صفحه 7 از 15 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 144

موضوع: سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

  1. #61
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در این وقت یک کاهن از کاهنان معبد آمون که سر را تراشیده بر سر روغن معطر زده بود در مذاکرات شرکت کرد و با صدای بلند گفت: من راجع به مد لباس زنها چیزی نمی‌گویم برای اینکه خدای آمون راجع بمد لباس دستوری نداده ولی آنچه سبب می‌شود که همه چیز از بین برود قدغن مسافرت کشتی‌ها از طرف فرعون بسوی مناطق درو دست مشرق است. زیرا اگر این کشتی‌ها نروند نمی‌توانند بخور بیاورند و اگر بخور نیاورند خدای ما آمون هنگامی که برایش قربانی می‌کنیم از بوی خوش محروم خواهد شد در صورتیکه آمون بوی خوش را بسیار دوست میدارد. و این دشمنی که با آمون شده بزرگترین بدبختی ملت مصر است و از روزی که اهرام ساخته شده کسی بخاطر ندارد که ملت مصر اینطور بدبخت شده باشد و من یقین دارم که بعد از این هر مصری که یکی از پیروان خدای جدید فرعون را ببیند و مشاهد کند که علامت خدای مزبور را که یک صلیب است روی لباس نقش کرده آب دهان بصورت وی خواهد انداخت و اگر در بین شما کسی یافت شود که امشب برود و احتیاجات خود را در معبد خدای جدید رفع نماید من باو چند پیاله دم تمساح خواهم نوشانید و این کار اشکال ندارد زیرا معبد این خدای ملعون موسوم به آتون دیوار ندارد و اگر شخصی نزدیک باشد می‌تواند به سهولت از مستحفظین بگریزد و من خود میتوانم این کار را بکنم ولی بمناسبت این که کاهن معبد آمون هستم اگر مرا ببینند خوب نیست و باعث تحقیر آمون میشود.
    در این وقت مردی که اثر آبله بر صورت داشت از یک طرف میخانه برخاست و بکاهن نزدیک گردید و قدری آهسته با وی صحبت کرد و کاهن او را کنار خود نشانید و بوی دم تمساح نوشانید و مرد بعد از این که از حرارت نوشابه مزبور سرگرم شد با صدای بلند خطاب به کاهن گفت: من حاضرم که بروم و این کار را که گفتی بکنم برای اینکه من به آمون عقیده دارم و محال است که بتوانم قبول کنم که خدای دیگر جای آمون را بگیرد. زیرا از روزی که من متولد شده‌ام آمون را می پرستم.
    کاهن گفت اگر تو امشب بروی و احتیاجات خود را در محراب معبد آتون رفع کنی من تو را آمرزیده خواهم کرد و حتی اگر جنازه تو مومیائی نشود باز بعد از مرگ به سرزمین سعادت بخش مغرب خواهی رسید زیرا هر کس برای آمون بمیرد ولو مثل ملاحان در دریا غرق شود به سرزمین مغرب خواهد رسید.
    آنوقت کاهن از فرط مستی خطاب به کسانی که در میخانه بودند گفت اگر شما در راه آمون مرتکب قتل شوید و سرقت کنید و خانه‌ها را بسوزانید و هر عمل زشت دیگر نمایید من شما را خواهم بخشید و حتی اگر فرعون را بقتل برسانید شما را عفو میکنم.
    وقتی صحبت کاهن باینجا رسید میفروش یعنی شاگرد کاپتا که میخانه را اداره میکرد به کاهن نزدیک گردید و یک ضربت چوب بر فرق او زد بطوری که کاهن بر زمین افتاد و میفروش گفت این را هم من برای آمون میکنم زیرا میدانم که آمون گفته که هیچکس نباید پسر او فرعون را بقتل برساند.
    همه مشتریها حرف میفروش را تصدیق کردند ولی چون از پا در آوردن یک کاهن ممکن بود بعواقب وخیم منتهی شود من و کاپتا مثل سایر مشتریها ترجیح دادیم که از میخانه خارج شویم.
    مریت برای بدرقه من براه افتاد و وقتی براهروی تاریک میخانه رسیدیم من دست را روی دست او نهادم و گفتم از چشم‌های تو پیداست که تو نیز مثل من تنها هستی و برادر نداری و من میل دارم که روزی تو را با لباس مد جدید ببینم و یقین دارم که تو در این لباس زیبا خواهی شد زیرا شکم تو کوچک و صاف میباشد و بر آمده نیست.
    مریت دست مرا که روی دستش نهاده شده بود عقب نزد و گفت ممکن است روزی من این لباس را بپوشم و از تو که پزشک هستی درخواست کنم که راجع به برخی از اعضای بدن من اظهار نظر نمائی و بگوئی که آیا زیباتر از اعضای متشابه که در حرفه طبی خود دیده‌ای هست یا نه؟
    ***
    اکنون سرگذشت من بجائی رسیده که باید چیزهائی بگوئیم که وقتی دو چشم من آنها را دید از شدت نفرت میلرزیدم ولی وسیله‌ای برای جلوگیری از وقوع حوادث نداشتم.
    باید چیزهائی بگویم که تو ای کسی که این کتاب را بعد از مرگ من میخوانی آنها را باور خواهی کرد زیرا پیش‌بینی میکنم که از این حوادث در زمان تو هم اتفاق میافتد چون در آغاز این کتاب گفتم در جهان همه چیز تغییر خواهد کرد غیر از حماقت نوع بشر و تا دنیا باقی است از حماقت مردم استفاده خواهند نمود.
    در وسط تابستان هورم‌هب فرمانده قشون مصر از سرزمین کوش واقع در جنوب مصر مراجعت کرد.
    چلچله‌ها بر اثر گرمای هوا پرواز نمیکردند و صدای آنها بگوش نمیرسید و در برکه‌ها آب متعفن می‌شد و مردم هنگام روز از خانه‌ها بیرون نمیآمدند مگر آنها که مجبور بودند در اسکله طبس بکار مشغول شوند یا در صحرا زراعت کنند.
    ولی باغ اغنیاء پیوسته خنک و پر از گل بود و همواره در جدول‌های باغ آب جریان داشت.
    در آن تابستان فرعون بر خلاف سنوات قبل از کاخ خود در طبس خارج نشد تا این که به مصر سفلی برود و از هوای خنک آنجا استفاده نماید و چون فرعون به ییلاق نرفت همه دانستند که وقایعی بزرگ اتفاق خواهد افتاد.
    یک روز مردم مطلع شدند که هورم‌هب آمده است و از منازل خارج شدند که سربازهای فرعون را مشاهده نمایند.
    آنها دیدند که از تمام جاده‌هائی که از جنوب منتهی به طبس میشد سربازهای سیاهپوست غبارآلود با سر نیزه‌های مسین که بر نیزه‌های بلند میدرخشید وارد شهر گردیدند.
    سیاهپوستان که چشمها و دندانهای سفید داشتند با حیرت اطراف را می‌نگریستند و معلوم بود که از مشاهده شهری بعظمت و زیبائی طبس تعجب می‌کردند.
    در همان موقع که سربازهای سیاه پوست وارد طبس شدند کشتی‌های جنگی فرعون به اسکله رسیدند و از کشتی‌ها ارابه‌های جنگی و اسب به خشکی منتقل گردید و مردم دیدند که رانندگان ارابه‌ها و کسانیکه عهده‌دار تیمار اسبها هستند نیز سیاه یا از سکنه سرزمین شردن میباشند. (شردن بر وزن گردن منطقه‌ای بود که امروز بنام کشور لیبی خوانده میشود – مترجم).
    و باید بگویم که در آغاز در مصر الاغ را بارابه‌های جنگی می‌بستند و اسب بستن بارابه جنگی رسمی است که از شردن وارد مصر شد و آنگاه سیاهپوستان نیز مثل سکنه شردن تیمار اسبها را بر عهده گرفتند.
    وقتی سربازهای سیاه پوستان وارد شهر شدند هنگام شب در چهار راه‌ها آتش نگهبانی افروختند و راه شط را از شمال و جنوب مسدود کردند بطوریکه هیچ کس بدون اجازه فرمانده ارتش مصر نمی‌توانست از راه نیل برای رفتن به شمال یا جنوب استفاده کند.
    در همان روز که سربازان سیاه پوست وارد طبس شدند مردم طوری مضطرب گردیدند که کار در کارگاه‌ها و آسیابها و دکانها و اسکله تعطیل گردید و کسبه شهر طبس آنچه را که همواره مقابل دکانها میگذاشتند تا توجه مشتری را جلب نمایند بداخل دکان میردند و درب دکانها را بستند و بوسیله تیر و تسمه‌های مسین درها را محکم نمودند و میفروشان و صاحبان منازل عمومی یک عده مردان زورمند و بی‌تربیت را استخدام کردند که اگر حوادث ناگوار اتفاق افتاد مانع از این شوند که میفروشی و خانه عمومی مورد حمله قرار بگیرد.
    مردم که در طبس فقط در مواقع فوق‌العاده برای رفتن به معبد لباس سفید می‌پوشند جامه‌های سفید در بر نمودند و بطرف معبد آمون که در واقع یک شهر است براه افتادند و برای ذکر وسعت معبد آمون همین بس که مدرسه دارالحیات یکی از موسسات معبد آمون بود.
    همانروز که سربازان سیاه‌پوست وارد طبس شدند و کار تعطیل گردید شهرت پیچید که شب قبل محراب معبد آتون که رقیب معبد آمون بود ملوث گردیده و یک سگ مرده را بمحراب انداخته‌اند و سر نگهبان معبد را گوش تا گوش بریدند و مردم از شنیدن این خبر بظاهر ابراز تاسف کردند ولی در باطن همه خوشوقت بودند زیرا کسی نسبت بخدای جدید که حرف‌های عجیب میزد محبت نداشت و باز همان روز کاپتا بمن گفت ارباب من وسائل و ادوات طبی خود را در دسترس بگذار برای اینکه من پیش‌بینی میکنم که از فردا یا پس فردا باید طوری کار کنی که برای غذا خوردن هم فرصت نخواهی داشت.
    آن روز که سیاه‌پوستان وارد شدند چون شنیدم که هورم‌هب وارد گردیده رفتم که او را ببینم. ولی معلوم شد که هورم‌هب بعد از همه یعنی روز بعد وارد خواهد شد.
    آن شب سربازهای سیاه‌پوست در طبس بودند بدون اینکه فرمانده ارتش حضور داشته باشد و سیاهپوستان چند دکان را مورد تاراج قرار دادند و به چند خانه عمومی حمله‌ور شدند ولی نگهبانان ارتش که سفیدپوست و مصری بودند آنها را در انظار مردم بچوب بستند اما این مجازات جبران زیان صاحبان کالا و خشم صاحبان منازل عمومی را نکرد.
    روز بعد هنگام عصر هورم‌هب با یک کشتی جنگی وارد طبس شد و من با شتاب خود را به اسکله رسانیدم که او را ببینم تصور نمیکردم که بسهولت نائل بملاقات او بشوم ولی بمحض اینکه بوی اطلاع دادند که سینوهه برای دیدار تو آمده امر کرد که مرا بکشتی ببرند.
    تا آنموقع من درون یک کتشی جنگی مصری را ندیده بودم ولی وقتی وارد کشتی شدم دیدم که بین یک کشتی جنگی و یک سفینه بازرگانی خیلی تفاوت وجود ندارد جز اینکه کشتی جنگی دارای وسائلی برای انداختن آتش است و بادبانهای آن رنگارنگ و قشنگ میباشد و جلو و عقب کشتی را بطرز زیبا تزیین کرده‌اند.
    وقتی هورم‌هب را دیدم مشاهده کردم که عضلات بازوی او برجسته‌تر شده و سینه‌های فرمانده کل قشون طوری برآمدگی داشت که گوئی سینه‌های یکزن است.
    هورم‌هب شلاقی در دست داشت که دسته آن زر بود و یک طوق زرین روی سینه‌اش دیده میشد و من وقتی مقابل او رسیدم دو دست را روی زانوها نهادم و رکوع کردم. و هورم‌هب خندید و گفت ای سینوهه ابن‌الحمار موقعی خوب نزد من آمدی ولی چون خیلي بزرگ شده بود مرا نبوسید و من هم جرئت نمیکردم که او را ببوسم.
    کنار هورم‌هب مردی فربه و کوتاه دیده میشد که از گرما عرق میریخت و من میدانستم او کیست و یکمرتبه با حیرت دیدم که هورم‌هب شلاق خود را که علامت فرماندهی میباشد بوی داد و طوق زرین را از گردن خارج کرد و بطرف او دراز نمود و گفت این طوق را بگردن بیاویز و از امروز فرماندهی قشون مصر را بعهده بگير تا اينكه خون ملت مصر بوسيله دست‌هاي كثيف تو ريخته شود نه بوسيله دست‌هاي من.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #62
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ولی من نزد او مستثنی بودم و هرگز بمن پرخاش نمیکرد و کلمات موهن بر زبان نمیآورد.
    وقتی شلاق و طوق را به آنمرد فربه و کوتاه قد داد رو بطرف من کرد و گفت سینوهه از آنجهت گفتم که موقعی خوب آمدی که من حاضرم بخانه تو بیایم زیرا از این میزان ببعد فرمانده قشون مصر نیستم. (میزان که امرزو ما آن را ترازو میدانیم در مصر قدیم نام ساعت آبی بوده و همانطور که ما میگوئیم از این ساعت ببعد مصریها میگفتند از این میزان ببعد – مترجم).
    و اگر در خانه تو حصیری یافت شود میل دارم که روی آن بخوابم و رفع خستگی کنم و بیش از این با دیوانگان هم صحبت نباشم.
    آنگاه دست خود را روی شانه مرد فربه و کوتاه گذاشت و اظهار کرد سینوهه این مرد را بدقت نگاه کن و او را بشناس زیرا اینمرد کسی است که از این میزان ببعد سرنوشت طبس بلکه مصر را در دست دارد زیرا وی فرمانده جدید قشون مصر میباشد و فرعون او را جانشین من کرد زیرا من بفرعون گفتم دیوانه است ولی اگر تو خوب این مرد را بنگری می‌فهمی که فرعون باز محتاج من خواهد شد.
    فرمانده جدید ارتش که عرق میریخت گفت هورم‌هب نسبت بمن خشمگین مباش زیرا تو میدانی که من نمیخواستم جای تو را بگیرم زیرا من مرد جنگ نیستم و فکر میکنم که سکوت باغ من و بازی کردن با گربه‌هائی که در آن باغ دارم از شنیدن غوغای میدان جنگ بهتر است لیکن بعد از اینکه فرعون مرا فرمانده جدید قشون کرد نمیتوانستم اراده وی را محترم نشمارم ویژه آن که گفت نه جنگ در خواهد گرفت و نه خون بر زمین ریخته خواهد شد بلکه آمون بخودی خود سرنگون خواهد گردید و از بین خواهد رفت.
    هورم‌هب گفت یکی از عیوب بزرگ فرعون این است که وقتی آرزوئی می‌کند در عالم پندار می‌بیند که آرزوی او تحقق یافته و آنوقت تصور مینماید که آنچه فکر میکرده براستی بصورت عمل در آمده است.
    در مورد آمون هم این اشتباه را کرده و تصور مینماید که بدون خون‌ریزی می‌توان خدای آمون را سرنگون کرد و خدای آتون را بجای او گذاشت و چون میداند که تو گربه‌ها را دوست داری و از جنگ متنفر هستی ماموریت از بین بردن خدای آمون را بتو وادار کرده است ولی من بتو میگویم که بدون خون‌ریزی این کار شدنی نیست و تو باید عده‌ای کثیر را بقتل برسانی تا اینکه موفق شوی خدای آمون را سرنگون نمائی لیکن خونهائی که ریخته میشود چون از تو نیست زیان نخواهی دید.
    پس از این گفته هورم‌هب طوری کف دست را به پشت آنمرد زد که وی خم گردید و آنگاه بمن گفت که باتفاق از کشتی برویم.
    وقتی که میخواستیم از کشتی خارج شویم سربازانیکه آنجا نشسته بودند برخاستند و نیزه را بکنار کردند و به هورم‌هب سلام دادند و او خطاب به سربازان بانگ زد: من از شما خداحافظی میکنم ولی میدانم که روزی نزد شما مراجعت خواهم کرد و تا روزی که نیامده‌ام از اینمرد که فرمانده جدید شماست اطاعت کنید و انضباط را رعایت نمائید وگرنه بعد از مراجعت آنقدر چوب و شلاق بر پشت شما خواهم نواخت که گوشت بدن شما شرحه شرحه جدا شود.
    سربازها خندیدند و هورم‌هب گفت من اثاث خود را از کشتی خارج نمی‌کنم چون میدانم که در این جا بهتر محفوظ می‌ماند و سپس دست را حلقه گردن من کرد و اظهار نمود سینوهه امشب من میل دارم خود را مشغول کنم.
    گفتم در این شهر میخانه‌ای هست موسوم به دم تمساح و دارای یک نوع نوشیدنی معطر میباشد که در هیچ جا حتی در بابل و کرت نظیر آن یافت نمی‌شود ولی قوی است و باید در صرف آن امساک کرد و آیا میل داری که بآنجا برویم و تو از این آشامیدنی بنوشی؟
    هورم‌هب گفت آری میل دارم باین میخانه برویم گفتم در اینصورت دستور بده که یک دسته سرباز برای حفاظت تو و جلوگیری از بی‌نظمی باین میخانه بروند.
    با اینکه هورم‌هب دیگر فرمانده ارتش نبود طوری برای فرمانده جدید امر صادر کرد که گوئی آنمرد هنوز زیر دست وی خدمت میکند و باو گفت یک عده از سربازان قابل اعتماد را بمیخانه دم تمساح بفرست تا اینکه امروز و روزهای دیگر مواظب آن میخانه باشند و نگذارند که در آنجا بی‌نظمی بوجود بیاید.
    من از صدور این دستور راضی شدم زیرا حدس میزدم که اگر وقایع ناگوار اتفاق بیفتند میخانه دم تمساح یکی از نقاطی است که قبل از جاهای دیگر مورد حمله رجاله قرار خواهد گرفت برای اینکه همه میدانستند که در عقب میخانه مزبور اطاقهائی وجود دارد که مرکز معاملات کسانی که به قبور اموات دستبرد میزنند یا زر و سیم مسروقه را بین خود تقسیم مینمایند.
    این اسرار را بعضی از مردم میدانستند و لذا در صورت بروز حوادث ناگوار بمیخانه مزبور حمله میکردند و ضرری فاحش به کاپتا وارد میآمد.
    ولی بعد از این که هورم‌هب دستور داد که یک دسته سرباز مستحفظ آن میخانه باشند این خطر از بین میرفت.
    من راهنمائی هورم‌هب را بر عهده گرفتم و او را به دم تمساح بردم و در یکی از اطاقهای خصوصی نشانیدم و مریت برای او آشامیدنی مخصوص را آورد و هورم‌هب با یک جرعه آن را سر کشید و سرفه کرد ولی بعد از چند لحظه خواست که یک پیمانه دیگر از آن نوشیدنی را برایش بیاورند.
    مریت بار دیگر یک پیمانه از آشامیدنی مزبور را برای هورم‌هب آورد و وی نوشید و بمن گفت این زن زیبا است و آیا با تو دوستی دارد؟ گفتم دوستی من با این زن دوستی عادی است و دارای جنبه خصوصی نمیباشد.
    من منتظر بودم که هورم‌هب دست خود را روی دست مریت بگذارد ولی او با ادب زن را مرخص کرد و بعد از این که وی رفت بمن گفت سینوهه فردا روزی است که در طبس خون جاری خواهد شد برای اینکه فرعون تصمیم گرفته که خدای خود را جانشین آمون کند و من چون فرعون را دوست میدارم از این اقدام وی جلوگیری نمیکردم زیرا میدانم که اگر ممانعت مینمودم فرعون طوری افسرده میشد که ممکن بود از غصه بمیرد و تو میدانی که من کسی هستم که در بیابان هنگامیکه فرعون ولیعهد بود با حضور تو او را بوسیله لباس خود پوشانیدم که سرما نخورد و از همان موقع محبت اینمرد در روح من جا گرفت.
    ولی چون میدانم که اقدام فرعون برای تغییر خدا سبب خونریزی میشود از فرماندهی ارتش مصر کناره‌گیری کردم که مسئول ریختن خون مردم نباشم زیرا میدانم که اگر من این مسئولیت را برگردن میگرفتم در آینده نزد ملت مصر منفور میشدم.
    سینوهه از وقتی که من و تو در سوریه از هم جدا شدیم آب بسیار از بستر رود نیل گذشته و بدفعات این رود طغیان کرده سواحل را زیر رسوب مدفون نموده است و همینطور در این کشور هم حوادث زیاد اتفاق افتاد.
    از جمله بر حسب دستور فرعون به جنوب کشور مسافرت کردم تا اینکه تمام ساخلوهای نظامی را منحل کنم و سربازان سیاهپوست را به طبس بیاورم و اکنون در هیچیک از شهرهای جنوب مصر سرباز وجود ندارد و سرباز خانه‌ها خالی است.
    این عمل در سوریه هم تکرار میشود و بدون شک سوریه خواهد شورید و آنوقت شاید فرعون متوجه جنون خود گردد و بداند که کشور را بدون سرباز نمیتوان نگاه داشت.
    از وقتیکه فرعون در صدد بر آمده که طبق گفته خدای خود عمل کند دیگر از معادن مصر چیزهای قابل ملاحظه بیرون نمیآید برای اینکه میگوید که غلامان را آزار نکنید و آنهائی که تنبل هستند و در معدن کار نمیکنند به شلاق نبندید. من با اینکه سربازم کاری بخدایان ندارم برای خدای جدید فرعون نگرانی دارم زیرا میبینم که این خدا قصد دارد که بوسیله خونریزی جای خدای سابق را بگیرد و من از کارهای خدایان سر در نمی‌آورم ولی این را میفهمم که خدا برای این بوجود آمده که مردم را سعادتمند کند نه اینکه خون آنها را بریزد و از نظر سیاسی من با اقدام فرعون موافق هستم ولی نه با اینصورت که وی می خواهد خدای آمون را سرنگون نماید.
    فایده سیاسی اقدام فرعون این است که خدای آمون نظر باینکه مدتی طولانی در مصر خدائی میکرد خیلی فربه شده و دارای مزارع و تاکستانها و گله‌ها و آسیاب‌های زیاد گردیده و وقتی فرعون این خدا را سرنگون کرد تمام ثروت خدای آمون نصیب فرعون خواهد گردید. ولی این کار با اینصورت که فرعون میخواهد بانجام برساند سبب قتل هزارها نفر و ویرانی طبس خواهد گردید.
    گفتم هورم‌هب من از نظر اصول با سرنگون کردن خدای آمون موافقم برای اینکه آمون خدائی است حریص و بی‌رحم و مخالف با آزادی مردم و طوری بوسیله کاهنان خود مردم را در جهل نگاهداشته که در اینکشور هیچکس نمیتواند چیزی بفهمد و اگر بفهمد قوه ابراز آن را ندارد وگرنه کاهنان او را محو میکنند و مردم پیوسته در بیم از آمون بسر میبرند. ولی آتون خدائی است بی‌طمع و صلح‌دوست و آزادی خواه که میخواهد مردم را از ترس نجات بدهد.
