صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 99

موضوع: رمان رکسانا (م.مودب پور)

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رکسانا-حرف منو گوش کنین برین دنبال زندگیتون من بدرد شما نمیخورم.
    از کجا میدونین؟
    یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:خواهش میکنم دیگه تلفن نکنین از این به بعدم وقتی شما اومدین اینجا من سعی میکنم که خونه نباشم خاداحافظ هامون.
    صبر کنین من هنوز حرفام تموم نشده این عادلانه نیس که شما حرفاتونو بزنین بعد برین.
    رکسانا-این به نفع خودتونه.
    شما از کجا میدونین نفع و ضرر من چیه؟
    رکسانا- من باید دیگه تلفن رو قطع کنم!خواهش میکنم همه چیز رو فراموش کنین خواهش میکنم.
    من یه سوال دارم و تا جوابش رو بهم ندین دست بردار نیستم.
    رکسانا- چه سوالی؟
    برای چی دلتون این نقشه رو کشید؟
    ساکت شد.
    تا جواب ندین ول نمیکنم.
    یه خرده دیگه ساکت بود بعدش گفت:چون عاشقتون شدم.
    یه مرتبه احساس خیلی خوبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد!انگار یه مرتبه همه جا و همه چی برام قشنگ شد!تو دبم یه جوری شد!دستام خواب رفت و بی اختیار یه خنده نشست رو لبهام!یه حالت عجیبی داشتم نمیتونم بگم چی بود اما هر چی بود انگار تمام تنم رو پر کرده بود!اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزی با یه جمله اینطوری بشم.
    رکسانا-جوابتون رو گرفتید؟
    هیچی نگفتم.
    رکسانا-حالا دیگه برین این براتون بهتره از من قبول کنین.
    دارم میام اونجا.
    رکسانا-کجا؟
    خونه شما.
    رکسانا-الان؟
    فعلا خداحافظ.
    رکسانا-صبر کنین !هامون خان!خواهش میکنم!ترو خدا اینکارو نکنین!
    تا 20 دقیقه دیگه شایدم کمتر اونجام!اگه از طبقه بالا تو خیابون رو نگاه کنین متوجه میشین!باید مستقیما باهاتو صحبت کنم.
    رکسانا-ترو خدا نیاین گوش کنین هامون خان!اصلا بهتون دروغ گفتم!من ازتون نفرت دارم!اصلا من از شما و اون اخلاتون بدم میاد!هامون خان ترو خدا!هامون...
    تلفن رو قطع کردم و شروع کردم لباسامو عوض کردن و تو این فکر بودم که ماشینم تو پارکینگه و نمیتونم درش بیارم چون پدرم اینا میفهمیدن!دوییدم و از اتاق رفتم بیرون و از پشت بوم رفتم رو پشت بوم مانی اینا و رفتم پایین و آروم که صدا بلند نشه رفتم طبقه دوم اتاق مانی!یواش در زدم اما جواب نداد!خدا خدا میکردم که جایی نرفته باشه در رو وا کردم و رفتم تو که دیدم گرفته خوابیده!اومدم بیدارش کنم که دیدم یه کاغذ با سنجاق وصل کرده به پتوش روش نوشته:هر کس از خواب ناز و گران مرا بیدار کند خر است
    یه تکونش دادم که سرشو از زیر پتو در آورد:مگه سواد نداری؟میخوای خر باشی؟
    پاشو مانی وقت شوخی نیس.
    بلند شد و گفت:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
    ماشینا تو پارکینگن الانم باید برم خونه عمه اینا نمیخوام مامان اینام بفهمن.
    مانی-اونجا برای چی؟
    میخوام رکسانا رو همین الان ببینم.
    یه نگاه بمن کرد و گفت:جدی میگی؟
    آره بابا آره.
    مانی-یعنی تا صبح نمیتونی خودتو نگه داری؟
    باید همین الان ببینمش.
    مانی-میگما از یک تا صد بشمری یه خرده هیجانت کم میشه و بعدش یه لیوان اب خنک و ...
    یه نگاه بهش کردم و راه افتادم که زود بلند شد و گفت:اومدم بابا اومدم.
    ماشینو چیکار کنم؟
    مانی-من همیشه برای این مواقع اورژانسی ماشینم رو بیرون میزارم فقط انقدر بمن وقت بده و هولم نکن که تنبونم رو عوض کنم بقیه ش همه چی حاضره.
    زود لباساشو عوض کرد و گفت:مانی حاضر!آماده برای اجرای هر گونه عملیات شوم و پلیده شبانگاهی!بزن بریم که تازه زندگی رو درک کردی!
    راه افتادیم طرف پشت بوم و همینجور که میرفتیم گفت:زندگی یعنی همین!تصمیم!اجرا!بجون خودت اگه همین الان یه زنگ به حافظ و مولوی و صائب و خلاصه هرکدومشون بزنی خونه نیستن !یعنی حقم دارن!24 ساعته که نمیشه شعر گفت و عارف بود!
    رسیدیم روی پشت بوم و رفتیم طرف خونه همسایه مون که یه جارو بهم نشون داد و گفت:بیا اینجا جای پا داره پاتو بذار و برو بالا.
    بریم رو پشت بوم همسایه؟
    مانی- آره دیگه.
    بعدش چیکار کنیم؟
    مانی-اونوره پشت بومشون یه درخته چناره از اون میریم پایین.
    اگه یکی ببینه چی آبرومون میره.
    مانی-دیگه اینه یا ابرو یا رکسانا.
    من نمیام.
    مانی-پس برو بشین سر کتابات تو اینکاره بشو نیستی برادر.
    ا...دیر شد مانی!
    مانی-خب من چیکار کنم؟خبرت برو بالا دیگه از اونورم از درخت آروم میریم پایین.
    چیزه دیگه ای نیس ازش بریم پایین؟
    مانی-والا مهندسه این ساختمون دیگه فکر این وقتا رو نکرده که یه آسانسور پانوراما واسه این ساختمون بذاره!حالا اگه تا صبح صبر کنی من اونوقت یه زنگی بهش بزنم و ..
    اه...لوس نشو مانی یه فکر دیگه بکن.
    مانی-خدا منو از دست تو مرگ بده ببینم اونجا چقدری کارداری؟
    ده دقیقه یه ربع!
    مانی-بگیر دوساعت.
    نه بابا همون ده دقیقه کافیه برام.
    مانی-الان داری میگی چشمت به یار که افتاد هی زمان رو تمدید میکنی
    یالا دیگه!
    مانی-بیا بریم پایین.
    دست منو گرفت و رفتیم پایین تو راه پله ها گفت:میریم پایین اگه به کسی برخوردیم که حتما بر میخوریم میگم تو دل درد گرفتی و داریم میریم بیمارستان حالا دلت رو بگیر یعنی درد میکنه.
