صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 2


    رزا به خود آمد. وقتی دید او چطور به چهره متعجبش خیره شده از خجالت سرخ شد.
    «اسکوزی ... من نمی تونم خوب صحبت ...»
    پیمان دستی به پشت او زد و گفت: «غصه نخور، پس ما اینجا چه کاره ایم ... خودمون واسه سالارخان ترجمه می کنیم ...جالبه ... تو بیشتر از همه ما ایران بودی. در واقع بزرگ تر از همه ما بودی وقتی داشتیم از ایران می رفتیم ... باید بیشتر از ما فارسی بلد باشی، ولی مثل اینکه برعکس شده ...»
    پیروز با سر تأیید کرد. چهره اش نشان می داد آشکارا از این قضیه متأسف است.
    پیمان اداه داد: «حالا من توضیح می دم. اون برادر بزرگ تر منه و کارش شناسایی تابلوهای نقاشی، زمان کشیدن اونها و نوع مواد به کار رفته در اوناست. همین طور تعمیر و بازسازی اونها ... به جز نقاشی برای قالی، مجسمه و هر کار دستی قدیمی و خلاصه هر جسم قیمتی که ساخته دست بشره کارشناسی می کنه. کار مشکل و ظریف و حساسیه ... اینم اضافه کنم که تو ایتالیاست و اونجا زندگی می کنه.»
    «گراتسی تانتو ... »
    شهریار با لبخندی اعتراض آمیز گفت: «دیگه مسخره بازی درنیار ... قشنگ بگو خیلی ممنون. اینو که بلدی»
    پیروز در پاسخ او لبخند زد و به علامت ناچار بودن دستانش را از هم گشود.
    سالار خان سرفه کوتاهی کرد و گفت: «اذیتش نکن ... بذار راحت باشه. هر چی رو که ما نفهمیدیم از شما می پرسیم. هر چند من امیدوارم پس از مدتی حسابی رو به راه بشه و دیگه نیازی به این حرفها نباشه ... هر چیزی که مدتی توی ذهنمون ازش یاد نکنیم همین بلا سرش می آد.»
    رزا احساس کرد این طور صحبت کردن پیروز همان طور که برای او جالب است برای پدربزرگش هم هست و به گونه ای باعث انبساط خاطر پیرمرد می شود. برای رزا جالب بود بداند او چطور خودش را به وضع ظاهر آنان وفق داده، حال آنکه رزا با تعجب به آنان می نگریست. چنین ظاهری برای او غیر قابل درک بود.
    سعی کرد تصور کند آنها با ریش تراشیده و مویی به اندازه طبیعی چگونه خواهند بود.
    دکتر گفت: «خوشحالم با شما آشنا شدم. شخصیتی مثل سالارخان باید هم چنین انسانهای مفید و ارزشمندی رو تحویل دنیا بده. حالا اگه اجازه بفرمایید من مرخص بشم»
    «تشریف داشته باشید؟»
    «نسخه تون رو می نویسم و دستورات لازم رو در مورد غذاتون به شکوه خانوم می دم، بعد ...»
    سالار خان با نگاه از او تشکر کرد و با اشاره به مباشر بلند گفت: «از دکتر پذیرایی کنید»
    با این حرفش به آن دو فهماند دیگر حضورشان در اتاق ضرورتی ندارد. در ضمن با این جمله به مباشر فهماند پیش دکتر بماند و به آنجا بازنگردد. قیافه مباشر کمی در هم رفت. شاید به عنوان همه کاره سالار خان و کسی که سالها محرم اسرارش بود انتظار داشت از او هم دعوت شود در اتاق حضور داشته باشد و از مطالبی که رد و بدل می شد مطلع گردد، ولی واضح بود که سالار خان این را نمی خواست. همین باعث کدورت خاطر او شد. با این حال اطاعت کرد و به اتفاق دکتر سلوک که از لطف سالارر خان ابراز تشکر می کرد از اتاق خارج شد. بی گمان هنوز حضور دکتر در آن خانه ضرورت داشت، در غیر این صورت خداحافظی می کرد و آنجا را ترک می نمود.
    با رفتن آنها و بسته شدن در سالار خان به رزا اشاره کرد تا نزدیک تر بیاید. بقیه را هم دور خود فراخواند. رزا به تخت نزدیک تر شد، درست جای ایستاد که چند لحظه پیش دکتر سلوک بر صندلی نشسته بود. آن دو پسر نیز درست رو به روی او قرار گرفتند.
    شهریار همان طور روی لبه تخت نشسته بود. از زمانی که سالار خان را جهت نشستن کمک کرده بود دیگر دستانش را در دست نداشت. کمی جا به جا شد و سعی کرد با چشمانش نگاه رزا را به سوی خود بکشد.
    دختر متوجه شد و لحظه ای به او نگریست. ولی زود نگاهش را به سالارخان معطوف کرد. نمی خواست مرعوب نظر شهریار شود. نمی خواست از او بترسد و هر کاری که او می گوید انجام دهد. دیگر نباید به او نگاه می کرد. باید خودش برای آینده اش تصمیم می گرفت. این زندگی او بود و می خواست برای آن بجنگد. نمی خواست مغلوب باشد، پس باید تلاشش را می کرد.
    با صدای سالار خان به خود آمد.
    «قرارمون ساعت یازده بود، ولی کمی عقب افتاد ... گفته بودم می خوام باهاتون صحبت کنم ... شما رو اینجا خواستم تا مطلب مهمی رو عنوان کنم»
    لحظه ای مکث کرد. با طمأنینه روکش تمیز و لطیفی را که روی بدنش کشیده شده بود با دقت صاف کرد و دوباره شروع کرد.
    «اول از همه باید بگم چقدر از دیدن شما شاد شدم ... حضور شما در اینجا باعث سرور و دلخوشی من شده. اگه می بینید زیاد نشون نمی دم به خاطر اینه که دکتر سلوک ازم خواسته مواظب هیجاناتم باشم ... هر نوع هیجانی، چه غم و چه شادی منو به کام مرگ می کشونه. اگرچه زنده موندن برای من دیگه چندان لطفی نداره، در واقع من خیلی وقته مرده ام، ولی کاری رو به عهده دارم که تا اونو به انجام نرسونم آرامش یک مرده رو پیدا نمی کنم ... به هر حال ...» مکث دیگری کرد و نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «وقتی به شما نگاه می کنم فکر می کنم ارزش این همه جدایی رو داشت و تحمل این همه دوری و دل نگرانی من جایزه اش جوونهایی شده که هر کدومشون تخصص نابی دارن و واسه من و خانواده و پدر و مادرهاشون که متأسفانه دیگه بین ما نیستن مایه سربلندی و افتخارن. خدا رو شکر که یکی از مسئولیتهام رو به انجام رسوندم و روزی رو دیدم که آرزوی هر آدمیه ...»
    سالارخان صحبت می کرد و گوشهای رزا فقط می شنید. مانند زمانی که معلم درس می داد و او حواسش جای دیگری بود. ناگهان متوجه شد به جای سالارخان پیروز صحبت می کند، ولی حرفهایش را نمی فهمید.
    پیمان تقاضایی را که پیروز عنوان کرده بود ترجمه کرد و رزا متوجه شد در حین صحبتهای پیمان همه به او می نگرند. شنید که او می گوید:«ما از خودمون گفتیم ... قرار نیست این خانم هم از خودشان حرف بزنن؟ ما هنوز به هم معرفی نشدیم»
    بی خود نبود همه به او می نگریستند. لحظه ای گردش سریع خون را در بدنش احساس کرد و با همان حال به سالار خان چشم دوخت. چشمان میشی پیرمرد برقی زد.
    «حق با توست پسرم، خودم هم همین خیال رو داشتم ...»
    چهار جفت چشم به طور همزمان به سوی او دوخته شد. رزا احساس کرد چون قطعه یخی در برابر اشعه آفتاب در حال آب شدن است. کلامی از دهانش بیرون نیامد. باید چه می گفت؟ می گفت من رزا، دختر دایی شما هستم و این سالها رو با مکافات و تحت نظر مباشر به مدرسه رفتم. یه دیپلم ناقابل دارم ... دیگر چی؟ آیا چیز دیگری داشت که با آن مانند بقیه پز بدهد؟ نه تحصیلات آن چنانی ... نه هنری ... هیچ نداشت که ارزش عرضه کردن داشته باشد که سالار خان برای او هم سرش را بالا بگیرد و به او افتخار کند. ولی آیا او مقصر بود؟ نه، مقصر نبود. همه نمره های دوره تحصیلش بالا بود. تمام تلاشش را کرده بود، نه برای سالار خان یا هم کلاسیها و معلمهایش، بلکه تنها بدین سبب که درس خواندن تنها نعمتی بود که از آن محروم نشده بود. نمی خواست بهانه ای دست کسی بدهد که از آن محروم شود. مدرسه نرفتن برای او مساوی با زندانی شدن در چهاردیواری اتاقش ... جدایی از دوستانی که حتی تا روز آخر امتحانات دبیرستان هم جرأت نکرده بود شماره تلفنش را به آنها بدهد. دوستانی که با حسرت به او نگاه می کردند که در چنین قصری زندگی می کند، ولی از حال و روز او خبر نداشتند، چقدر دلش برای بچه ها تنگ شده بود.


