265-269
شهر نزدیک به جبهه , حتی بیمارستانهای غرب را تخت به تخت مرور کردم . از تو نشانی نبود ولی مأیوس نشدم .
به صرافت اسرا افتادم , جستجوی ساده ای نبود , هر چند نام هلال احمر داشت و هر مرکز نظامی هر چه اسم داشت چند باره دوره کردم , نبودی , نیست شده بودی .
بیا به گوشۀ خلوت تری پناه ببریم . اینها فردوگاه را روی سرشان گذاشته اند . صدای گریه و خنده به هم آمیخته است . صدا به صدا نمیرسد .
البته حقشان است , به وصال رسیده اند . عزیزشان را دیده اند ولی خوب من و تو هم نیاز به خلوتی داریم , تا تو صدای حرفها و گریه های مرا بشنوی و عمق تنهائیم را در طول این دوری ناگزیر بفهمی . آنجا , آن گوشه سمت چپ جای دنجی است .
بیا ! بیا به آنجا برویم تا در آئینۀ چشمهایت هیچ تصویری جز من نباشد .
میدانم که خسته ای ولی من هم که سه سال دویده ام سهمی دارم , هم الان تو را به قرنطینه میبرند و بیست و چهار ساعت – کسی چه میدان یعنی چه ؟ یعنی یک عمر – میان من و تو دیوار می شکند.
و بعد از آن هم وقتی به خانه برسیم همه دوره ات میکنند و حرف و حدیث و دید و بازدید و ... یقین تا ساعتها دستم به دامنت نمیرسد.
ولی تو مال منی , من تو را اول پیدا کرده ام , همه از یافتنت مایوس بوده اند ...
گفتم تلاش نکن برای سخن گفتن , آن کس که زبان دارد , با زبان سخن میگوید , آن کس که ندارد با دست و ایماء و اشاره حرف زند و تو که دست و زبان نداری , همین چشمهایت برای سخن گفتن کافیست و گوشهایت برای شنیدن .
و من خدا نکند که نگران باشم از بی دست و زبانی تو .
تو حتماً در مقابل دشمن حرفی گفته ای که ترکش کینه دشمن دهانت بوده است . تو حتماً به قیمت دستهایت کاری کرده ای که دشمن آنها از تو ستانده است .
اما تو در ازاء این چیزهای رفتنی برای من ایمان ماندنی ات را آورده ای , برای من افتخار آورده ای , پس جای شرم نیست , جای افتخار است , هم برای تو در مقابل من و هم برای من در مقابل دیگران .
پس سرت را بالا بگیر . چقدر موها و ریشهایت زبر و در هم آشفته شده اند , خانه که رفتیم باید حمامت کنم و سرو صورتت را حسابی شانه بزنم , بلند کن سرت را قهرمان من !
سربلند باش تا من حکایت سرگشتگیهایم را برایت تمام کنم .
از حضورت در میان اسراء که مایوس شدم به ذهنم آسایشگاه جانبازان خطور کرد , برحسب احتمال بعید نبود .
تو شاید بدانی که چند آسایشگاه , معلولین جنگ را در خود جا داده اند اما من تعداد معلولین را هم میدانم و نیز میدانم که کدام تخت از آن کدام معلول است .
یک روز , یکی از آن روزهای غریب که داشتم تختها را به امید یافتن تو مرور می کردم , چشمم افتاد به جوانی هم شکل و قوارۀ تو .
موهایش مثل تو صاف و سیاه بود و چهره اش عین تو کشیده و روحانی.
ترکیب صورت و چانه و دهان و پیشانی و بینی با تو مو نمیزد . بر روی چشمهایش باند سفیدی بسته بود و دو پایش هم از زانو بریده .
خواب نبود , پیدا بود که توجهش معطوف صدای نواری است که ضبط کنار دستش به واسطۀ سیم گوشی به گوشش میرساند .
وقتی نگاهم به او افتاد از فرق سر تا نوک پایم گر گرفت , انگار آتش افتاده است به جانم .
گفتم : زحمت قریب به دو سالم بی ثمر نماند . میخواستم فریاد بکشم و همه را خبر کنم که تو را یافته ام . میخ.استم همه را به سفره شادیم دعوت کنم . میخ.استم آن ذوق و شعف بی سابقه ام را به ذائقه همه بچشانم .
اما در میان آن همه تخت نشین اطراف حیا کردم , خجالت کشیدم , نزدیکتر آمدم و صدا کردم :
رضا ! ... رضا ! ...
صدای پاسخی نیامد , نزدیکتر شدم و دوباره صدا کردم :
رضا ... رضا ... من معصومه ام ;
اما تو پاسخی نگفتی , یعنی او پاسخی نگفت , تامل کرد و بعد از دقایقی که یکسال بر من گذشت گوشی را از گوشش در آورد , ضبط را خاموش کرد و گفت :
من رضا نیستم خواهر , محمودم ! شما را هم نمیشناسم .
و بعد گوشی را در گوش گذاشت و ضبط را روشن کرد .
هوا ناگهان سرد شد و من لرزیدم . به سراب رسیده بودم , دهانم خشک شد پشتم تیر کشید و عرق سرد بر پیشانیم نشست .
آن روز و پس از آن تا مدتی جستجو را نتوانستم ادمه دهم . گریه نکردم ولی در خودم آب شدم و فرو ریختم . از خدا پنهان نیست , از تو چه پنهان که قدری ناشکری هم کردم . کفر هم گفتم , خدا ببخشد , دست خودم نبود .
