صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    قسمت آخر

    خرگوش کوچکش را چند بار بوسید و آرام درگوشش زمزمه کرد: «مواظب یاسی باش تا خوب خوب بشه... اون مامان بهتریه... اذیتش نکنی ها... آفرین خرگوش خوبم» و بعد بوسه آخر را که بوسه خداحافظی بود نثارش کرد و درقفسی که متعلق به برفي بود قرارش داد وکنار در اتاق گذاشت. وقتی برای خداحافظی انگشتان دستش را تکان می دادکم کم مروارید های زیبای دریای زلال احساسات پاک کودکانه اش از چشمانش خارج و به روی گونه هایش غلتیدند و رها شدند تا شکار نشوند. صدای دایی از بیرون به گوش می رسیدکه آنها را می خواند. لیلا رفت و سهراب ازکنارم بلند شد. چند لحظه خیره نگاهم می کرد،گویی می خواست مرا خوب ببیند تا چهره ام هرگز از زوایای ذهنش پاک نشود.سپس خم شد و اول گونه ام و بعد پیشانیم را بوسید. وقتی سرش را بلند کرد گرمی اشکی را در چشمانم احساس کردم. دلم می خواست بلند بلندگریه کنم ولی نمی تو انستم، من حتی به وضوح از حرف های آنها سردرنمی آوردم وفقط چهره های آنان که همه از ریزش اشک ترشده بود مرا نیز به گریه انداخته بود. مگر چه اتفاقی افتاده بودکه آنها این چنین رفتار می کردند؟! یکبار دیگر از باغ صدای دایی به گوش رسیدکه سهراب را می خواند. دیگر وقتی باقی نمانده بود. سهراب عقب عقبی از اتاق خارج شد و تا آخرین لحظه نگاه و چشمان سرخ شده مان به هم بود. آن قدر رفت که پله های آخر مجالی به چشمان مضطربم نداد و بعد از چند دقیقه هیاهوی داخل باغ با صدای حرکت اتومبیلی که اداره در اختیار دایی قرار داده بود تا آنها را به فرودگاه برساند پایان پذیرفت و خانه در سکوت مرگ آوری فرو رفت و من هم به خواب رفتم. روزها به دنبال ساعت ها و آنها به دنبال ثانیه ها از پی هم می گذشتد و من روز به رور حالم بهترمی شد و هر بارکه از مادرم در مورد دایی و بچه ها سوال می کردم با اشک های او مواجه می شدم؛ ولی علت آن را نمی دانستم. آنها تا آخرین لحظه، رفتن خانواده دایی را از من پنهان کردند و بیشتر از موعد تعیین شده مرا در رختخواب نگاه داشتند. حالم ديگرکاملاخوب شده بود و مرتب بهانه می گرفتم، ولی مادرم اجازه نمی داد از تختم پایین بیايم. بالاخره روزی مادرم به همراه عمه هایم برای دیدن یکی از اقوام پدرم که به تازگی بچه دارشده بود، از خانه خارج شدند. من فرصت را غنیمت شمردم و بدور از چشم زیور و بقیه از اتاقم خارج شدم و به باغ رفتم. گنجشكها و پرندگان، باغ را روی سرشان گذ اشته بودند. چون بچه ها را پیدا نکردم به سمت اتاق هایشان رفتم و در زدم؛ صدایی نیامد ولی در عوض قفل آهنی بزرگی را دیدم كه به در زده بودند. خشکم زده بود، با عجله به درهای دیگرنگاه کردم. به تمام آنها قفل خورده بود. شیشه ها هم رنگی بود و نمی شد داخل را دید. با عجله به اندرونی رفتم.اتاق آنها دردیگری نیزداشت که به اندرونی بازمی شد. ولی آنهم قفل بود، حسابی درمانده شده بودم. ناامید به پشت در اتاق لیلا رفتم و همان طور که گریه می کردم در زدم. پشت در نشسته بودم و زارمی زدم که صدای گریه آرامی را از پشت سرم شنیدم، وقتی برگشتم مادر را دیدم. خود را در آغوشش انداختم و گریه کنان گفتم:

    _مامان... زن دایی اینا کوشن؟...چرا درشون قفله؟... لیلا وسهراب کجان؟... چرا نمیان بازی کنيم؟

    ولی مادر جوابی نداشت که به من بدهد. غروب که آقاجون آمد دراتاق آنها را باز کرد ومن اتاق خالی آنها را دیدم. برخلاف انتظار، نه گریه کردم نه عصبانی شدم ونه داد زدم. فتط شوکه شده بودم و صحنه های انروز جسته وگریخته در ذهنم شکل می گرفت. تازه داشتم مفهوم گریه، حرفها و حرکات آنروز شان را می فهمیدم. آنشب بدون آنکه شام بخورم وحتی کلامی صحبت کنم به اتاقم رفتم. ازفردای آن روز من هر روز به باغ می رفتم،کنار پله ها می نشستم و به گوشه ای خیره می شدم. مادرم خرگوش لیلا را که دیگربه من تعلق داشت،کنارم می گذاشت تا دلم برایش بسوزد و به او غذا بدهم. ولی من با خودم، با پدر و مادرم و هر آنچه به دایی و خانواده اش تعلق داشت لج کرده بودم. عاقبت آن قدر به خرگوش بیچاره گرسنگی دادم تا مرد. خانواده ام خيلی از این تغییر حالت من نگران شده بودند و باورشان نمی شد من که برای غرق شدن یک بچه خرگوش ازصبح تا شب گریه کرده بودم، راضی شده باشم به یک بچه خرگوش دیگر آن قدرگرسنگی بدهم تا بمیرد. آخرهم مجبورشدند مرا به چند دکتر و روان شاس معرفی بکند. آنها به اتفاق بیماری مرا نوعی افسردگی تشخیص دادند و به پدرم گفتند: «اگرمی خواهی حال دخترت خوب شود باید از آن خانه بروید! او نبایدچیزهایی را ببیند كه بیماری اورا تشدید کند وخانه شما بدترین تهدید برای او است !» می دانم كه برای مادرم خيلی سخت بود از خانه ای که در آن بزرگ شده وخاطرات جوانيش در آن جای داشت، درآن عروسی کرده وبچه دارشده بود، دل بکند. ولی چه می توانست بکند؟ برسر يك دو راهی قرارگرفته بود، یا خانه یا دخترش، و او مرا انتخاب کرد. پدر به سرعت خانه مناسبی پیدا کرد، همه دست به دست هم دادند و ما در ظرف دو - سه هفته از عمارتمان نقل مکان کردیم و به خانه ای رفتیم که گرچه به بزرگی آن عمارت نبود، اما درنوع خود هم بزرگ بود، هم راحت و زیبا. آنجا بنایی داشت نوساز با معماری جدید و ما خيلی زود به آن خانه خوگرفتيم. البته پدر آن عمارت را نفروخت، اجاره هم نداد و از آنجا که خانه جدیدمان آنچان باغی نداشت که نیازیه باغبان داشته باشد،به مش رجب اجازه داد تا همچان در خانه کوچکش در آن عمارت به همراه خانواده اش زندگی کند و از باغ مثل گذشته مراقبت نماید. در ساختمان عمارت قبلی را هم بست. تمام خدمه را به جز ننه زیور، اوس مجید و زری مرخص کرد.

    با دورشدن ازآن خانه طبق نظردکترها حالم هرروز روبه بهبود رفت. مخصوصا اینکه خانه جدیدمان درمجاورت خانه عمه ام نیز بود ومن که حالا بازی با همسن و سالان خود را می پسندیدم با دختر عمه هایم زود گرم گرفتم و همبازی شدم. به ظاهرلیلا و سهراب را فراموش کرده بودم و دیگردوری آنها باعث عذاب من نمی شد. سالها سپری می شد و من هر سال که بزرگ تر می شدم با جدیت بیشری به امر تحصیلم می پرداختم. دیگرکمتر، به آنها فکرمی کردم،فقط گاهی که ازدایی نامه ای به دستمان می رسید، ازاحوال آنان باخبر می شدیم.گذر زمان وسالهایی که با عجله از پی هم روان می شدند تغییرات زیادی در خانه، محله و شهرمان بوجود آورده بودند. اما بیشتراز اینها من تغییرکرده بودم که اصلا هم به چشم نمی آمد! آن دختر بچه شیطان و بازیگوشی که دست کمی از زلزله نداشت به دختری آرام وموقر تبدیل شده بود. خانواده ام از این تغییر و تحول بسیار راضی بودند و همه متفق القول می گفتند: «یاسی چقدر خانم شده!... ماشاا... هنوزسنی نداره ولی چقدر فهمیده و سنگینه... ببین نسبت به همسالانش چقدرمتین و مودبه....!» ولی آنها نمی دانستند که آنچه مرا آن چنان افتاده و آرام کرده، دردی است که اگرچه فراموش شده ولی در تمام آن سالها در قلبم چون دردی خوشایند وجود داشته و بر شانه های نحیفم سنگینی می کرده است: «درد عشق»

    هیچ کس باور نمی کرد! مطمئن بودم همه خواهند گفت: «آخه چه جوری یک بچه هفت . هشت ساله عاشق میشه؟!... بزرگترها توش موندند اونوقت این فسقلی!!...» ولی عقیده من با نظر آنها خيلی فرق داشت. به عقیده من مهم این است که دوست داشتن صادقانه و ازصمیم دل باشد و گرنه درهرسنی می شود عاشق شد، حتی درکودکی. من به سهراب شاید در ذهنم فكر نمی کردم ولی در قلبم او را در صدف زیبا وگرانبهای «محبت» نگاه داشته بودم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت اول

    حدود 14 سال از زمانی که ما از عمارت خود به خانه ای در بالای خیابان پهلوی آمده بودیم گذشته بود. سال چهل و شش شمسی بود و من در دانشگاهی در تهران مشغول به تحصیل بودم. سال قبل از آن اسمم جزء بورسیه های اعزامی به آمریکا برای ادامه تحصیل درآمده بود ولی من که نمی خواستم مادر و آقاجانم را تنها بگذارم ، ترجیح دادم در ایران بمانم و در همین جا به تحصیلم ادامه دهم. آقاجانم یک سرهنگ با تجربه شده بود ولی به علت اوضاع سیاسی حاکم برکشور، تصمیم گرفته بود که خود را زودتر از موعد مقرر بازنشسته کند و به قول معروف در خانه «ور دل مادرم» بنشیند! وقتی از تصمیم او مطلع شدم خواستم سر به سرش بگذارم بنابراین گفتم:

    _آقاجون دارین پیرمی شین ها! باید براتون عصا بگیرم. و او با خنده در جواب به مادرم می گفت:

    _می بینی خانوم، این دختره دستی دستی پیرمونم کرد! ولی نه دخترجان اگه می بینی من می خوام خونه نشین بشم برای اینه که باید ازمادر پیرت مواظبت کنم.

    من که توقع چنین حرفی را نداشتم از حاضر جوابی آقاجون خنده ام گرفت. بیچاره مادرم که چهل سال را به زور داشت با قیافه دلخوری گفت:

    _ پس بگو، پدر و دختردست به یکی کرده بودیدکه من روازکارافتاده كنید. خوب این قدر فیلم بازی کردن نداشت که! من که دیدم او دلخور شده، به سرعت خودم را به او رساندم و بوسه ای نثارش کردم تا از دلش در آورم.