    * * * تا پایان صفحه 85 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 3


    برای سمیرا که همیشه رقیبش بود، برای ماندانا و مهشید ...
    قیافه مهشید را به خاطر آورد که روزی به او گفته بود: آخه تو چه مرگته؟! خانواده ات پولدار نیستن که هستن ... آدم حسابی نیستن که هستن ... درسخون نیستی که هستی ... یکی یه دونه نیستی که هستی ... دیگه چی می خوای؟ چرا یه دنیا غم تو صورتته ... مثل این بچه یتیم ها ...
    رزا گریه اش گرفته بود. مهشید از زندگی او چه می دانست. حتی نمی دانست او نه مادری دارد که دردهایش را به او بگوید، نه پدری که دست نوازش بر سرش بکشد ...
    اگر درس حساب می کرد خانه هم نداشت. پول که دیگر حرفش نبود. به واقع او هیچ کس و هیچ چیز نداشت، حتی دوستی که با او درد دل کند.
    خیره و با چشمانی اشکبار به دوستش نگاه کرده بود. نمی دانست مشهید در چشمان او چه دیده بود که لحظه ای بعد، در حالی که او را به شدت در آغوش می فشرد های های گریست، حتی بلندر از او !
    با صدای سالار خان که به جای او جواب می داد به زمان حاضر برگشت.
    «دختر داییتون ... اسمش رزاست ... اون نوزده سالشه. تازه درسشو تموم کرده، اونم با نمره های عالی ...» بعد به رزا نگریست که با چشمانی متعجب او را نگاه می کرد و باز در افکارش غرق شده بود. حق داشت. سالار خان داشت از او تعریف می کرد! از کجا می دانست او چه نمره هایی داشت؟! یا سنش چقدر بود؟! با خود گفت: شاید من الان براش حکم مالی رو دارم که می خواد به زور هم که شده آبش کنه و مجبوره ازش تعریف کنه ... این مطلب رو هم از مباشر پرسیده تا بتونه تو این حراج ازش استفاده کنه ... راستی که عجب بدبختی هستم.
    با این فکر به سالارخان دقیق شد. در چشمان او نه کینه بود و نه عداوت، اما نفهمید در آن چشمها حالت خجالت و شرمندگی پیرمردی بود که به خواستگاری برای پسرش قدم به خانه دختری غریبه می گذارد و هنوز قصدش را مطرح نکرده است ... فقط متوجه دلهره پیرمرد شد و علت آن را هم نفهمید.
    سالارخان نگاهش را دزدید. سرفه ای کرد و ادامه داد:«رزا تنها یادگار پسر منه ... هرچی هم که باشه از گوشت و خون منه و من نگران آینده او هستم. تا خودم بودم از او محافظت می کردم. ولی حالا حال و روز خوبی ندارم. می خوام بگم ... دلم می خواد اگه سرم رو گذاشتم زمین و مُردم ...»
    شهریار گفت: «خدا نکنه پدربزرگ ... این حرفها چیه می زنین ... یه کم به فکر ما باشین ... اگه فکر کردین ما بزرگ شدیم و دیگه تنهایی از پس همه چیر برمی آیم این طورها هم نیست. پس ته دل ما رو خالی نکنین. ما حالا حالاها دعا می کنیم سایه تون بالا سرمون باشه و ...»
    پیمان میان حرف او پرید و گفت: «شهریار راست می گه. ما تو غربت با پشتیبانی و کمک های فکری شما سرمون رو بالا گرفتیم و با این همه مشکلات خم به ابرو نیاوردیم ... پدربزرگ فراموش نکنین شما همه کس ما هستین ... همه کس ما ...»
    شهریار دوباره گفت: «درسته، اگه شما بیمارین ... خب می بریمتون پیش بهترین دکترها و خوبتون می کنیم ... کافیه اراده کنین ... من با دکتر سلوک صحبت کردم ...»
    سالارخان دستانش را به نشانه جلوگیری از ادامه صحبت او بالا گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد با بغض گفت: «ممنونم، ولی عزیزان من ... هر آدمی روزی می آد و یه روز می ره. شاید هم من از خدا زیادی عمر گرفته باشم. شکایتی ندارم. بیشتر عزیزان من عنفوان جوانی از دنیا رفتن، در حالی که من هنوز زنده ام و خدا می دونه که فقط وجود عزیز شما که یادگاری اونها هستین و مسئولیت سنگینی که به دوشم مونده منو سر پا نگه داشته وگرنه خودتون می دونین که مرگ یکیشون کافی بود که پشت آدم رو خم کنه. من که این همه مصیبت کشیدم ...»
    «سی کورامنته»
    سالارخان با استفهام به پیروز نگریست که این جمله از دهانش خارج شده بود. شهریار گفت: «منظور پیروز اینه که همین طوره ... حق با شماست پدربرگ ... ما هم با شما همدردیم. در ضمن ممنونیم که به خاطر ما استقامت کردین و ما رو توی این دنیای ظالم تنها نذاشتین»
    سالارخان که رشته افکارش از دستش رفته بود تشکر کرد و بعد جمجمه اش را مالش داد و گفت: «بله، داشتم می گفتم» کمی مکث کرد.
    پیمان که گوش می کرد سر نخ را به دستش داد و گفت: »فرمودین مرگ عزیزان سخته و پشت آدمو خم می کنه ...»
    «آه بله ... اگرچه این مدت برای من پر از رنج و درد بود، ولی تنها یک شیرینی برای من داشت اونم اینکه شاهد بزرگ شدن شما باشم و سعادت و سربلندی شما رو با چشم ببینم ... دست کم این حلاوت رو برام داره که با دست پر نزد عزیزان از دست رفته ام می رم ...»
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: »امروز که شما نوه های عزیزم اینجا جمع شدین می خوام همون طور که گفتم آخرین مسئولیتم رو هم با کمک شما به انجام برسونم و بعد سرم رو راحت و با خیالی آسوده زمین بذارم و به بقیه محلق بشم. شاید همگی کنجکاو شدین بدونین اون مسئله چیه که به خاطرش همه شما رو اینجا جمع کردم»
    نگاه عمیقی به آنان انداخت و ادامه داد: «اون مسئله در مورد دختر داییتون رزاست ... تنها دل نگرانی من اونه ... دلم می خواد پیش از وداع با شما تکلیف اون معلوم بشه و من از بابت آینده اشت و کسی که قرار با اون زندگی کنه خیالم راحت باشه ... می خوام اونو به دست یکی از شما بسپرم. می خوام بدونم کدومتون حاضر به ازدواج با او هستن؟»
    دوباره نگاه عمیقی به سه جوان و رزا انداخت.
    رزا سرش را پایین انداخته بود و بدون اینکه متوجه باشد لبش را می گزید. با خود کلنجار می رفت که حرف بزند و از خود دفاع کند. او نمی خواست به این زودی ازدواج کند و نمی فهمید چرا پدربزرگ باید برای او نگران باشد. عاقبت روزی همسرش را پیدا می کرد و مانند همه دختران دیگر ازدواج می نمود.
    سالارخان رویش را به جانب پسرها برگردانده بود که صدای خودش را شنید که گفت: «از اینکه به فکر من هستید ممنونم، ولی من تصمیم ندارم به این زودی ازدواج کنم و ...»
    صدای سالارخان بر خلاف چند لحظه پیش که نرم و رئوف به نظر می رسید بلند و مقتدر بلند شد.
    «کسی از تو چیزی نپرسید»
    وقتی رزا وحشت زده ساکت شد دوباره گفت: «با این حرفت نشون دادی هنوز به اندازه کافی فهم نداری و قابل اطمینان نیستی»
    پرده ای از اشک جلوی چشمان رزا نمایان شد. سعی کرد جلوی آن را بگیرد. نباید فرو می افتاد و بیش از این او را خوار و خفیف می کرد، اما با وجود افکار ناراحت کننده ای که به سرعت در ذهنش راه می یافتند این کار بسی مشکل می نمود. چطور پدربزرگ او را محکوم به سکوت کرده بود؟! مگر این رزا که از او نام برده شد خود او نبود؟ مگر در مورد زندگی او تصمیم نمی گرفتند؟
    جو حاکم بر اتاق سنگین شده بود. غول سکوت همه را در مشت آهنین خود گرفته بود و کسی را یارای سخن گفتن نبود. همه به نوعی در خود فرو رفته بودند جز پیروز که زیرچشمی به رزا می نگریست و متوجه بود که او تا چه حد ملتهب و ناراحت است. در دل به او حق می داد، اگرچه دختر این را نمی دانست.
    پدربزرگ دوباره سکوت را شکست و گفت: »می دونم که تصمیم گیری برای شما خیلی سخته، ولی اگه بخواین می تونم چند ساعت به شما فرصت بدم تا خوب فکراتونو بکنین و بعد جواب بدین. می دونم این خواسته من شما رو شگفت زده کرده و ...»


    * * * تا پایان صفحه 89 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 4


    شهریار پیش از اینکه سالارخان موضوع را تمام شده تلقی کند و بخواهد فرصتی بدهد دست به کار شد و گفت: «من حاضرم این کارو انجام بدم. حاضرم با ایشون ازدواج کنم. می خوام بگم ... خیالتون از این بابت راحت باشه»
    با این سخن او رزا چشمانش را به هم فشرد و قطره بزرگ اشک از آن بیرون پرید. به سرعت جلوی خودش را گرفت که آن قطره تبدیل به سیل نشود و دعا کرد کسی متوجه آن نشده باشد.
    باز همه جا ساکت شده بود. سالارخان با احترام و محبت شهریار را می نگریست. شاید هم مانند کسی که نیش زهرآگین زنبوری را از بدنش بیرون کشیده است، چرا که نفس راحتی کشید. باز همان طور به او خیره شد. رزا از خود پرسید چطور شهریار به این کار رضایت داد، در صورتی که سالار خان چیزی در مورد خانه و باغ نگفته است؟! مگر نه اینکه او آنها را می خواست؟ اگر سالار خان اینها را به او نمی داد چه؟ شهریار چه به روزگار او می آورد؟ چطور چنین مخاطره ای را پذیرفته؟
    ناگهان صدای پیمان را شنید که گفت: »من هم حاضرم»
    سالارخان با تعجب به او نگریست. انگار از او با آن موهای بلندش توقع چنین حرفی را نداشت. بی اختیار نگاهش را به پیروز انداخت و او به سرعت و دستپاچه چند جمله ایتالیایی گفت. شهریار با تعجب به او نگریست و پیمان هم لبخندی از سر خوشحالی تحویلش داد و بعد او را در آغوش گرفت.
    سالار خان با تعجب به آن دو که زمان و مکان را فراموش کرده بودند و تند و تند به هم چیزهایی می گفتند نگریست که شهریار آهسته توضیح داد.
    «پیروز از حرف شما تعجب کرده و می گه اون فکر می کرده شما خبر دارین ازدواج کرده و قراره به زودی پدر بشه ... اون فکر می کرده همه ما خبر داریم! با این حال گفت اگه شما این خواسته رو دارین با کمال میل حاضره انجامش بده و در واقع حاضره اگه بگین بمیره ... همین الان هم بمیره»
    تأثیر حرفهایش را در نگاه شادمان سالارخان جستجو کرد. او دستی با افتخار به سبیل سفید از بناگوش در رفته اش کشید و به پیمان گفت: «بسه، کی هم به ما وقت بده»
    پیمان خودش را عقب کشید و در عوض سالار خان آغوش گشود. پیروز میان بازوان نحیف پیرمرد جا گرفت، اما این بار چون مردی عاقل، نه پسر بچه ای غریب.
    رزا لحظه ای غمهایش را فراموش کرد و مات و مبهوت به این صحنه نگریست. وقتی گرمای نگاهی را که رویش ثابت مانده بود احساس کرد به خود آمد. لحظه ای او و شهریار نگاهشان در هم سر خورد و از هم رد شد. رزا دوباره نگاهش را به زمین دوخت و شهریار متفکر آن را به سقف منتقل نمود. همان موقع پیروز از پدربزرگش جدا شد و با خشنودی کنار ایستاد.
    سالار خان گفت:«خوشحالم این خبر رو شنیدم و ناراحتم که چرا این فرصت رو نداشتم که اولین عروس خانواده رو ببینم. کاش می شد اون رو همراهت می آوردی»
    پیمان گفت: «منم همینو گفتم، ولی مثل اینکه وضعیت جسمانی اون برای مسافرت مساعد نبوده»
    سالار خان با لحن پوزش خواهانه و در عین حال سپاسگزار گفت: «آخ ... و تو به خاطر من اونو تنها گذاشتی و اومدی ... چطور می تونم از تو تشکر کنم؟»
    پیروز سرش را با احترام خم کرد، ولی چیزی نگفت. همین قدر که خیالش راحت شده بود برایش کافی بود. مگر همین سالار خان نبود که سالهای پیش دایی او- پدر همین رزا که اکنون جلوی او ایستاده بود- را به همین جرم از خود رانده بود! حالا او را در آغوش می کشید و از خوشالی در پوست خود نمی گنجید و تازه آرزوی دیدار همسرش را هم داشت و شاکی بود چرا او را نیاورده است!
    لابد خدا به او رحم کرده بود، و پیروز در تمام مدتی که این جمله ها را در ذهنش می پروراند در این فکر بود که لابد از آنجا طرد می شود و تمام حقوق و مستمری او قطع می گردد و از ارث هم خبری نخواهد بود. تازه معلوم نبود چه تصمیم دیگری هم به آن افزوده شود ... اما حالا با واکنش دیگری مواجه شده بود.
    صدای نواخته شدن در، نگاه ها را متوجه آن سمت کرد.
    سالار خان پرسید: «چیه؟ چه خبره؟»

