صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 39

    از اول صفحه 162 تا پایان صفحه 165

    می گه و منو پیش تمام ریش سفیدای ده بی آبرو کرده.
    نازنین رنگ پریده و پریشان پرسید:
    - چرا بابا! یعنی توی اون خراب شده هیچ کس مجید کثافت رو نمی شناسه!
    - مردم عقلشون به چشمشونه! همین که می شنوند یه دختر شب عروسیش فرار می کنه هزار جور حرف پشت سرش می زنند، کار مردها رو بد نمی دونند می گن مرد آزاده هر کاری دلش می خواد بکنه، این زنه که باید توی اتاق زندونی بشه و هیچ کاری جز فرمانبرداری از مرد نکنه.
    نازنین هیچی نگفت، به گوشه ای از اتاق رفت و کز کرد و نشست و من برای دایی چای بردم و گفتم:
    - فکر می کنید رای دادگاه چی باشه!
    - نمی دونم، هر چی خدا بخواد همون می شه.
    - می دونید که برای دادگاه سند و مدرک مهمه و با حرف تنها، هیچی رو نمی شه ثابت کرد.
    - نمی دونم، نمی دونم چی می شه.
    - ولی من می دونم، دادگاه نظر می ده که بهتره من با اونا صلح کنم و اونها آزاد می شن و دوباره روز از نو، روزی از نو، اونا هیچ وقت سرشون به سنگ نمی خوره و تا آخر عمر دست از کثافتکاریشون بر نمی دارند.
    نازنین نگاهی عمیق به چشم های من کرد که از همون فاصله ی دور حس کردم به خیلی چیزها فکر می کنه و شاید با خودش در ستیز بود تا تصمیمی بگیره!
    روزها گذشتند و نازنین هم چنان با من سرسنگین بود و من هم سعی می کردم کمتر مزاحمش بشم ولی دلم برای حرغ زدن با اون پر می زد، حس می کردم بدون اون لحظه ای هم نمی تونم زندگی کنم. بالاخره روز دادگاه رسید و من همراه دایی و نازنین به دادسرا رفتیم.
    سالن انتظار پر از مردمی بود که به نوعی با هم مشکل داشتند و از همون جا مشغول دعوا بودند، من چشمم توی جمعیت دنبال مجید و رسول می گشت که یه دفعه قیافه کدخدا رو دیدم و اون هم تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد، من رو برگردوندم، ولی اون با عجله خودشو به دایی رسوند و گفت:
    - پارسال دوست، امسال آشنا، بالاخره عروس ما پیدا شد! کی پیدا شد که ما نفهمیدیم اصلا گم شده بود یا همه ش کلک بود، می دونی چیه حاج محمود، تو اون دنیا از دستت عارض می شم، تو آبروی منو بردی، پامو به کلانتری کشوندی، دوستی چندیدن ساله مونو ندیده گرفتی، نون و نمکی که با هم خوردیم، حتی حق نون و نمک رو هم زیرپا گذاشتی، چرا؟
    دایی سرشو زیر انداخته و زیر بار کلمات سنگین کدخدا داشت له می شد که نازنین طاقت نیاورد و گفت:
    - کدخدا یواش تر، پیادشو با هم بریم! توی دادگاه خیلی حرف ها دارم بزنم، حالا هم هیچ حرفی با شما نداریم، لطف کنید و از پهلوی ما برید!
    نگاهی به قیافه ی نازنین که مصمم تر از همیشه می دیدمش کردم و پیش خودم هیچ وقت حدس نمی زدم منظور نازنین از خیلی حرف ها چی ممکنه باشه، اون که سنگینی نگاهمو حس کرد چشم هاشو به طرف من برگردوند و بدون اینکه حرفی بزند لبخند کمرنگی زد و دوباره سرشو به طرف دایی برگردوند و گفت:
    - بابا، شما مطمئن باشید بعد از ختم جلسه امروز دادگاه آبروی همه می ره جز شما!
    دایی نگاه خشمگینی به نازنین کرد و زیر لب گفت:
    - ساکت باش دختر، اون قدر بلند حرف نزن.
    آقای مرتضوی از اتاقی بیرون آمد و بعد از سلام و احوالپرسی ما رو به مهمون اتاق برد و همه روی صندلی نشستیم، نازنین در کنار پدرش نشسته و دست توی دست اون انداخته و انگار می خواست به اون دلگرمی بده، من در کنار دایی حرکات اونو زیر نظر داشتم، یک لحظه حس کردم چهره ی نازنین مثل همیشه نیست و انگار شخصیت دیگه ای پیدا کرده، بعد از چند لحظه رسول و مجید و کداخدا در گوشه دیگه ای از اتاق روی صندلی نشسته و بعد از آمدن قاضی جلسه دادگاه رسمی اعلام شد.
    منشی دادگاه صورت جلسه دادگاه رو قرائت کرد و آقای مرتضوی بلند شد و گفت:
    - آقای رئیس امروز با احضار شاهدهای جدید به دادگاه از مسائلی پرده برمی داریم که در صورت جلسه ی قبلی از اون چیزی در پرونده نوشته نشده، بنابراین به عنوان اولین شاهد خانم نازنین امیری رو به جایگاه دعوت می کنم.
    نازنین روی صندلی مخصوص نشست و من حس کردم بدون این که خبر داشته باشم با آقای مرتضوی ملاقاتی داشته و صحبت هایی کرده چون بعد از سوال آقای وکیل که پرسید:
    - آیا شما همسر آقای مجیدی هستید؟
    - خیر! من هیچ نسبتی با آقای مجیدی ندارم.
    - پس شما چه نسبتی با ایشون دارید و درباره ی ادعای ایشون مبنی بر نامزدی و مراسم و عقد و فرار شما در شب عقدکنان چی دارید بگید!
    - من بنا به خواسته ی بزرگ ترها با آقای مجیدی نامزد بودم ولی بنا به مسائلی نمی تونستم با ایشون ازدواج کنم بنابراین شب عقدکنونم فرار کردم!
    - می شه بفرمایید منظورتون از مسائل چیه؟ یعنی چه مساله ای شمارو از ازدواج با آقای مجیدی منصرف کرد!
    - برای من بیان این مساله خیلی مشکل و شاید غیر ممکن باشد ولی اگر مجبور باشم همه چیزو می گم.
    - فکر می کنم لازم باشه که شما هر چی می دونید بگید.
    مجید از روی صندلی بلند شد و فریاد زد:
    - دختر بی آبرو چی داری بگی جز اینکه به من خیانت کردی، برای همین شب عروسیمون فرار کردی، از ترس آبروت!
    دایی سرشو توی دست هایش گرفته و از خجالت داشت آب می شد دیگه داشتم کلافه می شدم، نمی دونستم نازنین می خواد همه چیزرو بگه و شاید مجید هم نمی دونست به زودی آبروش می ره!
    قاضی دادگاه گفت:
    - آقای مجیدی اگر ساکت ننشینید از دادگاه بیرونتون می کنم، صبر کنید هر وقت نوبت شما شد حرفتونو بزنید.
    مجید با رنگ پریده نشست و نگاهی به رسول کرد و رسول با خشم و عصبانیت نازنین رو نگاه کرد و نازنین بدون ترس و واهمه ادامه داد:
    - آقای رئیس من نامه ای دارم که اگر اجازه بدید اونو به شما نشون می دم.
    نازنین نامه ای از کیفش بیرون آورد، از دور حدس زدم همون نامه ای باشه که دوستش گلناز نوشته و قاعدتاً باید پهلوی من باشه و نمی دونستم چه طور از کیف اون سر در آورد.
    رئیس دادگاه نگاهی به نامه کرد و آهسته از نازنین چیزهایی پرسید و نازنین هم به آهستگی جوابشو داد و بعد از چند لحظه رئیس دادگاه گفت:
    - برای بررسی مسائل جدیدی که امروز مطرح شد و ممکنه به پرونده مربوط بشه ختم جلسه رو اعلام و پانزده روز دیگه جلسه ی بعدی دادگاه،ضمناً آقای مجیدی و آقای رسول امیری تا روشن شدن حکم دادگاه بازداشت هستند و از این لحظه به بعد می تونند برای خودشون وکیل بگیرند. رسول و مجید از جا بلند شده و به هم نگاهی کردند و به طرف رئیس دادگاه رفتند و بلافاصله دو مامور دست های اونها رو گرفتند و از دادگاه خارج کردند. کدخدا که نمی دونست علت بازداشت پسرش چیه به دنبال اونها حرکت کرد و از دادگاه خارج شد و آقای مرتضوی به طرف ما آمد و گفت:
    - بهتون تبریک می گم، خانم نازنین خیلی با شهامت هستند و فوق العاده خوب صحبت می کنند. فکر می کنم تا جلسه ی بعدی دادگاه لازم باشه یکی دوبار همدیگه رو ببینیم.
    نازنین به طرف ما آمد و گفت:
    - خوب، حالا دیگه می تونیم بریم، من خیلی خسته هستم.
    وقتی به خونه رسیدیم بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت و دروبست، مادرم به پشت در اتاق رفت و گفت:
    - نازنین، عزیزم مگه ناهار نمی خوری؟
    - نه عمه جان، سرم درد می کنه، می خوام بخوابم!
    مادر برگشت و ناهارو آماده کرد و همه غذا خوردند ولی من هر چه سعی کردم حتی یک لقمه هم نتونستم بخورم و نگاهم به در اتاق نازنین بود، بالاخره طاقت نیاوردم، به پشت در اتاق اون نزدیک شدم و صدای گریه آهسته شو که مثل خنجری به قلبم فرو می رفت شنیدم. آهسته در زدم و هیچ جوابی نشنیدم، دوباره به در کوبیدم و بدون این که منتظر جواب بشم، درو باز کرده و به داخل اتاقش رفتم، اون روی تخت افتاده و موهای قشنگش آشفته و پریشون روی بالش ریخته بود، وقتی درو بستم گفت:
    - چی می خوای! تنهام بگذار!
    - نمی تونم، تا وقتی گریه کنی از اینجا بیرون نمی رم، نمی تونم اشکتو ببینم، خواهش می کنم گریه نکن.
    لحظه ای سکوت کرد و من که دلم می خواست نوازشش کنم لب تختش نشستم و آهسته گفتم:
    - من چه کردم که این قدر با من نامهربون شدی!
    بدون اینکه حرفی بزنه و نگاهم کنه به گریه کردن ادامه داد و از جا تکون نخورد کلافه شدم دلم می خواست همه جا رو بهم بریزم ولی اونو گریان نبینم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 40
    از اول صفحه 166 تا پایان صفحه 169
    سرم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم :
    - بسه، الآن یکی میاد تو و این صحنه رو می بینه، بعد چی میگه!
    گریه های اون تمومی نداشت و من که دلم نمی خواست مادر یا دایی ان رو در اون حالت ببینند اونو ساکت کردم و گفتم :
    - من می رم بیرون، دلم می خواد بعد از من تو هم بیایی بیرون، صورتتو بشوری و ناهار بخوری، این یک هفته منو دق مرگ کردی، بست نیست؟
    لبخندی زد و گفت :
    - وقتی باهات قهر می کنم خودم هم دق مرگ می شم، باورت می شه!
    - خدا نکنه، ولی فقط دلم می خواد یه چیزی رو بدونم!
    - چی رو، بپرس!
    - این که اصلاً تو چرا با من قهر کردی؟ مگه ما با هم دوست نیستیم؟
    - چرا، من هیچ کس رو ندارم جز تو، خودت هم می دونی.
    - بله، ولی نمی دونم چرا اون طور که دلم می خواد نمی تونم به تو نزدیک بشم.
    - تو آزادی، هر طور دلت می خواد می تونی با من حرف بزنی!
    - ولی دلم نمی خواد تو رو ناراحت کنم، وقتی حس می کنم تو از سوالات من ناراحت می شی، ترحیج می دم درباره هیچی باهات صحبت نکنم!
    - می دونی چیه! یه موقع خودم هم از دست خودم ناراحت می شم، گه چرا در گذشته کاری انجام دادم و الآن اون کار رو نمی پسندم، بنابراین یادآوریش ناراحتم می کنه و سکوت می کنم و تو فکر می کنی از سوال تو ناراحت می شم در صورتی که این زور نیست و درواقع از دست خودم ناراحتم.
    - مثلاً تو چه کاری در گذشته انجام دادی که حالا با یادآوریش خودتو ناراحت می کنی!
    - بالاخره هر کس گذشته ای داره و بابت اون رنج هایی می کشه، بعضی خاطرات شیرین و بعضی تلخند ولی انسان از یادآوریشون رنج می بره، این در مورد همه انسان ها مشترکه و فقط مال تو یکی نیست.
    - جالبه، فکر نمی کردم خاطره شیرین هم آدمو برنجونه! اولین باره که می شنوم اون هم از تو، بعضی وقت ها فکر می کنم اصلاً تو رو نمی شناسم، تو خیلی مرموزی، مخصوصاً که هیچ وقت از زندگی خصوصی خودت با من حرف نمی زنی، تو آدم پر احساسی هستی و من مطمئنم که کسی توی زندگی تو وجود داره که تمام فکرتو مشغول کرده، ولی نمی دونم چرا درباره ش با من صحبت نمی کنی، راستشو بگو، به من اعتماد نداری؟
    - تو که دم از اعتماد می زنی بگو ببینم خودت به من اعتماد داری؟
    نازنین روبروی من نشسته و توی چشمهام خیره شد، یک لحظه حس کردم تمام بدنم کرخ شده و مثل مات زده هایی که نمی تونند هیچ مقاومتی در مقابل رفتار خودشون نشون بدن شدم، اون منتظر جواب من و من هم متقابلاً از اون سوالی کرده بودم و درواقع سوالشو با یک سوال پاسخ دادم. آهسته به من نزدیک شد و گفت :
    - یه نیرویی در درونم مانع می شه!
    - مانع از چی؟
    - مانع از این که بتونم با تو روراست باشم، نمی دونم چرا هیچ وقت نمی تونم اون طور که دلم می خواد باشم.
    همون زوری که توی چشم هام نگاه می کرد آهسته گفتم :
    - این فقط مشکل تو نیست، من هم همین مشکل رو با تو دارم!
    - چرا؟ دلت نمی خواد این سد رو بشکنی و شروع کننده باشی!
    تمام بدنم خیس عرق شد، دلم می خواست زبون باز کنم و هر چی دلم می خواد بهش بگم ولی ترس از تنفر اون مثل دیواری در مقابلم ظاهر شد و سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم :
    - نگفتی اون نامه که به من دادی از کجا پیش تو سر در آورد! امروز خیلی از کارهات تعجب کردم، تو حتی با آقای مرتضوی هم ملاقات کردی و به من نگفتی، حالا کی مرموزه؟
    - دلم می خواست کاری بکنم که تو بفهمی من هم قدرت دارم و از عهده خیلی کارها بر میام.
    - نیازی به اثبات این مسئله نیست، من به قدرت تو ایمان دارم، حالا پاشو بریم بیرون ناهارتو بخور.
    موقعی که از اتاق خارج می شدیم نازنین آهسته گفت :
    - علیرضا، فکر نکن منو خر کردی، من فهمیدم چطور ماهرانه موضوع رو عوض کردی تا جواب منو ندی!
    بعد به طرف مادر رفت و گفت :
    - عمه جان از این که به شما کمک نکردم معذرت می خوام، سرم به شدت درد می کرد.
    مهم نیست دخترم، حالا بیا بشین ناهارتو بخور.
    از اون روز به بعد همه ش حس می کردم نازنین حالت معمولی همیشگی شو نداره، نمی دونم چرا این احساس که دستم برای او رو شده باشه منو می ترسوند، خواستم نگاهش کنم و متوجه شدم که اون هم سعی می کنه نگاهشو از من بدزده، مادر به طرفم آمد و گفت :
    - یه خورده با امیرمحمد ریاضی کار کن، به کنکور چیزی نمونده، نازنین هم خیلی وقت گذرونی می کنه، تو باید هر دوشونو وادار کنی از وقتشون استفاده صحیح بکنند.
    نازنین که حرف مادرو می شنید به طرف ما اومد و گفت :
    - علیرضا، امشب بیدار می مونیم و با هم درس می خونیم.
    از شنیدن این حرف لرزه بر اندامم افتاد، انگار دیگه به خودم اعتماد نداشتم، حالت جذاب صورت نازنین و سوالاتی که جدیداً می کرد و نزدیک شدنش به من آن قدر منو هیجان زده می کرد که حتی از یک لحظه موندن با او ترس داشتم ولی چاره ای نبود. شب شد و مادر مقداری قهوه و بیسکوییت روی میز گذاشت و من و نازنین و امیرمحمد مشغول درس خوندن شدیم. توی دلم هزاران بار خدا رو شکر کردم که وجود امیر محمد از خیلی مسائل جلوگیری می کنه، نازنین بعد از یک ساعت درس خوندن گفت :
    - علیرضا، از دستت خیلی دلخورم.
    - چرا، خدا نکنه!
    - تو تازگی ها به هیچی اهمیت نمی دی و خیلی مسائل رو فراموش می کنی.
    - مثلاً چی رو!
    - یادته قرار بود آدرس نامه دوستمو پیدا کنیم و باهاش تماس بگیریم؟
    - آره، ببخش پاک فراموش کرده بودم، خب پاکت کجاست؟ همین الآن بیارش تا براش نامه بنویسیم.
    - احتیاجی به پاکت آوردن نیست، من همون روز که صحبتش بود، تا به خونه رسیدم نگاهش کردم، اصلاً آدرس فرستنده نداره.
    - چه طور؟!
    نازنین بلند شد و پاکت رو آورد و به من داد و من متوجه شدم که نازنین درست می گه و پاکت اصلاً آدرس نداشت، بنابراین از نازنین پرسیدم :
    - چرا همون روز موضوع رو به من نگفتی؟
    - صبر کردم ببینم بالاخره کی یادت می افته، و حدسم درست بود. تو اصلاً جدیداً به هیچ مساله ای اهمیت نمی دی، انگار حواست توی خونه و پیش ما نیست.
    - آخه عزیز دلم این مسئله چه ربطی به اهمیت دادن من داره، خب یادم رفته بود، تو خودت هیچ وقت هیچی رو فراموش نمی کنی؟
    - من خیلی چیزها رو فراموش می کنم اما اون چیزها اهمیتی ندارند، مهم نیست، حالا بگو چه طور باید با اون تماس بگیریم!
    - ظاهرا! باید صبر کنیم تا اون خودش دوباره برای تو نامه بنویسه.
    - پس هیچ کاری نمی شه کرد! اصلاً نمی تونم حواسمو جمع کنم، تا خبری از اون به دستم نرسه، انگار لحظه ای آروم و قرار ندارم.
    - حالا اونقدر خودتو ناراحت نکن! این طور که تو تعریف کردی اون باید دختر زرنگی باشه، بالاخره یه خبری ازش میشه، ناراحت نباش فکر درس خودت باش!
    نازنین با عصبانیت از پشت میز بلند شد و گفت :
    - این تو هستی که هیچی برات مهم نیست جز خودت، دیگران برای من خیلی اهمیت دارند.
    - چرا نصفه شبی داد می زنی! چرا اینقدر عصبانی هستی!
    - می دونی چیه! انگار تازه دارم می شناسمت و از این اخلاق هات اصلاً خوشم نمیاد!
    کتاب هاشو جمع کرد و بخ اتاقش رفت و درو پشت سرش به هم کوبید.
    نمی دونستم علت عصبانیتش چیه ولی برای اولین بار پرخاشگری رو توی صورت اون دیدم و به وحشت افتادم.
    اون شب گذشت و فردا قبل از این که من بیدار بشم از خونه بیرون رفته بود. روزها گذشتند و من و اون بیشتر اوقات به پای هم می پیچیدیم و بدون این که خودمون علت ولقعی شو بدونیم با هم دعوا می کردیم، آقای مرتضوی طی چند ملاقات دیگه که با نازنین داشت پرونده رو تکمیل می کرد و روز دادگاه در کمال تعجب پدر احسان رو دیدم و با کمال شرمندگی به طرفش رفتم و اون با دیدن من دست هاشو باز کرد و منو در آغوش گرفت و گریه کنان گفت :
    - پسرم، تو دوست خوب احسان بودی، انتظار داشتم بعد از مرگش به ملاقاتم بیایی!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 41
    از اول صفحه 170 تا پایان صفحه 173


