صفحه 10 از 17 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «باشه، اگر مي خواهي احترام خودت را بگذار در ديس طلايي و برايش سرو كن، انتخاب خودته. وقتي تو نامه را براي من مي خواندي، من سيروس را تمساح دهان بازي تصور كردم كه زير نور خورشيد و روي ماسه هاي ساحل به انتظار طعمه اي نشسته و اشك از چشمهايش مي ريزد. داستان اشك تمساح كه به گوشت خورده؟»
    «تو واقعاً با او لج كرده اي.»
    « چند بار از او يك عكس ناقابل خواسته اي، حتي دلش نمي آيد يك تلفن به تو بزند. اگر اين مرد سر قرارهايش ايستاد، بيا و دو تا كشيده راست بيخ گوش من بكار. اين گوي و اين ميدان.«»
    «آخه تو نگران چي هستي؟»
    «مي ترسم زبانم لال دل تو را بشكند و دستت به خار و خاشاك برسد.»
    «من به اين لحظه فكر مي كنم كه سراپا شوق و اميد هستم، آن هم به خاطر سيروس. اين تو را راضي نمي كند؟ از شادي من خرسند نيستي؟ قرار نيست كه آدم حتماً به چيزي برسد.»
    «به عقيده من، اگر تو به دنياي خيال قناعت كني بهتر است. آن وقت مطمئن هستم كه صدمه اي نمي بيني.»


    فصل سيزدهم...

    مي گويند از محبت خارها گل مي شود. دشمنها دوست و دستها جان مي شوند.

    دل توي دل عسل نبود. بايد نذرش را ادا مي كرد. مگر از خدا چه ميخواست؟ قلبي كه او را دوست داشته باشد و دلي كه او دوستش داشته باشد. عسل سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: «آه خداي مهربانم، از تو ممنونم كه رويم را سياه نكردي.»
    رها حرفهاي دوستش را شنيد. خودش را كنترل كرد و به روي خود نياورد. سيروس رمانتيك نبود، عشق را نمي شناخت و فقط خودش را دوست داشت. براي عسل مهم نبود كه به او تلفن نزند يا كادويي نفرستد. مهم اين بود كه دوستش داشت و برايش نامه داده بود. دوست داشتن زباني، چيزي كه عسل به آن احتياج داشت و در آن شرايط زماني برايش كافي بود.
    پشت ميز نشست. كاغذ قشنگ صورتي رنگي را از لاي كتاب درآورد و برايش نامه نوشت. برگ كاغذ مات و بدون نقش و نگار بود. دورتادور آن گل و بلبل كشيد. داخل آن يك مشت عطر پاشيد و گلبرگهاي خشك دو شاخه گل سرخ را داخلش ريخت. سر سطر نوشت:

    به نام خداي عشاق،
    سلامي به گرمي آفتاب عالمتاب
    سيروس جان، نمي داني چه حالي داشتم. چقدر از گرفتن نامه ات خوشحال شدم. چه خوب نامه نوشتي و قهر نكردي. من هم مثل خودت خواستم امتحانت كنم. تو هم كه شكر خدا متوجه شدي. زير نامه ات را نوشتم تا غلطهاي املايي تو را بگيرم. عزيزم، من اواخر دي امتحاناتم تمام مي شود و بعد از آن وقتم مال توست. دو هفته اي شهرستان مي آيم. اگر وقت داشتي مي توانيم همديگر را در ميدان انقلاب ببينيم. من سك و بار و بنديلم را هم مي آورم. همان روز غروب هم با اتوبوس به خانه مان بر مي گردم. بيست و هشت دي منتظرتم. من هم دوستت دارم و مشتاق ديدارت هستم، تو تنها نيستي. به قول شاعر من تو را بيشتر از خودت دوست دارم. بيشتر از پيش دلم براي تو بيتاب مي شود، تو را كمتر از فردا و بيشتر از ديروز دوست دارم و عاشقت هستم.
    دو بسته شمع در شاه عبدالعظيم روشن مي كنم تا در دانشگاه قبول شوي و خدا بخواهد به هم برسيم. بيشتر از اين طاقت انتظار ندارم. براي تجديد عهد و پيمانمان انگشتري دست دلبر را لاي گلبرگها مي پيچم و امانتي برايت مي فرستم تا سر سفره عقد آن را در انگشتم كني. مي خواهم بفهمي كه چقدر دوستت دارم و به تو احتياج دارم. عزيزم، قربان غمت مي روم. غم قلبت را با فدا شدن به پاي تو مي شكنم. تو دل من و وجود من و خوشه هاي آروزي من هستي.
    به اميد ديدار
    فدايي تو عسل


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در ضمن اگر جواب كتبي از تو نگرفتم، يعني همديگر را همانروز در تهران مي بينيم. فكر نمي كنم براي نامه نگاري مجدد وقت داشته باشيم. در ضمن مي توانيم همان روز هم براي من بليط بگيريم.
    كسي كه قلبش مثل ديوانه ها براي تو مي تپد.

