صفحه 20 از 40 نخستنخست ... 1016171819202122232430 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #191
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دو روز بعد وقتی از شركت به خونه برگشتم سهیلا چهره اش گرفته و ناراحت بود!
    متوجه بودم كه در آشپزخانه خودش رو مشغول كرده و سعی داره زیاد با من رو به رو نشه!
    مامان رو به خونه آورده بودم اما هنوز هیچ چیز از رابطه ی خودم و سهیلا به او نگفته بودم...شیطنتهای امید نیز بار دیگه از سر گرفته شده بود.
    حدس زدم كارهای خونه و مسئولیتهایی كه به دوشش ریخته كمی خسته و كلافه اش كرده!
    به آشپزخانه رفتم و سعی كردم ببینم اگه كمكی از من ساخته است بهش كمك كنم اما در حینی كه مشغول جمع كردن ظرفهای شسته از جا ظرفی و قرار دادن اونها در كابینتها بود گفت:سیاوش میشه بری توی هال منم به كارهام برسم؟...اینجا كاری نیست كه تو انجام بدهی...
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
    بلافاصله گفت:نه...هیچی...فقط تو برو توی هال و كمی استراحت كن.
    - امید اذیتت كرده؟
    - نه...طفلكی امید مگه غیر از بازی كار دیگه ایی بلده؟
    - مامان و كارهاش خسته ات كرده؟
    - نه سیاوش...هیچی نیست...برو توی هال منم الان كارهای اینجا رو تموم میكنم.
    صورتش رو بوسیدم و خواستم زیاد خودش رو خسته نكنه...پاسخی بهم نداد اما مطمئن بودم از چیزی ناراحته ولی چون نخواست حرفی بزنه ترجیح دادم فعلا" راحتش بگذارم.
    به هال برگشتم وروی یكی از راحتی ها نشستم...امید كه در حال بازی با چند ماشین بود ابتدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد سهیلا حواسش به ما نیست به بغل من اومد و گفت:بابا امروز سهیلا جون وقتی با مامانش تلفنی حرف زد خیلی عصبانی شد...بعدشم با مامانش خداحافظی نكرد و محكم گوشی تلفن رو قطع كرد...
    امید رو بوسیدم و خواستم به بازیش ادامه بده و خودم دوباره به آشپزخانه برگشتم و درب رو بستم.
    سهیلا برگشت و به من نگاه كرد.
    گفتم:امروز با مامانت تلفنی صحبت كردی...درسته؟...امید همین الان بهم گفت...مثل اینكه با هم حرفتون شده...آره؟
    سهیلا نفس عمیقی از روی عصبانیت و كلافگی كشید و بار دیگه خودش رو مشغول ادامه ی كارش كرد.
    به طرفش رفتم و بازویش رو گرفتم و گفتم:سهیلا وقتی باهات حرف میزنم دوست دارم جوابم رو بدهی...من واقعا" از اینكه موضوعی تو رو ناراحت كنه فكرم مشغول میشه...اگه فكر میكنی من باید در جریان موضوع باشم خوشحال میشم برام تعریف كنی.
    خواست دوباره مشغول بشه كه متوجه شد بازویش رو با جدیت گرفتم و منتظر پاسخش هستم!
    نگاهم كرد...احساس كردم آماده ی بغض است!...گفتم:با مامانت در مورد چی صحبت كردی؟...در مورد خودمون؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #192
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نه...
    - پس چی باعث شده موقع حرف زدن با مامانت عصبی بشی و حتی بدون خداحافظی گوشی رو روی مادرت كه راه دور رفته قطع كنی؟
    - به مامان گفتم اسباب كشی كردم و شرایط رو براش گفتم كه چرا از اون خونه ی قبلی به خونه ایی كه تو در اختیارمون گذاشتی اثاثها رو منتقل كردم...اما عصبی شد و یكسری حرف زد كه باعث شد منم عصبی بشم...بعدشم گوشی رو قطع كردم...
    - چی گفت؟
    - سیاوش...تو رو خدا...ولم كن...بگذار مامان برگرده اون الان به حرفی میزنه دو روز دیگه نظرش برمیگرده...
