صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 6

    صدای مهیب شکستن شیشه باز پریوش را از عالم خودش بیرون آورد. نزدیک ساختمان آجری، از همان جایی که صدا آمده بود، همهمه ‏برپا شد.
    پریوش درحالی که با کنجکاوی به آن نقطه چشم دوخته بود تعدادی ‏از مشتریها را دید که در آن قسمت درهم می لولیدند و دست به یقه می شدند و به یکدیگر فحشهای رکیک می دادند. مشتهایشان در هوا می چرخید و متعاقب آن صدای ضرب و شتم و گاهی شکستن بطری می آمد. چند دقیقه طول کشید تا با مداخله دو پاسبان قلچماقی که همیشه دم در گراند هتل منتظر به خدمت کشیک می کشیدند کم کم قائله خوابید.
    ‏چند دقیقه بعد یک نفر را آ وردند که نیمی از صورتش غرق در خون بود. از نعره هایی که می کشید و از اینکه دو نفر از پشت کتهای او را چسبیده بودند مشخص بود هنوز هم قصد زد و خورد و دعوا دارد. با برقرار شدن آرامش در باغ باز نوازندگان که شروع کردند به نواختن یکی از همان ترانه های معروف کافه ای.
    ‏دل به تو دادم که یار من باشی در شب تیره کنار من باشی
    پریوش از دور به مرد جوانی چشم دوخته بود که این ترانه را با حال خاصی می خواند. آنیک را دید که مقابل جایگاه سینی به دست لا به لای میزها می گشت و فنجانها و لیوانهای خالی را جمع می کرد. پریوش با نگاهش او را تعقیب کرد. فنجان خالی از قهوه اش را که تنها یک جرعه ته آن بود از روی میز برداشت و آخرین قلب را که مزه تلخ زندگیش را می داد سرکشید و دوباره خواندن دست نوشته هایش را از سر گرفت.

    ‏وقتی به دربند رسیدیم دیگر غروب شده بود. عمارت باغ دربند ساختمانی بود مجلل و بزرگ با باغ و حوض و درختان بی شمار.
    ‏آن طور که عالیجناب در طول راه برایم توضیح داد نقشه اش را خودش کشیده بود و بیشتر وقتها کسی از آنجا استفاده نمی کرد. آن روز به محض آنکه پا به باغ گذاشتیم عالیجناب میرزامحمود را خبر کرد تا به وضع عمارت رسیدگی کند.
    کنار پنجره مشرف به باغ ایستادم و درختان و مجسمه های پایین عمارت را که چون نوعروسان در حریری از برف مستور بودند نگاه کردم. میرزامحمود را دیدم که با عجله از پله های عمارت بالا آمد و سلام کرد. کمی بعد سر و کله همدم خانم هم پیدا شد. صورتی گرد و سفید شبیه صورت بچه های خوب و مهربان داشت. با لبخندی گرم و سینی چای به استقبالم آمد و خیلی صمیمی و خودمانی با من سلام و احوالپرسی کرد. مرا تعارف کرد روی مبل بنشینم. آن روز همدم خانم به محض پذیرایی از من و عالیجناب ملحفه هایی که روی اسباب و اثاثیه و مبلها کشیده بودند را جمع کرد و غبار از همه جا گرفت. به اشاره عالیجناب در یکی از اتاقها که در طرف چپ تالار بود را باز کرد. بعد روی میز ناهارخوری که وسط تالار بود یک رومیزی دانته پهن کرد. ساعتی به آمد و رفت و فعالیت گذشت. در این مدت هم میرزامحمود و هم همدم خانم همان طور که مشغول رسیدی به آنجا بودند با حالتی توام با کنجکاوی و شک زیر چشمی به من نگاه می کردند. مشخص بود که حد خود را به خوبی می دانند. عاقبت عالیجناب خودش سر حرف را بازکرد وگفت: « پری خانم چند صباحی اینجا مهمان شما است. در مدتی که من نیستم خوب از ایشان پذیرایی کنید.»
    ‏میرزامحمود و همدم خانم درحالی که با دقت بیشتری به من خیره شده بودند یکصدا گفتند: «اختیار دارید عالیجناب ، قدمشان روی چشم.»
    ‏عالیجناب پیش از آنکه از آنجا برود دست در جیب کرد و دسته ای اسکناس در دست میرزامحمود نهاد و درگوش او آهسته سفارشهایی کرد که نشنیدم، اما از طرز نگاه میرزامحمود و چشم چشم گفتنهایش متوجه شدم راجع به من سفارش می کند.
    ‏پس از رفتن عالیجناب و میرزامحمود همدم خانم کمی ماند و ااتاقی که در آن را بازکرده بود برایم آماده کرد. ملحفه رختخوابهای ساتن را که روی تختخواب فنری که پایه ها و میله های برنزی داشت را با ملحفه هایی نو تعویض کرد. بر روی میز کنار تخت هم پارچ آب و لگن و حوله تمیز گذاشت. با رفتن همدم خانم بار دیگر تنها شدم. همان طور که رو به روی ‏بخاری دیواری ایستاده بودم و در عالم خود بودم چشمم به آینه سنگی بلندی افتاد که بالای پیشی بخاری روی دیوار در قاب طلایی نصب شده بود و تمام تالار را در خود نشان می داد. همان طور که ایستاده بودم بی اراده برگشتم و تماشا کردم. انگار که به دنیای دیگری وارد شده بودم. همه جا در نظرم باشکوه و مجلل بود. سمت شمال و جنوب تالار یک ردیف پنجره اُرسی هلال بلند قرار داشت. پنجره های شمالی رو به باغ بود و پنجره های ‏جنوبی رو به خیابان دربند باز می شد. دورتا دور تالار قفسه هایی از چوب گردو بود که پشت شیشه های آن ظرفهای عتیقه، تنگهای بلور، ساعتهای زینتی و مجسمه های قیمتی چینی دیده می شد.گلهای ممنوعی فرنگی در گلدانهای خوش تراش کریستال به چشم می خورد و درست شبیه به گلهای واقعی بود. داخل عمارت پر بود از قالی و قالیچه های گرانبها. بالای تالار تابلوی نقاشی بزرگی از تصویر تمام قد عالیجناب به چشم می خورد که خیلی ماهرانه در لباس نظام نقاشی شده بود.
    ‏درگوشه ای از تالار پیانوی بزرگی قرار داشت که ملحفه سفیدی روی آن را پوشانده بود. بالای پیانو قاب لوزی شکل بزرگی از جنس نقره گذاشته بودند که تصویر تمام رخ شعله، تنها دختر عالیجناب، در آن به چشم می خورد. همان طور که به تصویر او که با موهای پرچین و شکن پریشان و لبخندی نمکین به بیننده می نگریست خیره شده بودم از صدای تنگری که به در خورد به خود آمدم. همدم خانم بود که سینی به دست وارد شد تا مرا دید گفت: « ‏خانم، بفرمایید شام.» و با گفتن این جمله مجمعه ای که در آن غذا بود را روی میزگذاشت و رفت. تا همدم خانم از در بیرون رفت فوری مشغول شدم. دو روز بود که غذا نخورده بودم و دلم از گرسنگی مالش می رفت. شام آن شب اولین غذایی بود که پس از مدتها به من چسبید
    آن شب تا صبح ، فارغ از افکار آزاردهنده شبهای گذشته تا خود صبح خوابیدم. ساعت نه صبح بود که باز همدم خانم با صبحانه مفصلی که درسینی کنگره ای چیده بود سراغم آمد.
    همین که چشمم به او افتاد شرمنده گفتم: «زحمت کشیدید.»
    با لبخند شیرین و مهربانی سینی صبحانه را که شامل چند جور مربا و نان قندی و شیر گرم و سرشیر وکره بود را روی میزگذاشت وگفت: « اختیار دارید.» و زود رفت بیرون. نیم ساعت بعد که برای بردن سینی صبحانه برگشت اجازه خواست و نشست. برای آنکه باب آشنایی را با من بازکند قدری از خودش گفت. از اینکه سالیان سال است که به خاندان عالیجناب خدمت می کند، از اینکه اولادی ندارد و عالیجناب را اولاد خود می داند و خیلی حرفهای دیگرکه حالا در خاطرم نیست! اما چیزی که خوب در یادم مانده این است که آن روز همدم خانم به هیچ عنوان از من نپرسید کی هستم و برای چه به آنجا آمده ام. فردای آن روز و روزهای بعد باز هم عالیجناب برای سرکشی و دیدن میرزامحمود به آنجا آمد، اما پا به عمارت اعیانی نگذاشت. از اینکه می شنیدم راجع به اوضاع و احوال من نگران است واز میرزامحمود سؤال می کند احساسی گنگ و خاص سراغم آمد. احساسی مالامال از امیدی ناشناخته و سراسر لذت. پس از آن چند دیدار پشت سر هم یک مدت بسیار طولانی، شاید حدود یک ماه، دیگر نیامد. دراین مدت تنها مونسی که داشتم همدم خانم بود. او بود که صبحانه وناهار و شام مرا می آورد وگه گاه برای دیدنم به عمارت اعیانی می آمد.او که خانه نبود من تنها بودم و دلم می گرفت. می رفتم کنار پنجره مشرف به باغ که جلوی آن ایوانی طویل با ستونهای بسیاررفیع و قطور سنگبری شده داشت. یادم می آید که ساعتها روبه روی پنجره می ایستادم و باغ را تماشا می کردم که در آن فصل سرد و خالی بود. مجسمه پری دریایی کنار حوض با حبابهای بلورین روی سرش زیر انبوهی از برف فرو رفته بود. غرق در احوال خودم می شدم و خاطره های گذشته را مرور می کردم. از احساس آرامش موقتی که به دست آورده بودم خرسند بودم، آرامشی که نمی دانستم تا کی ادامه خواهد داشت، تا آن روز.
    ‏آن روز عصر مثل همیشه در تنهایی خود غرق در افکارم نشسته بودم که ناگهان صدای چرخش کلید در عمارت مرا از جا پراند و هوشیار کرد.متعاقب این صدا سایه همدم خانم را دیدم که چادر به سر از در وارد شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کنار در ایستاد و مرا صدا زد. صدایش را شنیدم که گفت: «پری خانم بیدارید؟»
    ‏درحالی که خودم را جمع و جور می کردم گفتم: « بله، امری داشتید؟»
    همدم خانم همان طور که ایستاده بود با دستش به عقب سرش اشاره کرد و با صدای به نسبت بلند و تشریفاتی گفت: « ‏عالیجناب تشریف آورده اند... می خواهند شما را ببینند.»
    ‏همان طور که دستی به سر و لباسم می کشیدم گفتم: « تعارفشان کنید تشریف بیاورند داخل.»
    ‏لحظه ای بعد صدای عالیجناب در تالار پیچید. ییش از آنکه وارد تالار شود با صدای بلندی گفت: «اجازه می دهید؟»
    ‏تحت تأتیر آن همه تواضع واقع شده بودم و شرمنده گفتم: «اختیار دارید عالیجناب، منزل خودتان است، بفرمایید.»
    عالیجناب درحالی که کت و شلوار گرانقیمتی به تن داشت و بسته بزرگی در دستش بود از در وارد شد. این نخستین باری بود که او را درلباس شخصی می دیدم. مثل همیشه پیش از آنکه سلام کند من ییشدستی کردم. از حضور سرزده او پس از پنجاه و چند روزکمی دستپاچه شده بودم. چند قدم جلو رفتم و سلام کردم.
    « سلام عالیجناب، خیلی خوش آمدید.»
    بسته بزرگی را که در دستش بود روی میز عسلی جلوی بخاری دیواری گذاشت و آرام برگشت و خیلی خشک و رسمی سلام کرد.
    « سلام از بنده است سرکار خانم.»
    همدم خانم که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد بار دیگر به صدا در آمد وگفت: « پری خانم، ببین عالیجناب برایت چی آورده اند.»
    به جعبه رادیویی که عالیجناب مشغول بازکردن آن بود چشم دوختم و با دستپاچگی گفتم: « راستی که نمی دانم چطور تشکر کنم.»
    ‏عالیجناب همان طور که دستگاه رادیو را از جعبه بیرون می آورد نگاهش به من انداخت ولبخند زد.گفت:« قابل شما را ندارد.گمان می کنم برای اوقاتی که تنها هستید بد نباشد.»
    ‏همدم خانم این پا و آن پا می شد. آهسته پرسید: «چای میل دارید؟»
    عالیجناب همان طور که به دکمه های رادیو ورمی رفت سر تکان داد و گفت: «اگر تازه دم باشد بدم نمی آید.»
    ‏همدم خانم که این را شنید حاضر به یراق دنبال کار خود رفت عالیجناب مشغول تنظیم دستگاه شد. چند دکمه را بالا و پایین کرد لحظه ای بعد صدای خِرخِر و بعد صدای موسیقی به گوش رسید. قطعه زیبایی بود که با پیانو نواخته می شد. عالیجناب درحالی که به این نوا گوش سپرده بود گویا درعالم دیگری سیر می کرد. همان طور که در سکوت ایستاده بودم و با حسرت نگاه می کردم به او فکرکردم. او را مردی مهربان و دلسوز دیدم. خیلی دلم می خواست بدانم همسر چنین مرد مهربان و فهیم و متشخصی با چنین روحیه لطیف چگونه زنی امت. با اینکه به خود اجازه نمی دادم راجع به زندگی خصوصی اش از او یا همدم خانم بپرسم، اما بی دلیل و به طور غیر عادی و غیرارادی به آن زنی که چنین مردی نصیبش شده بود غبطه خوردم. عالیجناب رادیو را که روشن بود از روی میز برداشت و به سوی پیش بخاری رفت و آن را میان شمعدانهای آن بالا گذاشت. ایستاده بودم و نگاهش می کردم. دستپاچه گفتم: « عالیجناب چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.»
    ‏با لبخندی که سبیل تابیده اش را بالا می برد سر تکان داد و روی مبل کنار بخاری نشست و پا روی پا انداخت. من هم نشستم.لحظه ای بعد ‏همدم خانم آمد. سینی چای را روی یک میز کوچک عسلی پیش روی ما گذاشت و رفت. حالا من و او تنها بودیم. هم چنان که نشسته بودم با دلهره ای ناخودآگاه که سعی در پنهان داشتن آن داشتم سر به زیر انداخته بودم. عالیجناب هم چنان که پیش روی من نشسته بود به بهانه برداشتن چای خم شد، ولی کماکان در چشمان من می نگریست. با صدای بی نهایت آهسته ای گفت: « بفرمایید پری خانم، چای میل کنید.»
    سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.
    ‏خیلی آرام پرسید: «چی شده پری خانم؟ باز که توی فکر هستید؟»
    ‏مثل آنکه منتظر تلنگری باشم و بی آنکه بغضی داشته باشم بی اختیار زدم زیر گریه. عالیجناب با قیافه متأثری به من خیره شد. قدری تامل کرد تا گریه ام فروکش کند. دستمال سفید و معطری که مارک هریس لبه آن گلدوزی شده بود را از جیبش در آورد و به دستم داد و با لحنی مهربان، اما قاطع گفت: «خانم دنیا که به آخر نرسیده. خانمی به جوانی و زیبایی شما حیف است که از زندگی نا امید باشد و این همه غصه بخورد. رنجی که شما برای تلخکامیهایتان از زندگی می کشید دردی نیست که در تنهایی التیام پیدا کند.»
    از لحن کلام عالیجناب که یکباره عوض شده بود متحیر و متعجب شده بودم اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و او را نگاه کردم. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد عالیجناب هم چنان که نگاهش روی صورتم سنگینی می کرد آمرانه ادامه داد: «بهتر است به زندگی امیدوار باشد. فکر نکنید بدبختی فقط مخصوص شماست... خیر. بدبختی هزار رنگ دارد. برای نمونه از خودم مثال می زنم. لابد خیال می کنید من با این مقام و موقعیت و مالی که دارم خوشبختم، ولی این طور نیست. سعادت که فقط در ظاهرنیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند
    در ظاهر نیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند خوشبختی را باید از درون احساس کرد، آن هم با تمام وجود... چیزی که بنده از آن بی بهره ام . اگر بگویم اکثر روزها و شبهای زندگیم را در تنهایی سپری می کنم لابد باورتان نمی شود.»
    ‏وقتی دید با چشمانی اشک آلود و پراستفهام به او می نگرم نفسی بلند کشید و توضیح داد.
    ‏« بدبختی من از زمانی شروع شد که با عزت الملوک ازدواج کردم. تا پیش از آن نمی دانستم بدبختی چه معنایی دارد. من تنها پسر شازده والامقام پس از هفت دختر هستم. یک وقت نفهمیدم چه شد که پدرم، جناب شازده، مرا صدا زدند و گفتند دختر فلانی را برایت خواستگاری کرده ام. پدرم به اعتقاد خودش برای آنکه مرا از صرافت پیوستن به نظام بیندازد به عمد دختر یکی از شازده های ماضی را در نظر گرفته و برایم خواستگاری کرده بود. آن زمان خیلی جوان بودم و معنی عشق و زندگی زناشویی را درست درک نمی کردم.
    « دیدم آقاجانم پیله می کنند کفتم موافق امر ایشان عمل کنم و جانم را خلاص کنم. غافل از آنکه دارم دستی دستی خودم را بدبخت می کنم چیزی که در این چند ساله میان ما به وجود نیامد عشق بود، چیزی که می دانم تا ابد هم مقدور نیست. نه آنکه بگویم او همسر بدی است یا در حسن رفتار و نجابت او حرفی است... خیر، ولی همسر دلخواه من نیست. فقط اسمش است که با هم زندگی می کنیم... از هم دختری داریم. به خاطر ناراحتی که پس از به دنیا آوردن شعله برایش پیش آمد دیگر صاحب اولاد هم نمی شود. پس ملاحظه می فرمایید که آدمی با موقعیت بنده هم می تواند بدبخت باشد.»
    ‏عالیجناب چشمهایش را تیز کرد و لحظه ای نگاهش را به چشمان من نشاند. پس از لختی درنگ هم چنان که به من خیره بود به استکانهای چای که در انگاره های نقره می درخشیدند با ابرو اشاره کرد و از جا بلند شد.
    « چای شما هم که سرد شد. همدم خانم را صدا می زنم یک چای دیگر بریزد.» و بعد از این حرف از تالار خارج شد تا همدم خانم را صدا بزند.
    ‏نشسته بودم و هنوز توی فکر بودم. با شنیدن درد دلهای عالیجناب اضطرابی بر جانم نشست که در پس آن کور سوی امیدی هم در قلبم سوسو می زد. دلم گواهی می داد که در پس این درد دلهای به ظاهر ناراحت کننده خواهشی نهفته است، خواهشی که در اوج ناامیدی برای من که به اندازه هزاران ستاره غم و غصه به آسمان دلم بود خودش قوت قلبی بود.