    -معذرت می خوام ، شما هرچی بگید حق دارید ولی من هم خیلی مشکل داشتم ، اولا از نظر روحی حال درستی نداشتم ، ثانیا دلم نمی خواست به اون ده خراب شده برگردم ، خاطره دوستی با احسان هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه ، اون به گردن من حق داشت و من همیشه مدیون اون هستم.
    پدر احسان اشک هاشو با دستمال توی جیبش پاک کرد و همگی روی صندلی نشستیم و رئیس دادگاه گفت :
    -این اولین بار نیست که یک دعوای کوچک باعث لو رفتن یک قتل می شه ولی باید اقرار کنم ، مدت ها بود چنین پرونده ای نداشتم ، مدارک موجود در پرونده نشون می ده که آقای احسان پازوکی در تاریخ قید شده توسط مجید مجیدی به طور غیر عمد به قتل رسیده ، ضمنا با توجه به این که خودکشی خانم گلناز کریمی هم ممکنه به ایشون مربوط بشه بنابراین من آقای علیرضا احمدی رو به جهت مدارک موجود در پرونده از هر گونه اتهامی مبرا و حکم جلب آقای مجیدی رو صادر می کنم ، امیدوارم وکیل ایشون بتونند با تکمیل پرونده و اتهامات جدیدی که به ایشون وارد شده ازشون دفاع کنند.
    -جلسه دادگاه تموم شد و با سوالات مختلفی که از شهود حاضر در دادگاه شد مجید و رسول دستگیر و ما همگی به خونه برگشتیم.
    -نازنین به پدرش نزدیک شد و گفت :
    -بابا ، حالا دیدید آـبروی چه کسانی رفت ؟
    دایی با نگاهی به اون گفت :
    -هیچ وقت فکر نمی کردم تو اون قدر دست و پا داشته باشی.
    روزها گذشت و مجید به اتهام قتل غیر عمد به بیست و پنج سال و رسول هم به جرم همکاری با اون به پنج سال زندان محکوم شدند ، نازنین و امیر محمد با تلاش زیاد تونستند توی دانشگاه در رشته مهندسی شیمی و عمران قبول شوند.
    روزی که نتایج کنکور اعلام شد بهترین روز زندگی ما بود ، مادر غذای خوشمزه ای پخت و ما با شیرینی وارد خونه شدیم و همه از خوشحالی توی پوست خودمون نمی گنجیدیم. نازنین روحیه شادتری پیدا کرد و کم کم غم های گذشته رو فراموش کرد ولی همیشه با نگاه کردن به اون حس می کردم غمی اونو رنج می ده . دانشگاه برای اون تنها جایی بود که توش احساس راحتی می کرد و به گفته خودش هر وقت غمگین می شد حتی اگر کلاس هم نداشت می رفت و خودشو توی کتاب های کتابخونه گم می کرد من هم چنان دورادور اونو می دیدم و از این که نمی تونستم باهاش ازدواج کنم زجر می کشیدم ، یک شب که خوابم نمی برد ،نیمه های شب حس کردم توی اتاقش داره با کسی صحبت می کنه ساعت یک بعد از نیمه شب بود و همه خواب بودند ، آهسته به پشت در اتاقش رفتم و شنیدم که داشت تلفنی با کسی حرف می زد ، دقت کردم ولی هر چه سعی کردم اون قدر آهسته حرف می زد که صداشو نشنیدم . احساس بدی بهم دست داد ، دلم می خواست فریاد بزنم ، حس حسادت عجیبی تمام وجودمو گرفت ،اون قدر ناراحت شدم که پشت در اتاقش سرم گیج رفت و به زمین افتادم و اون که از صدای زمین خوردن من وحشت کرده بود گوشی رو گذاشت و به طرف در اومد و منو پشت در اتاقش دید . صورتم خیس عرق شده بود و تمام بدنم از سرما حالت یخ زدگی داشت . اون دولا شد و دست های منو گرفت و آهسته گفت :
    -چی شده؟ اینجا چه کار می کنی، چرا اون قدر دست هات سرده !
    -هیچی نشده ، هول نشو ، چیزیم نیست.
    -نه ، دروغ می گی حالت خوب نیست ، بگذار عمه رو صدا کنم.
    -نمی خواد صداش کنی ، الان خوب می شم.
    روی زمین کنارم نشست ، پیراهن صورتی روشنی به تن داشت و توی تاریکی مثل فرشته ها زیبا شده بود ، سرمو روی پاهاش گذاشتم و عرق پیشونیمو با آستین لباسش پاک کرد و گفت :
    -بمیرم الهی! تو داری می لرزی چت شده ! چرا به من نمی گی ؟ دیگه منو دوست نداری؟
    دستم رو روی لب هاش گذاشتم و گفتم :
    -ساکت باش ، نمی خوام مادر منو این طور ببینه ، الان خوب می شم ، ناراحت نباش.
    اون سکوت کرد و من که قدرتی برای بلند شدن در خودم نمی دیدم ، هم چنان روی زانو های قشنگش به آرامش رسیدم . دلم می خواست زندگیم همون جا به پایان می رسید و هرگز اونو در کنار مرد دیگه ای نمی دیدم . بالاخره با سختی زیاد از جا بلند شده و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت افتادم ، اون دوباره دست روی پیشونیم گذاشت و گفت :
    -من کنار تخت تو می خوابم ، می خوام پهلوی تو باشم.
    -نه ، خواهش می کنم برو توی اتاقت ، این طور من راحت ترم .
    با عصبانیت از جا بلند شد و گفت :
    -تو فقط دوست داری منو ناراحت کنی ، خیلی خوب می رم که راحت باشی.
    بغض گلمو گرفته بود و نمی دونستم به اون چی بگم آهی کشیدم و گفتم :
    -حیف که نمی دونی ؛ نباید هم بدونی که...
    -که چی؟ که همش می خوای منو از خودت دور کنی.
    -که چقدر دوستت دارم ، که حاضرم برای تو بمیرم.
    همان لحظه بی اختیار حس کردم خیلی خودخواهم و درواقع دارم اونو بدبخت می کنم و بهترین راه حل برای نجات هردومون مرگ منه.
    اون بی حرکت سرشو روی سینه من گذاشته بود و گفت :
    -اگه یه روزی مریض بشی ، من هم مریض می شم، اگه دلت بگیره ، من هم دلم می گیره، اگه غصه بخوری ، من هم غصه دار می شم ، من و تو یک روح در دو قالب هستیم؟
    -خدا نکنه تو مریض بشی ، من حالم خوب می شه ، مطمئن باش حالا پاشو مثل دختر های خوب صورتتو بشور و برو توی اتاقت بخواب.
    آهسته بلند شد و دست هامو گرفت و گفت :
    -من می رم ، ولی اگر حالت بد شد صدام کن ، قول بده این کارو بکنی تا با خیال راحت از پیشت برم.
    -باشه ، قول می دم که اگر حالم بد شد صدات کنم ، ضمنا ، از جملات قشنگ و رویایی که گفتی و باعث شد قلبم آرامش بگیره ازت ممنونم .خیلی قشنگ بود مثل خودت.
    اون لبخندی زد و از اتاقم رفت و من دست هامو روی سینه ام گذاشتم تا عطر وجود اون آغوشمو ترک نکنه و تا صبح با خودم کلنجار رفتم و سعی کردم به خودم بقبولونم که بالاخره یک روز اون ازدواج می کنه و من از الان باید آمادگی این مساله رو در خودم به وجود بیارم.
    صبح با خواب آلودگی و سردرد از رختخواب بیرون اومدم ، هیچ وقت توی زندگیم اون قدر احساس بیماری نکرده بودم ، حس کردم کمرم شکسته ، بعد به ماجراهای دیشب فکر کردم و هرچه خواستم خودمو متقاعد کنم ، موفق نشدم و حس کردم سرجای اولم هستم. امتحانات و کار زیاد وقتمو پر کرده بود ولی با همه خستگی شب ها به سختی می خوابیدم و انگار همه ش منتظر حادثه بدی هستم تا این که یک روز نامه دیگه ای از ملیحه دوست نازنین به دستش رسید و این بار نامه از تهران پست شده بود . نازنین با خوشحالی اونو باز کرد و بعد از خوندنش گریه کنان به طرف من آمد و گفت :
    -علیرضا ، ملیحه به تهران اومده ، آدرس داده به خونه ش برم ، تو منو می بری؟
    -آره ، حتما می برمت ، کی می خوای بری؟
    -اگه می شه همین امروز ، تو وقت داری؟
    آدرس رو خوندم ، و به نازنین قول دادم که همون روز به خونه ش بریم . عصر شد و اون لباس پوشید و حاضر شد و به من گفت :
    -خیلی شیک کن.
    -برای تو چه فرقی می کنه که من چی بپوشم!
    - خیلی فرق می کنه ، اون قدر از تو براش گفته ام که خدا می دونه.
    پیش خودم لحظه ای به فکر فرو رفتم ، فکر این که چه طور حرف های نازنین با خانم ابراهیمی که حرف های اونو نقل قول کرده بود زمین تا آسمون فرق داشت . نازنین متوجه سکوت من شد و گفت :
    -علیرضا ، حواست کجاست ؟ تو فکری.
    -تو فکر این هستم که چی بپوشم تا تو راضی باشی.
    -همین الان خودم لباس مناسبی برات میارم ، تو هم نه نگو ، به حرف من گوش بده و بپوش.
    شتابزده به طرف کمدم رفت و با دقت و وسواس فراوان لباس مناسبی آورد و بعد از این که پوشیدمش ادوکلن رو از روی میزم برداشت و به صورت و گردنم زد ، بعد به سراپای من نگاهی کرد و گفت :
    -ماه شدی ، همون طور که حدس می زدم.
    بعد چند بار سراپای منو ورانداز کرد و دورم چرخی زد.
    من مات و متحیر به زیبایی های خدادای اون نگاه می کردم و غرق در افکار پوچ همیشگی خودم احساس می کردم دارم شکنجه می شم ، و اون بی خبر از عشقی که در وجودم آتش به پا کرده بود ، گذر لحظات رو برام سخت می کرد.
    بالاخره از خونه بیرون رفتیم و با تاکسی خودمونو به خونه ملیحه رسوندیم ، آپارتمان چند طبقه ای که طبقه دومش منزل ملیحه بود و بالای شهر بودنش نشون می داد که باید جای گرون قیمت و شیکی باشه.
    وقتی زنگ زدیم صدایی ظریف از پشت دربازکن جواب ما رو داد و در را به روی ما باز کرد . نازنین پله ها رو با شتاب بالا رفت و من پشت سرش با عجله خودمو بهش رسوندم . دسته گل توی دست نازنین از هیجان می لرزید . یک...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 42