    تازه گی ها مادرم خيلی حساس شده بود و ما تمام سعی مان این بودکه نگذاریم چیزی او را برنجاند. با اینکه دختر بزرگی شده بودم ولی هنوز هم سوگلی آقاجونم بودم. او معمولا درمحل کار، فردی جدی بود، همه او را آدم خشنی می دانستند و از اوکم و بیش حساب می بردند. ولی من اصلا باورم نمی شد و ازفکر اینکه دیگران ازاو می ترسیدند یا به عبارتی حساب می بردند خنده ام می گرفت. آخر او در خانه به حدی بذله گو و شاد بودکه کسی باور نمی کرد این همان سرهنگ شکیبای جدی و سخت گیر است. البته رفتار او با زیردستانش خيلی خوب بود و فقط درکاربه رعایت قانون و مقررات خيلی اهمیت می داد. بگذریم، من هفته ای سه روز در دانشگاه کلاس داشتم و دو روزهم به کلاس خصوصی می رفتم. دردانشگاه رشته تحصیلی ام هنر بود و درمیان علوم مختلف هنری، نقاشی را برگزیده بودم.استاد ماهان که نزد او نقاشی را فرا می گرفتم و البته استاد دانشگاهم نیز بود، یکی از بزرگترین استادان هنرنقاشی ایران بود. من به توصیه او درکلاسهای خصوصی اش نیزشرکت می کردم و به نسبت دیگر همکلاسی هایم پیشرفت چشمگیری داشتم. همان وقت ها بودکه استاد ماهان یکی از تابلوهای نیمه کاره اش را به من داد تا آن را تکمیل کنم. نقاشی روی تابلو طرح اولیه یک کلبه متروکه کنار رودخانه ای در وسط جنگل بود. استاد این تصویر را ذهنی کشیده بود. از من نیز خواسته بودکه باکمک تخیل خودم آن را تکمیل کنم. آن تابلو بیشتر وقت مراگرفته و باعث شده بودکمتر ازخانه بیرون بروم. یک روز پنجشنبه، وقتی کلاسم تمام شد، ژاله، یکی از دوستان نزدیکم را دیدم. او نیز هنر می خواند ولی کلاسش و روزهایی که کلاس داشت با من فرق می کرد. اما آنروز برای دیدن من به آنجا آمده بود. وقتی ازکلاس بیرون آمدم به طرفم آمد و گفت:

    _ای بابا، معلومه توکجایی؟ ستاره سهیل شدی، يه سر به ما نمیزنی!

    _اولا علیک سلام، ثانیا بجون ژاله کار داشتم. استاد ماهان يه کاری بهم داده که حسابی وقتم روگرفته، وگرنه من که می دونی مثل تو بی وفا نیستم!

    _خيلی رو داری، دست پیش گرفتی پس نیفتی؟! درهر صورت من امروز اومدم تو رو با خودم ببرم، هیچ بهانه ای هم قبول نمی کنم.

    _من تسلیمم! حالا کجا قراره بریم؟

    _خرید، یکی از بچه ها يه مهمونی گرفته من را هم دعوت کرده. می خوام مثل همیشه توی خرید کمکم کنی.

    _ژاله! توکه اون همه لباس داری، بازم می خوای لباس بخری؟! ولمون کن، من فعلا دارم ازگشنگی می میرم.

    _آخه همه اونا از مد افتادن، آفرین بیا بریم دیگه. ناهار هم مهمون من توی یک رستوران خوب.

    خلاصه هر طور بود آن روز مرا با خودش برد. یک پیراهن برای خودش خرید و به زور مرا هم وادار به خرید یک کلاه کرد. وقتي به خانه برگشتم، دیگر شب شده بود. وارد اتاق که شدم مادرم را دیدم که روی مبل نشسته بود وگریه می کرد. زری سعی داشت به او آب قند بخوراند و آقاجان هم شانه های او را ماساژ می داد تا او را به حال آورد. خيلی هول کرده بودم با عجله خودم را به آ نها رساندم:

    _ آ قاجون چی شده؟ تو رو خدا بگید چی شده؟! مامان، مامانم چت شده؟

    _چیزی نشده دختر جان! آ روم باش. مادرت فقط کمی ضعف کرده، الان حالش جا میاد.

    _ آخه الکی که حالش بد نمیشه، حتما چیزی هست که شما به من نمی گید. در همین موقع بودکه مادر چشمانش را بازکرد. چشمانش از فرط گریه سرخ شده بود وصدایش حسابی گرفته بود و موقع حرف زدن، خِرخِر می کرد. تا نگاهش به عکس دایی که روی دیوار بود افتاد، اشک در چشمش حلقه زد و با صدای گرفته اش به من گفت:

    _ یاسی بالاخره اومدی؟... بیا نگاه کن ببین نامه کیه... از دایی یوسفه بیا بخون... خودت ببین چی نوشته؟

    از اینکه دایی مسبب حال بد مادرم بود حسابی ناراحت شدم، آخر مدتها بودکه از او و خانواده اش نامه ای به دستمان نرسیده بود و هیچ خبری از آن ها نداشتیم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت دوم

    بیچاره مادرم که چقدرنگران و مضطرب بود وچشمش به درخشک شده بودکه،کی خبری ازبرادرش به اومی رسد. حالاهم که پس ازمدتها نامه ای از او رسیده بود، این جوری. با دلخوری گفتم:

    _چه عجب خان دایی یادش اومد که این ور دنیا خواهری هم داره که نگرانشه. معلوم نیست آفتاب ازکدوم طرف درا ومده که ایشون دلشون اومد دو خط نامه برای ما بنویسند!

    _چرا بیخودی تهمت می زنی؟ برای اینه که میگم بیاخودت بخون.من می دونم. اگه بگم توکه حرف من رو باور نمی کنی. داییت هم برای خودش دلیلی داشته!
    آقاجون که تا آن موقع ساکت بودگفت:

    _مادرت راست میگه دخترم. بیا بخون، بلندم بخون من هم گوش کنم. وقتی اومدم خونه رنگ و روی مادرت آن قدر من رو ترسوندکه نتونستم نامه رو بخونم. پاکت را ازمادرم گرفتم،کنار آنها نشستم و باصدای بلند شروع به خواندن کردم.

    سلام به گل زیبای باغ زندگیم، یگانه خواهر و غمخوارم، یلدای عزیزم. و البته یاس نازنینم و جناب اسدا.. خان شکیبای خودمان. طبق معمول باور بفرمایید که ما خيلی دلمان برای شماها تنگ شده و مي دانم که شما نیز همین طور، چون فراق برای همه سخت و دردناک است. به خصوص برای ما که در کشور و شهری غریب زندگی مي کنیم و غم غربت را نیز باید به غم فراق و دوری از شما اضافه کرد. اینها را گفتم که بی خبريتان از خودمان را و نامه ندادنمان را به حساب بی معرفتی نگذاريد و بدانید که ما پرنده دلمان را خيلی پیش از اینها به سوی شما و آشیانه اصلی اش روانه کرده ایم. بلکه علت آن ا ین بوده که می خواستم ابتدا از وضع خودمان مطمئن شوم و بعد خبرش را به شما بدهم که بحمدا.. کارها به خوبی تا اینجا پیش رفته است. اوضاع از این قرار است که من و عیال پس از سالها زندگی در غربت فیلمان یاد هندوستان کرده و دیگر طاقت دوری از یار و دیار را نداريم. به خصوص اینکه درس سهراب نیز رو به اتمام است و لیلا هم به مدرک دیپلم کفایت و ترک درس و مدرسه کرده و فعلا در خیابان های لندن با دوستان خارجی خود وقت گذرانی مي کند و اینها ما را در تصمیممان مصمم ترکرد. حدود یک ماه پیش، تقریبا از همان موقعی که دیگر برای شما نامه ای ندادم، به سفارت ایران اطلاع دادم که تصمیم دارم بقیه عمر را در وطن بگذرانم و آنها نیز قبول کردند که در اندک زمانی که از عمر کاريم باقی مانده است، دوباره در ایران مشغول به کار شوم. دراین مدت بیشتر کارهایم را اعم ازفروش خانه و اسباب اثاثیه وباقی امور انجام دادم و اگر خدا بخواهد تا يکی - دو هفته دیگر همراه مريم و لیلا به ایران مي آییم و قرار است چند ماه دیگر که سهراب هم به امید خدا از دانشگاه فارغ التحصیل شد به جمع ما بپیوندد. ما که برای دیدن روی شما لحظه شماری می کنیم. از خدا مي خواهم در این چند هفته هم به من فرصت دهد تا یکبار دیگر شما عزيزانم را ببینم. بعدا تاریخ دقیق ورودمان را به اطلاعتان مي رسانم.
    «یوسف شما، البته اگر هنوز هم قبولم داشته باشید»
    یازدهم دسامبر 1970 لندن

    بغض راه گلویم را سد کرده بود و از دست خودم ناراحت بودم که چرا بیهوده در مورد دایی یوسف زود قضاوت کرده بودم. ازطرفی واقعا ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. دیداردوباره آنها مانند خیالی خوش بود. آن هم برای من که سرتاسر ذهنم پر بود از خاطرات شیرین و دوست داشتنی آنها.

    همه تا مدتها سکوت کرده بودیم و به صحبت های دایی می اندیشیدیم، به اینکه این خبر واقعا صحت دارد یا نه. ولی خلاصه هرطوربود آن شب آن خبر غیرمنتظره را باورکردیم. صبح که همه از شوک بیرون و به خودمان امدیم با شادی ای که وجودمان را مملو از انرژی کرده بود، مشغول به کار و فراهم آوردن مقدمات شدیم. دایی یوسف طی نامه ای که چند روز بعد فرستاد وکالت کارهای خود را به آقاجون داد تا خانه ای به همراه اسباب و اثاثیه اش برای او بخرد. او حتی با پولی که به بانکی در ایران واریزکرد، تمام مخارج را هم به سرعت پرداخت نمود تا آقاجان دستش باز باشد ونیازی نباشد از پول خودش خرج کند.حدود یک هفته گذشته بودکه خانه ای توسط آقاجون در نزدیکی خانه ما خریداری شد. آن خانه به بزرگی خانه ما نبود ولی خانه خیلی دلبازوخوبی بود با حیاط بزرگی که در باغچه اش انواع گل های زیبا یافت مي شد. بنا به سفارش لیلا و دایی تمام خانه از وسایل لوکس و جدیدی که گران قیمت هم بودند پر شد. مادر یک خدمتکار هم برای خانه استخدام کرد تا هم بعد از ورود آنها کمک زن دایی باشد و هم اینکه تا قبل از آمدن آنها خانه را تمیز و پاکیزه نگه دارد. این طور که بعدا به ما خبر دادند، قرار بود آنها روز یکشنبه حدود ساعت یک بعد از ظهر وارد فرودگاه مهر آباد شوند. مادر خواست مهمانی کوچکی ترتیب دهد و فامیل های درجه اول راکه کم هم نبودند برای شام دعوت کند.اما دایی به اوگفت دست نگه دارد تا وقتی سهراب فارغ التحصیل شد و به ایران آمد یک دفعه جشن باشکوهی ترتیب دهند. چند روز به آمدن آن ها مانده بود و ما تمام کارهایمان را انجام داده بودیم و بی صبرانه انتظار شان را می کشیدیم. وقتی ژاله باخبر شد به من تبریک گفت که قرار بود بعد از 14 سال خانواده دایی ام را ملاقات کنم. البته او هیچ چیز در مورد گذشته ما نمی دانست، چون من هیچ وقت در مورد دایی و دايي زاده هایم با او صحبتی نکرده بودم. همان طور که گفتم وقتی خبردار شد، پیشنهاد کرد برای خوش آمدگویی به آنها، برای هرکدام هدیه ای تهیه کنم تا در بدو ورودشان به آنها هدیه بدهم. به نظرم فکرخوبی آمد وقبول کردم. قر ارشد پنجشنبه بعد ازظهر یعنی سه روز قبل از آمدنشان به دنبالم بیاید تا با هم به خرید برویم.

