاج داشتم، اما غرور و شخصیتم گاهی اوقات به خاطرکاری که انجام می دادم شکسته می شد و احساس حقارت می کردم. گاهی اوقات وقتی زندگی امروز را با موقعیت دیروزم مقایسه می کردم که برای خودم بر وبیایی داشتم دلم می گرفت و مُسبب بدبختی ام را نفرین می کردم. نفرین می کردم که هزار مرتبه در آتش جهنم بسوزد که این طور مرا در آتش انداخته بود.
    ‏من و میمنت فرصت استراحت نداشتیم. اگر فرصتی دست می داد باید لباسهایمان را می شستیم یا حمام می کردیم. گاهی اگر وقتی پیدا می شد گشتی در خیابان می زدیم با با هم می رفتیم سینما.
    ‏همان روزها بود که برای نخستین بار فیلم سینمایی برباد رفته را روی پرده سینما دیدم. شبهای آخر هفته که کافه شلوغ نر می شد هیچ فرصت نشستن نداشتیم. بابد مدام لای میزها درگردش بودیم و به موقع سفارشها را به دست آنیک می رساندیم. اغلب هم چون برای برگشتن دیر می شد شب را در خانه میمنت می خواببدم.
    ‏بعضی اوقات مدیر کافه گوشه ای می نشست و درحالی که آرام آرام به سیگارش پک می زد با تحسین نر و فِرز کارکردن من را نگاه می کرد و به میمنت تشر می زد که دست بجنباند وکار مشتزیها را راه بیندارد. با آنکه میمنت مثل من زبر و زرنگ نبود، اما خیلی زحمت می کشید و دختر پرجنب و جوشی بود.
    ‏گاهی وسط روز که سرمان خلوت می شد اگر فرصتی دست می داد با ‏هم درد دل می کردیم. میمنت هم مثل من کسی را نداشت یا اگر داشت به دلایلی کتمان می کرد. چند باری او را دیدم که گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.کافه گراند هتل أرکستر و نوازنده رسمی نداشت. آن طور که از زبان این و آن شنیده بودم خانم قمر بعد از پاره ای اختلافات مالی که با آقای مدیر پیدا کرده بود مدتی می شد به آنجا نمی آمد، اما یک سلیمان خان نامی بود که هر شب می آمد و با خودش دو نوازنده می آورد. یگ ویولن زن و یک تارزن. خودش هم خیلی قشنگ دنبک می زد و تصنیفهای کوچه بازاری را می خواند. سلیمان خان وقت خواندن ابروهایش را لنگه به لنگه بالا می انداخت و سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. مشتریهای کافه طرفدار صدای او بودند. ساعتهایی که او می خواند کافه شلوغ تر بود. در این مواقع من و میمنت مدام در حال دوندگی بودیم. جز برداشتن صورت غذا، میزها را هم جمع می کردیم. همین طور دیسهای خالی را که ته مانده کباب یا برنج در آن بود. باید بشقابهای نیمه خورده و کثیفی را که در آن ته سیگارهای خاموش به چشم می خورد جمع می کردیم و لیوانهای خالی و نیمه خالی را با عجله دسته می کردیم و پیشخدمتها را صدا می زدیم تا هرچه زودتر آنها را برای شستن به آشپزخانه برسانند. خوب یادم است شبهایی که ناچار بودم خانه میمنت بمانم چون پاسی از شب گذشته به آنجا می رسیدیم همیشه با اعتراض صاحبخانه او که پیرزن جهودی بود روبه رو می شدیم. تا چشمش به ما می افتاد قرقر می کرد چرا او را از خواب بی خواب کرده ایم.
    ‏روزها می گذشتند.من کم کم به کار طاقت فرسای کافه عادت کرده بودم. در میان همان روزها یک بارکه برای دیدن رضا رفته بودم توسط علی خان با خبر شدم که حضرت والا، پدر بزرگ پسرم، به رحمت خدا رفته است.

    فصل 17

    دوباره پاییزشد. به خاطر بارانی که از صبح می بارید قرار بر این بود که شب را خانه میمنت بمانم و آنیک به خانه خبر بدهد. آن شب تا میمنت کار خودش را تمام کند و آماده شود من کنار میز چرخ داری که نوشیدنیهای گوناگون روی آن چیده شده بود کنار پنجره نشسته بودم و از پشت شیشه باران را که آرام آرام می بارید تماشا می کردم. از دلتنگی شعری را که بیانگر سوز دلم بود با صدای آهسته ای با خود زمزمه می کردم.
    ‏«به خاطر دارم شب جدایی /پشیمان هستم ز آشنایی.»
    ‏از صدای میمنت به خود آمدم. «ما یک چنین هنرمندی اینجا داشتیم و خبر نداشتیم!»
    ‏برگشتم و از خجالت خود را جمع و جور کردم و با عحله از جا برخاستم. میمنت درحالی که لبخند می زد برای تشویق من گفت: « خیلی وقت است اینجا ایستاده ام. راستی که محشر می خواندی...محشر. آن قدر گیرا خواندی که نفسم بند آمد.»
    ‏با شنیدن کلمه محشرکه میمنت دوبار آن را مبنی بر زیبایی صدای من در جمله اش به کار برده بود بی اختیار یاد سالار افتادم و اشکم جاری شد. میمنت همان طور که نگاهم می کرد از دیدن قطره درشت اشکی که از گوشه چشمانم سرازیر شد دست و پایش را گم کرد و دستپاچه پرسید. «چه شده پری ؟»
    ‏با صدایی لرزان گفتم: «هیچی...»
    ‏درحالی که به چشمهای خیس از اشک من خیره شده بود خودش توانست حدس بزند. پرسید: «لابد به یاد خاطره ای افتادی نه؟»
    ‏به تایید حرف او سر تکان دادم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را نگه دارم و اشک به پهنای صورتم جاری شد. در چشمان میمنت هم اشک جمع شده بود. با دلسوزی نگاهم می کرد. هر دو از صدای آفاق خانم، أشپز کافه، به خود آمدیم. برای آنکه مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد خطاب به میمنت گفت: « به پری خانم خبر دادی یا نه؟»
    ‏از دیدن آفاق خانم دستپاچه شدم. با عجله اشکم را پاک کردم و با تعجب به میمنت نگریستم. پیش از آنگه میمنت لب بگشاید آفاق خانم خنده کنان،با همان لهجه غلیظ شمالی اش گفت: « میمنت خانم، قرار است تا آخر همین ماه به سلامت عروس بشود.»
    شثگفتزده برسیدم:« آفاق خانم راست می گوید؟» میمنت سر تکان داد و لبخند زد.
    ‏نگاهی کردم و ذوق زده پرسیدم:
    « ای بدجنس، پس چرا تا به حال به من حرفی نزدی؟»
    ‏برای آنکه عذر و بهانه بیاورد گفت: «به جان پری یک دفعه شد.»
    « ان شاءالله به سلامتی، حالا آقای داماد کی هست؟»
    ‏پیش از آنکه میمنت حرفی بزند باز هم آفاق خانم با همان لهجه غلیظ رشتی گفت: «پسر برادر خودم.»
    ‏برادرزاده آفاق خانم، آقا رحمان ، را چند بار دیده بودم. همیشه برای `آشپزخانه کافه بار می آورد.
    با شگفتی پرسیدم: «آقارحمان؟» میمنت لبخند به لب سر تکان داد.
    ‏با خوشحالی گفتم: « ان شاد الله به سلامتی. حالا عروسی کی هست؟» میمنت پاسخ داد: «سه هفته دیگر.»
    ‏« پس تا سه هفته دیگر باید مشغول تهیه و تدارک جهیزیه شوی.»
    پیدا بود در دل میمنت از خوشحالی قند آب می شود.
    ‏روز جشن عقد کنان میمنت بود. جشن عقد در خانه مدیر کافه برگزار شد سفره عقد میمنت خیلی ساده، اما زیبا بود. زمانی که آقای مدیر و عاقد آمدند همه چیز آماده بود. از آنجایی که شنیده بودم حضور خانمهای دوبخته و مطلقه سر سفره عقد شگون ندارد پیش از آنکه عاقد خطبه عقد را شروع کند خودم از اتاق عقد خارج شدم. گوه ای ایستادم و از ته دل برای خوشبخت شدن میمنت دعا کردم. بی اختیار بغض گلویم را گرفته بود، ولی سعی کردم خودم را نگه دارم. همسر آقای مدیر زیر چشمی مرا زیر نظر داشت.کم کم به من نزدیک شد و بعد ازکلی خوش و بش آن قدر از زیبایی و شباهتم با یکی از هنرپیشه های معروف آن زمان گفت که کمی از آن حال و هوا بیرون آمدم. بعد از عقد نخستین نفر بعد از داماد به عروس چشم روشنی دادم. از آنجایی که تازه فهمیده بودم میمنت در پرورشگاه بزرگ شده و به خاطر تهیه جهیزیه اش با مشکلات مالی درگیر است مقدار قابل توجهی از پس اندازم را در پاکتی گذاشتم و به عنوان چشم روشنی به او دادم. هنگامی که میمنت در پاکت را گشود و چشمش به داخل آن افتاد خیلی ذوق زده شد. گفت: «شرمنده هستم پری جان، ان شاءالله روزی برای تو.»
    ‏پس از مراسم عقد مدعوین، منجمله کارکنان کافه به حیاط هجوم آوردند. آنیک و من بالای ایوان مشرف به حیاط جایگاهی برای عروس و داماد درست کرده بودیم. مجلس مردانه و زنانه یکی بود. همه منتظر نوازندگان گروه سلیمان خان بودند. سلیمان خان خودش حضور داشت، اما دو نفر دیگر که همیشه با او برنامه اجرا می کردند هنوز نیامده بودند.برای همین هم آقای مدیر به سلیمان خان پیشنهاد کرد تا آمدن آنها یک دهان بخواند و مجلس را گرم کند. سلیمان خان به احترام آقای مدیر و با هم خوانی او، درحالی که خیلی قشنگ دنبک می زد ترانه شاد ای یار مبارک بادا را خواند و با صدای گرم خود مجلس را به وجد آورد. همین که سلیمان خان ترانه خود را تمام کرد میمنت که کنار داماد نشسته بود، با صدای بلندی که هم آقای مدیر و هم سلیمان خان و دیگران نیز شنیدند گفت: « پری جان، دیگر نوبت توست.»
