صفحه 6 از 40 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هيچ وقت از اين طرز تفكرات مسعود خوشم نمي اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسيله ايي براي تفريح و برطرف كردن اميال نفساني ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه ميدوني من اهل اين كثافتكاريها نيستم...از همه ي اينها گذشته به اميد قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
    مسعود از روي مبل بلند شد و براي لحظاتي به من نگاه كرد و با حالتي متفكر گفت:ببريشون پارك؟...مگه اميد چند نفره؟
    - اميد دوست داره خانم گماني هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببريمش بيرون.
    - پس بگو موضوع اينجورياس...ميبينم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادي نگو ميخواي بعد از ظهر آقا اميد رو به گردش ببري...جدي مامان راضي شد با اون ويلچري كه براش خريديم از خونه بياد بيرون؟!!!
    - آره...فكر ميكنم همه ي اينها رو در درجه اول بايد ممنون تو باشم كه خانم گماني رو بهم معرفي كردي.
    مسعود سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و در حاليكه دود غليظي رو به سقف مي فرستاد گفت:چه ربطي به سهيلا داره؟!!
    تمام مسائل و رفتاري كه در اين مدت كوتاه از خانم گماني توي خونه ديده بودم رو براي مسعود تعريف كردم...به غير از قسمتي كه مربوط به حس دروني و ناشناخته ام نسبت به خانم گماني بود!
    در تمام مدتي كه من صحبت ميكردم مسعود خيلي دقيق به حرفهاي من گوش ميكرد و در سكوت سيگارش رو ميكشيد...بعد كه حرفهاي من تموم شد سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و در حاليكه هنوز معلوم بود مسئله ايي ذهنش رو مشغول كرده ايستاد و لباسش رو كمي مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من ديگه بايد برم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - مسعود؟
    - هان؟
    - تو قرار بود سر فرصت براي من يه چيزهايي رو تعريف كني...
    مسعود لبخندي زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همين الان...ميخواستم بعد از ظهر كه با هم مي رفتيم فرحزاد همه چيز رو برات تعريف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگي افتادم...الانم بايد برم شركت...
    به سمت درب اتاق رفت ولي نرسيده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما ميام پارك...كدوم پارك ميخواي ببريشون حالا؟
    مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سري تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو ميرسونم اونجا...چه ساعتي اونجا هستي؟
    - فكر ميكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشين كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
    مسعود سري تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو ميرسونم اونجا...
    و بعد خداحافظي كرد و رفت!
    وقتي مسعود رفت كار زيادي نداشتم براي همين كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گماني افتاد.همه رو آوردم بيرون؛كپي شناسنامه...كپي مدرك تحصيلي...و چند برگه ي ديگه...
    وقتي به كپي شناسنامه نگاه ميكردم نميدونم چرا اما احساس كردم اين كپي با اصل تفاوت داره!!!...
    كمي دقيق تر به كپي نگاه كردم.
    حس ميكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
    اما اين غير ممكنه...مگه ميشه كسي بتونه توي شناسنامه ي خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپي بگيره؟!!!
    به كپي مدرك تحصيليش نگاه كردم...
    درست در همون دو نقطه ايي كه حس ميكردم در شناسنامه دست برده شده و سايه ايي مبهم در كپي اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصيلي هم سايه انداخته بود!!!
    خدايا اين ديگه چه جور شكي بود كه داشت به جونم ريشه مي انداخت؟!!!
    مهشيد با زندگي و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلي كه هيچ تاثيري در زندگي من هم نداره و مربوط به دختر جوان ديگه ايي ميشه دارم حساسيت نشون ميدهم!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست ميدهم؟!!...اينها مدارك كامل اون دختره...چرا بايد بيخودي حساس بشم و شك كنم...
    به قدري كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوي ميزم ريختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمي در اتاق راه رفتم...
    بعد از دقايقي به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود براي همين ترجيح دادم وسايلم رو جمع كنم و به خونه برم.
    وقتي رسيدم خونه اميد لباسش رو پوشيده بود وتوي حياط فوتبال بازي ميكرد و طبق معمول از ديدن من كلي ابراز خوشحالي كرد.
    لحظاتي بعد خانم گماني رو ديدم كه سعي داره دو لنگه ي درب هال رو باز كنه تا ويلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بياره بيرون و چون براي باز كردن دو لنگه ي درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حيني كه سلام و احوالپرسي با مامان كردم سعي داشتم دربها رو هم باز كنم...
