206- 215
فکر آدم ها را مي خواندي، چرا حالا آن مغز لعنتي ات رابه کار نمي اندازي.
مرد با نفسي شعله ور گفت:
ـ من که به تو گفته بودم عقل و احساسم از هم دور افتاده اند. حالا تنها يک چيز به يادم مي آيد . امروز روز تولد من است . شايد به تو گفته ام که همه افراد خانواده من روز مرگشان همان سالگرد به دنيا آمدنشان بوده! ديگر از من کاري برنمي آيد. به هوا هم که بپرم اين آتش دامانم را گرفته. اگر مي خواهي زنده بماني مي تواني خودت را به مستراح آخر اتاق برساني و در آن مخفي شوي شايد آنجا...
آخرين جمله هاي زن با چهره اي تاول زده و کبود و لحني بي رمق به مرد که در کنارش بر زمين افتاده بود و خون جاري از شانه اش از شدت حرارت مي جوشيد و بخار مي شد، اين بود:
ـ کباب شدن در آتش را به خفه شدن و مردن در مستراح ترجيح مي دهم. نمي خواهم در جايي که بدنيا آمده ام، بميرم. مي دانم! آمده بودي که مرا با خود ببري.
به پناهي نيامده ام
در اين سپيده هول انگيز
من آن حرارت وحشي را مي خواهم
سواره بر ارابه اي
که مرا به مبادا مي برد
با کوزه هاي شکسته آرزو
و مشتي خاک سوخته از حريق خانه ام.
دور نماي ويران و دود گرفته ي عمارتي بر فراز تپه در ديدگان مرد آزاد، خاکستر مي نشاند. زق زق نسيم که بوي سوختگي را به مشام مي رساند، موسيقي متن نمايشي بود، که ظاهرا به پايان خود نزديک مي شد.
خدمتکاران با چروک هاي حزن بر پيشاني و نمناکي اشک که در چشم هايشان چرخ مي خورد و برق مي زد، به استقبال او آمده بودند.
ـ خانم نتوانست تاب بياورد. از غصه شما خودش و خانه را به آتش کشيد.
اين را حشمت پيشکار گفت و دو دستي برسر کوفت:
ـ خاک برسرم، همه مارا مرخص کرده بود. چطور حماقت کرديم و خانم را در آن حال و روز تنها گذاشتيم که اين بلا را سر خودش بياورد؟
وکيل، يک مشت استخوان سوخته در کيسه اي آبي رنگ و جعبه اي کوچک که دفترچه اي در آن بود، تحويل مرد داد.
ـ اين تنها چيزهايي است که از خانم رکسانا باقي مانده. سپرده بود که تا وقتي زنده است، دفترچه را نخوانم. من نخوانده آن را به شما مي دهم. تصور مي کنم مخاطبش شما باشيد. چون مي گفت که اينها را براي روح رحمان نوشته ام. خدا صبرتان بدهد. زن نازنيني بود. اين روزها چنين زنان وفاداري غنيمتند. او احتمالا چون از عفو شما نااميد شده بود، به چنين کاري دست زد. يک خانم واقعي بود.
مرد چشمانش را به روي همه مناظر هولناک روبرويش بست.
« در دنيا به من سهمي مساوي از تاريکي و روشنايي داده اند. راضي نبودم که نابودي اش را ببينم اگر چه خودش مرا به لبه پرتگاه برد ولي پيش از آنکه آخرين تلنگر را براي سقوطم به من بزند، خودش پريد؛ نمي دانم شابد به بالا، شايد پايين. در زمانه اي که براي هر حرکتي، خواه شيطاني و خواه انساني، تفسيري سر بالا وجود دارد؛ اين فاجعه را کجاي ذهن پرتشويشم قرار بدهم؟ خوش شانسي من تا کي ادامه مي يابد؛ در حالي که خودم را به بي خيالي زده بودم تا ترس از مرگي مدهش و چشم در چشم هزارن تماشاچي اعدام ، زهره ام را نترکاند؟ ناگهان هنگامي که طناب دار به گردنم افتاد، روي آن پل روگذر و در آن ظهر آتش بار تابستان با سرو روي بي مو و تاول زده ي چندش آور در هياهوي مردم، احساس کردم که زمان ايستاد. دست هايم بسته بود و نمي توانستم زجر خارشي را که از تخم گذاشتن خر مگسي ماده روي زخم دماغم ناشي شده بود، برطرف کنم. مسخره نيست؟ در آن ساعت که پهلو به پهلوي مرگ مي رفتم تنها آرزويم اين بود که دست هايم را براي لحظه اي باز کنند تا دماغم را بخارانم.