    ‏از آنچه می شنیدم دست و پایم را گم کرده بودم. من من کنان گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.»
    ‏میمنت مصرانه و با صدای بلند گفت: « این حرفها چیه... خودم شنیده ام چقدر قشنگ می خوانی. امروز هم باید محض خاطر من بخوانی و نه نگویی. این بهترین هدیه ای است که می تواند امروز مرا خوشحال کند.»
    آقای مدیر و آفاق خانم هم پی حرف میمنت را گرفتند.
    ‏« بخوان پری خانم، اعتماد به نفس خود را امتحان کن.»
    « خانم، مدیر درست می فرمایند. بگذار عروس خانم خوشحال شود.» دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش. همسر آقای مدیر، خود آقای مدیرو سلیمان خان آن قدر اصرارکردند تا اینکه ناچار شدم قبول کنم. برای آنکه به خود مسلط شوم برای لحظه ای چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. با اعتماد به نفسی که برای خودم هم عجیب بود شروع به خواندن کردم. یکی از ترانه های قمر را انتخاب کردم. همین که ترانه تمام شد صدای
    زدن و تشویق مدعوین برخاست. در حین تشویق طوری با تحسین نگاهم می کردند که پیدا بود تحت تأثیرگیرایی صدای من قرار گرفته اند. میمنت هم که صدای مرا شنیده بود آن روز به قدری تحت تاثیر واقع شد که از شوقش مرا در بغل گرفت و بوسید. مدعوین و از همه بیشتر میمنت اصرار ورزیدند که ترانه دوم را هم بخوانم. این بار با توجه به آنکه کمی بر خود مسلط تر شده بودم با صدایی رسا و آن طور که دلم می خواست خواندم. این بار سلیمان خان و آقای مدیر با ساز مرا همراهی کردند. تا ترانه تمام شد طوری با شور و شوق مرا تحسین و تشویق کردند که برای خودم نیز غیرقابل تصور بود. خیلی از خانمها و آقای مدیر و سلیمان خان کنجکاو شده بودند بدانند آیا نزد استادی تعلیم دیده ام یا به طور خدا دادی دارای چنین صدای دلنشینی هستم.
    ‏سلیمان خان ضمن تعریف ازگیرایی و خوش آهنگ بودن صدای من به آقای مدیرکفت چنانچه صدای من تحت تعلیم استادی کارآمد قرار بگیرد از این هم تأثیرگذارتر خواهد شد وشنونده را مجذوب خواهد کرد. در آخر صحبتش هم تأکید کرد چون سالها در این کار صاحب تجربه بوده بیخود از صدای کسی تعریف نمی کند. آقای مدیر همان طور که نشسته بود وگوش می داد نظر سلیمان خان را تایید کرد. هنوز صدایش در گوشم است.گفت: « می شنوید استاد چه می فرمایند پری خانم، این سلیمان خان ما بیخود از صدای کسی تعریف نمی کنند. مطمئن باش شما شایستگی اش را داری. خیال می کنی دیگران چگونه شروع کرده اند! نمونه اش همین خانم قمرکه حالا یک طهران برای شنیدن خواندنشان سر وکله می شکنند خیال می کنی ازکجا شروع کرده. تازه اگر نظر مرا بپرسند خانم قمر هم چنین نبوغ فوق العاده ای برای خواندن ندارد. من یکی که به سهم خودم از هیچ کمکی مضایقه ندارم. شما از همین حالا می توانی روی حمایت بنده حساب کنید.. یک استاد سراغ دارم که سابق بر این شاگرد درویش خان معروف بوده، نامش داود خان است. هر وقت تصمیم نهایی را گرفتی به من بگو با او هماهنگ کنم.»
    ‏همین که دور وبرم خلوت شد، میمنت خودش را به من رساند و قدری کنارم نشست. وقتی دید غرق در فکر هستم مثل آنکه بداند به چه فکر می کنم پرسید: «پری جان، مگر آقای مدیر و سلیمان خان چه گفتند که این قدر در فکر هستی؟»
    ‏درعالم فکرگفتم: «می دانی میمنت جان، من عاشق خواندن هستم، ولی دلم می خواهد برای خودم بخوانم... برای دلم. هیچ دوست ندارم مطرب محافل عیاشی باشم.»
    ‏میمنت با مهربانی به من نگاه کرد و لبحند با معنایی گفت: «می فهمم چه می گویی. لابد گمان می کنی خوانندکی با عفت و خانمی ات منآفات دارد. این چیزی که در فکر توست با آن چیزی که در فکر آقای مدیر و سلیمان خان است زمین تا آسمان تفاوت دارد. فکرش را بکن، خداوند به تو چنین صدایی داده که می توانی به واسطه آن ترقی کنی و به اوج برسی. دلم می خواهد پیش از آنکه جواب رد بدهی اول خوب فکرهایت را بکنی. اگر آقای مدیرهم چنین پیشنهادی می کند از سر لطف است و می خواهد حق شناسی اش را نسبت به صدای تو نشان دهد. والا برای او چه فرقی می گند. باورکن همین حالا هم اگر بخواهد برای کافه خواننده خانم خبر کند آدمش هست. هیچ فکر این را کرده ای که اکر موفق شوی و معروفیتی پیدا کنی، زندگیت از این رو به آن رو می شود. اگر مثل من ده سال دیگر هم در کافه کارکنی به هیچ جا نمی رسی، پس خوب فکرکن.»
    آن شب گذشت، همین طور روزهای بعد. هرچه به پیشنهاد آقای مدیر فکر
    می کردم نمی توانستم قبول کنم. از اینکه خودم را در حد یک خواننده مجلس گرم کن پایین بیاورم عار داشتم. آقای مدپرکه این را فهمیده بود دیگر اصرار نکرد.
    ***
    ‏اولین ماه زمستان بود، یک روز چهار شنبه. با خاله و کارولین قرارگذاشته بودم بعد از برگشتن از سرکار به کافه نادری برویم. از آنجایی که دو روز بیشتر تا کریسمس باقی نبود تصمیم گرفته بودم به قصد جبران محبتهای خاله وکارولین، همین طور هم آنیک سر راه سری به لاله زار بزنم و برای هر یک از آنان چیزی به عنوان هدیه بخرم. خیابان لاله زار مثل همیشه شلوغ و پر ازدحام بود. باد سردی می وزید و آشغالهای کف پیاده رو را به هوا بلند می کرد. بی اعتنا به تنه رهگذران در عالم خودم بودم. هنوز هم در فکر سالار وگذشته ام بودم. به فکر رضا که قرار بود فردا به دیدنش بروم. ناگهان از دیدن اتومبیل پاکارد سبزی که گوشه ای از خیابان ،متوقف شده بود وناشناسی پشت فرمان آن نشسته بود تکان خوردم. بی اختیار پا سست کردم و به هوای تماشای ویترین فروشگاهی که مقابل هتل بود ایستادم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در پارک هتل باز شد و سالار همراه خانمی از در خارج شد. نگهبان توپوز به دستی که در هتل را باز و بسته می کرد جلوی سالار تعظیم کرد. با کنجکاوی از دور به آن دو خیره شدم. خیلی دلم می خواست بدانم این خانم مومشکی و چاق که کت و دامن زرشکی به تن دارد و زیر بازوی سالار را گرفته و هم قدم او راه می رود کیست . برای همین هم چند قدمی جلوتر رفتم. لبه پهن کلاهی را که بر سر داشتم با دست طوری نگه داشته بودم که صورتم دیده نمی شد. پشت به آن دو و رو به اتومبیل ایستادم. آن دو مرا نمی دیدند، اما من صدای خنده و گفت وگویشآن را شنیدم. خون در رگهایم ایستاد. خانمی که آن روز همراه سالار بود غریبه نبود، بلکه عزت الملوک بود که خودش را به آن شکل و شمایل درآورده بود. همان عزت الملوکی که جلوی من و بقیه برای ظاهر فریبی جا نماز آب می کشید تا این طور مرا دربه در و بدبخت و آواره کند و آخر هم به خواسته اش رسید. با آنکه چندان ایمان قوی ای نداشتم، اما همان ایمان سستی را هم که در اثر هم نشینی با بهجت الزمان خانم خدابیامرز در قلبم پیدا شده بود با دیدن این صحنه از دست دادم. انگار هرآنچه در قلبم بود مثل شبنمی که بر دلم نشسته باشد بخار شد و همراه عشق سالارکه هنوز ته دلم بود به هوا رفت. اگر ستاره ها قلم به دست گیرند و آبها مرکب شوند باز هم نمی توانند احساس واقعی مرا در آن لحظه بنویسند. انگار در وجودم زلزله ای شد که ذره ذره وجودم را از هم پاشید.
    ‏دو روزکشنده گذشت. تمامی آن دو روز را در خلوت تنهایی خودم بودم. حس می کردم در دلم طوفانی برپاست که اگر موجهایش به آرامی به ساحل نمی نشست بی گمان می مردم. احساسم چیزی بود مثل سرگردانی. در آن دو روز به خاطرات سراسر رنج و مشقت کودکی او فکر می کردم، به زندگی سراسر رنج و فلاکتم. یاد یاری خان و ایامی که با تاج طلا خانم، آن زن طماع و تنگ نظر،گذرانده بودم و به زندگی کوتاه و عاشقانه ام با فرخ، به آن غروبی که نخستین بار سالار به دیدنم آمد و به رضا، تنها امید و دلبستگی ای که در این دنیا داشتم.
    ‏دو روز بعد عید کریسمس بود. انگار همین یک ساعت پیش بود. شب غریبی بود. آنیک توی آن اتاق نشسته بود و تار می زد. صدای تار او هم پریشان بود. خاله کنارم نشسته بود و نصیحتم می کرد.