    نامه تمبر خورده را بار ديگر روي قلبش گذاشت، آن را بوسيد و بوييد. پاكت بوي خوبي مي داد. نامه را در صندوق پستي دانشگاه انداخت. خدا خدا مي كرد كه نامه صحيح و سالم به دست سيروس برسد. احساس خوبي داشت. مي دانست خدا طرف دار عاشقهاست و دلهاي پر از مهر و محبت را دوست دارد. شاد و شنگول به خوابگاه برگشت و سرگرم مطالعه شد.
    دو هفته ديگر امتحانات دومين ترمش شروع مي شد. وقتي به ديدار سيروس فكر مي كرد، بي قرار مي شد و دل تنگش هواي او را مي كرد. خودش هم نمي دانست چه خواهد شد. دلش سرمست از بوي عشق بود و اين مدهوشي از شراب نخورده، عشق او را چنان كور كرده بود كه به فكرش هم نمي رسيد كه اتفاقي براي او بيفتد و يا اگر مادرش بفهمد چه بلايي سرش خواهد آورد.
    روزها را با انگت مي شمرد و براي رسيدن به روز موعود، چشم به راه بود. اگر چه آن روزها سرش گرم درس و امتحان بود.


    فصل چهاردهم...

    مي گويند وقتي خداي مهربان عشق را به فرشته داد، نپذيرفت. قرعه را به نام انسان زدند.