    تمام مغازه های کتاب فروشی را زیر پاگذاشتیم تا توانستیم شاهنامه فردوسی را دردو جلد با تصاویری زیبا و دیوان حافظ را در یک جلد با خط نستعلیق برای دایی بخریم. برای زن دایی هم بلوز شکلاتی رنگی گرفتم. از مدل آن لباس خيلی خوشم آمد وچون می دانستم مادرهم لباس مناسبی برای ورود آن ها ندارد، یکی دیگرهم با رنگ آبی روشن برای اوگرفتم تا با روسری ای که آقاجون ازکربلا برایش آورده بود و گل های آبی داشت هماهنگ شود. فقط مانده بودم برای لیلا چی بخرم! من از 9 سالگی اش دیگر او را ندیده بودم و با سلیقه او آشنا نبودم ولی باکمک ژاله برای او با توجه به هوای سرد پاییزی تهران در آن سال، پالتوی پوست گران قیمتی که به قول ژاله در اروپا مد بود خریدم. وقتی به خانه بازگشتم دستانم از بسته های بزرگ و کوچک که درکاغذ های کادو پیچیده شده بودند پر بود. همه را درگوشه ای گذاشتم و از خستگی روی مبلی لم دادم. مادرم که از موضوع بی خبر بود با دیدن آنها حسابی جا خورد. ولی وقتی فهمید آن ها را برای دایی و خانواده اش خریده ام خيلی خوشحال شد و از من تشکرکردکه به فکر آنها بوده ام. بسته ای را که متعلق به مادر بود به دستش دادم وگفتم:

    _این هم برای مادر عزیزم.

    _برای من؟!... برای من دیگه چرا؟!

    _ آخه دیدم شما به فکر همه کس و همه چیز هستید جز خودتون،گفتم من براتون خرید کنم.

    وقتی بسته را بازکرد و چشمش به آن بلوز آبی رنگ افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد:

    _ وای دستت درد نکنه. خيلی قشنگه اتفاقا مونده بودم چی بپوشم. ولی ای کاش برای زن داییت از این لباس می خریدی چون خيلی سنگین و قشنگه.
    همان طور که بسته هارا به اتاقم می بردم لبخندی حاکی از پیروزی زدم وگفتم:

    _اتفاقا از همین برای زن دایی هم خریدم منتها رنگش فرق می کنه.

    درآن چند روزگذشته اصلا دست و دلم به کارنرفته و فکرم کار نکرده بود که تابلو سفارش استاد را بکشم. اما آن روز احساس کردم مغزم پر از ایده های مختلف در مورد طبیعت و آن تابلو است. تا نیمه های شب کار می کردم که نزدیکی های صبح دیگر چشمان خواب آلودم یاریم نکردند و خوابیدم. صبح ساعت هشت کلاس داشتم و با اینکه خيلی خوابم می آمد هر طور بود بلند شدم. آقاجون و مادر مشغول صرف صبحانه بودند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت سوم

    _ آقاجون من خيلی دیرم شده میشه من را هم سر راهتون برسونید دانشگاه؟

    _البته که میشه، ولی عجله کن که من هم کار دارم، دیرم نشه.

    به زور مادره دو-سه لقمه خوردم وهمراه پدرم به راه افتادم. جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم و از آقاجونم خداحافظی کردم. ساعت اول که درکلاس فقط چرت زدم. ساعت دوم با استاد ماهان کلاس داشتم. ژاله هم با چند تا از بچه های دیگر به عنوان میهمان درکلاس ما حضور داشتند. ژاله کنار من نشسته بود و تا استاد رویش را برمی گرداند پچ پچ کردن ما هم شروع می شد. بعد ازکلاس، استاد ماهان صدایم کرد وگفت:

    _خانم شکیبا ازشما توقع نداشتم که این قدر سرکلاس صحبت کنید. نه... لازم به توضیح نیست، من شما را می شناسم و البته آن دوستتان خانم فرمند رو هم. ایشون سرکلاس خودشون هم همین قدر پرحرف هستند.

    _معذرت می خوام استاد، قول میدم دیگه تکرار نشه.

    _ امیدوارم، شما دانشجوی با استعدادی هستید و باید ازکلاسهاتون به نحو احسن استفاده کنید. بگذریم،کار تابلو چطور پیش میره؟

    _خوب، البته هنوز تموم نشده ولی دیگه چیزی نمونده.

    ژاله از آن طرف علامت می داد که زودتر حرفم را تمام کنم. بنابراین با استاد خداحافطی کردم وبه نزد او رفتم. تا ظهرباهم بودیم ومن برای نهار ازاو دعوت کردم که به خانه ما بیاید و او هم پذیرفت. وقتی تا بلويی را که کشیده بودم دید با تحسین گفت:

    _ یاسی اینو خودت کشیدي؟! تو واقعا معرکه ای دختر! خيلی قشنگه من مطمئنم تو بالاخره يه چیزی میشی. چقدر رویائیه!...

    _نه بابا این طور هام که تو میگی نیست. البته طرح اولیه اش ازاستاده. من فقط...

    _ این استاد ماهانم خيلی زرنگه، فهمیده تو چه استعدادی داری، ازت سوء استفاده کرده! آخرش هم به اسم خودش تموم می کنه.

    _ژاله ديگه نشنوم راجع به استاد این طوری صحبت کنی. اون خودش به قدری هنرمند و خلاقه که به من که در برابر هنر او هیچم، هیچ احتیاجی نداره. اگر هم تابلوش رو به من داده فقط از لطفش بوده!

    _خيله خب، ناراحت شدن نداره که، اصلا من استاد عزیزتو بخشیدم به خودت!
    حالا بگو ببینم مامان جونت ناهار چی می خواد بهمون بده؟

    _خيلی شکمویی! بیا بریم خودت ببین، فکر می کنم غذا آماده باشه.

    آن شب وقتی برای خواب به اتاقم رفتم و لامپ را خاموش کردم نورنقره ای ماه را دیدم که اتاقم را به رنگ خودش درآورده بود و با شیطنت داشت با سایه درختان بر روی تختخوابم قايم باشک بازی می کرد.کنار پنجره ایستادم و به گردی ماه خیره شدم. در دلم شوری برپا بود. دیدن آنها بعد از آن همه سال قلبم را به لرزه در می آورد. نیاز به آرامشی داشتم که نمی دانستم چگونه باید آن را بدست آورم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد آخرین دیدارمان افتاده بودم، دستان نوازشگر دایی را هنوز هم بر موهايم احساس می کردم و چشمان اشکبار زن دایی جلوی دیدگانم رژه می رفتند. صدای بغض آلود لیلا درگوشم طنین انداز بودکه چگونه سفارش مرا به بچه خرگوشش می کرد. حال اگر فردا درباره آن سؤال کند چه جوابی داشتم تا به او بدهم؟ چگونه به او می گفتم که آن قدر، باکمال بي رحمی به او غذا ندادم تا مرد؟ خیسی صورتم از رطوبت اشکهای سهراب بود، خدا را شکرکه او نمي آمد، چون نمی دانستم با چه رویی باید به صورتش نگاه کنم. بعد ازچهارده سال فکرمی کردم که روح خسته وناتوانم تاب دیدن روی عزیزانم را نیاورد و ازکالبدم جدا شود. « خدایا بهم جرئت بده که الان بیش از هر زمانی به اون احتیاج دارم ». می دانستم که حتما آنها خيلی تغییرکرده بودند، ولی امیدوار بودم که هنوز هم به اندازه گذشته دوست داشتنی باشند. لحظه ای احساس کردم که ماه به رویم لبخند می زند و سعی دارد دلداریم دهد و این همان آرامشی بودکه به آن احتیاج داشتم. اشکم هایم را پاک کردم و سعی کردم به جنبه های خوب آن فکرکنم. « لیلا باید حدود نوزده سال داشته باشه، خيلی دلم می خواد که ببینم او چه شکلی شده. آیا هنوز هم همان طور شیرین و بامزه است یا برای خودش خانمی شده؟» با آن فکرها به رختخواب رفتم و سعی کردم بخوابم. مادر ازصبح زود بلند شده بود و تمام حیاط را به کمک زری آب و جارو کرده بود. اواخر اردیبهشت ماه بود و آنها گلدان ها را که به زیبایی به گل نشسته بودندکنار حوض چیده بودند. درهمه جای حیاط بوی بهاری بوی سبزه و رطوبت مشام را نوازش می داد. همه چیز از تمیزی برق می زد و خانه رنگ و بویی تازه پیدا کرده بود. مادر برای ناهارسفارش قرمه سبزی و جوجه کباب به اوس مجید داده بود. چون قرار بود آنها برای ناهار به خانه ما بیايند. حدود ساعت یازده و نیم بودکه همگی حاضر و راهی فرودگاه شدیم. در راه دسته گل زیبایی نیز خریدیم وهمراه برديم. بدین ترتیب یک ساعت قبل از ورودشان آ نجا بودیم. هرچه ساعت جلوتر می رفت اضطراب ما نیز بیشتر می شد. خوشبختانه هواپیمای آنها بدون هیچ تاخیری رأس ساعت یک و ده دقیقه بعدازظهربه زمین نشست و خانمی با لهجه فارسی _ انگلیسی اعلام کرد: پرواز شماره سیصد و دوازده از شرکت هواپیمایی هما از لندن به مقصد تهران هم اکنون به زمین نشست. همه با هم از جایمان پریدیم و به سمت جایگاهی که مخصوص ورود مسافران بود رفتیم و از پشت شیشه به تازه واردین چشم دوختیم تا مسافران خود را بیابیم. احساس می کردم هر لحظه ممکن است قلب پر تپشم از سینه بیرون بزند. مادر درکنارم ایستاده بود و من لرزش اندامش را به خوبی حس می کردم. هر مسافری که رد می شد چشم به بعدی می دوختیم. دخترجوانی با موهای بلوند وکت ودامن شیری رنگ وارد شد. عینک دودی بزرگی به چشم زده بود و رویهم رفته جوان خوش تیپی بود، اما چون آن کسی نبود که من منتظرش بودم ، نگاهم را از او برگرفتم و به نفر بعدی دوختم. نفر بعدی مرد حدودا چهل و هفت - هشت ساله ای بودکه با موهای جو گندمی وکت و شلوار مشکی ای که به تن داشت کاملا برازنده می نمود. درهمین فکرها بودم که گریه مادرم مرا به خود آورد. تا به خودم آمدم، همان مرد را دیدم که با عجله به طرف ما آمد و همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت مادرم را در آغوش گرفت، باورم نمی شدکه او دایی یوسف بود و من او را نشناخته بودم؛ منی که آن قدر انتظار او راکشیده بودم. زن دایی هم به جمع ما پیوست و من او را به راحتی شناختم. زودتر از او، او را بغل کردم. چهره اش از سنش خيلی بیشتر نشان می داد. متعجب مانده بودم؛ آ خر زن دایی مریمی که پوستی به آن صافی داشت چگونه زمانه چهره زیبایش را این چنین تکیده کرده بود. او را در بغل گرفتم و با بغض گفتم:

    _ زن دایی منم یاسی... منو نشناختی؟

    _اشک های روانش و فشاری که به بازوانم آورد، به من فهماندکه او نیزمرا فراموش نکرده است. آقاجونم را دیدم که با شعف و خوشحالی روی دایی را می بوسید و مَقدمش را تبریک می گفت. دایی و زن دایی مریم جایشان را عوض کردند و این بار دایی یوسف بودکه مرا در میان بازوان پرتوان اما خسته خودگرفت. همچنان که اشکهای مرا پاک می کرد گفت:

    _ یاسمنم بگذار بوت کنم... بگذار به اندازه تمام این سالها ببینمت... چقدرناز و خانم شدی!...