    هورم‌هب گفت من با عقیده تو موافق نیستم و خدائی را که وحشت آور نباشد خطرناک میدانم برای اینکه ملت را نمیتوان بدون ترس اداره کرد و خدای جدید نظر باینکه ملت را نمیتوان بدون ترس اداره کرد و خدای جدید نظر باینکه مهربان و صلح‌دوست و آزادی‌خواه است برای مصر خطرناکتر از خدای قدیم میباشد. معهذا من در مورد لزوم سرنگون کردن خدای آمون با تو موافق هستم و می‌گویم که باید این خدا را از بین برد ولی نه اینطور که فرعون عمل میکند. اگر فرعون ترتیب اینکار را بمن واگذار میکرد من طوری خدای آمون را از بین میبردم که حتی خون یکنفر از افراد ملت ریخته نشود.
    از او پرسیدم تو چه میکردی؟ هورم‌هب گفت من در یکشب در سراسر مصر بطور پنهانی و بدون اینکه کاهنان معبد آمون مطلع شوند تمام کاهنان درجه اول آمون را بقتل میرسانیدم و کاهنان دیگر را برای استخراج معادن میفرستادم. بطوری که صبح روز بعد وقتی مردم از خانه ها بیرون می‌آمدند یک کاهن نمی‌دیدند و باین ترتیب خدای آمون از بین میرفت. زیرا قدرت آمون وابسته به کاهنان اوست و وقتی آمون کاهن نداشته باشد قدرت ندارد. مردم هم بعد از اینکه دیدند خدا ندارند هر خدائی را که بآنها عرضه کنند میپرستند زیرا شعور مردم قادر نیست که بین یک خدا و خدای دیگر را فرق بدهد.
    ولی چون فرعون میخواست که اینکار را علنی بانجام برساند. امروز در طبس و بسیاری از شهرهای مصر هر کودک میداند که فرعون قصد دارد آمون را از بین ببرد و بهمین جهت کاهنان مردم را در معابد طبس و شهرهای دیگر جمع کرده‌اند و آنها را تشجیع بمقاومت می نمایند و مردم بر اثر تحریک کاهنان مقاومت میکنند و خون ریخته میشود.
    بعد از این حرف هورم‌هب یک پیمانه دیگر از نوشیدنی دم تمساح خواست و نوشید و سوم او را مست کرد و سر را روی دستها نهاد و برای بدبختی ملت مصر که قتل عام میشوند گریست. من خواستم از گریه او ممانعت کنم ولی یک وقت متوجه گردیدم که هورم‌هب خوابیده است.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #63
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سی‌ام - کشتار در طبس
    من آنشب در آن اطاق خصوصی حفاظت هورم هب را بر عهده گرفتم زیرا اگر او را رها میکردم و میرفتم ممکن بود که فرمانده جدید قشون مصر بجان وی سوءقصد کند.
    ولی از صحن عمومی دکه تا صبح صدای خنده و غوغای سربازهائی که مستحفظ میفروشی بودند بگوش میرسید زیرا کاپتا و شاگرد او که میدانستند حوادثی وخیم اتفاق خواهد افتاد به سربازان آبجو و غذا میخورانیدند تا اینکه دوستی آنها را جلب کنند.
    در آنشب نه فقط من نخوابیدم بلکه در شهر طبس هیچ کس غیر از افسران و سربازان فرعون نخوابیدند و من بعد شنیدم که خود فرعون هم در آنشب بیدار بود. چون مردم می‌فهمیدند که روز بعد در زندگی سکنه شهر طبس یک روز بزرگ خواهد بود و در آنروز باحتمال قوی بین ارتش مصر و سکنه شهر که در معبد بزرگ آمون و مقابل معبد ازدحام کرده بودند جنگ در میگیرد.
    در آنشب کاهنان معبد آمون قربانی کردند و بکسانی که درون معبد و خارج آن بودند نان و گوشت خورانیدند و طوری فریاد آنها بلند بود که وقتی من در ا طاق خصوصی میکده گوش فرا میدادم صدای آنها را میشنیدم.
    کاهنان لحظه به لحظه نام آمون را میبردند و میگفتند که هر کس که در راه آمون خود را فدا کند بطور حتم نائل بسعادت جاوید خواهد گردید. و من یقین دارم که اگر کاهنان مردم را تحریک نمیکردند خون‌ریزی روز بعد و ایام دیگر بوقوع نمی‌پیوست.
    چون اگر کاهنان تسلیم میشدند فرعون که صلح‌دوست بود و از خونریزی نفرت داشت، آنها را آزار نمیکرد و بعید نبود که قسمتی از اراضی و زر و سیم آمون را بکاهنان مزبور بدهد که بقیه عمر براحتی زندگی نمایند.
    ولی وقتی کسانی عادت کردند که دارای قدرت و ثروت باشند طوری به آنها علاقه مند میشوند که در راه حفظ قدرت و ثروت از جان خود هم میگذرند.
    کاهنان میدانستند که اگر جنگی در بگیرد بدون شک سبب خواهد شد که مردم از فرعون بشدت متنفر شوند زیرا در صورت بروز جنگ سربازان سیاهپوست مردم را قتل عام میکردند. گرچه بر اثر این خونریزی مجسمه آمون سرنگون میشد ولی میثاق خون طوری آمون را در قلب‌ها تثبیت میکرد که مردم هرگز خدای مزبور را فراموش نمی‌نمودند و تا ابد فرعون را مورد لعن قرار میدادند که چرا سربازان وحشی سیاهپوست را بجان ملت خود یعنی مصریهای سفیدپوست انداخته است.
    در واقع کاهنان امیدوار بودند که بوسیله مقاومت و ایجاد قتل عام آمون را خدای جاوید کنند ولو مجسمه‌اش سرنگون گردد و معبدش بسته شود.
    وقتی روز شد حرارت خورشید در مدتی کم خفگی هوای شب را از بین برد و آنوقت در چهارراهها و میدان‌های طبس صدای نفیر برخاست و چند خارجی از میدانی بمیدان دیگر میرفتند و از روی پاپیروس فرمان فرعون را میخواندند و مضمون فرمان این بود که آمون خدائی است دروغ و باید او را سرنگون کرد و تا ابد بر وی لعن فرستاد و تمام معبدهای این خدای کاذب در مصر علیا و سفلی و همچنین تمام اراضی و احشام و غلامان و زر و سیم و مس او بتصرف فرعون و خدای وی آتون در می‌آید و بعد از این فقراء خواهند توانست در برکه‌هائی که در گذشته متعلق به خدای کاذب بود استحمام کنند و از آب برکه‌های مزبور بنوشند و فرعون زمین‌های خدای کاذب را بتمام کسانی که زمین ندارند خواهد داد تا اینکه بشکرانه خدائی آتون در آن کشت و زر کنند.
    وقتی که این فرمان مقابل معبد آمون خوانده شد مردم بدواٌ سکوت نمودند که بدانند فرعون در فرمان خود چه میگوید. وقتی فرمان به آنجا رسید که تمام معبد و اراضی و احشام و غلامان و زر و سیم و مس آمون از طرف فرعون و خدای او ضبط میشود کاهنان فریاد بر آوردند و مردم به تبعیت آنها طوری بانگ زدند که تصور می شد سنگ‌ها و آجرهای منازل و خیابانها بصدا در آمده‌اند.
    سربازان سیاهپوست که رنگ‌های سرخ و سفید را دوست دارند و بهمین جهت صورت را سرخ و سفید کرده بودند وقتی این فریاد را شنیدند دچار بیم گردیدند و وحشت‌زده با چشم‌های سفید خود چپ و راست مینگریستند چون میفهمیدند با اینکه شماره آنها زیاد است اگر مورد حمله سکنه طبس قرار بگیرند به قتل خواهند رسید.
    بقدری مردم بشدت فریاد میزدند که مردم نتوانستند قسمت‌های آخر فرمان فرعون را بشنوند و متوجه نشدند که فرعون که تصمیم گرفته است ملعون آمون را از بین ببرد نام خود را تغییر داده و اسم خویش را اخناتون یعنی (محبوب آتون) گذاشته است.
    وقتی فرمان را مقابل معبد آمون میخواندند من آنجا نبودم و جریان واقعه را بعد شنیدم ولی مردم طوری فریاد میزند که صدای آنها به دم تمساح میرسید و هورم‌هب از صدای مردم بیدار شد و برخاست و نشست و گفت سینوهه مشروبی که تو دیشب بمن خورانیدی قوی بود و تا صبح خوابیدم.
    هورم‌هب بر اثر شنیدن فریاد مردم و اینکه نام آمون را بر زبان میآوردند وقایع جاری را که هنگام مستی و خواب فراموش میشود بیاد آورد و براه افتاد. و من هم در قفای او روان شدم و از اطاق خصوصی وارد صحن میخانه شدیم و من دیدم در صحن میکده عده‌ای از سربازان که شب قبل در نوشیدن افراط کرده‌اند و از مستی در گوشه‌ای افتاده‌اند هنوز در خواب هستند.
    هورم‌هب سر را در یک طشت پر از آب سرد فرو برد تا اینکه کسالت خواب شب قبل را دور کند و بعد یک سبو آبجو و یک نان از میکده برداشت و ما از کوچه‌های خلوت بطرف معبد آمون روان شدیم.
    وقتی نزدیک معبد رسیدیم آن مرد کوتاه قد و فربه که فرمانده جدید ارتش مصر بود و بنام (پپیت آمون) خوانده میشد سوار بر تخت روان خود خطاب بسربازان چنین میگفت: ای سربازان سرزمین کوش و ای دلاوران کشور شردن فرعون امر کرده که این آمون ملعون را سرنگون کنید و من بشما قول میدهم که بپاداش خواهید رسید.
    پس از این حرف فرمانده جدید ارتش مثل این که وظیفه خود را خاتمه یافته دانست در تخت‌روان دراز کشید و بمناسبت گرمای هوا غلامان او را باد زدند.
    روسای دسته ها بسربازان خود امر کردند که برای حمله آماده باشند من و هورم‌هب در جائی بودیم که مقابل معبد و صحن اول آنرا بخوبی میدیدیم و مشاهده میکردیم که پر است از مردان سفیدپوش و زنها و اطفال و بعضی از بچه‌ها هم هنوز از خواب بیدار نشده بودند و بنظر میرسید که همه آنها شب مقابل معبد یا در صحن آن خوابیده‌اند.
    یکمرتبه سربازان سیاهپوست که صورت‌های رنگ شده داشتند بحرکت در آمدند و ارابه‌های جنگی براه افتاد و خواستند که وارد معبد آمون شوند.
    سربازها با کعب نیزه مردم را از سر راه دور کردند تا اینکه بدر معبد رسیدند ولی موقعی که ارابه‌های جنگی میخواستند وارد معبد شوند مردم فریاد زدند آمون و با یک حرکت مبادرت به حمله نمودند و چون نمیتوانستند با سربازان جنگ آزموده سیاهپوست بجنگند خود را زیر ارابه‌ها انداختند و طوری با اجساد خود راه را بستند که ارابه‌ها متوقف شدند و اسب‌ها بوحشت در آمدند و دست و پا زدند و ضجه زنها و اطفال بآسمان رفت.
    مردم طوری بهیجان و خشم در آمده بودن که اگر سربازان سیاهپوست تا آخرین نفر آنها را بقتل میرسانیدند دست از مقاومت بر نمیداشتند. ولی افسران چون میدانستند که فرعون تاکید کرده که خون ریخته نشود فرمان عقب‌نشینی را صادر کردند.
    وقتی مردم دیدند که سربازها و ارابه‌ها عقب نشینی کردند یا اینکه عده‌ای از آنها کشته و مجروح شده بودند غوغای شادی آنها فضا را بلرزه در آورد.
    من و هورم‌هب که ناظر این وقایع بودیم دیدیم که افسران به تخت‌روان فرمانده ارتش نزدیک شدند و باو گفتند ای پپیت آمون ما بدون خون‌ریزی نمیتوانیم جلو برویم و از طرفی فرعون گفته نباید خون ریزی شود... تکلیف ما چیست؟
    فرمانده ارتش که متوجه شده بود که فرعون نام خود را عوض کرده در صدد برآمد که نام خود را نیز عوض نماید و گفت من پپیت آمون را نمیشناسم بلکه اسم من پپیت آتون است یعنی برکت یافته از آتون.
    یکی از افسران ارتش که یک شلاق زرین در دست داشت و معلوم بود که فرمانده هزار سرباز است گفت من نه به آتون کار دارم و نه به آمون و نه ببرکت یافتگان آنها بلکه از تو میپرسم تکلیف ما چیست؟ و آیا باید معبد آمون را تصرف کنیم یا نه؟
    فرمانده ارتش گفت هر طور که فرعون دستور داد همانطور عمل کنید و چون وی گفته نباید خونریزی شود شما هم بدون خون‌ریزی معبد را به تصرف در آورید و مجسمه آمون را سرنگون نمائید.
    در حالیکه این شورای جنگی کنار تخت‌روان فرمانده ارتش تشکیل شده بود مردم سنگ‌های کف حیاط و خیابان را میکندند و بطرف سیاهپوستان پرتاب مینمودند و یکی از سنگها ساق دست اسب فرمانده ارتش را که به تخت‌روان بسته شده بود شکست و شخصی یک چشم اسب را کور کرد و پپیت‌آتون وقتی دید که اسب او کور و لنگ شد بخشم درآمد و از تخت‌روان قدم بر زمین نهاد و سوار یکی از ارابه جنگی شد و فرمان داد که به معبد حمله کنند.
    وقتی ارابه‌های جنگی بحرکت در آمد رانندگان ارابه‌ها و سربازانی که در آن بودند مردم را بلند میکردند و بیدرنگ از اطراف ارابه حلق‌آویز مینمودند و میگفتند بدین ترتیب دستور فرعون رعایت میشود برای اینکه ما خون بر زمین نمی‌ریزیم و کسی که خفه میگردد خونش ریخته نمیشود.
    سربازان سیاهپوست کمانها را حمایل نمودند و وسط جمعیت دویدند و هر کس را که بدست میآوردند با دو دست خود خفه میکردند و من و هورم‌هب با نفرت دیدیم که آنها حتی کودکان و زنان را خفه مینمودند.
    مردم از هر طرف بر سربازهای سیاهپوست سنگ میانداختند و آنها میکوشیدند که بوسیله سپر خود را محافظت نمایند و بمحض اینکه یک سیاهپوست بدست مردم میافتاد در یک لحظه قطعه قطعه میشد.
    هورم‌هب که سبوی آشامیدنی را در دست داشت و نان را بر کمر زده بود روی یکی از مجسمه های مقابل معبد که تنه‌اش مانند شیر و سرش چون قوچ بود قرار گرفت که میدان جنگ را بهتر ببیند و شروع بخوردن نان کرد و گاهی من سبوی نوشیدنی را که از وی گرفته بودم باو میدادم که بنوشد.
    پپیت‌آتون فرمانده جدید ارتش مصر در راس سربازان خود میکوشید که معبد را تصرف نماید ولی به مناسبت مقاومت شدید جمعیت از عهده بر نمیآمد.
    در کنار تخت‌روان وی میزان (ساعت آبی) از آب خالی میشد و آنمرد میفهمید که وقت بسرعت میگذرد.
    یکوقت شنیدم که چند نفر از افسران را صدا زد و آنها را نزدیک تخت‌روان آورد و گفت من در خانه یک ماده گربه قشنگ دارم که امروز موقع زائیدن اوست و باید بخانه برگردم و از شما میخواهم که هر چه زودتر این معبد را تصرف نمائید و مجسمه خدای آمون را سرنگون کنید وگرنه به آتون سوگند که طوق زر را از گردن همه شما بیرون خواهم آورد و دسته شلاق‌های شما را خواهم شکست.
    روسای نظامی که فهمیدند اگر معبد را تصرف ننمایند معزول خواهند شد سربازان خود را جمع آوری کردند و مطابق فنون نظامی بآنها فرمان حمله دادند.
    از این میزان ببعد دیگر کسی توجه به دستور فرعون مشعر بر اینکه نباید خونریزی شود نکرد بلکه سربازان سیاهپوست نیزه‌های خود را در شکم و سینه و گلوی مرد و زن و بچه فرو میکردند و نیزه‌ها از خون مردم رنگین شد و طوری خون در جلوی معبد ریخت که خود سربازان سیاهپوست در خون می‌لغزیدند و بر زمین میافتادند.
    ولی هر کس بزمین میافتاد به قتل میرسید و وقتی کاهنین دیدند که سربازها مبادرت بحمله شدید کردند درهای خارجی معبد آمون را گشودند و مردم وحشت‌زده گریختند.
    سربازهای سیاهپوست فراریان را به تیر بستند و عده‌ای از آنها را بخاک هلاک انداختند و ارابه‌های جنگی در صدد تعقیب فراریان بر آمدند.
    فراریان هنگامیکه میگریختند خود را به معبد خدای جدید آتون رسانیدند و از فرط خشم کاهنان معبد خدای جدید را کشتند و چون سربازها در عقب آنها وارد معبد جديد شدند آنجا هم خون فراوان بر زمین ریخته شد و بعد از اینکه جنگ باتمام رسید و مقتولین را شمردند معلوم شد که یکصد بار یکصد نفر بقتل رسیده‌اند.
    کاهنان معبد آمون گرچه درهای خارجی معبد را گشودند که مردم بگریزند ولی درهای داخلی را که همه از مس بود بستند و سربازان سیاهپوست مقابل درهای مسین و حصار بلند معبد متوقف شدند.
    آنها سربازانی بودند که پیوسته در جلگه می‌جنگیدند پا به قریه‌هائیکه خانه‌های نئین (خانه هائی که با نی ساخته می شود) داشتند حمله میکردند و نمیدانستند چگونه باید به یک قلعه که دارای حصار بلند و سطبر و دروازه محکم است حمله‌ور گردید.
    کاهنان و سایر مدافعان معبد از بالا زوبین بطرف سیاهپوستان پرتاب مینمودند یا اینکه سربازان سیاه را هدف تیر می‌ساختند و عده‌ای از سیاهپوستان مقابل حصار کشته شدند.
    بر اثر اینکه عده‌ای کثیر از مرد و زن و بچه بقتل رسیده بودند و خونشان زمین را سرخ نشان میداد مگس‌های زیاد جمع شد و پپیت‌آتون فرمانده ارتش بانگ زد که برای من بخور بیاورید و دود کنید تا اینکه بوی مهوع خون از بین برود و مگس‌ها دور شوند.
    پس از اینکه بخور دود کردند فرمانده جدید ارتش بافسران گفت بیم دارم که فرعون نسبت بما خیلی خشمگین شود زیرا وی بشما گفته بود که مجسمه آمون را سرنگون کنید و از خون‌ریزی خودداری نمایید و شما برعکس دستور او عمل کردید یعنی خون مردم را ریختید بدون اینکه مجسمه خدای ملعون را سرنگون نمائید. ولی کاری که شده بدون علاج است و من فقط میتوان سعی نمایم که خشم فرعون شامل شما نشود و هم اکنون نزد وی میروم و ممکن است که سری بخانه خود بزنم که ببینم آیا ماده گربه من زائیده یا نه و شما در غیاب من به سربازان سیاهپوست غذا و آشامیدنی بدهید و بگوئید که خود را خسته نکنند برای اینکه تلاش آنها بی‌فایده است زیرا ما برای غلبه بر این معبد که اکنون بصورت یک قلعه در آمده دارای وسائل نیستیم و من که یک فرمانده آزموده میباشم میدانم که هر قدر بکوشیم که این قلعه را تصرف نمائیم بی‌نتیجه خواهد بود. لیکن من از این حیث گناهی ندارم زیرا فرعون بمن نگفت که این قلعه را محاصره و تصرف نمایم و من وسائل غلبه بر قلعه را با خود باینجا نیاوردم.
    در آنروز دیگر واقعه ای با اهمیت اتفاق نیفتاد و افسران بسربازان سیاهپوست و سربازان شردن (سربازهای لیبی امروز – مترجم) امر کردند که از دیوار معبد آمون فاصله بگیرند و خود را از نعش‌ها که زیر آفتاب گرم تابستان طبس با سرعت متورم میشد دور نمایند.
    در آنروز برای اولین مرتبه مردم دیدند که کلاغها و مرغان لاشخوار از بیابانها و کوه‌های مجاور طبس به شهر هجوم آوردند تا لاشه مقتولین را بخورند در صورتی که تا آن روز کسی بخاطر نداشت که هجوم این نوع مرغان را در طبس دیده باشد.
    بعد از اینکه سربازان از دیوار معبد دور شدند ارابه‌های حامل خواربار بین آنها غذا و آشامیدنی تقسیم کردند.
    سربازان شردن که با هوش‌تر از سیاهپوستان بودند بجای اینکه زیر آفتاب قرار بگیرند منازل اطراف معبد را که باغنیاء تعلق داشت اشغال کردند و در سرداب منازل به خمره‌های آشامیدنی حمله‌ور شدند. سیاهپوستان مدتی زیر آفتاب بسر بردند ولی پس از اینکه دریافتند که می‌توان خانه‌های اطراف را اشغال کردند و در سرداب منازل به خمره‌های آشامیدنی حمله‌ور شدند. سیاهپوستان مدتی زیر آفتاب بسر بردند ولی پس از اینکه دریافتند که می‌توان خانه‌های اطراف را اشغال کرد و در آنجا زندگی نمود آنها هم بقیه خانه‌های اطراف معبد را برای استراحت اشغال نمودند.
    آنشب در طبس چراغ روشن نشد و خیابانها و کوچه‌ها و شط نیل تاریک بود. ولی سربازان سیاهپوست و شردن مشغل افروخته بخانه‌ها حمله‌ور شدند و هر چه قابل حمل بود به یغما بردند و زنهای جوان را خواهر خود کردند.
    مردم از بیم سربازها از منازل خارج شدند و در خیابانها متفرق گردیدند و آنوقت سربازها بهر کس که میرسیدند از او میپرسیدند آیا تو طرفدار آمون هستی یا طرفدار آتون و معلوم است کسی جرئت نمیکرد بگوید طرفدار خدای قدیمی میباشد و همه خود را طرفدار آتون معرفی میکردند.
    ولی سربازها میگفتند که تو دروغ میگوئی و ما امروز تو را در معبد آمون دیدیم و لحظه‌ای دیگر سرش را میبریدند و لباس و حلقه‌های فلز او را تصاحب میکردند.
    هر کس میخواست که خود را از شهر خارج کند و از طبس بگریزد ولی نمیتوانست چون سربازها تمام مخرج‌های شهر را مسدود کرده جلوی شط را هم با کشتی جنگی گرفته بودند و می‌گفتند که فرعون گفته که از خروج مردم از شهر جلوگیری کنید تا اینکه کاهنان و پیروان آمون زر و سیم معبد خدای ملعون را که در سرداب‌های معبد است با خود از شهر خارج نکنند.
    از روز بعد هوای طبس بر اثر تعفن اجسادی که مقابل معبد و درون آن و در خیابانها و کوچه‌ها افتاده بود آلوده شد. و معلوم نبود که با اجساد مزبور چه باید کرد و چگونه آنها را مومیائی نمود؟
    خانه اموات طبق سنن قدیمی حاضر نمی‌شد که لاشه‌های مقتولین را بپذیرد مگر اینکه قاضی بزرگ با پذیرفتن مقتول در خانه اموات موافت کند. چون بسا اشخاص ممکن است که دیگران را بقتل برسانند بعد لاشه آنها را بخان اموات ببرند تا اینکه مومیائی نمایند. بهمین جهت باید یک طبیب مصری تصدیق کند که جنازه مجروح بر اثر عمل جراحی بآن صورت در آمده یا این که قاضی بزرگ امر نماید که مقتول را در خانة اموات بپذیرند و لاشه‌اش را مومیائی کنند.
    بفرض اینکه قاضی بزرگ که از مخالفین خدای جدید بود امر می‌کرد که خانه اموات لاشه‌های مقتولین را برای مومیائی کردن بپذیرد، خانه اموات نمی‌پذیرفت. زیرا حوض‌های خانه اموات آنقدر جا نداشت که یکصد بار یکصد لاشه را برای مومیائی کردن بپذیرد.