    ‏پنج روز بعد باز عالیجناب به دیدنم آمد. داشتم یکی از ترانه های قمر را که ازرادیو شنیده بودم با صدای بلند برای دل خودم می خواندم که تلنگری به در زد و وارد تالار شد.
    با دیدن من سلام کرد و لبخند زنان گفت: « مثل آنکه شما هم مثل من به موسیقی علاقه مند هستید. صدایتان شنیدم. صدای بی نهایت زیبایی دارید. به دل می نشیند. وقتی می خواندید انگار در عالم دیگری سیر می کردم. صدایتان مثل جریان سیال نسیمی مرا با خود برد.»
    در حالی که نگاهم را از نگاهش که هر دم در من ثابت تر و عمیق تر می شد می دزدیدم با دستپاچگی گفتم: « از لطف شما ممنونم عالیجناب.»
    لحظه ای درنگ کرد و بعد بی هیچ مقدمه ای مقصودش را از آمدن آنجا بر زبان آورد.
    « ما باید با هم حرف بزنیم. اگر اشکالی ندارد شما را دعوت می کنم برای صرف شام برویم کافه نادری.»
    از آنچه می شنیدم حسابی دست و پایم را گم کردم. باید بر خودم مسلط می ماندم تا متوجه دگرگونی من نشود، ولی او خیلی خوب متوجه همه ‏چیز بود. درحالی که چشم از من برنمی داشت پرسید :« سرافرازکه می فرمایید؟»
    ‏گیج و مبهوت از این پیشنهاد غرق در افکاری درهم بودم. ‏آهسته پاسخ دادم: «هرچه شما امرکنید من اطاعت می کنم عالیجناب.»
    ‏با لبخندی مهربان به من نگریست. « پس تا من اتومبیل را گرم می کنم شما آماده شوید.» این را گفت و رفت.
    ‏با رفتن عالیجناب فوری دست به کار شدم. درحالی که قلبم از هیجان و امید می تپید با عجله تنها لباس مرتبی را که از فرخ به یادگار داشتم مثل برق پوشیدم و آماده شدم. وقت رفتن همدم خانم و میرزامحمود در باغ بودند. همان طور که داشتم سوار اتومبیل عالیجناب می شدم همدم خانم را از دور دیدم که برگشت و با نگاهی استفهام آمیز به چشمان میرزامحمود نگاه کرد. از نگاه هر دوشان پیدا بود که از ماجرایی که در پشت پرده در جریان بود متعجبند.
    ‏آن شب تمام راه دربند تا کافه نادری را عالیجناب برای من حرف زد.از اینکه خانواده ای مذهبی دارد، از اینکه از عالم کودکی میل داشته یک نظامی مقتدر شود و پدرش مخالف پیوستن او به نظام بوده، همین طور هم عزت الملوک که هرگز حاضر نیست با او سَرِ باز به کافه بیاید و خیلی حرفهای دیگرکه به طور حتم برای پرکردن گوش من می گفت تا مرا آماده کند.
    ‏آن شب تا به کافه نادری برسیم دیگر هوا تاریک شده بود و ارکستر قراربود تا ساعتی دیگر شروع به نواختن کند. این نخستین بار بود که به کافه ای می رفتم.کافه نادری پر بود از رنگهای خیره کننده و بوهای خوش.باغ کافه پر از گلدانهای کاغذی و یاس و شب بو بود. عالیجناب سفارش دو فنجان قهوه و رولت داد. جیبهای عالیجناب پر از اسکناسهای نو بود و پیشخدمتهای کافه که متل پروانه دور میز ما می چرخیدند انعامهای قابل ملاحظه ای می داد. همان طور که در یرتو نور آباژور بلند کنارمیز روبه روی عالیجناب نشسته بودم به بخاری که از فنجان قهوه برمی خاست چشم دوخته بودم و منتظر بودم عالیجناب سر صحبت را بازکند. البته انتظار من چندان طول نکشید. او فنجان قهوه اش را نوشید و روی میزگذاشت. همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم به نظرم آمد از چیزی کلافه است.گره کراواتش را شل کرد و مدتی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش مشغول بازی شد. وقتی فنجان قهوه اش را خالی کرد آرام و شمرده شروع کرد. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « شاید از نظر شما من مرد بلهرسی باشم، اما باورکنید خالق این زندگی من نبودم، خالق هیچ جزئی از آن نبودم. من فقط تابع اوامر پدرم بودم. هیچ جای این زندگی باب طبع من نیست، ولی حالا می خواهم زندگی کنم.» پس از مکثی کوتاه ناگهان سر بلند کرد ودرحالی که نگاهش را در چشمان من می نشاند با لحن بی نهایت ملایمی گفت: « من از همان شبی که شما را در جشن کلوپ صاحب منصبان قشون دیدم فهمیدم همان زن دلخواه من هستید. حالا مطمئنم شما یک پری واقعی هستید و معبود من.»
    ‏پس از این حرف در پی تشخیص تأثیرکلامش به چهره من چشم دوخت که فنجان قهوه ام را که سرد شده بود چون سپر محافظی دو دستی جلوی چهره ام گرفته بودم. شگفتزده به چشمانش نگاه کردم و بی اراده گفتم: « عالیجناب، خواهش می کنم از این حرفها نزنید.»
    بدون آنکه به آنچه می شنید اعتنا کند فقط گفت: « مرا سالار صداکنید... خواهش می کنم.» به چشمانم خیره شد. به جاپی که بی هیح واسطه ای احساسات پنهانی قلبم را به نمایش می گذاشت.
    لحظه ای آنکه دیگرچیزی بگویم نگاهش کردم. تا آن موقع تا این حد به احساسات درونی او نسبت به خودم پی نبرده بودم. فنجان قهوه ام را نیمه تمام روی میز گذاشتم و خیلی راحت گفتم: « ولی آخه ... برای مردی با موقعیت والای شما ... من هرگز همسر مناسبی نیستم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با نگاهی لبریز از محبت به من خیره شد و عجولانه حرف مرا قطع کرد و گفت: « چرا خودت را دست کم می گیری!» و چون دید برق اندوه در چشمانم می درخشد با صدای محکم و مردانه، اما بی نهایت صمیمی و خودمانی گفت: « تو بزرگ ترین رویای من هستی پری، بزرگ ترین رویا چرا باور نمی کنی؟ مطمئن باش می توانم تو را خوشبخت کنم. مردانه قول می دهم که همه هستی ام را به پای تو بریزم. خواهش می کنم دست رد به سینه ام نزن. فقط بگو چه می خواهی.»
    ‏لحظه ای در سکوت نگاهتش کردم. وجودش چشم شده بود و منتظر نگاهم می کرد. می دانستم آفتاب اقبال بر شانه هایم طلوع کرده است. همان لحظه با تمام هیجانی که داشتم فکری به سرم زد. فکری که پس از لختی درنگ دل را به دریا زدم وبا لحنی ملایم بر زبان آوردم. با صدای بی نهایت آرامی گفتم: «فقط یک خواهش دارم.»
    ‏ابروان بلندش را درهم کشید و پرسید: «از من چه می خواهی، هرچه دلت می خواهد بگو تا انجام بدهم.»
    ‏بدون هیچ مقدمه چینی حرف دلم را بر زبان آوردم. «مطمئن باشید من پول و منزل شخصی و جواهر از شما نمی خواهم.»
    ‏با تعجب نگاهم کرد و لبخند زد. پرسد: « پس از من چه می خواهید؟ بگویید...گوشم با شماست.»
    ‏خیلی راحت گفتم: «اگرمن لایق این همه عشق هستم مرا عقد کنید در غیر این صورت ما نامحرم هستیم و من نمی توانم زن دلخواه شما باشم.» با گفتن این حرف بی اراده به پشتی صندلی تکیه دادم و منتظر نگاهش کردم.
    انگار توقع شنیدن این حرف را نداشته باشد به فکر فرو رفت. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد همان طور که فکر می کرد سرش را به نشانه اعلام رضایت تکان داد وبا لحنی که از احساسات متناقضی که دچار آن بود نشأت می گرفت آمرانه جواب داد: «شاثد، مسئله ای نیست... البته عقد موقت. فقط دلم نمی خواهد هیچ کس از این ماجرا باخبر شود.»
    ‏درحالی که دلم از خوشحالی غنج می زد آهسته پرسیدم: « حتی میرزامحمود و همدم خانم؟»
    ‏با خوشرویی پاسخ داد:« خیر، این دو نفر مستثنی هستند.»
    ‏فردای همان روز، طرفهای غروب سالار مرا نزد محضردار آشنایی برد و عقد کرد. همین که خطبه عقد جاری شد سالار انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی را به انگشتم کرد. وقتی به عمارت دربند برگشتیم همدم خانم و میرزامحمود مثل آنکه از قبل در جریان باشند آماده بودند. همدم خانم تا چشمش به ما افتاد با منقل اسپندی که مهیا کرده بود به استقبالمان آمد.مشتی اسپند دور سرم گرداند و بر آتش ریخت. صورتم را بوسید و تبریک گفت. از شادی که در نگاهش موج می زد، حس کردم نباید میانه خوبی با عزت الملوک داشته باشد. پیش از آنکه همدم خانم از عمارت خارج شود سالار که سرحال و شاد بود میرزامحمود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت. او فوری رفت و یک ساعت بعد با قابلمه ای پر از چلوکباب برگشت. آن شب میرزامحمود و همدم خانم هم میهمان ما بودند. شام را در دو اتاق تو در توی طبقه بالا خوردیم. سالار دری را که بین دو اتاق بود نیمه باز گذاشت.سفره همدم خانم و میرزامحمود علیهده بود. پس از شام میرزا محمود پارچ و لگن آورد و ما دستهایمان را شستیم. بعد هر دو اجازه مرخصی خواستند و رفتند.
    سالارآن شب را پیش من ماند. تا خود صبح بیدار نشستیم. بعضی وقتها هست که آدم دلش می خواهد زمان ثابت بماند تا آن موقعیت را از دست ندهد. آن شب هم از آن شبها بود. از سماوری که همدم خانم برایم آتش کرده بود چای می ریختم و او برایم حرف می زد. هنوز هم صدایش بعد از سالها درگوشم است. همان طور که حرف می زد بر روحم اثر می کرد و بر دلم می نشست.
    ‏«می دانی پری، سرنوشت من و تو از قبل تعیین شده بود، اما نمی دانم چرا این قدر دیر. سهم فرخ از تو آنی نبود که نصیبش شد. تو مال من بودی، فقط مال من. هرگز نمی خواهم تو را از دست بدهم.» شبی که آن قدر احساس خوشبختی می کردم و دلم می خواست هزار سال طول بکشد هم مثل شبهای دیگرگذشت.
    ‏صبح، پیش از آنکه سالار برود گفت: « تا آخر هفته دیگر چیزی نمانده.‏دلم می خواهد این هفته برویم کافه بهشت تهران.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم لبخند زدم.
    ‏تا آخر آن هفته دیگر از سالار خبری نشد. باز هم من ماندم و تنهایی. یکی دو روز اول زیاد منتظرش نبودم، اما از روز سوم با آنکه می دانستم زودتر از آخر هفته نمی آید، چشم به راهش بودم. در آن چند روز به جز همدم خانم مونسی نداشتم. روی باز و مهربانی او باعث شده بود تا با او اُخت شوم. همدم خانم گاه و بی گاه برای دیدن من به عمارت اعیانی سرمی زد.گاهی حتی نقل خاطرات خودش از خانواده سالار هم که سالیان سال در منزلشان خدمت می کرد باعث تعجبم می شد.
    ‏سالار آخرین فرزند وکوچک تراز هفت خواهرش بود. همه خواهران ‏او به جز کوچک ترین آنها، منیراعظم، به خانه بخت رفته بودند.همه هم بدون استثنا به خانواده های سرشناس و متمول شوهرکرده بودند.یکی از دامادهای حضرت والا در وزارت معارف کار می کرد. دو داماد دیگرش هم هرکدام دارای پست و عنوانهای مهمی در دربار بودند. یکی از آنان از منسوبین آقای بوذرجمهری وزیر بود. سه داماد دیگر هم اهل تجارت بودند. روی هم رفته وضع کار و زندگی خوبی داشتند. آن طور که همدم خانم می گفت حضرت والا یکی از شاهزاده های متشخص عهد ماضی بود که هنوز هم در دربار و خیلی جاهای دیگر دست داشت و خرش می رفت. با آنکه نام همه خیابانها را پس از عهد احمدشاه عوض کرده بودند، اما حضرت والا چنان وجهه ای در رده های بالای مملکتی داشمت که نه تنها نام خیابان، بلکه کوچه هم هنوز به نام خودش بود. همدم خانم گفت: «منزلشان در عین الاوله دریایی است. حضرت والا به جز این باغ چندین و چند پارچه آبادی هم دارند که هر ساله عایدات آن را با گاری به باغ می آورند و در زیرزمین درندشت آنجا انبار می کنند. آن قدر در بیرونی و اندرونی منزل شان آدم خدمت می کند که حساب ندارد. با این همه آن قدر در آنجا برو بیا هست که هیچ کدام ازاین کلفت و نوکرها بی کار نیستند . دختران حضرت والا دم به ساعت آنجا هستند. روزهای جمعه به جز خودشان همه قوم و خویشها هم آنجا جمع می شوند. همه دامادها از حضرت والا حساب می برند. خدا نکند یک وقت آن رویش بالا بیاید آن وقت هرچه به دهانش بیاید می گوید و از هیچ کس هم ابا ندارد. در این میان تنها سه کس هستند که حسابشان از بقیه جداست. اشرف الحاجیه خانم مادر سالارخان، همسر سالار عزت الملوک که نوه عموی خودش است و نوه اش شعله که پیش خودمان بماند یکی یکدانه و لوس و نُنراست. یک بار از بس همه را کلافه کرده بود به او تشر زدم. مادرش پشتیش درآمد. همان شب کل ماجرا را با هزار شاخ و برگ به گوش حضرت والا رساند و از او خواست ما را جواب کند. حضرت والا هم
    انگار نه انگار که من ومیرزامحمود سالیان سال است آنجا خدمت م کنیم همان شب عذر ما را خواستند. باز خدا پدر اشرف الحاجیه را بیامرزد. هی وساطت کرد و حضرت والا را متقاعد کرذ ما را بفرستند دربند. والا هیچ معلوم نبود سر پیری کجا در به در شویم.»
    هربارکه همدم خانم از این قسم تعریفها برایم می کرد ‏شمه ای کلی از خانواده سالار در ذهنم مجسم می شد و تا مدتی می رفتم توی فکر.
    ‏سالار در این رابطه که با عزت الملوک نسبت فامیلی دارد به من حرفی نزده بود، البته این مسئله در آن زمان برای من چندان اهمیتی نداشت چیزی که برای من مهم بود ‏فقط این بود که عزت الملوک هرکه بود ‏سالار مرا به او ترجیح داده بود.
    ‏بعدازظهر پنجشنبه همان هفته سالار به دیدنم آمد. به محض ورود به عمارت اعیانی به من اطلاع داد که می رویم خرید. در خیابان لاله زار به دنبال لباس مجلسی می گشتیم. جلوی هر مغازهای که می ایستادیم سالار خودش برایم یک چیز انتخاب می کرذ. اولین چیزی که آن روز سالار به انتخاب خودش برایم خرید پارچه بسیار زیبا و اعلایی به رنگ نقره ای بود که از فروشگاه یکی از دوستانش به نام فروشگاه ترمه خرید. آن شب به جز این ، دو دست کت و دامن وکیف وکفش و خیلی چیزهای دیگر برایم خرید. پس از شام که آن را درکافه بهشت تهران خوردذیم باز به دربند برگشتیم. خوب یادم است که آن شب به اصرار سالار لباسهایی را که برایم خریده بود پوشیدم و در برابرش چرخیدم. سالار درحالی که از دیدن من در آن لباسهای تازه ذوق زده شده بود مرتب می گفت: «پری جان... راستی که بهت میاد.»
    ‏حالا دیگر همه هفته را به امید پنجشنبه بودم. پنجشنبه تنها روزی بود ‏که مثل عید برای من پراز وعدههای جذاب بود. شب جمعه هم تنها شبی بود که سالار در عمارت دربند می ماند. اغلب برای گردش می رفتیم بیرون. به سینما بهار می رفتیم که سر پل تجریش بود و فیلمهای امریکایی نمایش می داد.گاهی همان طور که قدم می زدیم، سالار پنهان از رهگذران دستم را بالا می آورد و می بوسید. همیشه وقتی برمی گشتیم تا ساعتها دستم عطر او را داشت.
    ‏باز هم روزها و روزها گذشت و نوروز از راه رسید. نوروز آن سال قشنگ ترین نوروز زندگی من بود. با شروع فصل بهار باغ دوباره جان گرفته بود و همه جا غرق درگل و شکوفه شده بود. منظره باغ در آن فصل از سال به قدری زیبا بود که روزها تنها بر روی صندلی گهواره ای می نشستم و به پشتی بلند آن تکیه می دادم و غرق تماشای آنجا می شدم. گاهی برای رفع دلتنگی کتاب می پرست را می خواندم که پاسیار باوری آن را ترجمه کرده بود و سالار آن را برایم آورده بود. جلوی عمارت اعیانی باغ دربند حوض بزرگ سیمانی ای بود که میرزامحمود هفته به هفته آب آن را از آب چشمه ای که در باغ جاری بود تازه می کرد. بعضی از پنجشنبه ها که سالار زودتر می آمد با هم می پریدیم توی آب.
    با آنکه درختان سیب وگلابی و شمشادهای بلند دور تا دور حوض را گرفته بود، ولی همیشه سالار به میرزا می سپرد که باغ را خلوت کنند. آب تنی در آن حوض سیمانی آبی رنگ که پر از ماهیهای بزرگ قرمز و خاکستری بود چه صفایی داشت. گاهی حین آب تنی سالار از میان میوه های جورواجور که توی پاشویه ریخته بود سیبی برمی داشت و آن را جلوی دهان من می گرفت و من گاز می زدم. آن وقت با ولع دندانهایش را جای دندانهای من فرو می کرد. راستی که آن روزها سالار خاطرخواهم بود.خوب یادم است گاهی اوقات گرامش را می آورد و صفحه ای را که می دانست دوست دارم رویش می گذاشت.
    به کرشمه ای پری / دل عاشقان بری.
    ‏گاهی صفحه ای را که فرنگی بود و خودش با آن برایم زمزمه می کرد روی گرام می گذاشت.
    ‏یو آر آلویز این مای هارت.