    ‏« بلند شو پری خانم، بلندشو دستی به موهایت بکش. از این دنیای بی خبری بیرون بیا و آبی به صورتت بزن. می دانی الان چند روز است اینجا خودت را زندانی کرده ای. آقتاب دارد غروب می کند، تو نمی بینی
    شب می آید، ستاره ها می آیند و تو نمی فهمی. آخر سهم تو از این همه چیه خاله. فقط چند لحظه به چهره ات در آینه نگاه کن. آخر حیف ازتو نیست آدم که دو بار به دنیا نمی آید. تا کی می خواهی غصه بخوری؟ از جوانی تا پیری؟ کجای کاری پری خانم؟! دنیا که به آخر نرسیده است. آخر کمی به فکر خودت باش.»
    هحمان طور که با چشمانی اشکبار به او نگاه می کردم از خود پرسیدم: به خودم؟ خودم دیگرکیه؟ من او را نمی شناسم.
    ‏خاله که دید اشکریزان نگاهش می کنم خودش از جا بلند شد و سر کمد رفت. انگشتهای تپلش را روی چند دست لباس که از چوب آویزان بود بازی داد و ناگهان دستش روی همان بلوز چسبان قرمزرنگی که بیش از این خیاط نصرت اقدس برایم دوخته بود ماند. صدایش را شنیدم که گفت «همین را بپوش. امشب شب کریسمس است. باید جشن بگیریم.»
    ‏خاله این را گفت و مرا تنها گذاشت. به سختی از جا بلند شدم و در آینه ای که به در کمد نصب بود به خودم نگاه کردم. خاله راست می گفت چرا تا به حال خودم را ندیده بودم. بیست ودو سال با این چهره زندگی کرده بودم، ولی آن قدر چهره ام آشنا بود که دیگر آن را نمی دیدم. از همان لحظه تصمیم گرفتم خودم را ببینم. دیگر نه گذشته و نه آینده برایم مهم نبود. فقط خودم مهم بودم.
    ‏شانه را برداشتم و فرق سرم را از وسط باز‏کردم. قوطی پودر را از روی جعبه آینه برداشتم و درش را باز کردم و پنجه به درون آن فرو بردم و به صورتم پودر زدم، با حرص و محکم. همان پیراهن چسبان و قرمزی را که خاله برایم انتخاب کرده بود و به نظرم خیلی جلف می رسید به تن کردم. باز نگاهی به خودم در آینه انداختم. کمرم عجیب باریک بود. درست اندام یک نقاشی اساطیری را داشتم.دلم می خواست باز هم به خودم برسم. از روی جعبه آینه قوطی صدفی سایه آبی رنگی را که هم رنگ چشمانم بود برداشتم و پشت چشم تا زیر خط ابروهایم را با آن رنگ زدم. نگاهی به خودم انداختم و در دل تصدیق کردم که ارایش چهره ام را از آنچه بود زیباترکرده. به اتاق دیگر رفتم. آنیک که کنار خاله وکارولین نشسته بود ،همین که از در وارد شدم از دیدن من جا خورد. انگار به آن پری که می شناخت هیچ شباهتی نداشتم. من همیشه ساده لباس می پوشیدم و همیشه موهای صاف و مشکی و بلندم را از پشت با گیره می بستم،اما حالا خیلی عوض شده بودم. همان شب بود که تصمیم گرفتم فرمان زندگی ام را به دست بگیرم. وسوسه ای غریب ترغیبم کرد خواننده بشوم ، خواننده ای به معروفیت قمر.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد ازکریسمس به آقای مدیر اطلاع دادم داودخان را خبر کند. همان روز داودخان امتحانی را که قرار بود از صدای من به عمل آورد برگزار کرد. او منزلی نقلی، اما بسیار باصفا در خیابان کاخ داشت که طبقه دوم آن محل تعلیم و تمرین شاگردانش بود.
    پیرمرد بسیار مهربان و در عین حال جدی ای بود. جز تعلیم آواز در نواختن خیلی از سازهای زهی وکوبه ای و بادی وارد بود.
    ‏پیش از امتحان از فرط هیجان قلبم چنان در سینه می تپید که آرامشم را از دست داده بودم. داودخان که متوجه حالت روحی من شده بود با لحنی ملایم و آمرانه گفت: «بیخود دست و پایت را گم نکن پدرجان، فقط کمی بخوان تا صدایت را بشنوم. ببینم جوهر این کار را داری یا خیر؟»
    ‏از فرط هیجان خیس عرق شده بودم.گفتم: «آخر نمی دانم چه بخوانم استاد.»
    ‏داودخان با همان لحن آرا مش گفت: «هرچه دوست داری بخوان. دلبخواه خودت است.»
    ‏چشمانم را بستم و این طور خیال کردم که تنها هستم. با صدایی مسلط، بی پروا و بلند شروع به خواندن کردم. ترانه ای که آن روز برای امتحان خواندم ترانه معروف مرغ سحربود. لبخند رضایتمندانه ای بر لبان استاد نقش بست و نشانگر آن بود که از پس امتحان برآمده ام. داودخان درحالی که به تایید سر تکان می داد از جا برخاست. به تصور آنکه امتحان پایان پذیرفته بی خیال نشسته بودم که دیدم داودخان سازی را که در گوشه اتاق روی میزی به دیوار تکیه داده شده بود برداشت و دوباره برگشت صدایش را شنیدم که گفت: «حالا وقت آن است که صدای شما را با ساز امتحان کنم. اگر میان نواختن من و خواندن شما هماهنگی نبود مهم نیست فقط برای تمرین است. همان ترانه مرغ سحر را می نوازم و شما بخوانید.»
    ‏نگاهی به استاد انداختم و به علامت موافقت سر تکان دادم.
    ‏استاد نواخت و من خواندم. از تسلطی که داودخان در نواختن داشت پیدا بود که از آساتید فن است. استاد به قدری آهنگ را زیبا نواخت که تا آخر بی وقفه خواندم. وقتی هر دو ساکت شدیم باز هم داودخان از نتیجه امتحان خرسند بود. پیش از آنکه چیزی بگوید یا من حرفی بزنم آقای مدیر که در گوشه ای از اتاق شاهد نشسته بود پرسید: «خب استاد، نظر جنابعالی چیست؟»
    ‏داودخان قرص و مطمئن پاسخ داد: « استعداد ایشان در خواندن فوق العاده است. خوشبختانه صدای گیرا و بی نظیری هم دارند. این صدا قابلیت رشد و شکوفایی دارد. باید روی این صدا کار شود.»
    ‏آقای مدیر که مثل من از شنیدن تعریف و تمجید أستاد در پوست نمی گنجید خطاب به من گفت: «پری خانم شنیدید استاد چه می فرمایند. جنابعالی از همین فردا باید تمرین را شروع کنید.»
    به نظر می آمد دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش. به موافقت سر تکان دادم و لبخند زدم.
    ‏از فردای همان روز تمرین با داودخان به طور رسمی و جدی شروع شد. روزهایی که داودخان برای تمرین با من به گراند هتل می آمد کنار همین درخت چناری که هنوز هم درکافه هست می نشستیم. داودخان همیشه از صدای گرم وگیرای من تعریف می کرد و می گفت صدایت فوق العاده دلنشین است. سعی داشت از هرآنچه در چنته اش بود برای تعلیم به من مایه بگذارد. اول او می خواند و بعد من با توجه به آهنگ صدای او و تغییراتی که می توانست در آن واحد به آن بدهد با او تمرین می کردم. مجبور بودم صاعتها تمرین کنم. هرجا احساس می کردم کم آورده ام استاد با دلداری وسخنان دلگرم کننده مرا امیدوار و مصمم می کرد تا ادامه دهم.
    ‏هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که با راهنماییهای استاد توانستم به نقطه ضعفهایم واقف شوم و تردید و دودلی را کنار بگذارم.
    ‏هرگز نخستین شبی را که برای اولین بار درکافه گراند هتل اجرا داشتم فراموش نمی کنم. آن شب، شبی فراموش نشدنی در زندگی من بود، شبی که مصادف با شب سال نو بود و آقای مدیر می خواست شروع سال نو مقارن با برنامه ای تازه درگراند هتل باشد. آن شب خود داودخان هم آمده بود. اگرچه برای من نخستین اجرا در جمع سخت می نمود، اما به ناچار باید می خواندم.
    ‏آن شب پیراهن آبی بلندی پوشیدم که خاله سرآستینهایش را با نخ نقره ای گلدوزی کرده بود که زیر نور چراغها برق می زد. میمنت موهای بلندم را با سنجاق جمع کرده بود و حلقه هایی از آن را دو طرف صورتم با فر پیچ داده بود. آن شب کارولین و خاله هم به دعوت من آمده بودند.
    یادم است به خاطر شب سال نو گراند هتل غلغله بود و هیاهوی مشتریها سرسام آور بود.
    ‏چند ساعت از غروب گذشته بود که گروه نوازندگان به سرپرستی داودخان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند و جدا از یکدیگر شروع به امتحان سازهایشان کردند. با اشاره داودخان برای هماهنگی بیشتر قطعه ای را اجراکردند. پس از آن داودخان جلوی میکروفون قرار گرفت و ضمن معرفی من با نام مستعار بانوی ناشناس از من دعوت کرد برنامه ام را شروع کنم.
    ‏هرگز هیجانی که پیش از شروع برنامه ام به من دست داده بود را فراموش نمی کنم. به شدت دلواپس و نگران بودم. اگر موفق نمی شدم از همان ابتدا باید شکست را می پذیرفتم. داودخان سفآرشهای لازم را به من کرده بود، ولی باز هم در آخرین دقایق نکات لازم را دوباره گوشزد کرد. نمی دانم چه مدت از حضور من روی جایگاهی که آنیک آن را طراحی کرده بود گذشت که داودخان وگروه نوازندگانی که مدتی بود با من تمرین می کردند با اشاره آقای مدیرکه دست به سینه کنار قفسه نوشیدنیها ایستاده بود شروع کردند.
    ‏داودخان سه تار را برداشت و کوک آن را وارسی کرد. مکثی کرد و یک مرتبه شروع کرد به نواختن. حین نواختن مثل همیشه به سیم ضربه می زد و به چهره اش حالتی می داد که دیدنی بود. داودخان به قدری که لازم بود نواخت و بعد نوازندگانی که دور و برش بودند شروع کردند. حالا دیگر نوبت من بود که شروع کنم.