    دیگر این که در خانه اموات کارکنان موسسه مزبور با خدای جدید مخالف بودند زیرا شایع بود که خدای جدید قصد دارد که نرخ مومیائی کردن اموات را ارزان کند.
    چند سال قبل پیش از اینکه من مسافرت‌های بزرگ خود را که شرح آن گذشت شروع کنم هنگامی که برای مومیائی کردن لاشه پدر و مادر خود به خانه اموات رفتم با این که کارکنان موسسه مزبور از همه چیز میدزدیدند شکایت میکردند که مزد آنها کم است و باید بر مزدشان افزوده شود و بطریق اولی حاضر نبودند که از مزد مزبور که آن را کم میدانستند بکاهند.
    افسران ارتش از بیم فرعون به صاحبان اموات اجازه ندادند که جنازه خویشاوندان خود را از مقابل معبد و خیابان‌ها و کوچه‌ها بردارند و به خانه اموات ببرند زیرا طبق یک روش قدیمی در هر بامداد خانه اموات گزارشی برای فرعون میفرستاد که روز قبل چند مرده بآنجا آورده شده و اگر فرعون می‌شنید که یک مرتبه شماره اموات آنهم مقتول زیاد شده می‌فهمید که افسران ارتش برخلاف امر او عده‌ای کثیر را به قتل رسانیده خون مردم را به زمین ریخته‌اند.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #64
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در حالی که جنازه‌ها در اطراف معبد و خیابان‌ها بود هر روز شب عده‌ای جدید بر لاشه‌ها افزوده میشد. زیرا سربازان سیاهپوست و جنگحویان شردن بر اثر بوی خون و لذت چپاول و خوردن اغذیه و اشربه زیاد طوری انضباط را زیر پا گذاشته بودند که افسرانشان نمی‌توانستند جلوی آنها را بگیرند.
    یک مشت آدم کش و دزد که در گذشته از بیم آمون و گزمه جرئت نداشتند که قبرها و خانه‌ها را مورد دستبرد قرار بدهند و بزنها تعرض نمایند از بیغوله‌ها و کلبه‌های دور افتاده کنار شط نیل خارج شدند و هر یک از آنها یک صلیب خدای جدید را روی سینه نقش کردند و بعنوان این که پیرو خدای نوین هستند شروع به قتل و هتک و سرقت خانه‌ها و قبرها نمودند و حتی از قبور فراعنة مصر هم نگذشتند.
    کاهنان معبد آمون از بالای حصار برای فرعون و خدای جدید او نفرین میفرستاند و می‌گفتند این مرد دیوانه و خدای دیوانه‌ترش وضعی بوجود آورده‌اند که تا پنجاه سال دیگر نمیتوان ویرانی‌های آن را ترمیم کرد. و هر شب از خانه‌های طبس آتش حریق به آسمان شعله می‌کشید و کسی نبود که آتش‌ها را خاموش کند.
    محله‌ای که خانه من در آن بود یعنی محله فقراء پناهگاه عده‌ای کثیر از مردها و زنها و اطفال شد زیرا مردم بعد از اینکه شنیدند که هورم‌هب در خانه من سکونت کرده بآن محله آمدند تا این که در پناه هورم‌هب از شر دزدها و سربازان سیاهپوست و جنگجویان شردن ایمن باشند. زیرا با این که سربازان رشته انضباط را گسسته بودند باز از رئیس سابق خود می‌ترسیدند و از ترس وی جرئت نمی‌کردند که به محله ما دستبرد بزنند و شاید هم چون محله ما مسکن فقرا بود فکر می‌نمودند که هرگاه مبادرت به یغما نمیاند چیزی نصیبشان نخواهد گردید.
    هورم‌هب در خانه من لاغر می‌شد و با این که غذاهای موتی زن خدمتکار مرا می‌پسندید اشتهای غذا خوردن نداشت و بمن میگفت سینوهه اگر كسي بتواند جلوي طغيان رود نيل را بعد از اينكه طغيان شروع شد بگيرد مي‌توان جلوي سربازاني را كه از تحت انضباط خارج شده‌اند گرفت. و من چند سال مواظبت كردم تا اين كه سربازان من داراي انضباط شوند و مانند جانوران درنده وحشي نباشند ولي اين فرمانده جديد و احمق كه فقط در فكر گربه‌هاي خود مي‌باشد در ظرف چند روز سربازان مرا مثل جانوران درنده كرد و اكنون من اگر بخواهم انضباط را بر قرار كنم چاره ندارم جز اينكه صدها نفر از سربازان را به قتل برسانم زيرا طور ديگر نميتوان آنها را وادار باطاعت و انضباط كرد.
    در آن روزها كه در طبس قتل عام و چپاول ادامه داشت كاپتا ثروتمندتر و فربه‌تر مي‌شد و مي‌شنيدم كه از ادامه آن وضع ابراز مسرت ميكرد و مي‌گفت ارباب من اگر اين وضع تا موقع طغيان رود نيل (تا اول پاييز – مترجم) ادامه داشته باشد من يكي از بزرگترين ثروتمندان مصر خواهم شد براي اينكه سربازان زر و سيم و اشياء نفيس را كه بسرقت مي‌برند به ميخانه مي‌آورند و در ازاي بهاي آشاميدني بمن مي‌پردازند و اكنون چند اطاق از اطاق‌هاي خصوصي ميخانه من پر از اشياي مسروق گرديده است و قصد دارم به محض اينكه خروج از طبس آزاد گرديد اين اشياء را بوسيله كشتي به كشورهاي خارج حمل نمايم و در آنجا بفروش برسانم.
    هيچ يك از سربازان سياهپوست و شردن و دزدها و اشرار مصري نميتوانستند در ميخانه كاپتا مبادرت به سرقت نمايند يا اين كه آشاميدني او را برايگان بنوشند براي اين كه ميدانستند كه ميخانه مزبور تحت حمايت سربازاني است كه هورم‌هب آنجا گماشته است و دزدها و سربازان مست بعد از ورود به ميفروشي اول بهاي نوشيدني را مي‌پرداختند و بعد كاپتا و مريت بآنها آشاميدني ميدادند.
    كاپتا هم بخوبي از سربازان كه مستحفظ ميفروشي بودند نگاهداري ميكرد و پيوسته آنها را سير و مست مي‌نمود تا اينكه از روي صميميت حفاظت ميفروشي او را بر عهده بگيرند.
    در سومين روز كشتار بر اثر وفور لاشه‌ها در طبس امراض بروز كرد و آنقدر بيماران بمن رجوع نمودند كه داروهاي من تمام شد و ديگر دارو بدست نمي‌آمد.
    من اگر پنج برابر بهاي داروها زر ميپرداختم نمي‌توانستم دارو بدست بياورم و به بيماران گفتم كه براي معالجه شما دوا ندارم ولي ميتوانم دستورهائي بشما بدهم كه اگر طبق آن عمل كنيد شايد معالجه شويد.
    در شب چهارم از بس افسرده بودم براي نوشيدن به ميفروشي كاپتا رفتم و پس از نوشيدن همانجا خوابيدم. و صبح مريت مرا از خواب بيدار كرد و من باو گفتم زندگي مانند شبي است سرد كه انسان آتش براي افروختن نداشته باشد و در اين شب سرد دو موجود تنها و غمگين كه در كنار هم بسر ببرند ممكن است از حرارت بدن يكديگر استفاده نمايند و گرم شوند ولو چشم‌هاي آنها بدروغ نسبت به ديگري ابراز دوستي كند.
    مريت گفت سينوهه تو چگونه ميداني كه چشم‌هاي من بتو دروغ ميگويد؟ اگر من بتو دروغ مي‌گفتم و بتو علاقه نداشتم ديشب بعد از اين كه تو خوابيدي من كنار تو استراحت نميكردم و من بتو دروغ نمي‌گويم ولي تو به مناسبت اينكه يك مرتبه از زني دروغ شنيدي و او تو را فريب داد حاضر نيستي قبول كني ممكن است زني تو را دوست داشته باشد و اين لجاجت است.
    بعد مريت گفت سينوهه از روزي كه من تو را ديده‌ام حس ميكنم كه تو نسبت به زنها بدگمان هستي و اين بدگماني تو ناشي از اين است كه طبق گفته خودت يك زن زيبا و فلز پرست بتو خيانت كرد و هر چه داشتي از تو گرفت و تو را وادار نمود كه از مصر بروي و چند سال در كشورهاي ديگر زندگي كني و آيا تو نمي‌تواني امروز كه در اين شهر كه هرچيز طور ديگر شده و سقف اطاق جاي كف آن را گرفته و درها معكوس باز مي‌شود حساب گذشته را با اين زن تصفيه نمائي تا اين كه بدبيني تو نسبت به زن‌ها از بين برود؟
    من آن موقع به مريت جواب ندادم ولي وقتي كه از ميخانه خارج شدم تا اين كه به خانه مراجعت كنم و از بيماران بدون دوا مواظبت نمايم گفته آن زن مرا منقلب كرد.
    من در آن موقع در فكر ثروت و خانه خود نبودم حتي فكر دارائي پدر و مادرم را نميكردم ولي از يك چيز بسيار متالم بودم و آن اين كه نفرنفرنفر حتي قبور مادر و پدرم را از من گرفت و والدين بدبخت من بعد از اين كه يك عمر براي تربيت من رنج كشيدند عاقبت بدون قبر ماندند و اين درد براي من تسكين‌ناپذير بود و هرچه مي‌كوشيدم كه اين يكي را فراموش كنم از عهده بر نميآمدم.
    در راه تا وقتي كه بخانه رسيدم ميگريستم زيرا نميدانستم كه آيا بايد انتقام خود را از نفرنفرنفر بگيرم يا نه؟
    براي من گرفتن انتقام از آن زن اشكال نداشت و همين قدر كه به چند نفر از سربازان قدري فلز ميدادم آنها ميرفتند و آن زن را بقتل ميرسانيدند ولي من نميخواستم كه وي كشته شود و من قتل آن زن را براي گرفتن انتقام يك قصاص كوچك و بدون اهميت ميدانستم و هر دفعه كه بياد مي‌آوردم كه براي موميائي كردن لاشه پدر و مادم مجبور شدم كه مدتي در خانه اموات‏، من كه پزشك فارغ‌التحصيل دارالحيات بودم شاگردي كنم و عهده‌دار كثيف‌ترين و پر زحمت‌ترين كارها گردم و مسئول اين بدبختي نفرنفرنفر بود خون در عروق من مي‌جوشد.
    من مي‌توانستم از گرفتن انتقام از آن زن صرف‌نظر كنم ولي در آن صورت يك انسان مثل تو اي كسي كه اين كتاب را ميخواني نبودم بلكه مانند خداي تو ميشدم و من نميتوانم خداي تو باشم.
    زيرا كسي كه انسان است روح دارد و كسي كه داراي روح است از خدعه و آزار ديگران رنج مي‌برد و كينه آنها را بردل ميگيرد و نميتواند كينه را فراموش نمايد و فقط خدايان هستند كه ميتوانند رنج ببينند و آزار بكشند ولي كينه نداشته باشند.
    در حالي كه من فكر ميكردم كه چگونه مي‌توانم از آن زن انتقام بگيرم بطوري كه وي ديگر نتواند جوانهاي ديگر چون مرا در عهد شباب فريب بدهد وضع طبس بدتر شد.
    سربازها كه تا آن موقع متعرض مردم مي‌شدند طوري جسور گرديدند كه بصاحب منصبان خود حمله نمودند و شلاق را از دستشان گرفتند و بر فرقشان كوبيدند و طوق زر را از گردنشان خارج كردند و غصب نمودند.
    يكي از صاحب منصبان در صدد برآمد كه براي استرداد طوق زرين خود پيكار كند و سربازهاي سياهپوست با نيزه بوي حمله‌ور گرديدند و لحظه ديگر لاشه صاحب منصب مزبور بر زمين افتاد.
    در همانروز از طرف فرعون مردي بخانه من آمد و به هورم‌هب گفت برخيز و با من به كاخ فرعون بيا زيرا فرعون تو را خواسته است.
    هورم‌هب برخاست و خود را شست و بطرف كاخ سلطنتي روان شد و من از مذاكرات فرعون و هورم‌هب بعد، بر اثر صحبتي كه هورم‌هب نمود مطلع شدم.
    فرعون وقتي هورم‌هب را ديد باو گفت سكنه شهر طبس را مانند مرغابي بقتل مي‌رسانند و بسياري از زنها مورد تجاوز سربازهاي سياهپوست قرار گرفته‌اند و اينك كار بجائي كشيده كه سربازان افسران خود را ميزنند و بقتل مير‌سانند و از فرمانده ارتش براي جلوگيري از آنها كاري ساخته نيست و من ترا مثل گذشته فرمانده ارتش ميكنم تا اين كه امنيت و انضباط را برقرار نمائي.
    هورم‌هب گفت اي اخناتون تو خود خواستي كه اين طور شود و اينطور شد.
    فرعون گفت من نميخواستم كه اين طور شود و من نگفته بودم كه مردم را بقتل برسانند واموال آنها را به يغما ببرند و بزنها تجاوز كنند بلكه گفته بودم كه بدون خون‌زيزي آمون را سرنگون نمايند.
    هورم‌هب گفت وقتي تو بيك نفر ميگوئي كه يك خمره شراب بنوشد ولي مست نشود حرفي ميزني كه دور از عقل است زيرا وي بعد از اينكه يك خمره شراب نوشيد مست خواهد شد. و اينطور هم كه تو ميخواستي آمون را سرنگون نمائي نتبجه‌اش همين است كه مي‌بيني.
    اخناتون گفت اينك برو و امنيت و انضباط را برقرار كن.
    هورم‌هب گفت اين كار از من ساخته نيست مگر اين كه براي مدت ده روز بمن اختيارات كامل يعني اختياراتي مانند اختيارات خود بدهي.
    فرعون گفت آيا خداي آمون را سرنگون خواهي كرد؟ هورم‌هب گفت سرنگون كردن خداي آمون براي ادامه سلطنت تو لازم مي‌باشد چون تو اگر او را سرنگون نكني بعد از اين نخواهي توانست در مصر سلطنت نمائي و وقايع چند روز اخير وضعي بوجود آورده كه يا تو بايد سلطنت كني يا آمون خدائي كند.
    فرعون گفت پس مواظب باش هنگامي كه به معبد آمون حمله ميكني كاهنان آن معبد بقتل نرسند.
    هورم‌هب گفت من قبل از اينكه به معبد حمله كنم بايد سربازان را كه وحشي شده‌اند بر جاي خود بنشانم و پس از اين كه نوبت حمله به آمون رسيد بتو خواهم گفت چه خواهم كرد.
    فرعون طوق و شلاق فرماندهي را به هورم‌هب داد و امر كرد كه ارابه مخصوص وي را بسواري فرمانده ارتش اختصاص بدهند.
    هورم‌هب قبل از اين كه شروع به كار كند يكصد نفر از سربازاني را كه مي‌شناخت براي جلادي انتخاب نمود و بدست هر يك از آنها يك شمشير داد و بعد آنها را در محلات شهر تقسيم كرد بطوري كه بهر محله پنج جلاد رسيد.
    سپس امر نمود كه نفير بنوازند و تمام سربازها را احضار كنند. عده‌اي از سربازان كه نسبت به هورم‌هب وفادار بودند پس از اينكه شنيدند كه وي فرمانده ارتش شده بعد از شنيدن صداي نفير اطراف هورم‌هب جمع شدند و وي داراي پانصد نفر سرباز شد.
    ولي اين پانصد نفر داراي ارابه‌هاي جنگي هم بودند و بعد هورم‌هب با اين عده در شهر بحركت در آمد و هر سربازي را كه در حال غارت ميديد در همان حال بوسيله جلادان بچوب مي‌بست و هر سرباز كه مرتكب قتل ميشد بيدرنگ بوسيله يكي از جلادها سر از پيكرش جدا مي‌گرديد.
    بهر نسبت كه هورم‌هب در شهر جلو ميرفت دسته‌هاي سرباز كه از غارت صرف‌نظر ميكردند باو ملحق ميشدند و او در عقب خود در خيابانها و چهارراهها ساخلو مي‌گماشت و ميگفت كه بقيه اشرار و غارتگران را كه در آن محله بودند دستگير كنند و قاتلين را بي‌درنگ به قتل برسانند.
    هورم‌هب تا بامداد در محلات طبس گردش ميكرد و بهر نسبت كه جلو مي‌رفت محلات قرين امن و آرامش مي‌گرديد و هر چه بامداد نزديك‌تر ميشد دسته‌هاي دزدان و اشرار مثل سياهي شب نزديك طلوع فجر رو به كاهش مي‌نهاد.
    وقتي روز دميد هورم‌هب بوسيله جارچي‌ها اخطار كرد كه شب قبل فقط كساني كه مرتكب قتل مي‌شدند اعدام ميگرديدند ولي از اين به بعد اگر كسي مبادرت به سرقت كند يا اينكه نسبت بزني تجاوز نمايد به قتل خواهد رسيد.
    تا نيمه روز هم جلادان سرهاي سياهپوستان را از پيكر جدا ميكردند زيرا سربازان سياهپوست هنوز حاضر نبودند قبول كنند كه وضع عوض شده و دوره خود سري گذشته است. ولي بعد از نيمه روز سربازان سياه متوجه گرديدند كه چاره‌اي غير از تسليم و مراجعت به خانه سربازها (سرباز خانه – مترجم) ندارند. معهذا هر سرباز را قبل از ورود به سرباز خانه معاينه ميكردند و اگر ميديدند كه لباس وي خونين است او را به جلاد مي‌سپردند تا اينكه سر از پيكرش جدا كند.
    من يقين دارم كه هورم‌هب فقط براي برقراري انضباط سياهپوستان را اينطور به قتل نمي‌رسانيد بلكه چون يك مصري بود از اينكه سياهپوستان مصري‌ها را قتل‌عام ميكردند بر خود مي‌پيچيد و ميخواست كه از آنها انتقام بگيرد.
    آن روز وقتي شب فرا رسيد طبس امن و آرام شد، ولي طوري كشتار و غارت و ويراني مردم را متاثر كرده بود كه چراغها را نيفروختند و از خانه‌هاي عمومي صداي موسيقي سرياني بگوش نرسيد.
    ولي ميخانه‌هائي در آن طغيان و ناامني ويران نشده بودند آن شب خوب كسب كردند و كاپتا درست ميگفت كه شغل او كسبي است كه هرگز تعطيل نميشود زيرا مردم هم هنگام شادي مي مينوشند و هم موقع بدبختي.
    از بامداد روز ديگر هورم‌هب كشتي ساز و نجارها را احضار كرد و عده‌اي كثير از كارگران را مامور نمود كه يك قسمت از خانه‌هاي نيمه ويران اغنياء را خراب كنند و كشتي‌هاي فرسوده را اوراق نمايند تا اينكه از چوب خانه‌ها و كشتي‌ها بتوان براي ساختن منجنيق و نردبان و برج متحرك استفاده كرد.
    چون هورم‌هب ميدانست كه بعد از اينكه كاهنان معبد آمون دانستند كه فرعون شكست خورده و نتوانسته معبد آنها را بگيرد و خدايشان را سرنگون كند مذاكره با آنها فايده ندارد. زيرا چنان مغرور شده‌اند كه محال است راضي به تسليم شوند و چاره‌اي نيست جز اينكه مطابق فن جنگ معبد را مورد حمله قرار بدهد و حصار مزبور را بگشايند.
    آن روز تا بامداد روز ديگر از شهر طبس صداي كلنگ و چكش برخاست و بهر نسبت كه كارگران از كشتي‌ها چوب مياوردند نجارها و كشتي‌سازها مبادرت به ساختن نردبان و منجنيق و برج متحرك و قوچ سر ميكردند. (قوچ سر عبارت بود از تيرهاي بزرگ و سنگين كه سر آنها را مثل سر قوچ يا گاو ميتراشيدند و از ده تا بيست نفر تير مزبور را ميگرفتند و ميدويدند و محكم به دروازه‌ها ميكوبيدند تا آنها را بشكندند و وارد قلعه شوند – مترجم).
    در يك شبانه روز پنج برج جنگي و مقداري نردبان و چهار منجنيق و چند قوچ سر ساخته شد و روز بعد سربازان هورم‌هب از پنج طرف عليه معبد آمون شروع به حمله نمودند.
    كاهنان معبد كه پيش‌بيني نمي‌كردند كه معبد آنها مورد محاصره قرار بگيرد خود را براي راندن مهاجمين آماده نكرده بودند. و در اين گونه مواقع از بالاي حصار بر سر مهاجمين آبجوش و روغن داغ فرو مي‌ريزند ولي كاهنان در آنموقع نه آب جوش داشتند و نه روغن داغ.
    وقتي درهاي معبد بر اثر ضربات قوچ سر طوري لرزيد كه كاهنان دانستند درهم شكسته خواهد شد نفير زدند تا اين كه اطلاع بدهند كه ديگر مردم مقاومت ننمايند زيرا ميدانستند كه آمون بقدر كافي قرباني دريافت كرده و بقيه مردم بايد زنده باشند تا اينكه در آينده بتوانند باز خداي آمون را زنده كنند.
    زيرا اگر همه مومنين از بين بروند ديگر كسي باقي نميماند تا اينكه خداي مزبور را زنده كند.
    بعد از ترك مقاومت درهاي معبد را گشودند و مردم كه از توقف در معبد به تنگ آمده بودند با خوشوقتي بخانه‌هاي خود رفتند.
    باين ترتيب هورم‌هب بدون خونريزي معبد آمون را اشغال كرد و اطباي دارالحيات را به شهر فرستاد تا اين كه بيماران را معالجه نمايند ولي وارد خانه اموات كه آنهم يكي از موسسات معبد بود نشد براي اينكه افراد زنده نبايد وارد خانه مرگ شوند مگر آنهائي كه جزو كاركنان خانه مزبور هستند يا اينكه اموات خود را مي‌آورند كه موميائي كنند يا لاشه‌هاي موميائي شده را تحويل بگيرند.
    بعد از اين كه دروازه‌هاي معبد مفتوح شد كاهنان با عده‌اي از نگهبانان معبد كه بآنها ماده مخدر تزريق كرده بودند تا اينكه درد را احساس نكنند در قسمتي كه مجسمه آمون آنجا بود مقاومت نمودند.
    آنوقت جنگ در معبد بين نگهبانان و كاهنان از يك طرف و سربازان هورم‌هب شروع شد و اين جنگ تا عصر ادامه يافت.
    تمام نگاهبانان معبد بقتل رسيدند و عده‌اي از كاهنان نيز مقتول شدند و فقط كاهنان درجه اول باقي ماندند.
    آنوقت هورم‌هب نفير زد و جنگ را متوقف كرد و به كاهنان گفت من با خداي شما خصومت ندارم زيرا مردي هستم سرباز و مرا با خدايان نه دوستي است نه دشمني. من فكر ميكنم كه اگر مجسمه خداي شما در اين معبد بدست نيايد بهتر است و خود شما مي‌توانيد كه مجسمه او را از بين ببريد و در اين صورت من متهم بقتل خداي شما نخواهم گرديد. و من باندازه يك ميزان بشما وقت ميدهم كه در اين خصوص فكر كنيد و تصميم بگيريد. و بعد از آن مبادرت بحمله خواهم كرد براي اينكه من سرباز هستم و بايد امر فرعون را اجراء كنم و اگر شما بعد از يك ميزان مجسمه خداي خود را از بين ببريد و بخواهيد از معبد خارج شويد هيچ كس مزاحم شما نخواهد گرديد و فقط ما دقت مي‌كنيم كه شما زر و سيم معبد را كه متعلق به خداي فرعون است با خود نبريد.
