با چشمهايي پر از اشك به صورت من خيره شده بود و با صدايي كه لبريز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش ميكنم...من نمي تونم...يعني ديگه دست خودم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:سهيلا...سعي نكن به من و زندگي من بيشتر از اين نزديك بشي...من يه مرد38ساله ام بايد...
- ميدونم...من همه چي رو ميدونم...مدتها قبل از اينكه بيام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چيز از زندگي شما رو برام گفته بود...نه يك بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت كرده بود...من قبل از اينكه شما رو ببينم همه چيز رو ميدونستم...شايد بيشتر از شما ندونم اما مطمئن باشيد كمتر هم نميدونم...اما از وقتي شخصا" شما رو ديدم...ديگه حال حال خودم نيست...تو رو خدا...خواهش ميكنم...اجازه بدين بازم بمونم...به مسعود توجه نكنيد...اصلا زندگي من به خودم مربوطه نه به مسعود...
ديدن اون صورت زيبا و گريان در اون فاصله ي نزديك به خودم باعث كلافگي من شده بود...
خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا......
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)