    ‏گاهی هم نوک پنجه ام را لطیف وگرم در پنجه اش می گرفت و آرام مرا دور تالار می چرخاند. سلسله چرخهایی پیاپی و سرگیجه آور، برخاسته از شور و مستی. چرخشهایی که پرتگاهش آغوش گرم او بود.
    ‏شبهایی که سالار می آمد همیشه بساط منقل وکباب به راه بود میرزامحمود همیشه گوشت کباب را از گلاب دره می گرفت. وقت شام سالار صفحه تازه ای را که برایم آورده بود، روی گرام می گذاشت و با اصرار کباب به حلقم می کرد. همین که بساط شام جمع می شد و سرش گرم می شد، دستی به سبیل چربش می کشید وبا اصرار از من می خواست همان ترانه را برایش بخوانم... ومن می خواندم. وقتی صدایم اوج می گرفت گویا خون در رگهایش می ایستاد و زیر لب مستانه زمزمه می کرد.
    ‏«محشر است، محشر...»
    ‏همین یک جمله برای یک هفته من کافی بود.
    ‏بدین ترتیب باز هم روزها گذشت و آن بهار و تابستان خیال انگیز و ویایی تمام شد.
    ‏تا دوباره دست تقدیر بار دیگر کتاب سرنوشت مرا ورق زد.
    چند روز بعد اتفاقات تازه ای افتاد که انتظارش را نداشتم.
    ‏روز سه شنبه، صبح خیلی زود بود که سالار سرزده به آنجا آمد. در حالی که خواب آلود و بی حال روی تخت درازکشیده بودم سر و صدای اتومبیل و بعد صدای خفه حرفها و دستورهای او را با میرزامحمود و همدم خانم شنیدم که پایین پنجره با او به گفت وگو ایستاده بودند. همان طور که گوشم به این سر و صداها بود با عجله از تخت پایین پریدم و لحاف روتختی ساتن را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم تا بروم دست و رویم را بشوپم که در باز شد و سالار وارد شد. تا مرا دید با صدای خندان و شادی گفت: «سلام پری جان.»
    ‏همان طور که دستپاچه به موهایم ور می رفتم چند قدم جلو رفتم و گفتم: «سلام، چه عجب از این طرفها... یادی از ما کردید!»
    ‏یک قدم جلوتر آمد و مقابلم ایستاد. بعد دستها را روی شانه من گذاشت و با همان نگاه همیشگی جذابش آهسته گفت: «من همیشه به یاد پری خودم هستم، اگر بدانی چه خبر شده؟»
    ‏همان طور که به چشمانش خیره شده بودم به علامت ندانستن شانه هایم را بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم تا آنکه خودش با شوقی فراوان گفت: «عزت الملوک خودش به میل و رغبت به من اجازه داده دوباره ازدواج کنم.»
    ‏بی آنکه درست متوجه مقصودش شوم با چشمانی پر از استفهام و نگرانی پرسیدم: «چطور؟»
    در حالی که صدایش را یک پرده بالا می برد گفت: « ‏پدرم، حضرت والا ، حکم کرده اند که خاندان والامقام یک وارث می خواهد. حضرت والا مایل نیستند نسل خاندان منقرض شود.»
    همان طورکه مات و مبهوت گوش می دادم لبخند زدم و گفتم: «من هنوز هم درست متوجه نمی شوم موضوع چیست؟»
    مچ دست مرا مثل طفلی در دست گرفت به طرف تالار پذیرایی برد.آهسته گفت:« چطور متوجه نیستی؟ موضوع روشن است. من بعد دیگر دلیلی ندارد ما پنهانی اینجا زندگی کنیم. می توانی به طور رسمی بیایی باغ .باید بنشینی تا برایت توضیح بدهم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
    « دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.»
    ‏همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟»
    ‏« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپردهام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته ‏این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.»
    ‏سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.

    ‏حیران روی مبل نشستم. خودش هم لب میزی که روبه روی آن بود نشست. چون دید با تعجب نگاهش می کنم شروع کرد به توضیح دادن.
    « دیشب که دیدم آقاجانم پیله می کنند خودم با والده در خلوت صحبت کردم. به ایشان گفتم اگر قرار است دوباره ازدواج کنم خودم یک نفررا زیر سر دارم.»
    ‏همان طور که سراپا گوش بودم شگفتزده پرسیدم: « پس خودت ماجرا را گفتی؟»
    ‏« نه پری خانم، نمی توانستم عین واقعیت را بگویم. فقط شما را به عنوان عمو زاده میرزامحمود معرفی کردم.گفتم هم پدر و هم مادرت به رحمت خدا رفته اند.کس وکاری هم به جز میرزامحمود نداری.گفتم تا یک ماه پیش با دایی ات زندگی می کردی که او هم فوت کرده و یک ماهی می شود که از قم به دربند آمده ای. خلاصه از خودم داستانی سرهم کردم تا بلکه خانم والده باورکنند. حالا روز پنجشنبه قرار است ایشان برای دیدن و صحبت با شما بیایند اینجا. به میرزامحمود و همدم خانم هم سپردهام به کسی چیزی بروز ندهند. هردو قبول کرده اند کمکم کنند و سر و ته ‏این قضیه را همان طور که من می خواهم به هم بیاورند. فقط می ماند یک مسئله دیگر. آن هم اینکه محض حفظ ظاهر هم که شده شما دیگر نمی توانی در عمارت اعیانی بمانی. برای آنکه والده بو نبرد چند روزی را باید قبول زحمت کنی و بروی عمارت میرزامحمود. به همدم خانم هم سپرده ام همه چیز را به شما توضیح دهد. چند روز بیشتر فرصت نداری خودت را آماده کنی. دیگر سفارش نمی کنم.»
    ‏سالار این را گفت و برخاست. با رفتنش ناگهان دلم فرو ریخت.
    ‏نخستین کاری که کردم این بود که همدم خانم را خبر کنم. او خیلی زود آمد و همه جا را به همان صورت قبل راست و ریس کرد. مرا به عمارت خودش برد و شروع کرد به نصیحت و سفارش.
    « گوش کن مادر، می دانم دختر عاقلی هستی و حرف مرا می فهمی، یعنی باید بفهمی.گوش کن دخترم، همیشه از این فرصتها پیش نمی آید. این اشرف الحاجیه خانم که قرار است بیاید خانم تیزبینی است. تجربه اش هم زیاد است. خودش ختم روزگار است. مو را از ماست می کشد، ولی ما زمینه را چیدیم... شما غصه نخور. اگر خوب حواست را جمع کنی خودم راهنماییت می کنم که چه کنی.»
    ‏پس از مکثی کوتاه با آب و تاب شروع کرد به شرح اینکه باید چه ریختی لباس بپوشم، چطور قلیان بگیرم. چطور سر به زیر بنشینم، چه بگویم و خیلی سفارشهای دیگر.
    بامداد روز پنجشنبه، همان طور که همدم خانم توصیه کرده بود برای رویارویی با اشرف الحاجیه خانم آماده شدم. همدم خانم به عمد پیراهن گل منگلی با دامن دور چین و شلوار بلند سیاه و چارقد تور صورتی خودش را که عید همان سال دوخته بود داد من بپوشمم تا در منظر اشرف الحاجیه خانم همان دختر صاف و ساده شهرستانی جلوه کنم. با وجود این همدم خانم باز هم از دلشوره ای که داشت همان طور که در رفت و آمد بود مدام سفارشهایی را که دو روز قبل از آن درگوشم خوانده بود باز تکرار می کرد
    یک ساعتی به ظهر مانده بود که صدای در باغ بلند شد. دلم فرو ریخت. همان طور که کنار پنجره ایستاده بودم از زیر حصیر میرزامحمود را دیدم که دوان دوان رفت تا در را باز کند. چند دقیقه بعد صدای سم اسبها و چرخهای کالسکه ای که از دروازه بزرگ و چوبی باغ وارد شد به گوشم رسید.

    کمی بعد کالسکه رنگ و روداری از در وارد شد و جلوی ساختمان محقری که میرزامحمود و همدم خانم در آن زندگی می کردند ایستاد. مرد لاغر و قد بلندی که لباده درازی به تن داشت از جایگاه سورچی پایین پرید و در کالسکه را بازکرد و خودش کنار در ایستاد. همان طور که از دور او را نگاه می کردم از تعریفهایی که همدم خانم از خدمه حضرت والا برایم نقل کرده بود حدس زدم که باید علی خان نوکر باشی باشد. لحظه ای بعد خانم چادری قدبلند و درشتی که روبنده به رو داشت از کالسکه پایین آمد میرزامحمود که دوان دوان از عقب کالسکه خودش را به آنجا رساناه بود جلو آمد و با ادب و دستپاچه تعظیم کرد. اشرف الحاجیه به همان حال که ایستاده بود چند کلمه ای از حال و احوال میرزامحمود پرسید و بعد به طرف عمارت راه افتاد. پیش از آنکه به در عمارت برسد میرزامحمود کمی جلوتر از او خودش را به در رساند و چند بار محکم کوبه دررا به صدا درآورد. به این طریق همدم خانم را متوجه کرد تا آماده باشد. همدم خانم که گوش به زنگ بود با شنیدن این صدا چادرش را سر انداخت و به پیشواز رفت و با سلام و تعارف پرطمطراقی اشرف الحاجیه خانم را تعارف کرد به اتاق مهمانخانه.
    ‏کمی بعد با صدای بلند و لحنی تشریفاتی از همان جا مرا صدا زد. صدایش هنوز هم در گوشم است که گفت: « پری جان ، بیا خدمت اشرف الحاجیه خانم عرض ادب کن.»
    ‏چند دقیقه بعد با قلیانی که همدم خانم آماده کرده بود پا به اتاق مهمانخانه نهادم. به محض دیدن اشرف الحاجیه که روبنده اش را بالا زده بود و با نخوت به مخده تکیه داده بود با ادب سلام کردم و جلو رفتم. این نخستین باری بود که اشرف الحاجیه را می دیدم. چشمهای کشیده و سر بالا ‏و ابروهایی به هم پیوسته مشکی و لبهایی درشت داشت. آهسته جلو رفتم و قلیان را تعارف کردم.
    ‏در حالی که باد به غبغب انداخته و بالای مهمانخانه نشسته بود، قلیان را از دست من گرفت. برق رضایت دیدگانش را روشن ساخت. بدون آنکه جلوی پایم بلند شود با نخوت و اندکی اخم جواب سلام مرا داد و اشاره کرد بنشینم. همدم خانم که تا آن لحظه دست به سینه ایستاده بود دوری شیرینی را از روی پیش بخاری برداشت تا از او پذیرایی کند. همان طور که از زیر چشم نگاه می کردم، اشرف الحاجیه را دیدم که از دور به همدم خانم پشت چشمی نازک کرد و با اشاره چیزی به اوگفت. همدم خانم مطیعانه دوری شیرینی را روی پیش بخاری گذاشت و بیرون رفت. حالا من و اشرف الحاجیه در مهمانخانه تنها بودیم. اشرف الحاجیه مدتی با آخم به من زل زد و بعد کم کم سر حرف را باز کرد. با صدایی که زنگ مردانه ای داشت گفت: « شنیده ام والدینت هر دو به رحمت خدا رفته اند.»
    ‏با خجالت سرم را زیر انداختم و آهسته جواب دادم: « بله خانم.»
    ‏اشرف الحاجیه نگاهی به چراغ لنتر سقف انداخت و آهی کشید و موضوع را عوض کرد. «خیلی خب، برویم سر اصل مطلب.»
    ‏پکی طولانی به قلیان زد، ولی خیلی زود آن را زمین گذاشت. مثل آنکه قلیان به دلش نچسبیده بود. به چیزی فکر می کرد و به دستهای غرق در انگشتر و النگوی خودش خیره نگاه کرد. کمی به سکوت سپری شد. اشرف الحاجیه خانم همان طور که در عالم خودش محو تماشای من بود دوباره شروع کرد.
    « گوشهایت را خوب بازکن ببین چه می گویم دختر. عروس من شازده عزت الملوک بیمار است. با وجود آنکه خیلی حکیم دوا کرده دیگر اولادش نمی شود. برای همین هم به عالیجناب اجازه داده که تجدید فراش کنند. عالیجناب هم شما را انتخاب کرده اند. البته رک و پوست کنده بگویم، تو آن عروسی نیستی که من می خواستم ، ولی در هر صورت رای رای عالیجناب است. تو را پسند کرده ، والا همین حالا اگر اشاره کنند بهترین دخترها را دو دستی تقدیمشان می کنند. در هرصورت این را می گویم که بدانی بخت در خانه ات را زده، ولی این تنها کافی نیست. تنها در و تخته نیست که باید جور باشد. تو اگر قرار است عروس حضرت والا بشوی باید سعی کنی خودت را با رسم و رسومات ما وفق بدهی و طوری رفتار کنی که مردم لغز خوان پشت سر ما حرف نزنند. لابد همدم خانم برایت گفته حضرت آقا نسل در نسل از شاهزاده ها هستند. خود من هم دختر ملک التجار معروف بازار هستم. همه دامادها و عروسم عزت الملوک خانم هم همین طور. همگی از خانواده حای رده بالا و اسم و رسم دار هستند. اگر امروز اینجا هستم فقط به خاطر رای عالیجناب است. پس سعی کن کاری نکنی که بعدها خدای ناکرده از این انتخاب پشیمان شود. متوجه هستی که منظورم چیست؟»
    ‏به فراست دریافتم که نگران آبروی سالار و سرکوفت شنیدن از این و آن است.
    ‏همان طور که هاج و واج به لبهای درشت و قهوه ای رنگ اشرف الحاجیه چشم دوخته بودم وبا آنکه به درستی نمی فهمیدم چه منظوری دارد خیلی آرام و مطیعانه گفتم : « بله خانم.»
    ‏اشرف الحاجیه مثل آنکه از سر به زیر بودن من خوشش آمده باشد سر تکان داد و دوباره شروع کرد. این بار لحن کلامش به محکمی و تحکم اول نبود. با صدای نرم تری ادامه داد: « خاطرت جمع وخیالت تخت که اگر این توصیه های امروز مرا آویزه گوش کنی آن قدر سفیدبخت می شوی که هرگز در خواب هم نمی دیدی، به خصوص اگر بزند و برای خاندان والا مقام یک پسر کاکل زری بیاوری که دیگربهتر. مطمئن باش اگر این اقبال را داشته باشی دیگرجایت آن بالا بالاهاست. حالا برو همدم خانم را صدا بزن.»
    ‏تا آمدم از جا بلند شوم همدم خانم خودش با سینی چای وارد شد. اشرف الحاجیه با حالت خاصی او را نگاه کرد. از چاک سینه اش یک اسکناس صد تومانی در آورد و توی سینی ورشابی کنگره داری گذاشت که همدم خانم جلویش گرفته بود. همدم خانم درحالی که چشمانش از دیدن اسکناس که اشرف الحاجیه در سینی گذاشته بود برق می زد به تعارف گفت: «وای خاک عالم، حاجیه خانم چرا شرمنده می فرمایید.»
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که دستش به استکان کمر باریک بود چشم و ابرو آمد و گفت: «پنجاه تومان از این مال خودت، بابت دلالی مهر و محبت. پنجاه تومان دیگر هم برای این دختر است. تا پس فردا که علی خان را می فرستم اینجا، برایش یک دست لباس، یک چادر و یک جفت اُرسی خوب می خری. می خواهم با ظاهر آبرومندی راهیش کنی.»
    ‏درحالی که از لحن تحکم آمیز اشرف الحاجیه و از اینکه حتی حاضر نبود اسم مرا ببرد مکدر شده بودم سرم را زیر انداختم و رفتم توی فکر.
    ‏اشرف الحاجیه پس ازگفتن این حرف کمر چادرش را بست و از جا بلند شد. من و همدم خانم هم به احترامش از جا بلند شدیم. اشرف الحاجیه در آخرین لحظه برگشت و خطاب به همدم خانم گفت: « روز یکشنبه حوالی ظهر علی خان را روانه می کنم.»
    « چشم، روی چشم.»
    همدم خانم همان طور که اُرسی مدادیهای اشرف الحاجیه را جلوی پایش جفت می کرد من من کرد و پرسید: «فقط اگر جسارت نباشد عقد کنان به سلامتی چه وخته؟ »
    اشرف الحاجیه نگاهی به او انداخت و گفت: «احیاناً همان روز یکشنبه عصر.»
    همدم خانم شادمان گفت: « به سلامتی،سایه تان کم نشود. صفا آوردید مرحمت عالی زیاد.»
    ‏به محض آنکه اشرف الحاجیه سوار کالسکه شد همدم خانم دوان دوان برگشت و ذوق زده مرا بوسید. هنوز صدایش در گوشم است که گفت : «اقبالت بلند است پری خانم. شکر خدا حاجیه خانم چشمش شما را‏ گرفت.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم غرق در فکر فقط نگاهش کردم و به تلخی لبخند زدم. با آنکه باید از این پیشامد خوشحال می شدم، اما بی علت نگران بودم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7

    صدای کف زدن و فریاد، همراه با سوتهای گوشخراش باز هم پریوش را به خود آورد. احساس کرد پلکهایش سنگین شده و خوابش می آید. برای همین هم کسل و بی حوصله سیگار همایی از جعبه جا سیگارش در آورد و روشن کرد. دود سیگار از لای انگشتان دستی که زیر چانه اش ستون کرده بود بالا می رفت و او را احاطه می گرد. همان طور که گاه بی گاه به سیگارش پک می زد، نگاه بی هدفش روی مشتریهای کافه می چرخید که با خنده و سروصدا پشت میزها نشسته بودند. پریوش با چشمهای ملتهب به آنها خیره شده بود. احساس می کرد حالش هیچ خوش نیست. چرا این قدر کلافه بود نمی فهمید. نوای تند موسیقی که تازه شروع شده بود بار دیگر مشتریهای کافه را ‏به جنب و جوش و حرکت وا داشت. مشتریهای کافه با جیغ و سوتهای گوشخراش دوباره همان دختر جوانی را که سر شب برنامه اجرا کرده بود را بالای جایگاه کشیده بودن. پریوش به ا‏و چشم دوخت. آخرین پک را آن چنان عمیق زد که حرارت سیگار لبش را سوزاند. همان طور که دودش را از بینی بیرون می داد کسل و بی حوصله ته سیگارش را با سر انگشت توی باغچه پراند.

    « اِ... اِ... خانم زیرسیگاری که روی میز هست. چرا پرت می کنی توی باغچه؟»
    ‏سرش را بالا گرفت و نگاهش به صورت چاق و عرق کرده یکی از پیشخدمتها افتاد که از دور مراقب او بود. همان طور که بی اعتنا به او می نگریست قیافه او را میان خاطراتش جستجو کرد. آقا حبیب بود. یکی از نوازندگانی که زمانی با دسته او کار می کرد، آقاحبیب، همان کسی که زمانی مجیز او را می گفت. حالا انگار نه انگار که او را می شناسد. خودش را به آن راه زده بود.