    كاهنان گفتند بسيار خوب و ما يك ميزان ديگر جواب خود را خواهيم گفت.
    بعد از اينكه يك ميزان گذشت كاهنان از مكان خود خارج شدند و به هورم‌هب گفتند كه وارد شود و وي بعد از ورود مجسمه خداي آمون را نديد و دانست كه كاهنان مجسمه مزبور را در هم شكسته قطعات آن را با خويش از معبد خارج ميكنند تا اينكه بتوانند بگويند كه آمون غيبت كرد ولي در آينده آشكار خواهد شد.
    هورم‌هب درهاي گنج معبد را مهرموم كرد و حجاران را مامور نمود كه اسم آمون را از روي سنگهاي معبد حذف كنند و بجاي آن نام آتون را بنويسند.
    بعد بوسيله جارچيان باطلاع مردم رسانيد كه آمون از بين رفت و بجاي او آتون از امروز ببعد خداي مصر است.
    مردم بعد از اينكه دانستند كه جنگ و خون‌ريز تمام شد از منازل خارج گرديدند و هنگام شب طبس مثل موقعي كه امنيت برقرار بود با چراغ‌ها روشن شد.
    بر اثر برقراري امنيت و صلح و آغاز خدائي آتون تفاوت بين سفيد و سياه از بين رفت و من خود بارها ديدم كه اغنياء سياهپوستان را به خانه خود دعوت ميكردند. همان شب هنگامي كه براي مراجعت بخانه از شهر عبور ميكردم دو واقعه را ديدم كه فراموش نميكنم.
    يكي اينكه مشاهده كردم مردي از طبقه اشراف در كوچه‌اي از سياهپوستي دعوت ميكند كه به خانه او برود و با او غذا تناول نمايد و ديگر اينكه يكي از نگهبانان معبد آمون را مشاهده كردم كه مجروح كنار خيابان افتاده بود و نام آمون را بر زبان مي‌آورد ولي مردم ريختند و مغزش را با سنگ متلاشي كردند و زنها اطراف لاشه او رقصيدند و همان‌ها كه مغز سر آن مرد را با سنگ متلاشي كردند كه چرا نام آمون را بر زبان آورده ده روز قبل اگر كسي به آمون توهين مي‌كرد او را بقتل مي‌رسانيدند.
    من هنگامي كه مي‌خواستم بسوي خانه خود بروم اين دو منظره را ديدم و سر را با دو دست گرفتم و بفكر فرو رفتم چون فهميدم محال است روزي خدائي بيايد كه بتواند جهالت و حماقت مردم را از بين ببرد و آنوقت بجاي اين كه بطرف خانه بروم عازم دكه دم تمساح شدم.
    آنشب شبي نبود كه من بتوانم بخانه بروم زيرا از جهالت نوع بشر و اعتقاد سست آنها بسيار متاثر بودم و راه دم تمساح را پيش گرفتم كه با نوشيدن و صحبت با مريت خود را تسلي بدهم. وقتي آنجا رسيدم سربازاني كه مستحفظ ميكده بودند و از مناسبات دوستانه من با هورم‌هب اطلاع داشتند اطرافم را گرفتند و بمن گفتند مريت بما گفته كه تو بايد از يك نفر انتقام بگيري و نظر باينكه ميدانيم كه تو از دوستان هورم‌هب هستي و چون ميخانه به غلام سابق‌ تو كاپتا تعلق دارد حاضريم كه انتقام تو را بگيريم.
    من از مريت سوال كردم كه آيا تو باين‌ها گفتي كه براي گرفتن انتقام خود را در دسترس من بگذارند؟
    آن زن گفت بلي و من عقيده دارم كه اگر امشب بگذرد و تو انتقام خود را از آن زن كه گفتي تو را فريب داد و بدبخت كرد نگيري ديگر اين فرصت را بدست نخواهي آورد براي اينكه از فردا وضع طبس عادي ميشود ولي امشب هنوز غير عادي است و هر كس كه با ديگري خصومت دارد ميتواند از وي انتقام بگيرد.
    به سربازان گفتم با من بيائيد ولي بهوش باشيد كه شما امشب از فرمان هورم‌هب اطاعت مي‌كنيد و اگر بخواهيد بر خلاف فرمان او رفتار نمائيد سرهاي شما از پيكر جدا خواهد شد و من امشب فقط امر هورم‌هب را به شما ابلاغ مينمايم.
    اين حرف را زدم كه سربازان بترسند و از اطاعت امر من سرپيچي ننمايند. سربازها گفتند مطمئن باشد كه ما بر خلاف دستور شما كه ميدانيم امر هورم‌هب است رفتار نخواهيم كرد گفتم ديگر اينكه كسي نبايد مرا ببيند و بشناسد و شما ماذون نيستيد كه نام مرا بر زبان بياوريد بلكه اگر از شما توضيحي خواستند بگوئيد كه از جانب خداي آتون آمده‌ايد تا اينكه از دشمنان او انتقام بگيريد اينك قدري صبر كنيد تا يك تخت روان بياورند و من سوار آن بشوم و با شما بيايم.
    كاپتا غلام سابق من شخصي را براي آوردن تخت‌روان فرستاد و بعد از يك ميزان يك تخت‌روان آوردند و من سوار شدم و باتفاق سربازان براه افتادم تا اينكه بدرب خانه نفرنفرنفر رسيدم.
    در آنجا من بسربازان گفتم در اين خانه زني است كه از همه زنهائي كه آنجا هستند زيباتر است و شما در نظر اول او را از زيبائي و شكوه وي خواهيد شناخت و بشرط اينكه بعد از مشاهده سر تراشيده‌اش عاشق او نشويد برويد و او را اين جا بياوريد و اگر مقاومت كرد يك كعب نيزه باو بزنيد كه سكوت كند و دست از مقاومت بردارد ولي زنهار كه نسبت باو بدرفتاري ننمائيد و اگر هورم‌هب بداند كه شما با اين زن بدرفتاري كرده زيبائي او را از بين برده‌ايد همه را بقتل خواهد رسانيد.
    از درون خانه نفرنفرنفر صداي آواز و ساز بگوش ميرسيد و عده‌اي از مشتريان مست در آن خانه كه يك خانه عمومي بود عربده مي‌كشيدند.
    وقتي سربازها در زدند خدمه خانه نخواستند كه در را بروي آنها بگشايند زيرا فكر كردند كه سربازان مزبور قادر بتاديه فلز براي تفريح با زنها نيستند. ليكن سربازها باجبار وارد خانه گرديدند و آنهائيكه در خانه مشغول تفريح بودند گريختند و طولي نكشيد كه من ديدم يكي از سربازها نفرنفرنفر را در يك پارچه سياه پيچيده بطرف تخت‌روان من مي‌آورد.
    و قتي من آن زن را با پارچه سياه ديدم تصور كردم كه وي مرده و سربازان لاشه او را نزد من مي‌آورند ولي بعد از اينكه زن را در تخت روان كنار من گذاشتند و من او را معاينه كردم ديدم زنده است ولي بي‌هوش شده و مثل گذشته زيبا ميباشد و سر تراشيده‌اش ميدرخشد.
    بهريك از سربازها قدري سيم دادم و آنها را مرخص كردم و قصدم اين بود كه سربازها ندانند كه من كجا ميروم.
    آنگاه بغلاماني كه حامل تخت‌روان بودند گفتم كه مرا بخانه‌ام كه در خياباني نزديك معبد خداي سابق آمون است برسانيد. و خانه من آنجا نبود ولي ميخواستم كه آدرس عوضي بغلامان بدهم و بعد آنها را مرخص كنم.

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #65
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در خياباني نزديك معبد سابق آمون تخت‌روان را متوقف كردم و به غلامان گفتم آنرا بر زمين بگذارند.
    خود از تخت‌روان خارج شدم و نفرنفرنفر را كه در پارچه‌اي سياه پيچيده شده بود از تخت روان خارج كردم و مزد غلامان را دادم و آنها را مرخص نمودم.
    پس از اين كه رفتند نفرنفرنفر را كه هنوز بيهوش بود بلند كردم و بطرف خانه اموات براه افتادم.
    بعد از اينكه بآنجا رسيدم در زدم و چند نفر از كاركنان خانه مرگ آمدند و در را گشودند و تا مشاهده كردند كه من بظاهر مرده‌اي آورده‌ام شروع به ناسزاگوئي نمودند و گفتند مگر اينروزها كار ما رواج ندارد كه تو هم براي ما مرده مي‌آوري؟ گفتم اين مرده كه من براي شما آورده‌ام با اموات ديگر فرق دارد... بيائيد و نگاه كنيد.
    كاركنان موميائي كردن اموات مشعل آوردند و وقتي نظر به نفرنفرنفر انداختند طوري مشعوف شدند كه خنديدند و من بعد از سالها كه خنده كاركنان خانه مرگ را نشنيده بودم از صداي خنده آنها لرزيدم.
    يكي از آنها به نفرنفرنفر نزديك گرديد و دست را روي سينه او نهاد و گفت پناه بر آمون... اين زن هنوز گرم است.
    گفتم اگر ميخواهيد آسوده بكار خود ادامه بدهيد و كسي متعرض شما نشود نام آمون را نبريد براي اينكه خداي آمون وجود ندارد و بجاي او از امروز آتون در مصر خدائي ميكند. و اما اينزن بطوري كه حس ميكنيد گرم است و من او را بشما واميگذارم كه از وي بخوبي مواظبت نمائيد و طوري بدنش را موميائي كنيد كه هرگز فاسد نشود و طوق زرين و جواهر او براي اجرت شما كافي است. وقتي خدمه خانه مرگ دانستند كه آن زن زنده است فهميدند من چه ميگويم و يكي از آنها گفت اگر من بدانم كه تو اي مرد ناشناس پيرو خداي جديد مصر هستي من خداي جديد را ستايش خواهم كرد زيرا از روزي كه خود را شناخته‌ام در اين جا بسر ميبرم و پيوسته با زنهائي كه از زمستان سردتر هستند هم‌آغوش شده‌ام و هرگز اتفاق نيفتاده كه يكزن زنده را در آغوش بگيرم و اينك ببركت وجود تو من و ديگران مي‌توانيم با يكزن زنده تفريح كنيم و اطمينان داشته باش كه تا مدت هفتاد بار هفتاد روز او را در اين جا نگاه خواهيم داشت و اگر روزي كسي از ما باز خواست كند چرا يكزن زنده را در اين جا نگاه داشته‌ايد خواهيم گفت كه ما او را مرده تحويل گرفتيم ولي وي بعد از اينكه وارد آب نمك گرديد بجان آمد.
    من ميدانستم كه كاركنان خانه اموات كه در تمام عمر از تفريح با زن محروم هستند و بواسطه بوئي كريه كه از بدن آنها استشمام مي‌شود آنها را بخانه‌هاي عمومي طبس راه نمي‌دهند، محال است كه بگذارند نفرنفرنفر از آنجا خارج شود.
    باين ترتيب من انتقام پدر و مادر خود را از نفرنفرنفر گرفتم و اكنون ميگويم با اينكه انتقام لذت دارد و شرابي است كه انسان را مست ميكند ولي مستي آن زود از بين ميرود و نميدانم چرا بعد از اينكه انتقام گرفته شد پشيماني بوجود ميآيد و منتقم بخود ميگويد ايكاش انتقام نگرفته بودم.
    در آنموقع كه من نفرنفرنفر را به كاركنان خانه مرگ تسليم كردم براي اينكه خود را تسلي بدهم بخويش ميگفتم كه من اينكار را براي نجات جوانان در آينده ميكنم زيرا تا روزي كه اينزن زيبا و آزاد است جواناني ساده و محجوب چون مرا هنگاميكه جوان بودم بدبخت خواهد كرد.
    بعد از اينكه بميكده دم تمساح مراجعت كردم مريت بطرف من آمد و دستم را گرفت و نشانيد و گفت سينوهه براي چه غمگين هستي؟
    گفتم براي اينكه زنها همه وقت سبب بدبختي ما ميشوند. وقتي ما را عاشق خود ميكنند گرفتار مغاك سيه‌روزي مينمايند و هنگاميكه ما از آنها انتقام ميكشيم باز خود را بدبخت ميبينيم.
    مريت گفت اين طرز فكر تو ناشي از اين استكه هنوز كسي را نيافته‌اي كه بخواهد تو را نيك بخت كند.
    گفتم من از خدايان مصر و از خدايان تمام مللي كه بكشورهاي آنان سفر كرده‌ام درخواست مي‌نمايم كه مرا از خطر كسانيكه قصد دارند سعادتمند كنند مصون بدارد زيرا فرعون هم ميخواست ملت مصر را سعادتمند كند و اكنون لاشه‌هاي مقتولين فضاي طبس را متعفن كرده است.
    در اين موقع مريت يك پيمانه دم تمساح بدست من داد و گفت بنوش... تا اينكه اندوه از خاطرات برود.
    من دم تمساح را نوشيدم و همينكه از گلويم پائين رفت حس كردم كه فكرم عوض شد و ديگر به نفرنفرنفر نميانديشيدم بلكه در فكر مريت بودم.
    باو گفتم مريت من امشب بتو خيلي احتياج دارم زيرا انتقامي كه من امشب از آنزن گرفتم حساب مرا با زنها تصفيه كرد.
    مريت گفت سينوهه اگر ميخواهي بداني زني تو را دوست ميدارد يا نه او را بوسيله زر و سيم يا هدايائي كه بايد در آينده باو بدهي آزمايش كن. ممكن است زني امروز از تو زر و سيم نگيرد ولي با تو تفريح ميكند تا اينكه در آينده هداياي بزرگتر از تو دريافت نمايد يا اينكه مثل نفرنفرنفر تو را وادارد كه همه چيز خود را باو بدهي.
    يگانه وسيله آزمايش محبت يكزن نسبت بيكمرد اين است كه او نه امروز از تو زر و سيم براي تفريح بگيرد و نه انتظار داشته باشد كه در آينده چيزي از تو دريافت كند آيا تو در زندگي باين زن برخورد كرده‌اي و وي حاضر شد كه با تو تفريح كند. گفتم آري... من در زندگي با يكزن آشنا شدم كه از من زر و سيم نپذيرفت ليكن حاضر نشد با من تفريح كند.
    مريت گفت پس آنزن تو را دوست نميداشت گفتم او خداي خود را دوست ميداشت و ميگفت كه بايد دوشيزگي خويش را بخدا تقديم نمايد.
    مريت در آنشب مرا بيكي از اطاقهاي خصوصي دكه برد و آنگاه حصير خود را گسترد تا اينكه من بتوانم روي آن بخوابم.
    چرا مردها وقتي زني را دوست ميدارند خود را فراموش ميكنند و عوض ميشوند و بياد نمي‌آورند كه در گذشته عهد كرده بودند كه با هيچ زن تفريح ننمايند.
    آيا كسي هست كه بتواند بگويد وقتي يكزن زيبا را ديد و مشاهده نمود كه آن زن وي را دوست ميدارد بعهد خود در گذشته راجع بزنها كرده بود وفادار ميماند.
    من تصور ميكنم همانطور كه روغن آتش ضعيف را تند مينايد يكزن زيبا هم آتش مرد را طوري تند ميكند كه وي در آن حرارت تمام عهودي را كه در گذشته راجع بزنها كرده بود ميسوزاند.
    من ميانديشيدم كه اگر روزي فرعون بمن بگويد سينوهه تو علوم خود را بمن بده و مردي نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را بتو ميدهم من اين معامله را نمي‌پذيرفتم زيرا ميدانستم زندگي كردن با ناداني ولي ا نسان فرعون باشد بدون ارزش است. ولي اگر مريت بمن ميگفت سينوهه تو علوم خود را بمن بده و پس از اين مردي نادان باش و در عوض همه شب با تو خواهم بود من اين معامله را ميپذيرفتم زيرا ميدانستم كه بزرگترين سعادت‌ها بسر بردن با زني است كه مرد او را و وي مرد را دوست داشته باشد. در آنشب فكر ميكردم كه بي‌جهت از درياها سفر كرده‌ام و بدون فايده بسوريه و بابل و هاتي و كرت رفتم كه در آن كشورها سعادت بدست بياورم و سعادتي كه من در جستجوي آن بودم نه در دريا وجود داشت و نه در بابل و هاتي و جاهاي ديگر. بلكه اين سعادت بسربردن با يكزن بود كه در شهر خود من طبس ميزيست. ولي اين را هم بايد گفت كه انسان بايد از درياها سفر كند و كشورهاي ديگر را ببيند تا اينكه بفهمد سعادتي كه وي طلب ميكند در جاهاي ديگر وجود ندارد بلكه در وطن خود او يافت مي‌شود. تا انسان بر اثر راه‌پيمائي همانطور كه من در بابل هنگام فرار پياده رفتم خسته نشود قدر نشستن و استراحت را نميداند و كسب سعادت از زني كه مرد را دوست ميدارد محتاج اين است كه قبل از آن انسان محروميت را تحمل كرده باشد. روز بعد وقتي من از خواب بيدار شدم مريت بمن تبسم ميكرد. و بمن گفت سينوهه اگر من تو را براي زر و سيم دوست ميداشتم و محتاج فلز تو بودم ميگفتم مرا از اين جا بخانه خود ببر تا اينكه بتوانم در آنجا آسوده زندگي كنم. ليكن من احتياجي به فلز تو ندارم و تو را براي زر و سيم نميخواهم و بهمين جهت در اينجا ميمانم. گفتم مريت اگر تو مرا دوست ميداري براي چه بخانه من نمي‌آئي كه پيوسته در آنجا منزل كني؟ زن گفت من بدو دليل بخانه تو نمي‌آيم. يكي اينكه رواج اين جا بسته بمن است زيرا فقط من مي‌توانم نوشابه دم تمساح را تهيه كنم و راز تهيه اين آشاميدني را بروز نخواهم داد تا اينكه رقيب بازرگاني نداشته باشم لذا نميتوانم از اينجا بروم و در منزل تو سكونت كنم. ديگر آن كه تجربه شده كه زن و مردي كه يكديگر را بدون احتياجات مادي دوست ميدارند بهتر است كه دور از هم زندگي كنند تا اينكه هرگز آتش دوستي آنها خاموش نشود. من اگر در خانه تو زندگي كنم بعد از گذشتن يك فصل يا دو فصل مانند يكي از اشياء خانه تو خواهم شد و تو بعد از اينكه وارد خانه ميشوي ميل نخواهي داشت كه نظري بمن بيندازي ولي اگر دور از هم زندگي كنيم تو پيوسته مرا دوست خواهي داشت.

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سي و يكم - اخناتون فرعون مصر
    آن روز هورم‌هب نزد فرعون رفت و باو اطلاع داد كه خداي آمون سرنگون شد و از بين رفت و بجاي او خداي آتون برقرار گرديد و فرعون او را بطور ثابت فرمانده ارتش كرد و باو گفت كه قصد دارد فردا براي زيارت معبد آتون برود ولي امشب از دوستان خود در كاخ سلطنتي پذيرائي خواهد نمود.
    هورم‌هب راجع بمن با فرعون صحبت كرد و گفت اين پزشك همان است كه وقتي تو وليعهد بودي با تو در صحرا بسر برد و فرعون مرا بخاطر آورد و به هورم‌هب گفت امشب كه براي حضور در ضيافت مي‌آئي او را هم با خويش بياور.
    آنوقت هورم‌هب راجع بمن اطلاعاتي بفرعون داد كه قسمتي از آن جنبة اغراق داشت و گفت اين طبيب مصري در جهان نظير ندارد و داراي تمام علوم طبي مصر و كشورهاي خارج ميباشد و تا امروز صدها تن از بيماران و مجروحين را از مرگ نجات داده است.
    اخناتون فرعون ما بيشتر مايل شد كه مرا ببيند و بدين ترتيب من براي اولين مرتبه بعنوان يك مدعو در ضيافت فرعون حضور بهم رسانيدم. و نيز وقتي كه وارد كاخ فرعون شدم براي مرتبه اول زنهاي مصر را با مد جديد تابستاني در آنجا ديدم. (اسم اوليه اين فرعون آمون‌هوتپ چهارم بود و اسم اوليه نشان ميدهد كه او آمون را دوست ميداشت ولي بعد به آتون عقيده پيدا كرد و اسم خود را اخناتون گذاشت يعني دوستدار آتون و او آتون را خداي واحد و ناديده ميدانست و بدرگاه خداي واحد و ناديده مناجات ميكرد – مترجم).
    اين مد بسيار زيبا بود و زنها جامه‌هاي خود را طوري دوخته بودند كه جالب بنظر مي‌رسيد و ديگر اينكه در آن ضيافت زنها دور چشم حلقه سبز بوجود آورده و گونه‌ها و لب‌ها را با رنگ سرخ جگري رنگين كرده بودند.
    هورم‌هب مرا نزد فرعون برد و من ديدم كه اخناتون كه من او را كودك مي‌پنداشتم بزرگ شده و مبدل به مرد گرديده ولي صورتش لاغر و استخواني و چشم‌هاي او درخشنده بود.
    اخناتون لباسي از كتان موسوم به كتان سلطنتي در بر داشت و وقتي مرا ديد گفت سينوهه من هنگامي كه وليعهد بودم تو را ديدم و امروز هورم‌هب راجع به علم تو با من صحبت كرد و گفت كه در مصر و كشورهاي ديگر فنون طب را آموخته‌اي. بعد راجع بمزاج خود صحبت كرد و اظهار داشت مدتي است كه من دچار سردرد هستم و هر وقت كسي راجع به چيزي كه موافق ميل من نيست صحبت ميكند سرم بدرد ميآيد و طوري مرا آزار ميدهد كه نه مي‌توانم غذا بخورم و نه بخوابم. و اطباء درد سر مرا با داروهاي مخدر تسكين ميدهند ولي از اين داروها نفرت دارم زيرا ميدانم كه داروي مخدر حواس را متفرق ميكند و مانع از اين ميشود كه من بتوانم با آسودگي راجع بخداي خود فكر كنم... سينوهه... آيا تو آتون را مي‌شناسي.
    سئوالي كه فرعون از من كرد سئوالي خطرناك بود و ميبايد با احتياط جواب بدهم. و باو گفتم بلي آتون را مي‌شناسم. فرعون پرسيد چگونه او را ميشناسي گفتم مي‌دانم كه آتون چيزي است بزرگتر و بالاتر از دانش من و دانش تمام افراد بشر.
    فرعون از اين جواب خوشوقت گرديد و گفت سينوهه پاسخي كه تو بمن دادي بهتر از جوابي است كه ديگران بمن دادند و اينك بگو كه آيا ميتواني بوسيله شكافتن جمجمه مرا معالجه كني؟
    گفتم اخناتون معالجه سردرد تو احتياج بشكافتن سر ندارد زيرا يك طبيب ميتواند بطرز ديگر تو را معالجه نمايد و شكافتن سر وسيله‌ايست كه اطباء از آن استفاده نميكنند مگر اينكه هيچ وسيله ديگر براي معالجه وجود نداشته باشد.
    فرعون گفت هورم‌هب طوري از تو تمجيد كرده است و من چنان از جواب تو راجع به آتون راضي شدم كه ميل دارم بتو يك منصب بدهم. و بطوري كه ميداني سر شكاف سلطنتي كه سالخورده بود مرده و جاي او خالي است و من تاكنون كسي را بجاي او نگماشته‌ام ولي تو بعد از اين سر شكاف سلطنتي خواهي شد و از روز ستاره سگ از مزاياي اين منصب استفاده خواهي كرد و من ميگويم كه دارالحيات تو را باين سمت بشناسد. (در مصر قديم مانند ايران در دوره هخامنشيان روزها را بنام ستارگان آسمان ميخواندند و مقصود از ستاره سگ عبارت از ستاره‌اي درخشان در مجموعه ستارگان موسوم به كلب اكبر است كه اسم يكي از ايام در مصر قديم بود – مترجم).