    لحظه پشت در آپارتمان صبر کرد تا نفسش سرجاش بیاد، بعد زنگ زد.
    دخترخانمی با لباس نسبتا باز درو به روی ما باز کرد و با دیدن نازنین هر دو به آغوش هم رفته و برای هم اشک ریختند. من مات و مبهوت ایستاده و منظره ی دیدار دو دوست رو که به خلاف انتظار من خیلی صمیمی به نظر می رسیدند تماشا کردم، یه دفعه نازنین برگشت و گفت:
    ـ ملیحه جون، علیرضا رو معرفی می کنم.
    ـ سلام، بفرمایید تو، من با دیدن نازنین یادم رفت به شما تعارف کنم ببهشید یک لحظه هیچی ندیدم جز نازنین.
    ـ اشکالی نداره، من فقط از نظر راهنمایی همراه نازنین آمدم. نباید مزاحم شما می شدم.
    ـ اختیار دارید، چه مزاحمتی، اون قدر نازنین تعریف شما رو کرده که من بی صبرانه مشتاق دیدار شما بودم.
    هر سه وارد آپارتمان شدیم و ملیحه از ما پذیرایی کرد، آپارتمان کوچک ولی فوق العاده شیک بود. وسایل منزل همه8 مدرن و از روی سلیقه ی خاص انتخاب شده بود. نازنین بعد از خوردن چای از ملیحه پرسید:
    ـ کی اومدی! چه طور از اونجا نجات پیدا کردی؟ چرا نامه ی اولت آدرس فرستنده نداشت؟
    ملیحه نگاهی به من کرد و آرام گفت:
    ـ نازنین جان، هزارن هزار تعریف دارم که حالا امروز بهتره سرتو درد نیارم، بعدا همه رو برات تعریف می کنم.
    احساس کردم با من رودرواسی داره و دلش نمی خواد جلوی من حرف بزنه، و یا شاید خجالت می کشید درباره ی اتفاقات جوراجوری که براش افتاده چیزی بگه. ولی اقرار می کنم خیلی کنجکاو بودم بفهمم اون چه طور تونسته از کشوری بیگانه بدون کمک کسی به ایران برگرده، به نظرم خیلی مشکوک اومد و حس عجیبی داشتم که مرتب بهم می گفت نازنین نباید دوستی مثل اون داشته باشه، لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد و بعد بلند شده و گفتم:
    ـ با اجازه تون من باید برم منزل چون خیلی کار دارم و بیشتر از این نمی خوام مزاحم شما باشم.
    ملیحه از روی مبل بلند شد و گفت:
    ـ ولی شما تازه اومدید، من بعد از مدت ها انتظار تازه نازنین رو پیدا کردم.
    ـ اگه نازنین دوست داره می تونه پیش شما بمونه، من شب میام دنبالش.
    نازنین که به نظر می رسید از بلند شدن من ناراحت شده با رنگ پریدگی از جا بلند شد و به ملیحه گفت:
    ـ ملیحه جون تو تازه از راه رسیدی و خسته ای، من هم با علیرضا می رم، اون خیلی کار داره و مدت ها به خاطر من از درسش عقب افتاده و با این که شاگرد اول کلاسشون بوده الان خیلی از هم کلاسی هاش عقبه. من بعدا میام سراغت، دیگه خونه تو یاد گرفتم و مزاحم علیرضا هم نمی شم. تو هم آدرس منو داری، اگه وقت کردی بیا منزل خودته.
    حس کردم نازنین ناخواسته و به خاطر من از پیش ملیحه اومد و توی راه برگشت برخلاف موقعی که به اونجا می رفتیم خیلی غمگین و ساکت بود و من هم اون قدر احساس بیماری و رخوت می کردم که حس و حال نداشتم درباره ی چیزی باهاش صحبت کنم ولی نکات مبهم و تیره ای از زندگی نازنین کم کم توی ذهنم انباشه و به صورت غده ای بزرگ و چرکین دراومده بود که آزارم می داد، دلم می خواست حوصله داشتم و رشته های بهم بافته شده ی شک و تردیدرو دونه دونه به کمک خودش باز می کردم ولی این کار بازی با اعصاب نازنین بود و ناراحتی اون روی خود من هم اثر می گذاشت، بنابراین ترجیح دادم صبر کنم تا روزی خودش سر صحبت رو باز کنه و همه ی ماجراهای اتفاق افتاده در دوبی رو برام تعریف کنه...
    توی راه سکوت بین ما دیوار بلندی ایجاد کرد که هیچ کدوم دیگری رو نمی دیدیم و فقط جسم ما بود که کنار هم بود.
    من به دنیای ناشناخته ی نازنین فکر می کردم و اون به نقطه ای روی صندلی تاکسی خیره شده بود و من نمی دونستم چه فضایی رو توی اون یک نقطه می بینه، بالاخره به منزل رسیدیم و هر دو مثل آدم های کر و لال به طرف اتاق هامون رفتیم. مادر و امیرمحمد با دیدن ما متعجب شدند و لی هیچکدوم سوالی نکردند، من دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم و روی تخت ولو شدم، احساس خفگی شدیدی داشتم، درسهام روی هم انباشته و فکرم مغشوش بود. مادر شام رو حاضر کرد و همه دور یک میز نشستیم و فقط صدای قاشق و چنگال فضای اتاق رو پر کرده بود، آخر شب حس کنجکاوی عجیبی مانع از آرامش و خوابیدنم شد و سعی کردم توی رختخواب بیدار بمونم، ساعت 2 بعد از نیمه شب که همه خواب بودند، حس کردم کسی شماره می گیره. دلم می خواست جرات داشتم و گوشی تلفن رو بر می داشتم و به مکالمه ی اونها گوش می دادم ولی هرچه سعی کردم نتونستم خودمو راضی کنم، قلبم توی سینه ام آن چنان می کوبید که حس می کردم می خواد بیاد بیرون و رها بشه، درد عجیبی توی سینه م حس کردم و یک لحظه تمام بدنم سرد شد، ولم می خواست می تونستم های های گریه کنم، احساس حسادت و سرگشتگی عجیبی می کردم، دلم می خواست همون لحظه جون می دادم و از اون حالت نجات پیدا می کردم ولی غول زندگی هم چنان در درونم وجود داشت و من مجبور به ادامه ی مُردگی بودم. یکساعت نجوای شبانه ی نازنین با شخصی بیگانه باعث شد که تا صبح از درد به خود بپیچم.
    صبح با حالتی کاملا خسته و صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم، مادر با دیدن من وحشت کرد و گفت:
    ـ علیرضا، چته! چرا این شکلی شدی؟
    امیرمحمد خودشو به من رسوند و نگاهم کرد و گفت:
    ـ داداش خدای نکرده مریضی؟
    ـ نه داداش، چیزیم نیست، دیرت نشه برو دانشگاه، من خوبم.
    نازنین صدای ما رو شنید ولی برای اولین بار حس کردم هیچ نگرانی بابت بیماری من از خود نشون نداد چون از اتاقش بیرون نیومد، من با عصبانیت نگاهی به در بسته ی اتاق نازنین کردم و مادر که متوجه ی نگاه من شد گفت:
    ـ نمی دونم چرا نازنین از صبح تا حالا از اتاقش بیرون نیومده، هر روز صبح زودتر از همه بیدار بود.
    چیزی در درونم فروریخت. دلشوره ی عجیبی باعث شد که بیماری و خستگی خودمو فراموش کنم، با تعجب از مادرم پرسیدم:
    ـ شما به اتاقش سر زدید؟
    ـ نه مادر، نخواستم مزاحمش بشم.
    با عجله خودمو به پشت در اتاقش رسونده و آهسته چند ضربه به در زدم، هیچ صدایی از اتاق به گوشم نرسید، دوباره ضربه ای زدم و بدون این که منتظر بشم در اتاق رو باز کرده و رختخواب خالی نازنین جلوی چشم هام ظاهر شد، برگشتم و از مادر پرسید:
    ـ شما از چه ساعتی بیدار بودید؟
    ـ من برای نماز بیدار شدم و فکر می کردم نازنین خوابه.
    ـ نازنین قبل از بیدار شدن شما از خونه بیرون رفته! صبح زود کجا می تونه رفته باشه!
    دلشوره ی عجیبی تمام وجودمو گرفت، حس کردم زانوهام قدرت نگه داشتن بدنمو ندارند، لبه ی تخت نشسته و سرمو توی دست هام گرفتم، مادر از دیدن من به اون وضع اون قدر ناراحت شده بود که نمی دونست چه کار کنه، امیر محمد به طرف ما آمد و گفت:
    ـ داداش جون شما این قدر ناراحت نباشید، من می رم دانشگاه دنبال نازنین. حتما کار داشته یا می خواسته درس بخونه صبح زود از خونه بیرون رفته، به هر جهت می رم پیداش می کنم و به شما زنگ می زنم.
    امیرمحمد با عجله از در بیرون رفت. مادر به طرفم آمد و کنارم نشست و آهسته گفت:
    ـ بمیرم برات، در تمام زندگیت مواظب این کبوتر بودی ولی حالا دیگه وقت پروازشه، این قدر خودتو ناراحت نکن، من هم احساس می کنم اون با گذشته خیلی فرق کرده و اینو می دونم که دختر عاقلیه.
    مادر حرف می زد و من انگار هیچ نمی شنیدن و فقط به نقطه ای روی فرش خیره شده و به دنیای ناشناخته ی روح اون می اندیشیدم. مادر از جا بلند شد و بیرون رفت و من بی اختیار روی تخت اون دراز کشیدم و چشم هامو بستم، بوی موهای قشنگش که بالشش رو پر کرده بود مشاممو نوازش می کرد. این اولین باری بود که من بدون وجود خودش به اتاقش وارد شده بودم. چشم هامو باز کردم و بی اختیار به دیوارهای اطراف نگاه کردم. نقاشی و خط و تابلوهای مختلفی که روی دیوارها نصب بود توجهمو جلب کرد، با خودم فکر کردم چرا تا به حال هیچ کدوم از اونها رو ندیدم؟ شاید به خاطر این که خودش بود و با وجود اون من چشمم هیچ چیز دیگه ای رو نمی دید. یک تابلوی خط و نقاشی توجهمو بیش از حد جلب کرد، به خصوص جمله ای که روش نوشته شده بود خیلی زیبا به نظرم آمد، در گوشه ای از قاب خورشیدی کوچک نقاشی شده بود و آسمان بدون این که ابری داشته باشد در حال باریدن بود و زیر نقاشی با خطی به رنگ سرخ نوشته بود: « خورشید در خانه ام و آسمان دل من بارانی است.»
    با خوندن این جمله انگار وزنه ای سنگین از توی دلم به طرف پایین بدنم سقوط کرد و همه ی وجودم به همراهش فروریخت، کمی فکر کردم ولی هیچ نفهمیدم منظور نویسنده از نوشتن این جمله چی بوده، همه چیز اتاق برام