    ‏آقاحبیب لحظه ای منتظر جوابی ماند که خودش هم می دانست از لای لبهای به هم فشرده او بیرون نمی آید. برای همین باز قر زد: « اگر قرار باشد هرکسی ته سیگارش را بیندارد توی باغچه که نمی شود... گلها می سوزند.» و بعد از این حرف دولا شد و در پرتو چراغهای رنگی که چون رشته های گردنبند باغچه را روشن کرده بود لابه لای گلها را جستجو کرد.
    پریوش سعی کرد مثل آقا حبیب او را نادیده بگیرد. دستنوشته هایش را گشود و شروع به خواندن کرد.

    ‏تا روز یکشنبه خبری از سالار نداشتم. طی آن چند روز با همدم خانم به بازار رفتیم وهمان طور که اشرف الحاجیه سفارش کرده بود یک دست پیراهن سفید سیلک دوخته که دور یقه و دامن و سرآستینهایش با ناخنک نقره ای کار شده بود و یک چادرگلدار سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند سفید خریدیم.
    ‏روز یکشنبه سر ساعت آماده بودم. همدم خانم از ترس آنکه مبادا پته اش روی آب بریزد با نگرانی از من خواست تا هرآنچه در آن مدت سالار برایم خریده بود را پیش او به امانت بگذارم تا بعد در فرصتی مناسب همه را به من برگرداند. با آنکه باید از به رسمیت شناخته شدن ازدواجم از طرف خانواده حضرت والا خوشحال بودم، اما نمی دانم چرا نمی خواست از عمارت باغ دربند و خاطره های خوش آن جدا شوم. خوب یادم است که یک ساعت از ظهرگذشته بود که علی خان طبق قراری که اشرف الحاجیه با ما گذاشته بود آمد. یک خانم با حجاب روبنده زده هم همراهش بود که توی کالسکه نشسته بود و از دور مرا نگاه می کرد. همان طور که داشتم از همدم خانم خداحافظی می کردم خیلی دلم می خواست در همان فرصت کوتاه چند کلمه ای درباره خانمی که در کالسکه نشسته بود و همدم خانم جلویش خسلی دولا و راست می شد سوال کنم که صدای بوق کالسکه بلند شد.
    ‏خانمی که درکالسکه نشسته بود و روبنده اش را بالا زده بود با اشاره دست به من فهماند که عجله دارد. به ناچار همدم خانم را بوسیدم و بعد از سلام به او و علی خان با دستپاچگی سوار شدم. علی خان به اسبها شلاق زد و افسار را تکان داد و کالسکه حرکت کرد. از پشت پنجره کالسکه نگاه کردم و دیدم همدم خانم با دستکهای چادرش به خاطر جدا شدن از من اشکهایش را پاک می کرد. با لبخند برایش دست تکان دادم. کنار در باغ چشمم به میرزامحمود افتاد که دست به سینه کنار در باغ ایستاده بود و با ایما و اشاره با ما خداحافظی کرد.
    وقتی کالسکه خیابان شنی منتهی به در باغ را پشت سر گذاشتت و خواست به خیابان دربند بپیچد از دور چشمم به در بسته عمارت افتاد که از آن فاصله چون پایان رویایی خوش به نظر می آمد. چند دقیقه بعد کالسکه خیابان دربند را طی کرد و سر پل تجریش جلوی دهانه تنگ و تاریکی که به امامزاده صالح منتهی می شد نگه داشت.
    علی خان به سرعت ازکالسکه پایین پرید و در کالسکه را گشود و به خانمی که کنار من نشسته بود و روبنده اش را پایین انداخته بود گفت:« منیراعظم خانم، ماسلید برای زیارت پیاده شوید یا برویم.»
    ‏منیراعظم، خواهر سالار بود. روبنده اش را بالا زد و جواب داد: « نه علی خان، برو. خانم فرمودند عصر نشده به شهر برسیم.»
    ‏همان طور که به چهره سبزه و دو خط عمیقی که دو طرف لبهایش صورتش را تلخ می کرد نگاه می کردم دیدم که روبنده اش را پایین انداخت و بی اعتنا به من صورتش را به طرف پنجره برگرداند.
    ‏علی خان بی آنکه دیگر حرفی بزند مطیعانه در را بست و لحظه ای بعد کالسکه راه افتاد.
    ‏در طول راه نه منیراعظم حرف زد و نه من.کم کم هوا رنگ عصر گرفته بود که به تهران رسیدیم.کالسکه پس ازگذشتن از پیچ شمیران چند خیابان را پشت سر گذاشت تا به خیابان عین الدوله رسید. حالا در محله ای نوساز و مصفای بالای شهر بودیم، محله ای اعیان نشین. از همان محله هایی که اسم خیابانهایش بوی تجمل می داد. خیابان زرین نعل، خیابان فخرالدوله...
    ‏کالسکه همان طور که می رفت همه جا را تماشا می کردم. شاخه دردرختان دو طرف خیابان به هم رسیده بودند و سرتاسر خیابان را تاق زده بودند . درختان چنار، زبان گنجشک و اقاقی هم از پس دیوار باغها سربرآورده بود. پیچهای یاس امین الدوله و گلهای رونده سرخ و محمدی هم سر در بعضی از باغها نیمتاجی زیبا درست کرده بودند.
    ‏عاقبت کالسکه در مقابل در باغی بزرگ نگه داشت که دیوارهایی از آجر بهمنی داشت واز بالای دیوارهایش شاخه های پیچ امین الدولخ و مو و یاس زرد آویخته بود. وقتی علی خان کوبه آهنی در بزرگ منبت کاری باغ را که به شکل پنجه شیر بود در مشت گرفت و چند بارکوبید فهمیدم رسیده ایم. چند دقیقه بعد مرد درشت هیکلی که صورت بدهیبت و آبله رویی داشت در را بازکرد و دوباره کالسکه راه افتاد.
    ‏باغ حضرت والا همان طور که وصفش را از همدم خانم شنیده بودم دریایی بود که نه سر داشت و نه ته. همان طور که از پشت شیشه کالسکه تماشا می کردم عمارت کلاه فرنگی باغ با سرستونهای حجاری شده و طلایی رنگ و ایوان مجلل آن را دیدم. تازه متوجه شدم چرا همدم خانم به خاطر رانده شدن از ،باغ عین الاوله همیشه با حسرت حرف می زد.
    ‏منیراعظم که تا آن لحظه جز یک بار روبنده اش را بالا نزده بود با توقف کالسکه روبنده اش را بالا زد وبه چشمهای من زل زد. صدایش را شنیدم که گفت: « رسیدیم.»
    ‏همان طور که به صورتش که بیش از حد زشت بود خیره مانده بودم پرمیدم : « چه فرمودین؟»
    ‏با آخم به من زل زد وگفت: « رسیدیم، پیاده شو.»
    ‏منیراعظم این را گفت و پیش از من جلوتر راه افتاد. همان طور که در پی اش به طرف عمارت می رفتم از دور چشمم به خدمتکاران باغ افتاد که در گوشه و کنار ایستاده بودند و با کنجکاوی مرا تماشا می کردند. زیر چشمی متوجه اطراف بودم که با شنیدن صدای آشنای اتومبیل پاکارد سالار که از در باغ وارد شد پا سست کردم و سرک کشیدم. لحظه ای از دور او را دراتومبیل دیدم که شوفری آن را می راند.
    همین که به در عمارت کلاه فرنگی رسیدیم منیراعظم یک نفر به نام دایه آقا را که قدی بلند و هیکلی استخوانی داشت و وقت راه رفتن کمی می لنگید صدا زد و مرا به دست او سپرد. دایه آقا مرا به اتاقی راهنمایی کرد
    اتاو دم دستی امت.
    یک ربع، شاید هم نیم ساعتی گذشت. حالا فرصتی بود تا از پشت پنجره های بلند اُرسی داربا شیشه های رنگین که در نور آفتاب می درخشید نگاهی به بیرون بیندارم. لای گلدانهای عبایی و برگ شویدی جلوی پنجره قطره های شبنم برق می زد. از آن بالا همه جا پیدا بود.کف باغ شن ریزی بود و درختان انبوه چنار و آفرا و زبان گنجشک حیطه نگاه را محدود می کرد با این همه تا چشم کار می کرد همه جا پر بود از گلهای رنگارنگ که بر سفره های چمن خودنمایی می کرد، حتی خیابان بندی باغ در لا به لای سنگها پوششی از چمن داشت و از این سر تا آن سر باخ تاق نماهای پوشیده از یاس زرد و بنفش دیده می شد. وسط باغ یک حوض سنگی بزرگ بود با کاشیهای آبی و فواره های باز. گرداگرد آن مجسمه های سنگی به چشم می خورد.»
    ‏همان طور که معطل و بی تکلیف کنار پنجره ایستاده بودم و این منظره زیبا را تماشا می کردم از دور یک دسته مطرب با کمانچه ای و دنبک زن را دیدم که به طرف عمارت آمدند.
    ‏دایه آقا مثل آنکه منتظر آنها باشد تا صدای در بلند شد دوید و در را باز کرد و آنها را به اتاق کوچکی آورد که کنار اتاقی بود که من آنجا منتظر بودم اتاق حالت آبدارخانه داشت و سماوری بسیار بزرگ درگوشه ای از آن قل قل می کرد و بخار از آن بلند بود. مطربها همان طور که سازشان را کوک می کردند زیر چشمی مرا هم زیر نظر داشتند و با هم یواش یواش حرف می زدند. من نشسته بودم و با احساس ترسی خفته و بی دلیل گوشم به سر و صداهایی بود که می آمد. دو خانم که من آنها را نمی دیدم پشت در ایستاده بودند و با صدای بلندی با هم حرف می زدند. از آنجایی که حواسم به گفت وگوی آنها بود دستگیرم شد که هوویم، عزت الملوک، خانه نیست و با حضرت والا و دخترش شعله برای زیارت به مشهد رفته است. فهمیدم به عمد خانه را خالی کرده. چند دقیقه بعد باز دایه آقا آمد. دردستش یک دوری بود که مفداری شیرینی و میوه در آن به چشم می خورد. دوری را جلوی مطربها گذاشت و بعد سراغ من آمد. دایه آقا با چشمهای ریز و عبوسش که زیر ابروان وسمه کشیده اش می درخشید مرا نگاه کرد و گفت: « حاجیه خانم امر فرمودند بیایید پنجدری.» بعد از این جمله کوتاه راه افتاد.
    ‏من از جا برخاستم و راه افنادم. همه ساختمان بوی دکان شیرینی فر وشی یا اتاق پذیرایی عید را می داد. همان طور که از پی دایه آقا می رفتم با نگاهی تحسین آمیز دور و برم را نگاه می کردم. در و دیوار عمارت حکایت از شکوه و اشرافیت داشت، چه برسد به مبل و مخده ها و پرده های والآن دار و چلچراغهای معظم که از سقفهای گچبری آویخته بود. تا چشم کار می کرد ‏همه جا پر بود از قالی و قالیچه و مجسمه های ظریف چینی و ظروف بلور خوش تراش وبارفَتن که در قفسه حای زرکوب آینه دار اینجا و آنجا چیده شده بودند. تابلوی نقاشی بزرگی که سالار را در لباس رسمی نظام با شمایل و نشانهایش نشان می داد بالای میز بزرگی که دهها صندلی دور آن چیده شده بود، در قاب طلایی به دیوار بود و نظر هر بیننده ای را در بدو ورود به خود جلب می کرد. در اننهای تالار ا تاق پنجدری قرار داشت. اتاق بزرگ و دلبازی که رو به باغ پنجره پنجره های بلند و آفتابگیری داشت و پشت دریهای تور آن مثل برف می درخشید. دایه آقا تا دم در پنجدری همراه من آمد، اما داخل نشد. همین که پا به داخل گذاشتم در یک آن از دیدن خانمهایی که آراسته غرق در طلا و جواهر دورتا دور پنجدری روی مبلهایی با روکشهای عنابی و سرمه ای نشسته بودند و با دقت مرا برانداز می کردند، دست و پایم را گم کردم. با صدای بلند به جمع حاضر در پنجدری با حجب و حیا سلام کردم اغلب مهمانها خودمانی بودند و من جز منیر اعظم و اشرف الحاجیه هیچ کدام را نمی شناختم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    درکمال تعجب هیچ کس آن طور که شاید و باید مرا تحویل نگرفت جز یکی دونفرکه با دیدن من به احترام بلند شدند. متحیر بودم چه خطایی ازمن سر زده که با من این طور بی اعتنا برخورد می کنند. برای آنکه از تک و تا نیفتم آهسته جلو رفتم تا اینکه مقابل اشرف الحاجیه رسیدم. آن وقت طبق سفارش مؤکد همدم خانم خم شدم ودست اورا بوسیدم. اشرف الحاجیه از این آداب دانی و برخورد من در حضور پیرزنهای فامیل که با چارقدهای ململ سفید دورو برش نشسته بودند خوشش آمد. همان طور که غرق در طلا و بزک در صدر مجلس نشسته بود، با تحسین به من نگاه کرد. بعد با اشاره دست مرا به طرف دیگر پنجدری که با پرده های زربفت از قسمت دیگر تالار مجزا می شد راهنمایی کرد و با صدای بلند شروع کرد به کف زدن. به تَبَع او بقیه ، به خصوص خواهران سالار که خیلی زود از روی شباهتشان به یکدیگر آنها را شناختم شروع کردند به کف زدن. دختران اشرف الحاجیه هم متل خودش پوستهای سبزه و چشم و ابروی مشکی داشتند. حالت نگاهشان هم مثل او پرصلابت و یرغرورو پراز خوشبختی بود.
    ‏آن روز اشرف الحاجیه سفره عقد مختصری در آن قسمت گسترده بود در سفره چیزی جز یک آینه و شمعدان و یک جلد قرآن ، یک سجاده نماز و دو کله قند و یک دیس کله کود شیرینی و یک دیس کله کود میوه چیز دیگری به چشم نمی خورد. پیرزن چاق و سفیدی که با چادرگلدار کنار سفره روی مبل نشسته بود با دقت وکنجکاوی مرا برانداز کرد و راهنمایی ام کرد بنشینم. دو صندلی منبت کاری که روکشی از مخمل زرشکی داشت بالای سفره بود که روی یکی از آنها نشستم. آینه ای سرتاسری دیوار روبه روی ییش بخاری تالار پنجدری را پوشانده بود که من تصویر خودم را در آن می دیدم. تالار پر بود از قالی وقالیچه، حتی مبلهای مجلسی که خانمها روی آن نشسته بودند روکشی از قالیچه های ابریشمی داشت. همان طور که نشسته بودم دور وبرم را تماشا کردم. در نگاه خانمها هم برق کنجکاوی بود و هم جرقه نفرت. جلوی خانمها پر بود از ظرفهای مسقطی و میوه و شیرینی.
    ‏همان طور زیر چشمی همه را زیر نظر داشتم. صدای گفت وگو و پچ پچ بعضیی از آنها را می شنیدم. درحالی که در فنجانهای بلور پایه دار شیرکاکائو می نوشیدند راجع به من حرف می زدند.
    « چرا یکی از خودشان نیامده؟»
    ‏« دختر غربتی است. نه کس وکاری دارد و نه جهیزیه ای. مظنه فردا هم از پاتختی خبری نیست.»
    ‏« بیچاره عزت الملوک... هیهات.»
    ‏همان طور که گوشم به ابن نجواها بود ‏از صدای اشرف الحاجیه به خود آمد‏م. با صدایی بلند که زنگ مردانه داشت آقایی را که پشت پرده نشسته بود و تا آن لحظه از حضور او بی خبربود‏م صدا زد تا خطبه را شروع کند. او هم خیلی زود شروع کرد. خواهران سالار که تا آن لحظه با قیافه های واخورده و سرد نشسته بودند با اشاره اشرف الحاجیه یکی یکی بلند شدند به قند سابیدن. من سر سفره عقد نشسته بودم و چشم دوخته بودم به بالای تالار که قالیچه ای با نقش شمایل حضرت علی درکنار شمعدانهای لاله روی طاقچه به دیوار آینه کاری شده میخکوب شده بود. نگاه کردن به آن شمایل در آن لحظه ها برایم آرامش به ارمغان آورد. آقا دوبار خطبه را خواند، اما من همان طور که همدم خانم از قبل سفارش کرده بود آن قدر صبر کردم تا همان خانم مسنی که کنار سفره نشسته بود و صورتش مثل صورت عروسک پارچه ای نرم و لطیف بود و بعدها فهمیدم بهجت الزمان خانم، مادر خوانده حضرت والاست، از جا بلند شد و
    به عنوان زیر لفظی گوشواره طلایی را که سنگ درشت الماسی داشت به گوش انداخت و با لبخندی مهربان درحالی که لب پایینش را می گزید با چشمکی به من فهماند که زیاد لفتش ندهم و بله را بگویم. وقتی آقا برای بار سوم از پشت پرده با صدای رسایی پرسید علیامخدره، دوشیزه پری خانم وکیلم... با اجازه بزرگ ترها بله را گفتم. یک لی لی لی لی خشک و تمام. تنها دایه آقا با تکان دادن منقل اسپند آن میان کمی شلوغ کرد، آن هم بیشتر به خاطر شاباش خودش. هیچ کس به جز بهجت الزمان خانم مرا نبوسید، هم مرا بوسید و هم تبریک گفت. چند دقیقه بعد سالار با کت و شلوار وکفشهای نو و سر و صورت اصلاح شده وارد تالار شد. خواهران سالار که تا آن لحظه خیلی سرد و بی تفاوت نشسته بودند، انگار که فقط در انتظار همین لحظه باشند با ورود او شروع کردند به کف زدن و هلهله کشیدن. انگار که بخواهند شادی خود را به نمایش بگذارند گرداگرد اورا گرفته بودند و شلوغ می کردند. جالب آنکه سالار برخلاف رفتاری که مواقع دیگر از او دیده بودم با ظاهری عصا قورت داده و خیلی رسمی ایستاد و با خانمها سلام و احوالپرسی کرد. چند دقیقه بعد از آنکه سالار کنارم نشست از توی آینه نگاهم کرد و چشمک زد. بعد از داخل جعبه مخملی که از جیب خود بیرون آورده بود سینه ریز طلایی را که نگینی از سنگ الماس درشت و زیبایی داشت در آورد وبه گردنم انداخت. بعد ازاو نوبت اشرف الحاجیه و دیگران بود که یکی پس از دیگری جلو آمدند و به فراخور نسبتی که با سالار داشتند النگو و دستبند اشرفی و چیزهای دیگری به من و او دادند. همگی مثل آنکه به حکم و وظیفه سرعقدی می دهند نه مرا بوسیدند و نه تبریک گفتند.