    ‏اکنون صدایی که سالها بود در سینه ام دفن شده بود شکوفا می شد.آن شب انگار که فقط برای خودم می خواندم، انگار آن استعداد ذاتی که طی سالها در سینه ام زندانی شده بود حالا آزاد شده بود و تارهای صوتی ام را به ترنمی سحرانگیز وگیرا واداشته بود.
    ‏وقتی آواز تمام شد و داودخان آخرین ضربه را زد غریو هلهله کافه را پر کرد. صدای کف زدنها تالار گراند هتل را به لرزه درآورد. تشویقها به قدری ادامه پیدا کرد که ناچار شدم صبرکنم تا قسمت بعدی را اجرا کنم. وقتی برای آخرین بار خواندم مردم مثل سالنهای نمایش که تماشاچیها از جا بلند می شوند یشت میزها سر پا ایستاده بودند و کف می زدند؛ حتی آنیک هم به قدری هیجانزده شده بود که گلهای روی میزی را که کنار دستش بود به طرفم پرت کرد. از اینکه قدم اول را با پیروزی برداشته بودم احساس خوشحالی می کردم. همین که از جایگاه پایین آمدم، خاله و کارولین و میمنت هیجانزده به طرفم دویدند. لبهایم سرخ و صورتم عرق کرده بود. از هیجانی که داشتم سرم را روی شانه خاله گذاشتم و حسابی گریه کردم. آقای مدیرکه مطمئن شده بود سرمایه گذاریش به هدر نرفته با کت سیاه بلند و فکل و پیراهن رسمی با لبخند رضایتمندانه ای جلو آمد.
    ‏« آفرین... آفرین. خیلی قشنگ خواندی، گیراتر از هر خواننده دیگری.»
    ‏داودخان که موفقیت صدای مرا از پیش تضمین کرده بود با برق رضایتی که از نگاهش می تراوید با افتخار به او و من لبخند زد.
    ‏فردا شب و شبهای دیگر سالن گراند هتل جای سوزن انداختن نبود. حالا دیگر مشتریهای همیشگی نیز باید از قبل میز رزرو می کردند. هر شب باید با داودخان و دار و دسته اش برنامه اجرا می کردم. برنامه سلیمان خان، همان کسی که پیش از این درکافه برنامه اجرا می کرد با شروع کار من دیگر جلوه ای نداست و فقط به شبهای جمعه منحصر شده بود. به همان شب که روح سرگردان من به گذشته نه چندان دورم برمی گشت. هنوز هم زنجیری وجود داشت که اجازه نمی داد ازگذشته جدا شوم، هرچند که حلقه های آن از عشق و محبت بود. ازگراند هتل تا عین الاوله راهی دراز بود، اما برای مرغی که در هوای دوست بال و پر می زد تا قاف هم راهی نبود. همیشه این راه را پیاده می رفتم تا بلکه با عزیز دلم دیداری تازه کنم یا دست کم از او خبر بگیرم. دیداری هرچند کوتاه و چند لحظه ای، آن هم به عنوان یک رهگذر. حالا دیگر رضا سه ساله شده بود و خیلی خوب حرف می زد. خوشبختانه بعد از فرار طلعت با یکی از نوکرها نگهداری از او را به علی خان سپرده بودند و اختیار کار با خودش بود. علی خان دم غروب از شلوغی باغ استفاده می کرد و رضا را به هوای گردش توی کوچه می آورد.
    ‏خوشبختانه رضا دیگر مرا فراموش کرده بود. با آنکه در نگاه روشن او
    ‏همه خاطرات خوش گذشته موج می زد، اما مرا به یاد نمی آورد. فقط به عنوان خانم مهربانی از اهل محل مرا می شناخت. خانم مهربانی که همیشه برحسب تصادف سر راه او و علی خان سبز می شد و همیشه زیر چادرش برای او خوراکیهای خوشمزه ای داشت. برای همین هم هربار که مرا می دید با لحن کودکانه خود خانوم مهربونه صدایم می زد.
    ‏زمان آرام آرام راه خودش را طی می کرد. حالا دیگر با اجراهای مکرری که داشتم ترسم از خواندن ریخته بود. دیگر نه تنها سرخ و سفید نمی شدم بلکه حین اجرا بدم نمی آمد خودنمایی کنم. نیم قدمهایی برمی داشتم و با تکان دادن شانه ها حین خواندن یا دست بردن زیر موهایم و رها گردن به اطراف اطفارهایی می آمدم که چاشنی خواندنم بود. همان روزها میمنت با اصرار مرا فرستاد ‏پیش مادامی که کلاسش در خیابان نادری و مجاور بستنی فروشی خسروی بود. مادام یلنا تمام رقصهای دنیا اعم از ایرانی، عربی و ارمنی را درکلاسش تعلیم می داد. شاید برای دیگران شرکت درکلاسهای مادام حالت تفنن و خوشگذرانی داشت، اما برای من نه.در گرمای چهل درجه تابستان هرروز کمی مانده به ظهر در کلاس درس او حاضر می شدم و خیلی جدی و با شور و شوق با او تمرین می کردم. تعلیمهای مادام باعث شده بود حرکأتم حین خواندن حساب شده و موزون تر ازگذشته باشد.
    همان روزها بود که یک خبرنگار از من عکسی گرفت و بر روی جلد یکی از مجله ها آن زمان چاپ کرد وباعث معروفیت بیشترمن شد. البته نه با نام حقیقی خودم، بلکه با همان نام مستعار بانوی ناشناس که خودم انتخاب کرده بودم.
    ‏حالا دیگر پری که در هفت آسمان یک ستاره هم نداشت خیلی سریع پله های ترقی را طی می کرد. یک ماه به عید همان سال بود که برای خودم یک خانه دربستی اجاره کردم وگلی اسباب واثاثیه خریدم. خانه ای با چند اتاق و یک حیاط آجر فرش که حوض مستطیل با چهار باغچه در اطرافش داشت.
    هر روز سه ساعت پیش از غروب برای میزانپیلی موها و پیرایش صورتم به سلمانی مختاری می رفتم. صاحب سلمانی که عاقله زنی به نام ثریا خانم بود همیشه خودش متناسب با لباسی که مادام یلنا برایم طراحی می کرد و خیاطخانه نینون آن را می دوخت سر و صورتم را درست می کرد. آماده که می شدم آقا نصرت، شوفرکافه، منتظرم بود. ثریا خانم هربارکه مرا درست می کرد از زیبایی ام تعریف می کرد. همیشه می گفت خوشگلی شما از نوع به خصوصی است، انگار که نیمه اروپایی هستی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 18

    کم کم گذشته و حتی آینده را فراموش کرده بودم و فقط در زمان حال زندگی می کردم. سرمست و خوش می خواستم به هر قیمتی شده احساس خوشبختی کنم. دیگر تصمیم گرفته بودم غصه نخورم. تا فکر و خیال به سراغم می آمد از خانه می زدم بیرون. به گاردن پارتی می رفتم، به کنسرتهای کافه دربند،به بالماسکه های کافه لندن وبه اسپرس جلالیه. در هفته چند روز به دیدن رضا می رفتم. آخر دیگر رضا به مدرسه می رفت. کمی پیش از تعطیل شدن او با چادر روبه روی در مدرسه به انتظارش می ایستادم. با بلند شدن صدای زنگ بچه ها کوچه را پر می کردند. جلوی در مدرسه پیکرهای کوچک خاکستری پوش درهم می لولیدند. همان طور که به انتظار می ایستادم آن قدر چشم می گرداندم تا صورت ماه و دوست داشتنی گلم را ببینم که دست درگردن هم کلاسی خود انداخته بود وبا او بغ بغو می کرد.گاهی که چشمش از دور به من می افتاد برمی گشت و لبخند می زد. هربار که او را می دیدم گل لبخند بر لبم شکفته و اشک شور و التهاب چشمانم را پر می کرد. دلم پر می کشید جلو بروم و مثل آن وقتها صورتش را غرق بوسه کنم! اما می دانستم از وقتی بزرگ تر شده از من خجالت می کشد برای همین خودداری می کردم.گاهی به بهانه سلام و احوالپرسی با علی خان که دست برکمر و دولا دولا به دنبال او می آمد جلو می رفتم و از زیر چادر به طوری که بچه ها متوجه نشوند دست بر سرش می کشیدم و موهای مجعدش را نوازش می کردم و با نگاه به اشک نشسته ای به اصرار خوراکیهایی را که برایش برده بودم دستش می دادم.گاهی طااقت نمی آوردم و به هوای بستن دکمه کت و یا بند کفشش خم می شدم و صورت گرد و تپلش را دزدانه می بوسیدم. وحشتزده خودش را کنار می کشید و پشت علی خان پنهان می شد. طفلک تقصیر نداشت. مادرش را نمی شناخت، فقط یک خاطره دور از من داشت، همان خانوم مهربونه.
    ‏همین دیدار چند لحظه ای برای قوت، امیدواری و از پای درنیامدن من کافی بود. علی خان چند عکس و یکی دو صفحه از دست خطهای دندانه موشی او را پنهانی به دستم رسانده بود که هر وقت دلم تنگ می شد آنها را روی سینه ام می گذاشتم و تصور می کردم رضا را در بغل گرفته ام. همین برای زنده ماندن و زندگی کردن به من انگیزه می داد و اگر نبود بیهوده زنده بودم.