    * * * تا پایان صفحه 177 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    178-181 قسمت 43
    ناشناخته بود،درست مثل صاحبش كه بعد از اين همه سال زندگي با اون،هيچ از اون نمي دونستم.
    صداي زنگ تلفن منو از دنياي خودم و اون اتاق ناشناخته بيرون آورد،با عجله گوشي را برداشتم وصداي اميرمحمد كه خبر سلامتي نازنين رو مي داد آرامش نسبي به وجودم داد.از اون تشكر كردم و به مادرم گفتم كه نگران نباش نازنين توي دانشگاه بوده و اميرمحمد اونو ديده و حالش خوبه،بعد حاضر شدم و به دانشگاه رفتم،سركلاس آن قدر افكارم آشفته بود كه هرچه سعي كردم نتونستم چيزي از درس بفهمم وبا بي حوصلگي كه داشتم زمان رو به سختي گذرونده و از دانشگاه بيرون زدم،توي راه تصميم گرفتم يا با نازنين به طور جدي حرف بزنم يا اين كه براي هميشه سكوت كنم و كاري به كارش نداشته باشم و با گرفتن اين تصميم نفس عميقي كشيده وبه شركت رفتم وكارهاي عقب افتاده آن قدر مشغولم كرد كه براي چندساعتي بدبختي هاي زندگيمو فراموش كردم.شب كه به منزل رسيدم به خلاف هميشه نازنين به استقبالم نيومد وبيشتر از اين متعجب شدم كه اصلا از اتاقش هم بيرون نيومد وحتي شام هم نخورد،من در ظاهر پيش مادر و اميرمحمد ولي روحم توي اتاق نازنين بود،احساس بدي داشتم دلم مي خواست كسي توي خانه نبود و من مي تونستم به راحتي با نازنين صحبت كنم.
    شب شد وهمه خوابيدند ولي من مثل چندشب گذشته گوشم به اتاق نازنين بود،در ظاهر چشمهام بسته ولي در وجودم بلوايي برپا بود،روح پريشان و شكست خورده ام زيربار حوادث اخير طاقت نياورده و منو به صورت موجودي بي قدرت و مفلوك درآورده بود،از خودم نااميد بودم حس مي كردم ديگه دليلي براي زنده موندن ندارم،روي تخت اين پهلو به اون پهلو شدم ونفسم به سختي بيرون ميومد،نازنين آهسته از اتاقش بيرون اومد،من خودمو به خواب زدم و هيچ حركتي نكردم،آهسته به من نزديك شدو بعد حس كردم لحظه اي ايستاد وبه من گفت:«تو يك فرشته هستي در لباس آدميزاد.»دلم مي خواست چشمهامو باز كنم و چهره ي معصومش رو ببينم وبگم كه چقدر حسود و بدبختم.ولي مثل آدم هاي هيپنوتيزم شده سرجام خشكم زده و هيچ حركتي نكردم واون بعد از كمي مكث آهسته از كنارم دور شد،همون طور كه چشمهام بسته بود حس كردم اشك هام از لاي پلك هاي چشمم بي اراده روي بالشم مي ريزند،حس كردم دلش براي من تنگ شده ولي ترجيح ميده ارتباطي باهام نداشته باشه.اون شب تاصبح با بغض توي گلو وانديشه هاي پوچ و غلط احساسي گذروندم و صبح با حالتي بدتر از روزهاي گذشته بيدار شدم،حس مي كردم قلبم فشرده ست و پاهام قدرت راه رفتن ندارند،نازنين سرميز صبحانه نگاهي زير چشمي به من انداخت و آهسته سلام كرد و من بدون اينكه نگاهش كنم جوابشو دادم،بعد از خوردن چاي از جابلند شد وازكنارم گذشت و درهمون حالت آهسته گفت:
    -امروز وقت داري با هم بريم پارك؟
    توي دلم از پيشنهادش خوشحال شدم ولي عكس العمل خاصي نشون ندادم و با بي تفاوتي گفتم:
    -آره وقت دارم،كي بريم؟
    -همين الان!مي دوني صبح زود وقتي كه درخت ها رو آب ميدن چه بوي خوبي درفضاي پارك مي پيچه!
    -آره،مدت هاست كه به بوهاي خوش فكر نكردم،فكر مي كنم من هم احتياج دارم.
    -به چي؟
    -به آرامش،چيزي كه اين روزها از اين خونه پركشيده و رفته.
    نگاهي پرمعني به من كرد و انگار خنجري به قلبم زد و بعد بلند شد وبا مادر خداحافظي كرد،من هم بعد از خداحافظي از خونه بيرون رفتم،سركوچه منتظرم ايستاده و وقتي منو ديد گفت:
    -عليرضا،دلم براي حرفهات تنگ شده،چرا ديگه سراغ من نمياي!
    -از تو ياد گرفتم،ضمنا حس مي كنم حرف هام ديگه شنونده اي نداره.
    با هم سوار تاكسي شديم وبه پاركي رفتيم،بعد روي يك نيمكت كه زير درخت بيد مجنون قرار گرفته بود،نشستيم.اون كنارم بود و من ديگه حس مي كردم جرات نگاه كردن به اونو ندارم،بعد از لحظه اي سكوت گفت:
    -هيچ وقت فكر نمي كردم لحظه اي بتونم از تو جدا بشم!
    -وحالا فهميدي كه مي توني،درسته!
    -نه،اگه درست بود الان اينجا نبودم.
    -يعني چي،يعني مي خواي منو تا اين حد از خودت محروم كني كه باهام حرف هم نزني!
    -من كي گفتم نمي خوام باهات حرف بزنم!
    --نگفتي ولي عملا داري اين كار رو مي كني!
    با عصبانيت به طرفم برگشت و داد زد:
    -اصلا تو معلوم هست چته!خودت از من كناره مي گيري و حرف هم داري!اين منم كه بايد از تو گله كنم!
    -ازمن گله داري؟براي چي؟چه مزاحمتي برات داشتم،چه خطايي كردم!تمام زندگيم تو بودي و نفهميدي،ديگه مي خواي چه كار كنم!
    -زندگيت من بودم ولي حالا ديگه نيستم،اصلا تو معلوم هست چته و كجايي!
    -من اينجام،دركنارتو ولي تو ديگه منو نمي بيني.
    -براي چي اين طور فكر مي كني؟
    -فكر نمي كنم،مي بينم،حقيقت رو،نه اون طور كه نشون ميدي،اون طور كه وجود داره مي بينم.
    اون عصباني شده و فرياد مي زد و من زير بار صداي بلند اون داشتم خرد مي شدم ولي نمي تونستم بفهمم منظورش از داد زدن چيه وچرا اين طور با اعصاب من بازي مي كنه!
    -ببين عليرضا،خودت مي دوني كه مدت هاست رفتارت عوض شده.بي خودي بهانه نيار بايد به من بگي چي شده!
    -مگه براي سركار خانم مهمه؟
    -بله،معلومه كه مهمه،چرا نبايد باشه!
    -آخه اخيرا حس مي كنم مشغله ي شما خيلي زياد شده و اصلا وجود منو حس نمي كنيد.
    -آخ كه آخرش با اين حرف زدن دوپهلوت منو مي كشي،چرا با من راحت حرف دلتو نمي زني!
    به طرفش برگشتم ونگاهم به نگاهش گره خورد،بعد از لحظه اي سكوت برگشتم وبدون اينكه نگاهش كنم آهسته گفتم:
    -من به اندازه كافي اعصابم ناراحته،تو ديگه لازم نيست خردترم كني!
    دست هاي مهربونشو كه حس مي كردم اون دست هاي هميشگي نيست روي دستم گذاشت و آهسته گفت:
    -خدا منو بكشه اگر بخوام تورو ناراحت كنم،كاشكي مي فهميدم تو چته!
    -اون وقت چه كار مي كردي؟
    -هركاري كه دل تو رو خوش كنه حاضرم كه انجام بدم.
    -دروغ مي گي!
    با صداي گرفته وبغض آلودي گفت:
    -چرا فكر مي كني دروغ مي گم،من هيچ وقت به تو دروغ نگفتم كه حالا دفعه ي دومم باشه.
    -نازنين خيلي دوستت دارم ولي خودت هم مي دوني كه بارها و بارها به من دروغ گفتي،چرا نمي خواي با من رو راست باشي!
    -من هيچ وقت به تو دروغ نگفتم،حاضرم برات قسم بخورم.
    ديگه طاقت نياوردم،مثل اينكه تمام فريادهاي دنيا از توي گلوم بيرون زدو نتونستم مهارشون كنم و فرياد زدم:
    -تو از بچگيت به من دروغ مي گفتي،يادته،يادته ماجراي احسان رو،لحظه اي كه من در كنارت بودم،تو با اون رابطه ي مخفيانه داشتي و من اون قدر احمق بودم كه...
    صورتش برافروخته و سرخ شد وتمام بدنش به لرزه افتاد و با فرياد گفت:
    -من احمق بودم نه تو،انتظار داشتي چي رو برات بگم!اصلا براي تو چه اهميتي داشت كه بخواي بدوني يا ندوني،هيچ كس اهميتي نمي داد چه بلايي سر من مياد،همه مي خواستند منو به مجيد شوهر بدند تا از شرم نجات پيدا كنند.
    -ولي براي من مهم بودي،هميشه.
    -چي مهم بود؟تو هميشه حس مي كردي من دختر كوچكي هستم كه هيچ وقت ممكن نيست دست از پا خطا كنه،تو نيازهاي عاطفي منو درك نمي كردي مثل يك بچه كوچولو نگاهم مي كردي!عليرضا تو هيچي نمي دوني،تو فكر مي كني من عاشق احسان بودم؟
    -پس چي؟مگه نبودي!چرا مي خواي منو گول بزني؟
    -اشكال تو اينه كه به من اعتماد نداري،چراشو نمي دونم!
    -اعتماد داشتم،ولي حالا ديگه ندارم،من با تو رودرواسي ندارم نازنين اينو بدون كه دارم از دستت دق مي كنم.
    -از دست من،بي انصاف مگه من چيكارت كردم؟تو اصلا معلوم هست چته!خودت از رفتارت خبر نداري،نمي دوني كه من هم از دست تو دارم دق مي كنم.
    -اصلا مي دوني چيه!من كه مدت هاست كاري به كارت ندارم ولي امروز بايد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت44
    از ابتدای182تا پایان185
    همه حرفامئ با تو بزنم،باید همه چیز روشن بشه.
    _موافقم،از خدا می خوام،بگو هرجی دلت می خواد بگو،من برای شنیدن حاضرم.
    _ولی این من نیستم که باید حرف بزنم،تو باید بگی!از خودت،از کارهات،حتی از احساست نسبت به اطرافیانت،از سرگرمی هات.
    _پس تو داری منو محاکمه می کنی!جالبه،نمی دونستم بعد از این همه سال علاقه به تو حالا به اینجا بکشه!
    _نازنین تو برای من موجود ناشناخته ای هستی،من به نقاط مبهمی از زندگی خودم و تو رسیدم که حس کردم از تو هیچی نمی دونم،بنارباین باید امروز واقعیتو برای من بریزی روی دایره،حاضری!
    نازنین با چشم های درشت و براقش نگاهی عمیق به من کرد و بدون کلامی حرف سرشو زیر انداخت،حس کردم می خواد همون طور برام مرموز باقی بمونه و من دارم با فشار زیاد مجبورش می کنم حرف هایی بزنه که دلش نمی خواهد،اهسته گفت:"
    _من به نظر تو موجود مرموزی هستم،کارهام مشکوکه؟اصلا فکرشو نمی کردم که درباره من این طور فکر کنی!
    _تو چی!تو درباره م چی فکر کردی!من احساسمو به تو گفتم و دلن می خواد تو هم احساستو به من بگی.
    _احساس من،چه اهمیتی داره!
    _برای من خیلی مهمه که تو درباره من چی فکر می کنی!تو اگه منو دوست و محرم خودت می دونستی،از من فاصله نمی گرفتی و الان کارمون به مشاجره لفظی نمی کشید،تو هر روز بیشتر از قبل از من فاصله می گیری و این برای من خیلی رنج اوره،دلم می خواد همیشه به تو نزدیک باشم،همیشه.
    نازنین اهی کشید و گفت:
    _راست می گی!
    _بیه،شک داشتی!
    _شک دارم،علیرضا تو فکر می کنی این عادلانه ست که من و تو...
    نازنین حرفش را قطع کرد و من مثل این که سطلی اب جوش روی سرم ریخته بودند،بی صبرانه در انتظار تموم کردن جمله اش بودم ولی اون دیگه ادامه نداد و دوبار گفت:
    _دلم می خواست به دنیا نیامده بودم،باور می کنی!
    _چرا؟تو چه رنجی داری،چه مشکلی داری؟
    _من احساس خوشبختی نمی کنم،همه ش انگار سرگردونم!
    بعد سکوت کرد و چشم هاشو بست و دستشو توی دستم حلقه کرد و سرشو روی شونه م گذاشت وگفت:
    _ای کاش همین جا دنیا تموم می شد،در همین حالت!
    احساس عجیبی داشتم،دلم می خواست باز هم باهاش صحبت کنم ولی قدرتی برام نمونده و حس کردم تمام انرژیم تموم شده،بنابراین من هم چشم هامو بسته و لحظه ای هر دو روی نیمکت پارک مجسمه بی حرکت شدیم،نفهمیدم چه قدر طول کشید ولی لحظه ای که باغبئن پارک با شیلنگ خیسمون کرد به ناچار از اون جا بلند شدیم و قدم زنان به طرف درخت های کاج پیش رفتیم،نازنین دستشو توی دستم گذاشته و گفت:
    _علیرضا خوشبختی یعنی چه؟چه طور می اشه ادم احساس کنه که خوشبخته؟
    _نمی دونم.من هم خوشبختی رو تجربه نکردم،نمی دونم چیه،شاید ادم ها فقط تظاهر به خوشبخت بودن می کنند،چون هیچ کس معنی واژه رو نمی دونه!از هر کس سوال می کنی خوشبختی به نظرش چیزی میاد که نداره،بنابراین خوشبختی یعنی رویای به دست اوردن نداشته ها،یعنی در واقع هیچ کس خوشبخت نیست و همه مردم عمرشو در راه رسیدن به چیز موهومی می کذورنند.
    _به نظر من خوشبختی یعنی ارامش.
