کاش میدانستی

در تب سوزان من
هذیان کلام توست
و درون سینه ام
جای خالی قلبت...

و باز هم
میگذری...
همان گونه که خورشید روزش را سوزاند
و ما روزگارش را
گذشته ها بر ما گذشت...

چشمانت را بیاد می آورم
مثل همیشه
یادی از یاری که در خاطرم
می گذشت...

شبی به ماه نگاه می کنم
دلش را قرص می کند
و به او می خندم
آرزویی در دلم ندارم
و
ماه
از لابلای ابرهای سیاه می گذشت...

کاش می دانستی
رقص باد و برگ پاییزی
آمد و رفت و
کلاغی بی غصه
از درون قصه های من می گذشت

14