    بعد از اين گفته هورم‌هب مرا از فرعون دور كرد و ما به تالار ديگر براي صرف غذا رفتيم و هورم‌هب گفت جاي سرشكاف سلطنتي در طرف راست فرعون و خانواده سلطنتي ميباشد و هورم‌هب و من آنجا نشستيم.
    هنگام صرف غذا من ديدم كه فرعون نه گوشت مرغابي و غاز ميخورد و نه گوشت گوسفند و گاو و ماهي بلكه يك نان را نصف كرد و شروع بخوردن نمود و بجاي شراب در پيمانه او آب ريختند و نوشيد و بعد از اينكه سير شد خطاب به كسانيكه حضور داشتند گفت بملت مصر بگوئيد كه غذاي فرعون اخناتون حقيقت و صلح و نان و آب است. و غذايش فرقي با غذاي فقيرترين غلامان مصر ندارد. ولي بعد از آنشب من فهميدم زيرا خود ديدم كه فرعون گوشت مرغابي و غاز و گوسفند و گاو هم ميخورد و شراب مي‌نوشيد ولي در صرف غذا برنامه منظم نداشت و گاهي هوس ميكرد كه نان و آب بخورد و بياشامد و گاهي از صرف غذا خودداري مي‌نمود.
    مدعوين بعد از صرف غذا باطاق ديگر رفتند و در آن جا ديدم كه مردي فربه بمن نزديك شد و من بدواً او را نشناختم ولي پس از اينكه نظر به چشم‌هاي وي انداختم متوجه گرديدم كه توتمس دوست هنرمند قديم من ميباشد.
    از شناسائي او بسيار خوشحال گرديدم و او را در آغوش گرفتم و بوسيدم و گفتم توتمس من براي ديدار تو به دكه‌اي كه در گذشته آنجا تو را ملاقات ميكردم رفتم ولي بمن گفتند كه تو ديگر به آن دكه ورود نمي‌نمائي.
    توتمس خنديد و گفت سينوهه آخر من مجسمه‌ساز سلطنتي شده‌ام و شان من مانع از اين مي‌باشد كه بآن دكه بروم وانگهي دوستاني يافته‌ام كه پيوسته براي نوشيدن و خوردن اغذيه لذيذ مرا بمنازل خود دعوت مينمايند و لزومي ندارد كه جهت نوشيدن به آن دكه بروم.
    گفتم توتمس چون تو مجسمه‌ساز سلطنتي هستي لابد مجسمه‌هاي فرعون را روي ستونهاي معبد جديد آتون تو طراحي كرده‌اي؟
    توتمس گفت ما يك عده مجسمه‌ساز هستيم كه باتفاق كار ميكنيم و از هنر واقعي آنطور كه در كرت مورد توجه است الهام ميگيريم و هنگامي كه خداي دروغي آمون بر مصر حكومت ميكرد ما مجبور بوديم كه اصول هنر را زير پا بگذاريم و در ساختن مجسمه‌ها و طرح تصويرها از قوانين خداي دروغي پيروي نمائيم و اگر قدري منحرف مي‌شديم كاهنان آن خداي كذاب ما را كافر ميدانستند و بقتل مي‌رسانيدند. و آنها مي‌گفتند هر نوع هنر كه برخلاف قوانين خداي آمون باشد كفر است و هر هنرمندي كه شكلي تصوير كند يا مجسمه‌اي بسازد كه با اصول هنري آمون مطابقت ننمايد مستوجب قتل مي‌باشد و ما هنرمندان واقعي و صميمي كه در هنر عقيده به آزادي داشتيم چون نمي‌توانستيم خود را با محيط تطبيق كنيم و از حماقت پيروان خداي سابق تبعيت نمائيم گرسنگي مي‌خورديم و آبجو مي‌نوشيديم و بعضي از اوقات حتي آبجو هم نصيب ما نميشد ولي امروز آزاد هستيم و ميتوانيم بآزادي مشغول هنر خود شويم و هر چه ميخواهيم بوجود بياوريم.
    من توتمس را به هورم‌هب معرفي كردم و بوي گفتم اينمرد كه مشاهده ميكنيد يك هنرمند نابغه ميباشد و فرعون بهاي او را ميداند و بهمين جهت وي را مجسمه‌ساز سلطنتي كرده است.
    هورم‌هب از ديدن مجسمه‌ساز سلطنتي خوشوقت شد ولي بمناسبت مقام خود زياد تظاهر بمسرت نكرد ليكن توتمس وقتي قيافه و اندام هورم‌هب را ديد باو گفت: من خيلي ميل دارم كه مجسمه تو را بسازم و در معبد آتون خداي جديد نصب كنم زيرا تو نجات دهنده آتون و از بين برنده خداي دروغي آمون هستي و سزاواري كه مجسمه تو را در معبد جديد نصب نمايند.
    هورم‌هب طوري از اين گفته خشنود گرديد كه صورتش از شادي بر افروخت و من فهميدم كه علت خشنودي وي اين است كه تا آن روز هيچكس شكل او را نكشيده و مجسمه وي را نتراشيده بود و توتمس براي اولين مرتبه كالبد او را روي سنگ مجسم ميكرد.
    هنگاميكه ما راجع به مجسمه هورم‌هب صحبت ميكرديم من ديدم كه وي يكمرتبه برخاست و دو دست را بر زانوها نهاد و ركوع كرد.
    توجه ما بسوئي كه هورم‌هب به آن طرف ركوع مينمود جلب شد و ديدم كه نفرتي‌تي ملكه مصر و زوجه اخناتون مي‌آيد و لذا ما هم برخاستيم و بطرف ملكه زيباي مصر ركوع كرديم.
    نفرتي‌تي مد جديد لباس خانمهاي درباري را پوشيده بود و وقتي بما رسيد دست را روي سينه نهاد و من ديدم كه وي انگشتر و دست‌بند ندارد زيرا نميخواست كه بوسيله دستبند و انگشتر زيبائي خود را از بين ببرد.
    ملكه خطاب بمن گفت سينوهه دستهاي من براي پرورانيدن يك پسر بي‌صبر است زيرا فرعون خواهان يك پسر ميباشد كه بعد از او بر تخت سلطنت مصر بنشيند و من و او بمناسبت اينكه من پسر نزائيده‌ام نگران هستيم و هر دو از خداي كذاب آمون كه او را سرنگون كرده‌ايم ولي ميدانيم كه در كمين ما ميباشد بيم داريم. من دو دختر زائيده‌ام ولي تاكنون پسري از من بوجود نيامده و چون شنيدم كه تو يك طبيب بزرگ هستي و در كشورهاي خارج معلومات فراوان بدست آورده‌اي بمن بگو چه موقع يك پسر خواهم زائيد.
    من سعي كردم كه زيبائي وي را فراموش كنم و نفرتي‌تي را با چشم يك پزشك مورد معاينه قرار بدهم و باو گفتم: اي زن فرعون بهتر اين است كه تو آرزومند زائيدن يك پسر نباشي براي اينكه قسمت خلفي اعضاي بدن تو كم عرض ميباشد و زنهائي كه قسمت خلفي اعضاي بدن آنها كم عرض است هرگاه داراي پسر شوند ممكن است كه هنگام زائيدن بميرند.
    ملكه گفت با اين وصف من خواهان يك پسر هستم و تو بايد طبابتي بكني كه من داراي پسر شوم. گفتم اي نفرتي‌تي هيچ كس غير از آتون نميتواند فرزندي را كه در بطن يكزن بوجود ميآيد از حيث تذكير و تانيث معلوم نمايد و من در كشورهاي ديگر اطبائي را ديدم كه دعوي داشتند ميتوانند براي يكزن پسر يا دختر بوجود بياورند ولي اكثر اشتباه ميكردند و هر دفعه كه مشتبه ميشدند زائو را متهم مينمودند كه طبق دستور آنها عمل نكرده است. و آنها ميدانستند دستورهائي كه آنها ميدهند بقدري دقيق و مشكل است كه ناچار زنها بر بعضي از آن دستورها عمل نمي‌نمايند و همين را دستاويز ميكردند تا اينكه ناداني خود را پرده‌پوشي نمايند. ولي من بتو دروغ نمي‌گويم و اعتراف ميكنم كه نمي‌توانم داروئي بتو بخورانم كه يك پسر بزائي. ليكن چون دو دختر زائيده‌اي بعيد نيست كه فرزند سوم تو پسر باشد معهذا در اين قسمت هم قول صريح نميدهم.
    نفرتي‌تي كه تبسم‌كنان حرف‌هاي مرا ميشنيد بعد از اينكه صحبتم تمام شد افسرده گرديد و من فهميدم كه گفته من او را كسل كرده است.
    توتمس وقتي ديد كه ملكه كسل شد وارد صحبت گرديد و گفت اي نفر‌تي‌تي براي چه تو از زائيدن دختر اندوهگين ميشوي. تو زيباترين زن جهان هستي و همان بهتر كه پيوسته دختر بزائي تا اينكه دخترانت مانند تو زيبا باشند و زيبائي شما جهان را منور نمايد. من دختر بزرگ تو را ديده‌ام و ميدانم چقدر زيبا است و امروز تمام زنهاي دربار مصر ميكوشند طوري آرايش كنند كه شبيه باو بشوند و بسيار ميل دارم كه مجسمه تو را بسازم تا اينكه هزارها سال بعد از اين كه تو فوت كردي مردم زيبائي تو را ببينند و تحسين كنند و نام نفرتي‌تي پيوسته در جهان نام زيبائي باشد. (اين مجسمه كه توتمس از ملكه مصر ساخت امروز هست و مدتي در موزه برلن بود و فواد اول پادشاه مصر از حكومت آلمان خواست كه آن مجسمه را كه حفاران اروپائي در مصر كشف كرده بودند بآن كشور مسترد بدارد و حكومت آلمان هم مجسمه را داد و بر حسب قاعده مجسمه نفرتي‌تي بايد اينك در يكي از موزه‌هاي مصر باشد – مترجم).
    نفرتي‌تي تبسم كرد و معلوم شد كه از صحبت مجسمه‌ساز سلطنتي لذت برده است و بعد از ما دور گرديد.
    روز بعد من مريت را از دم تمساح خارج كردم و با خود بردم تا اينكه منظره رفتن فرعون را به معبد جديد آتون مشاهده كند. مريت لباس مد جديد خانمها را در بر كرده بود و با اينكه يك خدمتكار ميكده بشمار ميآمد وقتي من با او از ميخانه خارج شدم و در خيابانهاي طبس بحركت در آمدم خجالت نكشيدم زيرا مريت زيبا و موقر بود.
    من باتفاق مريت بطرف معبد جديد رفتم و در جلوي معبد در مكاني كه مخصوص مقربان فرعون بود نشستم و مريت دست خود ر روي شانه من نهاد و به تماشاي جمعيت مشغول شد.
    من تصور ميكنم در آن روز تمام سكنه طبس مقابل معبد و در خيابانهائي كه محل عبور فرعون بود حضور يافتند و در دو طرف خيابان قوچ‌ها (بمناسبت وجود مجسمه‌هائي كه سرشان مثل قوچ بود خيابان مزبور را بدين نام مي‌خواندند) ظرف‌هائي پر از گل گذاشته بودند تا وقتي فرعون آمد مردم سر راه او گل بپاشند.
    بعد از اينكه من و مريت در جاي خود نشستيم من متوجه شدم كه وضعي غيرعادي وجود دارد و پس از اينكه دقت كردم دريافتم وضع غيرعادي ناشي از اين ميباشد كه مردم سكوت كرده‌اند.
    وقتي جمعيتي فقير در يك منطقه متمركز ميشود چون همه حرف ميزنند و مي‌خندند همهمه‌اي دائمي از آنها بگوش مي‌رسد ولي در آن روز در آن جا كسي حرف نمي‌زد و طوري سكوت حكمفرما بود كه انسان را ناراحت مي‌نمود و فقط صداي كلاغ‌ها و قوش‌ها كه در آسمان پرواز ميكردند بگوش ميرسيد زيرا كلاغها و قوش‌ها طوري در طبس از لاشه‌ها سير شده بودند كه نمي‌خواستند بروند.
    هنگاميكه فرعون سوار بر تخت‌روان آمد من ديدم كه يك عده سرباز سياهپوست كه صورت را رنگين كرده‌اند عقب تخت‌روان وي هستند و گماشتن سربازان سياهپوست براي اين كه اسكورت فرعون باشند در آن روز يك اشتباه بزرگ بود براي اينكه در بين تماشاچيان كسي وجود نداشت كه در واقعه كشتار و چپاول طبس از سربازان سياهپوست آسيب نديده باشد.
    هنوز روي صورت زنها اثر اشك بنظر مي‌رسيد و جراحات مردها التيام نيافته بود و بسياري از مردم خانه نداشتند زيرا سياه‌پوستان خانه‌هاي آنان را سوزانيدند.
    فرعون در آن روز تاج دو طبقه بر سرداشت و طبق رسوم ديرين دستها را روي سينه متقاطع كرده بود و در يك دست او چوگان و در دست ديگر شلاق كه از علائم سلطنتي و قدرت است ديده ميشد. و فرعون مانند يك مجسمه تكان نميخورد زيرا در مواقع رسمي كه فرعون از وسط مردم ميگذرد نبايد تكان بخورد.
    سربازها وقتي فرعون را ديدند نيزه‌ها را بلند كردند و فرياد شادي برآوردند و درباريها و اغنياء هم مثل سربازها فرياد زدند ولي اين فريادها در وسط سكوت و برودت مردم شبيه بصداي مگسي بود كه در يك روز زمستان وزوز كند.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #67
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آنهائيكه فرياد شادي ميزدند وقتي متوجه شدند كه مردم سكوت خود را نشكستند شرمنده گرديدند و دهان بستند.
    آنوقت اخناتون فرعون مصر برخلاف رسم ديرين كه مقرر ميدارد فرعون بين مردم مثل مجسمه بي‌حركت باشد دستها را از روي سينه برداشت و چوگان و شلاق را بحركت در آورد تا بمردم سلام بدهد.
    يكمرتبه مردم لرزيدند و صدائي مثل صداي طوفان از خلق برخاست و فرياد زدند آمون را ميخواهيم... آمون خداي ماست... آمون پادشاه خدايان است.
    غريو مردم طوري شديد شد كه پنداري تمام سنگ‌ها و خشت‌هاي طبس بفرياد در آمدند و جمعيت بانك ميزد: آمون را ميخواهيم... اي فرعون كذاب... براي چه خداي ما را سرنگون كردي.
    طوري حاملين تخت‌روان فرعون از اين صداها ترسيدند كه توقف كردند ولي افسران آنها را براه واداشتند و تخت‌روان بسوي درب معبد جديد بحركت در آمد. در آنوقت مردم با نعره‌هاي مخوف‌تر از غرش شيرها بحركت در آمدند و راه عبور تخت‌روان فرعون را سد كردند. و بعد طوري اوضاع درهم و برهم شد كه معلوم نبود چه كساني در كجا مي‌جنگند.
    تا آنجا كه چشم من كار ميكرد و مي‌توانستم ببينم مشاهده ميشد كه بين مردم و سربازهاي سياه و سفيد پيكاري در گرفته كه بسيار بيرحمانه بود.
    سربازها با نيزه و شمشير مرد و زن را بقتل مي‌رسانيدند و مردم با كارد و سنگ و چوب بجان سربازهاي سفيد و سياه افتاده بودند و بمحض اينكه سربازي بچنگ آنها ميافتاد در دم بقتل ميرسيد.
    ولي هيچ كس بطرف فرعون سنگ نمي‌انداخت زيرا فرعون مثل اسلاف خود از خورشيد بوجود آمده بود و كسي جرئت نمي‌كرد كه حتي فكر انداختن سنگ بطرف فرعون را در خاطر بپروراند.
    من ديدم كه فرعون درون تخت‌روان برخاست و بدون توجه بشان و شخصيت خود خطاب بسربازها فرياد زد دست نگاه داريد مردم را قتل‌عام نكنيد ولي سربازها طوري سرگرم جنگ و خون‌ريزي بودند كه صداي فرعون را نمي‌شنيدند.
    فرعون كه ميدانست هيچگونه خطر او را تهديد نمي‌كند براي اينكه كسي عليه او سوء قصد نخواهد كرد بدون وحشت منظره جنگ بين مردم و سربازان را ميديد.
    يك لحظه فرياد آمون را ميخواهيم قطع نمي‌شد و مردم طوري خشمگين شدند كه بطرف جايگاه مقربان و دوستان فرعون يعني آنجا كه ما نشسته بوديم حمله‌ور گرديدند و خواستند كه ما را بقتل برسانند.
    هورم‌هب وقتي ديد كه جان همه درباريها كه بين آنها زنهاي زياد بودند در خطر است فرمان داد نفير بزنند و پس از اينكه صداي نفير برخاست ارابه‌هاي جنگي كه در كوچه‌هاي فرعي بودند بحركت درآمدند. هورم‌هب براي احتياط ارابه‌هاي جنگي را در كوچه‌هاي فرعي قرارداده بود كه مردم از مشاهده آنها تحريك نشوند و هم اينكه اگر اغتشاش بوجود آمد بتواند امنيت را برقرار كند.
    جلوي ارابه‌هاي جنگي در ميدان كارزار پيكان و داس نصب ميكنند ولي در آنروز ارابه‌هاي مزبور پيكان و داس نداشتند و هورم‌هب گفته بود كه آنها را بردارند تا اينكه مردم بقتل نرسند.
    ارابه‌ها با حركت سريع و منظم آمدند و جايگاه ما را احاطه كردند و عده‌اي از آنها اطراف تخت‌روان فرعون را گرفتند و مردم خواستند مقاومت كنند ولي متوجه گرديدند كه زير ارابه‌ها له خواهند شد و لذا راه گشودند و تخت‌روان فرعون بحركت در آمد.
    ليكن وارد معبد نشد بلكه فرعون از معبد گذشت و به نيل رسيد و از تخت‌روان فرود آمد و سوار بر زورق سلطنتي گرديد و در حالي كه كشتي‌هاي جنگي او را مشايعت مي‌كردند رفت.
    مردم وقتي ديدند كه فرعون نتوانست به معبد خداي جديد برود و سوار بر زورق ناپديد گرديد فريادهاي شادي بر كشيدند و رجاله بمنازل اغنياء حمله‌ور شدند و اموال آنها را غارت كردند و زنهاي زيبا را بدون رضايت آنها مورد تجاوز قرار دادند. بطوري كه هورم‌هب ناچار گرديد كه يكمرتبه ديگر با سربازهاي خود در طبس بحركت در آيد و در هر محله عده‌اي جلاد بگمارد و هر كس را كه در حال قتل و غارت ميديد بقتل برساند.
    هنگام عصر بر اثر سرهائي كه جلادان هورم‌هب بريدند امنيت در طبس حكمفرما شد و قبل از غروب خورشيد كلاغ‌ها و قوش‌ها و لاشخوارها از آسمان فرود آمدند تا لاشه‌هائي را كه در شهر بخصوص در خيابان قوچ‌ها و مقابل معبد جديد افتاده بودند بخورند.
    اخناتون فرعون مصر تا آن روز مقاومت جدي ملت را بچشم خود نديده، ريختن خون را مشاهده نكرده بود و بعد از مشاهده خون‌ريزي آن روز فرعون نسبت به سكنه طبس كه آنطور مقابل خداي او مقاومت مي‌نمايند بشدت خشمگين شد و امر كرد هر كس كه اسم آمون خداي سابق را ببرد يا شكل آمون روي ظروف منزل وي ديده شود از طبس تبعيد گردد و او را براي كار اجباري به معادن بفرستند. ولي مردم سكوت ميكردند و هيچ كس ديگري را بروز نمي‌داد.
    فرعون روز بعد پرسيد كه چند نفر از پيروان آمون تبعيد شده‌اند و مامورين گفتند كسي تبعيد نشده زيرا هيچ‌كس نام آمون را بر زبان نمي‌آورد فرعون گفت پس اينها كه ديروز فرياد ميزدند كه آمون را مي‌خواهيم كه هستند؟ آيا آنها را دستگير نمي‌كنيد و به معادن نمي‌فرستيد؟ مامورين مي‌گفتند كه ديروز شماره مردم بقدري زياد بود كه ما نتوانستيم آنها را بشناسيم و نمي‌دانيم چه كساني خداي دروغي را مي‌خواستند.
    آنوقت فرعون از فرط خشم دستوري صادر كرد كه بسيار مايه تاسف من شد. زيرا امر كرد كه هركس يك نفر را كه پيرو آمون ميباشد معرفي كند حق دارد كه اموال او را تصاحب نمايد با اين وصف افراد شريف حاضر نشدند كه پيروان را بمامورين دولت بروز بدهند و در عوض يك عده دزد و بعضي از غلامان براي اينكه اموال مردم را تصاحب نمايند افرادي را بعنوان اينكه به آمون عقيده دارند بمامورين دولت بروز دادند و مامورين هم فوري آنها را جهت كار اجباري به معادن فرستادند و دزدها و غلامان اموال آن اشخاص را متصرف شدند.
    در حالي كه این ستمگری در طبس ادامه داشت در شب سوم بعد از واقع معبد جدید هنگامی که من در منزل خوابیده بودم از کاخ فرعون یک تخت‌روان برای من فرستادند و مرا احضار کردند. و من وقتی وارد کاخ شدم دانستم مرضی که گاهی بر فرعون مستولی می شود باز عود کرده و عده‌ای از اطباء که از دارالحیات آمده بودند آن جا هستند.
    معلوم شد اطباء بیم داشتند که فرعون را معالجه کنند مرا احضار کردند تا اینکه من نیز شریک معالجه باشم و مسئولیت مداوای فرعون بیشتر تقسیم شود و از آن گذشته من چون سرشکاف سلطنتی یعنی پزشک مخصوص فرعون شده بودم حضور مرا ضروری میدانستند.
    من به فرعون نزدیک شدم و نبض او را گرفتم و دیدم که نبض ضعیف شده و انگشت‌های دست و پای اخناتون سرد است بعد پلک چشمهای او را بلند کردم ولی مشاهده نمودم که چشمها دارای حیویت و درخشندگی است و اثر مخصوص چشم‌های کسانی که بحال احتضار در می‌آیند در آن دیده نمی‌شود. و باطباء گفتم باید قدری خون فرعون را جاری کرد تا اینکه بحال بیاید.
    اطبای دارالحیات گفتند ما نمی‌توانیم این مداوا را تجویز کنیم برای این که فرعون لاغر اندام و کم خون میباشد و اگر خون او را جاری نمائیم خواهد مرد.
    من گفتم اگر این حال اغماء ادامه پیدا کند فرعون فوت خواهد کرد برای اینکه رفته رفته نبض او ضعیف‌تر خواهد گردید تا بمیرد. ولی باید طوری خون او را جاری کنیم که وی بعد از این که بحال آمد متوجه نشود که خونش را گرفته‌اند.
    اطبای دارالحیات گفتند که آیا مسئولیت این کار را قبول میکنی؟ گفتم بلی قبول میکنم زیرا یقین دارم ادامه این اغماء خطرناک است.
    اطباء گفتند هرچه میخواهی بکن. من سوزن خود را از جعبه وسائل طبابت در آوردم و در آتش نهادم و پس از اینکه از آتش خارج کردم و سوزن سرد شد آن را در رگ فرعون فرو کردم و خون جستن کرد و چند لحظه دیگر فرعون دهان باز نمود و نفسی عمیق کشید و من بزودی جلوی خون را گرفتم و دست فرعون را بستم و ظرفی را که در آن خون بود پنهان کردم.