    _فکر می کنی ارامش توی این دنیا وجود داشته باشه؟
    _شاید باشه،ولی برای رسیدن به اون باید خیلی چیزها رو زیر پا گذاشت.
    _خوب،زیر پت گذاشتن هر چیزی باعث می شه که اون ارامشی رو مه تو طلب می کنی از دست بدی،اون وقت چی!باز هم می تونی با یک فکر خراب و اشفته احساس ارامش کنی؟
    _درسته،نمی شه،ولی اگر ما پرنده بودیم،اگر ما حیوان بودیم،اگر حساب و کتابی نداشتیم چی می شد؟
    _نازنین راز خلقت رو هیچ کس نمی دونه،که من و تو بدونیم،فقط اینو می دونم که انسان موجود بدبختیه،از نظر من همینه،ما به اراده خودمون به دنیا نمی اییم و مجبوریم با مشکلات دست به گریبان باشیم و با چنگ و دندون زندگیمونو به اخر برسونیم و اخرش هم بدون این که بدونیم زمان مرگمون چه موقع هست،از دنیا میریم.
    _به امید دنیای دیگه،می دونی،من فقط به این امیدم که در دنیای دیگه بتونم اون طرف اسوده و راحت باشیم.
    ظهر شده بود و مابه خونه رفتیم،نازنین حالش بهتر شده بود ولی من احساس راحتی نمی کردم،دردی بزرگ در سینه م حس می کردم ولی به روی خودم نیاوردم تا اطرافیانم ناراحت نشن.روزها گذشت و نازنین هر روز زیباتر از روزهای گذشته،درس می خوند و گه گاه تلفن های مشکوک شبانه خواب رو از چشم من دور می کرد.دیگه ترجیح می دادم درباره چیزی باهاش صحبت نکنمتا این که یک روز قصد رفتن به خونه ملیحه رو داشت،ارایش غلیظی کرد که در شان یک دختر خوب نبود و من از دیدن اون فوق العاده ناراحت شدم و موقع بیرون رفتن از خونه به طرفش رفتم و گفتم:
    _چه خبره!داری می ری عروسی!چه طور روت می شه اون قدر ارایش کنی و از خونه بیرون بری!
    نگاهی به من کرد و در حالی که رنگش پریده و دست هاش می لرزید گفت:
    _مگه من چه کار کردم!این همه دختر توی خیابون همین طوری بیرون می رن،تو فقط منو می بینی!
    _آره،مشکل من اینه که از اول عمرم فقط به تو نگاه کردم و هنوز هم فقط تورو می بینم،از تو انتظار ندارم مثل دختر های دیگر باشی،تو باید نارنین ساده و شیرین گذشته باشی.
    مادر از صدای بلند من به طرفم امد گفت:
    _چی شده!علیرضا باز تو بی خودی عصبانی شدی؟
    _مادر خواهش می کنم دخالت نکن،می شه یک بار هم شده بری تو اتاق و گوش هاتو پنبه بگذاری!من خیلی حرف دارم که باید الان به نازنین بزنم و دلم نمی خواد شما هم بشنوید.
    مادر از عصبانیت من جا خورد و بعد از نگاهی به سراپای نازنین با نگرانی مارو ترک کرد و به اتاق رفت ودر روبست.
    نازنین گفت:
    _دیرم شده،بهتره زودتر برم.
    _عجله نکن،این طوری نمی ذارم از خونه بیرون بری.
    فریاد زد:
    _مگه تو کی هستی؟شوهرم نیستی که ازم این طوری ایرا می گیری.
    یک دفعه احساس کردم قلبم دارخ از جا کنده می شه و بدون این که فکر کنم سیلی محکمی به صورتش زدم و اون درحالی که اشک توی چشماش پرشد یود نگاهی معصومانه به من کرد و گفت:
    _مزه شو قبلا چشیده بودم،یادته،اون بار هم منو بی دلیل زدی و بخشیدمت.ولی این بار نمی بخشمت.
    همون لحظه توی دلم احساس پشیمونی کردم و سرمو زیر انداختم،خواستم مثل گذشته ازش معذرت خواهی کنم ولی این فرصت رو ازم گرفت و ادامه داد:
    _سزای من همینه،تحمل همه جور درد،از طرف کسی که همه چیز منه،بیشتر از این سعی نکن منو از خودت دور کنی،زحمت نکش چون به اندازه یک کوه بین ما افتاده.
    از شدت خشم به خودم لرزیدم و فریاد زدم:
    _به درک که افتاده،مثلا اگر این کوه نبود چه اتفاقی می افتاد،تو همیشه از من دور بودی و این فقط جسمت بود که در کنار من بود،روحت همیشه جای دیگه بود.مال احسان و مال ادمای دیگه،مال غریبه ای که من نمی شناسم،مال هر کس جز من که از بی تو بودن سوختم و دم نزدم.پ
    به لکنت افتادم و اب گلوم خشک شد،دیگه نتونستم ادامه بدم،اون نزدیکم امد و گفت:
    _اون قدر اون خدا بیامرزرو به رخم نکش،چقدر برات بگم،من علشق احسان نبودم.
    _پس چی،همین طور بی خودی باهاش بودی!باور کنم!برای رفع احتیاج!
    _تو متوجه نیستی علیرضا که داری به من توهین می کنی،چه طور برات بگم که باور کنی،احسان فقط یک راه فرار بود،همین.
    _فرار،فرار از چی؟مجید.
    _نه خیر،مجید هیچ جایی توی قلبم نداشت،خودت هم میدونی که همیشه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    186 - 195

    ازش متنفر بودم.
    سرمو بلند کردم و توی چشم هاش نگاه کردم و پرسیدم:
    - ارواح خاک احسان این دفعه حقیقت رو بگو و راحتم کن! با من صادق باش.
    - هر چی می خوای بپرس!
    - تو از چی فرار می کردی! از کی؟
    - واقعاً می خوای بدونی! طاقت و تحمل شنیدنشو داری؟
    با تردید گفتم:
    - سعی می کنم داشته باشم، بگو.
    بهم نزدیک تر شد و نگاهی عمیق به چشم هام کرد و گفت:
    - از عشق، از عشق دیگه فرار می کردم، از عشق یک طرفۀ بی حاصل.
    بعد به سرعت از در بیرون زد و من موندم و هزاران هزار سؤال دیگه، لحظه ای بعد به دنبالش رفتم و دیدم که پشت در ایستاده و داره اشک هاشو پاک می کنه، ازش پرسیدم:
    - چرا گریه می کنی؟ تو که آخرش به من نگفتی عاشق کی بودی؟!
    - تا همین جاش هم که بهت گفتم باید بمیرم و دیگه منو نبینی.
    بعد به سرعت رفت و منو تنها گذاشت و من به خونه برگشتم و توی اتاق خودمو زندانی کردم ولی این زندان هم نمی تونه کارساز باشه، دارم از دوریش می میرم، نکنه بلایی سر خودش بیاره، این هم ضربه ای روی ضربه های دیگه، مگه من چه گناهی کردم که باید این همه رنج بکشم، پس این همه وقت عاشق کس دیگه ای بوده، و دیگه هیچ دلیلی برای زنده موندن ندارم، باید خودمو از این زندگی نجات بدم.

    * * *

    - علیرضا، تو هنوز توی اتاقت هستی! بیرون بیا، کارت دارم، عجله کن درو باز کن.
    - چی شده مادر، چرا داد می زنی؟
    - قول بده دیگه در اتاقت رو نبندی.
    - چرا گریه کردی؟ تا سکته نکردم بگو چی شده؟ برای نازنین اتفاقی افتاده؟
    - چقدر سؤال پیچم می کنی! فرصت بده نفس تازه کنم.
    - خیلی خوب، بشین و بگو، پیداش کردی؟
    - آره، خونۀ ملیحه ست.
    - آه، خیالم راحت شد، الان بهش تلفن می کنم.
    - لازم نیست، خواهش می کنم اینکارو نکن.
    - مادر من باید از اون معذرت خواهی کنم.
    - احتیاجی به این کار نیست، گوش کن ببین چی می گم، یک دقیقه بنشین، می خوام باهات صحبت کنم.
    - عصبی ام، نمی تونم بنشینم.
    - بسه دیگه، از بس تورو بداخلاق دیدم خسته شدم.
    - بداخلاق!؟
    - بله، من و برادرت و نازنین از دست تو و رفتار خشن ات خسته شدیم، اصلاً معلوم هست تو چته؟»
    - هیچی، هیچیم نیست.
    - یه آدم عاقل و تحصیل کرده نباید این طور پرخاشگرانه رفتار کنه، تو همه اش در حال تنبیه دیگرانی.
    - چطور شد؟ حالا دیگه تو هم به من کنایه می زنی! فکر می کنم توی این زندگیِ پر از درد و رنجم فقط خودمو سرزنش و تنبیه کردم و بس.
    - علیرضا، بالاخره باید یک روز بفهمی که نازنین مال تو نیست، چه طور بهت بگم، خیلی حرف هارو نمی شه گفت.
    - برای این حرف ها خیلی دیر شده، یک عمر با تنهایی و بی کسی زندگی کردم.
    - کدوم حرف، کدوم دیر شدن، تو اصلاً گوش شنوا نداری.
    - گوش شنوا دارم مادر جون ولی کو حرف منظقی!
    - تو فقط با منطق خودت زندگی می کنی.
    - مگر دیگران با منطق خودشون زندگی نمی کنند؟
    - علیرضا، تو متوجه نیستی، ولی من که مادرت هستم خوب می فهمم که تو هر روز اخلاقت بدتر می شه، نازنین بیچاره چه گناهی کرده که زندانی تو شده؟
    - زندانی؟! حرف های جدیدی می شنوم، خودش این حرف هارو به شما گفته؟
    - نه، به خدا قسم تا به حال یک کلمه هم از تو به من گله نکرده.
    - پس این حرف ها از کجا اومده؟
    - علیرضا من مادرت هستم و تو رو خوب می شناسم، می فهمم که تو از چه چیزی رنج می بری.
    - کی توی این دنیا بدون غم مونده که من دومیش باشم، مگه خود تو غم نداری؟
    - من غم مرگ پدرت رو دارم و بی کس و تنهایی و مسئولیت به سر و سامون رسوندن تو و برادرت، تو چی؟ تو هنوز جوانی و باید شاد باشی.
    - کدوم جوانی؟ ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی.
    - ولی به دنیا آمدن ما دست خودمون نیست.
    - پس، این دنیا به مفت نمی ارزه.
    - آن قدر عصبی نباش، بگذار اون دختر بیچاره بره دنبال سرنوشتش، بالاخره تو هم باید سر و سامون بگیری.
    - منظورت چیه! مگه من اونو زندانی کردم؟
    - خودت متوجه رفتارت نیستی ولی من همه چیزو می فهمم.
    - چی رو می فهمی؟ منظورت رو نمی فهمم.
    - علیرضا، من بی شعور نیستم، اگر با تو دربارۀ نازنین حرف نمی زنم به خاطر اینه که...
    - لابد به خاطر اینه که فکر می کنی من به درد دل احتیاج ندارم.
    - نه پسرم، می دونم با این که مرد هستی ولی دلت خیلی نازکه ولی چه طور بگم، چیزهایی هست که نمی شه راحت درباره ش صحبت کرد.
    - همۀ بدبختی من از همین طرز فکر قدیمی توست.
    - من خودم هم قدیمی ام، چه طور می تونم با تو بی پرده صحبت کنم!
    - فقط یک چیز رو خوب می دونم.
    - چی رو؟
    - اینو که اگر آدم بخواد خوشبخت باشه و لذت ببره، باید همه چیزو زیر پا بذاره.
    - این حرف رو نزن پسرم، تو پسر خداپرستی هستی، کمی تحمل داشته باش.
    - مادر از تحمل با من حرف نزن، من دارم به مرز جنون می رسم.
    - خدا نکنه عزیزم، کمی فکر کن، خیلی از خواسته ها غیرممکن اند.
    - آن قدر فکر کردم که مغزم داره منفجر می شه.
    - یک قرص اعصاب بخور و کمی استراحت کن، من می رم خونۀ ملیحه.
    - تو هم به مهمونی دعوت شدی! منم میام.
    - گوش کن، یه کمی آروم بگیر، نازنین تصمیم داره بره دِه. من باهاش می رم و چند روز دیگه با هم برمی گردیم.
    - می خواد بره دِه؟!
    - بله، می خواد چند روز تنها باشه.
    - خودش گفت؟
    - چی رو؟
    - این که می خواد منو نبینه؟
    - علیرضا چرا حرف رو برمی گردونی! اون نگفت که نمی خواد تو رو ببینه، تو یا نسبت به اون بدبینی، یا این که به خودت اعتماد نداری.
    - مادر من هم به او بدبینم و هم اعتماد به نفس ندارم.
    - پسرم، من الان وقت ندارم با تو بحث کنم، می ترسم نازنین تنها بره ده. بهتره من با او برم. تو هم چند روز استراحت کن و مواظب برادرت هم باش.
    - نمی فهمم چه طور آن قدر شتاب زده تصمیم به رفتن گرفته! چرا با من مشورت نکرد!
    - یادت رفته که چه طور زدی تو گوشش؟
    - راست می گی مادر، اون حق داره از من فرار کنه، من با تو میام خونۀ ملیحه، باید قبل از رفتن از اون معذرت خواهی کنم.
    - زیاد اصرار نکن، من تورو نمی برم.
    - چرا مادر!؟
    - اون در شرایط روحی خوبی نیست، بهتره چند روز از هم دور باشید.
    - یعنی آن قدر از من متنفر شده؟
    - هرگز، اون هیچ وقت از تو متنفر نمی شه، درست مثل خود تو، اصلاً نمی دونم این علاقۀ بین شماها چیه که آن قدر مشکل آفرین شده!
    - صبر کن ببینم، من برای کی مشکل ایجاد کردم؟ بهتره همین الان تکلیف این حرفت رو روشن کنی و بعد بری.
    - علیرضا آن قدر پیله نکن، من عجله دارم. وقتی برگشتم با هم صحبت می کنیم.