    صدای شکوه شنیده شد که گفت: «ناهار حاضره. اگه اجازه می فرمایید میز رو بچینم؟»
    سالار خان به شهریار گفت: «رو بهش بگو بیست دقیقه صبر کنه»
    شهریار از روی تخت بلند شد و به سوی در رفت. آن را گشود و پیغام را رساند و برگشت. وقتی دوباره در جای خود قرار گرفت سالار خان سخنانش را پی گرفت.
    «پس پیروز رو حذف می کنیم ... حالا شما دو تا می مونید»


    * * * پایان فصل 7 * * *

    * * * تا پایان صفحه 92 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 8
    قسمت 1


    رزا با دلشوره در اتاقش قدم می زد. قلبش در حال خارج شدن از دهانش بود و دل پیچه ی شدیدی احساس می کرد. وقتی او را از اتاق بیرن فرستاده بودند تا در موردش تصمیم بگیرند به این حال دچار شده بود.
    وقتی سالارخان گفت که می خواهد تنهایی با شهریار و پیمان صحبت کند داغ کرده بود. با عصبانیت از اتاق خارج شده بود و به جای منتظر ماندن در سرسرا در برابر چشمان خیره خدمتکاران یکراست به طرف اتاقش دویده بود. قطره اشکی که چشمانش را تسخیر کرده بود خیال خارج شدن نداشت و همین باعث شده بود که همه جا را در آب غوطه ور ببیند.
    با حرص با خود حرف می زد و بد و بیراه می گفت. از اقبالش شکایت می کرد، ولی خودش هم می دانست که فایده ای ندارد. آنها در اتاق بودند و در مود او تصمیم می گرفتند. بلند با خود گفت: «به چه حقی؟ طبق کدوم قانون؟ کی این اجازه رو به اینها می ده؟»
    چقدر این حرفها را با خود تکرار کرده، ولی آیا سودی داشت؟ رعنا کجا بود وقتی او اینقدر به او احتیاج داشت؟ لابد شکوه او را در آشپزخانه درگیر کار کرده بود.
    نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعت از زمانی که از اتاق خارج شده بود می گذشت. ایا تصمیمشان را گرفته بودند؟ حتی برای غذا هم صدایش نکرده بودند. با اینکه اشتهایی نداشت، ولی این فکر از ذهنش گذشت.
    صدای ضربه ای به در او را از افکارش بیرون کشید. به طرف در رفت و به جای هر جوابی آن را گشود.
    نگاهش در نگاه شهریار گره خورد. بی اختیار راه باز کرد و او داخل شد. شهریار به طرف پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگریست. رزا همان جا کنار در ایستاد و به پشت او نگریست. برای چند لظحه زمان به سختی گذشت. می خواست نتیجه گفتگویشان را بداند، از طرفی می ترسید. ترسش از شنیدن جمله هایی بود که زندگی اش را رقم می زد. نمی توانست حدس بزند چه انتظارش را می کشد. در چهره شهریار هم چیزی قابل خواندن پیدا نکرده بود. گویی به عمد همه را از چهره اش پاک کرده بود.
    شهریار پرده را کنار زد و بیرون را نگریست. خیال سخن گفتن نداشت. شاید هم نمی دانست در ضمیر رزای بیچاره چه می گذرد. دستش را در جیبش فرو برده بود و در اندیشه ای دور و دراز فرو رفته بود.
    رزا جلو آمد و سرش را کج کرد و خیره به پشت او نگریست. ترجیح داد تا او شروع نکرده حرفی نزند.
    عاقبت شهریار نیم نگاهی به جانب او انداخت و با تأنی پرسید: «نمی خوای بدونی نتیجه صحبت های ما چی شد؟»
    نگاهش با بی تفاوتی باز هم از ورای شیشه شفاف بیرون را می کاوید. رزا ساکت ماند و به نگاهش حالتی استفهام آمیز داد. شهریار که پاسخی نشنید سرش را با غرور بالا گرفت و گویی مطلب بی اهمیتی را عنوان می کند گفت: «خب، همون طور که پیش بینی کرده بودم نتیجه این شد که شما با من ازدواج کنید. خودم اومدم تا این خبر رو به شما بدم» و لبخندی نثار رزا نمود که فاتحانه بود. رویش را برگرداند و تکیه گاهی یافت و دست به سینه او را موشکافانه نگریست.
    رزا نفس عمیقی کشید و چشمانش را به زمین دوخت. نگاه گرم شهریار را روی خود احساس می کرد و همی دستپاچه اش می کرد. می ترسید هر کاری انجام دهد بعد به ضررش تمام شود. شهریار نفوذ غیر قابل اجتناب روی افراد داشت و او به هیچ نحو از پس آن برنمی آمد. اگر قرار بود کاری انجام دهد بهتر بود با تعمق و تأمل بیشتری انجام شود.
    شهریار که متوجه سکوت او شد ادامه داد: «می بینی که من به آنچه می خوام می رسم»
    رزا نتوانست بیش از این جلوی پرسش های بیشماری که در ذهنش تاخت و تاز می کردند را بگیرد. عاقبت پرسید: «چطور شما انتخاب شدید؟ منظورم اینه که چطور شد که ...»
    شهریار میان حرف او گفت: «منظورتون رو فهمیدم»
    مکثی کرد و ادامه داد: «سالار خان از هر کدوم از ما یه سری سوال پرسید و ما هر کدوم جوابهایی دادیم. بعد من سالارخان رو قانع کردم با تو ازدواج کنم بهتر است»
    «می تونم بپرسم این سوالها چی بود؟؟»
    «متأسفانه خیر ... چون اگه قرار بود شما اطلاع داشته باشید در حضور شما مطرح می شد. در هر صورت این چیزها در حال حاضر اهمیت نداره. بحث تموم شده و همه چیز به نفع من خاتمه پیدا کرده»
    رزا با دلخوری بی اندازه ای به طعنه گفت: «بله، حق با شماست ... من حتی حق سوال کردن ندارم. عروسکی هستم که فروخته شده ام به اولین مشتری ... حق انتخاب ندارم»
    «خوشحالم اینو می شنوم ... اینکه قانع شدید دست از لجاجت بردارید و بگذارید سرنوشت خودش در مورد شما تصمیم بگیره. خب این هم یه جور زندگیه ...»
    «اگه این فکر شماست متأسفم که باید خدمتتون عرض کنم چنین خیالی ندارم»
    شهریار به جای هر جوابی آهنگ رفتن کرد. معلوم بود عادت ندارد جواب منفی بشنود و کسی بر خلاف میل او سخنی بگوید. وقتی نزدیکش شد بدون اینکه او را بنگرد گفت: «هر جور میلته»
    این عمل بیش از هر چیز ناراحتی اش را می رساند. رزا برای لحظه ای از اینکه او را ناراحت کرده به طور غیر قابل توضیحی متأثر شد.
    شهریار گفت: «ناهار حاضره. همه منتظرن»
    شهریار این را گفت و قصد داشت از در خارج شود که رزا جواب داد: «من نمی آم»
    شهریار در را نیمه باز نگه داشت و نگاهی به او انداخت. رزا انتظار داشت بگوید: چرا ... بهتر است بیایی، یا هر جمله دیگری که او را به ناهار خوردن ترغیب کند، ولی گفت: «بسیار خوب، می گم غذاتونو به اتاقتون بیارن»
    «من غذا نمی خورم»
    شهریار بدون توجه خارج شد. این دختر دیگر داشت گندش را در می آورد و او حوصله اش را نداشت. نمی خواست با او برخورد تندی داشته باشد، ولی مجبورش می کرد. می خواست قضیه مسالمت آمیز حل شود. تا حالا موفق شده بود و نمی خواست برای ادامه آن درگیر شود، ولی انگار نمی شد. با قدمهای بلند از راهرو گذشت و با عبور از پله ها به سمت میز آمد. صندلی را جلو کشید و به سالارخان که با وجود اوضاع ناخوشش باز هم می خواست با نوه هایش باشد لبخند زد.
    سالارخان که تمام مدت او را زیر نظر داشت لبخندش را پاسخ داد. دستش را روی دست او گذاشت و با حالتی اطمینان بخش آن را فشرد. شهریار که نگاهش را برگرفته بود دوباره به او نگریست و در چشمان نحیف پیرمرد محبتی بی اندازه یافت.
    نگاه خودش هم از محبت آکنده شد. با دو دستش دستان پیرمرد را فشرد و بوسید. سالارخان بر خلاف همیشه که اجازه نمی داد کسی دستش را ببوسد اجازه داد نوه اش این عمل را انجام دهد. می دانست بوسه شهریار حاکی از محبت خالصانه بود و مرهمی بر درد و اندوه گذشته اش می گذاشت. در واقع هر تماسی با نوه هایش او را به نیرویی شادی بخش سوق می داد که قابل توضیح نبود. این را از وقتی که برای اولین بار شهریار را در آغوش گرفته بود حس کرد، به خصوص که در وجود شهریار جوانی خودش را می دید. همان نیرو، همان شجاعت ابراز عقیده و همان احترام فوق العاده. با تمام وجود درک می کرد که علاقه و ابراز محبت شهریار به او ظاهری نیست. هیچ کس بهتر از او لبخندهای چاپلوسانه اطرافیان را تشخیص نمی داد. در سراسر عمرش چنین رفتارهایی را دیده بود و می دانست محبت شهریار با توجه بقیه فرق دارد. از این رو پس از ابراز این نکته که حاضر است با رزا ازدواج کند با طیب خاطر او را انتخاب کرده بود و سوال و جوابهای پس از آن ظاهری بود. به راستی چه کسی برای نگهداری از ثمره سالها تلاشش واجد شرایط تر از شهریار بود.
    سالارخان پخته تر از آن بود که با یک نظر بتواند ماهیت وجودی پیمان را تشخیص دهد. نه از این نظر که او را نمی پسندید و یا در او اشکالی می دید، بلکه از این جهت که شهریار چیز دیگری بود. به نوعی یک سر و گردن از تمام جوانانی که دیده بود بالاتر بود. با خوشحالی به خود گفت: او نوه من است، نوه عزیز من ... به او افتخار می کرد. اگرچه به بقیه هم افتخار می کرد، ولی شهریار در او تأثیری گذاشته بود که قابل توضیح نبود.
    پیرمرد در این اندیشه ها بود که شهریار لبانش را از دستان او جدا کرد و وقتی نگاهش را بالا آورد و دوباره به او دوخت قطره اشکی در آن خانه کرده بود. دستش را از دستان او بیرون کشید. نمی خواست اشک او را ببیند. با حالتی منع کننده گفت:«نه ... نه تا وقتی من زنده ام»
    شهریار بر خودش مسلط شد و مطیعانه گفت: «خدا به شما عمر نوح بده»
    سالارخان بحث را عوض کرد و پرسید: «چرا نیومد؟»