    زود یه دستم رو گذاشتم رو دلم و اومدم برم پایین که دستمو کشید و گفت:این چه مدل دل درده؟دستت رو عین ناپلئون بناپارت گذاشتی رو سینه ات ؟میگم دلت رو دو دستی بگیر آدم که مسموم میشه و دل درد میگیره عین مار بخودش میپیچه.
    آخه چه جوری؟
    تا اینو گفتم با مشت محکم زد تو دلم که درد تو تمام تنم پیچید.
    مانی-اینجوری.
    دو دستی دلم رو گرفتم که بازوم رو گرفت کشید.
    واقعا دیوونه ای مانی جدی حالا دل درد گرفتم.
    مانی-...بیا!عوضش طبیعی طبیعی شد.
    تا رسیدیم پایین که دیدم عموم تو سالن نشسته و داره تلویزیون تماشا میکنه چشمش که بما افتاد از جاش پرید و اومد جلو و گفت:چی شده؟چته عموجون؟
    مانی-چیزی نیس هول نکنین یه مسمومیت ساده اس.
    عموم-نبات اب داغ میدادی بهش.
    مانی- دادم از یک تا صدم شمردم.
    عموم-چی؟
    مانی-یعنی صبر کردم تا نبات آب داغ اثر کنه اما نکرد ما رفتیم باباجون.
    عموم-نکنه آپاندیسش باشه؟
    مانی-خب باید دکتر ببینه دیگه.
    عموم-صبر کن منم بیام.
    مانی-نه نه شما اینجا باشین که اگه عزیز یا عمو فهمیدن نگران نشن.
    عموم-حالا کجا میبریش.
    مانی-رکسانا کلینیک!بخش مسمومیت.
    عموم-کجا هس؟
    مانی نزدیکه.
    عموم-لقمان دو له ام هستا.
    تا عموم اینو گفت مانی برگشت طرف من و گفت:لقمان رو میخوای یا رکسانا رو؟
    خنده ام گرفته بود اما انقدر دلم درد میکرد که نمیتونستم بخندم.
    مانی-لقمان الدوله خیلی دوره این یکی نزدکیتره خداحافظ بابا.
    عموم-رسیدین زنگ بزنین.
    مانی-چشم چشم
    عموم-یادت نره پسر.
    مانی-چشم بابا.
    بازوم رو کشید و رفتیم توی حیاط و رفتیم تو کوچه و سوار ماشین مانی شدیم و روشنش کرد و مثل برق راه افتاد.
    مانی واقعا که دیوونه ای.
    مانی- دستمزدمه؟
    بخدا واقعا دلم درد گرفته.
    مانی-دل که نه در راه عزیزان بود
    خیک گرانیست کشدین به پشت
    زهرمار حالا تندتر برو.

  2. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مانی-میخوای داغ داغ ببینیش ؟یعنی تا یخ نکرده ملاقاتش کنی که از دهن نیفته؟
    لوس نشو.
    مانی-آخه بگو چی شده؟تو که انقدر حرارتی نبودی ترو امسال یه وشگون میگرفتم سال دیگه میگفتی آخ چی شده که امشب انقدر قبراق شدی؟
    جریان رو براش تعریف کردم هم چیزایی رو که عمه برام گفته بود و هم حرفای رکسانا رو گفت:عجیبه ها!
    آره خیلی شک برانگیزه.
    مانی-یعنی در واقع تو الان داری میری اونجا که شکیاتت رو درست کنی دیگه؟
    گمشو.
    مانی-پس عاشق طرف شدی هان؟
    نه بابا ازش خوشم اومده.
    مانی-بر پدر ومادر آدم دروغگو.
    ا...تندتر برو منتظره!
    مانی-بابا این ماشینه هواپیما که نیس تازه دارم 140 میرم.
    گاز نمیدی که!سیصد و خورده ای ملیون دادی اینو گرفتی؟خب ژیان میگرفتی تندتر میرفت.
    مانی-ببند اون کمربند شل و بی صاحاب مونده تو که رفتم.
    یه مرتبه پاشو همچین گذاشت رو گاز که سرعت ماشین مثل جت شد.
    همچین رفت که خودم ترسیدم و گفتم:انقدرم تند نگفتم الان تصادف میکنیم.
    مانی-هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است!یا قالیچه حضرت سلیمان مدد!
    سه چهار دقیقه بعد سر گیشا بودیم و رفیتم بالا و دو دقیقه بعد جلو خانه عمه اینا زد رو ترمز و گفت:مسافرین محترم هم اکنون در فرودگاه گیشا بزمین نشستیم دمای هوا شصت هفتاد درجه بلکم بیشتر امیدوارم بازم با پرواز ما تشریف بیارید بریم اینور و اونور.
    اومدم پیاده شم که دستم رو گرفت و گفت:ببین هامون!اگه الان بری دیگه همه چی تمومه ها !دیگه نمیتونی برگردی!فکراتو کردی؟این رکسانا مسلمون نیس ا کار پر زحمتی رو داری شروع میکنی اگه بخودت مطمئن نیستی همین الان برگرد که بعدش دیگه نمیشه.
    مطمئنم.
    مانی-تو هنوز با خودت و من تعارف داری و جرات اینکه بگی دوستش داری رو نداری!
    یه نگاه بهش کردم و گفتم:دوستش دارم مانی!
    یه خنده ای کرد و گفت:میدونی ترمه در مورد رکسانا بهم چی گفت؟
    چی گفت؟
    مانی-میگفت این تهیه کندهه اول به رکسانا پیشنهاد بازی داده بعد به ترمه!یعنی رکسانا قبول نکرده!میگفت رکسانا درست شبیه شارون استونه!راست میگه دقت کردی؟
    نگاهش کردم و خندیدم که گفت:حالا برو.
    دستت درد نکنه تو برگرد خونه من خودم میام.
    مانی-من هیچوقت سگم رو تو خیابون تنها ول نمیکنم برم برو دیر میشه.
    صورتش رو ماچ کردم و پیاده شدم از همونجا تو تراسشونو نگاه کردم.رکسانا تکیه داده بود به نرده ها و داشت منو نگاه میکرد.یه سیگار در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوی درشون وایسادم.یه دقیقه بعد در وا شد و اومد بیرون.یه تی شرت و یه شلوار پوشیده بود بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم مانی و ترمه راست میگفتن!درست شبیه شارون استون بود!یه مرتبه همون احساس خوب بهم دست داد!اصلا یادم رفت که کجا هستم و دور و ورم چه خبره!دلم میخواست همونجوری وایسم و نگاش کنم!نه میخواستم که خودم حرفی بزنم نه اون انقدر برام اون لحظات قشنگ بود که نمیخواستم تموم بشه.