    * * *

    - سلام مادر، چه عجب برگشتی!
    - چه طور این موقع روز خونه هستی! مگه کار و زندگی نداری؟
    - تو و نازنین آرامش رو از من گرفتید، فکر می کنید با بی خبری از شما، من حال و حوصلۀ سر کار رفتن دارم!
    - یعنی آن قدر به تو سخت گذشت؟
    - نمی دونی بی خبری یعنی چی.
    - بالاخره باید عادت کنی.
    - مجبور نیستم زجر بکشم تا عادت کنم، اصلاً باید به چی عادت کنم؟
    - به این که شاید روزی از هم دور بیفتید.
    - منظورت چیه! راستی مادر نازنین کجاست؟ مگه قرار نبود با هم برگردین؟
    - تو مهلت بده تا برات بگم.
    - یعنی نازنین توی ده موند! چرا آن قدر لاغر شدی!
    - چه قدر سؤال پیچم می کنی!
    - بعد از این همه بی خبری، انتظار داری هیچ سؤالی ازت نکنم؟
    - بپرس، هر سؤالی داری بپرس تا راحت بشی.
    - چرا آن قدر عصبانی هستی! اتفاقی افتاده؟ کم کم دارم نگران می شم.
    - نگران نشو، هیچی نشده.
    - پس زودتر بگو نازنین کجاست؟
    - آن قدر نازنین، نازنین گفتی که خفه ام کردی، برای تو جز نازنین هیچ کس توی این دنیا وجود نداره، حتی مادرت.
    - مادر تو خودت رو با نازنین مقایسه می کنی؟ شماها هر کدوم جایگاه مخصوصی در قلب من دارید.
    - کدوم جایگاه؟ آن قدر که اون برای تو اهمیت داره، هیچ کس اهمیت نداره، تو فقط اونو دیدی و می بینی، بقیه برای تو مردند.
    - من نمی فهمم چرا آن قدر عصبانی هستی، مگه من چی گفتم؟
    - یک عمر با یتیمی بزرگت کردم، غم مرگ پدرت منو کشت ولی به عشق تو و برادرت نفس کشیدم تا یک روز ثمرۀ زحمت هامو ببینم، این انصاف نیست که هر روز مشکلی بر مشکلات من اضافه بشه.
    - مادر، چرا گریه می کنی! من برای تو چه مشکلی ایجاد کردم؟
    - تو فکر می کنی من احمق ام و نمی فهمم.
    - چی رو؟ مادر چی رو فهمیدی؟
    - این که تو به چشم برادر به نازنین نگاه نمی کنی.
    - مادر تو اشتباه می کنی.
    - تا کی می خوای دیگران و خودت رو گول بزنی! به من دروغ نگو، هیچ وقت با تو درباره اش صحبت نکردم چون نخواستم رنجت رو بیشتر کنم و به خاطر افکار پوچ و امیال محال تو من هم به نوعی در کنارت سوختم.
    - مادر کی این بلا رو سر من آورد؟
    - لابد تقصیر من بوده، بگو، حرف دلت رو بزن.
    - دیگه دلی وجود نداره که حرفی برای گفتن داشته باشه.
    - ولی دل من پر از حرف های نگفته و دردهای غیرقابل علاجه، حرف هایی که سی سال توی دلم تلنبار کردم و دم نزدم، نکنه دل کوچیک تو و برادرت آزرده بشه. نمی دونستم دست روزگار زخمی بزرگ بر قلب تو وارد می کنه که هیچ کس قدرت مداوای اونو نداره.
    - مادر من هیچ کس رو مقصر نمی دونم و تو اینو بدون، با تمام عشقی که ناخواسته به او پیدا کردم، لحظه ای خطا نکردم. حالا بگو ببینم، چه طور شد که بعد از این همه سال به یاد دل پسر بدبختت افتادی!
    - حالا هم دلم نمی خواست حرفی بزنم که تو رو آزار بدم.
    - من از تو نمی رنجم، از زمانه دلگیرم و این بخت بد که از ابتدای زندگی همراه من بوده و هست و نه تنها تو بلکه هیچ کس دیگه ای نمی تونه زندگی منو عوض کنه. من نمی دونستم آن قدر به خاطر من رنج کشیدی، خواستم در درون خودم بسوزم و هیچ کس از بدبختی ام با اطلاع نشه.
    - اشکال تو اینه که چون خودت جز نازنین کسی رو نمی بینی، فکر می کنی دیگران هم تو رو نمی بینند. ولی اینو بدون پسرم که یک مادر همیشه چشمش به دنبال فرزندش هست و اون طور که مادر بچه شو می بینه هیچ کس دیگه ای اونو نمی بینه.
    - مادر منو ببخش، به خدا قسم نمی خواستم ناراحتت کنم، من فقط پرسیدم نازنین کجاست، همین! آن قدر جواب این سؤال مشکل بود؟
    - بله، پسرم، متأسفانه جوابش خیلی سخته، آن قدر سخته که من مجبور شدم این قدر تو رو آزار بدم.
    - مادر تو رو به خدا، ارواح خاک بابا اون قدر طفره نرو، زودتر بگو نازنین کجاست؟ این چند روز کجا بودید؟
    - اگر مجبور نبودم الان هم به خونه نمی اومدم.
    - مادر منو دق مرگ کردی، بگو چی شده! اون کجاست؟
    - اون توی بیمارستانِ...
    - بیمارستان! پس تو به من دروغ گفتی؟!
    - مجبور بودم دروغ بگم، فکر کردم زود خوب می شه و برمی گردیم خونه.
    - مگه چه ش شده؟
    - اون روز که با تو دعوا کرد و از اینجا رفت، تصادف کرد و من به خاطر این که تو ناراحت نشی بهت نگفتم.
    - تصادف کرد؟ با چی؟
    - با ماشین، من نمی خواستم به تو دروغ بگم، فکر کردم زیاد مهم نیست و زود خوب می شه.
    - حالا چی؟ حالا کجاست؟ چه بلایی سرش اومده، مادر راستش رو بگو اون زنده ست؟
    - آره پسرم نترس، اون زنده ست ولی بد حالِ.
    - بد حال؟
    - شکر کن که زنده ست، انشاءاله خوب می شه.
    - خدایا رحم کن، بی خود آن قدر دلم شور نمی زد.
    - زود لباس بپوش بریم بیمارستان، من بقیۀ حرف هامو توی راه برات می گم.
    - مادر خیلی کار بدی کردی، باید حقیقت رو به من می گفتی.
    - گفتم که، اولش فکر می کردم چیز مهمی نیست، ملیحه گفت: «بهتره فعلاً به علی آقا نگیم.»
    - شما دو تا حق نداشتید این موضوع مهم رو از من پنهان کنید، حالا بگو وضعش چه طوره؟ چه طور فهمیدید بیمارستانِ و تصادف کرده؟
    - اون روز که دنبال نازنین رفتم، ملیحه از دیدن من خیلی تعجب کرد و گفت: «نازنین هنوز نیومده.» من نگران شدم و اون گفت: «بهتره منتظرش بشیم، نگران نباشید، ممکنه سر راه جای دیگه ای رفته ولی قول داده که به اینجا بیاد و حتماً میاد.»
    اون روز یکی از بدترین روزهای زندگی من بود، از شدت ناراحتی آرام و قرار نداشتم و دست و پامو گم کردم و مرتب صلوات می فرستادم و دست به دامن پیغمبر شدم تا این که تلفن زنگ زد و از بیمارستان خبر دادند که نازنین تصادف کرده.
    - کی از بیمارستان تلفن کرد؟
    - فکر می کنم پرستار بیمارستان آدرس و شماره تلفن ملیحه رو از کیف نازنین پیدا کرده و به اونجا زنگ زده.
    من و ملیحه خودمونو به بیمارستان رسوندیم و از اطلاعات اورژانس پرسیدیم نازنین کجاست و اون گفت: «میزان جراحات زیاد بوده و دکتر اونو به اتاق عمل برده.» از شنیدن اسم عمل پشتم لرزید و نزدیک بود بی هوش بشم که ملیحه زیر بغلمو گرفت و هر دو پشت در اتاق عمل روی نیمکت نشستیم و منتظر شدیم. یکساعت بعد در اتاق عمل باز شد و دکتر از اون خارج شد و من و ملیحه با دیدنش به طرفش رفتیم و گریه کنان پرسیدیم: «نازنین کجاست.» دکتر آهسته به ما گفت:
    - شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
    من در حالی که اشک هامو پاک می کردم گفتم:
    - من عمه ش هستم، چه بلایی سرش اومده؟
    - متأسفانه تصادف شدیدی کرده و مقصر اصلی هم خودش بوده، البته این مسائل به من مربوط نمی شه و اون آقایانی که در اتاق نگهبانی بیمارستان هستند و همون کسانی هستند که با بیمار شما تصادف کرده اند.
    من پرسیدم:
    - الان وضعیتش چه طوره؟
    - اگر قرار باشه گریه کنید هیچ حرفی به شما نمی زنم، چرا آن قدر دست و پاتونو گم کردید! من هر کاری از دستم برآمد انجام دادم، فعلاً باید زیر چادر اکسیژن بمونه، به محض این که به هوش بیاد می بریمش توی بخش.
    - آقای دکتر شما می دونید چه طور تصادف کرده؟
    - از قرار معلوم دو تا ماشین هم زمان به او زدند، من گزارش تصادف رو به مأمور کلانتری دادم ولی در حال حاضر مهم تر از همه چیز نجات جان بیمار است، توصیه می کنم به خودتون مسلط شوید و دعا کنید.
    - آقای دکتر ممکنه هوش نیاد!
    - انشاءاله هوش میاد، بدبین نباشید، فعلاً دعا کنید، به خصوص برای صدمات داخلی که احتمالاً به ایشون وارد شده.
    - یعنی اعضای داخلی بدنش صدمه دیده؟
    - از فرم تصادف این طور به نظر می رسه که قسمت هایی از اعضای داخلی صدمه دیده ولی خوشبختانه قلب کار خودشو خوب انجام می ده و همین جای شکر داره، بقیه قسمت ها تا وقتی کاملاً به هوش نیاد و رادیوگرافی نشه مشخص نمی کنه.
    - آقای دکتر شما شک به چه قسمت هایی از اعضای بدن دارید؟ دست و پاش سالمه؟
    - بله، گفتم قسمت های ظاهری فعلاً مشکلی ندارند و من قسمت های پاره شده رو تا حد امکان بخیه زدم و از خونریزی هم جلوگیری شده، فقط نوع تصادف...!
    - نوع تصادف چی؟ شما می دونید چه طور بوده؟
    - بله، مجبور بودم سؤال کنم، تا بدونم وضع بیمار چه طوره، اون طور که راننده ها توضیح دادند، برادرزادۀ شما جلوی یکی از ماشین ها که به سرعت در حال حرکت بوده می پره و بعد از این که با ماشین تصادف می کنه، اتومبیل دیگری که در جهت مخالف در حرکت بوده از رو به رو بهش می زنه، من امیدوارم که مشکل حادّی براش پیش نیومده باشه، به هر جهت در حال حاضر هیچ کاری نمی شه کرد جز صبر کردن.
    گفتم: «متشکرم دکتر، ما این جا منتظر می مونیم.»
    در تمام مدتی که با دکتر صحبت می کردم ملیحه گریه می کرد و هی زیر لب می گفت:
    - تقصیر منه، اگه به خونه مون دعوتش نکرده بودم این اتفاق نمی افتاد.
    وقتی دکتر رفت به اون نزدیک شدم و گفتم:
    - بهتره آروم بگیری و دعا کنی.
    - کاشکی بهش اصرار نمی کردم که خونه مون بیاد.
    - حالا آن قدر خودتو ناراحت نکن، من میرم به علیرضا تلفن بزنم.
    - اینکارو نکنید، من فکر می کنم فعلاً نباید کسی رو نگران کرد.
    همون لحظه پرستار در حالیکه نسخه ای در دست داشت به ما نزدیک شد و پرسید:
    - شما همراه خانم نازنین هستید؟
    ملیحه گفت بله و نسخه رو گرفت و به من گفت:
    - من می رم داروخانه، شما همین جا بمونید.
    پشت در اتاق عمل دقایق سنگینی رو با دلشوره و اضطراب پشت سر گذاشتم تا ملیحه اومد و داروها رو به پرستار داد و به من نزدیک شد و پرسید:
    - چه خبر؟
    - هیچ، معلومه که تا حالا هوش نیومده.
    - من میرم خونه کمی پول بیارم، برای بستری کردن نازنین باید پول به حساب بیمارستان واریز کنیم.
    - من مقداری پول توی کیفم دارم.
    - بالاخره باید به خونه سر بزنم، شما نگران نباشید، همه چیز درست می شه.
    نیم ساعت بعد از رفتن ملیحه، درِ اتاق عمل باز شد و دو پرستار در حالی که تخت چرخ داری رو با فشار به خارج هول می دادند وارد راهرو شدند، به اون ها نزدیک شدم و صورت رنگ پریده و پر از بخیۀ نازنین رو دیدم، آن قدر ناراحت شدم که بی اختیار گریه کردم، یکی از پرستارها گفت:
    - بهتره گریه نکنید، اون صدای شما را می شنوه، حالش خیلی خوبه و داره به هوش میاد.
    بعد اونو به اتاقی بردند و من در کنار تختش منتظر شدم تا چشم هاشو باز کنه. یکی از پرستارها تختش رو مرتب کرد و یکی دیگه فشار خون اونو گرفت و سرش رو کنترل کرد و به من گفت:
    - هر وقت چشم هاشو باز کرد زنگ بزنید.
    پرستارها رفتند و من کنار تخت او نشستم و به چهرۀ معصوم و رنگ پریده و زخمی او نگاه کردم و در همان حال شروع به دعا خواندن کرده و دست به دامن پیغمبرها و امام ها شدم.
    یک ساعت بعد حس کردم تکانی خورد و به سختی چشم هاشو باز کرد، زنگ رو فشار دادم و آهسته صداش کردم. پرستار وارد اتاق شد و پرسید:
    - نازنین خانم، صدای منو می شنوی؟
    - بله.
    - حالت خوبه؟
    - درد دارم.
    - زیاد حرف نزن، الان بهت مسکن تزریق می کنم.
    - من الان کجا هستم! اینجا کجاست!
    - اینجا بیمارستانِ، عمه خانمت هم کنارت نشسته.
    - عمه جان شما اینجا هستید؟
    آهسته گفتم:
    - نترس نازنین جان، من کنارت هستم.
    - انگار رفتم اون دنیا و برگشتم، چرا گریه می کنید؟ من هنوز نمردم.
    - خدا نکنه، الهی من فدای تو بشم.
    - ای کاش خدا خواسته بود، ای کاش زندگیم تموم شده بود.
    - این حرف ها رو نزن قربونت برم، استراحت کن.
    پرستار در حالی که فشار خون اونو می گرفت گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    196 - 205