    سيروس هم دست كمي از عسل نداشت. او هم بيتاب بود و كم تحمل. با بي صبري منتظر نامه عسل بود. اگر اين بار هم جواب بي سر و ته از او مي گرفت، قاطي مي كرد، كاسه و كوزه را به هم مي ريخت و قيد رابطه اش را با او مي زد.
    يك روز بعداز ظهر اواخر آذرماه بود. در اتاقش دراز كشيده بود و سعي مي كرد قيافه دختر را پيش رويش مجسم كند. وقتي حسين از دفتر پست تلفن كرد، شيرازه افكارش به هم ريخت. حسين مژده رسيدن نامه دلداده اش را داد و گفت: «آقا ما كه همش براي شما كار مي كنيم.»
    با شنيدن اين حرف، ناگهان سرحال و از جايش بلند شد.
    حسين قهقهه اي زد و گفت: «اين دفعه را شك ندارم كه خبر خوشي مي گيري.»
    «چرا؟ علم غيب كه نداري. مگر اينكه نامه را باز كرده باشي. در اين صورت پدرت را در مي آوردم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «بابا دست خوش، تو ديگه كي هستي. به شما عاشق پيشه ها خوبي نيامده. فقط شيريني يادت نرود.»
    «از كجا فهميدي خبر خوشي در نامه هست؟ پيش بيني هاي تو كه زياد تعريف ندارد.»
    «از آنجا كه من آدم مثبت انديشي هستم و مثل بعضيها كه وجودشان مملو از گره هاي كور و بسته است، منفي گرا نيستم. درثاني، مشامم كار مي كند. از وقتي نامه را روي ميز من گذاشته اند باور كن بوي عطرش من را هلاك كرده. نامه بدخبر كه بوي گل سرخ نمي دهد. اين نامه بوي عشق مي دهد.»
    «اين قدر روده درازي نكن. انگار مي خوام براش خواستگار بفرستم كه تبليغ مي كنه. مگر تو كار ديگري غير از كنترل نامه من نداري؟!»
    «من اين حرفها سرم نمي شود. دو كيلو شيريني اعلا مي گيري و مي آيي اينجا، و گرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي. البته زولبيا و باميه را ترجيح مي دهم.»
    سيروس خنديد . مگر ماه مبارك رمضان نبود. گفت: «ببينم جنس جلب! مگر تو روزه نيستي؟»
    حسين آقا پشت خط نيشش باز شد و گفت: «چقدر چانه مي زني. روزه ام كه باميه و زولبيا مي خواهم. چي فكر كردي»
    سيروس خودش را به اولين قنادي رساند و جعبه دو كيلويي سفارش داد. وقتي به دفتر پست رسيد. حسين را ديد كه چشم به راه او از پشت باجه سرك مي كشيد.
    مرد با پوزخند گفت: «آدم كه براي گرفتن نامه اين قدر شيك و پيك نمي كند.»
    سيروس از روده دارزي او عاصي شد. گفت كه جايي كار دارد، آمده كه زودتر برود. با غرولند جعبه شيريني را دست حسين داد و پاكت نامه را از دست ديگرش گرفت. نامه را درجا باز كرد. حلقه طلايي روي پيشخان قل خورد و جلو حسين نشست. هر دوشان جا خوردند. سيروس با چشمهاي گشاد به حلقه دست دلبر چشم دوخت. اين را ديگر چرا پست كرده. آن هم ته پاكت نامه. خوبه كه كاغذ پاره نشده.
    حسين خنده موذيانه اي كرد و گفت: «عجب دل و جرئتي دارد اين ليلي تو. انگشتر طلا را در پاكت نامه پست كرده. اين را بگويم ها، كار غيرقانوني كرده، اما از طرف ديگر بنازم قدرت خدا را. مباركه انشاءاله. طرف شما را نامزد كرده.»
    سيروس مشتي از گلبرگهاي خشك رز قرمز را از ته پاكت درآورد و در دستش بو كرد. ناخودآگاه چشمهايش را بست. بوي آرامش بخش گلالب در بيني اش پيچيد. محشر بود. فكرش را هم نمي كرد عسل اين قدر شاعرانه فكر كند و رمانتيك باشد.
    حسين گفت: «گاوت زاييد آقا سيروس. طرف تصميمش جديه. هم از تو خواستگاري كرده و هم اينكه يادگاري گرانقيمتي فرستاده.»
    «منظورت را نمي فهمم.»
    «بايده هديه گراني برايش بگيري.»
    «خب مي گيرم، اينكه كاري نداره. اگر نه وعده وعيدش را مي دهم. كو تا وعده ها عملي شود.»
    «آره ديگه، زبان نرم هر سو مي چرخد، استخوان كه ندارد درد بگيرد. اما برادرم، عشق هم مثل يك جاده مي ماند. هر چقدر كند و آرام بروي باز هم به آخرش مي رسي و بايد تكليف خودت را با دلت روشن كني.»
    سيروس كه از حرفهاي او كلافه شده بود، چپ چپ نگاهش كرد و گفت: «اين حرف ديگه از كجا دراومد؟ منظورت چيه؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حسين شانه بالا انداخت و گفت: «خب ديگه. اگر دختره را دوست نداري، بايد از حالا تا وقت داري كنار بكشي. نبايد با احساساتش بازي كني. فردا هم بند را آب مي دهي و طرف گردنت مي افتد، آن وقت بايد يك عمر عذاب بكشي.»
    سيروس مي خواست بگويد كه به جاي او دفتر پستي يك كلاس اخلاق باز كند، ولي منصرف شد. مي خواست هرچه زودتر خودش را به ماشينش برساند و حرفهاي دلدارش را بخواند. اين جوري از دست پسره مزاحم هم راحت مي شد. كاغذ را با دلهره بيرون آورد. نقاشي قشنگي دورش بود و رنگ دلش را داشت. كاغذ، صورتي مليح بود. نامه كوتاه محبوبش را با يك نگاه از نظر گذراند. خيلي كم، ولي عميق نوشته بود. آن را دوباره خواند، بوسيد و روي قلبش گذاشت.
    شادي سيروس به اوج رسيده بود. از خوشحالي مي توانست برگردد و حسين را هم با آن سبيلهاي زمختش بوسه باران كند. نامه پر مهر عسل دل كوه را آب مي كرد. او قرار ملاقات گذاشته بود. بايد خودش را براي روز موعود آماده مي كرد. چقدر خوب ميشد اگر ميتوانستند با خيال راحت با هم باشند، بگردند و تفريح كنند. تهران اينجا و آنجا نبود. هر كي به هر كي بود. دوست و آشنايي نبود تا مزاحمشان شود. كادو را هم نمي خواست بخرد، يعني مناسبتي نداشت. نبايد اين قدر به دختري كه هنوز زنش نشده رو مي داد.
    براي خودش پيراهن و كفش مناسبي خريد. شلوار و جوراب نو هم كه داشت. فقط مانده بود كه چند روز مرخصي بگيرد و هر چه زودتر براي انجام كارهايش به تهران مسافرت كند. كارهايش را راست و ريس كرد. از خوش شانسي همه چيز جور درآمد. ساكش را بست و براي رسيدن روز موعود به انتظار نشست. به زودتي امتحانات عسل به پايان مي رسيد و آنان مي توانستند بعد از مدتها، همديگر را ببينند.