    رکسانا-چرا اومدی؟
    اومدم که یه جواب دیگه ازتون بگیرم.
    رکسانا-و بعدش یه جواب دیگه!
    شاید!روپوشتون رو بپوشین یه خورده با هم قدم بزنیم اگه خواستین به عمه ام بگین که با من هستین.
    یه لحظه نگاهم کرد اما تو صورتش اثری از خوشحالی نبود !مثل اینکه اختیاری از خودش نداشته باشه در رو ول کرد و اروم رفت تو خونه و 5 دقیقه بعد برگشت.همون روپوش اونروزی رو پوشیده بود با یه روسری شال مانند.
    آروم در خونه رو بست و برگشت طرف من.منتظر بود که من بگم از کدوم طرف بریم.
    راه افتادیم طرف ته کوچه همه جا خلوت بود و هیچکس از کوچه شون رد نمیشد چند قدم راه رفتیم بهش گفتم:حالا برام بگین.
    یه نگاه بهم کرد و گفت:من بدرد شما نمیخورم.
    اینو نگفتم بگین.
    رکسانا-چیز دیگه ای برای گفتن نیس.
    چرا هس.
    رکسانا-پس من بلد نیستم.
    چرا اول میخواستین که...
    برگشت دوباره نگاهم کرد یه لحظه مکث کردم و گفتم:چرا میخواستین عاشقتون بشم؟
    فقط نگاهم کرد و جواب نداد دوباره پرسیدم:چرا شما بدرد من نمیخورین؟
    راه افتاد و دو سه قدم رفت جلو از پشت داشتم نگاهش میکردم.یه مرتبه دیدم یه حرکتی با دست روی سینه اش کرد و بعد برگشت و گفت:میخواستم دلتونو بسوزونم میخواستم به یه بچه پولدار نشون بدم که همه چیز رو نمیشه با پول خرید میخواستم دلم خنک بشه همین!
    همین؟
    رکسانا-اوهوم حالا خیالت راحت شد؟
    آره راستش موفق شدین چون خیلی دلمو سوزوندین حالا دلتون خنک شد؟
    رکسانا-آره.
    خب حالا بهم بگین چرا بدرد من نمیخورین ؟سوال دومم این بود!
    یه نگاه بمن کرد و گفت:چرا حرف حالیت نمیشه ؟اصلا من از تو خوشم نمیاد!نه از خودت نه از اون اخلاق گندت !انقدر اخلاقت گنده که اولا نمیشد باهات حرف زد!مانی در موردت راست میگفت واقعا باید همون هارون صدات کرد!مثل عصا قورت داده هایی حرف زدنم بلد نیستی!
    بعد شروع کرد ادامو در آوردن.
    موفق شدین دلمو بسوزونین!دلتون خنک شد!هنوز فکر میکنی داری با عمت صحبت میکنی!ترو چه به این کارا!تو از اون بچه لوسهای ننر هستی که باید پدر و مادرت یه دختر رو برات در نظر بگیرن و خواستگاری و بقیه کاراشو بکنن و تازه بعدش اسم طرف رو بهت بگن!برو دنبال کارت.
    اینارو گفت و همونجور زل زد بمن!خیلی بهم برخورد.اگه اینارو آروم میگفت زیاد ناراحت نمیشدم اما تقریبا داشت داد میزد!خیلی جلوی خودمو گرفتم که یه سیلی بهش نزنم !فقط یه نگاه بهش کردم و برگشتم و دو سه قدم رفتم!حالا روم نمیشد برگردم پیش مانی!برگردم بهش چی بگم؟اینهمه راه رو با اون وضع آوردمش حالا بهش بگم رکسانا این حرفهارو بهم زده.
    سرجان خشکم زده بود پاهام پیش نمیرفت یه خورده همونجوری وایسادم و یه سیگار دیگه روشن کردم و برگشتم طرفش و تا اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:واقعا چه رویی داری.
    داشتم از ناراحتی خفه میشدم!کاشکی مرد بودم تا جوابشو میدادم!فقط در حالیکه بغض گلومو گرفته بود آروم اما با خشم و ناراحتی بهش گفتم:برگردین برسونمتون خونه.
    اینو که گفتم پشتش رو بهم کرد و گفت:عجب دردسری دارما!
    اینو گفت و دوباره با دستش یه حرکتی مثل دفعه قبل روی سینه اش انجام داد دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم:چرا داد میزنین؟
    رکسانا-برای اینکه دست از سرم برداری و بری دنبال کارت بابا من نامزد دارم میفهمی؟
    اومدم بگم به جهنم که نامزد داری اما جلو خودم رو گرفتم و گفتم:خیلی خب میرم تموم شد.
    برگشتم اینطرف که دیدم مانی از پشت یه درخت اومد جلوم.یه آن جا خوردم!نزدیک بود تلافی حرفای رکسانا رو سر اون طفلک د ربیارم اما جلو خودمو گرفتم و با عصبانیت بهش گفتم:بریم مانی.
    مانی-کجا؟
    خونه دیگه؟
    مانی-داد نزن آروم باش چقدر تو ساده ای پسر.
    نگاهش کردم یه اشاره بهم کرد و پشت سرم رو بهم نشون داد!برگشتم طرف رکسانا دیدم تکیه اش رو داده به درخت و داره منو نگاه میکنه و آروم آروم اشک از چشماش میاد پایین.دوباره برگشتم طرفم مانی اصلا نمیفهمیدم جریان چیه که مانی خندید و گفت:اینا وقتی میخوان مثلا یه دروغ مصلحت آمیز بگن قلبش رو سینشون صلیب میکشن و از خداوند میخوان که ببشدشون.
    دوباره برگشتم طرف رکسانا که یه مرتبه همونجور که تکیه اش رو درخت بود نشست زمین و سرش گذاشت رو زانوهاش.
    مانی-خره داشت برات چاخان میکرد و هی تند تند صبیب میکشید!عب کلکیه این دختر!
    بعد سرشو انداخت پایین و رفت طرف ماشین برگشتم طرف رکسانا و رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم:داشتی بهم دروغ میگفتی؟
    هیچی نگفت:من شنیده بودم که مسیحی ها دروغ نمیگن.
    همونجور که سرش رو زانوش بود با صدای گریه ای و گرفته ای هق هق کنون گفت:اگر دروغ گفتم بخاطر خودت بود و گرنه اینکارو نمیکردم.
    آروم بهش گفتم:تو که نمیدونی چی برای من خوبه چی بد.
    دوباره همونجور گفت:من برای تو خوب نیستم.