    اميد هم در اين بين دائم ميان دست و پاي من و خانم گماني و دور ويلچر مي چرخيد و با خنده و صداي بلند با خانم گماني صحبت ميكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهاي اميد رو ميداد و در اين بين اميد دائم سهيلا جون؛سهيلا جون رو هم تكرار ميكرد...يعني براي گفتن هر جمله اش چندين بار هم كلمه ي سهيلا جون تكرار ميشد!
    وقتي دو لنگه ي درب هال رو باز كردم ديدم خانم گماني به سمت ويلچر رفت تا مامان رو از درب بيرون ببره كه من سريعتر سمت ويلچر رفتم و بي اراده گفتم:سهيلا بگذار خودم ويلچر رو ميبرم بيرون...
    و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهيلا توسط اميد من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
    اميد كه در حال جست و خيز در بين ما بود بي حركت سر جايش ايستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهيلا جون رو به اسمش صدا كردي و ديگه بهش نگفتي خانم گماني...
    دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سريع به خانم گماني نگاه كردم و گفتم:معذرت ميخوام...از بس اين بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سهيلا لبخند زيبايي به لبهايش نشست و صورت اميد رو كه حالا به اون تكيه داده بود و جلوي پايش ايستاده بود و به من نگاه ميكرد؛بوسيد و رو كرد به من و گفت:راحت باشيد آقاي مهندس...اصلا" نيازي به عذرخواهي نيست...اتفاقا" من خودمم اينطوري راحتترم...خانم صيفي من رو سهيلا صدا ميكنه٬اميدم همين طور...فقط شما بودين كه من رو به اسم صدا نميكردين...اتفاقا"من اسمم رو خيلي دوست دارم...خوشحال ميشم از اين به بعد اسمم رو صدا كنيد...البته اگر خودتون صلاح ميدونيد ولي اگه براتون سخته كه خوب هر طور مايليد...
    اميد سرش رو كج كرده بود و با لبخند شيطنت و شيريني به من نگاه ميكرد و گفت:بابا ديگه به سهيلا جون نگو خانم گماني...من از فاميلي سهيلا جون خوشم نمياد...باشه؟
    مامان خنديد و در حاليكه به صندلي تكيه داده بود و سهيلا حسابي اون رو روي صندلي مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهي به اميد كرد و گفت:ماشالله به اين زبوني كه تو داري بچه...
    سعي كردم حرفهاي اميد رو نشنيده بگيرم و ديگه بدون هيچ حرفي مامان رو از درب بيرون آوردم و بعد همگي سوار ماشين شديم.
    وقتي به پارك رسيديم از همان بدو ورود اميد شديد اصرار داشت كه هر كجا ميخواد بره سهيلا هم با اون بره و از اونجايي كه خانم گماني بيشتر خودش رو مسئول نگهداري و مراقبت مامان ميدونست همراهي كردن اميد برايش معضلي شده بود اما وقتي من گفتم كه خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با اميد باشه ديگه اميد دست بردار نبود و در نهايت سهيلا با او همراه شد.
    تقريبا20دقيقه ايي از ورودمون به پارك گذشته بود كه مسعود با من تماس گرفت و گفت كه به پارك اومده و وقتي من نشوني مكاني از پارك رو كه در اونجا روي نيمكت نشسته بودم و مامان هم به روي صندلي چرخدارش در كنارم بود بهش دادم خيلي سريع تونست ما رو پيدا كنه.
    مسعود وقتي مامان رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي كلي سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
    از اينكه مسعود اينقدر شاد و سرحال بود منهم لذت ميبردم اما هيچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگيم لذت ببرم...!براي همين هميشه از درون او و اخلاق و زندگيش رو تحسين ميكردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لحظاتي بعد وقتي سهيلا و اميد برگشتن متوجه شدم اميد اصرار داره كه با سهيلا سوار ماشينهاي برقي بشه و اين بار سهيلا واقعا"از اين بازي عاجز بود و دائم سعي داشت اميد رو راضي كنه كه بازي ديگه ايي رو انتخاب كنه...
    مسعود كه فهميد اميد اصرار به چه چيزي داره پيشنهاد كرد كه اميد با او سوار ماشين برقي بشه چرا كه ترسو بودن زنها و از جمله سهيلا رو عنوان كرد و شجاعت اميد رو به رخ كشيد و همين باعث شد اميد لبخند كودكانه و پيروزمندانه ايي رو به لب بياره و به همراه مسعود براي سوار شدن اون وسيله از ما دور شدند.