گفتم : خدایا من شوهرم را بی پا و چشم پذیرفتم ولی تو همان را هم از من دریغ کردی .
گفتم از تو چه کم میشد اگر آنکه بر تخت خوابیده بود رضا می بود ؟ آخر به کجا بر میخورد ؟
بعد از این خستگی و یاس که در دلم خانه کرد و از جستجو بازم داشت , تو به خوابم آمدی .
به این هیئت نبودی , دوبال داشتی به جای دو دست اما خسته و درمانده بودی , حرف که میزدی از دهانت نور میریخت . گفتی که شهید نشده ای و من جا خوردم .
گفتم : یعنی رفته ای ولی به مقام شهادت نرسیده ای ؟
گفتی : نه هنوز نرفته ام , زنده ام .
گفتم : جستجوی من به نتیجه خواهد رسید ؟
گفتی : بی نتیجه نخواهد ماند .
و من از شدت شعف پریدم . از خواب پریدم و به خود آمدم , از آن کفریات استغفار کردم و جستجو را تازه نفس ادامه دادم .
زخم زبانها و شماتتها را به جان میخریدم و ادامه میدادم...
یکی میگفت : تو زن عقدی ده ماهه بوده ای , از شویت هم که نام و نشانی نیست ...
و من میگفتم - قرص و محکم - که : اولاً پیمان زمان نمیشناسد , ثانیاً کدام نام و نشان درخشانتر از نام نام قهرمان من که بر روی من است ؟ قصه قهرمانیهای تو را دوستانت مو به مو برایم نقل کرده اند - خوشا به حال من از داشتن مردی چون تو .
دیگری میکفت : بیهوده خود را پیر میکنی .
و من پاسخ میگفتم : این روزمرگی که شما دارید بیهوده نیست و این جستجوی حیات بخش من بیهودگی است ؟
و همه میگفتند : تو جوانی هنوز , بیست سال اوج جوانی است , شوهر برای تو قحط نیست .
و من به همه میگفتم : که چون اوئی - - یعنی تو - برای حفظ امثال من برای حفظ زنان و دختران این بوم , برای حفظ ناموس همگان این راه را برگزیده است , من چگونه میتوانم به دیگران - که هر چه جز او - دل خوش کنم ؟ غیر از این است ؟
اِ , تو چه ات میشود ؟ چرا بی تابی میکنی ؟ چرا هی می نشینی و بلند میشوی ؟ چرا پرپر میزنی ؟
صندلی آن طرفتر هست اگر بخواهی بنشینی . اما من که نمی توانم . من در تنم بند نمیشوم چطور روی صندلی بنشینم ؟
این طرف بیا , ببین , صندلیها همه خالی است . همه اینها که عزیزانشان را دیده اند هیچکدام در بند صندلی نشده اند . همه در جزر و مد تلاطمند .
بیا , بیا این سمت تر , از اینجا آن مادر را ببین که چطور به زانوهای پسرش چسبیده است و شانه هایش از گریه میلرزد .
آن پیرمرد را ببین که با پسرش چه میکند , هی عقب میرود و جلو می آید براندازش میکند , به او دست میکشد و دورش می چرخد .
تازه همه اینها مثل من اتفاقی به عزیزانشان رسیده اند , اسامی را فردا اعلام میکنند. بگذار این حلقه گل را از شانه ات بردارم , معذبت میکند , بیا به پناهگاه خودمان برگردیم اینجا در دیدرس مردمیم . این چند کلام دیگر را هم که بگویم دیگر حرف نمیزنم , خوب این پرحرفی تقصیر من نیست , کسی را نداشته ام برای درد دل کردن .
گفتم که آسایشگاهها را هم گشتم ولی از تو نشانی نیافتم , تنها امید من اکنون همان خواب بود که دیده بودم ولی خوب , جائی هم برای گشتن نمانده بود , تا اینکه خداوند رو به زندگی ام روزنه ای تازه گشود , همین روزنی که تو اکنون وارد شدی .
به من گفتند که در زندانهای مخفی عراق , اسرائی زندانی اند که نام و نشانشان در هیچ کتاب و دفتر و سندی نیست .
این اسرا چون از چشم همگان پوشیده اند علی اقاعده شکنجه بسیار میکشند و امید رهائیشان نیز از دیگران کمتر است , چرا که مدرک جرم عراقند ولی شاید بتوان در میان اسرای معمولی که هر از گاه آزاد میشوند نشانی از اینان گرفت .
این امید مرا چند بار به فرودگاه کشاند اما به ثمر ننشست تا امشب .
چه خوب بود اگر میفهمیدم که تو چرا اینقدر بی تابی , چرا در مقابل حرفهای من فقط زل میزنی ؟
جرا می نشینی و بر میخیزی ؟
چرا زانوهایت را به صورتت می چسبانی ؟
چرا چشمهایت را به اطراف میگردانی ؟
ببینم , نکند تو حرفهای مرا نمی شنوی ؟ خب اگر شنوائی نداشته باشی همین حرفم را هم نمیشنوی .
ببین مرا نگاه کن ! با اشاره که می فهمی ببین ! حرفهای ... مرا ... با گوشهایت ... می شنوی ؟
چرا بغض کردی ؟ چرا لب بر می چینی ؟ چرا گریه می کنی ؟ خب اینکه گریه ندارد , که من دست و زبان نداشتنت به چشمم نیامد , ناشنوائیت غمگینم میکند ؟
تو همین چشم و دل که داری برای محبت دیدن و مهر ورزیدن , برای من
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)