    با بلند شدن صدای کمانچه و قره نی و ضرب از پشت پرده دو تا از
    ‏خواهر زاده های سالار از جا برخاستند وبا شلیته قرمز و شلوار تور طلایی که روی قوزکهایشان با کش چین می خورد شروع کردند به رقصیدن. من که دیگر از دیدن آن همه افاده و اهانت شادی و شور اولیه را نداشتم فقط تماشا می کردم.
    ‏مطربها می خواندند: امشب چه شبی است / شب وصال است امشب / این خانه پر از / شمع و چراغ است امشب / ای یار مبارک بادا / ان شاء الله مبارک بادا.
    خواهرزاده های سالارهمان طور که پا به پای هم می رقصیدند گاهی میان رقص سرشان را روی پای دایی و مادربزرگشان می گذاشتند و از آنها شاباش می گرفتند.
    ‏پس از پایان مراسم، مهمانهای غریبه یکی پس از دیگری از جا بلند شدند و بعد از بوسیدن اشرف الحابیه و دخترانش آنجا را ترک کردند. خواهران سالار و خودمانیها، منجمله عمه او که همه شاه زمان خانم صدایش می زدند وبه نظرزن مهربانی می آمد ماندند. سالار هم پس ازکمی خوش و بش، با عمه اش از پنجدری رفت. چند دقیقه ای گذشت. من تنها نشسته بودم و دیگران را تماشا می کردم. یک آن از صدای دایه آقا که پشت سرم ایستاده بود به خود آمدم. اشرف الحاجیه او را مأمور کرده بود مرا به عمارتی ببرد که حضرت والا برایم در نظر گرفته بود. بی آنکه حرفی بزنم به خیال آنکه بعد از قدری استراحت باز به پنجدری برمی گردم از جمع حاضر در آنجا رخصت خواستم و مطیعانه به دنبال دایه آقا که با چراغ بادی دم در منتظرم ایستاده بود راه افتادم. پیش از آنکه از تالار پنجدری خارج شوم اشرف الحاجیه یک دوری چینی را از شیرینی تر پر کرد و به دست من داد تا با خود ببرم. برخلاف آنچه تصور می کردم عمارتی که برای زندگی من در نظرگرفته شده بود دور از عمارت کلاه فرنگی بود.عمارتهای باغ به شکل یک نعل بود که عمارت کلاه فرنگی دررأس آن قرار داشت.جایی که برای اقامت من در نظرگرفته شده بود در منتها الیه سمت راست باغ و مجزا از عمارتهای دیگر بود ‏. ساختمان پشت د‏رختهای آلبالو و سیب گم شده بود. دایه آقا همان طور که به آن سو می رفت هر چند قدمی بر می گشت و مرا نگاه می کرد‏. عاقبت رسیدیم. جلوی عمارت ایوان کوتاه ، اما عریضی بود که با چهار پله به زمین شنریزی باغ مربوط می شد. رو به روی آن نیز باغچه به نسبت بزرگی قرار داشت که در پرتو نور چرخ بادی دیدم که شاخه های شکسته و برگهای زیادی آنجا ریخته شده است
    ‏صدای دایه آقا را شنیدم که گفت: «اینجاست.» آنگاه از پله های جلو عمارت بالا رفت و ایستاد» ‏.
    ‏دنبالش رفتم. دایه آقا کلیدی را از جیب پیراهنش بیرون کشید و در را گشود. نور چراغ بادی را توی اتاق انداخت و وارد شد. برخلاف آنچه فکر می کردم عمارتی بود با دو و اتاق، یکی بزرگ ترکه اتاق اصلی بود و یک اتاق کوچک ترکه تودرتوی آنجا بود و دری به پشت عمارت داشت. اتاق اصلی دو پنجره بزرگ در دو طرف داست که رو به ،باغ باز می شد. جز چراغ بادی چراغ دیگری روشن نبود. برای همین هم دایه آقا کبریت زد و دو چراغ حباب دار پایه بلندی را که بالای طاقچه بود و در میان آن آینه ای قرار داشت، روشن کرد. مرا که هم چنان مات و مبهوت در آستانه در ایستاده بودم برای نخستین بار با صدای خفه ای به نام صدا زد.
    ‏« پری خانم، چرا آنجا ایستاده ای، بفرما تو.»
    ‏کفشهایم را کندم و آهسته داخل شدم. کف اتاق با قالی اعلایی فرش شده بود. وسط اتاق تختخواب فنری با پایه ها و میله های برنزی قرار داشت که رختخوابهای گلدوزی شده زری بر روی آن گسترده بودند، کنار تخت آینه سه لته بزرگی گذاشت بودند که جلویش روی یک میز کوتاه پر از شیشه های کوچک رنگ وارنگ عطر و ادوکلن و وسایل اصلاح سالار بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در گوشه ای از اتاق کمد دو در بزرگی قرار داشت که تصویر خراطی شد آدم و حوا روی آن به چشم می خورد. حوا با صورتی اساطیری سیب درشتی را در دست داشت که آن را به آدم تعارف می کرد. همان طور که به این تصویر خراطی شده و رمز و راز نهفته در آن چشم دوخته بودم متوجه دایه آقا شدم. پیش از آنکه از آنجا خارج شود چشمش به من افتاد که گوشه ای اندوهگین ایستاده بودم. برای لحظه ای به من نگاه کرد. نمی دانم در حالت نگاه من چه چیزی دید که او را تحت تاثیر قرار داد. مثل آنکه دلش به حال من سوخته باشد با لحن ملایمی برای دلخوشی من گفت: «مبارکه ان شاءالله، به خوبی و خوشی پیر بشین.»
    همان طور که اندوهگین نگاهش می کردم لبخند زدم وگفتم: «ممنونم.» دایه آقا این را گفت و از لای در خزید و لنگان لنگان در تاریکی شب ناپدید شد.
    پس ازرفتن دایه آقا مدتی با نگاهم رد فانوسی را که در دست دایه آقا بود تعقیب کردم. بعد خیلی آهسته دوری را که هم چنان در دستم روی پیش بخاری روبه روی آینه که توری روی آن را پوشانده بود گذاشتم و روی طاقچه جلوی پنجره که با زمین نیم متر فاصله داشت نشستم. غرق در فکر بودم و از پشت پرده از دور به چراغهای روشن عمارت خیره شدم که از دور به من چشمک می زد. به این اندیشیدم که سالار باید به من می گفت که روز یکشنبه چه خبر خواهد بود. هرچه بود او هم عضوی از این خانواده بود و از اخلاق و رفتار خانواده اش خبر داشت.
    لحظه ها به کندی گذشت و یک ساعت سپری شد تا اینکه باز سر وکله دایه آقا پیدا شد.گمان کردم آمده پی ام تا برای شام مرا به عمارت کلاه فرنگی دعوتم کند. از جا بلند شدم، اما خیلی زود با دیدن مجمعه کنگره داری که در دست او بود همه اشتیاق و دلهره ای که داشتم تبدیل به بغض شد و فهمیدم اشتباه کرده ام. درحالی که به سینی که در دست دایه آقا بود می نگریستم خاری در سینه ام خلید. ناسلامتی آن شب عروسی من بود، اما گویی اصلاً وجود نداشتم. دایه آقا بدون هیچ توضیحی مجمعه را روی درگاهی گذاشت و لنگان لنگان رفت. هنوز دایه آقا چند قدم از آنجا دور نشده بود که ناگهان اشکم سرازیر شد. احساس کودکی را داشتم که غریب و تنها در جایی ناشناخته سرگردان شده است. دلم می خواست سالار کنارم باشد و برایم توضیح دهد چه خبر است، ولی او در عمارت کلاه فرنگی به سر می برد و لابد خبر نداشت در این گوشه باغ چه بر من می گذرد.
    ‏آن شب، شبی خنک و مهتابی بود. زمزمه بادی که میان درختان باغ می بیچید هم نوا با صدای شر شر آب جویی که ازکنار باغ می گذشت مرا به چرت انداخت. به همان حالی که نشسته بودم وگوشم به صدای آب و سایش برگ درختان و صدای جیرجیرکها و قورباغه ها بود آن قدر اشک ریختم تا خوابم برد.
    ‏نفهمیدم چند ساعت ازشب گذشته بود که از صدای باز وبسته شدن در از خواب پریدم. خواب آلود چشم بازکردم و سالار را دیدم. هنوز ننشسته بود که چشمش به مجمعه شام افتاد که دست نخورده روی درگاه بود تعجب کرد. پیش آمد و آهسته کنارم نشست. صدایش را شنیدم که گفت:« چرا شامت را نخورده ای پری جان؟»
    ‏بی آنکه جواب سوال او را بدهم همان طور که مثل مجسمه نشسته بودم با صدای بغض آلودی گفتم:« من نمی خواهم اینجا باش. می خواهم برگردم دربند.» این را گفتم و بی اختیار اشکم سرازیر شد. به من خیره ماند. سرم را به سینه اش چسباند و درحالی که با مهربانی موهایم را نوازش می کرد گفت:«اِ ا ا... تو که دل نازک نبودی.»
    ‏هم چنان که سرم را به سینه اش می فشرد یکی دو بوسه بر موهایم نشاند
    من اشک می ریختم. او عاشقانه نگاهم می کرد و برای آنکه آرامم کند، مثل آنکه خودش علت ناراحتیم را بداند خیلی آهسته و شرمنده گفت: «می دانم گله داری. می دانم با تو خوب تا نشده است. می دانم که همه نسبت به شما سردی وکم محلی کرده اند، ولی باورکن خانواده من آن طور که دیدی نیستند. فقط زمان لازم است تا تو را قبول کنند.» و چون دید از پشت پرده ای از اشک خیره نگاهش می کنم با تردید افزود: «خیلی که ناراحت بودی می توانیم از اینجا برویم... اما حالا نه.»
    ‏بی آنکه حرفی بزنم اشکریزان نگاهش کردم. وقتی دید چیزی نمی گویم از سستی من استفاده کرد. از نگاهم خوانده بود چه بر من می گذرد. مجمعه شام را پیش کشید و با صدای بی نهایت ملایم و مهربانی گفت: « امشب دلم می خواهد خودم غذا دهانت بگذارم، چطور است؟»
    ‏باز هم هیچ نگفتم و لبخند زدم. همان طور که نگاهم می کرد گفت: « سعی کن همیشه بخندی پری. چالی که هنگام خندیدن روی لپت هی نشیند خیلی خواستنی است.»
    ‏روز بعد کمی پس ازرفتن سالار بود که دایه آقا سپنی صبحانه مرا آورد. همان موقع صدای درباغ بلند شد. یک نفر کوبه دررا در مشت گرفته بود و می کوبید. لحظه ای بعد صدایی از ته باغ بلند شد. ازکنار پرده نگاه کردم و أدایه آقا را دیدم که دوان دوان خودش را به در رساند. هنوز در را باز نکرده بود که از فاصله ای دور هیکل درشت خانمی بلند قامت که روبنده به صورت داشت و عصا به دست داشت در چهارچوب در پیدا شد. دایه آقا با آنکه صورت او را نمی دید، اما از صدایش او را شناخته بود. دست بر سینه گذاشت و عرض سلام بندگانه ای کرد. از جلوی درکنار رفت تا او وارد شود و خودش دوان دوان پیش افتاد. همان طور که با نگاهم آن دو را تعقیب می کردم یک آن متوجه حضور اشرف الحاجیه در باغ شدم که چادربه سر و دست برکمر آن طرف تر از عمارت من ایستاده بود و با علی خان صحبت می کرد که مشغول چیدن سرشاخه های گلهای محمدی گلدانهای ‏سفالی چهار طرف حوض بود.
    ‏اشرف الحاجیه بدون توجه پرسید: « کی بود؟»
    ‏دایه آقا درحالی که ازدویدن نفس کم آورده بود با صدای بریده بریده ای به پشت سرش اشاره کرد و گفت: « خانم مخصوص، والده مکرمه عزت الملوک خانم تشریف آورده اند.»
    ‏اشرف الحاجیه از حضور سرزده خانم مخصوص دستپاچه شد. با عجله چادر وال آبی را که به خودش پییچیده بود بر سر مرتب کرد و چند قدمی برای پیشواز جلو رفت. هم چنان که آنها را تماشا می کردم حس ششم به من گفت باید مشاجره ای درراه باشد.که ازقضا درست حدس زده بودم. هنوز لحظه ای از رویارویی آن دو نگذشته بود که صدای های وهوی بلند شد. همان طور که با کنجکاوی نگاه می کردم خانم مخصوص را دیدم که کنار جوی ایستاده بود و با اشرف الحاجیه مرافعه می کرد. نرمه بادی که می وزید و برگ درختان را تکان می داد از لای لته نیمه باز پنجره عمارت هجوم آورد و صدای بریده و شکسته آن دو را با پرده های تور به داخل آورد. صدای خانم مخصوص بلندتر بود.
    ‏«عزت مرا گذاشتید، رفتید عروس تعارفی گرفتید... چه خبر شده آقا زاده تازه به چل چلی افتاده!»
    « چشم بدخواهش کور... دیگر چقدر باید صبر می کرد. ده سال صبر کرد و خون دل خورد ، کم نبود. با مصلحت خدا که نمی شود در افتاد... سالار خان هرچه باشد پشت می خواهد، برای عزت خانم شما هم کم دوا و درمان نکرد.»
    « وظیفه اش بوده، کار مهمی نکرده ... عزت من که از اول عیبناک نبود. به این خانه که آمد صحیح و سالم بود. نمی دانم چه به خوردش دادید...»
    « بس است دیگر... از این یکی به دو با من چه عایدتان می شود. درثانی عزت خانم لابد خودش راضی بوده که به سالار خان اجازه ازدواج داده.»
    « اگر این طور باشد لابد کارد به استخوانش رسیده. لابد گرده اش را به خاک مالیده. لابد دیده چه بخواهد چه نخواهد پای یکی دیگر در میان است، اما من عزت نیستم. خوب می دانم باعث و بانی اش که بوده. می دانم کی در گوش سالار خواند عزت کنده بی دود است... پسر است اسم خانواده والامقام را بلند می کند... پسر نداشته باشی ریشه ات می خشکد.»
    ‏اشرف الحاجیه از آنچه می شنید از خود بی خود شد. درحالی که چادر تا فرق سرش کنار رفته بود و برق موهای حلقه حلقه مشکینش به چشم می آمد خودش را کنار کشید وگفت: «وا، بسم الله... عیبی ندارد،گناهم را بشویید.»
    خانم مخصوص با مشت چند باربه تخته سینه اش کوبید وگفت: « الهی، امیدوارم آن کسی که این نقشه را کشید به تیر غیب گرفتار شود. الهی، امیدارم هرکس این تیکه را گرفت سر سال نکشیده خدا توی کاسه اش بگذارد »
    اشرف الحاجیه با نگاه کینه توزانه ای به تمسخر پوزخند زد وگفت: «به دعای گربه سیاهه باران نمی آید. هرکس نفرین کند اول پاپیچ خودش می شود.»
    صدای خانم مخصوص واضح به گوش رسید. پرجوش و پرخروش تر گفت: « خیله خوب، حالا می بینم. حیف که پاره تنم زیر دندانتان است. به خداوندی خدا قسم اگر پای عزت و این طفل معصوم در میان نبود می رفتم بالای بام سرم را لخت می کردم، قرآن سر می گرفتم و آن قدر هو می کشیدم تا مرغ آمین نفرینم را مستجاب کند.»

    خانم مخصوص با گفتن این حرف سخت و محکم ته عصایش را لب سنگ جوی کوبید و راهش را کشید و رفت.
    ‏پس از رفتن او اشرف الحاجیه آهسته کنار حوض آمد و لب سنگی حوض نشست. هنوز پای خانم مخصوص به در باغ نرسیده بود که بهجت الزمان خانم سر و سینه زنان به باغ آمد.
    ‏از همان جا نگاهی به اشرف الحاجیه انداخت که آشفته لب سنگی حوض نشسته بود. با عجله و به سختی از پله های عمارت پایین آمد و خودش را به او رساند. زیر بغل او را گرفت و از جا بلندش کرد. دایه آقا همان طور که از دور مراقب آن دو بود تکانی به خود داد و به دو به این طرف باغ آمد. برای آنکه دیده نشوم از پنجره دور شدم. لحظه ای بعد صدای دایه آقا از باغ شنیده شد.
    ‏« بهجت الزمان خانم، صبرکنید الساعه می آیم کمک.»
    ‏همان شب سالار با دست و صورت آب چکان آمد.
    « سلام پری جان»
    ‏درحالی که حوله را به دستش می دادم گفتم: «سلام، خسته نباشید.» روبه روی آینه ایستاد و صورتش را خشک کرد. حوله را به دستم داد و‏همان طور که با شانه جیبی موهایش را به عقب سر شرنه می زد از آینه نگاهی به من انداخت وگفت: « شنیدم امروز اینجا خبرهایی بوده؟»
    فهمیدم از ماجرای آن روز شکسته و بسته خبر دارد. برای همین هم محتاطانه گفتم: « بله.»
    ‏به سویم چرخید. دستش را آرام بر گونه ام فرود آورد و طره مویی را که روی صورتم ریخته بود کنار زد. صدایش را شنیدم که آرام زمزمه کرد: «خوشم می آید... حرف بزن نیستی.»
    ‏بی آنکه چیزی بگویم لبخند زدم.

    فصل 8


    روزها از پی هم می گذشتند. در آن مدت به جز سالار که دمادم غروب می آمد و دایه آقا هیچ کس را نمی دیدم. دایه آقا روزی سه بار وقت صبحانه و ناهار و شام مجمعه به دست می آمد. مجمعه را روی درگاهی می گذاشت و یک ساعت بعد برای بردن آن برمی گشت. فقط شبها شام را به اتفاق سالار می خوردم. مواقع دیگر همیشه تنها بودم. با آنکه باغ پر از نوکر وکلفت بود و اغلب مهمان داشتند، اما هیچ کس با من کاری نداشت. اشرف الحاجیه هم از حال و احوال من نمی پرسید.گه گاه او را از دور می دیدم که از عمارت بیرون می آمد و به کلفت و نوکر و آشپز و باغبان امر و نهی می کرد. روزی که حضرت والا و هوویم عزت الملوک و دخترش از زیارت مشهد بازگشتند سالار خانه نبود. نیم ساعتی تا وقت اذان ظهر مانده بود که من صدای رفت و آمد و برو بیا شنیدم. از سر کنجکاوی کنار پنجره رفتم و نگاهی باغ انداختم تا ببینم این همه سر و صدا برای چیست. در باغ برو با بود. همراه با نسیم، بوی خاک آب پاشی شده و گل یاس می آمد. صدای سم اسب وکالسکه از ته باغ به گوش می رسید. در باغ چهارتاق باز بود و کالسکه یکراست وارد شد. خودم را از پشت پنجره کنار کشیدم تا کالسکه رد شود. دوباره نگاه کردم. کالسکه از وسط باغ گذشت و مقابل عمارت کلاه فرنگی نگه داشت.