جمعيت موج موج مي شد تا منظره فنا شدن مردي بد هيبت را که متهم به کشتن همراه با شکنجه دو انسان بود، بهتر ببينند. وقتي صداي افتادن دنده جرثقيلي که قرار بود مرا بالا بکشد، به گوشم رسيد، چشم هايم را بازتر کردم تا تمام مناظر دنياي اطرافم را در آنها جا دهم. از ماموران اجراي حکم خواهش کرده بودم که چشم هايم را نبندند و اين آخرين آرزوي کسي که دستش از دنيا کوتاه مي شد، هيچ کس را به زحمت نمي انداخت، اما عملي نشد.
در آن روز به فکر وقايع دوران کودکي افتاده بودم و حوادث عجيبي که مرگ يک يک بستگانم را سبب شد، وقايعي که آن ها را با کمي شاخ و برگ براي ديگران تعريف مي کردم تا آن خاطرات تاريک ومدهش، رنگي از معما و راز و رمز بگيرد. ثروتم در آن داستان از مردي در کويت به نام خواجه نصرالله و دخترش دليله به من رسيده بود، ولي واقعيت اين بود که بعد از بدست گرفتن کارهاي حقيرانه و سرخوردگي از قرار نگرفتن در موقعيتي دلخواه، در ميدان تره بار شهر، شاگرد بنکداري شدم و همه هوش و حواسم را به کار گرفتم تا به رموز اين پيشه پي بردم و در نمايشي از بلاهت و هوش سرشار بالاخره خودم را خبره اين حرفه ديدم و دامنه فعاليتم را وسعت دادم. محرکم بي پناهي و گرسنگي بودو بعد که در پايتخت ، دفتر صادرات ميوه زدم، مسير ثروت اندوزي ام صاف و هموار شد. وسوسه شريک شدن در بازي هاي ديگران و آويختن به مناسبات اشرافي، راهي پيش پايم گذاشت که به فراموشي بخش هاي هشدار دهنده زندگي ام انجاميد. زماني دلم براي مرگ قورباغه اي مي سوخت ولي بعد که باورم شده بود مادر زاد اشراف زاده ام حتي حاضر بودم رقباي شغلي ام را با دست هاي خودم خفه کنم. زيردستانم را به شکل الاغ هايي مي ديدم که مي بايستي براي من باربري کنند و مزدشان هم علوفه اي بود که فقط شکمشان را سير کند. نيازي به تشکيل خانواده نمي ديدم چون نمي خواستم شريکي براي خود بتراشم و حاصل همه خون دل خوردن ها و زيرکي هايم را با او تقسيم کنم. تا اين که يک روز يکي از کارگران شرکت بسته بندي ميوه ام را که از من تقاضاي وام براي مخارج وضع حمل زنش کرده بود با لگد بيرون انداختم؛ چون نتوانسته بود خواسته اش را به درستي حالي ام کند و به من پرخاش کرده بود. مدتي بعد او که از بي کاري و بي پولي کارش به جنون کشيده بود، همسر و نوزادش را با گذاشتن متکا روي صورتشان خفه کرد و خودش را هم دار زد. وقتي خبر اين حادثه به گوشم رسيد سعي کردم بي تفاوت باشم. حتي به کسي که آن خبر را به گوش من رساند، تشر زدم که آن کارگر فنا شده ديگر در استخدام شرکت من نيست و علاقه اي به سرنوشت او ندارم ولي همان شب در خواب ديدم که پدرم با صورت تکه پاره، دست آن مرد بيچاره را گرفته و هردو در سرسراي بي انتها و مه آلودي دنبال زن و بچه هاي خود که از آنها دور مي شدند، مي دويدند. من روي تخت رواني سوار شده بودم و برسرم تاجي از آتش قرار داشت. آدم هايي که تخت روان مرا مي بردند، همه به من شباهت داشتند. آنها با شتاب از کوهي بالا رفتند که يک وقت آينه اي به بزرگي همه دنيا روبه رويم سبز شد وقتي تصوير خودم را در آن آينه ديدم، وحشت زده از تخت روان به زير افتادم. آينه در همه جهان روبه رويم بود و هيولايي در آن به من لبخند مي زد، کسي جز خودم نبود. با وحشت از خواب پريدم از تختخواب به پايين افتاده بودم، ترس بار خودم را به آينه رساندم. بخشي از موي ابروها و سرم ريخته بود. هنوز شب جريان داشت. لباس هايم را بي دقت پوشيدم و از خانه بيرون زدم. باران مي باريد. با ماشين توي خيابان ها بي هدف مي راندم. باران شلاقي بود و خيابان ها ليز و لغزنده. چندبار فرمان از دستم در رفت و ماشين سرخورد و نزديک بود وارو بشود. سراغ همان کسي که خبر مرگ آن کارگر را برايم آورده بود، رفتم. با عجله از خواب بيدارش کردم تا مرا به در منزل بازماندگان آن مرد برساند. فکر مي کرد به سرم زده ولي بدون حرفي لباسش را پوشيد و همراهم آمد. توي ماشين با سکوتش، ملامتم مي کرد. وقتي به محله فقير نشين آنها رسيديم برادران آن کارگر با لباس هاي مشکي و چشم هاي سرخ و خواب زده، دم در آمدند و زماني که فهميدند براي تسليت آمدم، نه تنها خوشحال نشده بلکه يکي شان که جوانتر بود با مشت توي دهانم کوبيد و تا مي توانست فحش بارم کرد. همراهم دست مرا کشيد و گفت که صلاح نيست آنجا بمانيم. شرمناک دسته چکم را از جيبم درآوردم و پول قابل توجهي در وجه پدر کارگر مرده نوشتم و کف دستش گذاشتم. شنيدم که کسي با طعنه اسمي از نوشدارو برد.
