آقاي محمدي دوباره و براي آخرين بار دختر را به طبقه پايين فرستاد. آقاي مؤمني كه وسط جلسه يا صحبت با يكي از كارمندها بود سرش را برگرداند، نگاه ملامت باري نثار دختر كرد و گفت:«خواهر گرامي، ما نيازي به استخدام امثال شما نداريم!»
با شنيدن اين جمله دختر داغ كرد. احساس كرد يك ديگ آب جوش روي سرش ريختند. سراپاي وجودش گر گرفت و سوخت. شرمنده تر از آن بود كه نگاهي به مرد بيندازد. بغض گلويش را مي فشرد. خواست اعتراض كند كه امثال او كي هستند؟ چگونه اند؟ مگر بچه همان آب و خاك نيستند؟ كه البته درز گرفت و آب دهانش را قورت داد. مرد چيزي روي تقاضاي او نوشت و به دستش داد. دختر عصباني تر از آن بود كه نوشته روي كاغذ را بخواند. تا ظهر سه بار برگه تقاضا را به اتاق مسئول كارگزيني برده و آورده شده بود دست آخر دست از پا درازتر به طبقه بالا و به اتاق محمدي برگشت. مرد وقتي يادداشت روي برگه را خواند، سرش را تكان داد و با افسوس گفت: «مؤمني نوشته كه شما حجاب اسلامي را رعايت نمي كنيد!»
دختر براق شد و گفت: «بفرماييد بگوييد كه آنان با زنان خوش قيافه مشكل دارند.»
محمدي به چند تار موي روشن عسل كه از زير مقنعه بيرون زده بود، اشاره كرد.
دختر گفت: «با اين چادر و مقنعه ديدن چند تار مو كي را كشته؟ نه قشنگي دارد و نه نيت عشوه گري بوده. عمدي هم كه نبوده. در گرماي تابستان و بالا و پايين رفتن و اين همه اذيت، آخرش مي گويند امثال من را استخدام نمي كنند. انگار از كره مريخ آمده ام يا اينجا اجنبي هستم. آدم دلش مي سوزد. شانزده سال درس خوانده ام كه همچين توهيني را بشنوم.»
محمدي با تأسف سرش را تكان داد و گفت: «شما امروز برويد. من قول مي دهم با آقاي مؤمني صحبت كنم تا درباره استخدام شما و تصميم شان تجديد نظر كنند.»
عسل كه غرورش جريحه دار شده بود گفت: «خيلي ممنون آقاي محمدي ، اما من از استخدام در آموزش و پرورش منصرف شدم. شايد اين آقا لطفي در حق من كردند. من جاهاي ديگر هم تقاضا داده ام.»
دم در اداره كه رسيد نفس راحتي كشيد. نمي خواست بيشتر از آن با خودش دورويي كند. او براي استخدام در بيمارستان بانك هم تقاضا داده بود. دست كم آنجا شرايط سخت را نداشت. آن شب به دوستش تلفن زد و ماجراي استخدام در اداره آموزش و پرورش و سفارش آقاي محمدي را به او داد، و بعدها شنيد كه با استخدام او مخالفت كرده بودند.
درنا خانم وقتي داستان نااميدي دخترش را شنيد، همه ماجراي زندگي، كار و ازدواج را روي اصل قسمت تفسير كرد و اينكه لابد خداوند متعال برنامه بهتري براي او دارد. حرفهايي كه به آساني نمي توانست دل دختر را آرام كند. آخرين تير او براي دبير شدن و استخدام در آموزش پرورش به سنگ خورده بود. چيزي كه او را بيشتر از همه ناراحت كرد نشانه اي بود كه خدا برايش فرستاد. او و سيروس قسمت هم نبودند و نمي شدند، چون سيروس نمي خواست. او كس ديگري را مي خواست. هر چه خدا نمي خواست، نشدني بود. عشق كافي نبود. آنان سرنوشت مشتركي نداشتند و راهشان از هم جدا شده بود.ديگر برايش مهم نبود سيروس زن خانه دار بخواهد يا معلم يا چه كسي را با چه شرايطي بخواهد. مهم اين بود كه او به شغل مورد علاقه اش بپردازد و همين كار را هم كرد.