    و با صدای بغض آلودش افزود:

    _ باورم نمیشه یاس کوچولوی من این قدر بزرگ شده باشه... هنوزم همونقدر شیرین زبونی؟... نگو نه که دایی می میره... تمام این مدت با یاد حرفهای قشنگت سر کردم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت چهارم

    سرم را بر روی سینه فراخش گذاشتم و به اشکهایم اجازه دادم چون بارانی بهاری بر روی صورتم ببارند. وقتی موهایم را همچون گذشته نوازش می کرد احساس کردم که به آرامش رسیدم ، آرامشی که سالها پیش گم کرده بودم. مادر ضعف کرده بود و دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را نداشت. باکمک هم او را به یک صندلی رساندیم و لیوانی آب به دستش دادیم. دایی یوسف جلوی پای مادربر زمین زانو زده بود و بردستان لرزان خواهرش بوسه می زد. بی تابی های ما و حالی که از دیدار دوباره یکدیگر پیداکرده بودیم، در اطرافیانمان هم اثرکرده و آنها را نیز متأثرکرده بود. زنانی را می دیدم که اشک ریزان با صورتهای آرایش شده شان، همراه با دستمالی که بدست داشتند به ما خیره شده بودند؛ ومردانی را دیدم، درحالی که نمی خواستندکسی اشکی راکه در چشمانشان. حلقه زده بود ببیند. حال مادرکه کمی جا آمدگفت:

    _راستی داداش، لیلاکو؟!... دخترت کجاست؟!.

    تازه ما متوجه غیبت لیلاشدیم! اوکجا بود؟ دایی یوسف لبخندی زد و سرش را به عقب برگرداند. همان دختری که گفتم کت دامن شیری رنگ پوشیده بود و عینک دودی - که بیشتر صورت ظریفش را پوشانده بود - به چشم داشت وکناری ایستاده بود و با تعجب والبته با بی تفاوتی به ما می نگریست. باورکردني نبود، یعنی او همان لیلابود؟! کاش عینکش را برمی داشت و اجازه می داد من چهره اش را بهتر ببینم. او بعد از اینکه به این طرف فرا خوانده شد، با قدم های آهسته به طرف ما آمد و سلام کرد. مادر ناگهان او را در آغوش کشيد و سر و صورتش را غرق بوسه کرد. ولی او همان طور سرد و بی تفاوت بود و هیچ عکسل العملی را که نشان دهنده محبتش باشد، نشان نداد. ابتدا پيش خود فکرکردم که رفتار او طبیعی است؛ زیرا اوکوچک بودکه آنها از ایران رفتند ومسلما ما برای او غریبه هستیم. بنابراین با رفتارصمیمانه خود سعی کردم او را از آن حالت بیرون آورم. بعد از یک ساعت معطلی،ساعت دو بود که به خانه رسیديم. خوشبختانه سفره پهن بود و من گرسنه زودتر به مراد دلم رسیدم و دلی از عزا درآوردم.عطر برنج ایرانی و بوی خورش قرمه سبزی که در تمام فضای خانه پیچیده بود، آدمی را مست می کرد. بعد از اینکه همگی دور سفره نشستیم، دایی یوسف قاشق اول را که به دهان گذاشت گفت:

    _ به به... به قول معروف: « جانا سخن از زبان ما می گويی »، واقعا دلم برای قرمه سبزی های اوس مجید لک زده بود... درست گفتم؟ دست پخت اوس مجید خودمونه دیگه؟

    _بله دست پخت اونه... ولی بنده خدا دیگه حسابی پیر شده و مثل گذشته سر حال نیست... اما این رو هم بگم که هنوز هم دست پختش عالیه، همه دور و بری ها هنوز هم اگر دنبال يه آشپز خوب برای مراسمشون بگردند، میان با هزار خواهش و التماس حاجی رو می برند.

    _ اِ مگه به سلامتی حاجی شده؟

    _ بله حاجی شدند، شيش _هفت سال پیش بودکه مشرف شد.

    _ خوب بسه ديگه، بعدا به اندازه کافی فرصت دارید با هم حرف بزنید. داداش غذاتون رر بخورید سرد شد.

    دایی خنده ای کرد وگفت چشم. ناهارکه تمام شد مادر پیشنهاد کرد بروند و استراحتی بکنند تا خستگی راه از تنشان در بیاید ولی آنها قبول نکردند وگفتند یک عالم حرف دارند و خيلی چیزها هست که می خواهند بدانند. اول از همه رفتند سراغ سوغاتی های جور واجوری که از فرنگ برایمان آورده بودند. دایی چمدانش را جلویش گذاشت وگفت:

    _خوب، اول کی سوغاتی اش رو مي خواد؟

    _خودتون که می دونید دایی جون، دختر کوچکه ازهمه هول تر، می خوام زودتر ببینم چی برام آوردید.

    _بگذار ببینم چی برات دارم... اووم... ایناهاش وسایل نقاشی از بهترین نوعی که توی بازارهای اروپا یافت می شد... يه گردنبند طبق سفارش... و يه چیز سفارشی دیگه هم دارم که بعدا یواشکی به خودت میدم.

    _ پارتی بازی نداشتیم یوسف خان، مال یاسی که همش سفارشی شد پس ما چی؟!

    _شما که سرورمایی... اینم مال شما... پیپ با چوب درخت کاج همراه با توتون اصل... وکت و شلوار دوخت بهترین خیاط های لندن.

    _دستت درد نکنه داداش لازم نبود این قدر زحمت بکشی. خودتون برامون از همه چی باارزش ترید.

    _اختیار دارید چه زحمتی تازه مال آبجی خانم مونده... بفرمایید عطرخوشبو با عطرگل های نایاب هلندی... و ادویه اعلا... اینو یکی از دوستانم از مصر فرستاده... می بینید بهترین چیزها را ازکشور های مختف آوردم خدمت عزیزانم که شما باشید.

    در این موقع از فرصت استفاده کردم و من هم هدایایم را به آنها دادم. همگی بسیار خوشحال شدند. لیلا بیشتراز گران قیمت بودن آن خرسند بود و می گفت در انگلستان که بوده دلش می خواسته یکی از آنها را داشته باشه. زن دایی نیز تشکر صادقانه اش را نثارم کرد و دایی یوسف گفت که بهترین هدیه ای است که تا حالا گرفته است.گردنبندی که دایی برایم آورده بود قلب زیبایی بودکه ازهم بازمی شد و از درونش می شد به عنوان قاب عکس کوچکی استفاده کرد. این اواخر در نامه ای که به دایی نوشته بودم از او خواسته بودم که اگر چنین چیزی پیداکرد برایم بیاورد و اوهم بسیاری ازمغازه ها را زیر پا گذاشته بود تا آن را برایم پیدا کرده بود. از آن به بعد هیچ گاه آن گردن بند ازگردنم باز نشد. بزرگ ترها مشغول درد دل شدند و من از لیلا خواستم تا همراه من به اتاقم بیاید. وقتی وارد اتاق شدیم، حسرتی آشکار در چهره اش خوانده می شد. با آن لهجه غلیظش گفت:

    _خوش به حالت، چه اتاق بزرگی داری همه چیزهم که توی اتاقت هست ... چه تابلوهای قشنگی، اینارو خودت کشيدی؟

    _ آره عزیزم خودم کشیدم قابلی نداره هرکدوم روکه خواستی بردار، در مورد اتاق هم نگران نباش. توی خونه جدیدتون خودتم يه اتاق به بزرگی اینجا داری در ضمن من و تو نداریم که، فکرکن اینجام اتاق خودته؛ راحت باش.

    _ممنون... در ضمن سلیقه ات هم خيلی خوبه،کاش من هم مثل تو لااقل يه هنری داشتم... حیف که ندارم، ولی در عوض برادرم جای من همه هنری داره.... نقاشی اش هم خيلی خوبه... با اینکه تاحالا اصلا کلاس نرفته ولی تابلوهای محشری می کشه... تا چند وقت ديگه هم كه دكتر میشه... توی لندن دخترها مخصوصا همکلاسی هاش براش سر و دست می شکنند... من و مامی فقط منتظريم که درسش تموم بشه تا دختر شاه پریون رو براش بگیریم...

    _ پس خان داداشت حالا حالا ها باید مجرد بمونه.

    از لحن کنایه آمیزم دلخورشد و من برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم:

    _لیلا راستی می خوای تابلوی جدیدم رو ببینی؟

    _ ترو خدا تو دیگه به من نگو «لیلا»، اسم من « لی لی» هست نه لیلا. اونجا همه لی لی صدام می زدند حتی سهراب !

    _جالبه اول لیلی، بد لیلا حالا هم لی لی مگه يه آدم چند تا اسم می تونه داشته باشه؟! خيله خوب لی لی خانم دیگه دلخور نشو.

    _می تونم لباسهات رو ببینم؟

    باگفتن «البته» در کمدم را بازکردم تا لباس هایم را ببیند. آهی ازحیرت کشید و مثل بچه ها گفت:

    _وای خدای من... همه این لباس ها مال خودته؟... مگه چقدر بیرون میری؟!

    _آره مال خودمه، ولی باورکن نصف این لباس ها رو یك دفعه هم نپوشیدم... من دوستی دارم که اسمش ژاله است... این ژاله خانم هر دفعه میره خرید، من روبه هزار بهانه با خودش می بره... هر دفعه هم با هزاركلك مجبورم می کنه يه چیزی بخرم.