    ‏باران نم نم می آمد و من دلم سخت گرفته بود. کافه گراند هتل برای تعمیرات چند روزی تعطیل بود. از فرط دلتنگی زیر باران قدم می زدم. هر وقت باران تند می شد زیر تاقی یا طارمی خانه ای می ایستادم و بعد که باران کم می شد باز راه می افتادم. تا اینکه رسیدم به کافه نادری. آنجا غلغله بود. همان طور که پشت صندلی جایی نزدیک به در نشسته بودم در عالم خود به اطراف نگاه می کردم. کافه نادری نیز مثل هر جای دیگر خبر از اوضاع و احوال حاضر می داد.کنار میزی که نشسته بودم عده ای دور هم جمع شده بودند و گفت وگو می کردند. مردی میان سال و هیکل دار با سبیلهای پرپشت استالینی عده ای جوان را که به چهره هایشان می خورد
    دانشجو باشند دور خود جمع کرده بود و از نجات خلق می گفت. جوانها که اغلب آرایش سر و سبیل خود را به شکل او درآورده بودند گاه و بی گاه در تصدیق حرفهایی که می زد به علامت تایید سر تکان می دادند. مردی که پشت میز مجاور نشسته بود و کت و شلوار روشنی پوشیده بود وپاپیون به گردن داشت به ظاهر مشغول خواندن روزنامه بود. گاهی ازپشت عینک پنسی طلایی خود با حالتی استهزا آمیز و مشکوک به آنان نگاه می کرد و دوباره مشغول خواندن می شد. اطراف را نگاه می کردم که از دور چشمم به افسر جوان بلند بالایی افتاد که اغلب او را درکافه خودمان می دیدم. همیشه لباس نظامی به تن داشت. صورتش و موهایش همیشه برق می زد. سپیلهای نازکی هم داشت. وقتی راه می رفت چکمه های گتردارش جیرجیر صدا می کرد. همیشه سعی داشت یخ فاصله بین خود و من را بشکند، اما هرگز موفق نمی شد. آن روز تا دیدم از در وارد شد به عمد طوری نشستم که صورتم را نبیند. لحظه ای بعد برای آنکه مطمئن شوم رفته تا از آنجا فرارکنم باز به همان سو نگریستم. خوشبختانه دیگر آنجا نبود. درحالی که با عجله خودم را برای خارج شدن از آنجا آماده می کردم از دور چشمم به پیرمردی افتاد که دم درکافه زیر تاقی نشسته بود و توسط پرنده ای که در قفس پیش روی خود داشت فال حافظ می فروخت. همان طور که از آن فاصله به او چشم دوخته بودم نمی دانم چه شد که هیکل استخوانی و فرم هیکلش به نظرم آشنا رسید. برای آنکه او را بهتر ببینم برخاستم و بیشتر نگاهش کردم. به جز موهای سفیدیی که زیر کلاه شاپوی رنگ و وورفته ای پنهان شده بود همه اجزای صورت، به خصوص حرکاتش مرا به یاد کسی می انداخت. به دنبال مشتری ای که وارد کافه شد سرش را برگرداند و من او را شناختم. در یک آن چهره اش مثل عکسی رنگ باخته در سرم شکل گرفت. به راستی خودش بود، عمو کرامت. برای آنکه مطمئن شوم دقیق تر نگاه کردم. حالا دیگر مطمئن شدم خودش است. خیلی پیر شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم. پیش از آنکه صدایش بزنم بالای سرش ایستادم. نگاهش کردم و مطمئن شدم.صدایش زدم. «عموجان.»
    ‏سرش پایین بود و پاکتهای فال کنار قفس پرنده را زیر و رو می کرد. سرش را بلند کرد و با چشمهای غم گرفته و کنجکاو به من خیره شد صدایش از اعماق چاه بیرون آمد.
    ‏«شما؟»
    ‏با خوشحالی به خودم اشاره کردم وگفتم: «من هستم عمو. پریوش... دیگر مرا نمی شناسی؟»
    ‏همان جور که به من خیره شده بود از جا بلند شد و شگفتزده پرسید:
    ‏«راستی راستی خودت هستی عمو؟»
    ‏با لبخند گفتم: «بله، خودم هستم. شما اینجا چه می کنی؟»
    ‏سرش را از شرم زیر انداخت و آهسته گفت: «خودت که می بینی عمو... گدایی آبرومندانه.» چون دید با استفهام و دلسوزی نگاهش می کنم گفت: « آخر نمی دانی بعد از رفتن تو چه مصیبتی سرمان آمد.»
    ‏کنجکاو و نگران پرسیدم: «به خاطر من؟»
    ‏«نه عمو، به خاطر تو نه. ببینم از آقات خبر داری؟»
    ‏از این سؤال او دریافتم باید برای پدرم اتفاقی افتاده باشد. برای همین هم با کنجکاوی پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
    ‏از سر تاسف سر تکان داد و آهسته دستمال یزدی چرک مردی را از جیب کت مندرسش درآورد و قطره درشت اشکی را که ازگوشه چشمش سرازیر شده بود پاک کرد. همان طور که نگاهش می کردم فهمیدم حدسم درست است. با آنکه هرگز فکر نمی کردم روزی از شنیدن خبر مرگ پدرم متأئر شوم، اما بی اختیار اشک پای چشمانم نشست. پس از سالها فهمیدم چرا پدرم بعد از فرار من از منزل تاج طلا خانم دیگر پی ام نیامد.
    ‏عمو درحالی که چشمانش از اشک پر شده بود محزون ادامه داد:« همه رفتند عمو. پدرت، تاجماه خانم... زن بیچاره این آخریها از زور پیسی سر کاروانسرای سنگی گدایی می کرد.»
    ‏با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و پرسیدم. « برای چه؟»
    ‏عمو آه بلندی کشید وگفت: « قصه اش مفصل است عمو. اگر مفتخر کنی یک تک پا با من بیایی سر فرصت همه چیز را برایت نعریف می کنم ایرادی که ندارد.»
    ‏همان طور که غمزده نگاهش می کردم گفتم: «خیر.»
    ‏عموکه ابن را شنید فالنامه ها را زیر بغلش گذاشت، بعد جل کهنه ای را که توی باغچه جلوی کافه لای شمشادها گذاشته بود در آورد و برای آنکه پرنده اش خیس نشود روی قفس انداخت و راه افتاد. عمو جلوتر رفت و من به دنبالش. باران دیگر بند آمده بود و داشت غروب می شد.
    ‏بیست دقیقه بعد خانه عمو بودیم. خانه که چه عرض کنم. دورتا دور حیاط پراز اناق بود. بچه ها در حیاط وول می زدند. همسایه ها بساط چای را روی ایوانی که جلوی اتاقها بود پهن کرده بودند. بوی چای جوشیده و تریاک و پیازداغ همه جا پیچیده بود. در میآن آجر فرشهای شکسته حیاط کف صابون جمع شده بود. می ترسیدم کفشهای پاشنه بلند ورنی ام در آن فرو رود. عمو بدون آنکه به دورو بر و همسایه ها نگاه کند جلو جلو می رفت. زنها که مشغول آشپزی و شستن لباس بودند با کنجکاوی مرا که به دنبال عمومی رفتم نگاه می کردند. عمو از چند پله آجری پایین رفت . من هم دنبالش رفتم. عمو درکوتاهی را که شیشه هایش شکسته بود و به جای آ‏ن مقوا چسبانده بودند را بازکرد و درحالی که شرش را خم کرده بود وارد اتاق شد. در نگاه اول اتاق نیمه تاریک بود و درست جایی دیده نمی شد، اما بعد از مدتی چشمانم کم کم به تاریکی عادت کرد. اتاق مخروبه ای بود. نه فرشی، نه اسباب اثاثیه درست و حسابی. زیر انداز اتاق یک گلیم مندرس بود و بس. تنها وسایل اتاق یک دست رختخواب بود که توی چادرشب یزدی کهنه و مندرسی پیچیده شده بود. به جز آن یک منقل و وافور هم بود که فوری آن را شناختم، منقل و وافور پدرم بود. عمو فتیله چراغ لامپا را که سر تاقچه بود روشن کرد و آن را بالا کشید.
    ‏به گلیم مندرسی که کف اتاق را پوشانده بود اشاره کرد وگفت: «چرا ایستادی عمو، بفرما بنشین.»
    ‏از آنچه دیدم شخت جا خوردم. بدون آنکه کفشهایم را در آورم گوشه ای نشستم. عمو پرده ای را که کنار اتاق با میخ آویزان بود کنار زد و چند تکه زغال برداشت. آنها را توی آتشگردان انداخت و به حیاط رفت. از دور جرقه های آتش را که دور عمو می چرخید نگاه می کردم. خاطره های گذشته مثل زنجیر مرا به گذشته کشید.
    ‏عمو که آمد گلهای زغال را توی سماور ریخت. بعد بالشی را آورد که پشت پرده قرار داشت و معلوم بود سالهاست کسی به آن تکیه می دهد طوری که شکل عجیبی به خود گرفته بود. از من خواست به آن تکیه بدهم. از آنجا که رغبتم نمی شد به آن تکیه دهم تا آمدم تعارف کنم عمو صدایش درآمد وگفت: «خوب عمو، ظاهر و باطن همین است که می بینی. این هم آخر و عاقبت ما.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم غمگین لبخند زدم. عمو با یک دست گوشه ،در سماور را بلند کرد و آب آن را وارسی کرد. نگاهی به من انداخت وگفت: « خوب عمو شما کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردی؟»
    با لبخند گفتم: « نه عمو جان، تازه راه را پیدا کرده ام.»
    ‏عمو امیدوار خندید. «ببینیم و تعریف کنیم. خوب چه خبر؟ تا این ‏موقع شب کجا بودی؟گرسنه که نیستی؟»
    ‏به دروغ گفتم : « نه عمو جان شام خورده ام.»
    «کجا؟»
    ‏«کافه نادری.»
    ‏عمو از پاسخی که شنید توانست یک چیزهایی حدس بزند. با این همه ‏هنوز هم کنجکاو بود.« خوب چه کار می کنی؟»
    « توی کافه کار می کنم.»
    « کدام کافه؟»
    ‏«کافه گراند هتل.»
    ‏«خوب، چقدرمزد می گیری؟» «مزدش معلوم نیست.»
    « ‏این چه کاری است که مزدش معلوم نیست؟»
    «خوانندگی»
    ‏عمو مثل آنکه از آنچه می شنود سخت جا خورده باشد یکه خورد و پرسید:«راست می گویی؟»
    ‏با لبخند سر تکان دادم وگفتم: «ا ن شاءالله یک شب افتخار بدهید تشریف بیاورید گراند هتل.»