    * * * تا پایان صفحه 97 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 8
    قسمت 2


    شهریار که نگاه خیره پیمان را احساس می کرد که ساکت به آن دو می نگرد خواست سخنی به نفع او به زبان نیاورد. از طرفی تصمیم گرفته بود از رزا دفاع کند، بنابراین پاسخ داد: «عذرخواهی کرد و گفت نمی تونه بیاد. من غذاشو به اتاقش می برم»
    پیمان هم که تا آ زمان با نگاهش آن دو را زیر نظر داشت به غذا خوردن مشغول شد.
    شهریار بشقابی پیش کشید تا برای رزا غذا بکشد. با آنکه دیده بود کم غذا می خورد، ولی بشقابش را پر کرد. وقتی برخاست آن را ببرد سالارخان که سوپ مخصوصش را به دهان می برد با تصمیمی ناگهانی گفت: «تو بشین» و به سرعت با اشاره ای به شکوه که کناری ایستاده بود فهماند آن را به اتاق رزا ببرد.
    شهریار نشست و اجازه داد شکوه نزدیک تر بیاید و بشقاب را بردارد، بعد به غذا خوردن مشغول شد.
    شکوه بشقاب را برداشت و به اتاق رزا برد. تصمیم گرفت در بزند. رزا بی اعتنا در را گشود و او به درون اتاق رفت و سینین غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی خارج شد.
    رزا در را بست و روی تخت نشست. پاهایش را در بغل گرفت و به غذا که از آن بخار برمی خاست چشم دوخت. میلی به خوردن نداشت. چیزی توی گلویش به بزرگی یک گردو احساس می کرد که مدام با هر فرو دادن آب دهانش بالا و پایین می رفت. برای ربع ساعتی همان طور خشک و بی حرکت به ظرف غذا خیره ماند که دیگر از آن بخار برنمی خاست. عاقبت آهی از ته دل کشید و رویش را برگرداند. کمی بعد دوباره در صدا کرد.
    «بیا تو»
    شکوه در را که باز کرد چشمش به ظرف غذا افتاد که دست نخورده مانده بود. توبیخ کنان گفت: «باز لوس بازیش گل کرد. خیال نداری بزرگ بشی؟»
    رزا سکوت اختیار کرده بود و حوصله جواب دادن هم نداشت، اما شکوه دست بردار نبود.
    «دست از این بچه بازی ها بردار دختر ...»
    می خواست ادامه دهد که حوصله رزا سر آمد و گفت:«کار خودتونو انجام بدین و به کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنین» بعد دراز کشید و پشتش را به او کرد.
    شکوه آهی از سر حرص کشید و بدون اینکه چیزی بگوید سینی غذا را برداشت و رفت.
    با رفتن او رزا احساس آرامش کرد. دلش می خواست بخوابد و وقتی برمی خیزد همه این جریانات یک خواب باشد، ولی خوابش نمی برد و در عوض افکار مختلف به ذهنش هجوم می آورد.
    اتاق پدربزرگ در ذهنش می چرخید. قاب عکسهای میخ شده به دیوار هر کدام می چرخیدند و می چرخیدند و یاد و خاطره ای را در ذهنش زنده می کردند. چهره هایی که مرور زمان آنها را کمرنگ کرده بود و اکنون با وضوح تمام سراغش آمده بودند و خاطره هایی را در ذهنش زنده می کردند.
    از جا برخاست و به طرف پنجره رفت. آن را گشود و اجازه داد نسیم خنک صورتش را نوازش دهد. لختی درنگ کرد. می خواست آن را ببندد که صدای ملایمی از داخل حیاط به گوشش رسید. با تمام وجود گوش کرد. انگار کسی برای شروع یک آهنگ با تارهای ساز ور می رفت. بعد با نوای آرامی صدای موسیقی برخاست. رزا فهمید این صدا از قسمت انتهایی سمت راست باغ است. لابد آنجا که آلاچیق قرار داشت. با تعجب فکر کرد یعنی چه کسی به این خوبی می نوازد؟!
    در هیجان این سوال می سوخت و تصمیم گرفت به بهانه ای به آنجا سرک بکشد، اما چه بهانه ای؟ صدای موسیقی اوج می گرفت. به سرعت سر و وضعش را مرتب کرد و از اتاق بیرون زد. طبق معمول کسی در سرسرا نبود. حدس زد سالار خان در اتاقش به استراحت مشغول است و خدمه هم در آشپزخانه به کار مشغولند. دامن سفید و بلندش را که تا مچ پایش می رسید با یک دست بالا نگه داشت و از پله ها پایین آمد. آهسته وارد باغ شد و راهش را از سمت راست ادامه داد. صدای ساز قطع شده بود. لختی تأمل کرد و گوش سپرد. بعد آرام از کنار انواع گلهای شقایق و شب بو و رازقی گذاشت. بوی گلها مشامش را نوازش می داد، ولی سعی می کرد آرام نفس بکشد. نمی خواست کسی او را در این حالت ببیند. بدون اراده به سرعت نشست. صدای شلق شلوق سینی و فنجانهایی که شنیده بود او را به این کار واداشته بود. تا جایی که می توانست خود را پنهان کرد و از لای برگها کمال را دید که سینی ای را حمل می کند. صدای لخ لخ دمپایی اش که به زمین کشیده می شد سوهان روح او بود. کمال نزدیک او می شد. نفسش را در سینه حبس کرد.
    رزا سعی کرد نگاه خود را به او ندوزد. می دانست ممکن است موج نگاهش را بگیرد و متوجه او شود. نگاهش را به پایین دوخت و متوجه شاپرکی شد که برای خودش ورجه وورجه می کرد. از زیبایی اش به وجد آمد. لحظه ای موقعیتش را فراموش کرد، ولی دوباره به خود آمد چون صدای راه رفتن کمال عوض شد. او سکندری خورده بود، ولی به سرعت خود را جمع و جور کرد. از اینکه زمین نخورده بود و مشکلی پیش نیامده بود نفسی از سر راحتی کشید. با دستمال حمایل گردنش صورتش را پاک کرد. دوباره همان طور لخ لخ کنان از مسیر سنگفرش گذشت.
    رزا به اندام لاغر او خیره شد که برخلاف برادر کوتاه قدش،کشیده و بلند بود. سعی کرد راحت تر نفس بکشد. در ششهایش احساس سنگینی می کرد. مدتی طول کشید بتواند به روال عادی تنفس کند. با احتیاط جا به جا شد. نیم خیز شد و به طرف صدا رفت، تا جایی که توانست آنها را ببیند.
    شهریار و پیمان که نیم رخشان در معرض دید بود روی صندلی های چوبی آلاچیق نشسته بودند و صفحه شطرنج هم روی میز مقابلشان قرار داشت. کمال همان طور آنجا ایستاده بود و به شهریار می نگریست که با سگش بازی می کرد. لابد منتظر بود فنجانها را خالی کنند تا آنها را برگرداند.
    سگ مدام واق واق می کرد و ساکت نمی شد.
    صدای پیمان را شنید که گفت: »اونو ول کن بیا ... مهره ها رو چیدم» بعد با دلخوری اضافه کرد: «مثلاًخواستیم بازی کنیم. اول رفتی گیتارتو دست گرفتی، حالام که به سگه بند کردی ... نمی خوای بازی کنی بگو اینها رو جمع کنم. اَه ... این پیروز هم که خوابید. دیگه از بیکاری دارم دیوونه می شم» و چند جمله نامفهوم دیگر زیر لب زمزمه کرد.
    شهریار بی توجه به حرف او کمی دیگر به آرام کردن سگش پرداخت. بعد بند قالده او را به پایه چوبی آلاچیق بست. سارش را که تا به حال از دید رزا پنهان بود برداشت و به یکی از تیرکها آویزان کرد.
    «نمی دونم هاپی چرا این همه سر و صدا می کنه»
    کمال گفت: «آقا ... شاید به خاطر منه»
    پیمان گفت:«راست می گه. آخه از وقتی اون اومده سر و صداش بلند شده. حالام ولش کنی خودش ساکت می شه. بیا بشین، قوه ات سرد شد»
    شهریار سر تکان داد و همان طور که می نشست گفت: «اُکِی ...»
    روی صندلی نشست و با دستش صندلی دیگری را جلو کشید و پاهایش را روی آن گذاشت. می خواست چند حبه قند داخل آن بیندازد که پیمان گفت: «زیادی شیرینه، فقط همش بزن»
    شهریار دستش را از نیمه راه برگرداند. قاشق را کمی در فنجان گرداند و همان طور که به بازی مشغول شده بود آن را به دهان برد.
    رزا بیشتر سعی می کرد به پیمان نگاه کند. قلبش به شدت می تپی و آرزو می کرد کاش کمی بیشتر رویش را به طرف او بگرداند. ناگهان به خاطر آورد که وقتی فنجانها خالی شود دوباره کمال از کنار او خواهد گذشت و این بار شاید آنقدر خوش اقبال نباشد و دیده شود. به سرعت تصمیم گرفت و آهسته عقب رفت. ناگهان پشت سرش با کسی برخورد کرد. نزدیک بود جیغ بکشد که با دستانش دهانش را پوشاند و به آن شخص خیره شد.