    ‏پیشاز آنکه کسانی که توی کالسکه نشسته بودند پیاده شوند همان مرد درشت هیکل و بدهیبتی که در بدو ورودم به باغ او را دیده بودم و حالا می دانستم نامش آقاموچول است دوان دوان تا پای کالسکه آمد و در را باز کرد. اول کسی که پا از رکاب کالسکه پایین گذاشت پدرشوهرم، حضرت والا بود که از روی ذهنیتی که از تعریفهای همدم خانم داشتم فوری او را شناختم. همان طور که در تصورم بود قیافه ای قجری داشت و سبیلهای درویشانه. درست مثل سالار قد بلند و چهارشانه بود. درحالی که با تکیه بر عصای مرصعی که در دستش بود ازکالسکه پایین می آمد با خدمه باغ که برای کفتن زیارت فبول جمع شده بودند خیلی با صلابت و زبر لبی صحبت کرد. لحظه ای بعد خانم چادری شیکی ازکالسکه پیاده شد که در همان نگاه اول حدس زدم باید هوویم عزت الملوک باشد. بعد از او دختر سالار، شعله از کالسکه پیاده شد. نسبت به سالها قبل که دم مدرسه دورادور او را می دیدم خیلی قد کشیده و حسابی بزرگ شده بود. دایه آفا درحالی که دست به سینه ایستاده بود جلو رفت و خواست برای خودشیرینی صورت را ببوسد. هنوز درست بغلش نکرده بود که با خشونت و خشم خودش را عقب کشید و مثل جانوری فراری توی باغ غیب شد. دقیقه ای بعد سر و کله اشرف الحاجیه هم پیدا شد. چادر به سر جلو آمد و بعد از آنکه پشت دست شوهرش، حضرت والا را بوسید دست انداخت گردن هوویم و او را بوسید. همان طور که از لای پرده یواشکی نگاه می کردم از دور سیاهی منیر اعظم را دیدم که پیدا شد. او نیز ذوق زده و دوان دوان خودش را به آنجا رساند. پس از بوسیدن دست پدرش و ماچ و بوسه فراوان با عزت الملوک او را کناری کشید و درگوش او چیزی گفت. هووبم همان دم پس رفت و دستش را به کالسکه گرفت و بر زمین نشست. با دیدن این صحنه متوجه شدم که عزت الملوک باید از جریان آمدن من به باغ تازه باخبر شده باشد.
    البته هر زن دیگری هم در مقام و موقعیت او بود ممکن بود همین حال شود. حضرت والا که مثل بقیه شاهد ایستاده بود با دیدن این صحنه با تغیرعصایش را رو به کلفتها ونوکرها بلند کرد و همه را مرخص کرد‏. بعد بالای سر عزت الملوک آمد. زیر بغل او را گرفت و با کمک منیراعظم او را از زمین بلند کرد. دایه آقا که از دور شاهد همه چیز بود، برای خوش خدمتی .دوان دوان جلو رفت وبا کمک منیراعظم اورا به عمارت برد. حضرت والا هم چنان که دو دستی به عصایش تکیه داده بود به آنان نگاه کرد ‏تا مطمئن شد که دور شده اند. یک قدمی جلو رفت و مدتی با اشرف الحاجیه مشغول صحبت شد. همان طور که با او حرف می زد از زیر چشم مستخدمان را می پایید که درگوشه وکنار باغ مشغول کار بودند. از بیم آنکه مباداا کسی متوجه حضور من شود ‏از پشت پنجره کنار آمدم. نیم ساعت بعد دوباره از گوشه پنجره سرک کشیدم. باغ خلوت و خالی بود. همین که صدای اذان ظهر بلند شد حضرت والا سلانه سلانه به طرف حوض میان باغ آمد. فواره ها باز بودند. آفتاب که از پشت به فواره ها می خورد بر زمینه آلاچیق پز از یاس بالای حوض رنگین کمان کوچکی درست کرده بود. چند مرغابی با فاصله روی آب شنا می کردند. همان طور که نگاه می کردم حضرت والا را دیدم که آستینهای لباده اش را بالا زد و سر حوض نشست . ادعیه ای زبر لب خواند و دستنمازگرفت. همین که خواست حرکت کند باز سر و کله اشرف الحاجیه پیدا شد. برای حضرت والا حوله تمیزی آورده بود تا دست و صورتش را خشک کند. فکری مئل برق از مغزم گذشت. مگر نه اینکه من هم عروس حضرت والا بودم پس لازم بود مثل بقیه من باب آشنایی هم که شده پیش قدم شوم و خوشامد و زیارت قبول بگویم یک آن حرفهایی که باید در نخستین برخورد با حضرت والا برزبان می آوردم در ذهنم مرور کردم. با عجله چادر نمازم را بر سر انداختم و راهی باغ شدم. با احترام جلو رفتم و سلام کردم و به او زیارت قبول گفتم.
    ‏حضرت والا درحالی که صورتش را خشک می کرد یک آن از صدای من سر بلند کرد و از زیر ابروان بلندی که بر روی چشمانش ریخته بود لحظه ای نگاهم کرد. درحالی که زیر لبی جواب سلام مرا می داد مثل آنکه شک داشته باشد خودم هستم، با حالتی استفهام آمیز برگشت به سوی اشرف الحاجیه و پرسید: « پری خانم؟»
    ‏اشرف الحاجیه درحالی که با حرکت چشم و ابرو به من فهماند جلوتر بروم و پشت دست حضرت والا را ببوسم جواب داد: « بله حضرت والا.» قدمی دیگر جلو رفتم. خم شدم و پشت دست حضرت والا را بوسیدم. درحالی که دستی به ریش و سبیل در درویشانه خود می کشید لحظه ای با نگاهی که پیدا بود از ظاهر و رفتار من خرسند است به صورت من دقیق شد. دستی در جیب ردایش کرد و یک دستبند بسیار قیمتی درآورد وکف دست من کذاشت و با صدای بم و خفه ای گفت: « از آب گذشته است پری خانم.»
    ‏همان طور که آن را به دستم می کردم گفتم: « از لطف شما ممنونم.» ‏سری تکان داد و به سوی اشرف الحاجیه رفت. با صدای بی نهایت آهسته ای با او چند کلمه صحبت کرد. او سر تکان داد و با صدای بلندی گفت: « چَشم ، چشم»
    ‏هنوز حضرت والا چند قدم دور نشده بود که اشرف الحاجیه با صدای بلندی خطاب به من گفت: « حضرت والا فرمودند این شب جمعه مجلس روضه خوانی در عمارت کلاه فرنگی دایر است شما هم تشریف بیاورید.»
    ‏درحالی که از لحن مؤدبانه و رسمی او شگفتزده شده بودم آهسته گفتم: ‏« چشم حاجیه خانم.»
    ‏اشرف الحاجیه این را گفت و رفت. من هم چنان که ایستاده بودم رفتم توی فکر. این نخستین باری بود که اشرف الحاجیه با چنین احترام و بدون عتاب و خطاب با من صحبت می کرد. چیزی که تا آن روز هرگز از او ندیده بودم. هم چنان که ایستاده بودم و فکر می کردم نیم نگاهی به عمارت کلاه فرنگی افکندم. عزت الملوک را از دور دیدم که پشت شیشه های رنگین پنجره بلند هلالی اتاقش ایستاده بود و نمی دانم ازکی مرا تماشا می کرد. همین که دید متوجه او شده ام، فوری کنار رفت و پرده را کشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روز پنجشنبه از ظهر مهمان داشتند. دخترها و قوم و خویشها برای ناهار آمده بودند. باغ شلوغ بود و بچه ها توی باغ سر و صدا می کردند. آن روز سالار خانه نبود. برای بازدید از سربازخانه ای خارج از شهر برای ماموریتی یک روزه به اَسترک رفته بود. طرفهای عصر بود که در باغ را باز گذاشتند. تعداد زیادی از قوم و خویشها و آشنایان برای شرکت در مجلس آمدند. مردها توی ایوان جلوی عمارت که مشرف به باغ بود و با قالیهای قمی و مخده فرش شده بود کیپ تا کیپ نشسته بودند. تالار شاه نشین پشت ایوان مخصوص مجلس خانمها بود. آقا تازه اولین منبر را شروع کرده بود که با چادر از در تالار شاه نشین وارد شدم و به همه سلام کردم. عزت الملوک با چادر سفید گلدار در صدر مجلس میان اشرف الحاجیه و منیراعظم نشسته بود. این نخستین باری بود که روی باز و موهای مجعد و کوتاه او را از نزدیک می دیدم. با آنکه نمی شد گفت زشت است ، اما زیبا هم نبود. صورتی گرد داشت با چشم و ابروی مشکی و بدنی چاق و پف کرده. تا مرا دید بی آنکه جواب سلام مرا بدهد از من رو گرداند و چادرش را جلوی صورتش گرفت. بی آنکه اهمیتی به این موضوع بدهم جایی نزدیک به در نشستم.
    ‏تا آن روز به خاطر مرام و مسلکی که پدرم داشت هیچ وقت در یک مجلس روضه خوانی شرکت نکرده بودم. این نخستین بار بود. موضوع روضه آن روز حضرت علی اکبر علیه السلام و به میدان رفتن او بود. آقا درحالی که با صدای بلند و حزن انگیزی از رشادت آن حضرت نقل می کرد آقایان با صدای بلند گریه می کردند. در قسمت خانمها نیز صدای ناله و گریه بلند بود. در آن میان ناگهان صدای شیون و زاری عزت الملوک در تالار شاه نشین پیچید. عده ای که دور او نشسته بودند به جنب و جوش افتادند. درحالی که از پشت پرده ای از اشک به آن سو نگاه می کردم یک آن متوجه شدم بیشتر خانمها به من نگاه می کنند. صدای خانمی را شنیدم که به خانم بغل دستی اش گفت: « خدا هیچ گلی را خوار نکند.»
    ‏در حالی که زیر نگاه جمع معذب جابه جا می شدم ناگهان منیراعظم را دیدم که جلوی جمع به هوویم که بی حال به مخده تکیه داده بود و او بادش می زد اشاره کرد و با صدای بلند خطاب به من گفت: « مگر نمی بینی چشمش ور نمی دارد تو را ببیند، خوب برو بیرون.»
    ‏لحن گفتارش چنان تلخ وگزنده بود که مجلس به یکباره ساکت شد. با حیرت به او نگاه کردم. چانه ام لرزید، اما هر طور بود خودم را نگه داشتم و زیر نگاه جمع با حالتی منقلب و معذب از جا برخاستم و با عجله به عمارت خودم برگشتم. همین که در را پشت سرم بستم دیگر حالم را نفهمیدم. خودم را انداختم روی تخت و زدم زیر گریه.
    ‏آن روز یک ساعت، بلکه بیشتر از سوز دل اشک ریختم. دمادم غروب بود که مجلس روضه خوانی تمام شد و مهمانهای مرد یک جا بلند شدند. بعد یک یک پشت دست حضرت والا را بوسیدند و از ایوان پایین آمدند و باغ را ترک کردند. فقط دخترها و دامادها و تک و توک خودمانیها ماندند که
    آنها هم همگی به ایوان آمدند و دور هم نشستند. چای خوردند، قلیان کشیدند و بعد از مدتی اختلاط و صحبت با یکدیگر از آنجا رفتند.کمی به اذان مانده بود که صدای در عمارت من بلند شد. پیش از آنکه در را باز کنم صدای بهجت الزمان خانم را شنیدم که مرا صدا می زد.
    « پری خانم.. پری خانم.»
    ‏با شنیدن صدای بهجت الزمان خانم که بی خبر و سرزده به آنجا آمده بود با عجله چادر به سر انداختم و در را گشودم. تا چشمش به من افتاد پرسید: « چرا تا آخر مجلس ننشستی مادر؟»
    ‏درحالی که از لحن بی نهایت مهربان ومادرانه او اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم: « خودتان که دیدید چه شد.»
    درمحالی که سعی داشت با نوازش دستش مرا دلداری بدهد دستی به گونه ام کشید وگفت: «امشب خودم با حضرت والا صحبت می کنم.» همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکی را که ازگونه ام سرازیر شده بود پاک می کردم گفتم: « زحمت نکشید بهجت الزمان خانم، مگر نشنیدید که منیراعظم خانم چه گفت.»
    ‏با مهربانی به صورتم خیره شد. ابروهایش را درهم گره کرد و خیلی جدی گفت: « منیراعظم برای خودش کرد. مگر به حرف و خواست کسی است. اگر عزت الملوک عروس این خانواده است، خوب شما هم یک عروسی... مگر فرقی می کند.»
    ‏به خودم جرات دادم و با صدایی لرزان گفتم: « اما بهجت الزمان خانم ، خودتان هم می دانید که خیلی فرق می کند...»
    ‏با دستش جلوی صحبت مرا گرفت و با قاطعیت گفت: « من این حرفها به گوشم نمی رود. هرکس جای خودش را دارد.» بعد چشمهایش را رو به افق ریزکرد و مثل آنکه با خودش حرف بزند گفت: « مظنه وخت نمازشده باشد.»
    ‏تا آستینهایش را بالا بزند، دویدم پارچ و لگن آوردم. من آب ریختم و او دستنماز گرفت. با عجله جا نماز و طاق شال مخصوص سالار را برایش رو به قبله انداختم. با آنکه مردد بود بماند یا برود، اما به نماز ایستاد. همان طور که گوشه ای نشسته و زانوهایم را در بغل گرفته بودم با نگاه آرزومندی او را تماشا می کردم. همین که نمازش را سلام داد، برگشت و متوجه من شد با مهربانی نگاهم کرد وگفت: « من همیشه پیش از هر نماز یک نماز قضا می خوانم. دلت می خواهد نماز مغرب و عشا را با هم بخوانیم.» لبخند زدم و از جا برخاستم و دستنماز گرفتم. سجاده نمازم را کنار سجاده او رو به قبله گستردم. این نخستین بار بود که نماز می خواندم. انگار که کس دیگری شده بودم.
    ‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه متوجه شده باشد من خواندن نماز را درست بلد نیستم. به عمد کلمات را خیلی شمرده و بلند ادا می کرد و من زیر لب با ااو تکرار می کردم. پس از آنکه هر دو نماز را سلام دادیم بهجت الزمان خانم هم چنان که دو زانو رو به قبله نشسته بود تسبیح تربت را به دست گرفت و همان طور که آن را دور می گرداند گفت: «خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی، ما رستگار.» بعد مهر گلی را برداشت و بوسید و مرا دعا کرد: « الهی به حق این تربت پاک ان شاءالله به همین زودیها دامنت سبز شود.»
    ‏همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار خم شدم و دستان پرعطوفتش را بوسیدم. او هم سرم را در آغوش گرفت و پیشانی مرا بوسید. بعد مهر و تسبیح را در جانماز گذاشت و آن را چهارتا کرد و از جا برخاست.
    ‏آن شب سالار از من پرسید: « شنیده ام امروز در باغ خبرهایی بوده؟
    درحالی که با پارچ آب می ریختم تا صورتش را بشوید، نگاهی به چهره خسته اش انداختم و لبخند زدم. برای آنکه فکرش را آسوده کنم گفتم:« هرچه بوده گذشته است.»
    دست و صورتش را با حوله تمیزی که به دستش داده بودم خشک کرد و لحظه ای با نگاهی عاشقانه و تحسینگر به من نگریست. با صدای بی نهایت آهسته و ملایم گفت: « آفرین به تو پری... راستی که خانمی می کنی. بی خود نیست ی بهجت الزمان خانم پشتیت درآمده...»
    ‏بدون آنکه جمله اش را تمام کند، منتظر شد چیزی بگویم. وقتی دید حرفی نمی زنم بازگفت: « آخر تو هم چیزی بگو.»
    ‏عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: «چه بگویم؟» و چون دیدم هم چنان منتظر نگاهم می کند با لبخند افزودم: « فقط می گویم دوستت دارم.»
    ‏با شیطنت نیشگونی از لپ من گرفت و پرسید: «حتی اگر قرار باشد از امشب یک در میان اینجا بیایم؟»
    ‏از آنچه شنیدم قلب در سینه ام فرو ریخت. تمام شادی و شوری که از دیدار او در دلم احساس کردم به اندوه مبدل شد. از اینکه سهمی از دل سالار را که به گمان خودم فقط متعلق به من بود به عزت الملوک ببخشم حال بدی داشتم.
    ‏در حالی که آهنگ صدایم به واسطه حسادتی که از درونم می جوشید عوض شده بود آهسته پرسیدم: « یعنی از همین امشب؟»
    سالارکه به دقت حالتهایم را می سنجید پاسخ داد: « بله، از همین امشب.» کمی مکث کرد و برای لحظه ای به اضطرابی که در نگاهم موج می زد چشم دوخت. برای آنکه حرف را برگرداند لحن خود را تغییر داد و با لحنی نافذ گفت: «غضبناک نگاهم نکن. تو که به دوری از من عادت داری. عزت همین طوری هم دارد دق می کند. به علاوه او هم هنوز همسرمن است و از من توقع محبت دارد.»
    ‏از آنچه می شنیدم تازه به خود آمدم و تا آخرش را خواندم. پس بی آنکه حرفی بزنم مثل یک مجسمه چینی سرد و بی روح نگاهش کردم نمی توانستم اعتراض کنم، اما هر شب که نوبت عزت الملوک بود از حسد می مردم. با آنکه می دانستم سالار قبل از من او را داشته، اما به اختیار خودم نبود. من هم مثل هر زنی تمام وجود سالار را فقط برای خود می خواستم ، همه قلب و روح او را. با این حال همیشه فکرکردن به احساس حسادت بود که مرا آرام می کرد. گاهی در دل از خود می پرسیدم یعنی عزت الملوکأ هم نسبت به من همین احساس را دارد؟ البته همین هم بود، شاید هم خیلی شدیدتر. غیر از این نمی توانست باشد. در چشم او من ماری بودم که در خانه اش لانه کرده بودم. به مدد همین افکار بود که عاقبت کلاهم را قاضی کردم و به خود قبولاندم که سهم من از سالار بیشتر از آن نیست. حس می کردم در قید و بندی گرفتار شده ام که فرار از آن ناممکن است و نمی توانم علیه آن قیام کنم. حالا دیگر خاطرات دربند چون رویای شیرینی بود که رفته رفته از ذهنم دور می شد.