    ‏عمو مثل آنکه خودش را مسخره کند، دو زانو نشسته بود. آرام و با تانی روی پایش کوبید و سر تکان داد. «ای عمو دیگر همینم مانده بیایم آنجا آبروی تو را هم به باد دهم.»
    ‏« این چه حرفی است. جان خودم اگر بیایید خوشحال می شوم.»
    ‏عمو به شوخی و خنده حرف دلش را زد. «باشد می آیم، فقط یک شرط دارد.»
    ‏«چه شرطی؟»
    ‏« اول باید یک دست کت و شلوار مرتب برای عمو جور کنی.»
    با خوشحالی گفتم: «باشد. آن هم روی چشمم.»
    دیگر حرفی نمانده بود. عمو از جا برخاست و از پشت پرده قوری کِبره بسته ای را که دسته آن شکسته بود درآورد. چای دم کرد و دوباره نشست. تا چای دم بکشد عمو با صدای کشیده ای شروع کرد به تعریف کردن.
    ‏«از وقتی شما رفتی عمو، خوشی هم از آن خانه نفرین شده پرکشید و رفت.»
    ‏«چطور؟»
    ‏«نمی دانم خبر داشتی یا نه. این اواخر اوضاع و احوال آقات هیچ خوب نبود. یک سالی می شد سربند داد و ستدی که با چند تا ازکله گنده ها داشت مغضوب شده بود. همانها هم زیر پایش را خالی کردند. خودش می دانست، ولی به جای آنکه به فکر چاره باشد کله شقی کرد... تا اینکه عاقبت یک شب همه چیز دود شد و به هوا رفت.»
    ‏همان طور که با کنجکاوی گوش می دادم با ناراحتی پرسیدم: «خانه را آتش زدند؟»
    ‏عمو به گوشه ای نامعلوم از اتاق زل زده بود. سر تکان داد. مثل آنکه می خواست دوباره آن ماجرا را در ذهن خود مرور کند. با صدای آهسته ای گفت: «می دانی عمو، انگار که آه آن آدمهایی که آقات بدبختشان کرده بود دامنگیرش شد.»
    ‏با آنکه از آنچه می شنیدم چیز زیادی دستگیرم نشد، اما مطمئن شدم مسئله سر قاچاق مواد بوده است. این مسئله چندان برایم اهمیتی نداشت که بخواهم کنجکاوی کنم. حتی انگار دلم نمی خواست راجع به پدرم چیزی بدانم. فقط پرسیدم:«خانه چی؟ هنوز هست؟»
    عمو لبخند معناداری زد وگفت: «ای خدا پدرت را ببامرزد. همان شب نظمیه خانه را تاراج کرد و در آن را مهر و موم. آفات بدجوری سوخته بود اما من و آن خداببامرز... تاجماه خانم را می گویم، چون در عمارت بیرونی نبودیم چندان صدمه ای ندیدیم. هر دوی ما را همان شب مثل سگ از خانه انداختند ببرون. خدا از تقصیرات آقات بگذرد... خپلی هم زجر کشید تا مرد.»
    ‏از پشت پرده ای از اشک به عمو خیره شدم و پرسیدم: « همان شب؟» اشک پای چشمان عمو نشسته بود. با صدای گرفته ای گفت: «آن شب نه... پس فردای آن روز توی مریضخانه احمدیه تمام کرد.» بعد از مکثی کوتاه مئل آنکه یاد نکته ای افتاده باشد گفت: «راستی عمو، آن متکاهای بزرگی را که همبشه پشتش می گذاشت را خاطرت هست؟»
    ‏با پشت دست اشکهایم را پاک کردم.گفتم: «خوب بله.»
    ‏عمو با افسوس سر تکان داد وگفت: «داخل مخده ها پراز پول بود. وقتی داشت می مرد به من گفت. به گمانم سود همان بولهایی بود که به این و آن نزول می داد.»
    ‏بی اختیارگفتم: «پس فقط وزر و وَبابش برای او ماند. حالا باید جواب پس بدهد.»
    ‏مثل آنکه ابن حرف من بر عمو گران آمده باشد گفت: «راجع به آقات ابن طور حرف نزن عمو. از مسلمانی به دوره. بچه یزید هم که باشی باید حرمت پدرت را داشته باشی.»
    ‏عمو از جا بلند شد. بک سبنی کج و دو استکان لب پریده از پشت پرده بیرون آورد و دوباره نشست. یک چای برای خودش ریخت و یکی هم برای من. عمو چای را سرکشید و با اشاره به من هم تعارف کرد.
    ‏نور چراغ صورت عمو را روشن کرده بود. در چشمهای او غمی عمیق
    وجود داشت که در تمام حرکات و سکناتش جاری بود. نگاه ثابت خود را به شعله گرد سوز دوخته بودم. نم اشکی ته چشمهایم بود. چای را با اکراه سرکشیدم و از جا برخاستم. عمو دستپاچه گفت: «کجا عمو؟»
    ‏با صدای آهسته ای گفتم:« راه دور است. باید بروم. خوشحال می شوم اگر به من سر بزنید.»
    ‏سایه بلند عمو روی نوری افتاد که از چراغ روی دیوار روبه رو افتاده بود. خودم را برای خداحافظی آماده می کردم که چشمم به قوطی بلور چای روی طاقچه افتاد که به اندازه یک قاشق در آن چای بود.
    ‏پیش از آنکه از عمو خداحافظی کنم یک اسکناس پنجاه تومانی ازکیفم درآوردم و سر طاقچه گذاشتم. عمو تعارف کرد وگفت:« ‏این کارها چیه می کنی عمو؟»
    ‏اما از نگاهش پیدا بود خوشحال شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19

    باز هم هفته ها و ماهها گذشت. شاهی رفت و شاه دیگری آمد. جنگ جهانی بود و ایران را اشغال کرده بودند. سربازان خارجی در خیابان لاله زار قدم می زدند. و به هر زن و دختری که می رسیدند پول نشان می دادند. اکثر شبها چند افسر امریکایی را در کافه گراند هتل می دیدم که همیشه جلوی جایگاه می نشستند و انعامهای خوبی به پیشخدمتها می دادند. عمو هربار که به دیدنم می آمد از اوضاح و احوال مملکت برایم می گفت. اکنون او هم مثل پدرم به الکل پناه برده بود و روزگار را با شکنجه می گذراند. هربار کا به دیدنم می آمد به اسرار مبلغ قابل توجهی پول در جیبش می گذاشتم که می دانستم اموراتش را با آن می گذراند.
    ‏آخرین باری که به دیدنم آمد خیلی با من حرف زد. هفته ها بود که سراغم نیامده بود. چندان راه دستم نبود کسی ما را با هم ببیند. او را برای ناهار به کافه ای در خیابان نادری بردم. بالای سرمان داربست پیچ امین الدوله و روی میز کباب شیشلیک و جوجه کباب و نوشیدنی چیده بودند. ارکستر کافه ترانه زیبای الهه ناز را می نواخت. نگاهی به عمو انداختم که به صندلی تکیه داده بود و به فکر فرو رفته بود.
    ‏پرسیدم: « در چه فکری عمو؟»
    لبخند زد و مثل همیشه به اصل مطلب پرداخت. «در فکرم عمو، برای
    ‏همه دوستانت این طور ریخت و پاشی می کنی.»
    ‏بی خیال خندیدم وگفتم: «خب بله... چطور مگر؟»
    ‏عمو به علامت تأسف سر تکان داد. «اشتباه می کنی عمو، اشتباه.»
    ‏چون دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: «زمانه، زمانه خوبی نیست عمو. شب که می خوابیم نمی دانیم فردا چه می شود. مثل من نشو. من اگر پَس دستم را نگه داشته بودم حالا وضعم این نبود...» و زیر لب زمزمه کرد: «آسمان کشتی ارباب هنر می شکند / تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنی. آره عمو، به این چندتا هورا کش دور وبرت نگاه نکن. این مردم آدم را مثل یک گردنبند به گردنشان می اندازند. و بعد می اندازند کنار. می فهمی چه می گویم؟»
    ‏بدون آنکه به درستی متوجه منظور و مقصود عمو بشوم با لبخند سر تکان دادم.
    ‏عمو با کنار زدن موهای خاکستری رنگش از روی پیشانی سعی کرد به آنها نظمی بدهد. بازگفت: «به این حرفهای امروز من خوب فکرکن. باور کن بدت را نمی خواهم. تا جایی هم که از دستم برآمده برای شما کرده ام. فقط یک چیزی می خواهم بگویم که باید پیش خودمان بماند. آن جهیزیه مختصری را که برای شما به خانه یاری خان فرستاده شده یادت می آید؟»
    ‏همان طور که غرق در فکر به چهره اش خیره شده بودم گفتم: «بله.»
    «آن جهیزیه را من فرستادم. از پول خودم. هیچ هم قابل شما را نداشت. این را گفتم برای اینکه بدانی همیشه به فکرت بوده ام.»
    ‏آنچه می شنیدم برایم خیلی عجیب بود. پس از سالها گویی آتشی که در زیر خاکستر زمان بود شعله کشید و قلبم را سوزاند. هرگز نمی توانستم پدرم را ببخشم... هرگز.
    پس فردای آن روز وقتی به خانه رسیدم تلفن زنگ زد. یک آدم ناشناس بود. خبر داد جنازه ای را پیدا کرده اند که شماره تلفن من توی جیبش بوده. بعد آدرس داد که آنجا بروم و جنازه را شناسایی کنم. نفهمیدم چطور تاکسی بگیرم و خودم را برسانم آنجا. همان طور که حدس می زدم جنازه عمو بود.
    ‏چند ماهی گذشت. حالا دیگر به ندرت به دیدن خاله می رفتم. یک سالی بود که کارولین ازدواج کرده و به فرنگ رفته بود. آنیک هم با دختری از اقوام دورش ازدواج کرده بود. گاهی اوقات که خاله سر کیف بود مثل آن وقتها برایم فال قهوه می گرفت. عاشق لهجه او بودم.
    ‏«ببین پری خانم، اینجا یک نفر به دنبال تو است. عاشق تو است. اوهو... چقدر هم برازنده... ولت نمی کند.»
