لیدا به اجبار لبخند زد و به طرف امیر رفت و گفت: دوست دارم امشب تو هم در این مهمانی باشی.
امیر با عصبانیت گفت: نکنه می خواهی شکنجه شدن مرا ببینی؟
لیدا رو به روی او ایستاد و گفت: امیر من می دانم که تو مرا دوست داری و آرمان هم متوجه این موضوع شده است.
امیر جا خورد و با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا با ناراحتی موضوع ظهر که آرمان به او چه گفته بود را برای امیر تعریف کرد و در حالی که آرام اشک می ریخت گفت: آقا امیر اگه تو این طور رفتار کنی می ترسم آرمان مرا از این خانه ببرد. من دوست ندارم از شماها جدا شوم. من ، تو و خانواده ات را دوست دارم ولی آرمان از رفتار تو ناراحت است. من می ترسم، فهمیدی؟
امیر با ناراحتی گفت: من نمی دانستم که آرمان متوجه شده است که من دیوانه ات هستم. و بعد با خشم به طرف پنجره برگشت و گفت: لیدا تو بی رحم ترین زن دنیا هستی. به خدا ازت متنفرم ولی چون دوستت دارم امشب به این مهمانی لعنتی می آیم.
لیدا از این حرف او خنده اش گرفت. امیر نگاه سردی به او انداخت و گفت: چیه؟ از اینکه اینطور مرا اذیت می کنی، لذت می بری؟
لیدا با لبخند گفت: نه این حرف را نزن. فقط زودتر اماده شو که برویم.
امیر نگاهی غمگین به لیدا انداخت و گفت: لیدا چقدر با این حجاب زیباتر شده ای! یک لحظه فکر کردم فرشته ای که نامه ی اعمال بد را می نویسد به اتاقم امده است.
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا امدم و بدیهایت را نوشتم و حالا دارم بر می گردم . و بعد با خنده از اتاق خارج شد.
ساعت هشت و نیم بود که همه به خانه آقای حق دوست رفتند. به گرمی از انها استقبال شد . عمه ی آرمان با خانواده اش هم در انجا حضور داشت و با حسادت به لیدا نگاه می کرد.
ثریا دختر عمه ی آرمان با لیدا دست داد و در این حال گفت: واقعا مرد نازنینی را به تور زده اید.باید به شما آفرین گفت. بیشتر دختران دوست دارند مانند شما باشند که چطور یک دکتر زیبا را به طرف خودشان بکشانند.
لیدا لبخندی زد و گفت: این بی عرضگی شما دختران جوان را می رساند که توانستید در این مدت دکتر زیبایی به تور بزنید. و بعد پوزخندی زد و به طرف پدرشوهرش رفت.
ثریا از این حاضر جوابی لیدا جا خورد. پدر و مادر آرمان از برخورد ثریا ناراحت شدند و پدر شوهر لیدا بوسه ای به گونه ی عروسش زد و گفت: عزیزم قدم روی چشم ما گذاشتی. همیشه آرزو داشتم که زن پسرم را در خانه ی خودم ببینم.
لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت. غزاله سلام سردی به لیدا کرد و بعد صورتش را از او برگرداند. لیدا که حرصش در آمده بود جواب سلام او را نداد و غزاله از این برخورد او عصبانی شد و به آشپزخانه رفت. عمه ی آرمان به اجبار لبخندی زد ، گونه لیدا را بوسید و گفت: پس عروس خوشگل برادرم ایشون هستند.
لیدا لبخندی زد و گفت: از دیدن شما خوشحالم. امیدوارم بتونم عروس خوبی برای برادرتان باشم.
آقای حق دوست گفت: عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی. با کاری که آرمان روز نامزدی کرد، اگه هر دختری بود صدایش در می آمد ولی تو با رضایت کامل به آرمان اجازه دادی که به بیمارستان برود. این بزرگواری شما را می رساند.
لیدا کمی به اطراف نگاه کرد ولی آرمان را ندید. آقا کیوان پرسید: پس آقا دکتر کجا تشریف دارند؟
آقای حق دوست با ناراحتی لحظه ای به لیدا نگاه کرد و بعد گفت: یک ساعت قبل آرمان جان تلفن زد و گفت که یک بیمار اورژانسی به بیمارستان آورده اند و باید او را حتما عمل کند. خودش هم خیلی از این بابت ناراحت بود . گفت که کمی طول می کشید و از لیدا جان و خانواده ی محترم آقای بهادری عذرخواهی کنم.
لیدا عصبانی شد. با خود فکر کرد که آرمان بخاطر برخورد ظهر، بهانه ای آورده است که او را تحقیر کند. مادر آرمان متوجه ناراحتی لیدا شد. با نگرانی کنار لیدا نشست و گفت: عروس قشنگم خودت می دونی که شوهرت چه مرد با وجدانی است. حتما حال بیمار بد بوده که نتوانسته او را رها کند و به خانه بیاید. فکر کنم می دانی که آرمان چقدر دوستت دارد ولی به کارش خیلی توجه دارد. شما نباید ناراحت شوید.
لیدا با اجبار لبخندی زد و گفت: نه من ناراحت نیستم.