    « وای یاسی نمی دوني این لباس چقدربهت میاد... این کلاه رو نگاه کن به کت سبزت چقدر میاد... یاسي این پیرهن خيلی به رنگ چشمهات میاد...» خلاصه اینکه اون کمد من رو پراز لباسهای جورواجورکرده.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    قسمت آخر

    _ چه دوست خوبی! خدا از این دوستها نصیب همه بکنه، میشه همه لباسهای مد روز رو توی کمد تو پیدا کرد.

    _ ببین بی تعارف میگم قابلی نداره ، من که از اینها زیاد استفاده نمی کنم هر کدوم روکه خواستی بیا ببر، اصلا مال خودت.

    _جدی میگی یا داری منو دست می اندازی؟

    _معلومه که دارم جدی میگم، تو برام بیشتر از این حرفها ارزش داری. درضمن من فردا دانشگاه دارم بعدش هم با ژاله قرار دارم اگرمی خوای می تونی با من بیای.

    _ باشه ممنون از توي خونه موندن که بهتره... می تونم برای فردا یکی از لباسهات رو بردارم؟ آخه من زیاد با خودم لباس نیاوردم.

    _البته، هرکدوم روکه می خوای بردار.

    او یکی از لباس ها را به همراه کیف وکلاه همرنگش انتخاب کرد و ازاتاق بیرون رفت. قرار بر آن شدکه آنها آن شب را در منزل ما بمانند و فردا صبح پس از صرف صبحانه به خانه جدیدشان عزیمت کنند. شام را با یکدیگردرکمال آرامش خوردیم و همگی بسیار خوشحال بودیم که پس ازمدتها درکنار یکدیگر و برسر یک سفره می نشستیم. بعد از شام به سرعت به اتاقم رفتم، احساس می کردم که حوصله هیچ کس را ندارم، ازخودم و از احساسی که داشتم بدم می آمد. حالا آنها درکنار ما بودند پس ناشکری چرا؟

    برای فرار از بی حوصلگی به نقاشی پناه بردم وسعی کردم خود را درجنگل درون تابلو گم کنم. اواخر شب بود که دايي یوسف تلنگری به در زد و وارد اتاقم شد.ازدیدن تابلوهایم لذت برد وگفت که احساس غرور می کند.مدتها به نقاشی نیمه کاره ام خیره شد وگفت که اگر با دقت تمامش کنم بی شک شاهکاری از آب در خواهد آمد:

    _دایی جون اسمم برای تابلوت گذاشتی؟

    _ تو فکرش هستم دایی، ولی هنوز مطمئن نیستم. اگر استادم هم قبول کنه می خوام اسمش رو بگذارم « سكوت » ، نظر شما چيه ؟

    _سکوت، چه اسم پر معنایی. به نظر من که حرف نداره استادت هم حتما موافقه؛ راستی يه چیزی برات دارم که مي خواستم فقط به خودت بدم.

    وقتی پارچه ای راکه در دستش بود بازکرد، عروسکی قدیمی در میان آن خودنمايی می کرد.

    _عروسک بارونِ؟ ممنون دایی جون، فکر نمی کردم آورده باشیدش، ازکجا پیداش کردید؟

    _تمام اسباب اثاثیه قدیمی را ریختم بهم تا پیداش کردم، آخه می دونی از زمون بچگيم داشتمش. مادرت هم باید یکی داشته باشه، یادش به خیر! اون وقت ها آویزونش می کردیم پشت پنجره تا وقتی بارون میاد بخوره به شیشه پنجره ومتوجه بارندگی بشیم.

    _ آره داشت منتها خيلی وقت پیش خراب شد. می دونی دایی خيلی دوسش داشتم، وقتی خراب شد خيلی گریه کردم. اون موقع شما تازه رفته بودید و اون عروسک تنها دل خوشی من بود. مادرم گفت که شما هم يه دونه دارید چند دفعه خواستم تو نامه هام ازتون بپرسم ولی یادم می رفت تا اینکه این آخری ازتون خواستم اگر هنوز هم داریدش برام بیارید.

    _ می دونی دخترم من تو زندگیم خيلی اشتباه کردم، حسرتش را هم خيلی خوردم. وقتی فهمیدم ننه زیور مرده خيلی ناراحت شدم. من نه موقع مرگ مادرم بالای سرش بودم نه این ننه زیور که حق مادری به گردنم داشت ، خدا بیامرزدش.

    _خودتون رو ناراحت نکنید، سرنوشته دیگه تقصیرشما که نبوده.

    _نه؛ رفتن ما ازایران کار اشتباهی بود. هم خودمون اسیر غربت شدیم هم شماها را خيلی عذاب دادیم. من می تونستم بعدا که سهراب بزرگ تر شد اون رو برای ادامه تحصیل به انگلیس یا جاهای دیگه بفرستم. این جوری نه این قدر مریم عذاب می کشید و پیرمی شد و نه این دختر مثل خارجي ها بارمی اومد که الان نتونیم حتی اسمش رو صدا کنیم.

    دلم برای دایی یوسف می سوخت.ازطرفی حق با او بود و رفتار لیلا یا به عبارتی لی لی خيلی بد شده بود. او دختر طمعکاری بود و علی رغم ثروت پدرش و رسيدگی هایی که مطمئنا به اوشده بود بازهم طوری حرف می زد که اگر کسی آن ها را نمی شناخت از دایی و توجه او به فرزندانش برداشت بدی می کرد.

    _خوب، از خودتون تعریف کنید توی این مدت چه کار می کردید؟

    _خيلی دلم می خواست ازسهراب بدانم ولی خجالت می کشیدم که در مورد او سوالی بپرسم، تا اینکه خود دایی در خلال حرفهایش اشاره ای به اوکرد وگفت:

    _تو این مدت تمام امیدم به سهراب بود وهمه تلاشم روکردم که اون بتونه خوب درس بخونه، الحق که جواب زحماتم روبه نحو احسن داد. اون پسرخیلی خوبیه،من ومادرش که ازش راضی هستیم، خدا هم ازاو راضی باشه. انشاا.. تا دو - سه ماه دیگه درسش تموم میشه و برمی گرده.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    قسمت اول

    صبح فردا وقتی بیدار شدم لیلا را نیز صدا کردم و هر دو بعد از خوردن صبحانه به راه افتادیم. خوشبختانه آن روز فقط یک زنگ کلاس داشتم و لیلا زیاد خسته نشد. ژاله با روی باز از او استقبال کرد و بزودی با هم دوست شدند. تا حوالی ظهر بیرون بودیم و شهر را به لیلا نشان می دادیم. لیلا گفت که قصد خرید دارد اما تنها کاری که نکرد خرید بود! ما مرتب از این مغازه به آن مغازه می رفتیم و دست آخر هم بدون اینکه چیزی خریده باشيم از مغازه بیرون می آمدیم. نزدیک مغازه بعدگفتم:

    _من خسته شدم ، دیگه روم نمی شه بیام. من بيرون می مونم تا شما برگر دید.

    _ممکنه معطل بشي ها.

    _عیب نداره از آبروریزی که بهتره!

    بعد از حدود پانزده دقیقه بیرون آمدند؛ درحالی که لیلا از خنده ریسه رفته بود، با آن لهجه انگلیسي اش گفت:

    _ وای که چقدر این فروشنده های شما بامزه اند!

    ژاله برای اینکه لیلا متوجه حرفهایش نشود به فرانسه گفت:

    _ بهتره تا این يه کاری دستمون نداده برگردیم. فکر می کنه اینجا کجاست که این قدر جلف و راحت با مردها صحبت می کنه؟! نزديك بود مرده...

    حرفش را خورد و با ناراحتی رويش را به طرف دیگری برگرداند. لیلا که هاج و واج ما را نگاه می کرد پرسید:

    _ اتفاقی افتاده؟ به چه زبونی حرف می زنید؟

    _ فرانسه، توی دانشکده يه چند واحدی داشتیم. بعدش هم تو به فروشنده گفتی خارجی هستی؟!

    _ آره، چطور مگه؟

    _ نباید می گفتی. اینجا ایرانه باید این رو بدونی، تو نمی تونی همون طوری که اونجا رفتار می کردی اینجا هم رفتارکنی. متوجه باش که اینجا ایرانه تو هم يه ایرانی هستی.

    _ایرانه که ایرانه به جهنم... اصلا همتون برید به جهنم... من يه انگلیسیم... تو اینو بفهم... از بچگي اونجا بزرگ شدم... با فرهنگ اونجا... با مردم اونجا...شما از من چه توقعی دارید؟

    _ ما فقط می خوایم تو يه خورده تو رفتارت دقت کنی، همین... برای خودت میگم. اگرمی خوای اینجا زندگی کنی باید رفتارت رو عوض کنی. لااقل سعی خودت رو بکنی. حالا بهتره بریم خونه.

    مطمئن بودم كه مردم آنجا هم آن طوری رفتار نمی کردندکه او رفتار می کرد، ولی دیگر نمی خواستم به آن بحث ادامه دهم، ازطرف دیگر هم خنده ام گرفته بود. لیلا وقتی عصبانی می شد آن چندکلمه ای هم که می توانست فارسی حرف بزند یادش می رفت. نیمی از حرفهايش را انگلیسی و نیم دیگر را فارسی می گفت. تازه در بین آنها هم واژه کم می آورد و اگر ما منظورش را درک کرده بودیم به او كمك می کردیم.

    *** *** ***

    برای ناهار به خانه جدید دایی رفتیم. مادرم نیز آنجا بود. بنظر می رسیدکه آنها از منزل جدیدشان راضی بودند و از بودن در آنجا ابراز رضایت می کردند .

    _سلام زن دایی، خسته نباشید.

    _ممنون عزیزم ولی مگه مادرت گذاشت من دست به چیزی بزنم، همه کارها را هم که خودش قبلا کرده بود. خسته نباشید رو باید به اون بگی.

    _چشم، دایی کجا ست؟

    _بالا داره وسایلش رو جابجا می کنه؛ تا شماها لباسهاتون روعوض کنیدما سفره رو می اندازیم.

    دایی یوسف را در اتاقش یافتم. آلبومی در دست داشت و مشغول نگاه کردن به عکس های داخل آن بود. رفتم وکنارش نشستم:

    _سلام دایی، دارید چه کار می کنید؟

    _عکسهای قدیمی رو نگاه می کنم. بیا مادرت رو ببین، توی این عکس فقط پنج سالشه، این عکس رو توی عکاسی دوست پدرم اند اختیم. این یکی رو ببین یادش بخیر، اون موقع حدود سیزده سالم بود، یادمه روزجمعه بود. توی باغ داشتیم با یلدا بازی می کردیم که یکدفعه صدای عکاس دوره گرد روشنیدم. دوان دوان دم در رفتم و آوردمش تو حیاط، تمام عمارتو رو سرم گذاشته بودم که بیاید عکس بندازیم. خلاصه اون روز يه عکس خانوادگی، با تمام اهل خونه گرفتیم. نگاه کن ننه زیور خدا بیامرزچقدرجوون بوده، اون هم پسرش رضاست که دست انداختیم گردن هم؛ چه روزهایی داشتیم. راستی شماها از رضا خبری ندارید؟ خیلی دلم براش تنگ شده. از بچگی با هم بودیم حتی توی سربازی. ننه زیور هر چی می فرستاد برای جفتمون بود. هیچ وقت ارباب رعیتی بینمون نبود. هرکسی ما رامی دید فکرمی کرد برادریم، خوب واقعا هم برادر بودیم چون هر دومون رو ننه زیور شیر داده بود.