    ‏«بس است خاله جان.»
    ‏اما خاله ادامه می داد. « ا‏ینجا را ببین دارد می رود. اگر برود پشیمان می شوی.»
    ‏و من می خندیدم. «بگذار برود خاله جان... بهتر.»
    هفر وقت از منزل خاله برمی گشتم دلم می گرفت. در آن چند سال آرام آرام به دنیای درونم پی برده بودم. یاد گرفته بودم تنها و بدون تکیه به کسی زندگی کنم. چیزهایی که در هیچ کدام از خانه های محل نبود من داشتم. رادیوگرام مبله، اِشکاف، آباژور پایه دار، تختخواب برنزی و تلفن؛ اما همیشه درگوشه ای از قلبم احساس تنهایی می کردم.
    ‏طرفهای عصر از خانه بیرون می آمدم و تا پاسی از شب درکافه گراند هتل بودم، آن هم فقط به عشق خواندن. انگار آنچه را زندگی از من گرفته بود یا فکر می کردم به من نداده با خواندن جبران می شد. حالا دیگر در اوج بودم. مثل ریگ پول درمی آوردم و نمی فهمیدم چطور خرج می شود. شبها که برمی خاستم تا آبی بنوشم خیلی احساس تنهایی می کردم و ترس وجودم را می گرفت؛ اما همین که عصر می شد و پا از خانه بیرون می گذاشتم همه چیز را فراموش می کردم. انگار همین دیروز بود. همین که پا به کوچه می گذاشتم اهل محل اگربا من روبه رو می شدند برای آنکه چشمشان به من نیفتد رویشان را برمی گرداندند و قدمهایشان را تند می کردند، به خصوص خانمها. انگار چشمشان برنمی داشت من سرِ باز، درحالی که موهایم را با سنجاق الماس به یک طرف زده، و لبهایم را مدل می وست با ماتیک به رنگ گلی درآورده بودم جلوی شوهرانشان ظاهر شوم. گاهی اوقات همان طور که ازکنارشان می کذشتم صدای نجوایشان را می شنیدم.
    ‏« اینها را باید کشت، باید آتششان زد.»
    ‏یادم است که داودخان و دار و دسته اش، بعضی از روزها که تمرین در گراند هتل مقدور نبود به خانه من می آمدند. همین قضیه باعث دردسر من در محل شده بود. در چنین شبهایی اهل محل بچه ها را تیر می کردند با سنگ و تیر وکمان شیشه پنجره های خانه را بشکنند. آن قدر با سنگ به سردر خانه من زده بودند که ازکاشی شماره نوزده بالای در فقط یک گوشه شکسته نُه آن باقی مانده بود. عاقبت یک روز سرپاسبانی از شهربانی با ورقه شکایتنامه ای در خانه حاجی اقایی را که فکر می کردم سردسته این بلوا است به صدا درآورد. مدتی با او صحبت کرد. حاجی آقا یک اسکناس بیست تومانی کف دست او گذاشت و روانه اش کرد. بعد آمد پای پنجره من و داد کشید: «سگ مصبها جلوی زن و بچه مردم خجالت نمی کشند اینجا را کرده اند عزب خانه.»
    ‏تا مدتی سنگ انداختن بچه ها متوقف شد، اما نیش و کنایه ها هم چنان ادامه داشت.گاهی که برای بدرقه داودخان وگروهی که با من کار می کردند
    دم در می رفتم و با آنها دست می دادم. اگر یکی دو تا از خانمهای اهل محل بیرون بودند و می دیدند ساکت نمی ماندند.
    ‏«خدا مرگت بدهد. ببین چه جوری با مردهای نامحرم دست می دهد. قباحت هم حالیش نیست زنیکه آشغال.»
    ‏در یکی از آخرین سالهای اوج کارم دیدن صحنه ای مرا تکان داد و به فکر فروبرد.
    ‏یک بعد از ظهر تابستانی بود. حوصله سلمانی رفتن نداشتم. خودم موهای بلندم را بیگودی پیچیده و روی آن روسری گردی بسته بودم. پیراهن سرخ رنگی با سینه باز تنم بود که روی پیش سینه اش پولکهای نقره ای داشت. برای آنکه ناخنهای دستم را مانیکورکنم کنار پنجره ای که رو به کوچه باز می شد نشستم. کوچه در آن وقت روز خلوت بود. در باغچه جلوی پنجره پیچ امین الدوله ای بود که استشمام عطر آن در تنهایی باعث آرامشم می شد. همان طور که منتظر بودم لاک سرخ رنگی که به ناخنهایم زده بودم خشک شود، پسربچه ای از آنجا گذشت. خندید و به من سلام کرد. چال گوشه لپش خیلی شباهت به رضای خودم داشت، ولی خیلی کوچک تر از او بود.
    ‏«سلام، اسمت چیست؟»
    ‏ایستاد. در حالی که خودش را جمع و جور می کرد گفت: «رضا.»
    ‏با محبت نگاهش کردم و به یاد رضای خودم دلم مالش رفت.گفتم همان جا صبر کند. بعد به دو رفتم و از جعبه شکلات لامار فرنگی که درگنجه داشتم مشتی برداشتم و با عجله برگشتم. هنوز همان جا ایستاده بود .خیلی ملایم و با نازگفتم: «نترس، بیا جلو، نمی خواهم بخورمت.»
    ‏مثل آنکه از حرف من خنده اش گرفته باشد آهته جلو آمد. همان طور که شکلاتها را چندتا چندتا ازمن می گرفت توی کیفش می ریخت.طفلک یکهو دستپاچه شد. مانده بودم چه خبر شده که دیدم مادرش آمد و با حرکتی تند و عصبی کیف را از دستش کشید و همه شکلاتهایی را که به او داده بودم یکی پس از دیگری ازکیفش بیرون کشید وبا بیزاری روی زمین پرت کرد. هنوز حرفهای که به آن طفل معصوم می زد درگوشم است.
    ‏«خاک توی آن سرت کند، بدبخت. هرکسی هرچه داد بگیر.گدای ندید بدید. معلوم نیست این شکلاتها ازکی به دستش رسیده و چه گند وکثافتی توی آن هست.»
    ‏همان طور که در سکوت نگاهش می کردم یک جور حس مزاحم و ناشناخته مثل احماس حقارت وگناه همچون درد در سینه ام پیچید و بی اختیار دلم گرفت. با آنکه خود را مرتب می آراستم و آرایش می کردم و در راه رفتن و صحبت کردن آدا و اطفار مخصوص به خودم را داشتم، اما چون دامن پاکم لکه دار نشده بود ناراحت می شدم کسی به خاطر حرفه ای که داشتم این طور راجع به من قضاوت کند. تا چند روز از فکر آنچه دیده بودم بیرون نیامدم، اما به کسی هم چیزی نگفتم. تا اینکه کم کم همه چیز از خاطرم رفت. شاید به این دلیل که آن روزها من به قدری محبوب بودم که این گونه برخوردها برایم چندان اهمیتی نداشت.
    ‏آن ایام اوج طلایی کارم بود و آخرین تصنیفها را می خواندم. حالا دیگر ناچار نبودم ترانه های خوانندگان نامی دیگر را تقلید کنم. داودخان خودش هراز چند گاهی برایم آهنگی می ساخت و روی هر یک به انتخاب خودش تصنیف می گذاشت. ترانه هایی که طرفداران زیادی داشت. آن روزها من هواخواهان بیشماری داشتم و همیشه چشمهای زیادی درپی شکارم بود. دیپلماتها، بازرگانان،همان افسر جوان که هنوز هم دنبالم بود و خیلی آدمهای دیگر؛ اما من با دل خودم قرار گذاشته بودم که تا عمر دارم در دام هیچ شکارچی نیفتم.گذر ایام وناکامیها درزندگی ازمن زنی ساخته بود
    که دیگر هیچ مردی در نظرم قابل اعتماد نبود. دیگر نمی خواستم قید هیچ مردی را قبول کنم، چون می ترسیدم باز همان بلایی را بر سرم بیاورم که مردان دیگر سرم آورده بودند. برای همین هم تصمیم گرفته بودم فقط برای خودم زندگی کنم. شاید به همین دلیل بود که بدون آنکه به فکر اندوخته ای برای روزهای مبادا و روزهای تاریک بعد باشم تا می توانستم بی حساب برای خودم خرج می کردم. تا آنجا که همه خیاطان زبده و آرایشگران عامل طهران مرا می شناختند. آن روزها با توجه به تجددگرایی و فرنگی مآبی سعی در همرنگ سازی خود با ستاره های هالیود داشتم. عاشق مارلین دیتریش و ریتا هیورث بودم، به خصوص مارلین دیتریش ستاره فیلمهای دانوب آبی و چشمان آبی. از هر مدل لباسی که او پوشیده بود یکی دوخته بودم. آن وقت با همان لباس و همان آرایش روی جایگاه ظاهر می شدم. مادام لیلیان عکاس با همان لباسها و آرایشها در ژستهای مختلف از من عکسهای زیادی برداشته بود که ما بین طرفدارانم دست به دست می شد. چند بار هم از من برای اجرای برنامه در انجمن نِسوان و مهمانیهای دربار در هتل دربند دعوت شد.
    ‏چند سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. رضا یک سال دیگر دوره متوسطه را تمام می کرد و برای خودش مردی شده بود. چند سالی بود که زیبایی و ملاحت بچه گانه اش جایش را به چیزهایی داده بود که بیشترمال مردها بود. پشت لبش که سبز شد و کرکهای بوری دو سوی صورت سفیدش درآمد نشان می داد که وارد مرحله دیگری شده است. قدش نیز همین طور. قدش از من هم بالا زده بود، خیلی بلندتر از من. تا همین چند سال پیش وقتی می دیدمش جلو می رفتم و به عنوان همان خانوم مهربونه وهوای سلام و احوالپرسی با علی خان از نزدیک نگاهش می کردم.گاهی
    هم دست روی شانه اش می گذاشتم و حتی دزدانه می بوسیدمش؛ اما حالا، به خصوص پس از فوت علی خان دیگر رابطه نزدیک ما قطع شده بود. از وقتی که شوفر پدرش او را با اتومبیل می برد و می آورد دیگر چاره ای نداشتم جز آنکه دورادور با حسرت تماشایش کنم. او مثل یک شاهزاده در اتومبیل سالمِسون که تازه پدرش برای او خریده بود از راه می رسید و آن قدر منتظر می ماند تا شوفر در را برایش بازکند.