    - فشار خونت کاملاً طبیعیه، عمه خانم شما سعی کنید آرام باشید و زیاد باهاش حرف نزنید.
    به پرستار گفتم:
    - کاش می مردم و اونو این طور نمی دیدم.
    - شکر کنید که به خیر گذشت.
    - دکتر کی میآد؟
    - با دکتر چه کار دارید؟
    - مگه برای معاینه نمی آد؟
    - امشب نه، ولی فردا صبح برای عیادت به بیمارستان میاد، شما تشریف ببرید یک کارت همراه بگیرید، من مواظب مریضتون هستم.
    - من نمی دونم، باید چه کار کنم و کجا برم؟
    - قسمت پذیرش شمارو راهنمایی می کنند، حتماً دوستتون مقداری پول به حساب ریخته که اتاق بهتون دادند ولی برای کارت همراه باید جداگانه پول پرداخت کنید.
    از اتاق خارج شدم و به قسمت پذیرش رفتم و خواستم سؤال کنم که ملیحه از راه رسید و گفت:
    - عمه خانم من حساب می کنم، نازنین هوش آمد؟
    - بله.
    - شما اینجا چه می کنید!
    - پرستار گفت کارت همراه بگیرم.
    - من مقداری پول به حساب ریختم و الان هم بقیه شو پرداخت می کنم، کارت همراه هم می گیرم، کدوم اتاق بستری شده؟
    - اتاق 305.
    - شما برید من کارت می گیرم و میام بالا.
    - خدا عمرت بده دخترم.
    به اتاق برگشتم و پرسیدم:
    - خانم پرستار حالش چه طوره؟
    - حالش خوبه و با مُسکنی که بهش تزریق کردم بهتر هم می شه. شما نگران نباشید، من فعلاً اکسیژن رو قطع می کنم. اگر حالت غیرطبیعی در تنفسش مشاهده کردید، زنگ بزنید.
    - چشم، من مواظبش هستم.
    نازنین سرش رو به سختی به طرف من برگردوند و گفت:
    - عمه جان، از این که شمارو به دردسر انداختم منو ببخشید.
    - نازنین جان سعی کن زیاد حرف نزنی، استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن.
    - علیرضا کجاست؟
    - خونه ست، خیلی نگران تو بود، وقتی تو رفتی آن قدر ناراحت شد که خودش رو توی اتاق زندانی کرد، من بهش قول دادم که تو رو به خونه برگردونم، الان هم نمی دونه چه اتفاقی برای تو افتاده.
    - خدا منو بکشه، من اونو خیلی اذیت کردم.
    - تو هیچ کس رو اذیت نکردی، بهتره استراحت کنی.
    - عمه جان، من نباید آن قدر آرایش می کردم، حق با او بود.
    - حالا دیگه این حرف ها هیچ فایده ای نداره.
    - گفتید که خودش رو توی اتاق زندانی کرد؟
    - آره، مثل دیوونه ها گریه می کرد و پشیمون بود.
    - خدا کنه بلایی سر خودش نیاره، شما برید خونه، من حالم خوبه.
    بعداز گفتن این جمله شروع به سرفه کرد و نفسش تنگ شد و من زنگ زدم تا پرستار بیاد.
    پرستار وارد اتاق شد و گفت:
    - مگه نگفتم زیاد حرف نزن.
    بعد ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت و از اتاق خارج شد. چند لحظه بعد ملیحه وارد اتاق شد و نازنین به محض دیدن او بدون صدا گریه کرد و قطرات اشک از روی گونه هایش جاری شد و ملیحه که نمی تونست جلوی بغض خودش رو بگیره از اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت و ملیحه و پرستار هر دو وارد اتاق شدند و ملیحه با لبخندی مصنوعی کنار تخت نازنین نشست، پرستار بعد از کنترل سرم از اتاق خارج شد و ملیحه گفت:
    - دلم نمی خواد تورو این طوری ببینم، بهتره استراحت کنی و زود خوب بشی.
    نازنین سرشو تکون داد و هیچی نگفت و چند دقیقۀ بعد با چهره ای مضطرب ماسک اکسیژن رو کنار زد و آهسته گفت:
    - عمه جان، دلم شور علیرضا رو می زنه، بهتره شما برید خونه.
    بعد دوباره به سرفه افتاد و ماسک رو روی صورتش گذاشت و ملیحه به من گفت:
    - من مواظب نازنین هستم شما برید منزل و برگردید.
    من به خونه اومدم و مجبور شدم به تو دروغ بگم. اگر اون روز بهت می گفتم چه اتفاقی افتاده، خیلی حالت بد می شه.
    - مادر کار بدی کردی ولی حالا گذشته، بگو بعد چی شد!
    بعد از این که از تو خیالم راحت شد به بیمارستان برگشتم و نازنین به محض دیدن من پرسید:
    - حال علیرضا خوبه؟
    - خیالت راحت باشه، حالش خوبه.
    نفس راحتی کشید و گفت:
    - الهی شکر، تا شما برگشتید من مردم و زنده شدم.
    ملیحه نگاهی به من کرد و آهسته به اون گفت:
    - مگه پرستار نگفت حرف نزن، حالا که خیالت از بابت علیرضا راحت شد بهتره استراحت کنی.
    اون بدون توجه به حرف ملیحه دوباره پرسید:
    - عمه جان، به او نگفتی که چه اتفاقی برای من افتاده؟
    - نه، خودت می دونی که اون طاقت ناراحتی تو رو نداره، انشاءالله فردا دکتر مرخصت می کنه و همگی برمی گردیم خونه.
    - نپرسید من کجا هستم!
    - چرا پرسید، من مجبور شدم دروغ بگم، بهش گفتم دوتایی می ریم ده.
    - حالا می گه چه قدر بی معرفتم که از اون اجازه نگرفتم.
    ملیحه به سرعت ماسک اکسیژن رو روی صورت نازنین گذاشت و گفت:
    - یادته دو دقیقه قبل از اومدن عمه خانم چه حالی شدی؟ بهتره آن قدر حرف نزنی.
    با نگرانی از ملیحه پرسیدم:
    - مگه حالش بد شد؟
    - بله، آن قدر حالش بد شد که استفراغ کرد، عمه خانم اون باید استراحت کنه.
    - حق با شماست، من نباید با اون حرف بزنم.
    - ببخشید من به خاطر سلامتی خودش نگران هستم.
    - می دونم دخترم، می فهمم چی می گی.
    شب شد و پرستارها عوض شدند و پرستار جدید وارد اتاق شد و گفت:
    - فقط یک نفر می تونه همراه بمونه، کارت دارید؟
    ملیحه کارت رو از کیفش درآورد و به پرستار داد و پرسید:
    - ببخشید ما می تونیم هر دو بمونیم؟
    - خیر، یک نفر همراه کافیه.
    - پس من در سالن بیمارستان می مونم.
    پرستار از اتاق خارج شد و من خواستم مقداری پول به ملیحه بدم که اون گفت:
    - احتیاج به این کار نیست.
    - بهتره بگیرید، من ناراحت هستم.
    اون با بی میلی پول رو از من گرفت و گفت:
    - اجازه بدین بقیه شو بهتون برگردونم.
    - لطفاً پول کارت همراه و دارو رو هم حساب کنید.
    اون مقداری پول به من برگردوند و گفت:
    - من می رم پایین، اگر کاری بود منو خبر کنید.
    - شما برید منزل، من خودم مواظبش هستم.
    - فکر منو نکنید، بهتره به فکر نازنین باشید.
    بعد به نازنین نزدیک شد و دستش رو در دست گرفت و آهسته گفت:
    - جون علی که می دونم بیشتر از همه چیز برات ارزش داره استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن.
    بعد از اتاق خارج شد و من در کنار تخت اون نشستم و تا صبح چشم به هم نگذاشتم. اون با مسکن هایی که بهش تزریق شد، خوابید ولی من از شدت نگرانی خوابم نبرد، پرستار چند بار تا صبح به اون سر زد و سرمش رو عوض کرد و داروهای مختلفی توی سرم ریخت، هوا که روشن شد من وضو گرفتم و نماز خوندم و از شدت خستگی خوابم برد و تا چشمم گرم شد با صدای باز شدن در از خواب پریدم و دکتر و پرستار رو در اتاق دیدم از تخت پایین اومدم و سلام کردم و دکتر در حالی که نبض نازنین رو در دست گرفته بود از پرستار پرسید:
    - مریض دیشب خوابید؟
    پرستار جواب داد:
    - دیشب خوابید ولی نزدیک صبح تنفسش نامرتب شد.
    دکتر گوشی روی قلب او گذاشت و به صدای بلند پرسید:
    - نازنین خانم بیدارید!
    نازنین با صدایی ضعیف جواب داد:
    - بله دکتر، بیدارم.
    دکتر رو به پرستار گفت:
    - ماسک اکسیژن رو بردارید.
    پرستار ماسک رو برداشت و دکتر از نازنین پرسید:
    - نازنین خانم، حالتون خوبه!
    - درد دارم دکتر.
    - کجات درد می کنه!
    - پهلوها و سینه ام.
    - تصادف شدیدی کردی، چرا جلوی ماشین پریدی؟
    - نمی دونم دکتر، یادم نیست.
    - مهم نیست، به خودن فشار نیار، برات عکس و آزمایش و سونوگرافی می نویسم، سعی کن استراحت کنی.
    - چشم دکتر، سعی می کنم استراحت کنم.
    من به دکتر نزدیک شدم و پرسیدم:
    - آقای دکتر، کی می تونم ببرمش خونه!
    - وقتی جواب عکس و آزمایش ها بیاد بهتر می شه اظهارنظر کرد.
    - شما امروز باز هم به بیمارستان می آیید؟
    - اگر لازم باشه پرستار با من تماس می گیره، سعی می کنم برای دیدن جواب آزمایش عصر به بیمارستان بیام. اگر مورد خاصی در نتیجه آزمایش و عکس ها ببینم به شما اطلاع می دم.
    - متشکرم دکتر.
    بعد از رفتن دکتر، ملیحه با صورتی خسته و خواب آلود وارد اتاق شد و پرسید:
    - حال مریض پر حرف ما چه طوره؟
    نازنین با لبخندی بی رنگ جواب داد:
    - بهتره، تو چه طوری؟! چرا نرفتی خونه!
    - باید می موندم و با دکتر صحبت می کردم، حالا دیگه خیالم راحت شد می رم خونه و عصر میام ملاقات.
    بعد رو به من کرد و پرسید:
    - عمه خانم شما چیزی لازم ندارید؟
    - نه دخترم، خیلی زحمت کشیدی برو خونه استراحت کن.
    ملیحه رفت و نازنین بلافاصله منو صدا کرد و گفت:
    - من برای همه دردسر درست کردم، شمارو گرفتار کردم.
    - نازنین جان، قرار نیست این قدر حرف بزنی.
    - می خوام حرف بزنم، خواهش می کنم بیا پهلوی من بنشین.
    - نازنین جان، خواهش می کنم خودتو خسته نکن.
    - دیگه فرصتی نیست، عمه جان من می دونم که رفتنی هستم.
    - چرا این طور حرف می زنی! مگه هیچ کس تصادف نمی کنه! تو اولین کسی نیستی که این اتفاق برات افتاده، انشاءالله خوب می شی و با هم می ریم خونه و از این به بعد قدر همدیگه رو بیشتر می دونیم.
    - عمه جان من همیشه قدر شماها رو می دونستم، قدر لحظاتی که با هم بودیم، یادمه یه روز با علیرضا رفتیم پارک، خجالت می کشم عمه جان، لحظه ای سرم را روی شونه اش گذاشتم و دستم توی دستش بود، هیچی نمی خواستم جز ادامۀ اون لحظه، دنیای من فقط علی بود و بس و من هیچ وقت نتونستم بهش بفهمونم که چه قدر دوستش دارم ولی الان دیگه هیچی برام مهم نیست، می خوام همه چیزو اعتراف کنم، شما باید حقیقت رو بدونید.
    با شنیدن حرف هاش و نگاه کردن به چشم های شفافش پشتم به لرزه افتاد، بغض گلومو گرفت، به سختی خودمو کنترل کردم و آهسته بهش گفتم:
    - نازنین جان، این قدر حرف نزن، چرا مأیوسی؟ تو خوب می شی، من مطمئن هستم که سال های سال زندگی می کنی و خوشبخت می شی.
    - عمه جان، دیگه فایده نداره، من خودم بهتر از شما می دونم که رفتنی هستم.
    - بس کن، اون قدر ناامید نباش، اگر لازم باشه تا آخر عمر از تو مراقبت می کنم، تمام زندگیمو می فروشم و خرجت می کنم، علی جز تو و من و برادرش هیچ کس رو نداره، این طور حرف نزن، تو داری قلب منو پاره پاره می کنی.
    - عمه جان ناراحت نشو، اگه گریه کنی اکسیژن رو از روی بینی ام برمی دارم و خودمو راحت می کنم.
    - خیلی خوب، دستتو تکون نده، سوزن سرم توی دستت فرو می ره، آروم باش، این قدر تکون نخور و لجبازی نکن.
    - ای کاش لجباز بودم، ای کاش پررو بودم، ای کاش اون قدر غرور نداشتم که همه چیزو توی دلم مخفی کنم، حالا دیگه دارم می میرم و ناراحت هم نیستم، بالاخره این زندگی جهنمی تموم می شه.
    - اگه تو نباشی علی هم می میره، علی بدون تو لحظه ای، زنده نمی مونه، می فهمی! تو به خاطر اون باید زنده بمونی.
    - چه فایده زنده بمونم که چی بشه؟ من و علی همیشه در کنار هم بودیم و حسرت با او بودن تا آخر عمر با من موند، فکر من همیشه با او بود، حالا دیگه این زندگی برام ارزشی نداره چون همیشه لحظات زندگیم تکرار بدبختی هام بوده، گریه نکن عمه جان، من باید اعتراف کنم، می ترسم بمیرم و علی رو نبینم تا بهش حقیقت رو بگم.
    - تو رو خدا حرف از مردن نزن، من می دونم که شما دو تا همدیگه رو دوست دارین، بهتره به خودت فشار نیاری.
    - ولی عمه جان دوست داشتن من خیلی عجیب و غریبه، خیلی با اون چیزی که شما می دونین فرق داره.
    پرستار با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد و به طرف تخت اون رفت و گفت: «آماده باش که می خوام ببرمت گردش.» از پرستار پرسیدم:
    - اونو کجا می برید؟
    - کمک کنید روی صندلی بنشیند، باید برای عکس برداری و آزمایش به طبقه پایین ببریمش، مواظب سُرم باشید.
    اون به سختی روی صندلی نشست و گفت:
    - سرم گیج می ره.
    پرستار گفت:
    - اشکالی نداره، مال زیاد خوابیدن و عمل جراحی و بی هوشیه.
    یک مرتبه از دهانش خون اومد و من فریاد زدم:
    - خانم پرستار داره خون استفراغ می کنه.
    پرستار لگن آورد و آهسته گفت:
    - خانم چرا فریاد می زنید!
    من آهسته گفتم:
    - خدایا کمک کن.
    پرستار با چهره ای اخم آلود به طرف من برگشت و گفت:
    - هول نشید و شلوغ نکنید وگرنه مجبور می شم از اتاق بیرونتون کنم.
    - خواهش می کنم بگذارید بمونم، می خوام کمک کنم.
    - به کمک شما احتیاج ندارم، به خصوص حالا که آن قدر دست و پاتونو گم کردید.
    - آخه برای چی استفراغ می کنه!
    - شاید خونریزی داخلی کرده، باید هر چه زودتر ببریمش پایین.
    در حالی که نازنین پشت سر هم استفراغ می کرد بردیمش به رادیولوژی و با مکافات روی تخت خوابوندیمش و بعد از انجام عکسبرداری و آزمایشات از دکتر آزمایشگاه پرسیدم:
    - آقای دکتر کی جواب آزمایش حاضر می شه!
    - چون مریض اورژانسیه سعی می کنیم در اولین فرصت نتیجه رو بفرستیم بخش، شما مطمئن باشید کوتاهی نمی شه، سعی کنید خونسردی تونو حفظ کنید.
    به سختی اونو به اتاقش برگردوندیم و با کمک پرستار روی تخت خوابوندیم و پرستار از اون پرسید:
    - حالت بهتر شد!
    - بهتر می شم.
    پرستار سرمش رو وصل کرد و گفت:
    - امروز نباید غذا بخوری.
    - چه بهتر، اصلاً اشتها ندارم.
    - من بیرون هستم، اگر اشکالی پیش اومد زنگ بزن.
    - متشکرم.
    پرستار از اتاق خارج شد و من به طرف اون رفتم و صورت پر از زخمش رو بوسیدم و گفتم:
    - الهی بمیرم برات، تمام تنت کبود شده.
    - عمه جان تمام بدنم درد می کنه.
    - استراحت کن، انشاءالله خوب می شی.
    - اهمیتی نداره، فقط دلم می خواهد قبل از مردن علی رو ببینم.
    - می خوای بهش تلفن بزنم و بگم بیاد بیمارستان؟
    - نه، بهتره صبر کنیم تا جواب آزمایش ها بیاد.
    عصر دکتر برای عیادت به اتاق اومد و پرسید:
    - نازنین خانم حالت چه طوره؟
    - بهترم دکتر.
    من سؤال کردم:
    - آقای دکتر جواب آزمایش هارو دیدید؟
    - شما تشریف بیارید بیرون، بهتره نازنین خانم استراحت کنند.
    من همراه دکتر از اتاق خارج شدم و با نگرانی پرسیدم:
    - چی شده دکتر؟
    - میزان جراحات داخلی فوق العاده زیاده، ریه پاره شده و دائم خونریزی می کنه.
    - خوب عملش کنید.
    - اجازه بدید، من باید توضیح بدم.
    - بله، ببخشید.
    - کلیه ها از بین رفته اند.
    - آقای دکتر من به اون کلیه می دم، عملش کنید.
    - اولاً تا ما بخواهیم آزمایش های مربوط به پیوند کلیه رو روی هر دوی شما انجام بدیم چند روز وقت لازم داریم و با این وضع خونریزی ریه فکر نمی کنم بشه صبر کرد.
    - پس باید چه کار کرد، نظر شما چیه دکتر؟
    - من فکر می کنم بهترین کار این باشه که اول ریه رو عمل کنیم، دنده ها به طور وحشتناکی شکسته اند، باید همه رو به حالت طبیعی برگردونیم و قسمتی از ریه رو برداریم، من سعی خودمو می کنم.
    - آقای دکتر هر خرجی داره مهم نیست، من در اولین فرصت پول تهیه می کنم، هر کاری لازمه انجام بدین.
    دکتر رفت و من روی یکی از نیمکت ها نشستم و آرام آرام گریه کردم، بعد به طرف دستشویی رفتم و صورتمو شستم و با لبخندی مصنوعی وارد اتاق شدم. نازنین خواب بود و من لحظه ای به اون نزدیک شدم و به چهرۀ افسرده و زرد رنگش نگاه کردم و آهسته کناری از اتاق نشستم و به فکر فرو رفتم. ساعت ملاقات شد و ملیحه با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد و صدای باز و بسته شدن در نازنین رو از خواب بیدار کرد و با دیدن ملیحه لبخندی زد و گفت:
    - چه گل قشنگی، چرا زحمت کشیدی!
    - حالت بهتر شد! دکتر اومد؟
    - بله با عمه جان صحبت کرد، فکر می کنم رفتنی هستم.
    - این حرف ها رو نزن، خجالت بکش، این قدر عمه خانم رو حرص نده.
    بعد به طرف من آمد و نگاهی به چشم های پف کرده من کرد و هیچ سؤالی نکرد و خودش حدس زد که حال نازنین زیاد تعریفی نداره بعد به طرف پنجره رفت و اونو باز کرد و لحظه ای همونجا ایستاد، حس کردم گریه اش گرفته و نمی خواد نازنین بفهمه، از اتاق خارج شدم، طاقتم تموم شده بود، توی راهرو روی یک نیمکت نشستم و بی صدا گریه کردم تا عقده های دلم خالی بشه، ملیحه از اتاق خارج شد و به سراغ من آمد و گفت:
    - معلومه که وضع خوبی نداره، حالا وقتشه که شما به خونه برید و موضوع رو به علی آقا بگید. دیدن علیرضا خان به اون روحیه می ده.
    من به اتاق برگشتم و به نازنین گفتم:
    - من می رم خونه و زود برمی گردم.
    نازنین با چشم های غمگینش نگاهی به من کرد و گفت:
    - عمه جان دلم برای علی تنگ شده، آرزو دارم اونو ببینم.
    در جوابش گفتم:
    - حتماً با علی برمی گردم، سعی کن کمی بخوابی.
    - مادر من نمی دونم چه طور باید با اون رو به رو بشم، بعد از عمل خشونت آمیز و غیرمنطقی که انجام دادم، حالا باید بروم و به اون لبخند بزنم و روحیه بدم؟ چه طور می تونم این کار رو انجام بدم!
    - اون می خواد تو رو ببینه، بنابراین باید با من به بیمارستان بیایی، تا من لباس هاشو برمی دارم تو هم آماده شو تا زودتر به بیمارستان بریم.
    - ای کاش همون روز دنبالت می اومدم.
    - اون روز گذشت، فکر حالا باش، فقط یادت باشه با دیدن اون گریه و زاری نکنی، سعی کن به خودت مسلط باشی.