    _این طور که مامان می گفت شما بعد از اینکه از تهران رفتید فقط با اون مکاتبه داشتید. حتی خبر سلامتی تونم اون به مامان و مادربزرگ داده بود.

    _آره،دوستی ما چیزی نبودکه بادور شدن ازهم بینمون فاصله بیفته. حتی اون موقع که با مریم تازه ازدواج کرده بودم، يه بار اومد همدون خونه مون.

    _چی شدکه همدیگر روگم کردید؟

    _خوب رضا برای پیداکردن يه کار درست و حسابی رفت شیراز. همون موقع ما هم اسباب کشی کردیم و به يه خونه، دیگه رفتیم. وقتی براش نامه دادم که ننه زیور بهش بده نامه افتاد دست پدرم، من هم دیگه نامه ای به آدرس عمارتمون نفرستادم. آدرسی هم که ازش نداشتم این جوری بودکه از هم بی خبر موندیم.

    _خوب از ننه زیور می گرفتید اون حتما آدرس پسرش رو داشت.

    _پرسیدم ولی نداشت، می گفت جای مشخصی نداره. هر چند وقت یک بارخود رضا يه سر بهش می زد.

    _شاید آقاجانم آدرسی ازش داشته باشه. شنیدم وضعش خوب شده، از آقاجون می پرسم اگر داشت می گیرم.

    ناهار را به اتفاق هم خوردیم. بعدازظهر وقتی به خانه برگشتیم احساس دلتنگی می کردم، دلم خيلی برای عمارت قدیمی مان تنگ شده بود و دوست داشتم به آنجا بروم. از خودم خيلی تعجب کرده بودم، آخر چگونه من توانسته بودم مدت چهارده سال دوری آنجا را تحمل کنم و حال به یکباره این چنین برای دیدنش بی تابی کنم؟! البته پاسخش روشن بود. اوایل برای آنکه غمم را فراموش کنم از رفتن به آنجا امتناع می کردم و بعدها هم که بتدریج بزرگ تر می شد م، به قدری مشغله داشتم و درگیر درس و مدرسه بودم که فرصت فکرکردن به آن را هم نداشتم ولی در آن لحظه دیگر نه غم دوری داشتم و نه مشغله آنچنانی.

    به آخر ترم، دو - سه هفته ای بیشترنمانده بود و من باید تابلویی را برای امتحان آخر ترم آماده می کردم؛ ولی هر چه فکر می کردم موضوعی به ذهنم نمی رسید. تا اینکه در آن بعد ازظهر موضوع مورد نظر را پیدا کردم. ساختمان قدیمی و جذاب عمارت همراه با فضای زیبای باغ آن هم در فصل بهار می توانست قشنگ ترین تصاویر را خلق کند. تصمیم خود راگرفته بودم، وسایلم را آماده کردم وکناری گذاشتم تا فردا به آنجا بروم. مشغول جمع آوری وسایلم بودم که آقاجانم در زد و وارد شد:

    _بابا جانم این بالا تنهایی چه کار می کنی؟ نپوسیدی توی این اتاق؟ يه سری هم به فقیر فقرا بزن، بالاخره يه کلبه درویشی ای اون پایین داریم.

    خندیدم و با شرمندگی گفتم:

    _ ببخشید، حق با شماست قول میدم بیشتر بیام پایین راستی يه چیزی، بالاخره فهمیدم چی بکشم.

    _به به، مبارکه ما هم راحت شدیم حالا چی می خوای بکشی؟

    - اگه گفتيد؟

    _بگذار ببینم... نکنه بالاخره سر عقل اومدی و می خوای تصویر زیبای من رو برای استادتون ببری؟

    _آقاجون ا...

    _خيله خب، خودت بگو.

    _می خوام فردا برم به خونه قدیمی مون و تصویر باغ و عمارت رو بکشم.

    _ فکرخوبیه ولی مطمئنی می خوای بری اونجا؟

    _ بله مطمئنم... من که دیگه بچه نیستم آقاجون... غصه کی رو می خوام
    بخورم؟... دایی اینا که دیگه بچه پیشمونن.

    _باشه هرطور میل خودته.

    _راستی آقاجون، آقا رضا، پسرننه زیور روکه یاد تونه؟ شما آدرسی ازش دارید؟

    _خدا بیامرزدش...

    _مگه مرده؟!

    خنده ای کرد وگفت:

    _ نه دختر جان، ننه زیور روگفتم. آره فکرمی کنم آدرسش رو داشته باشم، ولی مال چند سال پیشه ، چطورمگه؟

    _دایی یوسف آدرس رو لازم داشت، مي خواد بره سرا غش.

    آدرس را از آقاجون گرفتم و به منزل دایی تلفن کردم. چند تا زنگ خورد وکمی بعد صدای ظریفی از آن طرف با طنازی گفت:

    _بله بفرمایید...

    _سلام لی لی جان... یاسمنم.

    _اوه... سلام... چطوری؟

    _خوبم ممنون... تو خوبی؟

    _ آره من خوبم...کاری داشتی؟

    _بله، با دایی کار داشتم... هست؟

    _گوشی... دَد... دَدی...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    قسمت دوم

    از رفتار او دیگر خسته شده بودم، هر چه ما مراعاتش را می کردیم رفتار او به نسبت بدترمی شد.گاهی وقتها طوری صحبت می کرد که گویی داشت با کلفت یا زیر دستانش حرف می زد. نه فقط با من بلکه رفتارش با بیشتر اطرافیان نیز همین گونه بود. ولی همه بخاطر پدر و مادرش و خانواده تحملش می کردند.

    _الو... بله؟

    _سلام دایی جون... مژده بدین... خبر خوبی براتون دارم.

    _علیک سلام جانم، همیشه خوش خبر باشی؛ چه خبری؟

    _ آدرس آقا رضا روگیر آوردم. فردا صبح آماده باشید میام دنبالتون.

    _ممنون خيلی خوشحالم کردی، پس من فردا ساعت نه منتظرتم.

    گوشی را گذاشتم و به اتاقم برگشتم.صبح زودترازهمیشه ازخواب بیدارشدم و به همراه مادرم صبحانه خوردم. هنوز ساعت هشت بودکه من حاضر و آماده رفتن بودم. شب قبل سويیچ ماشین وکلید ساختمان عمارت را از آقاجانم گرفته بودم. بوم، قلم مو، رنگ و بقیه وسایلم را به درون ماشین منتقل کردم. اوایل خرداد بود و نسیم خنکی که بوی سبزه تازه را نیز به همراه داشت ، صورتم را نوازش می کرد، چشمانم را بستم و با ولع هوای بهاری را بلعیدم. سوارشدم و ماشین را به حرکت در آوردم. هنوز تا ساعت نه خيلی مانده بود، تصمیم گرفتم دوری در خیابان ها بزنم تا ساعت نه شود. درختان به گل نشسته ، هوای مطبوع بهاری، سبزی درختان، دلم برای دیدن دوباره باغ شور و هیجان عجیبی داشت و بی قراری می کرد. به او وعده دادم که به زودی و تا چند ساعت دیگر به آنجا خواهیم رفت. ساعت حدود نه بودکه زنگ خانه آنها را به صدا در آوردم، دایی خودش گوشی اف اف را برداشت و به داخل دعوتم کرد، با تشکری دعوتش را رد کردم.

    _ممنون تو ماشین منتظر می مونم.

    چند دقیقه بعد او آمد و به راه افتادیم. آدرس متعلق به منطقه شمیران بود، حدود نیم ساعت در راه بودیم و بعد ازکمی گشتن جلوی در خانه ای که در آدرس مشخص شده بود، نگه داشتم:

    _ دایی جون حالا که می خواهید بعد از حدود بیست و پنج سال دوستتون رو بینید چه احساسی دارید؟

    _ هيچي .

    _ واقعا ؟!

    _ نه شوخی کردم. خب بگذار ببینم. هیجان دارم، خوشحالم، دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه، بازهم بگم؟

    خندیدم وگفتم:

    _نه کافی بود، بهتره پیاده بشیم.

    بنا، باغی بزرگ بودکه عطر شکوفه ها وگل هایش از بیرون باغ نیز به مشام می رسید؛ ساختمان خانه که از بیرون هم قابل مشاهده بود، ساختمانی دو طبقه با سنگ های سفید بودکه انسان را به یاد کاخ می انداخت، زنگ را به صدا در آوردیم. چند دقیقه ای طول کشیه تا پیرمردی در را گشود.گوش هایش سنگین بود و سمعک به گوش داشت بنابراین با صدای بلندی گفتیم:

    _ پدر جان اینجا منزل آقای رضا کاشفیه:

    _منزل کی؟

    _رضا کاشفی.

    _چه کارش دارید؟

    _ما از دوستانشون هستیم.

    _همین جا صبرکنید.

    باگفتن این حرف به داخل رفت،مدتی معطل شدیم تا پسره جوانی به نزد ما آمد.

    به نظرمی رسیدکه حدود بیست ودوساله باشد ولی آن طور که خودش بعدها گفت بیست و چهار سال داشت. موهای قهوه ای روشن، پوستی سفید و چشمانی سبز داشت که مانند چشمان گربه می درخشید و می توانم بگویم که جوان بسیار خوش قیافه و برازنده ای بود. مؤدبانه سلام کرد و پرسید:

    _بفرمایید، باکی کار داشتید؟

    _با آقا رضا، رضاکاشفی.

    _ایشون پدرم هستن، ببخشید شما؟

    چشمان دایی را برقی از خوشحالی فرا گرفت وگفت:

    _ یعنی تو پسر رضایی؟

    _بله من مهرداد هستم، پسر ایشون. می تونم بپرسم شماکی هستید؟ بجای دایی یوسف من پاسخ دادم:

    _ببخشید ما باید زود تر خودمون رو معرفی می کردیم. ایشون آقای یوسف ایرانمنش، یکی از دوستان قدیم پدرتون هستند. من هم خواهر زاده شون یاسمن شکیبام. پدرتون منزل تشریف ندارند؟

    _ از آشناییتون خوشبختم ، ولی متاسفانه پدرم خونه نیستند. برای کاری به کویت رفتن و فکر نمی کنم که تا آخر هفته هم برگردن.

    دایی یوسف کاغذی از جیبش درآورد و چیزی روی آن یادداشت کرد:

    _بیا پسرم، این شماره منه، هروقت پدرت اومد سلام من رو برسون بگو یوسف گفت يه زنگ به من بزن.

    _باشه چشم... حالا بفرماین تو... بابا نیستن ماکه هستیم... قابل نمی دونید؟

    _ نه عزیزم این چه حرفیه؟ نمی خوایم مزاحم بشیم. انشاا.. باشه برای وقتی که بابات هم اومده باشه.

    خداحافظی کردیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم.

    _دایی پس اگه اینجوری که شما میگین آقارضا برادر رضاعی شما ومادرم باشه... پس به نوعی پسرش، مهرداد... پسر دایی من میشه دیگه؟... مثل سهراب، درسته؟

    _بله کاملا درسته... پسر دایی شما میشه و پسر عموی سهراب و لیلا.