    یه دفعه دستم بی اختیار رفت طرف موهاش !روسریش افتاده بود روی شونه اش !آروم نازش کردم!یه مرتبه سرشو بلند کرد و دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت:ترو خدا منو ببخش خیلی تمرین کردم تا وقتی تو رسیدی اینجا اینارو بهت بگم.
    خیلی طبیعی ام بهم گفتی.
    رکسانا-نه!بخدانه!همه اش دروغ بود!ولی تو خیلی چیزارو نمیدونی!
    آروم سرمو بردم دم گوشش و بهش گفتم:با من ازدواج میکنی؟
    یه لحظه مکث کرد و بعد مات شد بمن.
    آره؟

  3. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رکسانا-میفهمی چی داری میگی؟
    سرمو تکون دادم که گفت:تو اصا از من هیچی نمیدونی!اگه بدونی...
    منم که گفتم میخوام بدونم.
    دوباره یه خرده نگاهم کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت:باشه!بهت میگم!وقتی فهمیدی خودت میزاری و میری.
    روسریش رو از رو شونه هاش انداختم رو سرش.یه نگاه بهم کرد و خندید.دوتایی شروع کردیم به قدم زدن یه سیگار دیگه روشن کردم.
    رکسانا-یکی ام بمن بده.
    پاکت رو گرفتم جلوش که یه دونه برداشت و براش روشن کردم.یه خرده دیگه که با هم راه رفتیم که گفت:وقتی اومدیم ایران من حدود یازده دوازده سالم بود.اومدیم تو خونه مادربزرگ که بالای شهر بود.مادر تمام زمینهایی که بهش ارث رسیده بود فروخت.البته اونموقع من خیلی کوچک بودم اما فهمیدم که پول زیادی دستش اومده.
    ببخشین چرا مادر و پدرت زا همدیگه جدا شدن؟
    رکسانا-اینو بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم!یعنی وقتی خاطراتمو مرور میکردم به چیزایی برمیخوردم که در زمان خودش زیاد برام مفهموم نبود اما وقتی بزرگتر شدم معنی همشونو فهمیدم.
    همونجور که راه میرفتیم چشمم افتاد به پشت روپوشش که خاکی شده بود.بازوش رو گرفتم و نگه ش داشتم و پشتش رو تکوندم که بهم خندید و گفت:ترو خدا کاری نکن که بیشتر عاشقت بشم.من همینجوریشم دارم زجر میکشم و خودمو بخاطر اینکار سرزنش میکنم.
    دلیلی برای اینکارت وجود نداره چرا اینکارو میکنی؟
    رکسانا-نمیدونم اما بعدا معلوم میشه.
    سیگارش رو انداخت رو زمین و گفت:من هیچوقتب بیرون از خونه سیگار نمیکشم !الان واقعا احساس کردم که بهش احتیاج دارم.
    بهش خندیدم که سرش رو برگردوند و راه افتاد و گفت:پدرم فرانسوی بود و تو یه شرکت فرانسوی که تو ایران فعالیت داشت کار میکرد!یعنی رییس یه بخش از اون شرکت بود که یه شعبه تو تهران داشت!حالا نمیدونم به چه صورت اما یه جوری با مادرم آشنا میشه و بعد از چند بار دیدن و صحبت کردن با همدیگه عاشقش میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده.
    بعد برگشت طرف من و گفت:مادرم خیلی زن قشنگی بود.
    یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم:معلومه.
    خندید و دوباره راه افتاد و گفت:اینطوری بهت بگم پدرمو ساده گیر آوردن شرایط سختی براش در نظر گرفتن اینارو پدرم بهم گفت!ازش طلا و جواهر خواسته بودن اونم خیلی زیاد و چیزای دیگه البته چون عاشق مادرم بوده همه رو قبول میکنه و ازدواج سر میگیره تقریبا یه سال بعد مادرم برخلاف میل پدرم حامله میشه حالا چه وقتیه؟دو سه سال بعد از انقلاب!
    وقتی اینجا انقلاب میشه یه مدت بعدش اون شرکت بزرگ فرانسوی شعبه اش رو تو تهران تعطیل میکنه و پدرم مجبور میشه برگرده فرانسه مادرمم از خدا خواسته باهاش میره.
    پدرتون از اینجا خوشش نمی اومده؟
    رکسانا-چرا همیشه میگفت که عاشق ایرانه!ولی خب دیگه باید برمیگشته چون اینجا کاری نداشته!خلاصه دو تایی برمیگردن فرانسه و چند وقت بعد من اونجا متولد میشم تا چند سالم زندگی شون خیلی خوب بوده اما بعدش یه مرتبه همه چی عوض میشه.
    یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:مادرم عاشق پدرم نبود!دوستش نداشت!فقط بخاطر شاید چشم و همچشمی یا پز دادن جلو فامیلش با پدرم ازدواج کرده بود!خب شوهر فرانسوی داشتن تو اون موق خیلی حرف بوده!اونم یه شوهر پولدار!اگر چه چهارده پونزده سال از خودش بزرگتر بوده باشه!آخه پدرم همینقدر از مادرم بزرگتر بود!
    از کجا میدونی دوستش نداشته؟
    رکسانا-از رفتارش!پدرم خیلی آروم بود!همیشه آروم صحبت میکرد!حتی زمانیکه مادرم ازش بیخودی بهانه میگرفت و دعواشون میشد پدرم حرف بد نمیزد و همیشه م بخاطر من اون کوتاه می اومد و همین مسئله مادرم رو جری تر میکرد خب قوانین اونجام با اینجا فرق میکنه و از زن حمایت میکنه!اویال علت این کارای مادرم رو نمیفهمیدم اما بعدش کمی متوجه شدم!البته نه بطور کامل اما یه چیزایی فهمیدم و شاید همین فهمیدن من بود که باعث شد از همدیگه جدا بشن!
    بخاطر تو جدا شدن؟
    رکسانا-نه!بخاطر یه چیز دیگه!مادرم یه اخلاق مخصوصی داشت!اهل خونه نشستن و سختی کشیدن و سوختن و ساختن و خونه داری و بچه بزرگ کردن و این چیزا نبود!اون منم دوست نداشت و اگر حامله شده بود شاید بخاطر این بود که موقعیت خودش رو از نظر ویزا و اقامت محکم کنه!اینارو وقتی بزرگتر شدن فهمیدم.