    * * * پایان فصل 8 * * *


    * * * تا پایان صفحه 101 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9
    قسمت 1


    وقتی رزا از حیرت برخورد با آن فرد درآمد آهسته برگشت. مش کریم در حالی که چشمانش به رقص درآمده بودند با شیطنتی که از او بعید بود آهسته و با لبخندی که کنج لبهای چروکیده اش نشسته بود گفت: «اینجا چی کار می کنی دختر؟ یه وقت می بیننت بد می شه ها»
    رزا نفسش را که در سینه حبس شده بود با دلواپسی بیرون داد و من من کنان گفت: «من ... من ...»
    مش کریم با لحنی آرامش دهنده و آهسته گفت: «آروم باش. حالا که چیزی نشده»
    رزا لختی آرام گرفت و بعد به گونه که فقط او بشنود گفت: «زهره ام رفت مش کریم، خدا رو شکر که شمایین» و آهی کشید و گفت: «اگه اجازه بدین من برم»
    هراسان و بدون آنکه منتظر اجازه یا پاسخی از جانب او بماند به سرعت دور شد و نگاه حیران و لبخند پیرمرد سرد و گرم کشیده را ندید که با نگاه بدرقه اش می کرد. پیرمرد لحظه ای ماند و بعد سرش را از سر تأسف برای جوانی از دست رفته و روزهای خوش قدیم تکان داد تا صدای دمپایی های کمال او را به خود آورد. به آن سو نگریست، بعد جهت نگاهش را عوض کرد. برای اینکه به رزا اجازه دهد فرصت بیشتری برای گریز داشته باشد از پشت بوته ها بیرون آمد. چون هنرپیشه ای از همه جا بی خبر توجه اش را به گیاهانش معطوف کرد.
    کمال سینی به دست لحظه ای به خاطر وجود هیکلی که ناگهان ظاهر شده بود یکه خورد و ایستاد. وقتی نگاهش به مش کریم افتاد گفت: «اِ ... شما اینجایین؟ حالا فهمیدم چرا این سگ بیچاره این قدر واق واق می کرد»
    مش کریم نگاه بی تفاوتی به سرتاپای پسر جوان انداخت وگفت: «پس می خواستی کجا باشم بچه؟»
    کمال از حرف او متعجب شد. شاید حرف بدی به پیرمرد زده بود که این طور جواب گرفته بود. با خود فکر کرد باید بهتر صحبت می کرد، مودب تر و صحیح تر.
    کمال با اینکه در خانواده ای محتاج بزرگ شده بود و زیاد درس نخوانده بود، ولی باادب و محجوب بود و به خوبی بر این نکته واقف بود که با هر بزرگ تری می بایست با احترام سخن بگوید. می خواست چیزی بگوید، اما پشیمان شد. شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «دارم می رم چایی بخورم. شما نمی آیید؟ تازه دم شده»
    مش کریم با تمام حواسش متوجه محاسبه زمان بود. مطمئن شد رزا به اتاقش رسیده است، با این حال گفت: «یه لحظه صبر کن»
    چند برگ خشک شده را از شاخه کند و بعد بیلی که نزدیکش بود را برداشت و همراه او راه افتاد. کمال قدمهایش را با او هماهنگ کرد و ساکت کنارش راه افتاد. مش کریم نگاهی به سینی و فنجانهای آن انداخت و از رنگ ته فنجانها تعجب کرد. بدون اینکه اجازه دهد نقشی از تعجب بر صورتش نمایان شود پرسید: «بای آقازاده هم چایی بردی؟»
    کمال که هنوز در ذهنش معذب بود، در حالی که سعی می کرد در گفتن کلمه هایی که از دهانش بیرون می آید بیشتر دقت کند جواب داد: «نه، اونا کمتر چایی می خورن. آقا شهریار یه چیزهایی همراهش آورده و بهمون یاد داره چطور دمشون کنیم. الان از همونها براشون بردم»
    بعد انگار آموخته هایش را مرور می کند تا فراموشش نشود ادامه داد: «اسم یکیشون قهوه است. یه پودر قهوه ای که می ریزیم توی آب جوش اومده و بعد می گذاریم حسابی جوش بخوره ... مثل چایی نیست که اگه جوش بیاد دیگه قابل خوردن نیست. یکی دیگه که پودری نیست ... اسمش الان یادم نمی آد، اونو فقط می ریز توی آب جوش و همون وقت در جا درست می شه. دیگه نمی ذاریمش دم بیاد. فرق دیگه که دارن اینه که اینا رو با شکر می خورن ... آخ ... حواسم کجاست ... من یادم رفت قندون براشون بردم ... البته قبلش توش شکر ریخته بودم»
    مش کریم نگاهی به او انداخت، انگار با نگاهش می خواست بگوید من یک سوال ازت پرسیدم، چقدر حرف می زنی، ولی چیزی نگفت. لحظه ای فقط صدای لخ لخ کفش هایشان شنیده شد. به چپ پیچیدند و وقتی مش کریم بیلش را به دیوار تکیه داد از در مخصوص آشپزخانه وارد عمارت شد.
    مش کریم طبق عادت همیشگی اش یاالله گویان وارد شد. ظرف ناهار خدمتکاران هم شسته شده بود و برخلاف نیم ساعت پیش همه جا از تمیزی برق می زد. هر کسی گوشه ای مشغول انجام دادن آخرین کارهای محوله بود. فقط شکوه کمی آن طرف تر روی صندلی نشسته بود و دست در سینه بقیه را می نگریست. سالیان سال بود که همدیگر را می شناختند، حتی خیلی زودتر از آنکه گذرشان به این خانه بیفتد. پیرمرد، زن و فرزندانش را موقع سفر برای زیارت امام رضا در حادثه تصادف اتوبوس از دست داده بود. همان اتوبوسی که شوهر و مادرشوهر شکوه هم در آن مانند دیگر مسافران جان سپردند. همیشه چهره شکوه را به خاطر می آورد که یکبار با شادی غم آلودی گفته بود: آه من اونا رو گرفت. دلم خنک شد. منو کاشت تو خونه ... دست پسراشو گرفت ببردشون مشهد ... تازه وقتی داشت می رفت به من گفت یادم باشه برای تو اجاق کور هم دعا کنم. باور می کنید؟! به من می گفت اجاق کور! بچه خودش ایراد داشت سر من بدبخت خیر ندیده خالی می کرد. دیوار از من کوتاه تر ... منم هیچی نگفتم، فقط آه کشیدم، یه پارچ آب هم پشتشون نریختم. به من چه مربوط بود.
    آن وقت سمیه که آنجا کار می کرد و به واسطه همان زبان دراز و پشت سر گویی های شکوه پیش ارباب از آنجا اخراج شده بود، پشت چشمی نازک کرده و با لحنی عاقل اندر سفیه گفت: حالا فکر می کنی بهتر شده؟! من که فکر نمی کنم. فقط یه فرقی کرده، اونم اینکه آن موقع تو خونه خودت کار می کردی حالا اومدی خونه مردم رو می روبی و می سابی. اونجا کلفت خودت و خانواده ات بودی اینجا کلفت مردم.
    شکوه هم مانند ببری دندان قروچه کرده بود.
    با این حال برای این زن رنجدیده احترام قائل بود و برایش دلسوزی می کرد. می دانست سالها زحمت کشیده است و حرفهای کلفت و نازک دیگران را تحمل کرده تا اکنون برای خودش دستور می دهد و کسی جرأت چپ نگاه کردنش را ندارد. در همه زندگی اش چیزی ندارد که به آن بنازد و فقط کار کرده و کار و کار ... یک روزمرگی بی نتیجه فقط برای زنده ماندن، برای بقا و حیات بدون دردسر.
    پیرمرد بدون آنکه از افکارش بیرون بیاید بدون آنکه نگاه عمیقی به او داشته باشد با سر اشاره کرد و نشست. مثل اینکه گفته باشد چطوری، خسته نباشی ... او هم با سر جوابش را داد.
    پیرمرد نگاه دیگری به اطراف انداخت. دستی به موهای سفیدش کشید و بعد به رزا اندیشید. دلش خیلی به حال او می سوخت. برای تنهاییش و اینکه پدر و مادرش را از دست داده بود و خیلی چیزهای دیگر ... که مردی به سن او راحت تر او را درک می کرد، به خصوص که گاهی پای درد دلش نشسته بود.
    پیرمرد می دانست کار با گیاهان نیاز به علاقه وافر دارد. همان طور که خودش وقتی به کار می پرداخت گذر زمان را فراموش نمی کرد او هم وقتی با گلها سرگرم می شد از دنیای اطرافش غفل می شد و در عالمی فرو می رفت که تنها مختص افراد خاصی است.
    وقتی فهمیده بود رزا به کاشتن گل و گیاه علاقه دارد سعی کرده بود هر آنچه بلد بود را به او هم آموزش دهد. پیرمرد به او یاد داد چطور بعضی از گیاهان به توجه نیاز دارند و در غیر این صورت قهر می کنند و اینگه چطور بعضی دیگر نیاز کمی به آب و رسیدگی دارند و حتی بضعی به واسطه آب زیاد از بین می روند. رزا هم با علاقه در کارها به او کمک می کرد و رموز فراوان این کار را به مرور یاد می گرفت.
    پس از مدتی می توانست مانند باغبان پیر خلأ تنهایی اش را پر کند و اوقات فراغت خودش را این گونه بگذراند. وقتی با گلها سرگرم بود کسی به او کاری نداشت و هیچ کس، حتی شکوه، نمی توانست به او خرده بگیرد. همه به باغبان پیر احترام می گذاشتند و هم صحبتی رزا را با او تنها نقطه عطف رفتار او می دانستند. در واقع از اینکه به قول خودشان به فکر انجام این کار صحیح در طول عمرش افتاده است خودشان را متعجب نشان می دادند.
    علاقه رزا به این کار به هیچ رو از رفتار آنها ناشی نمی شد. از بس او را تخطئه کرده بودند یاد گرفته بود هر چه اطرافیان می گویند همیشه درست نیست. در انجام هر کاری فقط و فقط به نظر شخصی خود و یا افرادی مثل رعنا و باغبان پیر توجه می کرد که بی غرضانه او را مورد تنقید قرار می دادند.
    رزا خیلی کم صحبت می کرد و در عوض بیشتر موارد چهره اش نمایانگر حالتهای روحی او بود، به خصوص مواقعی که خیلی سردرگم و نگران بود چهره اش حالت عجیبی پیدا می کرد. پیرمرد که سالها بود او را زیر نظر داشت با یک نگاه حالتهای او را درک می کرد و از آنجایی که به روحیات و زندگی او آشنایی داشت از دیدن چهره او نگران شده بود.
    در چند روز گذششته بارها و بارها او را با نگاهی مبهوت و غم زده دیده بود که از پنجره به باغ می نگرد و از آنجایی که جسته و گریخته از این و آن شنیده بود که چرا نوه های سالارخان فراخوانده شده بودند حدس می زد دختر بیچاره در سردرگمی به سر می برد. در واقع به او حق هم می داد.