    مامان غرق تماشاي اميد بود...ميدونستم چقدر اميد رو دوست داره چرا كه تنها نوه ي مامان محسوب ميشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ي اميد بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به اميد ميشد خوند.
    خانم گماني در ابتدا براي نشستن روي نيمكت كمي مردد بود چرا كه با توجه به كوچكي نيمكت اگر مي نشست كاملا" كنار من قرار ميگرفت!...من كه پي به اين موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش كردم تا روي نيمكت بنشينه و خودم به بهانه ي خريدن سيب زميني سرخ كرده با پنير از اونها دور شدم.
    مسعود و اميد هنوز سوار وسيله ي مورد نظر اميد نشده بودن چون صف خريد بليط اون وسيله خيلي طولاني تر از وسايل بازي ديگه بود براي همين به اونها نزديك شدم و دو ظرف سيب زميني هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبي زميني ديگه به طرف مامان و سهيلا رفتم.
    ظرفي رو به مامان دادم كه تشكر كرد و مشغول خوردن شد.
    براي لحظه ايي فراموش كردم كه نيمكت كوچك است و شايد سهيلا از نشستن من در كنار خودش معذب بشه براي همين وقتي نشستم و ظرف سيب زميني رو بهش دادم تازه ياد اين موضوع افتادم...خواستم بلند بشم كه سهيلا گفت:آقاي مهندس ميشه چيزي بگم؟
    نگاهش كردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حاليكه به نيمكت تكيه ميدادم گفتم:بفرماييد...
    - اميد رو تا حالا پيش يك روانشناس كودك بردين؟
    از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
    پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
    پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
    وقتي ديد من حرفي نميزنم گفت:ببينيد آقاي مهندس...اميد بچه ي نازنينيه...اما اگه شما به كمبودهاي عاطفي كه در اون به وجود اومده توجه نكنيد ممكنه عواقب بدي در آينده به انتظارش باشه...
    نگاهم رو از خانم گماني گرفتم و به چراغهاي رنگي روشن در پارك چشم دوختم.
    سهيلا حرف از كمبود عاطفي زده بود...كمبودي كه حتي در وجود من هم بي نهايت وجود داشت...كمبود عاطفي و عشقي كه هميشه در قلبم احساس كرده بودم...كمبودهايي كه با وجود دنياي محبتي كه من سعي داشتم در زندگي خودم به وجود بيارم اما مهشيد هميشه از زندگيمون دريغ كرده بود!
    نفهميدم چرا اما بي اراده اين جملات رو با صدايي آروم بيان كردم:فقط اميد نيست كه كمبود عاطفي داره...اي كاش كسي بود تا من هم حرف ميزدم و بشنوه تا ببينه من كه پدر اميد هستم دنيايي از اين كمبودم...اميد رو ميشه با كمي توجه خلاء زندگيش رو آنچنان پر كرد كه بعدها اصلا چيزي از اين كمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چي؟...تمام زندگيم و هستيم فنا شد...در اقيانوسي از حسرت و دلمردگي مدت10سال دست و پا زدم...اي كاش فقط يك نفر...فقط يك نفر هم در اين دنيا بود نه اينكه بخواد خلاءعاطفي من رو پر كنه...نه اصلا"اين رو نميخوام...بلكه كاش فقط يك نفر بود تا من از خودم ميگفتم...از غصه هاي درونم...از زجري كه كشيدم...اي كاش فقط يك جفت گوش شنوا بود تا حرفهاي من رو بشنوه...به نقطه ايي رسيدم كه حس ميكنم دارم خفه ميشم...دارم منفجر ميشم...خدايا...مهشيد تو با زندگي من چه كردي...
    بعد از گفتن اين جملات بي اراده صورتم از اشك خيس شده بود!..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خودم هم نفهميدم چرا اين حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه هاي دلم همون لحظه ميخواستن از قلبم بيرون بريزن...
    براي لحظه اي متوجه شدم سهيلا از روي نيمكت بلند شد و جلوي من ايستاد و حتي خيلي هم نزديك اومد و بعد با صدايي آروم كه التماس در اون كاملا"مشهود بود گفت:آقاي مهندس؟!!!...تو رو خدا اشكهاتون رو پاك كنيد...اميد هنوز سوار اون ماشينها نشده...ميترسم متوجه بشه شما چه حالي دارين...عجب اشتباهي كردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...