    - یعنی ترجیح میدهی من در جریان كامل موضوع قرار نگیرم؟
    - چیز مهمی نیست.
    - حرفی هم از خودمون بهش زدی؟
    - نه...بهتره بگرده بعد در مورد خودم و تو باهاش صحبت میكنم...
    - ممكنه مخالفت كنه؟
    سهیلا كلافه شد اما با تمام كلافگی دستش رو به دور گردنم انداخت و من رو بوسید و گفت:سیاوش بگذار به كارهام برسم...خواهش میكنم برو از آشپزخونه بیرون...
    جواب بوسه اش رو دادم كه در همین لحظه درب آشپزخانه باز شد و امید برای لحظاتی به من و سهیلا نگاه كرد و بعد بدون اینكه حرفی بزنه با خشم به هال برگشت!
    از سهیلا فاصله گرفتم و خواستم به هال برگردم و با امید صحبت كنم كه سهیلا بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...هیچی به امید نگو...صبر كن اگه خودش حرفی زد یا واكنشی نشون داد اون وقت باهاش صحبت كن...در غیر این صورت بگذار خودش كم كم با قضیه كنار بیاد...
    كلافه و عصبی گفتم:ولی امید باید بفهمه وقتی دری بسته است باید موقع ورود درب بزنه...
    سهیلا به آرومی گفت:سیاوش...امید فقط8سالشه...خودت میدونی روی چی حساس شده و چرا...بگذار این چیزها رو من بهش یاد بدهم...نه اینكه الان در این وضعیت بخوای با این حال عصبی بری و بهش یاد بدهی كه موقع وارد شدن به جایی كه درب بسته است حتما باید درب بزنه...خواهش میكنم سیاوش با این وضعیت هیچی بهش نگو...باشه؟
    خواستم پاسخ سهیلا رو بدهم كه متوجه شدم امید با عصبانیت یكی از ماشینهاش رو محكم به سمت دیوار پرت كرد و به طرف اتاق مامان دوید.
    صدای فریاد امید كه با گریه آمیخته شده بود و با مامان شروع به صحبت كرد رو شنیدم...!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #193
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به همراه سهیلا به هال رفتم اما با شنیدن حرفهای امید هر دو قبل از ورود به اتاق همونجا توی هال بی حركت ایستادیم!
    - مامان بزرگ من از بابام بدم میاد...بهش بگو از این خونه بره بیرون...من ازش بدم میاد...سهیلا جون قول داده بود شبها پیش من بخوابه اما الان چند شبه دیگه پیش من نمیخوابه میره پیش بابام...از بابام بدم میاد...بهش بگو حق نداره سهیلا جون رو ببوسه...من از بابام بدم میاد...بدم میاد...بدم میاد...امروز صبح خودم دیدم كه سهیلا جون از اتاق بابا اومد بیرون...اون شبها دیگه پیش من نیست...
    احساس كردم تمام وجودم داغ شد...!!!
    سهیلا چشمهاش از نگرانی و تعجب گشاد شده بود و یك دستش رو جلوی دهنش گرفته و خیره به درب اتاق مامان نگاه میكرد...
    عرقی كه روی پیشونیم نشست رو به خوبی احساس كردم...
    پس امید همه چیز رو متوجه شده بوده!!!
    و این در حالی بود كه من و سهیلا فكر میكردیم اون شبها اصلا" متوجه ی موضوع نمیشه و وقتی من از سهیلا میخواستم اتاق امید رو ترك كنه گمان بر خواب عمیقش داشتیم!!!...اما حالا با شنیدن حرفهای امید هر دوی ما دچار بهت و ناباوری شده بودیم...
    تعجب آمیخته به عصبانیت تمام وجود من رو به كلافگی كشیده بود...
    مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!...............

    ادامه دارد...