    ‏زمان تند و پرشتاب راه خودش را می رفت و با آرزوها و حسرتهای من کاری نداشت.
    اواخر تابستان بود، با این حال شبها برنامه کافه در باغ گراند هتل اجرا می شد. آن تابستان به قدری سرم شلوغ بود که قریب یک ماهی می شد که از رضا غافل بودم. پس از تعطیلی مدرسه ها و در نبود علی خان غصه دار بودم که دیگر رضا را کجا ببینم. پس از فوت علی خان دیگر هیچ واسطه و رابطی وجود نداشت. خوب یادم است آن ایام آقای مدیر دستور احداث همین جایگاهی که هنوز هم جلوی ساختمان آجری گراند هتل است را داده بود. به جز این پاره ای تعمیرات هم بود که باید داخل کافه انجام می شد. برای همین هم تا جایگاه آماده شود، یک جایگاه موقت روبه روی در پشتی برپا کرده بودند که شبها برنامه ام را آنجا اجرا می کردم. این در کافه به کوچه پشتی راه داشت و در اصلی محسوب نمی شد و فقط در آن زورها باز گذاشته بودنش.
    ‏شبها کافه خیلی شلوغ می شد و پیش از غروب همه میزها پر می شد. آن شب هم همین طور. خوب یادمه باغ از ازدحام و شلوغی جای سوزن انداختن نبود. پیشی از آنکه وارد باخ شوم گروه نوازندگان آماده بودند. پیراهن اُرگاندی نقره ای رنگی به تن داشتم و غرق در بزک و جواهر از در کناری وارد جایگاه شدم. با ورود من صدای کف زدن جمعیت باغ را به لرزه درآورد. پس از آنکه کم کم صدای کف زدن جمعیت فرو نشست با لبخندی محو به چهره های غریبه ای که با اشتیاق و نگاهی حیوانی به من می نگریستند چشم دوختم. با سپاس دست تکان دادم و مثل شبهای دیگر نام قطعه ای را که قرار بود اجرا کنم همراه نام مصنف آن اعلام کردم. داودخان که چند سالی بود به جای تار ویولون می نواخت با آرشه به گروه نوازندگان اشاره کرد. لحظه ای بعد صدای سازهای زهی و بادی درباغ پیچید و من شروع کردم. همان طور که حریر صدا را سر انداخته و با احساس تمام می خواندم، از فراز جایگاه چشمم به جوان بلندقامت و چهارشانه ای افتاد که در چهارچوب در فرعی روبه رو ایستاده بود و از آن فاصله به من نگاه می کرد. در حال اجرا به او نگریستم و بند دلم پاره شد. رضا بود، از بس آن روزها در فکرش بودم لحظه ای گمان کردم دچار تخیلات شده ام و آنچه می بینم تصور و شبح او است، اما وقتی دست به میان موهای مجعدش فرو برد مطمئن شدم خودش است. تنها و حقیقی. هم چنان که به او می نگریستم ناپدید شد. بی اختیار صدایم در اوج آوازی که می خواندم فرو افتاد. جمعیتی که مشتاقانه مرا می نگریستند به گمان آنکه مکثی پدید آمده به آرامی شروع به کف زدن کردند، اما دیگر نتوانستم ادامه دهم. تماشاچیان متوجه شدند اتفاقی افتاده است. سراسیمه خودم م را به درکافه رساندم، اما کسی آنجا نبود. نگاهی به چپ و راست انداختم. در انتهای کوچه چشمم به همان اتومبیل سالمِسون افتاد که رضا سوار آن شد و رفت. با عجله طول کوچه تا سر خیابان را دویدم، اما دیگر نبود همان طور که مات و مبهوت سر خیابان ایستاده بودم و دور وبرم را نگاه می کردم لرزشی درقفسه سینه ام پیچید و از آنجا در تمام رگهایم جاری شد. از صدایی به خود آمدم.
    ‏«سرکار خانم، از چیزی وحشت کردید؟»
    برگشتم و نگاه کردم. همان افسر جوانی بود که اکثر شبها پای ثابت برنامه ام بود و چشم از من برنمی داشت. وقتی دید مات و مبهوت نگاهش می کنم و حرفی نمی زنم دوباره گفت: « نگران چه هستید؟ هرمشکلی هست بگویید. ما دادرس مردم هستیم... سرکار علیه که جای خود دارید.»
    ‏پیش از آنکه حرفی بزنم چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. بار دیگر که چشمانم را گشودم توی ساختمان کافه روی مبلی افتاده بودم. لای پلکایم را که بازکردم نور چشمانم را زد. بعد تصویر محو و سفید میمنت را دیدم که با لیوان شربت کنار آقای مدیر ایستاده بود. همان طور که خیره به او می نگریستم باز همان صحنه در مغزم بیدار شد. با صدایی که به زحمت از حنجره ام خارج می شد خیلی آهسته گفتم: « آنجا بود... خودم دیدمش.»
    ‏میمنت سر از حرف من درنیاورد. برای لحظه ای با استفهام به چشمان آقای مدیر نگریست وکفت: «تو پاک ما را گیج کرده ای... بگو ببینم چی شده؟کی آنجا بود؟»
    ‏پیشانی ام عرق کرده بود و می لرزیدم. هیجانزده گفتم: «رضا، خودم دیدمش.»
    ‏میمنت با دلسوزی نگاهم کرد وگفت: «توهم بوده. من پشت سرت آمدم، اما هیچ کس توی کوچه نبود.»
    ‏خیلی جدی گفتم: «نه، نه... توهم نبود. مطمئنم رضا بود. خودم دیدمش.»
    پیش از آنکه میمنت حرفی بزند آقای مدیر برای آنکه مرا آرام کند با لحن صمیمانه ای گفت: « این مدت خیلی سرت شلوغ بوده، لابد، خسته شده ای، یکی دو روزی از سلیمان خان می خواهم...»
    ‏صدای تلنگری که به در خورد حرف اورا نیمه تمام گذاشت. آقای مدیر در را گشود. چند نفر از میهمانها به خاطر به هم خوردن برنامه آن شب گله داشتند. صدای آقای مدیر را شنیدم که برایشان شرح داد حالم خوش نیست و چون خودشان دیدند باورکردند.
    ‏میمنت لیوان شربتی را که در دستش بود پیش آورد وگفت: «بخور حالت جا می آید.»
    ‏اشک چشمانم را پوشاند. دستش را پس زدم و خیلی جدی گفتم: «می خواهم سیگار بکشم.»
    ‏میمنت قوطی فرنگی سیگارم را ازکیفم درآورد. درش را پراند و به ته قوطی تقه ای زد. آنگاه با فندک سیگار را آتش زد و به دستم داد. یکی هم برای خودش روشن کرد و روبه رویم نشست. فضای اتاق کم کم از دود سیگاری که لای انگشتان ما می سوخت پر شد. هردو ساکت بودیم که باز صدای در بلند شد. میمنت باقیمانده دود سیگار خود را بالای سرش فوت کرد و از جا بلند شد. در را گشود. باز همان افسر جوان بود. صدایش را شنیدم که خواهش کرد مرا ببیند. صدایش یکی دو پرده بلندتر از میمنت بود. میمنت دست به سرش کرد. به او گفت در حال حاضر حال مساعدی ندارم، ولی می تواند برای دیدن من بعد بیاید. افسر جوان که از دیدن من نا امید شده بود سبد گل زیبایی را که دردستش بود به دست میمنت داد و از آنجا رفت. میمنت با سبد گل برگشت. سبد را پیش رویم گذاشت و نشست. درمحالی که خاکستر سیگارش را در جا سیگاری می تکاند با معنا لبخند زد.
    « طفلک بیچاره، معلوم است حسابی گلویش گیرکرده است.»
    ‏هم چنان که در احاطه لایه رقیقی از دود نشسته بودم با نگاهی خیره و بی اعتنا گفتم: « برای خودش کرده. حالم از همه شان به هم می خورد. همه شان مثل هم هستند.»
    میمنت که انتظار شنیدن چنین حرفی را از زبان من نداست جا خورد. ته مانده لبخند بر صورتش دیده می شد. سبد گل را از روی میز برداشت و عاشقانه بویید. با تعجب گفت: «انگار دیگر هیچ هیجان و شوری در وجودت نیست.»
    ‏از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم و تصدیق کردم. «همین طور‏است.»
    ‏«آخر برای چه؟»
    ‏« برای آنکه من مردها را بهتراز تو می شناسم. همه شان یک جور هستند.‏تا وقتی یک معشوقه باشی خوبی و قابل ستایش، اما وقتی می شوی یک همسر نمونه، یک مادر فداکار، دیگر کسی تو را نمی بیند، انگار دیگر واقعیت نداری.» این را گفتم و درحالی که دستهایم می لرزید سیگار را به لب گذاشتم و پکی زدم و نفسم را تا مدتی طولانی با چشمان بسته نگه داشتم. وقتی چشمانم را بازکردم اشکی سرد بر نوک مژه های سربالا و ریمل خورده ام برق می زد.
    ‏میمنت شاخه گلی را که از سبد برداشت بود بویید وبا ملاحت لبخند زد.
    « اعصابت خیلی به هم ریخته. به خاطر ندیدن رضا است، نه؟»
    ‏درگلویم بغض داشتم. سر تکان دادم وگفتم: « دارم دیوانه می شوم. چند روزی است که همه اش در فکر او هستم.»
    ‏میمنت با دلسوزی نگاهم کرد وگفت:« ‏فردا عصرکه سرمان خلوت تر ‏است با هم به دیدنش می رویم... خوب است؟»
    ‏سیگارم را در جا سیگاری کنار دستم خاموش کردم واز پشت پرده ای از ‏اشک نگاهش کردم و لبخند زدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/