    ‏تصمیم گرفتم برای فرار از تنهایی به نحوی سر خودم را گرم کنم روبه روی عمارت من باغچه کوچکی بود که مدتها رها شده بود و از شاخه های شکسته و برگهای ریخته مملو بود. به فکرم رسید این باغچه مرده که مأمن علفهای هرز وکاسه گلی شکسته و پر و بال کفتر چاهی بود که گربه پاره پاره شان کرده بود را آباد کنم.
    ‏یک روز از دایه آقا خواستم دوتا ازکارگرهای باغ را صدا بزند تا باغچه را خلوت کنند. آن وقت با مساعدت او باغچه را ردیف به ردیف کرت بندی کردم و در هر قسمت آن چیزی کاشتم. ریحان، نعنا، جعفری، پونه، پیازچه، تربچه، کدو و بادمجان وگوجه فرنگی. در میان کرتها هم بلال و گل آفتاب گردان کاشتم. سه هفته نگذشته بود که سبزیها روییدند و به صف قد کشیدند.
    ‏خودم هم نمی دانم چه شد که یک روز به فکرم رسید از سبزی خوردنی که خودم به عمل آورده ام، یک سبد به عنوان تعارف به عمارت کلاه فرنگی بفرستم.
    سبزیها را که دست چین کرده بودم پاک کردم و شستم و در ظرفهای چینی آماده گذاشتم. خوب یادم است که آن روز نهایت سلیقه را به خرج داده بودم و با تربچه ها و پیازچه ها گل درست کرده بودم. وقتی دایه آقا مجمعه ناهار مرا آورد ظرف سبزی را که آماده کرده بودم به او سپردم و سفارش کردم آن را فقط به دست مادر شوهرم بدهد.
    ‏هیچ باور نمی کردم این اقدام من در قلب خانواده سالار چنان اثری داشته باشد، اما داشت.
    ‏همان روز دو ساعت از ظهر گذشته بود که باز بهجت الزمان خانم پس از مدتها سرزده و بی خبر به دیدنم آمد. یک لیوان شربت در عمارت من خورد و خیلی ازکارم تعریف کرد.گفت هم اشرف الحاجیه و هم حضرت والا این تعارف دادن من خیلی به نظرشان آمده است. بعد هم مرا نصیحت کرد که اگر همین طور با عقل و درایت عمل کنم، رفته رفته مهرم بر دل همه می نشیند و ارج و قربم نزد حضرت والا و به طبع ایشان بقیه هم بالا می رود.
    ‏پس فردای آن روز، ناهارم را خورده بودم و تازه چشمهایم گرم شده بود که از صدای تلنگری که به در خورد از خواب پریدم. به گمان آنکه کسی پشت در است گیج و خواب آلود از جا برخاستم و از پشت پنجره که منظره آسمان و آفتاب و باغ را به نمایش می گذاشت نگاهی به اطراف انداختم. در را باز کردم. برخلاف تصورم هیچ کس پشت در نبود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همان طور که به راست و چپ نگاه می کردم یک آن نگاهم به باغچه افتاد و نفسم بند آمد. مثل آنکه تندبادی باغچه را درنوردیده باشد همه جای آن زیر رو شده بود. بوته های گوجه فرنگی و خیار و دیگر چیزهایی که در باغچه کاشته بودم همه از ریش در آمده و اینجا و آنجا پخش و پلا شده بودهمان طور که مات و مبهوت به اطراف نگاه می کردم چشمم به شعله افتاد که کمی آن طرف تر از حوض،کنار شمشادها ایستاده بود و با چشمهای درشت و غضبناکش از زیر چتر زلفهایش با نفرت به من نگاه می کرد. تا آمدم جلو بروم مثل پرنده ای پرید و به دامن منیراعظم که کمی دورتر ایستاده بود و تا آن لحظه او را ندیده بودم چسبید. منیراعظم برای لحظه ای با لبخندی فروخورده از زیر چشم نیم نگاهی به من افکند. بعد مثل آنکه بخواهد به من دهن کجی کند شعله را در آغوش گرفت و درحالی که سر و صورت او را می بوسید به نجوا درگوشش چیزی گفت که او دست جلوی دهانش گرفت و خندید. لحظه ای بعد هر دو از آنجا رفتند. من هم چنان که ایستاده بودم خشمگین به آن دو چشم دوختم. اشکریزان سراغ باغچه رفتم.منظره ای دردناک جلوی چشمم بود. پس از چند دقیقه از گوشه ای سایه دایه آقا پیدا شد. لنگان لنگان ییش آمد. همین که چشمش به منظره ‏باغچه افتاد با دست راست پشت دست چپش کوبید. مثل آنکه بداند این خرابکاری کار کیست، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شعله. البته اسم او را نمی برد، فقط مرتب تکرار می کرد کارکار این آتشپاره است. بعد رفت و علی خان را آورد تا به وضع باغچه سر و سامان بدهد.
    ‏همان شب تا سالار آمد پیش از آنکه وارد عمارت شود باغچه را نشان داد وگفت: « ا‏ین چه وضعیتی است؟»
    ‏برای آنکه قضیه کش پیدا نکند به حالت کسی که نمی خواهد حرف بزند سر خود را پایین انداختم و سکوت کردم. ناگهان مثل آنکه از سکوت من خودش متوجه همه چیز شده باشد با لحنی عصبی گفت: «خودم می دانم چطور ادبش کنم. از بس که زیادی پر و بالش داده اند.» این را گفت و به سوی در راه افتاد.

    ‏پیش از آنکه از پله ها سرازیر شود از ترس شری که ممکن بود برپا شود و همه را به هم بریزد با دستپاچگی بازوی او را گرفتم. برای آنکه او را آرام کنم گفتم: « جان پری اوقاتتان را تلخ نکنید، بچه است دیگر.»
    ‏آرام برگشت و درحالی که سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد با مهربانی به چشمان من خیره شد. آنگاه بی آنکه چیزی بگوید همان جا لب پله نشست و آرنجها را به زانو تکیه داد و سر به زیر انداخت. همان طور که با دلسوزی نگاهش می کردم، چشمم به چمدانی افتاد که پیش از آمدن به باغ نزد همدم خانم به امانت گذاشته بودم. با خوشحالی پرسیدم: « دربند بودید؟»
    ‏سر بلند کرد و با لبخندی کم سو به سوی من چرخید. « آره پری جان، همدم خانم خیلی برایت سلام رساند. وقتی این وضع را دیدم آن قدر عصبی شدم که فرصت نشد بگویم.»
    ‏انگارکه مژده شادی بخشی شنیده باشم گفتم : «عیبی ندارد حالا هم طوری نشده.»
    ‏مچ دستم را گرفت و پشت دستم را بوسید. با خستگی از جا برخاست تا آبی به دست و صورتش بزند. همین که تنها شدم با خوشحالی چمدان را برداشتم و در آن را گشودم. هنوز هم عطر آن بهار شیرین را در خود داشت. بهاری که چون رویایی شیرین بود. از سر حسرت به لباسهایم که روی یکدیگر مرتب چیده شده بود چشم دوخته بودم و بی اراده اشکم سرازیر شد
    ****
    یکی دو هفته ای بود که از بوی غذا حالم به هم می خورد. باز هم کسل و خسته بودم و خودم خوب می دانستم چرا؛ اما به سالار حرفی نزدم. بارها بر زبانم آمد که به او بگویم، اما چون هنوز مطمئن نبودم دهانم را می بستم. تا آن روز پنجشنبه که اشرف الحاجیه برای ناهار مهمان داشت. همه خانم ها از قوم و خویش تا دوست و آشنا آمدند. برخلاف مواقع دیگر که هیچ گاه به حساب نمی آمدم ، آن روز به خاطر آنکه بهانه مهمانی ولیمه ترفیع درجه شوهرم بود وعده داشتم. انگار همین دیروز بود. همان طور که پای اسباب بزک نشسته بودم و سرمه به چشم می کشیدم از بوی مرغ و غذاهای خوشمره ای که از مطبخ آن سوی باغ می آمد حالم منقلب بود. حسابی به خودم رسیدم. همان لباس سفید سر عقدم را پوشیدم. موهایم را که تا کمرم می رسید روی شانه ریختم و شانه الماس زدم. وقتی به عمارت کلاه فرنگی وارد شدم اکثر خانمها آمده بودند و در تالار شاه نشین نشسته بودند. چند دقیقه پیش از آنکه وارد تالار شوم از بوهای مختلفی که به مشامم خورد محالم منقلب شد. برای لحظه ای همان طور که گوشم به صداهایی بود که از تالار می آمد سرم را به دبوار تکیه دادم. تالار شاه نشین پر بود از صدای گفت وگو، غش غش خنده و قل قل قلیان.کمی که حالم جا آمد آهسته وارد شدم و سلام کردم. ناگهان سکوت شد. اشرف الحاجیه که غرق طلا و بزک در صدر مجلس نشسته بود با دیدن من اندکی روی مبل جا به جا شد و با غبغب ببرون داده و با خوشرویی جواب سلام مرا داد. دیگران نیز به تبع او و به احترام من از جا بلند شدند.عزت الملوک که با فاصله بغل اشرف الحاجیه نشسته بود، دلخور از این واکنش او، با دیدن من با بی اعتنایی رویش را برگرداند و شروع کرد به حرف زدن با خانم بغل دستی اش.
    ‏آن روز دورتا دور تالار شاه نشین که در نهایت زیبایی گچبری و آیینه کاری شده بود را میز و صندلی چیده بودند. همان طور که میان تالار بی تکلیف ایستاده بودم و بین صورتهای بزک کرده خانمها پی جایی برای نشستن می گشتم، بهجت الزمان خانم را دیدم که از جا برخاست و مرا کنارخود نشاند تا احساس غریبی نکنم. لحظه ای بعد سکوتی که با ورود من بر فضای تالار حاکم شده بود شکسته شد وبه جای آن صدای زمزمه خانمها که گویا شگفتیشان از دیدن زیبایی من بود در تالار طنین انداخت. آخر ابن نخستین بار بود که خانمها مرا بی چادر می دیدند. درحالی که سرم به احوالپرسی و گفت و گو با بهجت الزمان خانم گرم بود حس کردم همه نگاهها متوجه من است، حتی اشرف الحاجیه هم که مرا بی چادر دیده بود همان طور که سرگرم خانم بغل دستی اش بود، اندکی به سوی من خم شده بود و با نگاه عمبق و تحسینگری مرا زیر نظر داشت.گویا زیبایی من طوری به او اثرکرده بود که نمی توانت چشم ازمن برگیرد. همان طور که سرگرم گفت وگو با بهجت الزمان خانم بودم متوجه نگاه عزت الملوک شدم که دورادوربا کنجکاوی مراقب کوچک ترین حرکت من وبهجت الزمان خانم بود. بی آنکه مستقیم به ما نگاه کند هرازچند گاهی سر می چرخاند و از گوشه چشم و درحالی که لبش را به دندان می گزید و چمهایش برقی کینه توزانه داشت به ما می نگریست، انگار به دشمنش نگاه می کند. از دورلبخندی حواله نگاه کنجکاو و غضب آلوده اش دادم. سعی می کرد چشمش به من نیفتد و با نفرت رویش را برگرداند. موهایش را از دور صورت چاق و سبزه اش پشت گوش زد وباز مشغول صحبت با خانم بغل دستی اش شد.
    ‏لحظه به لحظه از خانمها با جای، شربت، میوه و انواع شیرینی که در ظروف نقره پایه بلند به نحو دلپذیری چیده شده بود، پذیرایی می شد.من از حال منقلبی که داشتم به هیچ چیز لب نزدم. خانمهای حاضر در مجلس سیر و اشباع از انواع و اقسام تنقلات بودند که چند خدمه دست آندرکار

    گستردن سفره شدند. اشرف الحاجیه هم چنان که در صدر مجلس نشسته بود با غرور و لبخند به خدمه نگاه می کرد و با جمله ای کوتاه در حد اینجا و آنجا همچون همیشه نکته بین و پرتحکم فرمان می داد تا سفره را بچینند. تکانی به خود دادم که به قصد کمک از جا بلند شوم. با اشاره اشرف الحاجیه که همه جا و همه کس را زیر نظر داشت بر جا خشک شدم و نشستم و فقط تماشا کردم. آنچه بیش از هر چیز در سفره به نظرم چشمگیر آمد، زیبایی و ظرافت قابها و بشقابهای چینی گل مرغی بود که در سفره قلمکار با نظم و ترتیب چیده شده بود. سفره با دسته گلهای محمدی و یاس زرد در گلدانهای نقره آرایش شده بود. پیش از آنکه از خانمها برای نشستن سر سفره دعوت شود، پارچ و لگنهای نقره را به تالار آوردند تا پیش از تناول غذا دستها شسته شود. بعد اشرف الحاجیه از خانمها دعوت کرد تا سر سفره حاضر شوند. لحظه ای بعد مسابقه خوردن شروع شد. اغلب جوری رفتار می کردند که گویی ناهار اول و آخرشان را می خورند. من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم و خیلی آرام و با تانی با غذای کمی که کشیده بودم بازی می کردم. در میان آن همه اشرافیت و زرق و برق، حرکات و لوس بازیهای شعله خیلی زشت و زننده به چشم می آمد. کباب که به دهانش می گذاشتند تف می کرد. یک قاشق از ظرف کشک بادمجان را نچشیده عق می زد. قاشقش را ازکاسه خورش قورمه سبزی توی قدح ماست و خیار فرو می برد و خیلی کارهای دیگر که هیچ با سن و سال او جور در نمی آمد،کسی هم به روی خودش نمی آورد.گاهی که فکر می کرد کسی متوجه اش نیست، درحالی که با حالتی خاص مرا نگاه می کرد از دور برایم شکلک درمی آورد و خودش می خندید. منیراعظم که خیلی خوب متوجه رفتار او بود مثل بچه ای کوچک غذا به دهانش می گذاشت و مدم قربان و صدقه اش می رفت.
    گلم ، نقلم، نباتم یکی یکدانه... بخور دیگه.»
    ‏پیش از آنکه سغره برچیده شود من اولین کسی بودم که به صدای رسا از اشرف الحاجیه به خاطر غذاهای لذیذ و ولیمه مفصلی که برای شوهرم داده بود از او تشکر کردم. عزت الملوک که در میدان رقابت باور نداشت من قادر به خودنمایی باشم درحالی که یک ابرویش را بالا داده بود، لحظه ای در سکوت با پوزخندی آمیخته به تنفر به من خیره شد. بعد دست شعله را گرفت و به بهانه خواباندن او با عجله از تالار خارج شد. پس از ناهار باز چای و قلیان تازه جلوی خانمها گذاشتند. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارم نشسته بود چنان پک محکمی به قلیان زد که گلهای داخل قلیان به تک و تا افتادند. در حین قلیان کشیدن با من شروع کرد به حرف زدن. در فاصله هر پکی که به نی قلیان می زد زیر لبی یکی یکی خانمها را از دور به من معرفی کرد و راجع به بعضی از آنها برایم توضیحاتی می داد. هنوز هم صدایش پس از سالها در گوشم است که گفت: « آن خانم را می بینی ، خانم بوذرجمهری است. شوهرش از روسای وزارت انطباعات است. این یکی هم که کنارش نشسته، همان که لباس مخمل قرمز به تن دارد، همایوندخت ، خاله عزت الملوک است. تا به حال سه بار ازدواج کرده. از آن خاله وارسهاست...»
    ‏بهجت الزمان خانم بی وقفه حرف می زد. از بوی دود قلیانی که از دهانش به مشامم می رسید حالم را نمی فهمیدم. دیگر همه جا کم کم داشت رنگ عصر می گرفت که هوویم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود برگشت. بدون کسب اجازه از اشرف الخاجیه که صاحب مجلس محسوب می شد دنبک را داد دست خاله اش، همان کسی که یک ربع پیش از آن بهجت الزمان خانم راجع به او برای من حرف زده بود. با اصرار از او خواست مجلس را گرم کند. از او انکار و از عزت الملوک اصرار تا اینکه عاقبت همایوندخت راضی شد و شروع کرد به زدن و خواندن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    راستی که درکار خودش استاد بود. بی اختیار یاد تاج طلا خانم، مادرشوهر سابقم افتادم. آن روز همایوندخت اشعاری را می خواند که برای من یادآور خاطره روزهایی بود که با تاج طلا خانم مجلس می رفتم. از بس آنها را شنیده بودم همه را حفظ بودم.
    ‏اون ور نیا تو باغشاه
    ‏این ور نیا، اون ور نیا تو آب شاه
    ‏تو مگه حیا نداشتی، ابروتو ورمی داشتی
    ‏خونم خراب کردی، الهی خونت خراب شه پِتل پورتت خراب شه، آب نماهات سراب شه امپریال نداشتی، سربه سرم می گذاشتی
    ‏پول طلا نداشتی، طاقچه بالا می گذاشتی
    ‏با این برنامه همایوندخت شور و ولوله ای در تالار افتاد. در آن میان ناگهان کلفت جدیدی که هوویم به تازگی گرفته بود و نامش طلعت بود رقص کنان از در وارد شد. دختر جوان ترگل ورگلی بود. یک کم چاق و خپله وکمی خل وضع.گاهی حرفهای بی سرو ته می زد که همه از دستش می خندیدند. پس از ورود به تالار درحالی که از پیش به او تعلیم داده شده بود با قِر و اطوار تند و هیجانزده یکراست طرف من آمد و بدون تامل دستم را گرفت و سعی در بلند کردن من نمود، اما هرچه اصرار کرد من برنخاستم. به ناچار خودش به تنهایی ادامه داد. همان طورکه بی خیال نشسته بودم و مثل بقیه خانمها دست می زدم، ناگهان از اشاره چشم و ابروی بهجت الزمان خانم که به من لب گزه می رفت و به طلعت اشاره می کرد به خود آمدم. همان طورکه به طلعت نگاه می کردم متوجه شدم او تای پیراهن مرا به تن دارد. همان طور که با تعجب وکنجکاوی به او چشم دوخته بودم از فکر آنکه چه کس تای پیراهن مرا به او پوشانده آرامشم به هم ریخت. متوجه شدم کسانی که این نقشه را کشیده اند، نیتشان فقط این بود که مرا در حد کلفت هوویم جلوی خانمهای حاضر در مجلس حقیر جلوه دهند. همان طور که در این باره فکر می کردم تازه فهمیدم چرا طلعت فقط به سراغ من آمد. ناگهان خون در رگهایم به جوش آمد وگونه هایم قرمز شد. عزت الملوک همان طور که روبه روی من نشسته بود دورادور در صورت من دقیق شده بود و مراقب حرکات و سکنات و تغییراتی بود که در چهره ام ایجاد شده بود؛ اما من مسلط تر از آن بودم که بخواهم واکنش آنی نشان دهم.کمی دیگر نشستم و به بهانه آنکه نماز نخوانده ام از اشرف الحاجیه و بقیه خانمها معذرت خواستم و از جا بلند شدم. با عجله به عمارت خود رفتم. هنوز سرگیجه داشتم و دلم آشوب بود. به زحمت نمازم خواندم. نیم ساعتی گذشت که بهجت الزمان خانم آمد. راجع به آن قضیه حرفی نزد. وقتی دید حالم خوش نیست به گمان آنکه ممکن است سردیم کرده باشد برایم نبات داغ درست کرد.