    _ چه جالب!... هیچ وقت فکر نمی کردم صاحب يه دایی و پسر دایی دیگه هم بشم... امیدوارم اون یکی داییمم به مهربونی شما باشه... راستی من می خوام برای نقاشی از باغ به عمارت برم اگر کاری ندارید شما هم با من بیاید.

    _ دلم می خواد بیام ولی مي دونی ، باید يه سر برم وزارت امور خارجه ببینم وضعیت کاریم چی میشه. تو هم اگه می خوای بری اونجادیگه راه خودت رو دور نکن، من رو همین کنار پیاده کن خودم میرم.

    ابتدا قبول نکردم ولی اصرار زیاد او مرا وادار به پذیرفتن کرد. او را پیاده کردم وبه راهم ادامه دادم. در آن چند سال خيلی از خیابان ها و اسامي تغییر کرده بود و من با زحمت آنجا را پیداکردم.کلید در ورودی باغ را نداشتم و زنگ هم خراب بود. هر چه هم که با مشت به درکوبیدم بازهم خبری نشد، ناامید شده ومی خواستم بازگردم که در آهنی باغ با صدایی باز شد. وقتی جلوتر رفتم مردی که لای در ایستاده بودگفت:

    _بفرمایید؟ باکی کارداشتید؟ و چون مکث مرا دید ادامه داد:

    _فکرمی کنم اشتباه اومدید خانم، چون کسی اینجا زندگی نمی کنه.

    _ آقا خلیل شمایید؟

    _بله... ولی شماکی هستید؟

    _من یاسمنم، دختر آقای شکیبا، یکی یدونه خانم جان.

    چشمانش ازشدت حیرت گشاد شد، و موجی ازشادي وهیجان صورتش را در برگرفت.

    _ باورم نمیشه، یعنی شما همون یاسی کوچولوی خودمونین؟... هزار ماشاا.. چقدر خانم شدین!... الان در رو باز می کنم ماشينتون رو بیارید تو.

    اتومبیلم را درگوشه ای پارک کردم. همه چیز بوی بهارمی داد. بهار با همه نرمی ، لطافت وطراوت خویش ، مردرمیان طبیعت فرو برده و شراب مستی را در لب های تشنه غنچه ها چکانده بود. درختان کهنسال سر به آسمان کشیده بودند. بید مجنون عاشق تر از همیشه سر درگریبان فرو برده بود ولی باز هم بیشترین خودنمايی ها از آن او بود. همه جا فریبنده و همه چیز به رنگ گل بود و چه زیبا و شورانگیز بود آن بهاردلربا! گل های رنگارنگ در همه جای باغ به چشم می خوردند. دو کبوتر که بر بالای بلندترین درخت، بلندترین برج عشقشان ، آشیانه ساخته بودند، چنان سرشار از شوق دوست داشتن بودند که مرا نیز مست و شادان، شاهد عشقشان قرار دادند. مطمئن بودم که هیچ تازه واردی باور نخواهدکرد که درچنین بهشتی ، کسی ساکن نباشد و فقط باغبان خانه در آن زندگی مي کند. در آلاچیق نشستم،عطرشکوفه های بهار نارنج که درمیان شاخه ها با خورشید قایم باشک بازی می کردند، مرا به خیالی خوش فرو بردند. به باغ خیره شدم و به هرکجا که می نگریستم کودکانی را مي دیدم که خنده کنان مشغول بازی بودند. دختر کوچکی با دامن چین دارش می دوید و چنان به نظر می رسیدکه گویی چین های دامنش مشغول رقصیدن و تاب خوردن بودند، پسر بچه ای همان طور که به دنبالش می دوید فریاد می زد:

    _ یاسمن... یاسمن صبرکن من هم بیام... و قهقه خنده شان فضا را پرکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    قسمت سوم

    صدای آقا خلیل مرا به خود آورد:

    _ براتون چای آوردم... می بینید همه چی مثل روز اولشه... تازه هنوز بعضي درختا شکوفه هاشون باز نشده. وقتی اونا هم باز شن اون وقت اینجا دیدن داره... قشنگتر از همیشه میشه...

    _ آره، واقعا دست شما و مش رجب درد نکنه... راستی مش رجب کجاست؟ نمی بینمش... حتما داره مثل همیشه گلها رو آب میده...

    _ ای خانم... ديگه چیزی از مش رجب نمونده... پیرمرد بیچاره دو بار تا حالا سکته کرده... الآنم گوشه اتاق افتاده... چند سالی میشه که من به جای پدرم کارهای باغبونی و سرایداری اینجا رو انجام میدم.

    نمی خواستم حال خوشی را که از دیدن دوباره عمارت به من دست داده بود با فکرکردن راجع به چیرهای بد خراب کنم. ابتدا به دیدن مشت رجب رفتم، پیرمرد به زور مرا به خاطر آورد. فراموشي هم پیدا کرده بود وسرانجام هم فکرمی کنم که مرا به جای مادرم اشتباه گرفت.کلید را برداشتم و بسوی ساختمان باغ رفتم. در را باز کرده و وارد سرسرا شدم. بیشتر وسایل سر جای خودشان مانده بودند. آخر ما هنگامی که آن خانه را ترک کردیم، بیشتر وسایلمان را همان جا باقی گذاشتیم. روی همه مبل ها با ملافه های سفید پوشانده شده بود. سوزش اشکی را در چشمانم احساس کردم. دوان دوان به اتاقم رفتم. میز تحریر وکمد کوچکم هنوز هم در آنجا قرار داشتند. صندلی راکنار کشيدم و پشت میزم نشستم؛ باگذشت سالها دیگرمن برای آن میز و صندلی خيلی بزرگ بودم. تا آنجایی که درهای باز خانه اجازه می داد به همه جا سرک کشیدم و خاطرات گذشته را مرور کردم. اتاقهای مربوط به خانواده ی دایی همچنان قفل بود. به باغ برگشتم و وسایلم را از ماشین بیرون آوردم و در محل مناسبی گذاشتم. بوم را روی سه پايه قرار دادم، رنگ ها را روی پالت ریختم و مشغول شدم. برای ناهار مهمان آقا خلیل و خانواده اش بودم. ناهار را درکمال آرامش و خوشحالی صرف کردیم و من دوباره مشغول کارم شدم ، چنان غرق فضا و نقاشی ام شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم و وقتی به خود آمدم ، خورشید بار و بندیلش را بسته بود و می خواست صفحه آسمان شهرمان را به قصد دیاری دیگر ترک کند. طی چند روز آينده هم تمام وقتم را در آنجا گذراندم؛ چرا که هر طور بود باید خيلی سریع کارم را تمام می کردم و تا آخر ترم وقت زیادی نمانده بود.

    *** *** ***

    چند روز بعد در راهروی دانشکده استاد ماهان را دیدم.مدتی بودکه به ندرت در کلاسهایش شرکت می کردم. بعد ازسلام و احوالپرسی گفت:

    _خانم شکیبا کم پیدایید، بهتون نمی یاد مثل بقیه ازکلاس هاتون فراری باشید!

    _متاسفم، تا آخر این ماه باید چند تا تابلو بکشم ولی هنوز نصف کارهام مونده، بخاطر همین مجبورم ازکلاس هام بزنم.

    _آفرین!... برای چی گذاشتید همه کارهاتون یکجا جمع بشه که الان بخواید از ساعتهای کلاسهاتون بزنيد؟... ماکه خيلی وقته بهتون گفتیم.

    _ آخه يه مشکل خانوادگی برام پیش اومده بود، راستش...

    _لازم به توضیح نیست... فقط امیدوارم نقاشی های هول هولکیتون خوب از آب در بیاد... می دونیدکه من چقدر سخت گیرم؟... مخصوصا درمورد شما... پس دقت کنید... بعدا می بینمتون.

    باگفتن این حرف رفت. در دل گفتم بله می دانم برای همین است که تابلوی عمارت را برای شما کشیدم، فقط بایدکاملش کنم. در آن بین که من به ثانیه ثانیه وقتم احتیاج داشتم، از دور و اطراف خبرهایی می شنیدم مبنی بر اینکه لیلا مرتب بهانه اروپا را می گیرد و از ماندن در ایران خسته شده و اعصاب پدر و مادرش را حسابی بهم ریخته است. مادر اصرارداشت به منزل آنها بروم تا شاید بدین وسيله او کمی سرگرم شود وکمتر اذیت کند! من هم به ناچار به خاطر دایی و زن دایی مریم پذیرفتم. وقتی به آن جا رسیدم، برخلاف آنچه شنیده بودم، او ناراحت و عصبانی که نبود هیچ، بلکه خيلی هم شاد و سر حال بود و با من هم به گرمی برخورد کرد. با تعجب فراوان کنار دایی یوسف روی مبلی جای گرفتم و هنگامی که زن دایی برای آوردن میوه به آشپزخانه رفته بود یواشکی از او پرسیدم:

    _دایی خبریه؟ مادرگفته بودکه لیلا خیلی بهانه گیرشده ودوباره هوای اروپا به سرش زده ولی این لیلایی که من دیدم اصلا با اون لیلا قابل مقایسه نیست. نکنه بهش اجازه دادیدکه برگرده؟!

    او آهی کشید وگفت:

    _ همین طوره ولی قرار نیست برگرده. دو - سه تا از دوستاش می خوان بیان اینجا !

    _دوستاش؟! میشه بیشتر توضیح بدین.

    _اونجا که بودیم به خاطر غربت و این حرفها لیلا وسهراب بیشتر ازهمیشه باهم جورشدند.هرچی هم که بزرگترمی شدند، بیشتر به هم احساس نزدیک می کردند تا جايی که لیلا فقط از برادرش حرف شنوی داشت. این اواخر هم بیشتر وقتها با سهراب می رفت دانشگاه و با همکلاسی های سهراب و دانشجو های اونجا حسابی دوست شده بود. بعضی هاشون همدوره های سهراب بودند و بعضی ها کوچک تر از اون بودند. وقتی می خواستیم برگردیم. لیلا از چندتاشون دعوت کرده بودکه تعطیلات که شروع شد برای گردش به ایران بیان. حالا هم سه تا از دوستاش نامه دادند که تا چند وقت دیگه به ایران میان.

    _ یعنی با سهراب میان؟

    _نه سهراب دیرترمیاد، چون يه سری کار داره که باید انجام بده.

    _ تاریخ دقیق ورودشون رو می دونید؟

    _ آره ، دو هفته دیگه، سه شنبه یا چهارشنبه می رسند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    قسمت آخر

    زن دایی با ظرف میوه وارد شد و صحبت های ما به همین جا ختم شد. هنگامی که همراه لیلا به اتاقش رفتم، به من گفت که برای سرگرم کردن آنها در اینجا کلی برنامه دارد:

    _ اول می برمشون پارک حشمتیه (جمشیدیه)، اگر خواستن می تونیم کوهنوردی هم بکنيم. میریم جاهای دیدني تهران رو ببینیم. دیدن موزه ها هم می تونه جالب باشه. بعدش چند روز میریم اصفهان، سهراب که اومد شمال هم میریم. (اینها اطلاعاتی بودند که قبلا ازما شنیده بود و خود او هنوز هیچ کدام از آن جاها را ندیده بود. )

    _فکرخوبیه، ایران جاهای دیدنی زیادی داره. درمدتی که اون ها اینجا هستند، فرصت خوبیه که تو هم وطنت رو بهتر بشناسی. معلوم نیست چه مدت اینجا می مونن؟

    _ يه چیزایی می گيا من چه می دونم؟ اگه بهشون خوش نگذره زود برمی گردند. اون وقت این وسط فقط آبروی ما میره!