    پ.ن : مردمی كه میترسند؛افرادی هستند كه مستعد عشقی عظیم اند.ترس جنبه ی منفی عشق است و اگر عشق شكوفا نشود؛تبدیل به ترس میگردد.اگر عشق بارور شود؛ترس وجود ندارد.اگر تو عاشق كسی شوی؛ناگهان ترس نابود میشود.عشاق تنها افراد بی ترس هستند؛حتی مرگ هم مزاحم آنها نیست.تنها عاشقان قادرند در سكوت و بی ترسی شگفت انگیزی بمیرند.اما گاه اتفاق می افتد كه هر چقدر بیشتر عشق بورزی؛بیشتر احساس ترس میكنی.به همین خاطر است كه زنان از مردان ترسوترند؛چون آنها ظرفیت بیشتری برای عشق ورزی دارند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #194
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!
    خواستم وارد اتاق بشم كه سهیلا دستم رو گرفت!
    برگشتم و نگاهش كردم...دستش رو از دستم جدا كردم و گفتم:تو همین جا باش!
    به اتاق مامان وارد شدم.
    امید با دیدن من به طرفم حمله ور شد و شروع كرد با مشت به پاهای من كوبیدن و دائم فریاد میكشید:دوستت ندارم...دیگه دوستت ندارم...
    دستهای امید رو گرفتم و با صدای بلند گفتم:بس كن امید...بسه!!!
    ولی امید به هیچ وجه ساكت نمیشد...
    اون رو به بیرون ازاتاق بردم و به سهیلا گفتم كه امید رو به اتاقش ببره و پیش امید بمونه چرا كه میخواستم با مامان صحبت كنم.
    امید با گریه خودش رو به آغوش سهیلا انداخت و سهیلا سریع اون رو در آغوش گرفت و همراه او به اتاق امید رفت و درب را بست.
    به اتاق مامان برگشتم...به طرف تختش رفتم و روی صندلی كنار تختش نشستم.
    هیچ حرفی نمیزد و فقط با نگاهی ناباورانه به من خیره شده بود.
    توی ذهنم دنبال جملاتی برای شروع حرفهام میگشتم كه مامان گفت:سیاوش...همیشه حس میكردم سهیلا بهت علاقه مند شده اما فكرشم نمیكردم به این راحتی خودش رو در اختیارت بگذاره!!!...این دختره به چه قصدی اومده اینجا؟...هان؟!!!
    از جایم بلند شدم و درب اتاق رو بستم و دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم...متوجه شدم مامان تصوری غلط نسبت به حقیقت موضوع پیدا كرده...گفتم:صبر كن مامان...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #195
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نه...تو صبر كن...ببین سیاوش تو وضع مالی خوبی داری اصلا" واقعیتش رو بخوای نه اینكه من مادرت باشم و دارم این حرف رو میزنم این رو همه میگن كه تو از هر نظر كاملا ایده عالی...فكر نكن كه چون زندگی اولت موفق نبوده و الانم یه پسر كوچولو داری دیگه نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی...اما اینكه یه دختر به این راحتی بتونه با تو رابطه برقرار كنه خیلی جای بحث داره...مطمئن باش این دختر بعد از مدتی...
    - مامان میگذاری برات توضیح بدهم یا هی میخوای...
    - توضیح؟...چه توضیحی؟!!...ببین سیاوش تو نه بچه ایی نه بی تجربه...خودت باید بفهمی نمیشه به این جور دخترها كه خیلی راحت خودشون رو در اختیار مردی قرار میدهند اعتماد كرد...میفهمی منظورم چیه؟
    - مامان داری اشتباه میكنی...سهیلا مقصر نبود...
    با گفتن آخرین جمله ام مامان یكباره سكوت كرد و با بهت و ناباوری به من چشم دوخت و با صدایی آروم و متعجب گفت:سیاوش؟!!!...یعنی چی؟!!!...تو چه غلطی كردی؟!!!
    حقیقتی كه بین من و سهیلا در نبود مامان اتفاق افتاده بود رو برای مامان تعریف كردم...
    مامان وقتی حرفهام تموم شد رنگ صورتش از شدت ناراحتی پریده بود...برای لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:خدای من!!!...باورم نمیشه!!!...