آن تجربه تا مدتها او را دلسرد و شايد واقع بين تر كرد. بعد از چند ماه باز هم به طور تصادفي با سيروس برخورد كرد. عسل سر كارش رفت و با خودش فكر كرد كه او آنجا چه مي كرد. احوالپرسي كوتاهي با او كرد. نمي خواست خودش را لو بدهد، اما در دلش غوغا به پا شد. اولين فكري كه به سرش زد اين بودكه سيروس هم او را فراموش نكرده بود. بعد از سه سال و اندي، هنوز هم سيروس قلب او را به طپش وا مي داشت. هنوز در قلب او بود و در همان ثانيه وجود او را آتش مي زد و به مرز ديوانگي مي كشاند. در يك لحظه فكر كرد شايد هب خاطر او تا آنجا آمده. به طور حتم از جايي فهميده كه او در آنجا استخدام شده و به سراغش آمده بود. سيروس از ديدن عسل جا خورد. بعد از احوالپرسي با همان لبخند خونسرد هميشگي گفت كه براي گرفتن پرونده پدرش به ژاندرمري تبريز كه سر نبش همان خيابان قرار داشت، آمده اند و مادرش هم در ماشين منتظر اوست. توضيح سيروس منطقي بود، ولي گوشهاي عسل نميخواست باور كند.
اصرار كرد كه محل كارش را به او نشان بدهد. سيروس با دلخوري گفت: «آخرش كار خودت را كردي؟ آيا بهتر نبود كه در آموزش و پرورش استخدام مي شدي، شايد ما آينده اي با هم داشتيم.»
عسل با لحن جدي گفت:«دوست داشتن شرط و شروط نمي خواهد.» نخواست بگويد كه نهايت سعي خودش را كرده، بارها و بارها خودش را به آب و آتش زده و حتي زماني كه او خودش مسئول امور متوسطه شهرستان بود، به اداره سر زده.
سيروس گفت: «ميگويي ما نبايد به تفاهم برسيم يا نمي رسيم؟»
«تو مي خواهي برنده شوي. تفاهم را براي چي مي خواهي. بهترست به خواستگاري كسي بروي كه شرايط تو را داشته باشد.»
سيروس خنده كش داري كرد و گفت: «خيلي خب حالا، نمي خواهد غمزه شتري بريزي. ما خيلي وقته كه همديگر را نديده ايم. بهتر نيست با آرامش با هم صحبت كنيم؟»
دختر نمي خواست زير بار برود، ولي قلب او فرمان نمي برد. عقل نهيب ميزد كه دو پا دارد و دو پاي ديگر قرض كند و در برود، اما كو گوش شنوا. كي دست و پا راه مي آمد و با عقلش همكاري ميك رد. بين ناچاري و بيچارگي دست و پا مي زد كه سيروس با لحن آشناي هميشگي گفت: «خب نمي خواهد استخاره كني. واسه ما ميخواهي طاقچه بالا بگذاري. حالا كه شغل خوبي گير آورده اي و براي خودت كسي شده اي، ديگه قرار نيست ما را هم فراموش كني. ديگر براي چه ناز مي كني؟!»
اصرار بعدي سيروس او را به تسليم وادار كرد. بدون اينكه عقلش رضا بدهد، براي ساعت پنج بعدازظهر نزديك پارك شاه گلي قرار گذاشت. سيروس لبخندي حاكي از رضايت زد، ولي دختر از خوشحالي سر از پا نمي شناخت.