    ‏ساعتی پس از رفتن مهمانها بود که سالار آمد. وقتی دید بهجت الزمان خانم پیش من است تعجب کرد. نگاهی به اوکرد و نگاهی به من. حدس زد اتفاقی افتاده و با نگرانی پرسید: «چه خبر شده پری جان؟»
    با آنکه قصد نداشتم ازکسی شکوه کنم، اما بغض گلویم را فشرد. خیلی سعی کردم اشکم سرازیر نشود، اما نشد.لحن دلجویانه او بهانه ای بود برای گریه کردن من. سالار همان طور که مات و مبهوت به من خیره شده بود، وقتی دید حرف نمی زنم،کنجکاوانه رو به بهجت الزمان خانم کرد و از او پرسید:« خانم جان، پری از چه ناراحت است؟»
    ‏بهجت الزمان خانم که کنار من نشسته بود مکثی کرد وگفت: «والله چه عرض کنم. شما تازه خسته و مانده ازراه رسیده ای...»
    سالار دست بردار نبود. « بگویید خانم جان. بگویید چه شده.من باید بدانم.»
    ‏بهجت الزمان خانم که دید سالار تا علت را نداند دست بردار نیست به ناچار دهان گشود و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد خیلی مختصر و سربسته آنچه را در مهمانی آن روز با چشم خود دیده بود از روی بی میلی برای او تعریف کرد. سالار همان طور که می شنید یکه خورد.نگاه تند و خیره ای به بهجت الزمان خانم انداخت و ناگهان به سوی در عمارت راه افتاد. صدای بهجت الزمان خانم از پشت سرش بلند شد.« می خواهی چه بکنی مادر؟»
    ‏از ترس آنکه جار و جنجالی به نام من برپا سود با عجله از جا برخاستم و با شتاب به دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم. تا خواستم حرفی بزنم که از رفتن منصرف شود، ناگهان حالم به هم خورد و دیگر نتوانستم خودداری کنم. آن قدر بالا آوردم که انگار امعا و احشایم داشت ازگلویم خارج می شد. سالار همان طور که با نگرانی بالای سرم کنار باغچه ایستاده بود و شانه های مرا می مالید گفت: «پری جان چه شده؟کجایت درد می کند؟ بلندشو بیرمت دکتر.»
    ‏پیش از آنکه حرفی بزنم بهجت الزمان خانم جوابش را داد. درحالی که با تکیه بر نرده چوبی طارمی از پله ها پایین می آمد با نگاهی به من و با تجربه ای که داشت مرضم را تشخیصص داد. خندید و پرسید: «ویار داری پری خانم؟»
    ‏کف هر دو دستم را به آجرهای هزاره ای باغچه تکیه داده و روی زمین چمباتمه زده بودم. به علامت مثبت سر تکان دادم. سالار مثل آنکه با واقعه غیرمنتظره ای مواجه شده باشد، برای لحظه ای مات و متحیر به بهجت الزمان خانم نگاه کرد. ناگهان لبخند چهره اش را شکفت. درحالی که
    هنوز هم شگفتزده بود آهسته کنارم نشست. عاشقانه نکاهش را به من دوخت و پرسید: « مطمئنی پری؟»
    ‏´ در حالی که گلوله های اشک صورتم را می شست به عوض جواب فقط سر تکان دادم. صدای بهجت الزمان خانم را از بالای سرم شنیدم که گفت: « مبارک است پری خانم. اینکه گریه ندارد مادر، بچه نعمت خداست،گرمی خانواده است. تازه شما باید به درگاه خداوند شکرکنی که یک زن سالم و طبیعی هستی. دلم گواهی می دهد که ان شاءالله پسر است.کاش زنده بمانم و خودم برایش ختنه سوران و حمام زایمان بگیرم. وای اگر حضرت والا بفهمند، اگر اشرف الحاجیه بفهمد...»
    ‏پس ازاین حرف ذوق زده نیشگونی از لپ من گرفت و با عجله رفت تا خبر این مژده را به عمارت کلاه فرنگی برساند. هنوز بهجت الزمان خانم چند قدمی از آنجا دور نشده بود که ایستاد و خطاب به سالارگفت: « مادرجان، علی خان را بفرست برای پری خانم شیردان بخرد. شیردان نمی گذارد عق خشکه بزند.»
    سالار هم چنان که کنار من روی یک زانو نشسته بود، با نگاهش بهجت الزمان خانم را بدرقه کرد تا پشت شمشادها گم شد. بعد مرا بغل کرد و از شادمانی سر و صورت مرا غرق بوسه کرد. درحالی که صورت خیس از اشک مرا پی درپی می بوسید گفت: « نشنیدی خانم جان چه گفت. تو باید خوشحال باشی پری...» و بعد یکی از همان دستمالهای هَریس را که همیشه همراه داشت از جیب درآورد و اشکهای مرا خشک کرد.
    ‏از فردای آن روز وضع زندگی من از این رو به آن رو شد. از آن به بعد رفتار خانواده سالار نسبت به من عوض شد. مثل رفتار اعضای یک خانواده با کوچک ترین فرد خانواده. از همان روز دایه آقا فقط در خدمت من بود.
    دیگر تنها نبودم. یا او همدم من بود و یا بهجت الزمان خانم. شبهایی که سالار در عمارت کلاه فرنگی نزد عزت الملوک به سر می برد نیز همین طور.اکثر روزها که بهجت الزمان خانم آنجا بود با من حرف می زد.می گفت: « پری خانم، شما تا حال در خانواده حضرت والا حکم آب روان را داشتی اما بعد از این امانت دار نسل سالار خان هستی. ثابت و برجا ماندنی.»
    ‏در این میان تنها عزت الملوک و دخترش شعله بودند که هم چنان چشم دیدن مرا نداشتند؛ حتی منیراعظم که تا پیش از این مرا داخل آدم حساب نمی کرد گاهی که خواهرانش برای میهمانی به آنجا می آمدند به اتفاق اشرف الحاجیه به دیدنم می آمد. هنوز سه ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که اشرف الحاجیه مشغول تهیه و تدارک سیسمونی بچه شد. تمام وسایل لازم مثل کمد،گهواره و لحاف، تشک و لباس نوزاد را خودش تهیه کرد. برخلاف ماههای گذشته که پا به عمارت من نمی گذاشت حالا روزی یک بار به من سر می زد. تا مرا می دید به بهجت الزمان خانم می گفت: « از شکل و شمایل پری خانم پیداست که بره تو دلیش پسرکاکل زری قند عسل است...» بعد دستی به شکم برآمده من می کشید و می گفت: « پس کی به دنیا می آیی پسر سالارخان؟»
    ‏آن روزها اشرف الحاجیه همیشه پیش از رفتن به من سفارش می کرد و می گفت: «مراقب خودت باش. مبادا از دست هرکس و ناکس لقمه بگیری. مبادا چیز سنگین بلند کنی ها، هرکاری داشتی به دایه آقا بگو. تو دیگر مسئول بچه ای هستی که در شکم داری.»
    ‏سالار نیز همین طور. او هم سخت مراقب من بود و هر نوع هوسانه ای که دلم می خواست از زیر سنگ هم که شده برایم فراهم می کرد. به دایه آقا سپرده بود که هر روز چند سیخ دل و جگر برایم کباب کند. نان خامه ای شیرینی فروشی میهن، زغال اخته، بستنی و همه نوع پالوده از معمولی و رشته رشته و پالوده مرواریدی برایم فراهم بود. پالوده مرواریدی از آنها بود که به جای رشته تویش دانه های گرد سفید شناور بود و لابه لایش یخ رنده شده بود و با شربت عطرآگین آمیخته شده بود.
    آن طرف تر ازعمارت من قلمرو توتهای درشت و قرمزبود. توتها راحت دم دستم بود وهرکدام را که نظرم می گرفت دستم را دراز می کردم و می چیدم. هرروز دایه آقا با بشقابی کله کود از مغز بادام و پسته و قیسی و آلبالو خشکه سراغم می آمد.گاهی که هوس آلبالو تازه می کردم آقاموچول را می فرستاد بالای درخت تا برایم آلبالو بچیند..
    ‏اواخر آذرماه بود. لبهایم کلفت و بینی ام پهن شده بود. هرروز که می گذشت شکمم بزرگ تر و هیکلم بدقواره تر می شد. آن قدر خورده و خوابیده بودم که هیکلم دو برابرگذشته شده بود.
    ‏خوب یادم است که نزدیک به پنج ماه از حاملگی من گذشت بود که یکی از همان روزها اشرف الحاجیه به افتخار بره تودلی که در راه داشتم یک مجلس ویارانه پزان ترتیب داد و از همه خانمهای قوم و خویش وعده گرفت. با آنکه بعد از جریان آن روز ولیمه مادرشوهرم دیگر چندان میلی به رفتن به چنین مهمانیهای فامیلی را نداشتم، اما چون مهمانی به خاطر من بود و اشرف الحاجیه حکم کرده بود که بروم چاره ای جز اطاعت نداشتم.
    ‏وقتی وارد تالار پنجدری شدم خواهران سالار و خانمهای فامیل در آنجا جمع بودند. تنها کسی که آن روز در جمع حاضر نبود هوویم، عزت الملوک بود که به بهانه مراقبت از مادرش که مدتی بیمار بود به عمد خانه ‏را ترک کرده بود تا آنجا نباشد.
    ‏اشرف الحاجیه مثل همیشه در صدر مجلس نشسته بود و دخترانش چون نگین انگشتری او را در حلقه گرفته بودند. شعله هم آن روز درکنار مادربزرگش نشسته بود و مثل خانم بزرگها حواس جمع مراقب نقلها وتعارفها بود. خوب یادم است که آن روز وقتی وارد شدم همه جلوی پایم بلند شدند. با همه سلام و احوالپرسی کردم. منیراعظم که چند نفر آن طرف تر از مادرش نشسته بود بین خودش و عمه شاه زمان خانم، خواهر حضرت والا ،که می گفتند چند سالی از برادرش بزرگ تر است برای من جا باز کرد. کمی بعد خدمه دست اندرکار گستردن سفره شدند. آش رشته، کوفته شامی، کباب، سیرابی و شیردان، دلمه و دهها خوردنی و هوسانه دیگر را سر سفره گذاشتند. خلاصه مادرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همین که سفره جمع شد و من و بقیه از اشرف الحاجیه به خاطر سوری که داده بود تشکرکردیم، عمه شاه زمان خانم که کنار من نشسته بود به دایه آقا حکم کرد برایش یک چاقو و قیچی بیاورد. دایه آقا در یک چشم برهم زدن آنچه را او خواسته بود برایش آورد. عمه شاه زمان خانم درحالی که با اشرف الحاجیه مشغول بگو و بخند بود چاقو و قیچی را پشت کمرش پنهان کرد و از من خواست تا چشم برهم بگذارم و یکی از آن دو چیز را که پیش رویم می گیرد انتخاب کنم. من بدون آنکه فلسفه این کار را بدانم به حکم عمه شاه زمان خانم چشمانم را بستم و تصادفاً دست بر روی چاقو گذاشتم. با شنیدن صدای هلهله و شادی خانمها چشم گشودم. دایه آقا که روبه رویم ایستاده بود خندید و گفت: « مژده پری خانم، بچه ات پسر است.»
    ‏وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم خودش توضیح داد که: «می دانی چرا، چون روی چاقو دست گذاشتی.»
    ‏بی آنکه به رابطه معقول این دو قضیه نامربوط پی ببرم نگاهش کردم د لبخند زدم. هنوز این حرف از دهان دایه آقا درنیامده بود که شعله خود را به او رساند و از حرص آنچه از زبان او شنیده بود با چنگال میوه خوری چنان محکم به دهان اوکوبید که خون از جای آن فواره زد. دایه آقا با آنکه سعی می کرد بر خود مسلط باشد، اما کاسه چشمش را اشک گرفت. به ملاحظه و جمع فقط نگاه کرد. در حالی که آینه قلبم از دیدن این صحنه کدر شده بود با دلسوزی به او نگاه کردم. خیلی تصادفی متوجه منیراعظم شدم که بی توجه به حال و روز دایه آقا چشم در چشم شعله به او لبخند می زد. ناگهان صدای شاه زمان خانم سکوت حاکم بر پنجدری را شکست. مثل آن بود که لبخند منیراعظم را دیده بود و در حالی که تا بناگوشش کبود شده بود کجکی نگاهی به او و شعله انداخت و زیر لب با خشم خطاب به اوگفت: «نُنُر بی ادب.»
    ‏منیراعظم در آنی خنده بر لبش خشک شد. متعاقب آن باز صدای عمه شاه زمان خانم بلند شد. این بار در حضور جمع او را مورد خطاب قرار داد و با تحکم گفت: « به جای خندیدن ادبش کن، از همین خنده هاست که تربیتش خراب شده.»
    ‏منیر اعظم که هیچ توقع شنیدن چنین حرفی را از عمه خانمش نداشت ازاینکه جلوی جمع سکه یک پول شده بود چهره اش از زور عصبانیت گل انداخت و دست و پایش را جمع کرد. شعله هم که تا به حال کسی ازگل بالاتر به او نگفته بود از این تشر عمه شاه زمان خانم ترسید. کم مانده بود بغضش بترکد. لب و لوچه اش را جمع کرد و یک نگاه به منیر اعظم انداخت. منیراعظم از جا برخاست و خودش را به او رساند. دست او را گرفت و پیش از آنکه همراه او از پنجدری بیرون رود، مثل همیشه از او هوا داری کرد.
    ‏« این حرفها چیه عمه خانم، از عمد که نکرده، بچه است.»
    ‏فقط عمه شاه زمان خانم بود که می توانست از پس زبان او برآید. بدون آنکه از کسی رودربایسی داشته باشد، همان طور که برافروخته بود با نگاه غضب آلودی خطاب به او گفت: « این هم شد جواب، همین جانبداریهای توست که لوس و ننرش کرده. خشت اول گر نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج.» و بعد از خواندن این شعر مثل آنکه طرف خطابش اشرف الحاجیه باشد رو به او در تأیید. صحبتش افزود: «بچه هر چقدر که عزیز باشد تربیتش از خودش عزیزتر است.»
    ‏اشرف الحاجیه همان طور که گوش می داد فقط نگاه کرد. با آنکه از حالت نگاهش پیدا بود در دل حق را به عمه شاه زمان خانم می دهد، اما غرورش اجازه نمی داد مُهر تایید به حرفهای او بزند. منیراعظم که جوابی نداشت هم چنان که دست شعله را در دست داشت با حرکتی تند و عصبی از پنجدری خارج شد. سکوت بر فضای پنجدری حکمفرما شد.کمی بعد اشرف الخاجیه آن را شکست.
    ‏«شما به بزرگی خودتان عفو بفرمایید عمه خانم.» و بعد از این پوزش از محضر عمه شاه زمان خانم از او اجازه خواست تا رخصت دهد که دار و دسته عروس ماژور که به مناسبت این میهمانی دعوت شده بودند برنامه نمایشی خود را اجرا کنند.
    ‏عمه شاه زمان خانم با بلند نظری به نشانه موافقت سر تکان داد.کمی بعد در میان شور و ولوله ای که در خانمها افتاده بود سردسته گروه معروف عروس ماژور و دار و دسته اش که تا آن لحظه به انتظار فرمان اشرف الحاجیه در اتاق گوشواره نشسته بودند از در وارد شدند. عروس ماژور درحالی که در مجلس می چرخید و چند خانم نوازنده با کمانچه ضرب و داریه زنگی او را همراهی می کردند همان اشعاری را می خواند ‏که من و تاج طلا خانم تا چندی پیش با همکاری یکدیگر در چنین مجالسی می خواندیم. این برنامه تا غروب به درازا کشید.
    ‏خوب یادم است که پس فردای آن روز بود که خورشید گرفت. انگار همین دیروز بود کوچه پشت باغ و پشت بامهاش مشرف بر آن مملو از جمعیتی بود که با شیشه دوده زده در دست ایستاده بودند و خورشید را نگاه می کردند. آن روز صد ای کلاغها در باغ بلندتر از هر صدایی بود.
    بهجت الزمان خانم که در عمارت من بود حصیرهای نئی را پایین کشیده بود و همه اش سفارش می کرد که بیرون نروم وبه جایی از بدنم دست نزنم. هنوز صدایش پس از سالها درگوشم است که سفارش می کرد باید نماز‏ وحشت خواند.
    ‏حالا دیگر رابطه من و بهجت الزمان خانم آن قدر گرم و صمیمی شده بود که پس از سالار او را نزدیک ترین و محرم ترین کس خود می دانستم.
    ‏بهجت الزمان خانم مدام به من سفارش می کرد که همیشه وضو داشته باشم. خودم هم تحت تاثیر هم نشینی با او خیلی عوض شده بودم. همیشه سعی می کردم نمازم را به وقت و با طمأنینه بخوانم. همان زمان بود که روخوانی قرآن را با او شروع کردم. نخستین روزی که توانستم سوره کوچکی از قرآن را بخوانم هرگز فراموش نمی کنم. بی شک تا هر وقت زنده هستم به همین خاطر ممنون و مدیون او هستم و برایش از خداوند طب مغفرت خواهم کرد. اولین آیه ای که از او یاد گرفتم آیه ای از سوره نور بود.
    ‏الله نورالسماوات والارض...
    ‏او تنها کسی بود که دروازه های روشن الهی را به رویم گشود، اما افسوس که در وادی نور قدم نگذاشته برگشتم.
    ‏آری، هرروزکه می گذشت در خواندن قرآن پیشرفت قابل توجهی داشتم. بهجت الزمان خانم که می دید اُنس با قرآن باعث تغییرات مثبت روحی و اخلاقی در من شده بسیار خوشحال بود. مداوم مرا تشویق می کرد که باز هم به فراگیری قرآن ادامه دهم.
    ‏حال بچه ای که در شکم داشتم با تکانهای شدیدی که هرازچند گاهی می خورد مرا از حضور خود غرق در شادی می کرد.گاهی در تنهایی دستم را روی شکمم می گذاشتم و حرکات او را تعقیب می کردم و با او حرف می زدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/