    از روي نيمكت بلند شد و سريع برگشتم به طرف نرده هاي كنار چمن و در حاليكه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازي كه اميد و مسعود در اون ايستاده بودند كردم.
    تمام خاطرات تلخ و گزنده ايي كه از مهشيد داشتم مثل فيلم توي ذهنم در حال تكرار بود و هر چه سعي ميكردم افكارم رو روي موضوع ديگه اي متمركز كنم موفق نميشدم...
    نگاهي سريع به مامان انداختم كه با اشاره سري تكون داد و گفت:گريه كن مادر...ميدونم چي توي قلبت ميگذره...الهي من بميرم...
    صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهايي كه زير نور زرد رنگ محيط پارك تا حدودي زيبايي خدادادي خودشون رو از دست داده بودن نگاه كردم...
    صدايي از گلوم خارج نميشد...هنوز اشك مي ريختم و با دستم ميله ي نرده ها رو فشار ميدادم...
    براي لحظاتي احساس كردم سهيلا كنارم ايستاده...
    به آرومي دستي به بازوي من كشيد و گفت:آقاي مهندس...تو رو خدا بس كنيد...خواهش ميكنم...اينجا جاش نيست...ولي قول ميدم با تمام وجودم توي فرصت مناسب شنونده ايي بشم كه شما دنبالش هستين...به تمام حرفهاتون گوش ميكنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممكنه اميد متوجه بشه...خواهش ميكنم...
    و بعد دستش رو از بازوي من جدا كرد و دستمالي از كيفش بيرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره كمي از اين محيط دور بشي...كمي قدم بزنيد...خواهش ميكنم...فقط يك كم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداي اميد رو شنيدم كه از اون فاصله با فرياد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داريم ميريم داخل پيست...برگرد ما رو ببين...
    با دستمالي كه خانم گماني به من داده بود سريع صورتم رو پاك كردم و برگشتم به سمت صداي اميد و براش دست تكون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ايي گرفته به من نگاه ميكنه و بعد هر دو داخل پيست شدند.
    از خانم گماني عذرخواهي كردم و اون در حاليكه باز هم اون لبخند زيبا رو در چهره ي مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهي ميكنيد؟...من بايد عذرخواهي كنم كه با حرفم اينجوري باعث نارحتي شما شدم...
    - نه...شما حق دارين...اميد خلاءهاي عاطفي زيادي داره...اونم از ناحيه ي مادرشه...اما فكر نميكنم نيازي به دكتر روانشناس داشته باشه...
    - بله...شايدم حق با شما باشه و من اشتباه ميكنم...اما اميدوارم حرف ديگه ي من رو جدي بگيريد...اونم اينكه...هر وقت حس كردين مي تونين حرفهاي نگفته ي خودتون رو به من بگيد مطمئن باشيد با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش كنم...من براي شما احترام زيادي قائلم...خيلي زياد...
    صداقت رو در صداش حس ميكردم اما متوجه شدم توانايي نگاه كردن بيش از اين رو بهش ندارم...توي چشمهاش وقتي بهم نگاه ميكرد حالت خاصي رو ميديدم كه دوست نداشتم اين نگاه تداوم داشته باشه!
    بعد از اينكه سكوت من رو ديد برگشت به سمت مامان و روي نيمكت نشست.
    دقايقي بعد كه مسعود و اميد از پيست خارج شدند ديگه زماني باقي نمونده بود و بايد برميگشتيم منزل...
    اميد خيلي از تفريح اون شب راضي بود و تا حد زيادي هم خسته شده بود چرا كه داخل ماشين كه نشست تا برسيم به منزل خوابش رفت.
    جلوي درب منزل كه رسيديم ماشين آژانس منتظر خانم گماني بود و او هم بعد از اينكه من مامان رو به داخل منزل آوردم و كارهاي مربوط به مامان رو سريع انجام داد با همون ماشين به منزلشون برگشت.
    مسعود؛اميد رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روي تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پيش من كه در آشپزخانه بودم.
    حرفي نزد...! حتي برخلاف هميشه كه ميديد توي خودم هستم هم اون شب پيش من نموند...فقط براي لحظاتي كوتاه ايستاد و نگاهم كرد و بعد كتش رو از روي صندلي برداشت و زيرلبي خداحافظي كرد و رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ميتونستم حدس بزنم كه شايد رفتارم در اون شب باعث كسالت مسعود هم شده و چون ميدونه خاطرات گذشته چقدر روي اعصاب من اثر بدي گذاشتن ديگه سوالي براي پرسش نميديد و ترجيح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...