    * * * تا پایان صفحه 107 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9
    قسمت 2


    آن دوره که دخترها را به زور تهدید و کتک پای سفره عقد می نشاندند مربوط به گذشته ها بود و حالا بیشتر با آشنایی قبلی تصمیم به ازدواج می گرفتند.
    پیرمرد آهی کشید و نگاهش را به استکان لب پر چایش انداخت که رعنا با چالاکی جلوی رویش قرار داد. زیر لب تشکر کرد.
    یاد دخترش کبری افتاد که زمانی همبازی رعنا بود، اما دیگر مثل گذشته اشک به چشمانش نیامد. کبریِ کوچکش را خیلی بیشتر از باقی رفتگانش دوست داشت. طفلک می لنگید، آن هم از زمانی که واکسن اشتباهی به پایش تزریق کرده بودند. همین مشکل جسمی اش عزیز دردانه اش کرده بود. ناز بود و حسابی خودش را توی دل دیگران جا می کرد. همه می گفتند چشمش زده اند. چقدر وقتی با آن پای علیلش با رعنا بازی می کرد که بدون توجه به نقص عضو او شادمانه همراهی اش می کرد دلش کباب می شد. بعضی وقتها می اندیشید خوب شد که مرد وگرنه طفلک وقتی بزرگ می شد حسابی عذاب می کشید، باز اگر پسر بود ...
    چهره محو همسرش، تعیمه، در نظرش آمد. نیمی از موهایش همیشه از جلوی روسری اش بیرون بود. همین طور قسمتی از موهای بافته اش که از پشت روسری با هر حرکتش به طرفی خیز برمی داشت. آهی کشید و قندان را پیش کشید. با دست استکان داغ چایش را لمس کرد و با اطمینان آن را به دهان برد و جرعه ای نوشید.
    می خواست از گذشته بیرون بیاید. گذشته ای که میلیونها بار آن را مرور کرده بود، ولی آیا چیزی را عوض می کرد؟ نه ... نمی توانست. همان طور که در خیالش بارها آرزو کرده بود کاش به نعیمه اجازه نمی داد با بچه ها به زیارت بروند. نمی توانست به او بگوید بمان تا کارهای باغ ارباب تمام شود، آن وقت با هم بچه ها را می بریم و با هم برای شفای کبری دعا خواهیم کرد. دیگر کار از کار گذشته بود ... مگر نه اینکه مشیت این بود.
    جرعه ای دیگر نوشید و به بقیه نگریست که تک تک می آمدند و برای نوشیدن چای دور میز می نشستند. استکان که خالی شد رعنا که هنوز ننشسته بود آن را برداشت و برایش یکی دیگر در نعلبکی گذاشت و بعد خودش هم نشست. پیرمرد تازه متوجه دست او شد که با پارچه ای بسته شده بود.
    «با خودت چی کار کردی؟»
    رعنا دست مجروحش را نوازش کرد و گفت: «چیزی نیست. داشتم گوش ریز می کردم حواسم پرت شد دستمو بریدم»
    کمال گفت: «خدا رحم کرد، چه خونی راه افتاد ... فواره می زد»
    شکوه رو به کمال گفت: «چشمش شیش تا ... می خواست این قدر حرف نزنه. صد دفعه گفتم وقتی داری کار می کنی این قدر حرف نزن، ولی کو گوش شنوا. یه بند حرف می زنه، انگار کله گنجشک خورده ...»
    نه کمال جوابش را داد و نه رعنا. زن فقط نیم نگاهی به شهین انداخت که تازه شستن و جا به جا کردن ظرفها را به اتمام رسانده بود و حالا به قفسه تکیه داده بود. انگار با چشمانش از او برای کار انجام نداده شهادت می خواست. شهین چشمانش را با مظلومیت به میز دوخت. دلش می خواست بگوید: دیگه مونده حرف زدنمون که براش از شما اجازه بگیریم؟ ولی لبش را گاز گرفت. چه فایده ای داشت که با شکوه یکی به دو کند.
    عزیز حرف را عوض کرد و گفت: «پس اون جعبه های شیرینی رو که تو یخچال قایم کردین می دین بخوریم؟»
    کمال پرسید: «مگه شیرینی داریم؟ اگه هست خوب راست می گه، بیارین بخوریم ... با چایی می چسبه»
    شهین نگاهش را به شکوه دوخت و با اشاره او به کندی به طرف یخچال رفت. از میان چند ردیف جعبه شیرینی همان بالایی را برداشت و بازگشت. بند دور جعبه را گشود و آن را برداشت. چهار ردیف شیرینی عجیب که تاکنون ندیده بود در برابر چشمانش ظاهر شد. رو به عزیز گفت: «چه عجب یه دفعه شیرینی درست و حسابی خریدید؟ مردیم از بس شیرینی زبون و پاپیونی دیدیم»
    اول از همه به شکوه تعارف کرد. شکوه با اشاره به مش کریم به شهین فهماند اول باید به او تعارف کند. شهین هم مطیعانه جعبه را به طرف او گرفت.
    عزیز گفت: «مگه تقصیر منه؟ هر چقدر پول دادن منم همون قدر خرید می کنم. سالار خان دستور داد شیش کیلو شیرینی عالی از بهترین شیرینی فروشی که سراغ دارم بخرم، منم خریدم»
    شهین جعبه را جلوی او هم گرفت و گفت: «بفرما»
    «ممنون»
    عزیز نیم نگاهی به او انداخت و در دل گفت:ان شاء الله شیرینی عروسی خودت رو پخش کنی.
    از مدتها پیش مترصد فرصتی بود تا دور از چشم همه با او صحبت کند. هر چند بارها جسته و گریخته در فرصتهایی که پیش آمده بود به او تیکه ای اندامته بود و از نازهایش فهمیده بود او هم بدش نیامده است، اما آن فرصتی که می خواست هنوز پیش نیامده بود.
    شهین منتظر بود. علاقه پنهانی عزیز را دریافته بود، ولی نمی فهمید چرا پا پیش نمی گذارد. شاید به خاطر زنش بود. او را دیده بود. طوبی، زنی سفید با چشمان میشی و قد بلند بود. درست بر خلاف او که رنگ پوستش تیره و گندمگون و قد چندان بلندی نداشت. با این حال خود را از او برتر می دید. چشمان طوبی بی روح بودند و چشمان او دریایی از شیطنت زنانه و جسارت را در خود داشت. بارها عزیز گفته بود که به زور و اصرار مادرش با طوبی که دختر خاله اش بود ازدواج کرده و هیچ علاقه ای به او ندارد. با این حال در سه سال و اندی زندگی زناشویی دو فرزند در کارنامه زندگی اش داشت. انگار دنبالش کرده بودند!
    شهین برایش مهم نبود. سنش داشت اوج می گرفت و باید زودتر شوهری دست و پا می کرد، ولو اینکه مرد زن داری باشد. اول هم به برادر کوچکتر، یعنی کمال که هنوز هم دم به تله نداده بود گیر داده بود، ولی انگار او در باغ نبود. هر چه بیشتر ناز و غمزه می آمد کمال را گیج تر دیده بود. عاقبت دست از سر او برداشت و به برادر بزرگتر اکتفا کرد.
    شهین که شیرینی را دور چرخانده بود آن را روی میز گذاشت و برای خودش هم برداشت و پرسید: «حالا اسم این شیرینی چی هست؟»
    «اسمش شیرینی ناپلئونیه»
    رعنا گفت: «خوشمزه است، ولی این چه ربطی به ناپلئون داره؟»
    عزیز قهقهه ای زد و گفت:«نمی دونم، این دفعه می پرسم»
    کمال با بلبل زبانی، مانند کسی که مطالعات زیادی در این زمینه داشته قیافه متفکری به خود گرفت و گفت: «فکر می کنم از اونجایی که ناپلئون فتوحات زیادی داشته و بسیاری از اونها در تاریخ ثبت نشده اند درست کننده این شیرینی که خیلی به ناپلئون فقید ارادت داشته خواسته جبران کنه و اسم شیرینی شو به نام او به ثبت رسونده»
    عزیز هم گفت: «خوش به حال ناپلئون ... آخه از قرار آدمهایی که به اون ارادت دارن خیلی زیادن، چون هر چیز مربوط و نامربوط که پیدا می شه می بینی اسم ناپلئون روشه»
    اگر کسی ناگهان به جمع آنان وارد می شد بدون در نظر گرفتن مکان و لباسهای تنشان گمان می کرد با آدمهایی متفکر و تحصیل کرده طرف شده است، چون حرفهایشان حول و حوش همه چیز دور می زد جر کار خودشان. اغلب اوقات چنین بود. چنان با شرح و بسط از مطالب فلسفی گرفته تا اوضاع سیاسی- اجتماعی داد سخن می دادند که فقط جای کارگزاران مملکتی خالی بود. البته کمی که به این سخنان توجه می کردی رفته رفته می فهمیدی چیز زیادی در چنته ندارند.


    * * * تا پایان صفحه 111 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9
    قسمت 3