    - عین واقعیت بود...هر چی كه گفتم...خودمم خیلی از این وضع و اتفاق ناراحت بودم اما باور كن مامان قصد سواستفاده از سهیلا رو ندارم...الان فقط منتظرم مادرش از مكه برگرده تا سهیلا رو عقد كنم...
    - سیاوش...از اون شب به بعد هم با سهیلا رابطه داشتی؟!!!
    هیچ وقت یاد نگرفته بودم به مامان دروغ بگم...سكوت كردم و مامان كه سكوت من رو دید برافروخته تر شد و گفت:سیاوش به من نگاه كن ببینم...!
    به چهره ی عصبی مامان چشم دوختم...میدونستم به شدت عصبی شده و تا حد زیادی داره به خودش فشار میاره تا صداش رو كنترل كنه...
    لحظاتی چشمهاش رو بست و دوباره به من نگاه كرد و گفت:تو میگی اون شب شرایط خاصی برات پیش اومد...خیلی خوب توی شبای بعدش چی؟...برای دو شب بعدش چه بهونه ایی داری؟...سیاوش!!!...فكرشم نمیكردم پسری كه من بزرگ كردم تا این حد حیوون صفت باشه...سهیلا هنوز هیچ حرفی در مورد تو طبق گفته ی خودت به مادرش نگفته...تو هنوز اون رو عقد نكردی...پس دیگه چرا این دو شب...وای خدای من...سیاوش تو چی كار كردی؟...چقدر به داشتن پسر پاك و خودداری مثل تو به خودم افتخار میكردم...وای سیاوش...سیاوش تو تمام ذهنیات و افكارم رو نسبت به خودت خراب كردی...نه...این امكان نداره...پسری كه من تربیت كردم این نبوده...
    از شنیدن حرفهای مامان هم عصبی شده بودم وهم شرمنده...رو كردم به مامان و گفتم:ولی مامان گفتم كه میخوام عقدش كنم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #196
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامان به شدت عصبی شد و با صدای بلند گفت:خفه شو سیاوش...دیگه كافیه...تو از خودت خجالت نمیكشی؟...تو از خدای خودت شرم نمیكنی؟...به دختره دست درازی كردی با وقاحت شبهای بعدشم كارت رو ادامه دادی حالا هم توی چشم من نگاه میكنی میگی میخوای عقدش كنی؟...اونم الان نه وقتی مامانش برگرده...تو بیجا كردی تا عقدش نكردی بهش نزدیك بشی...تو غلط كردی كه تا عقدش نكردی وادارش میكنی هر شب خودش رو در اختیارت بگذاره...حیا كن سیاوش...پستی و بی شرمی تا چه حد؟
    احساس میكردم حرفهای مامان مثل پتك به سرم كوبیده میشه...
    مامان ادامه داد:دختره الان دیگه مجبوره...چی فكر كردی پیش خودت؟...هان؟...من دیگه چطوری میتونم توی چشم این دختر نگاه كنم؟...چطوری؟!!!
    عصبانیت مامان شدت گرفته بود و این در حالی بود كه دكتر گفته بود اصلا" نباید عصبی بشه!
    از روی صندلی بلند شدم و یكی از قرصهای مخصوص مامان كه باید زیر زبونش می گذاشت رو از جعبه خارج كردم و به طرفش رفتم اما با شدت دستم رو پس زد به طوریكه قرص از دستم پرت شد!
    خودم هم عصبی شده بودم اما سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...خم شدم صورتش رو ببوسم و در همون حال گفتم:مامان خواهش میكنم عصبی نشو...به خدا من...
    در حالیكه خم شده بودم برای بوسیدن صورتش كشیده ی محكمی به صورتم زد و گفت:سیاوش برو از جلوی چشمم دور شو...
    ایستادم و قرص دیگه ایی رو از جعبه خارج كردم و به طرفش گرفتم و گفتم:باشه...میرم...ولی قبلش این قرص رو بخور...