    دیگر تحمل کردن او از توان من خارج بود. بهانه ای آوردم و از اتاق خارج شدم. دایی یوسف مشغول صحبت کردن با تلفن بود. صبر کردم تا مکالمه اش تمام شود. گفتگویش که به اتمام رسید باکمال تعجب متوجه شدم که او با رضا، همان دوست قدیمی که به دنبال او می گشت صحبت می کرده است. تعجبم بیشتر ازاین بابت بود که چهره دایی برخلاف انتظار ناراحت و درهم رفته بود. هرچند که به گرمی با هم صحبت می کردند. بعد ازاینکه گوشی را برسر جایش گذاشت گفت:

    _فردا شب برای شام دعوتمون کرده اند.

    _این که خيلی خوبه، پس چرا این قدر ناراحتید؟ چیزی بهتون گفته؟

    با صدایی گرفته در حالی که غمی بزرگ در آن موج می زد،گفت: مي دونی دخترم، اون فکر می کنه که وجود ما باعث سر شکستگیش میشه! مي گفت خيلی زحمت کشيده تا مال و منالی جمع کرده و به اینی که الان هست رسیده. حالا نمی خواد زن و بچه هاش بفهمند که اون پسر يه کلفت خونه زاد بوده. البته من تا حدودی بهش حق میدم اما ما هیچ وقت به اون به این چشم نگاه نمی کردیم. پدرم با همه سختگیری هاش همیشه می گفت رضا هم مثل یوسف برای من عزیزه. هرچی من می خوردم اوهم می خورد، همون مکتب خونه ای که من می رفتم اوهم می رفت؛ من و اون دو تا برادر بودیم نه ارباب و رعیت.

    _واقعا روش شد بعد از این همه سال این حرفها رو به شما بزنه؟

    _ بنده خدا می گفت از اینکه این چیزها را گفته خجالت می کشه، می گفت می دونم می گید خيلی نمک نشناسم ولی آبروم پیش شما بره بهتر از اینه که پیش زن و بچه هام بره. می دونم که شما آبروم رو نگه می دارید ولی اگر اونا بفهمن معلوم نیست چه عکس العملی نشون بدن، ممکنه اون ارج و اعتبار پدرانه ام رو ازدست بدم.

    _ پس برای چی به خونه اش دعوتمون کرد؟

    _ بخاطر پسرش، مثل اینکه پاپیچش شده که این ها کی بودند؟ چرا دعوتشون نمی کنی؟ زشته و از این حرفها. او هم مجبور به این کار شده .

    _ متاسفم دایی جون... اگه می دونستم هیچ وقت سعی نمی کردم آدرسش رو پیدا کنم.

    _عیب نداره... زمونه از این بازی ها زیاد داره... راستی گفته تو هم حتما بیای.

    _برای چی؟

    _الآن وقت گفتنش نیست ، بعدا خودت می فهمی!

    او بلند شد و مرا در یک کلاف سرگردانی باقی گذاشت. علی رغم اصرارهای زیاد زن دایی، برای شام نماندم و به خانه بازگشتم. آقاجونم مشغول صحافی چند کتاب قدیمی بود.کنارش نشستم و به دستانش خیره شدم. پرسید:

    _ توی چه فکری؟

    با لحن متفکرانه ای گفتم:

    _به اینکه زمونه چقدر بی رحمه!

    قهقهه خنده اش مرا متعجب تر از قبل کرد. همان طور که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت:

    _دختر جان تو هنوز خيلی جوونی... بهت نمیاد از این حرفها بزنی... این حرفها برای من و امثال منه... پاشو، پاشو برو برای من يه چايی قند پهلو بیار... دیگه هم از این فکرها نکن، پیر میشی ها جوون.

    دوباره زد زیر خنده. نمی دانم کجای حرفم خنده دار بود ولی خودم هم از خنده های دلنشین آقاجون خنده ام گرفت. سينی چای را کنار دستش گذاشتم و پرسیدم:

    _راستی آقاجون مامان و زری کجا هستند؟

    _رفتن خرید، فردا شب عمه تاج الملوک با پسرو عروسش و نوه هاش همگی به اینجا دعوتند. زری و یکی ازکارگرها رفته اند شیرینی و میوه و يه سری چیرهای دیگه برای فردا بخرند، مادرت هم طاقت نیاورد وگفت خودم هم باید باشم. به خاطر همین همراهشون رفت. الان دیگه باید پیداشون بشه.

    _ولي من فردا شب نیستم، جای دیگه ای دعوت دارم.

    _بسلامتی،کجا ایشاا...؟

    _جدی میگم، یکی ازدوستهای دایی برای شام دعوتشون کرده. دایی هم ازمن خواست حتما همراهشون برم.

    _راستش رو بگو به خاطر مجید نمی خوای فردا شب باشی؟

    _نه با ورکنید اصلا ربطی به اون نداره ، اگر به دایی یوسف قول نداده بودم نمی رفتم.

    _ باشه هر طور میل خودته ولی فردا جواب سین جیم های عمه خانم رو چی بدیم؟

    _خودتون يه چیزی سرهم کنید و بگیدکه بهشون برنخوره.

    من حقیقت را به آقاجون گفته بودم و به خاطر دعوت دایی نمی توانستم در مهمانی شام آنشب شرکت کنم، اما اگر دعوتی هم در کار نبود باز هم بهانه ای می آوردم و آنشب را در خانه نمی ماندم. آنهم به خاطر مجید و عمه خانم بود. عمه تاج الملوک بزرگ فامیل بود، به همین دلیل و اینکه خانواده، به اصطلاح اصیل و ثروتمندی بودند، به خودش اجازه می داد درهمه کارهای فامیل دخالت کند. اقوام و آشنایان هم به این وضع عادت کرده بودند و بدون اجازه او آب نمی خوردند؛ نه کسی ازدواج می کرد ونه حتی بچه دار می شد! ازبخت بد من چند ماه قبل ازآمدن دایی به ایران، این عمه خانم برای نوه اش (مجید) به خواستگاری من آمد. نه تنها من بلکه پدر و مادرم هم به این وصلت راضی نبودند. مجید همان کسی بودکه پانزده سال پیش در آن شب جشن توی باغ، سهراب را فقط برای اینکه تازه از شهرستان آمده بودنأ مسخره کرد و وقتی من دخالت کردم با قساوت تمام سنگی را برداشت و به سر او زد. به خاطرنفوذ خانواده اش هیچ وقت نتوانستم در این باره چیزی به اوبگویم ولی دیگرهیچ گاه بعد از آن رابطه ام با او خوب نشد و مرتبا با هم دعوا داشتیم. وقتی هم که بزرگترشدم با بی توجهی هایم نسبت به او سعی داشتم انتقام پسردایی ام را از او بگیرم. با این همه نمی دانم چطور به خودش اجازه داد تا به خواستگاریم بیاید. خلاصه آنکه با هزار بهانه آنها را دست به سرکردیم؛ بعد از آن قضیه همیشه نگاه خصمانه و پرازکینه عمه خانم به دنبالم بود و روزی نبود که درجایی ننشیندو ازمن و خانواده ام بدگویی نکند. به قول آقاجون تا وقتی هم که من ازدواج نمی کردم وضع به همین منوال ادامه داشت و باید تحمل می کردیم.

    *** *** ***

    صبح تقریبا ساعت هشت بودکه بیدارشدم. با عجله صبحانه خوردم وهر آنچه برای آن شب لازم داشتم، همراه خود بردم. یکراست به عمارت رفتم، مقدار کمی از کار تابلو مانده بود ومن تصمیم داشتم هرطورشده بود آنروز کارآن تابلو را تمام کنم. تا ظهرحتی یک بارهم از جايم تکان نخوردم. وقتی بلند شدم تا برای ناهار به خانه مش رجب بروم،کمرو گردنم حسابی خشک شده بودند و اولین عکس العملم ناله ای بودکه از درد کمر و خستگی کردم.

    آنروز فریبا، خواهر آقا خلیل هم آنجا بود.چند تا بچه قد و نیم قد هم همراهش بودند که یکی از آنها دختر چند ماهه اش بود. از دیدن خودش و بچه هایش بسیار خوشحال شدم. بعد از نهار کمی وقت برای صحبت کردن یافتیم از او پرسیدم:

    _هنوز هم توی مطب دکتر کار می کنی؟

    _ نه خيلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. حالا این قدر سرم گرم بچه ها و کارهای خونه هستم که وقت این کارها رو ندارم. الان چند وقته می خواستم بیام بابا رو ببینم ولی وقت نمی کردم. دو تا از بچه ها مریض شده بودند، نمی تونستم از خونه بیام بیرون. در ثانی کار وکاسبی دکتر ناصرالحکماء هم دیگه رونقی نداره که به من احتیاج داشته باشه. پیرمرد الان حدود نود سالشه، حسابی حواس پرتی پیدا کرده. فقط اونایی میرن پیشش که ازجون خودشون و بچه هاشون سیرشده باشند. موقع نسخه نوشتن سه تا عینک عوض می کنه. يه دفعه هم به يه بنده خدایی داروی اشتباهی داده بودکه نزديک بود اون رو به کشتن بده.

    _که اینطور... ولی دلم برای غرغراش تنگ شده... چقدردعوام می کرد که دواهام رو درست بخورم... یادش بخیر.

    آن روز برایم خيلی بیاد ماندنی بود. ناهار را درکنار خانواده گرم وصمیمی فریبا و برادرش خوردم و از هر دری با آنها صحبت کردم. چقدر به یاد گذشته ها و خاطراتمان خندیديم و بعضی اوقات افسوس آن روزهای خوب را خوردیم که دیگر هرگز باز نمی گشت. تا عصر نیز آنجا ماندم و بقیه ریزه کاری های تابلو را انجام دادم. وقتی بالاخره به لطف خدا کارکشیدن آن تابلو به اتمام رسید، نگاه خریدارانه ای به آن انداختم. ابتدا به خود احسنت گفتم ولی دقیق ترکه به آن نگاه کردم، به این حقیقت پی بردم که آنچه باعث زیبایی و جذابیت تابلو شده بود نقاش آن نبوده، بلکه فضای مورد نظر بوده است. این نقاش طبیعت بودکه چنین باغ زیبایی را با دل انگیزترین رنگ ها و تصاویر ترسیم کرده بود تا بیش از پیش هنرمندی اش را به رخ بکشد. باید اسمی بر روی آن می گذاشتم، دلتنگی و رطوبت چشم هایم از پیش نامش را انتخاب کرده بودند. قلم نازک وظریفی را برداشتم و این جمله را گوشه ای در پایین تابلو حک کردم: « برای تو ای مسافرم که عزيزترينی... »
    « یاسمن تو »



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/