    فرعون بطور کامل بهوش آمد و برخاست و نشست و همینکه اطبای دارالحیات را دید بخاطر آورد که دارالحیات در معبد آمون است و بمناسبت نفرتی که نسبت به آمون داشت امر کرد که اطبای مزبور را از کاخ سلطنتی اخراج نمودند.
    پس از اینکه رفتند فرعون گفت سینوهه برو و به کشتی‌های من اطلاع بده که آماده حرکت باشند و به پاروزنان اطلاع بدهند که من قصد مسافرت دارم.
    از او پرسیدم بکجا میخواهی بروی.
    گفت من دیگر در این شهر زندگی نخواهم کرد و با کشتی‌های خود براه میافتم و آنقدر میروم تا این که بجائی که مناسب برای ساختن یک شهر جدید باشد برسم و در آنجا شهری نو خواهم ساخت و در آن شهر سکونت خواهم کرد و دیگر قدم بطبس نخواهم گذاشت زیرا سکنه این شهر پیرو آمون خدای کذاب و باطل هستند و رفتار آنها مقابل معبد آتون برای من فراموش شدنی نیست و من یقین دارم که در هیچ دوره اجداد من در مصر اینطور مورد حق ناشناسی سکنه طبس قرار نگرفته‌اند.
    این است که تو باید بروی و به هورم‌هب اطلاع بدهی که من همین امشب از طبس با کشتی حرکت خواهم کرد و هر کس که مرا دوست میدارد با من خواهد آمد.
    هورم‌هب فرمانده ارتش مصر که وسائل حرکت فرعون را فراهم میکرد بمن گفت سینوهه اینطور بهتر است زیرا هم سکنه طبس بآرزوی خود میرسند و آنچه میخواهند بدست میآورند و هم فرعون آنچه میخواهد میکند بدون اینکه جنگ در بگیرد.
    اخناتون بقدری عجله داشت که از طبس خارج شود که صبر نکرد تا خانواده سلطنتی برای حرکت آماده گردند و گفت من میروم و آنها از عقب بیایند و سوار کشتی خود شد و هورم‌هب یک عده از سفاین جنگی را را مامور مشایعت و محافظت او نمود.
    من هم با فرعون رفتم و در با طن با این مسافرت موافق بودم زیرا میدانستم که تغییر آب و هوا برای او مفید است.
    ما رو بطرف شمال و پشت به طبس به تبعیت جریان نیل براه افتادیم و قدری که از طبس دور شدیم بادبانهای ارغوانی کشتی فرعون را افراشتند که بر سرعت حرکت بیفزایند. و طولی نکشید که دیوارها و کاخ‌ها و ستون‌های سنگی طبس (مقصود ستون‌هائی است که عمود بر زمین نصب میکردند و از روی سایه آنها حساب روز را نگاه میداشتند – مترجم) و کوه‌های سه‌گانه آن از نظر ناپدید شد ولی یادگار پایتخت مصر با ما بود چون گاهی تمساح‌های نیل در آب بحرکت در میآمدند و دم‌های بلند و نیرومند آنها تکان میخورد و معلوم میشد که مشغول خوردن لاشه هائی هستند که رود نیل از طبس میآورد. و بعضی از آن لاشه ها چون روی آب قرار گرفته بود متعفن گردیده، بوئی کریه در فضا پراکنده میکرد و در اطاق فرعون واقع در کشتی بخور می‌سوزانیدند تا این که بوی مکروه از بین برود.
    بعد از ده روز به منطقه‌ای رسیدیم که دیگر لاشه وجود نداشت و فرعون از اطاق خود بیرون آمد و روی صحنه قرار گرفت و به تماشای سواحل نیل مشغول گردید.
    زمین در دو طرف شط زرد رنگ بود و روستائیان محصول مزارع را جمع آوری میکردند و به قریه می‌بردند و دام را لب شط میآوردند که آب بنوشند و شبانان نی میزدند.
    وقتی مردم کشتی فرعون را میدیدند از قراء واقع در دو طرف شط با شاخه‌های درخت نخل میدویدند و شاخه‌ها را تکان میدادند و فریاد میزدند و شادی مینمودند.
    فرعون از مشاهده آن مردم سرخوش و با نشاط طوری مسرور گردید که می‌خندید و گاهی امر میکرد که کشتی متوقف شود و به ساحل میرفت و با روستائیان صحبت میکرد و دست را بطرف زنها و اطفال تکان میداد.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #68
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گاهی در ساحل نیل گوسفندها به فرعون نزدیک میشدند و دامان جامه او را می‌بوئیدند یا این که وی را می‌لیسیدند و فرعون مثل اطفال خرسند می‌شد و می‌خندید.
    من از تغییر روحیه اخناتون خوشوقت بودم ولی از یک عمل وی رضایت نداشتم و آن اینکه وی می‌گفت آتون خدای او خورشید است و در صحنه کشتی می‌نشست و صورت و بدن را مقابل خدا قرار می‌داد ولی این خدا در فصل تابستان مصر خطرناک می‌شود و انسان را از فرط گرما بیمار می‌نماید.
    فرعون هم بر اثر این که زیاد مقابل آفتاب قرار می‌گرفت دچار تب شد و چشم‌هایش برق میزد ولی شبها حال او بهتر می‌گردید و در صحنه کشتی می‌نشست و ستارگان را می‌نگریست و بمن می‌گفت که من تمام اراضی خدای سابق را بین زارعینی که زمین ندارند و تا امروز باندک ساخته‌اند تقسیم خواهم کرد تا این که بتوانند بیشتر گندم تولید کنند و گاوها و گوسفندان زیاد تربیت نمایند و آنقدر غذا بخورند که فرزندان آنها فربه و زنهای آنان زیبا شوند و دیگر نسبت بهم کینه نداشته باشند. خدای من آتون تفاوت فیمابین غنی و فقیر را از بین خواهد برد و کاری خواهد کرد که دیگر غلامان مجبور نباشند که برای خوردن غذا تمام عمر برای ارباب زحمت بکشند. سینوهه من از طبس خارج شدم برای این که میدانم طبس شهری است که در آنجا تفاوت های بزرگ بین غنی و فقیر هست و عده‌ای کثیر از مردم که فقیر هستند مجبورند بعنوان کارگر و غلام تمام عمر برای اغنیاء کار کنند و پیوسته فقیر و گرسنه باشند و هرچه زحمت می‌کشند نتیجه‌اش عاید اغنیاء گردد. من از طبس که سکنه آن خدای سابق را می‌پرستند نفرت دارم زیرا خدای کذاب سابق خواهان بدبختی و گرسنگی فقراء و تقویت اغنیاء بود و تمام مقررات خود را طوری وضع میکرد که توانگران سال به سال غنی‌تر شوند و فقراء در بدبختی و گرسنگی باقی بمانند. من میدانم که از سکنه شهر طبس نباید انتظار داشت که دست از خدای قدیم بکشند زیرا آنها لذت ثروت و تن‌پروری را که ناشی از عقیده به خدای قدیم بود دریافته‌اند و امیدواری من فقط باطفال و جوانان است زیرا فقط آنها هستند که میتوانند به آتون عقیده داشته باشند و بهار آینده ملت مصر را بوجود بیاورند وقتی کودک و جوان از کودکی و جوانی عقیده به آتون را فرا گرفت دیگر حاضر نیست که به آمون معتقد شود و بعد از اینکه بزرگ شد غیر از آنون کسی را نمی‌شناسد. من برای اینکه کودکان و جوانان را به آتون معتقد کنم قصد دارم که آموزگاران سابق را از مدارس برانم و بجای آنها آموزگارانی جدید وارد مدارک کنم و نیز مصمم هستم که خط مصر را تغییر بدهم زیرا یکی از عوامل موثر تفاوتی که بین غنی و فقیر هست خط مصری می‌باشد. من فکر کرده‌ام که برای نوشتن لزومی ندارد که ما شکل هر چیز را بکشیم بلکه می‌توانیم بطریقی دیگر آنچه میخواهیم بنویسیم. خط امروزی مصر خطی است بسیار دشوار و فقراء نمی‌توانند سالها برای فرا گرفتن این خط تحصیل کنند و فقط اغنیاء از عهده تحصیل بر می‌آیند و بهمین جهت اغنیاء چون دارای سواد هستند نسبت به فقراء مزیت دارند. ولی وقتی خط آسان شد همه می‌توانند بخوانند و بنویسند و اغنیاء سواد داشتن را وسیله برتری نسبت به فقراء نخواهند کرد.
    من از این حرف فرعون وحشت کردم برای اینکه میدانستم که خط جدید چگونه است و اطلاع داشتم که خط مزبور آسان ولی زشت است و همه کاتبین از آن نفرت دارند. و بفرعون گفتم این کار را نکن و خط مصر را تغییر نده. فرعون گفت برای چه؟
    گفتم برای اینکه تمام قوانین خدایان مصری با این خط نوشته شده و این یک خط مقدس میباشد فرعون گفت خط جدید هم وقتی متداول گردید و مردم با آن قوانین خدایان را نوشتند یک خط مقدس می‌شود. گفتم تغییر خط مصر یک ضرر دیگر دارد؟ فرعون پرسید ضررش چیست؟ گفتم اگر فرا گرفتن خط آسان شود بطوری که هر کس بتواند باسواد گردد دیگر کسی با دستهای خود کار نخواهد کرد و اراضی بدون کشت و زرع میماند و معادن استخراج نخواهد گردید. و آنوقت این خط آسان برای ملتی که از گرسنگی خواهد مرد چه فایده خواهد داشت؟
    چشم‌های فرعون بعد از شنیدن این حرف برق زد و گفت سینوهه من از طبس خارج شدم برای اینکه از مردمی که طرفدار رسوم مندرس خدای قدیم هستند بگریزم و اینک می‌بینم که یکی از پیروان رسوم و عقاید کهنه در کنار من است. سینوهه تو حقیقت را نمی‌بینی ولی من طوری بینا هستم که حقیقت را از ماورای سالهای آینده مانند این که درون آب زلال را ببینم مشاهده میکنم. وقتی همه مردم باسواد شدند همه با دست کار خواهند کرد و مثل یک عده برادر کارهای دستی مثل کشت و زرع و استخراج معدن و صنعت و بازرگانی را بین خود تقسیم خواهند نمود.
    در دنیائی که خدای من آتون بوجود خواهد آورد کینه وجود نخواهد داشت و در آن جهان کسی نان از دست دیگری نخواهد گرفت بلکه هر کس نان خود را با دیگری تقسیم خواهد نمود.
    در آن جهان که همه باسواد و دانشمند هستند تفاوت بین غنی و فقیر از بین میرود و نه غنی وجود خواهد داشت نه فقیر زیرا کسی نمیتواند بعنوان اینکه بر دیگری رجحان دارد او را کارگر یا غلام خود کند و هیچ کس بدیگری نخواهد گفت برو ای سریانی کثیف یا برو ای سیاهپوست متعفن برای اینکه هر کس دیگران را برادر خود میداند. و چون غنی و فقیر نیست و کینه وجود ندارد جنگ بوجود نخواهد آمد.
    فرعون هنگام ادای این کلمات طوری هیجان داشت که تولید وحشت میکرد و من فهمیدم که باز دچار صرع شده و او را روی حصیر در عرشه کشتی خوابانیدم و یک داروی مسکن بوی خورانیدم که آرام بگیرد.
    ولی بعد از این که فرعون دراز کشید و آرام گرفت من متوجه شدم که گرچه اخناتون گاهی دیوانه میشد ولی دیوانگی او مسری است و من تحت تاثیر اظهارات او قرار گرفته‌ام.
    زیرا من ملل بسیار را مشاهده کرده بودم که بالاخره تمام ملل بهم شبیه هستند. و من شهرهای بسیار را از نظر گذرانیده فهمیده بودم که بالاخره تمام شهرها بهم شبیه است. و اختلاف بلندی و کوتاهی دیوارها و رنگ عمارت سبب اختلاف شهرها نمیشود.
    من طبیب هستم و در نظر یک طبیب بیمار مصری و بیمار سریانی و ناخوش سیاهپوست یکی است و هیچ یک بر دیگری مزیت ندارد و وظیفه پزشک این است که هر سه را معالجه کند.
    چون اینها را میدانستم تحت تاثیر گفته‌های فرعون قرار گرفتم و بخود می‌گفتم گرچه این مرد دیوانه است و دیوانگی او بدیگران سرایت میکند ولی این جنون مسری وقتی بانسان سرایت کرد تولید لذت مینماید.
    در اعماق خود حس مینمودم که فرعون یک حقیقت بزرگ را بر زبان میآورد و گرچه حقیقت او در دنیای زمینی قابل اجراء نیست و فقط در دنیای مغرب (دنیای مغرب در مصر مسکن اوات و هم دنیای زندگی جاوید بود – مترجم) میتوان آنرا اجراء کرد ولی باید تصدیق نمود که اگر نوع بشر بتواند آنطور زندگی کند و تفاوت غنی و فقیر از بین برود بسعادت سرمدی خواهد رسید. من میدانستم که قبل از فرعون اخناتون هیچ کس حقیقتی آن چنان بزرگ و درخشنده نگفته و بعد از او هم کسی نخواهد آمد که بتواند حقیقتی آنطور برجسته بیان نماید. من می‌فهمیدم چون خودخواهی اغنیاء و جهل فقراء حاضر برای قبول حقیقت فرعون نیست خونهای زیاد جاری خواهد شد (همانطور که در طبس جاری گردید) و شاید دولت با عظمت مصر از بین برود.
    ولی آنچه فرعون میگوید چیزی است که کسی قبل از او نگفته و بعد از وی هم نخواهد گفت و اگر بگوید تقلید از اخناتون است. بعد در حالیکه ستارگان را مینگریستم بخود گفتم سینوهه تو مردی هستی که نمیدانی از کجا آمده‌ای و پدر و مادرت چه کسانی بودند. بعد از اینکه بزرگ شدی شنیدی که مرد و زنی که آن مرد طبیب فقرای طبس بود تو را که زن او روی آب نیل در سبدی یافته بود به فرزندی پذیرفتند و بزرگ کردند. تاکنون هم تو پزشک فقرای طبس بودی و بدون توقع زر و سیم آنها را معالجه میکردی.
    پس اگر حقیقت خدای جدید فرعون توسعه بهم برساند و تفاوت غنی و فقیر از بین برود تو زیان نخواهی دید. در این صورت چرا از حقیقت خدای جدید فرعون طرفداری نمیکنی و اخناتون را تشویق نمی‌نمائی که این حقیقت را در کشور بموقع اجراء بگذارد. تو سینوهه میدانی کاری که فرعون میخواهد بکند در هیچ کشور قابل اجراء نیست و در هیچ جا نمیتوان تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام و کارفرما و کارگر را از بین برد.
    لیکن شاید چون مصر کشوری است ثروتمند و دارای زمین‌های بسیار حاصل خیز بتواند که محل اجرای این حقیقت شود و هرگاه این حقیقت در مصر مجری گردد بی شک از این جا بتمام دنیا سرایت خواهد کرد و در همه جا تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرود. و آنوقت یک سال جدید در دنیا آغاز خواهد شد. (مصریها اولین ملتی هستند که فهمیدند که زمین که دور کره خورشید میگردد هر بیست و هفت هزار سال بمقابل ستارهای مخصوص قرار میگیرد و این دوره بیست و هفت هزار ساله را سال جهانی میخواندند – مترجم).
    من فهمیدم که در هیچ موقع فرصتی این چنین در دسترس انسان قرار نگرفته که بتواند خود را برای همیشه سعادتمند کند چون هرگز یک فرعون طرفدار این حقیقت که باید تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام و کارگر و کارفرما از بین برود نشده است. و شاید در آینده غلامان و مزدوران در صدد بر آیند که تفاوت بین فقیر و غنی را از بین ببرند ولی کسی توجهی بحرف آنها نخواهد کرد. و اگر هم توجهی بکند حرف آنها بصورت عمل در نخواهد آمد. زیرا اغنیاء قوای غلامان و مزدوران را نابود خواهند کرد.
    ولی وقتی فرعون مصر اخناتون بگوید که باید تفاوت بین غنی و فقیر از بین برود چون نفوذ کلام و قدرت جنگی و زر و سیم دارد ممکن است که حرف خود را به کرسی بنشاند و تفاوت بین افراد را از بین ببرد. و نباید این یگانه فرصت را برای تامین سعادت نوع بشر از دست داد زیرا محال است که بعد از این در مصر یا در سوریه و بابل پادشاهی بوجود بیاید که خود بخواهد تفاوت غنی و فقیر را از بین ببرد.
    من کنار کشتی ایستاده چشم به ستارگان آسمان دوخته در این فکر بودم و از سواحل نیل بوی مزارع گندم که رسیده بودند بمشام میرسید.
    یکمرتبه بیاد کاپتا غلام سابق خود که اینک در طبس صاحب میکده دم تمساح و سرمایه‌دار است افتادم و فکر کردم که هرگاه در این جا بود و گفته فرعون را می شنید چه می‌گفت؟
    با اینکه کاپتا حضور نداشت من میدانستم که وی بعد از شنیدن اظهارات فرعون چه بر زبان می‌آورد.
    او میگفت سینوهه فرض می‌کنیم که فرعون توانست تفاوت بین غنی و فقیر را از بین ببرد و همه مردم باسواد شدند و دیگر نه ارباب بود و نه غلام و نه کارفرما نه کارگر و همه برادروار شروع به کشت و زرع و صنعت و تجارت کردند... آیا بعد از آن تمام بدبختی‌های بشر از بین خواهد رفت و دیگر کسی از دسترنج دیگری ثروتمند نخواهد شد.
    در آن روز باز عده‌ای از افراد بشر باهوش خواهند بود و دسته‌ای احمق... جمعی محیل خواهند شد و برخی ساده و آنهائی که باهوش و محیل هستند کیسه احمق‌ها و افراد ساده را خالی خواهند کرد یا به لطائف‌الحیل آنها را وادار خواهند نمود که برایشان کار کنند و همواره اینطور بوده و بعد از این نیز چنین خواهد بود. زیرا انسان اگر بتواند دیگری را فریب بدهد محال است که از فریب دادن او خودداری نماید و شخصی که می‌تواند به سایرین ضرر بزند ضرر خواهد زد و در بین ابنای بشر کسانی قادر به ضرر زدن و اذیت کردن و فریب داد نیستند که مرده باشند.
    همین فرعون تو که میخواهد تفاوت بین غنی و فقیر را از بین ببرد ببین با مردم چه کرده است؟ از این حقیقت که فرعون و خدای او طرفدارش هستند تا امروز فقط چند نوع از جانوران استفاده کرده‌اند مثل کلاغها و قوش‌ها و مرغان لاشخوار و تمساح‌های رود نیل و دیگران غیر از ضرر ندیده‌اند.
    ولی با این که میدانستم که اگر کاپتا حضور میداشت ایراد میگرفت از روز بعد وقتی فرعون راجع بخدای خود و حقیقت او با من صحبت می‌نمود من با نظریه‌اش موافقت میکردم و او خوشوقت میگردید.
    در روز پانزدهم بعد از خروج از طبس کشتی فرعون به سرزمینی رسید که بهیچ خدا تعلق نداشت.
    زمین مزبور در سواحل نیل مسطح بود و قدری دورتر تپه‌هائی وجود داشت که درخت نداشتند.
    چند شبان در آن جا کنار روزخانه مشغول چرانیدن گوسفندان خود بودند. در آنجا فرعون از کشتی خارج شد و آن زمین را بتصرف خدای آتون در آورد و گفت در این جا شهری خواهم ساخت و نام آن را شهر افق آتون میگذارم. (شهر افق آتون در زبان فارسی در موقع تلفظ ثقیل است ولی در معنای اسامی تاریخی نمی‌توان تغییر داد و باید بعین ذکر کرد در ضمن بی‌فایده نیست بگوئیم که حرف نون و حرف میم در بعضی از السنه اروپائی قریب‌المخرج است بعضی از مورخین اروپائی به تصمیم یونانی‌های قدیم آتون خدای مصری را آتوم خوانده‌اند – مترجم).
    بعد از کشتی فرعون کشتی‌های دیگر که در عقب او بودند بساحل رسیدند و سرنشینان آنها پیاده شدند.
    فرعون معماران خود را فرا خواند و گفت در این جا باید یک شهر بوجود بیاید و بهر یک از کسانی که با او بودند قطعه زمینی را جهت ساختن خانه واگذار کرد.
    در آن شهر طبق نقشه اخناتون میباید پنج خیابان از شمال به جنوب و پنج خیابان از شرق به غرب بوجود بیاید.
    در هر نقطه از زمین خانه‌ای ساخته می‌شد که شبیه بمنازل مجاور بود و طبق دستور فرعون ارتفاع هیچ خانه نباید از منازل دیگر تجاوز نماید و در هر خانه شماره اطاق‌ها و محل اطاق‌ها جهت طبخ غذا متشابه میشد.

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #69
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فرعون میخواست که در آن شهر همه خود را متساوی با دیگران بدانند و از شهر آتون متشکر باشند که این مساوات را برای آنها بوجود آورده است.
    ولی وقتی شهر ساخته می‌شد من می‌شنیدم که هیچ یک از آنها که مشغول ساختن هستند از آتون تشکر نمی‌کند و بر عکس او و فرعون را مورد لعن قرار میدهد که چرا فرعون او را از طبس به سرزمینی آورده که در آنجا نه آبادی وجود داشت و نه میخانه.
    هیچ زن از خانه‌ای که برای زندگی او و شوهر و فرزندانش می‌ساختند راضی نبود زیرا هر زن می‌خواست که بتواند مقابل خانه خود آتش بیفرزود و غذا طبخ کنند در صورتی که در خانه‌های شهر جدید اجاق‌ها را در داخل خانه قرارداده بودند.
    آنهائی که در طبس در کف اطاق‌هائی که از دای بود (دای یک کلمه فارسی و به معنای گل کوبیده شده و سفت است – مترجم) میخوابیدند وقتی دیدند که در منازل شهر جدید کف اطاق‌ها با آجر مفروش می‌شود اظهار عدم رضایت کردند و گفتند آجر بر اثر سائیده شدن مبدل به غبار می‌گردد و تولید زحمت میکند. و نیز از خاک‌رست (رس) سرزمین مزبور اظهار عدم رضایت می‌نمودند و اظهار میکردند که این خاک بعد از این که سفال شد درز بر میدارد و میشکند. و سکنه خانه‌های آن شهر میخواستند مقابل خانه خود سبزی بکارند ولی فرعون سبزی‌کاری در شهر را قدغن کرده بهر خانواده یک قطعه زمین در خارج از شهر داده بود که در آنجا مبادرت بکشت سبزی نمایند. ولی سکنه شهر شکایت می‌کردند که اراضی آنها با رود نیل فاصله دارد و آوردن آب نیل به کشتزار مشکل است. و زنها در وسط خیابانهای شهر جدید طناب‌هائی از یک طرف بطرف دیگر بستند و رختهای شسته را روی طناب‌ها میانداختند که خشک شود و فرعون این عمل را ممنوع کرده بود.
    فرعون گفته بود که سکنه منازل نباید بز و گوسفند را در منازل تازه‌ساز نگاه دارند ولی زنها باین گفته اعتنا نمی‌کردند و بز و گوسفند را در منازل تازه ساز نگاه میداشتند. ولی رفته رفته به شهر جدید انس گرفتند و گرچه طبس را فراموش ننمودند ولی من متوجه بودم که اگر به آنها گفته میشد که بطبس بروند حاضر به مراجعت نمی‌گردیدند.