    از دو سه سالگی منو گذاشت مهد کودک پدرم مخالف بود اما اون میگفت که باید بچه اجتماعی بار بیاد !من شاید مربی مهد کودکم رو بیشتر از مادرم در طول روز میدیدم!از صبح تا ساعت سه چهار اونجا بودم !پدرم ساعت 4 می اومد مهد و منو با خودش میبرد خونه.وقتی میرسیدیم خونه مادرم خواب بود و پدرش خودش بمن میرسید و مثلا لباسامو عوض میکرد و غذا بهم میداد و باهام بازی میکرد و این چیزا تا مادرم بیدار میشد!اکثر شبام که باید پدرم میبردش بیرون رستوران دیسکو اینجور جاها!برای منم یه پرستار گرفته بودن که وقتی اونا نبودن از من مواظبت میکرد.وقتی ام اونا برمیگشتن خونه که من خوابیده بودم.
    یه مرتبه برگشت طرف من که دیدم داره گریه میکنه گریه اش خیلی عجیب بود فقط قطره های اشک همینجوری از چشماش می اومد پایین.
    خیلی ناراحت شدم با دستهام اشکاشو پاک کردم که خندید و گفت:مادرم حتی بمن شیرم نداد!میگفت اندامش خراب میشه میفهمی؟

  4. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوباره راه افتادیم که یه خرده بعد گفت:این برنامه من بود تا موقع مدرسه رفتنم شد.
    ببخشین!تو فارسی رو خیلی خوب حرف میزنی بدون لهجه.
    یه مرتبه با حالتی برگشت طرف منو گفت:برای اینکه من یه ایرانی هستم.
    خندیدم و گفتم:خب باشه.
    یه مرتبه حالتش عوض شد و گفت:ببخش من رو این مسئله خیلی تعصب دارم.
    سرمو تکون دادم که گفت:مادرم اوایل اصرار داشت که من باید یه مدرسه خیلی خوب برم !مدرسه ای که ساعت درسش زیاد بود اما پدرم مخالفت میکرد بالاخره مادرم حرفش رو پیش برد و منو به مدرسه گذاشتن که از صبح تا ساعت 5 بعدازظهر اونجا بودم البته من عادت کرده بودم و بهم سخت نمیگذشت.
    خلاصه برنامه درسی ام هر روز تا ساعت 5 بود غیر از یه روز که تا یک بیشتر مدرسه نبودم.اون روز باید مادرم می اومد دنبالم چون پدرم سرکار بود.روزای دیگه طبق معمول پدرم می آوردم مدرسه و برم میگردوند.
    یادمه کلاس چهارم بودم که پدرم ماموریت گرفت برای یه شهر دیگه!آخه ما تو پاریس زندگی میکردیم.اما پدرم مجبور شد که برای سه سال بره مارسی کار شرکتشون بیشتر اونجا بود.یعنی چیزایی که وارد و صادر میکردن بیشتر از طریق بندر مارسی با کشتی به جاهای دیگه فرستاده میشد و پدرم باید برای ماموریت میرفت اونجا یه روز اومد و جریان رو به مادرم گفت اما مادرم اول منو بهانه کرد و بعدشم گفت که من به اینجا عادت کردم و نمیتونم تو مارسی زندگی کنم و این چیزا!پدرمم که خیلی دموکرات بود قبول کرد و از مادرم خواست که مواظب من باشه.
    بعد از رفتن پدرم سرویس مدرسه می اومد دنبالم.یعنی سر یه ساعت میرفتم دم در و اتوبوس مدرسه می اومد سوارم میکرد و عصرم برم میگردوند.چند وقتی وضع بهمین صورت بود تا اینکه یه روز که از مدرسه برگشتم هر چی زنگ زدم مادرم در رو برام باز نکرد.فکر کردم حتما خونه نیست و مثلا برای خرید رفته بیرون.همونجا جلوی د رنشستم تا حدودا نیم ساعت بعد دیدم که مادرم لباس پوشیده از خونه اومد بیرون!خیلی تعجب کردم تا اومدم حرف بزن که دست منو گرفت و در آپارتمان رو بست و گفت میخواد بره یه کادو بخره!وقتی ازش پرسیدم که چرا در رو برام باز نکرده بهانه آورد که قرص خواب خرده بوده و متوجه نشده که من زنگ میزنم.من زیاد برام مسئله مهم نبود که بهش فکر کنم اما این جریان چندبار اتفاق افتاد!اما بازم برام چیز مهمی نبود.
    تقریبا دو سه ماه بعدش یه روز که از مدرسه برگشتم مادرم بهم گفت که امشب پرستار میاد که مواظبم باشه.گفت قراره با دوستاش شام برن بیرون این برام زیاد مهم نبود یعنی میگفتم خب حق داره که گاهی با دوستاش بره بیرون !در واقع چون زیاد مادرم رو نمیدیدم و بهم محبت نمیکرد بودن و نبودنش زیاد برام اهمیتی نداشت.اوایل این برنامه هفته ای یه شب بود اما بعدا زیاد شد هفته ای دو شب سه شب.
    کم کم شاید یه چیزایی میفهمیدم اما با تربیت و فرهنگی که اونجا داشتیم زیاد مهم جلوه نمیکرد خب میدونی که اونجا خیلی چیزا با اینجا فرق داره.
    حتی این مسائل؟
    نه!در واقع یکی از دلایلی که پدرم با مادرم ازدواج کرده همین مسائل بوده!میخواسته با زنی ازدواج کنه که به مسائل اخلاقی پای بندتر از زنهای فرانسوی باشه!اما اشتباه کرد.
    پدرم هر روز به خونه تلفن میزد و اول با من بعدش با مادرم صحبت میکرد.اکثرا عصری تماس میگرفت که من تازه از مدرسه رسیده بودم خونه!شاید میخواسته مطمئن بشه که حتما دختر کوچولوش از مدرسه اومده باشه خونه!برای همینم عصرها بهمون تلفن میکرد.گاه گداری دوستای پدرم بهمون زنگ میزدن و حالمونو میپرسیدن اما کم کم این تلفنها زیاد شد!یه عده شون کسایی بودن که من میشناختم و چندتاشون کسانی که من نمیشناختم!بعدشم گردش رفتن روز یکشنبه با دوستای پدرم.
    همیشه م یه کادو با سفارش که مامان درست نمیدونه از این گردشا به پاپا چیزی گفته بشه چون اون از ما دوره و ممکنه غصه بخوره !منم چون این سفارشا همیشه همراه با یه کادوی خوب بوده قبول میکردم و چیزی به پدرم نمیگفتم البته پدرم هر ماه دو روز به پاریس می اومد و برمیگشت.
    خلاصه چند ماهی به این صورت گذشت تا اینکه یه شب ساعت حدود 9 بود که پدرم تلفن کرد.من رفته بودم تو رختخواب پرستار با پدرم صحبت کرد و بعدش منو صدا کرد پدرم ازم پرسید که مامان کجاس و چرا بازم پرستار برای من گرفته؟نمیدونستم چی بگم!همینقدر یادم بیاد مثلا برای اینکه بابا چیزی نفهمه و غصه نخوره بهش گفتم که فقط دو هفته ای دو یا سه شب پرستار میاد واز من مواظبت میکنه.