    عزیز با پوزخند اضافه کرد: «تصور کنین یکی یه ماشین مدل جدید بده بیرون ... بعد اسمشو بذار ناپلئون ... اون وقت چی می شه؟ یکی می گه ناپلئون خریدی؟ یکی می گه عجب ناپلئون خوش رنگیه؟ یا حیف تو نیس سوار ناپلئون بشی؟»
    حوصله همه سر رفته بود. عزیز چرت و پرت می گفت و حتی شهین کلافه شده بود. خودش که فکر می کرد حرفهایش بسیار جالب و خنده دار است کلامش را با قهقهه ای پایان داد.
    رعنا که متوجه دلخوری شهین شده بود با لجبازی به حرفش ادامه داد:«به هر حال دستتون درد نکنه»
    یکی دیگر برداشت و گفت: «از این فرصتها کمتر پیش می آد»
    کال در حالی که دور دهانش را با زبان پاک می کرد شیرینی دیگری برداشت و گفت:«ای ول، راست می گه ... همیشه که نوه های سالارخان نمی آن»
    عزیز تازه به خاطر آورد کمال در گیر و دار جریان برای گرفتن نسخه سالار خان رفته و آنجا نبوده است. گفت: «پس بگو ... از جریان خبر نداری»
    کمال با تعجب پرسید: «چه جریانی؟»
    «اینکه عروسی داریم ... اینکه نمردین و توی این خونه هم شیرینی عروسی پخش شده»
    کمال چشمانش بیش از اندازه طبیعی شده بود. نگاهش را از کمال به شهین دوخت که تنها احتمال و کاندید برای ازدواج بود، ولی ظاهر او که چنگی به دل نمی زد و حدسش را تأیید نکرد. دوباره نگاهش را به کمال دوخت و پرسید:«کشتی منو ... عروسی کیه؟»
    «خنگ خدا، عروسی این دختره دیگه ... رزا ... با همون نوه سالار خان که اول از همه اومد ... شهریار»
    رنگ کمال پرید. شیرینی در دهانش ماند و با ناباوری به عزیز نگریست. نمی توانست آنچه را شنیده قبول کند. بی خود نبود دلش شور می زد.
    بغض گلویش را تصاحب کرد، به خصوص که همه میخ او شده بودند. گویی به موجودی فضایی نگاه می کردند. دیگر طاقت نیاورد در برابر چشمان مبهوت آنان بماند و از جا برخاست. تلو تلو خوران از در خارج شد.
    بقیه تا آنجا که در معرض دید بود با نگاه او را بدرقه کردند و دیدند که به محض خروج از در باقی شیرینی را با خشم به طرفی پرت کرد.
    مش کریم نگاهش را برگرداند و به واکنش بقیه دقت کرد. شکوه اخمهایش را در هم کشید. همینشان مانده بود که کمال خاطرخواه این دختره گیس بریده بشود. از جا برخاست و جعبه شیرینی را از روی میز برداشت و در حالی که در آن را می بست داخل یخچال گذاشت.
    شهین به فکر فرو رفته بود. حالا علت رفتار کمال و بی اعتنایی اش را درک می کرد. پس او دل داشت و گیج هم نبود، فقط قلبش را به کس دیگری باخته بود. به هر حال پیرمرد در چهره او چیزی جز نفرتی استهزاآمیز نسبت به این قضیه ندید. عزیز هم مانند او نگاهش را با دقت به شهین دوخته بود.
    رعنا با چشمانی غمناک با خودش در ستیز بود. گویی تازه به خاطر آورده بود این شیرینی بابت ازدواج ناخواسته دختری است که آن طور دوستش می داشت. دستش با تکه ای شیرینی که هنوز نخورده بود خشک شده بود. شاید هم این حالت او علت دیگری داشت.
    مش کریم با و هورت چایش را سر کشید و بدون کلامی آشپزخانه را ترک کرد. بعد از آن عزیز هم آهی از ته دل کشید و از جا برخاست. باید دنبال کارهایش می رفت. برخلاف بقیه تشکر هم کرد. اگرچه پاسخی نشنید، ولی بی تفاوت از در خارج شد. با قدمهای بلند به مش کریم رسید. پیرمرد نگاهی به او انداخت و برای نخستین بار حرفی را زد که مدتها بود می خواست بگوید.
    «خیلی وقته می خوام سوالی ازت بپرسم»
    عزیز با کنجکاوی به چهره او خیره شد و گفت: »بفرمایید»
    مش کریم مصمم پرسید: »عزیز تو از زندگیت راضی هستی؟»
    و وقتی او با استفهام نگاهش کرد ادامه داد:«منظورم زندگی خانوادگیته؟ زندگی زناشوییت؟»
    عزیز اندیشید که او با طرح این سوال می خواهد به چه نتیجه ای برسد! بنابراین محتاطانه پاسخ داد: «خب ... تا حدی بله. چطور مگه؟!»
    پیرمرد ایستاد و در حالی که عمیق گاهش می کرد گفت:«پس علت رفتارت با این دختره چیه؟ می دونی که کی رو می گم؟»
    عزیز من من کنان گفت:«منظورتون کیه؟»
    مش کریم چشمانش را ریز کرد وجواب داد: »همون که خودت هم می دونی ... شهین»
    «مگه من چه رفتاری ...»
    همین طور که داشت این جمله را به زبان می آورد متوجه نگاه پیرمرد شد. برای لحظه ای خون در رگهای عزیز خشک شد. رازش از پرده برون افتاده بود و حاشا فایده ای نداشت. نمی توانست از جواب در برود. بنابراین جمله اش را تغییر داد و گفت:«خب ... من از این دختره خوشم اومده. می خوام اگه خدا خواست بگیرمش ... البته هنوز با خودش صحبتی نکردم»
    تازه می خواست به راحتی نفسی بکشد که مش کریم با اخمش این اجازه را از او گفت. پیرمرد به سرعت گفت:«استغفرالله مرد، حیا کن. تو زن داری. جای خواهرم باشه زن به این خوشگلی، نجیبی، خانم و خانه دار هم که هست. دو تا بچه سالم که یکی از یکی دیگه خوشگل ترن واست آورده. یکی شون هم که الحمدلله پسره ... پس نسلت هم برقراره. دیگه چی می خوای؟! شیطون رفته تو جلدت؟»
    عزیز این پا و اون پا کرد و گفت: «از زندگیم با اون راضی نیستم. از اول نمی خواستمش. به اصرار ننه ام گرفتمش. حالام می خوام برم پی دلم ... می دونم طوبی هم حرفی نداره. از همون روز اول بهش گفتم باید پیه هوو رو به تنش بماله ...»
    مش کریم با عصبانیت گفت: »خجالت بکش مرد. حرفهای گنده گنده یاد گرفتی؟! می خوام برم دنبال دلم ... این حرفها رو دیگه از کجا درآوردی؟ طوبی هم حرفی نداره چیه؟ کدوم زنیه که شوهرش سرش هوو بیاره و رضایت بده؟! مگه اینکه یه بلایی سرش آورده باشی که از تو و زندگی با تو سیر شده باشه، وگرنه مرض که نداره؟ می گی زنت رو دوست نداشتی به زور بهت انداختن، بیجا کردی ... زنت رو نمی خواستی و به این سرعت دو تا بچه انداختی تو دامنش؟!»
    عزیز پاسخی نداشت. با سفسطه گفت:«اونم از بی عرضگی خودش بود. من که بچه نمی خواستم. اون بچه آورد تا منو پابند خودش کنه، ولی کور خونده، من ...»
    مش کریم نگذاشت جمله اش را به پایان برساند. با تشکر گفت: «این حرفها چیه؟ نکنه منو بچه فرض کردی؟ مرد حسابی، از خونواده ات خجالت نمی کشی از ریش سفید میرزا حیا کن. جواب پدرزن به این خوبی رو چی می دی؟! بد کرد یه اتاق بهت داد با زن و بچه ات توش سر کنی. بد کرد همه جوره باهات راه اومد. دیگه چه مرگته؟ زن به این خوشگلی ... جای دخترم ... جای خواهرم. اگه زشت بود یه چیزی، اگه ایرادی داشت قبول بود. آخه بگو اون چشه که می خوای زجرش بدی؟ کوره؟ کچله؟ خل و چله؟ آخه چشه؟»
    «هیچی، فقط باب دل من نیست. شما که نمی دونین ...»
    باز مش کریم توی حرفش پرید و گفت: «باب دلت نیست یعنی چی؟ مرد به حقت قانع باش. چشات کوره یا حالیت نیست. زنت کجا و این دختره چلغوز کجا؟ آخه قابل مقایسه هستن؟ باز اگه این دختره از زنت قشنگ تر بود یه چیزی ... اینکه آدم می بیندش باید دعا کنه شب خوابهای وحشتناک نبینه ...»
    عزیز با دلخوری گفت: «اِ ... مش کریم این چه حرفیه؟ طوبی کجاش قشنگ تر از ... قشنگ تر از شهین خانومه؟»
    مش کریم با عصبانیت بیلش را که به آن تکیه داه بود در دست گرفت. خیلی جلوی خودش را گرفت که با آن بر سر عزیز نکوبد، بنابراین عزم فتن کرد. گفت: »تا حالا فکر می کردم از لوندیهای این دختره شیطون تو جلدت رفته. حالا می بینم نه ... پاک دیوونه ای و ما خبر نداشتیم. اونم خوب جایی تور پهن کرده. خل تر از تو دیگه پیدا نمی کرد»
    دو قدم نرفته بود که عزیز بلند و با لحنی شاکی گفت: «خل نیستم. اون هم تور پهن نکرده. من دلم ...»
    مش کریم نیم نگاهی به او انداخت و همان طور که بیل را روی دوشش جابه جا می کرد گفت:«تو می گی تور پهن نکرده، خیلی خب ... ازش خواستگاری کن. اگه جواب مثبت نداد اون وقت بیا تف کن رو صورت من پیرمرد و بگو دیدی!»
    مش کریم این را گفت و بی حوصله راهش را کشید و رفت. باورش نمی شد آدم این قدر بی عقل و فکر باشد. از عصبانیت فشارش بالا رفته بود و احساس می کرد رگ گردنش بیرون زده است. به سمتی پیچید که می دانست اکنون سایه است و می تواند لحظه ای آنجا آرام بگیرد. ظهرها کار نمی کرد. جز اینکه گاهی قسمتی از زمین را شن کش می کشید. اغلب کارهایش را صبح های خیلی زود و یا هنگام غروب انجام می داد. حالا هم کار به خصوصی نداشت. تصمیم گرفت کمی بنشیند تا حالش جا بیاید و بعد به اتاقش برود که در ابتدای باغٰ، نزدیک در ورودی بود.
    همان موقع با کمال مواجه شد که روی صندلی نشسته بود. با دیدن حالت غم انگیز او که با اندوه به جایی خیره شده بود نیرویی مضاعف پیدا کرد. قدمهایش را تندتر کرد و از کنار او گذشت و راهی اتاقش شد. دیگر حوصله این برادر را نداشت.


    * * * پایان فصل 9 * * *

    * * * تا پایان صفحه 116 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    قسمت 1


    رزا روی تختش دراز کشیده بود و به خودش بد و بیراه می گفت. همان موقع رعنا سراسیمه، ولی طبق معمول آهسته در را باز کرد. سرش را داخل اتاق آورد و گفت:«می تونم بیام تو؟»
    رزا روی تخت نشست و با دست او را دعوت به داخل شدن کرد. رعنا فرز و چابک در را بست و به او ملحق شد. نگاهی به چهره رزا انداخت. با هیجان جلوی خودش را گرفت تا خبری که به خاطرش آنجا آمده بود را در وهله اول به زبان نیاورد.
    «چه خبر؟»
    در صورت قشنگ دختر دنبال ردپایی از اشک گشت، اما نیافت. در ظاهر اشکها جایشان را به صبوری داده بودند. رزا متوجه نگاه دقیق رعنا و هیجان او شد که طبق معمول هر وقت خبر جالبی داشت این طوری می شد. با این حال دلمرده تر از آن بود که مانند گذشته پا به پای او دنبال هیجانی تازه برای مبارزه با روزمرگی باشد. بنابراین پرسید: «چه بلایی سر دستت آوردی؟»
    رعنا نگاهی به دستش انداخت و گفت: «چیزی نیست. نزدیک بود قطعش کنم»
    رزا دلسوزانه گفت:«آخه چرا؟ مگه مواظب نبودی؟ حواست کجا بود؟»
    رعنا نگاهش را به گوش ای دوخت و گفت: «مواظب بودم، ولی وقتی شهین گفت که تکلیف تو روشن شد ... آن وقت ...»
    رزا هم با تأسف چشمانش را پایین انداخت و گفت:«آره ... که این طور ... پس الان همه می دونن»
    رعنا با سر تصدیق کرد و به دنبال آن گفت:«فکر می کنم به جز مرده های بهشت زهرا دیگه الان همه خبردار شده باشن. نمی دونی چه شیرینی دادن. نه دلم می اومد بخورمش، نه می تونستم جلوی شکمم رو بگیرم»
    وقتی دید رزا لبخندی به لب نیاورد ادامه داد: «متأسفم. می دونم ازدواج کردن این طوری ... یه عمر عذاب به همراه داره. نمی دونم چطوری دلداریت بدم. دلم می خواد کمکت کنم، ولی نمی دونم چطوری؟»
    «از لطفت ممنون. همین که یه نفر تو دنیا هست که به فکر منه خودش برام خیلی می ارزه»
    رعنا مرموزانه گفت: «در ظاهر به جز من کس دیگه ای هم هست که به فکر توست و خودت خبر نداری»
    رزا با چشمانی گشادتر از معمول نگاهش کرد. چه کسی ممکن بود به فکر او باشد. هر چه اندیشید عقلش به جایی قد نداد. گفت: «منظورت چیه؟ نکنه شوخیت گرفته؟»
    «نه به خدا ... شوخی چیه؟»
    «پس بگو قضیه چیه؟»
    رعنا دمپایی هایش را با حرکتی از پا درآورد. پاهایش را از تخت بالا آورد و همان جا چهارزانو نشست و گفت:«چریانش مفصله ... بذار از اول تعریف کنم. بهت گفته بودم که شهین حسابی گیر داده به این عزیز بدبخت ... یه چشم و ابرویی واسش می آمد که نگو. آی حرص منو درمی آره با این کارهاش ...»
    «عزیز چی؟ اون چی کار می کنه؟»
    «می خوای چی کار کنه؟ حسابی خرکیف می شه. کدوم مردی بدش می آد؟ اوایل فکر می کردم قضیه جدی نیست. آخه می دونی که زن داره، زنش هم خوش بر و روست. خیلی خیلی قشنگ تر از شهین با اون صورت اسی و پرلکه. اینه که فکرش رو هم نمی کردم طرف این طور خر بشه ...»
    «عجب! پس کار بیخ پیدا کرد»
    «گمون کنم. حالا که مدام دل می گیرن و قلوه می دن. راستش امروز هوس کردم حال شهین رو بگیرم و یه کم با عزیز گرم بگیرم تا بفهمه کارش چقدر بده ... بعد بی خیال شدم و گفتم به من چه؟ تازه تو شخصیت من نبود. می دونی که حوصله این مردها رو ندارم. خوب تر از همه شوهرم بود که باهام اون طوری کرد، وای به بقیه این قماش. البته اول یه کم پیش رفتم، بعد بی خیال شدم، اما شهین حسابی پکر شد»
    رزا متفکر گفت: «هوم ... این قضیه عزیز و شهین چه ربطی به من داره؟»
    «ربطش به شیرینی شه؟»
    رزا با گیجی تکرار کرد: «شیرینی؟»
    «آره. شهین شیرین پخش کرد. من هم سر این شیرینی یه کم بیشتر از معمول با عزیز که اونو خریده بود اختلاط کردم. اسم شیرینی رو پرسیدم و از این حرفها ... این وسط، کمال هم وارد بحث شد و ما فهمیدیم نمی دونه این شیرینی که داریم می خوریم شیرینی عروسی توست. اون وقت بود که عزیز بهش گفت. چشمت روز بد نبینه. یه آن صورت کمال شد عین گچ دیوار ... صد رحمت به مرده قبرستون ... یعنی بهت بگم جوون بدبخت ...»
    رزا با تعجب حرفش را برید و گفت:«کمال؟! آخه چرا؟»
    «چراشو دیگه یکی باید زحمت بکشه بره ازش بپرسه ... آخه دخت حسابی، چرا داره؟ خب معلومه دیگه، طرف خاطرخواهت بوده و ما خبر نداشتیم»
    رزا با چشمانی که تا حد امکان گشاد شده بودند گفت: «شوخی نکن، حوصله ندارم»