    * * *

    - عمه جان برگشتید؟
    - بله، خیلی دیر کردم؟
    - علی رضا کجاست؟ چرا نیومد؟
    - رفته چند تا کمپوت برای تو بخره، الان میاد.
    - کمپوت می خوام چه کنم! من نمی تونم چیزی بخورم، شما که می دونستید چرا گذاشتید پولشو خرج کنه.
    - ملیحه کجاست؟
    - رفته پایین.
    - تو حالت چه طوره؟
    - خوبم بهتر هم می شم.
    - انشاءالله خوب می شی.
    - عمه جان خیلی حرف دارم که باید زودتر به شماها بگم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر

    - بهتره زیاد حرف نزنی، بعداً فرصت برای حرف زدن پیدا می شه فعلاً فکر سلامتی خودت باش.
    - کدوم سلامتی؟
    - مثل این که علیرضا اومد.
    - نازنین... سلام، الهی بمیرم، کی تورو به این روز انداخت! همه ش تقصیر منه.
    - این حرف رو نزن، تقصیر هیچ کس نیست.
    - بمیرم برای صورت قشنگت.
    - علیرضا اگر گریه کنی، من هم گریه می کنم.
    - تو خودت رو ناراحت نکن، دیگه نمی خوام اشک تورو ببینم
    - می خوام با تو صحبت کنم، عمه جان هم باید باشه.
    - من همه چیز رو می دونم، بهتره خودت رو خسته نکنی.
    - تو هیچی نمی دونی.
    - می دونم که به اندازۀ کافی تو رو اذیت کرده ام، می دونم که هرگز نمی تونی منو ببخشی، به تو حق می دم که از من متنفر باشی ولی اینو بدون که همه ش از شدت علاقه بوده.
    - تو هر چه قدر منو دوست داشته باشی به اندازۀ ذره ای از علاقه ای که من به تو دارم نیست.
    - خیلی خوب، قبول، بهتره زیاد خودت رو خسته نکنی، همین که منو دوست داری برام کافیه، خوب می دونی که من هم تو رو دوست دارم.
    - ولی دوست داشتن من با تو خیلی فرق داره، من تو رو... عاشقانه دوست دارم.
    - نازنین می فهمی داری چی می گی؟
    - حرفمو قطع نکن، ممکنه از تو و عمه جان خجالت بکشم و نتونم حقیقت رو بگم، ولی بالاخره تو باید یک روز می فهمیدی، امروز روزیه که دیگه امیدی به زنده بودن ندارم و باید اعتراف کنم.
    - تو هذیون می گی!
    - هیچ وقت این قدر صادق و با شهامت نبودم، بارها خودمو به تو نزدیک کردم، تو به من محبت داشتی ولی من از عشق تو سوختم و دم نزدم. وقتی تنها می شدم با خدای خودم درددل می کردم، از خدا می خواستم که احساسم نسبت به تو عوض بشه، هی به خودم تلقین کردم که تو برادر منی ولی وقتی بهت نزدیک می شدم، اون قدر هیجان زده می شدم که بعضی مواقع مجبور می شدم از تو فرار کنم. تمام تلاشم برای عوض شدن حسم نسبت به تو بیهوده بود، علیرضا من در کنار تو مثل شمع سوختم و آب شدم. احسان برای من فقط یک فرار بود، فراری برای رهایی از عشق. شاید اگر اون زنده می موند من در کنار اون می تونستم تو رو فراموش کنم ولی خدا نخواست، چرا گریه می کنی؟ ناراحت نباش، اون احساسات لطیف و هیجانات دوران کودکی و نوجوانی برای من خیلی شیرین بود ولی هرچه بزرگ تر شدم برام رنج آورتر می شد، به خصوص لحظاتی که با تو تنها و مجبور بودم به خاطر اعتقاداتم همۀ خواسته هامو سرکوب کنم.
    - ای خدا، نازنین کاشکی نگفته بودی!
    - چرا نگم! مگه تو نمی خواستی همه چیزو بدونی! حالا دارم می گم، تمامش حقیقت داره طاقت نداری بشنوی! گریه نکن، من از گفتنش خجالت می کشم ولی بالاخره تو باید بدونی، حالا دیگه وقت رفتنه، باید همه چیزو برات بگم.
    - نازنین، نازنین عزیزم، عشق ابدی من، کاشکی هیچی نمی گفتی.
    - باید می گفتم، حالا دیگه با خیالی آسوده می میرم!
    - تو آسوده شدی و من هنوز نمی دونم چرا باید اون قدر بدبخت باشم!
    - بدبخت! از این که فهمیدی من عاشقت هستم احساس بدبختی می کنی؟ من سد راه تو نشدم، من خودمو کنترل کردم، دلم می خواست خودم برات زن بگیرم، گاهی وقت ها بعضی از دوستامو برات در نظر می گرفتم ولی حس حسادت عجیبی تمام وجودمو دربر می گرفت و مانعم می شد، صبر کردم این کارو خودت بکنی، بارها ازت پرسیدم که آیا کسی رو دوست داری؟ تو منو محرم خودت ندونستی و حرف هاتو برای خودت نگه داشتی، یادته! بارها از تو سؤال کردم ولی تو هم چنان مرموز زندگی کردی و هیچی به من نگفتی.
    - نازنین، اون قدر نمک به زخم من نپاش، تو هیچی نمی دونی، هیچی نمی دونی.
    - آره، این من هستم که زیاد حرف می زنم.
    - منظورم این نیست که زیاد حرف می زنی، این حرف هات دارن منو می کشند، من باور نمی کنم، باور نمی کنم.
    - چی رو، عشق منو! حتی حالا هم که دارم می میرم حرف منو باور نمی کنی!
    - آخه چه طور ممکنه، پس حس ما مشترک بوده! این همه سال من از عشق تو سوختم و جرأت بازگو کردنش رو نداشتم. هیچ کس نفهمید چه کشیدم و تنها خودم و خدای خودم شاهد زجر کشیدنم بود، تو نمی دونی لحظاتی که موهای قشنگت رو روی شونه هات می ریختی چه حالی به من دست می داد، هزاران بار خواستم بگم که چه قدر احساس بدبختی می کنم ولی از ترس این که تو ازم متنفر بشی این کارو نکردم. فقط خدا می دونه که چه قدر توی دلم نفرین به بزرگترها کردم که این بلارو سر ما آوردند اگر تو شیر مادر منو نخورده بودی حالا وضع خیلی فرق می کرد.
    - ممنونم ازت، تو خیلی فداکاری، می خوای دم رفتن غرورم نشکنه ولی من در مقابل تو غروری ندارم، بی خود خودتو ناراحت نکن، دروغ نگو، نیازی به این کار نیست.
    - به خدا قسم راست می گم. یعنی قلب تو بهت نگفت که من، دیوونه تم!
    - قلب تو چی. تو چرا حس نکردی که من تو رو دیوانه وار دوست دارم!
    - نمی دونم، من اصلاً خیلی وقت ها به تو نگاه نمی کردم تا به من شک نکنی.
    - گاهی وقت ها از نگاهت دلم می لرزید و حس می کردم به من عادی نگاه نمی کنی ولی وقتی خونسرد و بی تفاوت از کنارم می گذشتی با خودم می گفتم که حتماً دارم اشتباه می کنم.
    - عجیبه، همون لحظه ای که من جرأت نگاه کردن به تو رو نداشتم تو این کار منو حمل بر خونسردی می کردی! چه قدر به خودم زجر دادم که تو نفهمی! وقتی به تو نزدیک می شدم تمام وجودم یکپارچه آتش می شد و برای همین سعی می کردم کمتر به تو نزدیک بشم، نازنین من این همه سال هم تو رو دوست داشتم و هم از تردید این که فکرت پیش کس دیگه ای هست عذاب کشیدم. تو در واقع برای من موجود اسرارآمیزی بودی، من به همۀ حرف های تو شک داشتم و همین رنجم می داد.
    - حالا دیگه همه چیزو فهمیدی، البته خیلی چیزاست که هنوز نمی دونی، دربارۀ دوبی، هیچ وقت ازم سؤال نکردی! نمی دونم چرا برات مهم نبود که چه اتفاقاتی برای من افتاده!
    - برام خیلی مهم بود به همین دلیل با خانم ابراهیمی صحبت کردم و اون تأکید کرد که درباره اش با تو صحبت نکنم، من هم به خاطر این که فشار به اعصابت نیاد سعی کردم تمام سؤال هامو نگهدارم تا کاملاً خوب بشی، نازنین زندگی من و تو همه اش سوءتفاهم بوده، ما در کنار هم بودیم، ولی هیچی از هم نفهمیدیم.
    - یعنی تو کنجکاو هم نبودی؟
    - چرا با خانم ابراهیمی صحبت هایی کردیم و اون دست و پا شکسته چیزهایی برام گفت و من هم به همون ها اکتفا کردم، چند بار تصمیم گرفتم از خودت بپرسم ولی وقتی احساس می کردم که سؤالم تو رو عصبی می کنه، پشیمون می شدم و ادامه نمی دادم.
    - چه قدر تو خوب و با گذشتی، علیرضا، من به خانم ابراهیمی نگفتم که با ملیحه دوست صمیمی هستم، بهش نگفتم که ما بارها با هم درددل کردیم.
    - همین برای من یک مسأله شد که چرا حرف های خانم ابراهیمی و تو اون قدر ضد و نقیض هستند! خوب چرا بهش نگفتی، این موضوع زیاد اهمیتی نداشت که تو به خاطرش دروغ بگی.
    - آخه می دونی من حوصلۀ حرف زدن نداشتم، اون زن خوب و خوش نیتی بود ولی کافی بود بدونه که من و ملیحه با هم صمیمی هستیم، اون وقت می خواست سیر تا پیاز زندگی ملیحه رو بدونه و من به خودم اجازه ندادم از خصوصیات زندگی ملیحه با کسی صحبت کنم، تو ببین چه قدر برای من قابل اعتمادی که فقط به تو گفتم.
    - پس برای همین حرف هات ضد و نقیض بود. دربارۀ تلفن های مشکوکت چی؟ اون تلفن ها که نمی گذاشت شب ها آرامش داشته باشم!
    - تلفن شب ها رو تو می دونی؟ پس برای همین اون شب پشت در اتاق حالت بهم خورد؟ الهی بمیرم، کاشکی همون موقع ازم پرسیده بودی، علیرضا من هیچ وقت نتونستم کسی رو جایگزین تو بکنم، و با این که می دونستم هرگز نمی تونم با تو ازدواج کنم ولی نتونستم کسی رو به اندازۀ تو دوست داشته باشم، حیف، چرا زودتر بهم نگفتیم تا اون قدر شک نداشته باشیم.
    - شاید اگر می گفتیم خیلی بدتر می شد، اون وقت دیگه هیچ کدوم نمی تونستیم خودمونو کنترل کنیم. کارهای خدا بی حکمت نیست، خواست خدا این طور بود.
    - علیرضا یکی از دوستان من البته صمیمی نیستم ولی هم کلاس هستیم یک روز از من کمک فکری خواست و با من دربارۀ یکی از دوستانش مشورت کرد، اون ها همدیگه رو دوست داشتند و قرار بود با هم ازدواج کنند ولی بعد از انجام کارهای اولیه و موافقت خانواده ها، پسر از ازدواج با اون منصرف شد و این برای او ضربۀ بزرگی بود و یک بار هم دست به خودکشی زد، من به اون توصیه کردم هر وقت دلش تنگ می شه به من زنگ بزنه و اون شب ها این کارو می کرد تا خانواده اش حرف هاشو نشنوند. همین، من نمی دونستم به خاطر کار خیری که انجام می دم تو رو این همه می رنجونم.
    - نازنین وقتی خوب بشی، از اول شروع می کنیم، این بار دیگه همه چیزو دربارۀ همدیگه می دونیم.
    - برای این حرف ها خیلی دیر شده، من امیدی به زنده بودنم ندارم ولی تو، خوشحالم که در آخرین لحظات عمرم احساسم رو بهت گفتم و خوشحال تر از اینم که حس ما مشترک بوده حالا دیگه خیالم راحت شد، حتی اگر بمیرم هم مهم نیست تو در آخرین لحظات زندگیم، لذتی به من دادی که در تمام مدت زندگیم چنین خوشبختی رو حس نکردم.
    - این حرف هارو نزن نازنین، تازه اولشه، وقتی خوب بشی و از بیمارستان مرخص بشی زندگی جدیدی رو با هم شروع می کنیم. حالا می بینی، مثل روز برام روشنه، نمی گذارم لحظه ای احساس ناراحتی کنی.
    - علیرضا، عزیزدلم، بی خود سعی نکن امیدوارم کنی، من از مرگ نمی ترسم و از مردنم ناراحت نیستم.
    - به خاطر من هم که شده باید زنده بمونی، بدون تو زندگی برام مفهومی نداره، از وقتی خودمو شناختم فقط یک عشق توی سینه م بود اون هم تو بودی، چه طور می تونم بدون تو باشم؟ مثل این که پرستار داره میاد، حرف نزن، بهتره استراحت کنی.
    - شما دو تا مثل این که سال ها همدیگه رو ندیدید، عمه خانم این دو تا جوون این همه حرف رو از کجا می آرند؟
    - اونها همۀ عمر با هم بودند ولی در واقع از هم هیچ نمی دونند.
    - بیشتر مردم همین طورند، در کنار هم زندگی می کنند بدون این که یکدیگر رو بفهمند. این فقط شما دو تا نیستید که این طور زندگی کردید، حالا بهتره نازنین استراحت کنه. عمه خانم شما هم به جای گریه کردن و یک گوشه نشستن بهتره به فکر سلامتی نازنین باشید و نگذارید این قدر حرف بزنه، یک خانم دیگه هم بیرون در نشسته، من نمی دونم یک مریض بدحال چند تا همراه لازم داره!
    - خانم پرستار همین الان از اتاق خارج میشم، اجازه بدین پسرم کنار نازنین بمونه، اونها به هم احتیاج دارند.
    - عمه جان، لطفاً بمونید، من باید حرف هامو در حضور شما بگم.
    - نازنین جان، اگر بیرون باشم راحت تر صحبت می کنید.
    - عمه جان شما همه چیز رو می دونید، بهتره توی اتاق بمونید، علیرضا دست هامو بگیر.
    - نازنین جان خیلی خودت رو خسته کردی، رنگت پریده، کمی استراحت کن من در کنارت می مونم، تو باید خوب بشی تا زندگی ما رنگ دیگه ای پیدا کنه.
    - فکر می کنم حالا دیگه، حتماً باید بمیرم.
    - چرا این حرف رو می زنی؟ خدا نکنه.
    - آخه الان هر دو احساس همدیگه رو می دونیم و این خیلی خطرناکه.
    - چه خطری! این حرف ها کدومه! من تا صد سال دیگه می تونم در کنار تو زندگی کنم، اون هم شرافتمندانه.
    - برای من خیلی سخته، علیرضا دعا کن من بمیرم، گریه نکن، نمی خوام این لحظات آخر عمرم چشم هاتو اشک آلود ببینم.
    - اگه تو نباشی من هم می میرم.
    - عمر همۀ آدم ها دست خداست و این خداست که برای ما سرنوشتی این طوری رقم زده.
    - ولی خدا هیچ وقت ستم کشیدن و بدبختی بنده هاشو نمی پسنده، من مطمئن هستم که حکمتی در کار بوده که من و تو نباید با هم ازدواج می کردیم.
    - من سر در نمی یارم فقط اینو می دونم که خیلی عذاب آور بود و شاید کسان دیگه ای هم در بدبختی ما نقش داشتند، تو فکر می کنی کی مارو بدبخت کرد؟
    - بزرگ ترهای بی فکر، سنت های دست و پا گیر گذشته.
    - پس، لعنت به همه شون، حالا دارم فکر می کنم چه قدر خدا خوبه که من دارم می میرم و از این دنیایی که هیچی جز زجر کشیدن برام نداشته رها می شم.
    - تو فقط فکر خودت هستی، پس من چی! من بدون تو حتی نمی تونم نفس بکشم؟
    - امیدوارم هرچه زودتر منو فراموش کنی و به زندگیت برگردی، تو آدم با لیاقتی هستی مطمئنم هر کسی با تو ازدواج کنه خوشبخت می شه.
    - اگر قرا بود فراموشت کنم، این همه سال زجر نمی کشیدم، من قدرت این کارو ندارم، از عهده ش برنمی آم.
    - مرگ جدایی خاصی بین آدم ها می اندازه، مرگ یعنی دل کندن، تو هم بالاخره وقتی ببینی دیگه کنارت نیستم، ازم دل می کنی، فقط تورو خدا گریه نکن، خودتو عذاب نده، سرنوشت ما این بوده، چه می شه کرد!
    - مادر تو برو خونه، من اینجا می مونم.
    - بهتره تو بری و تلگراف به دائیت بزنی، بعداً گله می کنند که چرا خبرشون نکریدم.
    - این کارو امیرمحمد هم می تونه بکنه، من اینجا می مونم شاید دکتر کاری داشته باشه، پرستار، الان میاد دعوا می کنه و ایراد می گیره بهتره کمتر حرف بزنیم.
    - اتاق خیلی شلوغه، یک نفر همراه کافیه، اصلاً اینجا اکسیژن نداره مریضتون اذیت می شه، زودتر خلوت کنید، ملاقات تموم شده. به اون خانم هم گفتم که دیگه نمی تونه وارد اتاق بشه، بهتره همه برید و فقط یک نفر همراه بمونه.
    - مادر، نازنین رو دیدید و حرف های اونو شنیدید، حالا بهتره برید توی سالن و متن تلگراف رو برای امیرمحمد بنویسید من اینجا می مونم.
    - پسرم تو برو، من پهلوی اون می مونم، ممکنه کاری داشته باشه.
    - خودتون می دونید که من از این جا تکون نمی خورم.
    - تو پسر خیلی کله شقّی هستی!
    - علیرضا، اون لگن رو به من بده، و خودت هم برو بیرون، منظرۀ استفراغ خیلی بده.
    - می خوای استفراغ کنی! بیا این لگن.
    - علی برو بیرون، خواهش می کنم برو.
    - من ناراحت نمی شم، تو هم چه بخوای و چه نخوای اینجا می مونم، مادر پرستار رو خبر کن.
    - علی گریه نکن، دستمو بگیر، می ترسم، دارم می میرم.
    - خدا نکنه، دستتو بده به من، نترس. من اینجام مثل همیشه در کنار تو، آه چه دست های سردی.
    - علیرضا، علیرضا.
    - نازنین چی شد! چرا حرف نمی زنی، نازنین، پرستار به دادم برس پرستار، مادر زود باش با پرستار بیا.
    - چی شده آقا، باز هم که فریاد می زنی!
    - خانم پرستار چی شده؟ پسرم چرا حرف نمی زنی؟
    - لطفاً برید بیرون دکتر رو توی راهرو خبر کنید، من اینجا می مونم، عجله کنید.
    - چی شده پرستار؟
    - آقای دکتر فکر می کنم دختر مرده، نبض نداره.
    - برادرش چشه؟ بیهوش شده؟
    - به نظرم ایست قلبی کرده.
    - چرا وایسادی دستگاه رو بیار باید بهش شوک بدیم، عجله کن!
    - آقای دکتر دست هاشون توی دست همدیگه ست.
    - کمک کنید بخوابونیمش روی تخت. دستگاه آماده ست؟
    - بله دکتر.
    - شروع کنید، زنگ بزنید پرستار بخش بیاد کمک.
    - چشم دکتر.
    - بخیر گذشت، اکسیژن وصل کنید ببریدش مراقبت های ویژه.
    - چشم دکتر.
    - چی شده؟ چه بلایی سر پسرم اومده؟ نازنین حالش خوبه؟ چرا هیچ کس جواب منو نمی ده!
    - اگه شما آرام باشید من جوابتونو می دم.
    - علیرضا رو کجا می برید! چرا صداش درنمیاد! یک لحظه پیش داشت فریاد می زد.
    - خواهس می کنم بی قراری نکنید پسرتون حالش خوبه فقط کمی عصبی شده می بریمش بخش مراقبت های ویژه.
    - دکتر کجاست؟ چرا در اتاق نازنین رو بستید؟
    - متأسفم.
    - خدای من، اون مُرده! چه مصیبتی، پس برای همین پسرم حالش بد شده.
    - اگه اجازه بدین من پسرتونو ببرم بالا، شما همین جا باشید من برمی گردم، و هر سؤالی داشته باشید جواب می دم. فقط قول بدین گریه نکنید.
    - علیرضا حالش خوب می شه؟
    - حتماً حالش خوب می شه، مطمئن باشید، ببینید راحت خوابیده و نفس می کشه.
    - باشه، قول می دم گریه نکنم، دست خودم نیست نمی تونم آروم باشم.
    * * *
    - پرستار، حال مریض چه طوره!
    - دکتر علائم حیات داره ولی هنوز به هوش نیامده، راستش دلم برای مادرش می سوزه، توی این مدت هر روز میاد پشت شیشه نگاهش می کنه و گریه کنان از بیمارستان می ره.
    - عجیبه، دو هفته در حالت کما موندن کمی غیرعادی به نظر می رسه، شاید بهتر باشه داروهاشو عوض کنم.
    - هرچی شما صلاح بدونید دکتر. دوباره مادرش اومده پشت شیشه ایستاده و داره مارو نگاه می کنه. نمی دونم چه جوابی بهش بدم.
    - من باهاش صحبت می کنم، شما به کارتون برسید. ضمناً داروهای قبلی رو کلاً کنار بگذارید و از امروز به بعد طبق نسخۀ جدید عمل کنید.
    - بله دکتر، چشم.
    - به محض هوش آمدن مریض، در هر ساعتی از شبانه روز منو در جریان قرار بدید.
    - دکتر این داروها چه فرقی با داروهای قبلی دارند؟
    - قوی تر هستند و کمی هم خطرناک، امیدوارم تحمل داشته باشه، از الان به بعد شما مسئولیت مستقیم دارید. از مریض چشم برنمی دارید و هر تغییر حالتی رو سریعاً به من گزارش بدین.
    - بله دکتر، چشم.
    - آقای دکتر پسرم هنوز هوش نیومده؟
    - نگران نباشید دعا کنید حتماً ظرف یکی دو روز آینده به هوش میاد.
    - توکل به خدا، اول خدا بعد هم شما، من از اینجا نمی رم و منتظر می مونم.
    - امیدوارم هرچه زودتر پسرتون سلامتی شو به دست بیاره و دیگه چشم های شما رو نگران نبینم.
    - ممنونم دکتر.
    - خداحافظ.
    - خدایا کمک کن، سلامتی پسرم رو از تو می خوام.
    * * *
    - نازنین کجاست؟ نازنین!
    - خدارو شکر، شما حالتون خوبه!
    - من کجا هستم؟
    - شما در بیمارستان هستید، راستی اسمتون چی بود؟
    - علیرضا، پرونده جلوی شماست و می تونید اسم منو بخونید، حتماً فکر می کنید فراموشی گرفتم.
    - خوشبختانه سلامت هستید باید به دکتر خبر بدم.
    - بدبختانه زنده هستم، ای کاش مرده بودم.
    - خواهش می کنم خودتونو ناراحت نکنید، مادرتون روزهای زیادی پشت در این اتاق منتظر به هوش آمدن شما بوده، بی تابی نکنید تا بیشتر از این ناراحت نشه. من الان از جلوی تخت شما کنار می رم و شما می تونید مادرتونو ببینید، لبخند بزنید و خوشحالش کنید.
    - لبخند، چه طور می تونم لبخند بزنم با این همه مصیبت.
    - خواهش می کنم به اعصابتون فشار نیارید، سعی کنید قدر سلامتی رو بیشتر بدونید.
    - سلامتی، ای کاش مرده بودم.
    - قوی باشید، می دونم که روزهای سختی رو می گذرونید ولی زندگی همیشه تلخ نیست. سعی کنید حقایق رو بپذیرید و صبور باشید تا گذشت زمان تلخی های سرنوشت رو از خاطرتون ببره. مادرتونو ببینید که چه طور نگران شماست و سعی کنید بیشتر از این رنجش ندید.
    - مادرم. آه مادرم.
    * * *
    - خانم پرستار، پسرم به هوش اومد؟
    - بله خانم، چشمتون روشن.
    - خدارو شکر، می تونم برم پهلوش و از نزدیک ببینمش؟
    - به شرطی که گریه نکنید بله می تونید برید ملاقاتش.
    - این گریه خوشحالیه.
    - سعی کنید بخندید و ضمناً دربارۀ نازنین هم صحبتی نکنید.
    - علیرضا، پسرم، حالت خوبه! خدارو شکر.
    - سلام مادر.
    - سلام عزیزم، نمی دونی چه قدر دعا کردم تا دوباره رنگ چشم هاتو ببینم.
    - چرا دعا کردی مادر! تو فقط به فکر خودت هستی و خواستۀ من برات اهمیتی نداره من می خوام بمیرم، زندگی بدون نازنین برام غیرممکنه.
    - پسرم، تورو به خدا گریه نکن، سعی کن با واقعیت ها رو به رو بشی، زندگی همیشه بر وفق مراد نیست، اصلاً دیگه حرفشو نزن.
    - چه طور می تونم، من یک عمر با اون زندگی کردم، حس می کنم نیمی از وجودم مرده، چند روزه که من اینجا هستم! امیرمحمد کجاست؟
    - دو هفته ست و توی این مدت من مردم و زنده شدم، امیرمحمد هر روز از دانشگاه می آمد بیمارستان و بعد از تموم شدن وقت ملاقات هر دو به خونه برمی گشتیم، الان کم کم پیداش می شه و چه قدر خوشحال می شه که تو رو سالم ببیند.
    - مادر به من یه قولی بده.
    - چه قولی پسرم، هرچی باشه قبول می کنم.
    - قول بده به اتاق نازنین دست نزنی، نمی خوام خاطرۀ اون از بین بره.
    - ولی دائیت هفته پیش اومد تهران و وسایلشو برد.
    - چی؟ چرا اینکارو کرد؟
    - به خاطر سلامتی تو، فکر کرد دیدن وسایل اون تو رو ناراحت می کنه.
    - مادر یک تابلو نقاشی روی دیوار بود که زیرش شعری نوشته بود، اونو هم برد؟
    - من نمی دونم، راستش من توی اتاق نرفتم، دلم نیومد جای خالیشو ببینم، حالا این تابلو چی هست؟
    - مادر زود برو خونه و ببین تابلو به دیوار هست یا نه، اگر نیست هرچه زودتر برو ده و اونو برگردون و به دیوار نصب کن، به دایی بگو تابلو مال من بوده.
    - مگه اون تابلو چیه که اون قدر دوستش داری؟
    - تابلو یک خورسید که در محلی بارانی نورافشانی می کنه. اون تابلو شرح زندگی من و نازنینه در واقع نشون دهندۀ بدبختی ما دوتاست.
    - باز هم که حرف از بدبختی می زنی، من تابلو رو اگر برده باشه برات برمی گردونم ولی تو هم باید قول بدی که دوباره زندگی رو شروع کنی، فکر کن دوباره به دنیا اومدی و خاطرات بد گذشته رو دور بریز.
    - خورشید خونۀ من رفته، چه طور می تونم بقیۀ عمرمو با هوای بارانی درونم زندگی کنم. قلب من بدون گرمای وجود اون منجمد شده، مادر من بدون اون هیچم، و تو از این به بعد فقط جسم منو می بینی، فقط یک جسم خاکی، سرد و بی روح.

    غروب خورشید زندگیم،
    یخ بستگی قلب بیمارم را برایم به ارمغان آورد و من،
    در پوچی لحظات آینده
    بیمارگونه خواهم زیست.


    پــایــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #50
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    خسته نباشید !خیلی ممنون

  20. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/