    اینو گفت و زد زیر خنده یه خرده که خندید گفت:خبر نداشتم که چقدر اوضاع رو با این حرفم خراب کردم !با عقل کوچیک خودم میخواستم که مثلا کار رو درست کنم اما انگار یه عذر بدتر از گناه برای پدرم آورده بودم.
    خلاصه چند روزی گذشت مادرم هفته ای دو سه شب میرفت بیرون و منم با پرستار تو خونه تنها میموندم و سر وقت میرفتم میخوابیدم و یه ساعت بعدش پرستار میرفت !منم دیگه عادت کرده بودم یا وقتم رو با درس خوندن پر میکردم یا با اسباب بازیهام بازی میکردم و یا تلویزیون تماشا میکردم و روزها را میگذروندم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاق افتاد.
    گویا پدرم بعد از اون تلفن از شرکتش مرخصی میگیره و برمیگرده پاریس اما خونه نمیاد و میره یه هتل یواشکی حرکات مادرم رو زیر نظر داشته و تعقیبش میکرده و بالاخره یه شب سر بزنگاه مچش رو میگیره.
    اون شبه یادمه شنیدم که مادرم از پرستار خواست که کمی دیرتر از خونه ما بره فهمیدم که حتما خودشم قراره دیرتر برگرده خونه!البته اکثرا حدود ساعت دوازده یا یک برمیگشت ولی حتما اونشب قرار بوده که یه سئانس اضافه خوش بگذرونه!
    پدرم از همون اول شب تعقیبش میکنه و میبینه که با یکی از دوستای صمیمی خودش رفتن یه سینما و بعدش یه رستوران.
    تا اینجای کار شاید از نظر پدرم اشکالی نداشته اما وقتی بعد از رستوران با همدیگه میرن خونه دوست صمیمی پدرم دیگه براش همه چی روشن میشه!فقط اشتباهی که میکنه این بوده که خودش شخصا اقدام میکنه و یه وکیل یا یه کارآگاه خصوصی استخدام نمیکنه که بتونه قانونی مسئله رو حل کنه!
    خلاصه اونشب یه مقدار صبر میکنه و بعدش از در پشتی وارد خونه میشه و میبینه بعله!مادرم و دوست پدرم در یه وضعیت بدی هستن!اونم کنترل خودشو از دست میده و به هر دوشون حمله میکنه و با یه چیزی هر دوشونو زخمی میکنه در اثر سر و صدا و شلوغی همسایه ها به پلیس خبر میدن و پلیسم پدرم رو دستگیر میکنه.
    متاسفانه تو این فرصت مادرم ودوست خائن پدرم فرصت پیدا میکنن که صحنه رو درست کنن و مدارک جرم رو از بین ببرن بطوری که وقتی پلیس میاد خونه هر دو لباساشونو پوشیده بودن و هیچ مدرکی دلیل برکار غیر اخلاقی وجود نداشته.
    دادگاهشون دو سه ماه طول میکشه.با شهادتی که من و پرستارم در مورد گردشهای شبونه مادرم تو دادگاه دادیم و دفاع وکیل پدرم و شک بردن دادگاه به حرکات و اعمال زشت مادرم و پاک بودن سابقه پدرم بعد از یه جریمه زندانی شدنش منتفی میشه اما سرپرستی منو میدن به مادرم.
    به مادرت چرا؟
    رکسانا-برای اینکه مدرکی وجود نداشته که مادرم کار غری اخلاقی انجام داده درسته که هیئت منصفه و قاضی خیلی چیزارو فهمیده بودن اما چون پدرم نمیتونسته چیزی رو ثابت کنه اونام نمیتونستن به نفعش رای بدن.
    آخه همونکه مادرت اون موقع شب تو خونه یه مرد غریبه بوده خودش مدرکه دیگه!
    رکسانا-نه اونا تو دادگاه گفتن که با همدیگه یه دوستی ساده داشتن.
    بعدش چی شد؟
    رکسانا-وکلای مادر و دوست پدرم به دادگاه گفتن که پدرم تعادل روانی نداره برای همین به اونا صدمه زده.
    خب هر مرد دیگه ای ام جای پدرت بود اینکارو میکرد داشته از حیثیتش دفاع میکرده.
    رکسانا-نظر دادگاه چیز دیگه ای بود!اونا میگفتن که اون مرده مادرم رو بزور برده به خونه ش عمل پدرم قابل توجیه بوده اما مادرم با خواست خودش رفته اونجا!و اگر پدرم دلایلی در دست داشته باید از طریق قانونی عمل میکرده نه اینکه خودش شخصا قاقدام کنه!در ضمن میگفتن که اگر به همسرش مشکوک بوده باید با مراجعه به یه وکیل یا یه آژانس کارآگاهی دلالی محکمی جمع آوری میکرده و اونموقع میتونسته علیه مادرم اقدام کنه و قانونم ازش حمایت میکرده!تازه اون موقعشم فکر میکردی مادرم رو چیکار میکردن؟هیچی فقط پدرم میتونسته سرپرستی منو ازش بگیره و نصف اموالشم بهش نده!همین!اونجا میگن اگه یه زنی به شوهرش یا شوهری به زتش علاقه نداره نباید تا آخر عمر بشینه و بسوزه و بسازه!اونا معتقدن که آدم یه بار دنیا میاد.
    فکر نکنم این درست باشه.
    رکسانا-منم تاییدش نمیکنم مگه اینکه اشکالی تو زن یا شوهر باشه.
    خب؟
    رکسانا-هیچی دیگه اونا از همدیگه جدا شدن و نصفه دارایی پدرم میرسه به مادرم!بعدشم پدرم تحت نظر یه روانپزشک قرار میگیره و بهش اجازه نمیدن تا 2 ماه منو ببینه!تازه بعد 2 ماهم با تایید روانپزشک و گواهی سلامت عقلش اجازه پیدا میکرده.
    روانپزشک برای چی دیگه؟
    رکسانا-خب مادرم تو دادگاه گفته بوده که فقط یه آدم روانی ممکنه دو نفر رو که نشستن و دارن خیلی دوستانه با همدیگه صحبت میکنن مجروح کنه!ببین هامون!اونجا هیچکس حق نداره خودش قانون رو اجرا کنه اونجا یه زن آزاده که مثلا با یه مرد دوستی داشته باشه البته یه دوستی ساده مرد هم همینطور.
    بالاخره چی شد؟
    رکسانا-چند وقت بعدش خبر رسید که مادربزرگم فوت کرده و مادرمم از خدا خواسته با من برگشت ایران.سرپرستی منم مجبوری قبول کرد و گرنه اون اهل این حرفا نبود.