    بعد فصل پائیز و موقع طغیان رود نیل فرا رسید. و ما تصور میکردیم بمناسبت طغیان نیل فرعون به طبس مراجعت خواهد کرد ولی او در کشتی خود باقی ماند و از آنجا امور ساختمان شهر افق آتون را مورد نظارت قرار میداد. هر سنگی که روی سنگ دیگر نصب میگردید سبب خوشحالی فرعون می شد و من میدیدم که وقتی میبیند خانه‌ای در شرف اتمام است می‌خندد.
    فرعون قسمتی از زر و سیم را که از معبد آمون به غنیمت برده بود صرف ساختمان شهر افق آتون کرد و تمام اراضی خدای سابق را بین فقرائی که مایل بودند کشاورزی کنند تقسیم نمود.
    اخناتون برای اینکه بازرگانان طبس را در فشار قرار بدهد کالای تمام کشتی‌هائی را که بطرف قسمت علیای رود نیل و شهر طبس میرفتند خریداری کرد و طوری برای اتمام شهر جدید شتاب مینمود که بهای سنگ و چوب گران شد و اگر مردی در صدد بر می‌آمد که از اولین آبشار رود نیل واقع در جوار جنگل‌های بزرگ فقط یکمرتبه الوار را بشهر افق آتون بیاورد توانگر می‌شد.
    عده‌ای کثیر از کارگران بشهر آتون آمده کنار نیل در کلبه‌هائی که با نی ساخته میشد منزل میکردند و از صبح تا شام خشت میزدند و آجر می‌پختند و معابر را تسطیح می‌نمودند و جدول برای آبیاری می‌ساختند. بعد از خاتمه طغیان نیل هزارها درخت سایه‌گستر و درخت‌های میوه‌دار را از اطراف آوردند و در شهر جدید کاشتند و بعضی از آن درختها سال بعد میوه دادند و خود فرعون از آن درختها میوه چید.
    در حالی معمارها و بناها و کارگران مشغول کار بودند و کشتی ها سنگ و الوار می‌آوردند من هم خیلی کار داشتم زیرا هنوز زه‌کشی اراضی شهر جدید خاتمه نیافته بود و کارگران بر اثر وجود آبهای راکد و باتلاق بیمار میشدند. و یکی از کارهای مفید که انجام گرفت ساختمان اسکله کنار شهر بود و وقتی اسکله تمام شد باربران شط از خطر تمساح‌ها مصون گردیدند.
    قبل از اینکه اسکله ساخته شود باربران مجبور بودند که وارد آب شوند تا اینکه بتوانند که محموله کشتی‌ها را به ساحل برسانند و یکمرتبه فریاد یکی از آنها بر میخاست و دیگران می‌فهمیدند که یک تمساح به آن باربر بدبخت حمله‌ور شده است.
    مشاهده منظره باربری که نیمی از بدن او در دهان تمساح جا گرفته خیلی وحشت‌آور می‌باشد و قبل از اینکه بتوانند بکمک باربر مزبور بروند تمساح او را زیر آب می‌کشید تا اینکه در سوراخی جا بدهد و پس از اینکه لاشه باربر متعفن شد او را بخورد.
    این بود که ناچار شدند که عده ای از شکارچیان تمساح را از مصب رود نیل بیاورند و به آنها زر بدهند تا اینکه خطر تمساح‌ها را از بین ببرند و آنها در مدتی کم تمساح‌ها را معدوم کردند معهذا تا وقتی اسکله باتمام نرسید خطر حمله تمساح‌ها بکلی از بین نرفت.
    من شنیدم تمساح‌هائی که در شهر افق آتون دیده شدند همانها هستند که از طبس کشتی فرعون را تعقیب کردند زیرا پیش‌بینی می‌نمودند که باز طعمه‌های لذیذ نصیبشان خواهد شد.
    من نمی‌توانم بفهمم تمساح چگونه میتواند بین حرکت کشتی فرعون از طبس و وصول به شهر افق آتون و تحصیل طعمه رشته ارتباط پیدا کند. ولی از بسیاری شنیده‌ام که تمساح جانوری است باهوش و عاقل. بهمین جهت بعد از این که شکارچیان آمدند و شروع بصید تمساح‌ها نمودند آن جانوران وحشت‌آور ترجیح دادند که از شهر افق آتون بروند و اگر عاقل نبودند آن منطقه را تخلیه نمیکردند و کوچ کردن آنها از آنجا دلیل بر عقل جانور مزبور است چون فهمیدند که اگر توقف نمایند همه بقتل خواهند رسید.
    لیکن پس از تخلیه شهر افق آتون راه شهر طبس را پیش گرفتند چون شاید میدانستند که هنوز مرکز فرماندهی هورم‌هب در طبس است و یحتمل باز لاشه‌های مقتولین از آن شهر خارج گردد و متورم شود و روی آب نیل بحرکت ادامه بدهد.
    پس از اینکه آبهای نیل بعد از طغیان عقب رفت هورم‌هب فرمانده ارتش مصر که از طرف فرعون مامور شده بود که ارتش را منحل کند و سربازان سیاهپوست و شردن را مرخص نماید (ولی من میدانستم که در اجرای امر فرعون مسامحه می‌نماید) وارد شهر افق شد.
    هورم‌هب از این جهت ارتش را منحل نمی‌کرد که میدانست سوریه خواهد شورید و مصر برای خاموش کردن آتش شورش در سوریه احتیاج بقشون دارد.
    ولی فرعون عقیده به شورش سوریه نداشت و می‌گفت سوریه نخواهد شورید و بهتر این است که سربازان سیاهپوست و شردن که خیلی در مصر مورد نفرت هستند مرخص شوند و بولایات خود بروند و مردم دیگر آنها را نبینند.
    از روزی که هورم‌هب وارد شهر افق شد هر دفعه که لزوم حفظ ارتش را نزد فرعون مطرح می‌کرد صحبتی باین مضمون بین آن دو نفر می‌شد.
    هورم‌هب می‌گفت وضع سوریه خیلی وخیم است و مصریها در آنجا ضعیف هستند و اگر شورش شروع شود مصری‌های سوریه در روز اول نابود خواهند شد و تو باید قشون داشته باشی که بتوانی جلوی شورش سوریه را بگیری.
    اخناتون جواب میداد آیا تو اشکال کاخ مرا در این شهر دیده‌ای؟ و آیا میدانی که نقاشان اشکالی شبیه به تصاویر کرت روی دیوارهای من کشیده‌اند. اگر تو اشکال کاخ مرا ببینی مشاهده میکنی که طوری کشیده شده که تصور می‌نمائی که ماهیها در آب مشغول شناوری هستند و مرغابیها در هوا پرواز مینمایند. و اما در خصوص سوریه من عقیده ندارم که در آنجا شورش بر پا شود زیرا برای تمام سلاطین سوریه صلیب حیات فرستاده‌ام و پادشاه کشور آمورو در سوریه بقدری با من دوست می‌باشد که یک معبد برای آتون ساخته است. و آیا طاق بزرگ آتون را که من مقابل کاخ خود ساخته‌ام دیده‌ای. (ساختن طاق نصرت که از دوره رومیها بافتخار فاتحین متداول شد ابتکار رومیها نبود بلکه آنها این رسم را از مصر و کرت آموخته بودند و در مصر و کرت بافتخار خدایان طاق می‌ساختند – مترجم).
    من بتو می‌گویم که برو و این طاق را ببین زیرا قابل دیدن است و معماران و بنایان آنرا بسیار زیبا ساخته‌اند ولی من نخواستم که برای ساختن طاق آتون غلامان از معدن سنگ استخراج کنند و رنج ببینند و امر کردم که طاق آتون را با آجر بسازند.
    هورم‌هب می‌گفت من هر وقت که وارد کاخ تو میشوم طاق آتون را می‌بینم ولی از پادشاه آمورو بر حذر باش اخناتون جواب می‌داد من میل دارم الواحی را که وی برای من فرستاده است ببینی تا اینکه بدانی که این پادشاه چگونه مرید آتون شده و در خصوص او از من سئوالات میکند تا اینکه بیشتر به آتون معتقد گردد.
    هورم‌هب جواب می داد من برای الواح قائل باهمیت نیستم زیرا روزی که پادشاهی بخواهد شورش کند هرگونه لوح و پیمان را زیر پا می‌گذارد و هیچ چیز غیر از زور نمی‌تواند یک پادشاه را مجبور نماید که مطیع تو باشد و اینک که میخواهی من ارتش را منحل کنم لااقل موافقت کن در مرزها یک عده سرباز نگاه دارم تا این که به داخل خاک مصر تجاوز نکند.
    هم اکنون قبایلی که در جنوب مصر زندگی میکنند برای این که دام خود را در مراتع مصر بچرانند از مصر تجاوز می‌نمایند و وارد خاک کشور تو می‌شوند و خانه‌های سیاهپوستان را آتش میزنند در صورتی که این سیاهان دوست و متحد تو هستند و چون خانه‌های آنها نئین است زود آتش میگیرد.
    اخناتون جواب می‌داد این تجاوز قبایلی که در جنوب مصر زندگی می‌کنند ناشی از فقر آنهاست و اگر بتوانند در کشور خود دام را تعلیف نمایند وارد مصر نمی‌شوند.
    لیکن چون مراتع ندارند مجبورند که برای تعلیف دام وارد مصر شوند و اگر سیاه پوستانی که در جنوب مصر هستند با آنها مدارا نمایند و موافقت کنند که دام آنها در مراتع سیاهپوستان بچرند هرگز خانه‌های آنان آتش نخواهد گرفت.
    هورم‌هب می‌گفت تو بمن دستور میدهی که ارتش را منحل کنم و سربازان را مرخص نمایم تا بولایات خود بروند ولی آیا میدانی که قبل از مرخص کردن سرباز باید یک گزمه قوی در داخل مصر بوجود آورد زیرا سربازانی که مرخص می‌شوند تا بولایت خود برسند هزارها خانه را مورد یغما قرار میدهند و به هزارها زن بدون رضایت آنها تجاوز می‌نمایند.
    فرعون جواب میداد این گناه توست که راجع به آتون با سربازان قشون من صحبت نکردی زیرا اگر آنها آتون را می‌شناختند و میدانستند که وی خدای صلح و محبت است بفکر چپاول و تجاوز بزنها نمی‌افتادند. و امروز در این شهر چون مردم آتون را می‌شناسند مریتاتون دختر من به تنهائی گردش میکند و غیر از یک آهو رفیق و مستحفظ دیگر ندارد و هرگز اتفاق نیفتاده که کسی نسبت به دختر من تعدی نماید. و من عقیده دارم که علاوه بر این که سربازان باید مرخص شوند ارابه‌های جنگی را هم باید از بین برد زیرا وجود ارابه جنگی به سلاطین دیگر نشان میدهد که ما قصد جنگ داریم. ولی اگر ارابه جنگی نباشد می‌فهمند که ما بفکر جنگ نیستیم.
    هورم‌هب با تمسخر جواب می‌داد آیا بهتر این نیست که ارابه‌های جنگی را بفروشیم زیرا من فکر میکنم که پادشاه کشور آمورو در سوریه یا هاتی‌ها حاضرند که ارابه‌های تو را خریداری نمایند تا اینکه روزی از آنها علیه تو استفاده نمایند.
    این مباحثه بین فرعون و فرمانده ارتش او چندین روز ادامه یافت ولی بالاخره هورم‌هب که استقامت داشت توانست فرعون را با دو چیز موافق کند یکی اینکه در مرزهای مصر ساخلو نگاه دارد و دیگر اینکه در داخل مصر یک گزمه بوجود بیاورد که حافظ امنیت داخلی کشور باشد.
    فرعون گفت من با این شرط موافقت میکنم گزمه بوجود بیاید که نتوان روزی چون ارتش از گزمه استفاده کرد.
    و برای اینکه گزمه بصورت ارتش در نیاید فرعون مقرر نمود که سلاح آنها فقط نیزه (آنهم بدون سر نیزه فلزی) باشد.
    هورم‌هب این دستور را پذیرفت ولی در همانموقع که مشغول بوجود آوردن یک گزمه برای امنیت داخلی بود که بعد ارتش را منحل و سربازان را مرخص کند دو قاصد یکی بعد از دیگری از سوریه آمد و اطلاع داد که پادشاه کشور آمورو بعد از این که شنید که در طبس بین خدای قدیم و خدای جدید جنگ در گرفته و فرعون از طبس رفته و در شهری تازه سکونت نموده شورید و در صدد بر آمد که دو شهر سوریه را که نزدیک کشور او قرار گرفته تصرف نماید و یکی از آن دو شهر مژیدو میباشد و اکنون ساخلوی مصری در شهر مژیدو دچار محاصره شده و از فرعون درخواست کمک دارد.
    فرعون بعد از اطلاع از این خبر به هورم‌هب گفت: من تصور نمی‌کنم که پادشاه کشور آمورو در سوریه بدون علت مبادرت به شورش کرده باشد و عقیده دارم که مامورین مصری در سوریه او را مورد اهانت قرار داده به خشم در آورده‌اند و تا روزی که ندانم شورش این مرد بدون تحریک از طرف مصریان بوده اقدامی برای تنبیه وی نخوانم کرد. ولی این واقعه مرا متوجه کرد که من راجع به سوریه آنطور که باید توجه نکرده‌ام و یادم آمد که تو هورم‌هب وقتی در اورشلیم بودی در آنجا معبدی برای آتون نساختی و حالا موقعی است که من در اورشلیم یک شهر برای آتون بسازم تا اینکه پایتخت سوریه شود و همین که مژیدو آرام شد در آنجا هم شهری برای آتون خواهم ساخت.
    زیرا مژیدو یک مرکز بزرگ بازرگانی و سر راه کاروانها میباشد و اگر در آنجا شهری برای آتون بسازیم آن شهر خیلی آباد خواهد گردید.
    وقتی هورم‌هب این جواب را از فرعون شنید طوری بخشم در آمد که دسته شلاق خود را شکست و قطعات آن را مقابل پای فرعون بر زمین انداخت و از نزد او خارج شد و بمن گفت این مرد دیوانه است و بجای اینکه ارتش بفرستد و پادشاه آمورو را سرکوب کند میگوید که قصد دارد در اورشلیم برای خدای آتون شهر بسازد و آنجا را پایتخت سوريه کند.
    در ایامی که هورم‌هب در شهر افق بود راجع به مسافرت‌های من خیلی صحبت میکرد و میخواست که بداند که آیا من توانسته‌ام که طبق توصیه او در کشورهای دیگر اطلاعات نظامی بدست بیاورم یا نه؟
    وقتی من شروع به صحبت ميكردم و اطلاعات نظامي جمع‌آوري شده را برايش حكايت مينمودم با دقتي زياد گوش فرا مي‌داد و يكروز كاردي را كه در هاتي بمن داده بودند بنظرش رسانيدم و از مشاهده كارد مزبور بسيار حيرت كرد و گفت سينوهه كاردهاي مسين ما در قبال اين كارد كه ميگوئي از آهن است مانند كارد چوبي ميباشد.
    هورم‌هب سوالاتي راجع به سربازها و وسائل جنگي ملل ديگر از من ميكرد كه بنظر من كودكانه جلوه مينمود ولي بعد فهميدم كه چون هورم‌هب يك سرباز است آن سوالات را از من ميكند.
    مثلاً مي‌پرسيد كه وقتي سربازهاي بابل براه ميافتند آيا اول پاي چپ را بحركت در مي‌آورند يا پاي راست را يا اينكه مي‌پرسيد آيا در هاتي اسب‌هائي كه ذخيره ارابه‌هاي جنگي هستند با خود ارابه‌ها حركت ميكنند يا اينكه در قفاي آنها بحركت در مي‌آيند يا اين كه سوال ميكرد كه چرخ ارابه‌هاي جنگي بابل چند شعاع دارد و آيا اطراف چرخ را با فلز پوشانيده‌اند يا اينكه چرخ روپوش فلزي ندارد.
    يكي از چيزهائي كه خيلي مورد توجه هورم‌هب بود اين كه مي‌خواست بداند كه وضع جاده‌ها و پل‌ها در هاتي و ميتاني و بابل و كشورهاي ديگر چگونه است.
    هر روز يك كاتب مي‌آمد و آنچه من در خصوص بنادر و جاده‌ها و رودها و شماره سربازان كشورهاي ديگر ميگفتم مينوشت تا هر وقت كه هورم‌هب بخواهد بتواند باطلاعات مزبور مراجعه كند.
    ولي توضيحاتي كه راجع به خدايان ملل ديگر و عمارات و مجسمه‌ها و نقاشي‌ها و مجاري فاضل آب و توالت‌هاي جالب توجه كرت كه پيوسته در آن آب جاري است‏، دادم مورد توجه هورم‌هب قرار نگرفت و گفت يك سرباز احتياجي باين گونه اطلاعات ندارد.
    تا روزي كه هورم هب از فرط خشم دسته شلاق خود را مقابل فرعون شكست و رفت و خواست كه از فرماندهي ارتش استعفا بدهد. ولي اخناتون كه وي را دوست مي‌داشت مرا نزد هورم‌هب فرستاد و گفت باو بگو كه بيايد تا اينكه با من آشتي كند زيرا من ميل ندارم كه وي رنجيده از من جدا شود.
    ليكن با اينكه فرعون و هورم‌هب آشتي كردند و فرعون يك شلاق ديگر باو داد هورم‌هب نتوانست كه فرعون را با اعزام قشون به سوريه براي سركوبي پادشاه كشور آمورو موافق كند.
    هورم‌هب كه ادامه توقف در شهر افق را بدون فايده ديد بطرف شهر ممفيس رفت تا اينكه در آنجا گزمه را جهت امنيت داخل مصر بوجود آورد زيرا ممفيس در مصر مركزيت دارد و در جائي قرار گرفته كه فاصله‌اش با جنوب و شمال مصر يك اندازه است.
    بعد از اين كه هورم‌هب رفت فرعون بمن گفت سينوهه اگر آتون مقدر كرده كه سوريه از دست مصر بيرون برود همان بهتر كه اراده آتون انجام بگيرد براي اينكه تسلط مصر بر سوريه براي مصر غير از زيان نداشته است.
    گفتم اخناتون تا آنجا كه من بياد دارم و از ديگران شنيده‌ام تسلط مصر بر سوريه به نفع مصر بوده زيرا مصر از ثروت فراوان سوريه برخوردار شده و مي‌شود.
    فرعون گفت ثروت يكي از چيزهائي است كه ملت را فاسد ميكند زيرا ملت را تن‌پرور و تنبل و بيرحم مي‌نمايد.
    ملت مصر ملتي بود زحمت‌كش و قانع و صبور و رحيم ولي از وقتي كه سوريه تحت‌اشغال مصر در آمد و ثروت سوريه وارد مصر شد مصريها تنبلي و تن‌پروري و عياشي و بعضي از عادات زشت را از سرياني‌ها فرا گرفتند.
    ولي وقتي مصر از دست سوريه رفت ديگر مصريها گرفتار عادات ناپسند و تنبلي و عياشي سرياني‌ها نخواهند شد.
    من با اينكه ميدانستم كه فرعون جنون دارد انتظار نداشتم كه اين حرف را از دهان يك پادشاه بشنوم زير يك پادشاه براي حفظ قدرت خود نيايد راضي شود كه اراضي كشورش از دست برود و باو گفتم: اي اخناتون من مدتي در سوريه بودم و در شهرهاي ازمير و مژيدو زندگي كردم و در ازمير فرمانده ساخلوي مصري يك پسر داشت كه بنام رامسس خوانده ميشد و اين پسر كه در آنموقع ده ساله بود زيباترين كودك سوريه بشمار ميآمد و پيوسته با تيله و گردونه‌هاي سنگي بازي ميكرد ولي بيمار گرديد و او را نزد من آوردند و من فهميدم كه مبتلا بكرم معده است و او را معالجه نمودم.
    در مژيدو يك زن مصري بود كه هيچ مرد نمي‌توانست بيش از يكمرتبه صورت او را ببيند زيرا اگر دو مرتبه صورت او را ميديد حيران ميگرديد و آن زن را روزي نزد من آوردند و من ديدم كه شكمش متورم شده و بوي گفتم كه بايد شكمت را بشكافم تا اينكه بيماري تو رفع گردد. و روزي بخانه‌اش رفتم و شكم او را شكافتم و معالجه شد.
    فرعون پرسيد چرا اين حرفها را بمن ميزني؟
    گفتم براي اين ميگويم كه همان پسر اكنون با ضربات شمشير و نيزه سربازان سرياني قطعه قطعه شده و آنزن زيبا بچنگ سربازان مست سوريه افتاده و آنها بدون اعتناء بفريادهاي زن مشغول تجاوز نسبت بوي هستند و آيا اين وقايع براي تو بدون اهميت است و حاضري موافقت كني كه فرزندان مصر را در سوريه بقتل برسانند و بزنهاي مصري تجاوز نمايند؟
    فرعون نظري بمن انداخت و گفت سينوهه ميگوئي چه كنم؟ آيا بگويم كه چون در سوريه شورش شده و ده نفر يا يكصد نفر مصري بقتل رسيده‌اند سربازان من يكصد بار يكصد سرياني را بقتل برسانند؟
    آيا اگر اين كار صورت بگيرد در نظر تو يك كار صواب و عاقلانه است.
    مگر سرياني‌هائيكه براي قتل عده‌اي از مصريان كشته ميشوند جان ندارند و آنها داراي زن و فرزندان نيستند؟
    اگر من بدي را بوسيله بدي سزا بدهم نتيجه‌اي غير از بدي بوجود نخواهد آمد؟
    ولي اگر سزاي بدي را نيكي بدهم گرچه ممكن است كه از آن بدي بوجود بيايد ولي بطور قطع آن بدي كمتر از آن است كه بخواهند بدي را با بدي جبران كنند.
    اگر تو طبيب من هستي و نمي‌خواهي كه من از گفته‌هاي تو بيمار شوم راجع به اينكه بايد در سوريه از مردم بجرم قتل مصريها انتقام كشيد صحبت نكن.
    زيرا اين صحبت تو مرا خيلي ناراحت ميكند و در دوره خدائي آمن خون را با خون مي‌شستند و براي قتل يك مصري مرتكب قتل يك صد نفر از سكنه كشورهاي ديگر مي‌شدند.
    بهمين جهت كينه شديدتر ميشد براي اينكه آن يكصد نفر زن و فرزند و خويشاوندان ديگر داشتند و آنها خونخواهي مي‌كردند.
    ولي آتون ميگويد كه نبايد با خون‌ريزي انتقام گرفت زيرا اگر در قبال قتل مرتكب قتل شوند هرگز كينه و عناد از بين نمي‌رود.
    اين است كه بتو ميگويم كه ديگر در اين خصوص با من صحبت نكن و بگذار كه من با حقيقت خود بسر ببرم و بجاي كينه از طرف آتون محبت را در مردم بوجود بياورم.

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #70
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و دوم - شهر جدیدی که فرعون ساخت

    من دیگر چیزی نگفتم ولی نمی‌توانستم که صدای ضربات قوچ سر را بدروازه‌های شهر مژیدو نشنیده بگیرم و میدانستم که در آن شهر هر زن مصری که بدست سربازان سریانی افتاده بدون رضایت زن مورد تجاوز قرار گرفته است معهذا از این که دیوانه‌ای را آن قدر نیک فطرت می‌دیدم خوشحال بودم.
    من هنوز راجع بدرباریهای اخناتون که از طبس عزیمت کردند و به شهر افق آمدند چیزی نگفته‌ام آنها نتوانستند که باتفاق فرعون به شهر افق بیایند برای اینکه اخناتون طوری سریع از طبس حرکت کرد که دربایها موفق نشدند با وی حرکت کنند و بعد آمدند.