شوهر عمه ی آرمان که خیلی از لیدا خوشش آمده بود رو به آقای حق دوست کرد و گفت: به شما تبریک می گویم. الحق عروس قشنگی را برای آقا آرمان انتخاب کرده اید. واقعا دختر دلنشینی است.
عمه ی آرمان چشم غره ای به شوهرش رفت.
پدر آرمان گفت: لیدا جان عزیز ما است. نمی دانی دکتر چقدر خاطر لیدا جان را می خواهد.
غزاله که آرایش غلیظی کرده بود و موهایش را به طور مسخره ای روی سرش جمع کرده بود گفت: آرمان آنقدر لیدا خانم را دوست دارد که دیگه احترام بزرگترها را از یاد برده است. و بعد در حالی که با چشمهایش عشوه می آمد ادامه داد: هر دقیقه جلوی پدر و مادر درباره ی نامزدش حرف می زند و مدام قربان صدقه اش می رود. من که از دست او خیلی ناراحت هستم.
لیدا پوزخندی زد و گفت: لطفا ایرادش را به من نگویید . چون برادر خودتان است.
غزاله که از حاضر جوابی لیدا حرصش درآمده بود نگاه تندی به پدرش انداخت و از سر جایش بلند شد و به اتاق دیگری رفت.
پدر آرمان که از برخورد غزاله و ثریا ناراحت بود که چرا حرمت مهمانهایش را نگه نمی دارند گفت: لیدا جان ببخشید که غزاله اینطور حرف می زند. او کمی حساس و زودرنج است.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: شما مرا ببخشید که نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم.
احمد لبخندی زد و آرام گفت: به قیافه ات نمی خوره که اینقدر زبون داشته باشی.
لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: از همه ی شما معذرت می خواهم.
لیدا کنار امیر نشسته بود و از اینکه آرمان با او این رفتار را کرده بود حرص می خورد ولی چیزی نمی گفت و غمگین در خودش فرو رفته بود.
لیدا آرام گفت: چقدر تنهایی و بی کسی سخته. خیلی احساس غربت و بی کسی می کنم. انگار در این دنیا من اضافی هستم که خدا مرا تنها آفریده است.
امیر جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه مرد. اندوه غریبی را در چشمان زیبای لیدا دید. ناخودآگاه دست لیدا را برادرانه گرفت و آرام گفت: لیدا این حرف را نزن. تو با داشتن برادری مثل من نباید احساس تنهایی کنی.من نمی گذارم تو لحظه ای احساس تنهایی و غربت بکنی. من در این مدت اشتباه کردم که با تو اینطور رفتار کردم. ولی دیگه میخوام تو را مانند فریبا و فتانه دوست داشته باشم. درسته که برایم سخته ولی این کار را می کنم.
لیدا سرش را پایین انداخت و با بغض گفت: من خیلی شرمنده ات هستم.
امیر لبخندی زد و گفت: این حرف را نزن. قسمت ما هم این بود. نمیشه با قسمت کلنجار رفت.
در همان لحظه غزاله و ثریا به پذیرایی آمدند . مشخص بود که مادر آرمان آنها را وادار کرده است که پیش مهمانها بیایند. وقتی غزاله نشست بی مقدمه گفت: نمی دانم چرا بعضی دخترها از شوهر شانس آورده اند جز من بیچاره.
طفلک شوهر غزاله جا خورد و رنگ صورتش از خجالت سرخ شد ولی چیزی نگفت. ثریا در حالی که تنفرش را به اجبار پنهان کرده بود گفت: دکتر ما خیلی خاطرخواه داشت ولی نمی دانم چطور شد به لیدا خانم دل بست.
امیر لبخندی زد و گفت: لیدا جان هم خیلی خواستگار مهندس داشت ولی نمی دانم چرا اینطور شیفته ی برادرتان شد و باعث تعجب ما گردید. چون لیدا جان از خارج هم خواستگار داشت و اون بیچاره این همه راه را امده و با ناامیدی برگشت.
لیدا نگاهی از روی تشکر به او انداخت.امیر می خواست به لیدا بفهماند که او هیچوقت تنها نیست و مانند یک برادر پشت او است. احمد هم متوجه قضیه شد و به طرفداری لیدا گفت: خواهرم لیدا کلی خاطرخواه دارد ولی نمی دانم این آقا آرمان چکار کرد که اینطور این خواهرم دل به او بست.
غزاله پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:آخه داداش من یک دکتر مشهور است و هر دختری برای این چنین خواستگاری جان می دهد.
تا لیدا آمد جواب او را بدهد فریبا پیش دستی کرد و گفت: اما لیدا جان از یک دکتر بیشتر ثروت دارد و دلیلی نداشت به خاطر اینکه آقا آرمان دکتر است با او ازدواج کند.
فتانه گفت:آره فریبا جان راست می گه. لیدا جان در ایران کارخانه دارد و در ایتالیا هم یک شرکت بزرگ که عمو کوروش آن را اداره می کند . و با ثروتی که پدرش برایش گذاشته است می تواند مانند یک ملکه زندگی کند. ولی خودش این زندگی ساده ماها را دوست دارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)