    چرا مجبوری؟
    رکسانا-چون تو اونجا قاضی عادل و هشیاره!هیئت منصفه هشیارن!وکلا تو اونجا قدرت و آزادی عمل دارن!مادرم اگه سرپرستی منو قبول نمیکرد تو زحمت می افتاد و ممکن بود که وکیل پدرم ثابت کنه که شک پدرم درست بوده!اونوقت پولی به مادرم نمیرسید تازه بعد از جریان دادگاهم دیگه نمیتونست مثل قبل هر کاری که دلش بخواد بکنه چون فکر میکرد تحت نظره.
    تحت نظر کی؟
    رکسانا-وکیل پدرم!اگه میتونست فقط یه دونه عکس در یه حالت غیر اخلاقی ازش بگیره خیلی چیزا عوض میشد.
    در هر صورت مادرم منو برداشت و اومد ایران.حالا من چقدر سختی تو مدرسه کشیدم بماند.
    از چه نظر غریبگی میکردی؟
    رکسانا-اصلا!تازه بچه های مدرسه انقدر بهم مهربونی میکردن و هرکدوم دلشون میخواست باهام دوست بشن که عاشق اینجا و مدرسه شده بودم!چون رنگ پوست و موهام با بقیه فرق داشت و کمی لهجه داشتم به عنوان یه مهمون باهام رفتار میشد منم لذت میبردم.
    فارسی بلد بودی؟
    رکسانا-آره فارسی خوب حرف میزدم اما نمیتونستم بخونم و بنویسم چون تو خونه مادرم همش باهام فارسی صحبت میکرد.
    یه سیگار در آوردم و روشن کرد و گفتم:خب؟
    رکسانا-نمیخوای بری خونه؟
    نه مگه تو خسته شدی؟
    رکسانا-نه اصلا فقط مانی خان تو ماشین نشسته ها!
    ای وای یادم رفت.
    ساعتم رو نگاه کردم 12 شده بود.
    رکسانا-برگردیم؟
    آره اما وقتی رسیدم خونه بهت تلفن میکنم که بقیه اش رو برام تعریف کنی!فردا دانشگاه داری؟
    رکسانا-نه.
    پس برگردیم.
    رکسانا-هامون!
    بله؟
    رکسانا-تا اینجا که برا تعریف کردم نسبت بمن چه احساسی پیدا کردی؟
    برات فوق العاده ناراحت شدم چون زندگی سختی داشتی.
    رکسانا-همین؟
    مگه باید چه احساسی پیدا کنم؟
    رکسانا-از اینکه مادرم؟
    ارتباطی بتو نداره.
    تو چشمام نگاه کرد و خندید.منم دستشو گرفتم ودوتایی برگشتیم طرف کوچه شون یه خرده که رفتیم گفت:میتونم بهت تکیه کنم؟




  5. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
    بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
    چیکار داری؟
    کارت دارم!
    خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
    یه نگاه بهم کرد و گفت:
    نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
    زهر مار!
    مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
    دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
    تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
    چی رو؟
    همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
    جدی هس!
    همین اش بده دیگه!
    بد برای چی؟!
    رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
    نمی تونم!
    مانی- برای چی؟
    دوستش دارم.
    تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
    خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
    مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
    بی تربیت!
    مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
    خیلی بی ادبی مانی.
    دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
    به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
    مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
    یعنی از همه پنهونش کنم؟!
    مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
    زدم زیر خنده که گفت:
    مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
    پس چیکار کنم آخه؟!
    مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
    گفتم که نمی شه.
    حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
    یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
    مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
    مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
    به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
    برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
    مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
    د نیگا کردم دیگه!
    مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!
    واقعا نامردی مانی!
    مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!
    پس کمکم می کنی!؟
    آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!
    پس رکسانا چی میشه؟
    به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.
    خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.
    اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.
    مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:
    ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!
    پس ترمه چی؟
    واسش یکی خریدم.
    از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:
    او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟
    مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!
    ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!
    مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
    ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
    مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
    ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
    داره چرت و پرت میگه.
    مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
    اش.

  6. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ترمه- چرا؟
    مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
    ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
    مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
    ترمه- یعنی چی؟
    مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
    ترمه یه جیغ کشید و گفت:
    مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
    مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
    زهر مار!
    ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
    مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
    ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
    مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
    ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
    مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
    تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
    این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
    ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
    مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
    اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
    سگ خودتی!
    بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
    خیلی لوس واز خود متشکره.
    برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
    ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
    درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
    مانی برگشت طرفش که گفت:
    بیا لوس نشو دیرم شده.
    مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
    آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
    مانی- توام که هیچ کار نکردی.
    ترمه- نه چیکارت کردم؟
    مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
    ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
    مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
    ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
    مانی- آره به خدا.
    ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
    مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
    ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
    مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
    ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
    مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
    ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
    مانی- خب جوابم رو بده.
    یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
    ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
    مانی- مثل تو هاره.
    خیلی بی ادبی مانی.
    ترمه- واقعا که!
    رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
    ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
    مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
    ترمه- با خداس!
    مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
    ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
    مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
    ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
    خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
    تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
    هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.
    طوری شده؟
    ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
    شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
    یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
    مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
    فقط به خاطر همین.
    نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
    برای چی؟
    ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
    اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
    ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
    از همون چیزایی که میگه می فهمم!
    ترمه-چطور مگه؟
    آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
    ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
    فکر می کنم.
    ترمه- عجب دیوونه ایه.
    داره می آد!
    مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
    ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
    ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
    مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!

  7. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
    خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
    مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
    موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
    بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
    ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
    ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
    ترمه- اصله؟
    مانی- دست شما درد نکنه.
    ترمه- خریدیش؟
    مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
    ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
    مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
    بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
    از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
    نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
    مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
    خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
    دوباره خندیدم.
    مانی- خیلی ممنون.
    باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
    دوباره خندیدم که مانی گفت:
    رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
    دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
    ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
    مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
    ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
    برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
    مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
    ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
    مانی- چیزی نگفتم که؟
    ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
    مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
    ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
    مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
    ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
    مانی- نه!
    ترمه- پس از کجا آوردیش؟
    مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
    ترمه- پس صاحبش کیه؟
    مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
    دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
    بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
    مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
    الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
    ترمه- دلم خنک شد.
    مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
    ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
    مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
    ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!
    مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
    ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
    مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
    حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
    ترمه- پاشو مانی زشته!
    زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.
    ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.
    مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.
    پاشو خجالت بکش پسر!!
    مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.
    جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.
    خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!
    مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.
    تومه اومد پشت سر من و گفت:
    راست می گه هامون خان؟

  8. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:
    وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!
    من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:
    ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.
    مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:
    نمی خوام، نمی خوام.
    ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.
    نمی خوام، نمی خوام.
    بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.
    نمی خوام، نمی خوام.
    بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.
    نمی خوام، نمی خوام.
    وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.
    نمی خوام، نمی خوام.
    -زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.
    نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.
    ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.
    مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!
    ترمه- نه! غلط می کنم.
    مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!
    ترمه- باشه، بیار.
    مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.
    من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:
    تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.
    ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:
    باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.
    مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.
    مانی بلند شو، زشته بخدا.
    رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:
    ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.
    به درک، مرده شورتو ببرن!
    ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!
    مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!
    اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.
    من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:
    بیایین دیگه!
    مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!
    مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.
    ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:
    شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.
    بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:
    پات بهتره؟
    مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟
    ترمه- نمی دونم.
    مانی- زود تمومش کن بریم.
    ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.
    مانی- نه، کارترو بکن.
    یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:
    عوضش شب شام مهمون منی!
    بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.
    بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.
    بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:
    الو! بفرمائین.
    سلام و زهرمار، برو گمشو.
    غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
    خوبم، چه خبر!
    نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
    چی؟!
    بلندتر بگو!
    کجا؟!
    جلو دانشگاه؟!
    با موتور؟ موتور برای چی؟!
    اشتباه نمی کنی؟!
    مطمئنی؟!
    یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:
    یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!
    ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟
    کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.
    کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:
    الو! بفرمائین!
    سلام و زهرمار، برو گمشو.
    غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
    خوبم، چه خبر!
    نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
    چی؟!
    بلندتر بگو!
    کجا؟!
    جلو دانشگاه؟!
    با موتور؟ موتور برای چی؟!
    اشتباه نمی کنی؟!
    مطمئنی؟!
    نه!
    نه!
    می گم نه، نمی غهمی!
    این حرفا چیه؟!
    زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!
    خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!
    گم شو کثافت! خفه شو آشغال!
    بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:
    اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.
    هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.
    ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.
    ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
    پارازیت اش قطع شد؟
    دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.
    کارگردان اومد جلو ترمه گفت:
    عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.
    ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:
    درد پات کم شد؟
    مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!
    ترمه- مرسی عزیزم.
    مانی- چه باهام خوب شدی.
    ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:
    همه اش به خاطر اینه عزیزم.
    مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.
    ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.
    -ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟
    ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.
    -چرا؟!
    ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.
    -برای چی؟1
    ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.
    مانی- خب راست می گن؟
    ترمه- چرا؟
    مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!
    ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!
    مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!
    ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!
    -حالا چی کار می خوان بکنن؟
    ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.
    -اینکه دیگه به درد نمی خوره.
    مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.
    سانسور کلا چیز بدیه!
    مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!
    -قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!
    مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!
    ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.
    مانی نگاهش کرد و خندید:
    همون خنده ات جواب منو داد.
    مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.
    ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.
    مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.
    ترمه- چرا؟!
    مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.
    ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!
    مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.
    ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟
    من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!
    ترمه همیجوری نگاش کرد!
    مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.
    ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!
    مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.
    ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟
    مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!
    ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!
    مانی- چه فیلمی؟

  9. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ترمه- زندگی پس از مرگ!
    مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.
    ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟
    مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.
    ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.
    مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.
    ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.
    مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.
    ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.
    ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.
    سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.
    ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.
    الو! نوشین!
    این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.
    آره انگار درست می گفتی.
    هنوز درست فهمیدم.
    از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.
    بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:
    می دونم! می دونم! اما چطوری؟
    آره اما برام خیلی سخته.
    باشه، سعی می کنم.
    نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.
    باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.
    نه، فعلا به کسیچیزی نگو.
    باشه، خداحافظ.
    تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:
    عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.
    بعدش به یه نفر گفت:
    یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.
    ترمه اومد پیش ما و گفت:
    فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!
    از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.
    ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟
    کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!
    ترمه- اینکه خیلی مشکه!
    کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.
    مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!
    کاگردان- آره! مشکل کون همینه.
    مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.
    کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:
    عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.
    اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:
    بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.
    ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.
    بعد رفت که لباساشو عوض کنه.
    -شماها چه برنامه ای دارین؟
    مانی- نمی دونم! بذار بیاد!
    -پس من می رم.
    مانی- کجا؟
    -می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!
    مانی- نمی آی باهم بریم؟
    نه! شماها برین.
    مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.
    خودم می رم!
    مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.
    یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.
    بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.
    تا منو دید، خندید و گفت:
    چه زود رسیدی؟
    توام چه زود حاضر شدی؟
    رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.
    یه نگاه بهش کردم و گفتم:
    پس چرا بهم نه میگی؟
    دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:
    بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.
    رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:
    ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.
    فقط رنگش فرق می کنه.
    -خیلی گروف قیمته؟
    سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
    رکسانا- کجا می خوایم بریم؟
    یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.
    هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:
    چرا ساکت شدی؟
    ساکت نشدم!
    خب پس بگو.
    چی بگم؟
    بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟
    یه خرده نگاهم کرد و گفت:
    چه فرقی می کنه؟
    خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!
    یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:
    اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟

  10. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نگاهش کردم.
    رکسانا- کنجکاوی؟
    -در مورد تو؟!
    رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.
    -خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.
    -نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.
    مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.
    دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.
    یعنی باید آزمایش اش می کردند؟
    نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.
    به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.
    من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.
    -اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.
    یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!
    هیچی نگفتم که گفت:
    البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!
    یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
    در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.
    تو آگاهی داشتی؟
    داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.
    از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟
    متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.
    ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.
    یه مکث کرد و بعد گفت:
    سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس
    یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:
    اسمش چیه؟
    اسم چی؟
    دخترخالت.
    کی؟؟
    دخترخالت که گفتی؟
    آهان! چیز! سمیرا.
    سمیرا؟
    آره. چطور مگه؟
    هیچی همینجوری پرسیدم.
    خب بعدش چی شد؟
    من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.
    دوباره ساکت شد که گفتم:
    خب؟
    افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.
    یعنی چی؟
    تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.
    متوجه نمیشم.
    مادرم!
    برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
    رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:
    یه دقیقه صبر کن هامون!
    چی شده؟
    من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.
    یعنی چی؟!
    رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!
    چرا؟
    اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟
    خندیدم و گفتم:
    حسودی می کنی؟
    اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.
    دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!
    خندید و گفت:
    می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.
    از کجا می دونی؟
    بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.
    بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:
    یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!
    غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.
    جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.
    این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟
    ساعت چند می اومدی خونه؟
    سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.





صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/