    دو ساعتي توي آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم ميخواست شرايطي برام پيش مي اومد و فارغ از هر فكر و خيال و مسئوليتي مدتي از همه چيز و همه كس دور ميشدم...
    با خستگي زياد از روي صندلي بلند شدم و سري به مامان و اميد زدم.
    مامان هنوز بيدار بود ولي اميد خواب بود...با چهره هايي كه پر از آرامش بودن...همين كه ميدديم اونها تا حدودي آرامش گمشده ي خودشون رو دارن به دست ميارن برام تسلي بزرگي بود.
    وقتي به اتاقم وارد شدم ترجيح دادم قبل از خواب دوش بگيرم...ميخواستم دقايقي طولاني زير دوش آب سرد بمونم بلكه اعصابم كمي آرامش بگيره كه صداي زنگ موبايلم رو شنيدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن كنم و از حمام بيام بيرون...وقتي به گوشيم نگاه كردم شماره ناشناسي روي اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گماني پشت خطه!
    ساعت از11گذشته بود...براي همين بعد از سلام با تعجب پرسيدم:چي باعث شده اين وقت شب تماس بگيريد؟!!...مشكلي پيش اومده؟
    - نه...ببخشيد...ميدونم دير وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودين...
    - نه هنوز نخوابيدم...بفرمايين...
    سكوت كرده بود و من صداي نفسش رو به راحتي پاي تلفن مي شنيدم؛روي تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشي...
    - شما خيلي راحت متوجه احساس اطرافيانتون ميشين...اما آقاي مهندس...من...من...
    حالا اين من بودم كه سكوت كرده بودم...مي فهميدم كه شنيدن صداي سهيلا هم براي من نوعي آرامش به همراه داره كه هيچ وقت اين حس رو در خودم با فرد ديگري متوجه نشده بودم!
    ادامه داد:به خدا نميخواستم شما رو به اون حال ببينم...اصلا"فكرشم نميكردم صحبت من در رابطه با اميد كار رو به اونجا بكشونه...از وقتي اومدم خونه دائم به خودم بد وبيراه ميگم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سرم رو به بالاي تخت تكيه دادم...دلم مي خواست ساكت باشم و ساعتها اون صدا رو كنار گوشم داشته باشم...دوباره صداش رو شنيدم كه گفت:الانم نميدونم...يعني نميفهمم چطوري به خودم اجازه دادم اين وقت شب مزاحمتون بشم...ولي اين رو مطمئنم كه از وقتي با اون حال ديدمتون تا همين الان حال خوشي ندارم...آقاي مهندس؟
    - بله؟
    - به خدا من...آدمي نيستم كه رفتار و حركات كسي تاثيري روش داشته باشه...ولي نميدونم چرا امشب اينقدر از خودم بدم اومده...تا حالا توي زندگيم كاري نكرده بودم اشك كسي سرازير بشه...اونم يك مرد..مردي مثل شما...مدت زيادي نيست كه شما رو شناختم...ميشه گفت اصلا" مدتي نيست ولي...نميدونم...به خدا خودمم نميفهمم چه مرگم شده!!!
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:نگران نباشيد...من خوبم...
    - اصلا" بهتون نمياد دروغ بگين...
    از لحن صداش متوجه شدم داره گريه ميكنه!!!
    دوباره همون شور و التهاب دروني در من بيدار شد...داغ داغ شدم...
    - آقاي مهندس؟...به خدا من دختري نيستم كه تظاهر كنم...ولي واقعا" امشب نگرانتونم...چرا...چرا مردي با شرايط شما بايد امشب يكدفعه اون حال رو توي پارك پيدا كنه...
    - سهيلا...من اگه هر مشكلي هم دارم مربوط به زندگي گذشته ي منه...خاطراتم آزارم ميده...الانم اصلا"دليلي نميبينم كه تو گريه كني...
    نميدونم چطور اما اين جملات رو به قدري راحت و با لحني خودموني گفته بودم كه انگار سالهاست اين دختر به من نزديك بوده!
    - كاش امشب ميتونستم خونه پيش شما و اميد و خانم صيفي بمونم...كاش اونقدر باورم داشتين كه متوجه ميشدين واقعا"از اينكه امشب باعث ناراحتي شما شدم چقدر از دست خودم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 40 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/