نفهميدچطور از سيروس جدا شد و به آپارتمانش آمد. او در طبقه دوم يكي از خانه هاي سازماني زندگي مي كرد. آپارتمانش را با دو كارمند اداره شريك بود. وقتي به خانه رسيد دو هم اتاقي، عسل در راه خروج بودند. دختر نگاهي به يكي شان كرد و سلام داد. حركتش از خوشحالي بود و گرنه در موقع ديگر رويش را بر مي گرداند و زورش مي آمد به آنان سلام بدهد. آن يكي دختر بدي نبود و هميشه لبخند به لب داشت. اخم و تخم ديگري را نمي شد با يك من عسل خورد. آدم زورش مي آمد سلامش بكند. با خودش فكر كرد كه اگر سيروس سر عقل بيايد، به زودي خود را از شر ديدن آن دو خلاص مي كرد.
عسل ناهار را در اداره مي خورد و عادت داشت بعدازظهر چرت بزند، ولي آن روز بي قرار بود. نه احساس خستگي ميكرد و نه خواب به چشمش مي آمد. كمي روي تخت دراز و كوتاه شد. وقت تلف كردن بيخودي بود. زير دوش رفت. آب زياد گرم نبود. هواي داغ تابستان، آب گرم را مي خواست چه كند. ساعتي جلوي آيينه ايستاد و به خودش ور رفت. مي دانست سيروس از آرايش خوشش نمي آيد و با اين حال دلش ميخواست قيافه اش را قشنگ كند. زير چادر كت و دامن شيكي پوشيد. مشتي از عطر تازه اي را كه خريده بود پشت گوش و روي گردنش پاشيد. كفشهاي نسبتاً پاشنه بلندي را كه تازه خريده بود، به پا كرد و راه افتاد.
هر كس او را مي ديد فكر ميكرد كه براي شركت در مهماني سفارت مي رود. يك ساعت و نيم به ديدارشان مانده بود و هنوز زود بود . اهميتي نداد. مي توانست زير درختان پارك بنشيند و هواي تازه استنشاق كند. در هواي اتاقش خفه مي شد. كلي وقت داشت. تيك تاك پاشنه كفشها در راهرو صدا داد. خودش را در جام پنجره ديد و لبخندي زد. هيچ چيز كم و كسر نداشت. دل توي دلش نبود. هر قدمي كه بر مي داشت، فكر مي كرد براي رسيدن به هدف نهاي نزديك تر مي شود. انگار براي فتح دنيا مي رفت، براي پيدا كردن تنها ستاره شبهاي تاريكش و خورشيد نيمه پنهان روزهاي پر از عادتش. ديگر مانده بود چه چيزي را با خود بردارد و به پاي او بريزد تا نشان دهد كه دوستش دارد و به وجودش احتياج دارد.
بعدازظهر گرم، پارك خلوت بود. غير از عاشقهاي آواره كسي نبودكه خواب و استراحت بعدازظهر را به پرسه زدن زير آفتاب گرم و درختهاي كم سايه پاركت ترجيح بدهد. مدتها گذشت.دختر از شمردن برگ درختها و خزه هاي زير پايش خسته شد. روي شاخه هاي مجنون، تنه بلند وسفيد سپيدارها و روي گلهاي رنگارنگ دور باغچه ها و دور فلكه چشم دوخهت. وقتي ساعت هفت بعدازظهر شد، تازه مردم تك و توكي از خانه شان بيرون مي آمدند تا هواي خنك بخوردند. اما او ديگر مي دانست كه سيروس نخواهد آمد. از ديدن او حسابي نااميد شده بود. دو ساعت از قرارشان مي گذشت. امكان نداشت دو ساعت دير كند. فكرش را نمي كرد كه باز هم غرورش را به بازي گرفته باشد. تقصير خودش بود، دلش هنوز از رو نمي رفت و چانه مي زد. با وقاحت پوزش او را مي خواست و وسوسه اي در دلش مي ريخت كه شايد اتفاقي افتاده باشد. شايد هم بيايد، هنوز كه دير نشده بود. يا خواب مانده و يا اينكه مهماني برايشان رسيده بود و خلاصه سرش جايي بند بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)