در بازگشت، همراه من تازه متوجه شده بود که بخشي از موهاي سرو صورتم ريخته. نشاني پزشکي را داد و گفت که جاي نگراني نيست و همه چيز دوباره رو به راه مي شود. ولي نشد. براي همين عمارت بالاي تپه را به شيوه اي که لازم مي دانستم ساختم و اتاقي مخفي و رمزدار را در آن تعبيه کردم. بعد به فکر کمک به ديگران افتادم. آيا لازم بود که ضربه روحي بزرگي بخورم تا به فکر مردم بيفتم؟ تا اينکه در دفتر يک شرکت بازرگاني با رکسانا آشنا شدم. در آن حالت و با شکل و شمايل ناهنجاري که داشتم ، او برخلاف ديگران، ناخودآگاه از من کناره نگرفت. چنان در برخورد با من مهربان و عادي بود که احساس کردم اين همان زن کاملي است که بايد در شرايطي ويران کننده به او تکيه کنم. اين فکر که ممکن است رکسانا به ثروتم چشم دوخته باشد هم به ذهنم آمد. چند بار امتحانش کردم و بعد از آن بود که در تصميمي که گرفته بودم، جدي تر شدم. در آن زمان رفتاري کاملا حساب شده داشت و هيچ عملي که مرا پشيمان کند از او سر نمي زد. با هم ازدواج کرديم. تصميم گرفت که ديگر منشي آن شرکت بازرگاني که در آن کار مي کرد، نباشد. دليلش اين بود که مي خواهد بيشتر به من برسد. موهايم دوباره روييد ومن به همان شکل اوليه خود برگشته بودم. تا آنکه در بازگشت از سفري تجاري به خارج از کشور، وقتي به خانه ام رسيدم، پليس مرا به اتهام دو قتل دستيگر کرد و وقتي که فهميدم مسبب همه گرفتاري ام رکساناست، ديگر زنده ماندن به دلم نمي چسبيد. هرچه در بازجويي ها و دادگاه گفتند، قبول کردم و به دوبار اعدام در برابر چشم مردم محکوم شدم. در زندان دوباره آن حالت ريزش موها به صورت حادتري گريبانم را گرفت. جوش ها و تاول هاي کبود تمام بدنم را پر کرد و مسئول زندان، با شنيدن اعتراض زندانيان که مي گفتند نمي توانند مرا با آن زخم و زگيل ها تحمل کنند و به خواست خودم به سلول انفرادي منتقل کرد. آنجا جز به يادآوردن خاطرات رعب انگيز گذشته، هيچ کاري نمي کردم. رکسانا براي رد گم کردن، وکيلي هم برايم گرفته بود. وکيل بيچاره با وجود عدم همکاري من، از جان مايه مي گذاشت که بيگناهي ام را ثابت کند اما هرچه او مي ريسيد، من پنبه مي کردم. تا آنکه روز اعدام فرا رسيد ولي هردوبار به محض آنکه جرثقيل براي بالا کشيدن من به کار مي افتاد، طناب دار پاره مي شد و من به همين دليل، طبق قوانين شرعي بي گناه تشخيص داده شدم و آزادم کردند. البته دو سه روزي را در بيمارستان زندان گذراندم تا کاملا مطمئن شوند سالمم و مي توانم به سرو کار و زندگي خود برگردم. در همان بيمارستان نامه ي در بسته اي به دستم رسيد که در آن فردي ناشناس نوشته بود که چون مطمئن بوده که آدمي نيکوکار چون من، نمي تواند چنان جنايت فجيعي را مرتکب شده باشد، طناب هارا دستکاري کرده، او از من به عنوان نجات دهنده زندگي شان ياد کرده و توضيح داده بود که با بسته پولي که يک شب زمستان پشت در منزل آنها گذاشته ام، موجب شده ام که پدر آنها بتواند کسب و کار خوبي راه بيندازد. او از
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)