    صورتش رو به سمت دیوار برگردوند و در حالیكه به گریه افتاده بود گفت:برو بیرون سیاوش...برو بیرون...تو سیاوشی كه من تربیت و بزرگش كردم نیستی...برو بیرون...
    قرص رو روی میز كنار تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
    برای لحظاتی در هال ایستادم و تكرار حرفهایی كه از مامان شنیده بودم در ذهنم كلافگی من رو هر لحظه بیشتر میكرد!
    به طرف اتاق امید رفتم و درب رو باز كردم...دیدم سهیلا روی تخت نشسته و امید هنوز در آغوش اون داره گریه میكنه...
    با عصبانیت گفتم:من دارم میرم بیرون...مامان عصبی شده...قرصشم نمیخوره...ببین میتونی راضیش كنی قرص رو بخوره...اگه حالش بدتر شد با موبایلم تماس بگیر.
    برگشتم و از درب فاصله گرفتم...صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش صبر كن...با این اعصاب خراب كجا داری میری؟
    توجهی نكردم و سوئیچم رو به همراه گوشی موبایلم برداشتم و از خونه خارج شدم.
    دقایقی بی هدف رانندگی كردم و بعد ماشین رو جلوی پاركی متوقف كردم و پیاده شدم.
    شروع كردم به قدم زدن توی پارك و بعد روی یكی از نیمكتهای خالی نشستم.
    خدایا چرا مامان نمی خواست به شرایط من فكر كنه؟...چرا دائم من رو آدم پست و بی شرم خطاب میكرد؟...چرا اصلا" نخواست یك در صد هم به موقعیت من و زندگی من حق بده كه با وجود اون اتفاق اما در پی اون آرامش دارم میگیرم؟...سهیلا خودش مطمئنه عقدش میكنم...هم من سهیلا رو دوست دارم هم اون من رو...با اینكه هیچ عقد قانونی بین ما انجام نگرفته اما من و سهیلا با تمام وجود خودمون رو متعلق به هم میدونیم...درسته شروع خیلی بدی رو آغاز كرده بودم اما قصد سواستفاده از سهیلا رو نداشتم...سهیلا هم به این قضیه ایمان داره...من و سهیلا بعد از برگشتن مادرش اون صیغه ی عقد مسخره كه بینمون جاری هم بشه روابطمون همین خواهد بود...چرا مامان نخواست لحظه ایی هم به من و زجرها و كمبودهایی كه چندین سال گریبانگیرم بوده فكر كنه؟...من نه پستم نه بی شرف...منم یك انسانم یك مرد هستم مثل تمام مردهای دنیا...خدایا چرا باید مامان فقط به خاطر جاری نشدن چند كلمه و جمله ی عربی بین من و سهیلا در حالیكه هیچ سو نیتی هم در كار نیست اینطوری من رو بی شرم و پست بدونه؟...خدایا خسته شدم...چرا خوشیهای من اینقدر كوتاه و غصه هام باید اینقدر عمیق باشه؟...چرا؟
    یك ساعتی با افكاری خراب روی همون نیمكت نشسته بودم كه صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #197
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاهی به گوشی انداختم...فهمیدم از خونه تماس گرفتن...به محض اینكه جواب دادم فهمیدم حال مامان دوباره خراب شده و سهیلا میگفت به اورژانس زنگ زده و میخواست منم هر چه سریعتر خودم رو به خونه برسونم.
    با عجله از پارك خارج شدم و به سرعت سمت خونه حركت كردم.
    وقتی جلوی درب رسیدم و از ماشین پیاده شدم دیدم مامان رو دارن به داخل ماشین منتقل میكنن...
    سهیلا مانتو و روسری پوشیده بود و امید هم همراهش بود فهمیدم می خواد همراه مامان به بیمارستان بره كه با رسیدن من خیالش كمی راحت شد.
    از سهیلا خواستم به همراه امید در خونه بمونه و خودم با ماشین پشت سر ماشین اورژانس حركت كردم.