    * * * تا پایان صفحه 119 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    قسمت 2


    «نه به جان خودم، شوخی نمی کنم»
    رزا سعی کرد چهره کمال را در نظر بیاورد. تعداد دفعاتی که همدیگر را دیده بودند از شمار انگشتان فراتر نمی رفت، آن هم به اندازه چند لحظه، آنقدر که به زحمت می شد آن را حساب کرد. همیشه فکر رده بود کمال چقدر بلندقد و در عین حال لاغر است و اینکه توی صورتش فقط چشمانش دیده می شد. به عبارتی کله اش دو چشم بود که سری به آن وصل شده بود. بنابراین دیگر اجزای صورتش را به خاطر نمی آورد. کمی دیگر سعی کرد. همین چند دقیقه پیش او را دیده بود، ولی جز شمایل کلی صورتش چیزی را نمی توانست تجسم کند. بنابراین باز چشمهای او در نظرش هویدا شد. شاید این چشمها می خواستند چیزی به او بفهمانند و او تاکنون درنیافته بود. آیا برایش مهم بود؟ نه!
    رعنا پرسید: «چرا حرف نمی زنی؟»
    رزا همان طور در اعماق وجودش کندوکارو می کرد. نخیر، کوچکترین احساسی نسبت به این بشر نداشت، بنابراین گفت:«چی بگم ... همه رو برق می گیره منو کرم شب تاب»
    «آی ... طفلک کمال،این قدر دلم براش سوخت که نگو ... گذاشت رفت. مش کریم هم از پی اون راه افتاد. نمی دونم رفت باهاش حرف بزنه یا نه»
    «شکوه چی؟»
    «اوه، اون یه اخمی کرده بود که نگو ... بعد پا شد با عصبانیت شیرینی رو از روی میز برداشت و گذاشت تو یخچال و در آن رو چنان محکم بست که تا چند دقیقه مثل منار جنبون می لرزید. نمی دونی، صورتش از عصبانیت سیاه شده بود»
    «عجب!»
    «عجب به جمال بی مثالت. راستی، وقتی داشتم می اومدم اینجا آقا شهریار رو دید. گفت بهت بگم سر ساعت چهار آماده باشی که با هم برای خرید یه سری لوازم اولیه برید»
    رزا برای چند لحظه آنچه در پیش روی داشت را از یاد برده بود. باز غمزده شد. پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوانش نهاد.
    رعنا موهایش را نوازش کرد و آهسته گفت:«عزیزم، باز چت شد؟»
    رزا پاسخی نداد. چشمانش را بست. می خواست احساس کند این دستها متعلق به مادرش است. همین او را آرام می کرد. خدا خودش می دانست چقدر به وجود او احتیاج داشت، به وجود پر مهر و محبت مادرش.
    با خودش گفت: مادر، چقدر جات خالیه. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر بدون تو و بابا احساس تنهایی و بی کسی می کنم. نمی دونی چقدر دوستتون دارم. به خصوص تو مامان جون ... می دونم جات تو بهشته، همین خیالم رو راحت می کنه. همین باعث می شه صبح تا شب و شب تا صبح به خاطرت گریه نکنم. مامان عزیزم، می دونم روحت همیشه با منه، ولی بازم تو رو می خوام. من حضور فیزیکی تو رو می خوام. چقدر آرزو دارم دستهات رو لمس کنم، چقدر دلم می خواد چشمهای پر از مهر و محبتت رو ببینم که نگاهم می کنه، چقدر دلم می خواد مثل این دستها و به جای این دستها نوازشم می کردی. بوی عطر تنت وجوم رو پر می کرد و من هم مثل همه آدمها و مثل همه موجودات زنده لذت داشتن مادر رو با همه وجودم لمس می کردم. لمست می کردم، نه مثل حالا که چشمامو می بندم و هوا رو لمس می کنم. همه عشق نداشته زندگی من ... مادر عزیز من ... مادر محبوب من ...
    بغضی که در گلویش چنبره زده بود و مدام نیشش می زد او را به گریه انداخت. صدای هق هقش رعنا را به خود آورد. او هم به گریه افتاد. شاید هر کدام برای خود می گریستند. برای دردها و حرمانی که کشیده بودند.
    وقتی آرام شدند توانشان از دست رفته بود. رعنا به زحمت از جا برخاست و سعی کرد کمی راه برود. به طرف پنجره رفت و از آنجا بیرون را نگریست. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. بدون اینه نگاهش را برگیرد رزا را صدا کرد و او را نزدیکش فراخواند.
    رزا برخاست و با بی میلی به پنجره نزدیک شد. از ورای شیشه پاکیزه اتاق به مکان مورد نظر رعنا نگریست و کمال را دید که مغموم و عصبی با خود خلوت کرده است.
    رزا نگاهی به رعنا انداخت که با چشمانش می گفت دیدی اشتباه نکردم. با ناباوری گفت: »این چشه؟ یعنی به خاطر اینکه شنیده من قراره ازدواج کنم این طوری شده؟»
    رعنا گفت: «می بینی که ... بسوزه پدر عاشقی ...» و خندید.
    رزا نیشگونی از بازوی نرم رعنا گرفت. با همه دلتنگی اش رعنا برایش حکم داروی تسکین دهنده موقتی را داشت. رو به او گفت: «لوس» و برگشت و روی تخت نشست.
    رعنا همان طور که به کمال می نگریست گفت:«دلم خیلی به حالش می سوزه. بر خلاف برادرش که هفت خطه روزگاره این یکی خیلی پسر خوبیه. دلسوز و مهربون، خیلی هم مودبه ...»
    رزا یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: «منظور؟»
    رعنا به طرف او آمد و گفت: «منظوری ندارم. گفتم که خیلی دلم براش می سوزه. فقط همین. ببینم، تا حالا در رفتار اون نشونه ای از علاقه به خودت ندیده بودی؟»
    «حقیقتش تا حالا اونو خیلی کم دیدم. زیاد هم بهش دقت نکردم، آخه برام مهم نبوده»
    «که این طور. منم فکرشو نمی کردم، حتی اون موقعی که حالت به هم خورده بود و یهو تو بغل من بیهوش شده بودی ... همه دست دست می کردن، اما اون سر مباشر داد زد که ماشین راه بندازه، بعد کمک کرد تا تو رو گذاشتیم تو ماشین و رسوندیم بیمارستان ...خیلی آشفته بود ...»
    رزا حرفش را قطع کرد و پرسید:«راستی سر مباشر داد زد؟!»
    «آره! اونم چه دادی ... مباشر یهو خشکش زد، ولی بعد به حرفش گوش کرد، اگه اون نبود از دست مباشر و شکوه کسی جرإت نمی کرد در مورد دکتر بردن تو حرفی بزنه ... نگو یه خبرهایی بوده»
    «عجب!»
    «بازم عجب به جمالت. چقدر می گی عجب؟»
    «آخه تو امروز همش داری چیزهای باور نکردنی می گی ... کم مونده شاخ در بیارم»
    رعنا بحث را عوض کرد و پرسید: «می شه سوالی بپرسم؟»
    رزا دست مجروح رعنا را در دست گرفت و به جای جواب دادن گفت:«فضولیت گل کرده؟» آهسته و با دقت باندها را باز کرد و به وارسی جراحت پرداخت.
    «آخ آخ ... چه بلایی سر خودت آوردی دختر، چرا ضدعفونیش نکردی؟»
    «ولش کن بابا، ضدعفونی دیگه چه صیغه ایه ... خودش تا چند روز دیگه خوب می شه. کافیه آب بهش نخوره»
    «چی می گی؟ این خیلی عمیقه کار دستت می ده. من بتادین دارم، بذار اونو ضدعفونی کنم»
    «نمی خواد. من هیچ وقت به زخمهام بتادین نمی زنم. نمی دونم چطوریه. هر وقت این کار رو کردم زخمم بدتر شده. انگار بتادین روی بدن من برعکس عمل می کنه، زخمهام رو تازه نگه می داره»
    «باشه. اگه این طوره بذار یه کم هوا بخوره. حالا که خونریزی نداره. نکنه به اینم حساسی؟»
    «نه. خودم هم می خواستم همین کار رو انجام بدم»
    رزا چروک باند را باز کرد و به دقت آن را جمع کرد. وقتی کارش را به اتمام رساند به هم لبخند زدند.
    رعنا دوباره پرسید: «نگفتی؟»
    «چه چیزی رو نگفتم؟»


    * * * تا پایان صفحه 123 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/