    زندگی درباریها هدفی غیز از این که پیوسته نزدیک اخناتون باشند و وقتی او تبسم می‌نماید آنها تبسم کنند و زمانی که مغموم می شود آنان خود را غمگین نشان بدهند.
    پدران آنها هم در دوره فرعونهای گذشته همین کار را میکردند و وجودشان منشاء اثری دیگر نبود و فرزندان مشاغل و عناوین خود را از پدران بمیراث بردند.
    با اینکه بیشتر درباریها هیچ کار انجام نمی‌داند دارای مشاغل رسمی بودند و شغل‌های خود را با یکدیگر مقایسه می‌نمودند و هر کس میکوشید که نشان بدهد که شغل او بزرگتر و محترم‌تر از شغل دیگری است.
    در مواردی هم که برتری شغل یکی از درباریان فرعون نسبت بدیگری محرز بود دیگری چنین وانمود میکرد که گرچه بظاهر مقام او کوچکتر از دیگری است ولی در معنی شغل وی مهمتر و محترم‌تر میباشد و دوستان آن شخص هم اینطور نشان میدادند که این گفته را می‌پذیرند.
    شغلهای درباریان فرعون عبارت بود از کفش‌دار دربار و چتردار دربار و نانوای دربار و جامه‌دار دربار و شربت‌دار دربار و غیره و آنها در تمام عمر یک مرتبه کفش و چتر فرعون را حمل نمی‌کردند و یکبار برای او نان طبخ نمی‌نمودند و یکمرتبه جام شراب را بدستش نمی‌دادند زیرا همه جزو رجال درباری بودند و عارشان میآمد که این کارها را بکنند.
    این وظائف بعهده دیگران که جزو غلامان یا خدام بودند محول میگردید و در دربار اخناتون حتی ختنه‌کن سلطنتی هم وجود داشت و من هم سرشکاف سلطنتی بشمار می‌آمدم ولی سرشکاف سلطنتی عنوان ظاهری طبیب مخصوص فرعون بود و تصور میکنم بین تمام درباریها فقط من کار میکردم برای اینکه پیوسته مواظب وضع مزاج فرعون بودم و روزی که درباری‌ها سوار بر کشتی‌ها از طبس آمدند همین که به نزدیک شهر افق رسیدند شروع بخواندن سرود آتون خدای جدید نمودند تا اینکه نشان بدهند که بخدای فرعون عقیده دارند.
    بعد در خیمه‌هائی که در ساحل رودخانه بر پا شد سکونت کردند تا این که خانه‌های شهر افق ساخته شود و در آنجا می‌خوردند و می‌نوشیدند و از زندگی لذت میبردند زیرا فصل زمستان مصر بکلی خاتمه یافته فصل بهار رسیده بود و پرندگان خوانندگی می‌نمودند.
    درباریها آنقدر خادم و غلام داشتند که محل سکونت آنها خود یک شهر محسوب می‌شد زیرا آنها نمی‌توانستند که بدون غلام و خادم زندگی کنند و بعضی از آنها حتی قادر به شستن دست‌های خود نبودند و میباید غلامان دستهای آنان را بشویند. ولی یک چیز را هرگز فراموش نمی‌کردند و مورد اهمال قرار نمیداند و آن اینکه هر جا فرعون هست آنجا باشند تا اینکه اخناتون آنها را ببیند و اسم و قیافه آنها را فراموش نکند.
    آنها وقتی دیدند که فرعون خیلی علاقه دارد که شهر زودتر باتمام برسد بنائی هم کردند و خود میدیدم که برخی از زنهای زیبای درباری عریان بر زمین می‌نشستند و خشت میزدند و بعضی از مردهای دربار در حالی که غلامان روی سرشان چتر نگاه داشته بودند تا اینکه آفتاب بآنها صدمه نزند آجرها را در دیوارها روی هم می‌نهادند و بناها پیوسته از این بناهای ناشی و ریایی معذب بودند زیرا درباریها که بنائی نمی‌دانستند خشت‌ها را طوری روی هم قرار میدادند که بناهای واقعی مجبور می‌شدند آنچه رجال درباری ساخته بودن ویران کنند و از نو بسازند.
    ولی درباریها از کار خود خیلی مباهی می‌شدند و هر روز دست‌های پینه‌زده خود را بفرعون نشان می‌دادند تا اینکه باو بفهمانند که چقدر برای ساختمان شهر خدای او زحمت می‌کشند.
    پس از چند روز درباریها از کارهای بنائی خسته شدند و برای اینکه کارشان تنوع داشته باشد شروع به درخت کاری و باغبانی نمودند و آنوقت نوبت باغبان‌ها شد که از فرط خشم بخدایان مصر پناه ببرند زیرا هرچه باغبانها می‌کاشتند درباریها خشک می‌نمودند و نهالهای جوان را از بین می‌بردند و جدولهای آب را ویران میکردند.
    باغبانها و درختکارها نمی‌توانستند که علنی نسبت به رجال و خانم‌های دربار فرعون اعتراض کنند و بگویند که در کار آنها مداخله ننمایند و آنها هم به گمان اینکه به باغبانها کمک می‌شود هر روز سبب مزاحمت و مزید کار آنها می‌شدند.
    ولی رجال و خانمهای درباری از درخت و گل‌کاری هم خسته شدند و شب‌ها نیش حشرات آنها را معذب میکرد و بامداد بمن مراجعه میکردند و برای معالجه پوست بدن که مورد حملة حشرات قرار گرفته بود از من ضماد میخواستند.
    بعضی از آنها پنهانی بطبس مراجعت کردند تا اینکه از تفریحات آنجا برخوردار شوند و برخی که نمی‌توانستند پنهانی برگردند زیرا آنقدر خود را بفرعون نشان داده بودندکه غیبت آنها جلب توجه میکرد با گرما و حشرات ساختند و اوقات خود را با نوشیدن و بازی طاس می‌گذرانیدند.
    ولی ساختمان شهر افق پیشرفت می‌نمود و خانه‌ها بالا میرفت و درخت‌ها رشد میکرد و زمین در خارج شهر مستور از گیاهان مفید میگردید.
    من نمیدانم که هزینه ساختمان شهر افق آتون چقدر شد ولی اطلاع دارم که تمام زر و سیمی که فرعون از معبد خدای سابق بدست آورده بود صرف ساختن شهر افق گردید و باز کم آمد.
    این را باید بگویم که تمام زر و سیم آمون بدست فرعون نیفتاد زیرا کاهنان معبد خدای سابق که پیش‌بینی میکردند ممکن است که فرعون مصر خدای آنها را از بین ببرد مقداری از ذخیره زر را قبل از این که جنگ در طبس شروع شود بجاهای دیگر منتقل کرده بودند.
    خانواده سلطنتی مصر بر اثر انتقال فرعون به شهر افق منقسم شد و ملکه سابق یعنی مادر اخناتون موسوم به تی‌ئی رضایت نداد که از طبس خارج شود و کاخ زیبای سلطنتی را در آن شهر رها نماید و آمی کاهن بزرگ معبد آتون هم که من در این سرگذشت نام او را ذکر کرده‌ام در طبس ماند و مثل گذشته بسر میبرد و بعد از رفتن فرعون از طبس وضع زندگی سکنه آن شهر هیچ تغییر نکرد و فقط فرعون در طبس نبود.
    ولی مردم برای رفتن او متاثر نبودند بلکه او را یک فرعون کذاب میدانستند و فکر میکردند که از شر و زحمت او آسوده شدند.
    ملکه نفرتی‌تی که بشهر افق آمده بود برای زائیدن به طبس مراجعت کرد زیرا نمیتوانست که از کمک قابله‌های سیاهپوست صرف نظر نماید و برای مرتبه سوم یک دختر زائید و اسم دختر را آنخزآتون گذاشتند و سر دختر مزبور هم مانند سر دو دختر نفرتی‌تی دراز شد.
    چون قابله‌های سیاهپوست برای اینکه نفرتی‌تی هنگام وضع حمل بآسودگی بزاید سر دختران او را در شکم ملکه می‌فشردند و دراز میکردند.
    مردم که از دستمالی قابله‌های سياهپوست قبل از وضع حمل مطلع نبودند درازی سر دخترهای فرعون مصر را یکی از معجزات میدانستند و تصور میکردند که از نوع سر یکی از نژادهای بزرگ خدایان است که به شاهزاده خانم‌های بلافصل مصر اعطاء شده و حماقت مردم بقدری بود که درصدد بر آمدند که سر خود را شبیه به سر شاهزاده خانمهای مصر کنند و چون بعد از تولد نمیتوان سر را دراز کرد و بطریق اولی سر یکزن بالغ دراز نمیشود گیسوهای عاریه مخصوص روی سر مینهادند که سر آنها را دراز جلوه کند.
    شاهزاده خانمها برای اینکه ثابت کنند که درازی سر آنها طبیعی است نه ساختگی بعضی از اوقات بدون گیسوی عاریه با سر تراشیده در ضیافتها حاضر میشدند و شعراء در وصف سرشان شعر می‌سرودند و مجسمه‌سازها از نمونه سر آنها برای طرح سر مجسمه‌های خود تقلید مینمودند.
    بعد از اینکه سومین دختر نفرتی‌تی بدنیا آمد ملکه مصر از شهر افق مراجعت کرد و مقیم دائمی شهر آتون گردید ولی حرم شوهر خود را در طبس بجا گذاشت برای اینکه میل نداشت که شوهرش بیش از آن درگیر مسائل حرم شود و نیروی قلیل خود را ضمن رسیدگی به امور به مصرف برساند.
    خود فرعون هم بزنهای دیگر زیاد علاقه نداشت و فقط گاهی برای انجام وظیفه زوجیت بآنها توجه میکرد و من میدانستم که وی نفرتی‌تی را بیش از همه دوست دارد زیرا از تمام زنهای حرم زیباتر بود و بعد از زائیدن سه دختر هنوز یک زیباروی برجسته بشمار میآمد.
    با این وصف نفرتی‌تی محبوبیت خود را بیشتر مدیون جادوگری سیاهپوستان میدانست نه زیبائی طبیعی و جادوگران بومی گفته بودند که اگر عشق شوهر خود را حفظ کند روزی دارای پسر خواهد شد.
    شهر افق آتون بعد از یکسال ساخته شد و هر کس بدون اطلاع از تاریخ ساختمان شهر وارد آن شهر میگردید تصور می‌نمود لااقل ده سال از ساختمان شهر میگذرد.
    زیرا نخل‌ها و درختان سایه‌دار و میوه‌دار را از ریشه کنده بآن شهر آورده، کاشته بودند. و بسیاری از درختها خشک شد ولی چون پیش‌بینی میکردند که قسمتی از درختها خشک خواهد گردید آنقدر درخت آوردند که شهر افق آتون مبدل بیک باغ سایه و میوه‌دار گردید. و در جدول‌های آب ماهی‌های کوچک شنا میکردند و مرغابی‌ها بالای شهر پرواز می‌نمودند و آهوهای اهلی در خانه‌ها وسط علف‌ها و گل‌ها میدویدند و از خانه‌ها هنگام طبخ غذا بوی ادویه بمشام میرسید.
    بدین ترتیب شهر افق آتون بنام آتون خدای جدید مصر ایجاد گردید و وقتی یکمرتبه دیگر فصل پائیز آمد و آب نیل طغیان کرد فرعون مصمم شد که بطور رسمی شهر مزبور را بخدای جدید تقدیم نماید.
    مدتی قبل از پائیز معماران و کارگران چهار رشته جاده ساخته بودند که از شهر بچهار سمت میرفت و در انتهای هر یک از آن جاده‌ها مجمسه‌ای از خدای آتون قرار دادند. و یکروز فرعون باتفاق خانواده سلطنتی و درباریها بطرف مجسمه‌ای که در طرف شمال قرار گرفته بود رفت و در آنجا عهد نمود که شهر افق را پیوسته شهر آتون بداند و تا زنده است آنجا را مقر دائمی خود کند و بعد از مرگ جنازه مومیائی شده او را در کوهی واقع در مشرق شهر دفن کنند.
    سنگ تراشان و بناهائی که میباید قبر فرعون را بسازند چون میدانستند که مدت چند سال در آن منطقه کوهستانی سکونت خواهند کرد با زنها و فرزندان خود رفتند و قبل از رفتن آنها فرعون بایشان گفت که من میل ندارم که شما برای ساختن قبر من خود را برنج بیندازید و در کار شتاب کنید زیرا آتون خدای من میگوید که نباید کسی را آزرد و شما اگر روزی دو یا سه میزان بکار مشغول شوید بعد از چند سال قبر من ساخته خواهد شد و بکوشید که زیاد غذا بخورید و بزنها و فرزندان خود زیاد غذا بخورانید که فربه و زیبا شوند زیرا آتون زیبائی را دوست میدارد چون زیبائی سبب میشود که در افراد نسبت بیکدیگر محبت تولید گردد و در یک ملت که همه مردها و زنهای آن زیبا باشند کینه بوجود نمی‌آید.
    وقتی فرعون درصدد بر آمد که قبر خود را بسازد اشراف و درباریها هم مصمم شدند برای خود قبر بسازند و این مسئله فرعون و دیگران را متوجه کرد که محتاج خانه مرگ هستند تا اینکه اموات در آنجا مومیائی شوند و بهمین جهت فرعون امر کرد که برجسته‌ترین مومیاکاران دارالممات طبس را بشهر افق بیاورند.
    فرعون میدانست که مومیاکاران مزبور در شهر طبس در معبد آمون بسر میبرند ولی اطلاع داشت که یک کارگر مومیائی کردن اموات نه آمون را میشناسد و نه آتون را و وی مردی است که تمام عمر در خانه مرگ بسر میبرد و موجودی بشمار میآید که نباید وی را انسان دانست زیرا طوری با اموات خو گرفته که یکی از آنها شده است.
    روزی که کارگران مومیائی کار طبس سوار بر کشتی شطی وارد شهر افق شدند مردم بینی‌های خود را گرفتند و بخانه‌ها رفتند زیرا بوی مخصوص کارگران مزبور طوری در فضا پیچیده بود که مردم را وادار به گریختن میکرد و فقط من از آن رایحه نگریختم زیرا بخاطر آوردم که روزی من نیز مثل آنها بودم و در خانه مرگ کار میکردم.
    قبل از اینکه مومیاکاران بیایند در کنار شهر افق یک خانه مرگ برای آنها ساخته بودند و فرعون مرا متصدی نظارت بر ساختمان آن خانه و تهیه وسائل کار جهت مومیاکاران کرد برای اینکه میدانست که کاهنان خدای آتون نسبت به مومیاکاران خصومت دارند زیرا فکر میکردند که آنها پیرو خدای سابق هستند و هیچ کاهن آتون حاضر نیست که نظارت بر ساختمان آن خانه را بر عهده بگیرد.
    من وظیفه خود را بخوبی بانجام رسانیدم و چون علاوه بر معلومات پزشکی خود در خانه اموات کار کرده بودم میدانستم که یک خانه اموات مجهز احتیاج بچه چیزها دارد و در خانه اموات چندین حوض بزرگ برای آب نمک احداث کردم و چندین تالار ساختم تا اینکه مومیاکاران برای تخلیة محتویات کالبد اموات و نوارپیچی آنها در مضیقه نباشند و چون میدانستم که مسکن دائمی کارگر مومیاکار در داخل دارالممات است برای سکونت آنها هم اطاقهائی کافی احداث کردم. و چون برای من در شهر افق خانه‌ای ساخته بودند ساکن آن شهر شدم و از آن پس در آنشهر در زندگی من واقعه‌ای که خیلی اهمیت داشته باشد پیش نیامد زیرا ممکن است گاهی چند سال بر انسان بگذرد و هیچ واقعه بوجود نیاید و گاهی در مدتی کم حوادث زیاد بروز میکند. و من مدت ده سال در شهر افق بسر بردم و در این مدت کارهای من تقریباٌ یک نواخت بود.
    هر روز من بیماران را در خانه خود معالجه میکردم و هر روز بکاخ فرعون میرفتم و گاهی فقط در زندگی من و سکنة شهر افق حوادثی بوجود میامد که بیش از حوادث یک نواخت یکسال اهمیت داشت.
    در این مدت که من در شهر افق بودم چیزی بر معلومات من افزوده نشد. ولی از چیزهائی که در دوره جوانی فرا گرفته بودم استفاده میکردم و مثل زنبور عسل بودم که در زمستان عسل جدید بوجود نمیاورد ولی از آنچه در دوره تابستان بوجود آورده استفاده می‌نماید. بعید نمیدانم که در این ده سال مرور زمان روح مرا تغییر داده باشد زیرا وقتی که روز و شب سپری میشود مثل عبور آب از روی سنگ ها تاثیر می‌نماید.
    آب با این که روان و نرم است سنگ را می‌تراشد و صاف میکند و مرور زمان هم روح را می‌تراشد و آن را طوری دیگری می‌نماید.
    من بر اثر کبر سن سنگین‌تر و کم ادعاتر شده بودم و دیگر مثل دوره جوانی از علم و حذاقت خویش بر خود نمی‌بالیدم و شاید آنچه مرا وزین کرد این بود که کاپتا دائم به من نمی‌گفت که تو یک طبیب بزرگ هستی و باید هنر خود را معروف کنی تا اینکه قدر تو را بشناسند.
    کاپتا در شهر افق نبود بلکه در طبس بسر می‌برد و در آنجا میخانه خود و دارائی مرا اداره میکرد.
    شهر افق با اینکه مقر سکونت اخناتون فرعون مصر بشمار میآمد طوری بسر میبرد که گوئی در دنیائی غیر از مصر بوجود آمده است. وانعکاس حوادث جهان خارجی مانند نور ماه که شبی بر آب بتابد و بعد زایل شود به شهر افق میرسید. و برای فرعون شهرهای دیگر مصر مثل اینکه وجود ندارد برای اینکه از حوادث آن شهرها اطلاع نداشت. و او نمیدانست که در شهرهای دیگر قحطی و تنگدستی و رنج حکمفرماست. زیرا درباریها هرگز حقیقت را به فرعون نمی‌گفتند زیرا میدانستند که نباید چیزی باو گفت که سبب تکدر وی گردد.
    اگر هم گاهی مجبور می‌شدند که چیزی باو بگویند (زیرا میدانستند چاره ای دیگر ندارند) طوری آن موضوع را در لفافه چیزهای نیکو و فی‌المثل در لفافه عسل و گل و ادویه معطر می‌پیچیدند که فرعون به اهمیت وقایع خارجی پی نمی‌برد و از این جهت حقایق را باو نمی‌گفتند که دچار سردرد نشود.
    شهر طبس از طرف آمی کاهن بزرگ معبد آتون اداره میشد و فرعون هر چیز را که در سلطنت زمامداری زشت است مثل دریافت مالیات و اجرای عدالت و بازرگانی در طبس گذاشته بود لذا طبس کمافی‌سابق پایتخت واقعی مصر بشمار می‌آمد و شهر افق یک نوع پایتخت موقتی محسوب میشد. آمی پدر زن اخناتون بود و فرعون نسبت بوی اعتمادی فراوان داشت و کاهن بزرگ آتون مانند یک پادشاه واقعی در طبس حکومت میکرد.
    بعد از این که خدای آمون سقوط کرد دیگر هیچ نیروی مخالف مقابل فرعون وجود نداشت که بتواند جلوی قدرت او را بگیرد.
    بنابراین آمی که بنام خدای جدید و فرعون در طبس حکومت میکرد نیز بدون معارض بود.
    آمی تصور می‌نمود که چون خدای قدیم از بین رفته و قدرت جدید محرز شده در مصر ناامنی و اضطراب بوجود نخواهد آمد.
    قدرت آمی بقدری وسیع بود که شامل همه کس و همه چیز می‌شد اگر دو کشاورز یا دو باربر با هم اختلاف پیدا میکردند میباید اختلاف آنها بوسیله کاهن بزرگ آتون یا زیردستان او رفع شود. و آمی از این که فرعون در شهر افق توقف کرده به طبس نخواهد آمد خوشوقت بود زیرا میدانست که اگر فرعون به طبس بیاید برای او تولید اشکال خواهد کرد.
    کاهن بزرگ برای اینکه فرعون را مسرور کند جهت تزئین شهر افق هدایای گران‌بها میفرستاد و هر قدر فرعون زر و سیم جهت تکمیل شهر جدید میخواست از طرف کاهن بزرگ پرداخته میشد.
    هورم‌هب در شهر ممفیس حکومت میکرد و امنیت و نظم را در کشور حفظ می‌نمود هورم‌هب زور پاهای هر تحصیلدار مالیات بود که جهت دریافت مالیات از مردم میرفتند و نیز زور بازوی هر سنگ‌تراش بشمار می‌آمد که اسم آمون را از روی مجسمه‌ها و معبدها و قبور حک میکردند و بجای آن اسم آتون را می‌نوشتند.
    فرعون امر کرده بود که حتی قبر پدرش را بگشایند و اسم آمون را از درون اطاق مرده و روی سرپوش مومیائی محو کنند و بجای آن اسم آتون را بنویسند. و وقتی قبر پدر اخناتون گشوده شود واضح است که قبر افراد عادی هم گشوده می شد و اسم آمون را محو میکردند و بجای آن نام خدای جدید را می نوشتند.
    وقتی خواستند اسم آمون را محو کنند و نام آتون را بنويسند با این که نبش قبر در مصر جائز نیست آمی کاهن بزرگ ایراد نگرفت.
    چون او مردی بود باهوش و می‌دانست که تا وقتی که فرعون بجنگ مرده‌ها میرود اقدامات او خطری برای زنده‌ها ندارد و انسان باید احمق باشد که از اقدامات یک فرعون علیه اموات جلوگیری کند و او را از خود برنجاند.
    بعد از جنگ داخلی طبس بین طرفداران خدای جدید و خدای قدیم که ذکر کردم کشور مصر مدتی آرام بود و آمی کاهن بزرگ وصول مالیات را بتحصیلداران بزرگ وادار کرد و آنها هم بوسیله یک عده تحصیلدار کوچک از مردم مالیات می‌گرفتند و پس از هر دوره وصول مالیات مودیان فقیر که طبق قانون کلی بیش از مودیان ثروتمند در فشار قرار میگرفتند خاکستر بر سر می‌ریختند و لباس میدریدند که نظر ترحم اولیای امور را بطرف خود جلب کنند ولی کسی به آنها توجه نمیکرد زیرا مشاهده میکرد مردی فقیر که گرفتار ستم مامور وصول مالیات شده بقدری عادی است که کسی را دل بر او نمی‌سوزد.
    و نیز بعد از هر دوره وصول مالیات تحصیلداران مالیاتی تحصیلداران مالیاتی از سال گذشته ثروتمندتر می‌شدند و این هم یک اصل کلی می‌باشد که علاج ندارد و تا جهان باقی است از مردم گرفته میشود مامور وصول مالیات بضرر حکومت یا مردم ثروتمند می‌گردد و فقط بیک ترتیب میتوان از ثروتمند شدن مامورین وصول مالیات جلوگیری کرد و آن این که مالیات نباشد و این هم ممکن نیست.
    در شهر افق نفرتی‌تی چهارمین دختر را زائید و بدنیا آمدن دختر چهارم طوری تولید بدبختی کرد که بدبختی ناشی از شورش سوریه (بطوری که شرح آن گفته شد) فراموش گردید.
    نفرتی‌تی بعد از بدنیا آمدن دختر چهارم همه کس را متهم میکرد که علیه او جادو کرده او را واداشته‌اند که باز دختر بزاید و به طبس رفت تا این که از جادوگران سیاه پوست آنجا کمک بگیرد تا این که آنها اثر جادوی دیگران را خنثی کنند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 7 از 15 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/