    قبل از حركت فهمیدم دكتر اورژانس قصد داره مامان رو به بیمارستان طرف قرار داد خودشون ببره اما وقتی جدیت من رو دید كه میخواستم مامان به بیمارستانی كه قبلا" در اونجا بوده و دكترش هم همونجاست منتقل بشه در ابتدا به شدت مخالفت كرد ولی وقتی مبلغ پول زیادی رو كه همه تراول بود كف دستش گذاشتم درست مثل این بود كه از ابتدا هیچ قانون و قرار دادی در كار نبوده و به سرعت قبول كرد تا مامان رو به همون بیمارستانی كه مد نظر من بود انتقال دهد!!!
    وقتی به بیمارستان مذكور رسیدیم تا كارهای مقدماتی و بستری مجدد مامان انجام بگیره و با تماس من دكتر معالجش خودش رو به بیمارستان برسونه و معاینات لازم انجام بشه ساعت نزدیك دو نیمه شب شده بود...!
    مامان سكته كرده بود!!!
    سریعا" اون رو به بخش مراقبتهای ویژه سی. سی. یو منتقل و با رسیدگی به موقع و حضور دكتر معالجش مامان رو از شرایط بحرانی خارج كردند...
    یك بار بیشتر در كنار مامان نرفتم چون میدونستم با دیدن و حضور من بیشتر عصبی میشه اما تا وقتی دكتر كاملا" خیالم رو راحت نكرد بیمارستان رو ترك نكردم.
    وقتی به خونه برگشتم خستگی و كلافگی واقعا" من رو به زانو درآورده بود!
    امید در اتاقش خواب بود.
    سهیلا همچنان بیدار و به انتظار من در هال نشسته بود.
    وقتی وارد هال شدم با نگرانی بلند شد و بلافاصله حال مامان رو پرسید.
    شرایط مامان رو برایش توضیح دادم...سپس به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و كمی آب خوردم.
    سهیلا با چهره ایی غمزده به دیوار آشپزخانه تكیه داده و به من نگاه میكرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #198
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لیوان آب رو روی كابینت گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم:تو رو خدا تو دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...سهیلا مامان از دست من عصبی شد...حقم داره...اتفاقی كه بین من و تو افتاده همه اش به خاطر بی اراده بودن من و مظلومیت تو بوده...اما ادامه ی رابطه كه از روی عشق و علاقه ام به تو بوده برای مامان هضمش سخت بود...چون معتقده قبل از هر كار دیگه ایی اول باید عقدت میكردم...من نمیدونم این چند جمله ایی كه اینها اینقدر روی اون تاكید دارن چی رو ثابت میكنه؟...پایبندی به اصول اخلاق رو؟...در اینكه من تو رو عقد میكنم هیچ شكی نیست ولی میخوام بدونم مگه مهشید عقد شده ی من نبوده؟...مگه زن رسمی من نبود؟...پس اینهمه فضاحت كه به بار آورد از كجا نشات میگرفت؟...چرا اصول و ضوابط اخلاقی برای اون بعد عقد معنی نداشته؟...نمی فهمم چرا مادر من به جای اینكه اینهمه عصبی بشه و اینجوری سر خودش بلا بیاره نخواست یه ذره به من و موقعیت من فكر كنه؟...به زندگی نكبتی من هم فكر كنه؟...به كمبودهایی كه چندین و چند سال باهاش دست و پنجه نرم كردم هم فكر كنه؟...چرا نخواست یه ذره به آرامشی كه من طی این دو سه روز با تمام وجودم حسش كردم هم فكر كنه؟...چرا؟!!!...حالا اینم از تو كه اینجوری غم داره از سر و صورتت میباره و به دیوار تكیه دادی...یكی این وسط به من بگه گناه من بدبخت چیه؟...چرا باید اینهمه مشكل و بدبختی و كمبود رو به دوش بكشم؟...به چه گناهی باید اینقدر تقاص پس بدهم؟...سهیلا به همون خدایی كه بالا سرم هست قسم كه در این دو سه شب گذشته اونقدر از وجودت در كنارم احساس آرامش كردم كه فكر میكردم همه ی بدبختیهام تموم شده...اما مثل اینكه هنوزم...
    سهیلا به طرفم اومد و با عشق و محبت دستانش رو در بین دو طرف صورتم گذاشت و گفت:سیاوش...غصه ی الان من از اینه كه تو ناراحتی...سیاوش به خدا بیشتر از قبل دوستت دارم...اینجوری حرف نزن...
    عشق و محبتی كه سهیلا نثارم میكرد تنها تسكین روح خسته ی من بود...سهیلا عشق و محبت رو به ذره ذره ی وجود خسته ی من منتقل میكرد و من با تمام وجودم عشق اون رو درك میكردم و لذت میبردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #199
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دو روز از بستری شدن مامان گذشت و در طی این دو روز بارها به ملاقات مامان رفتم اما نگاه سرد و عصبی مامان نسبت به من تغییر نكرده بود!...منم نمیخواستم با دادن توضیح و یا گفتن حرف اضافه ایی بار دیگه شرایطش رو بحرانی كنم بنابراین با سكوت دقایقی كه به ملاقاتش می رفتم سپری میشد.
    بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
    وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #200
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
    وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!
    دو ساعتی مشغول كارم شده بودم و رسیدگی به دارایی شركت و قرار دادهای پیشنهادی باعث شد برای ساعتی از همه ی وقایع اخیر دور باشم.
    سرم روی ورقه های مربوط به قوانین و ضوابط بود و داشتم برخی از بندهای اون رو نگاه میكردم كه درب اتاقم باز شد و منشی شركت در حالیكه امید در كنارش بود وارد اتاق شدند!!!

    از حضور امید در اون وقت روز توی شركت بی نهایت تعجب كردم!
    خودكاری كه دستم بود رو روی ورقه ها گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف امید كه چهره ایی اخم آلود و عصبی كودكانه اش در این چند روز به روی من لحظه ایی او را رها نكرده بود رفتم و رو به خانم افشار كردم و گفتم:امید با كی اومده؟!!!!
    خانم افشار نگاهی به امید كرد و بعد رو به من گفت:ولله نمیدونم...بدو بدو از پله ها اومد بالا چیزی هم به من نگفت...یعنی منم چیزی سوال نكردم...ولی اینطور كه معلومه كسی همراهش نیست شایدم احتمالا كسی كه آوردش هنوز بالا نیومده...
    از خانم افشار تشكر كردم و به سمت درب سالن رفتم و از همانجا نگاهی به پایین پله ها انداختم...كسی در پله ها نبود!!!
    دوباره به اتاقم برگشتم و از خانم افشار خواستم برای امید شیركاكائو بیاره.
    خانم افشار كه اتاق رو ترك كرد درب رو بستم و به سمت امید رفتم...میخواستم مثل همیشه بغلش بگیرم كه دیدم چند قدم به عقب رفت و بدون هیچ حرفی با اخمی در چهره روی یكی از مبلها نشست!
    رو به رویش نشستم و گفتم:امید جان با كی اومدی؟...با سهیلا جون؟
    امید سرش رو به علامت پاسخ منفی به بالا حركت داد و بعد پاهای كوچكش رو كه به زمین نمی رسید در هوا با حركات منظم به بازی گرفت و خم و راستشون كرد...
    منتظر شدم خودش بگه با كی به شركت اومده اما امید اصلا" به من نگاه نمیكرد!
    بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم به امید اینكه سهیلا هر كجا بوده حالا باید در سالن باشه اما كسی در سالن نبود به جز چند نفر از كاركنان شركت كه در پی كارهاشون از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودن!
    خانم افشار با لیوان شیركاكائو از اتاق ته سالن خارج شد.
    به طرفش رفتم و لیوان رو از توی سینی برداشتم و گفتم:كسی نیومد بالا؟
    او به اطراف سالن نگاهی انداخت و گفت:نه...فكر نمیكنم...كسی نیست...یعنی این بچه تنهایی اومده؟!!!
    - امكان نداره...مگه یه ذره راهه كه بتونه خودش بیاد!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 20 از 40 نخستنخست ... 1016171819202122232430 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/