    فصل پانزدهم...

    مي گويند بدون عشق انسان زنداني كالبدي است كه بين او و روحش جدايي مي اندازد. اگر عشق شستشوي رواني نبود، انرژي مثبت زندگي را دفع مي كرد.

    او مجبور بود شكوفه خوشه هاي آرزو را بچيند و عطر عشق به شاد زيستن را در جهان بپراكند. او هم مثل همه انسانهاي نيازمند محكوم به عشق ورزيدن بود، و گرنه از قافله زندگي عقب مي ماند. اين صاحب كائنات بود كه انتخاب او را در پراكندن تخم عشق، مهر تأييد مي زد. لبخندي روي لب عسل نشست. بله، چرا وقتي مي توان كهكشاني را با جذبه عشق در تصاحب داشت و در سينه آسمان آبي دل آويخت و يا مثل گنج با ارزشي در عمق دل مدفونش كرد، چرا بايد به چيدن يك ستاره قناعت كرد. بايد كه مهر صاحب كهكشان را در دلش مي كاشت و به قدرت عشق ايمان مي آورد. خدا او را مي خواست و بي دست ياري رهايش نمي كرد. افكاري كه هيچ گاه به فكر دختر نيامده بود، پاي او را از كره خاكي كند. در خواب بود يا خلسه، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست چيزي نمانده كه به آروزهايش برسد و زندگي اش كامل شود. خوشبختي در همان نزديكي كمين نشسته بود.
    هفته ها به سرعت برق و باد از پس هم آمدند و گذشتند. زمستان سختي در راه بود و برف سنگيني در جاده ها نشسته بود. عسل امتحانات را با موفقيت پشت سر گذاشت. در اين مدت جوابي از سيروس نشنيد. به اين نتيجه رسيد كه آنان همديگر را در تهران خواهند ديد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    . چند روز مانده به روز موعود، عسل همراه دوستش راهي بازار شدند.
    رها با تمام نق و نوقي كه داشت، خوش سليقه بود. داخل يكي از پاساژهاي شلوغ انقلاب رفتند. وارد بوتيك درهم ريخته اي شدند. در مينان انواع وسايل روي هم تلنبار شده جستجو كردند. بوتيك مرد همه چيز داشت الا دكوراسيون و سليقه. از ميان انبوه پيراهنهاي مردانه يك پيراهن ژرژت آبي دريايي با راههاي كم رنگ مطابق با مد روز انتخاب كردند. از زير شيشه ويترين يك شيشه عطر چارلي بيرون كشيد. مي خواست هر دو را بخرد. از پيراهن راه راه نمي توانست بگذرد. مرد مي ديد كه پيراهن چشم دختر را گرفته و براي همين از قيمتي كه گفته بود پايين نمي آمد. با كلي چك و چونه پنج تا اسكناس صد توماني روي پيشخان گذاشت. فروشنده گفت كه امكان ندارد و بايد دست كم سه تا صدتوماني رويش بگذارد. رها سوتي كشيد و گفت: «آقا حقوق ماهيانه يك دانشجو ششصد تومان بيشتر نيست. بايد كمي با ما دانشجويان راه بيايد.»
    غرولند رها كمكي به تخفيف قيمت نكرد. مرد بي تفاوت پولها را به طرف او گرفت و گفت: «بفرماييد ارزاني خودتان. تو اين دور و زمانه هر چقدر پول بدهي، همان قدر آش مي خوري. تقصير ما چيه همه چي گرونه. شما مي تونين يك ادوكلن ارزان بگيرين.»
    رها رو به عسل كرد و گفت: «بفرما، حالا مي مردي فقط يكيش را بگيري. زودباش سه تا صدتوماني آقا را بده. علاوه بر اينكه بدسليقه است، بد زبان هم تشريف دارد.»
    مرد نيشش تا بناگوش باز شد. صاحب بوتيك پيراهن و عطر را در كادوي رنگي پيچيد و به دست دخترها داد.
    از آنجا كه بيرون آمدند، رها گفت: «به خدا راست مي گفتم، بهتر بود دست كم يكيش را مي گرفتي. تو كه ششصد تومان بيشتر كمك هزينه نمي گيري.»
    «از تو چه پنهان من هم فقط مي خواستم عطر را بگيرم. مي دانم كه سيروس اهل خريدن اين جور چيزها نيست. آن پيراهن ژرژت را گرفتم چون خيلي قشنگ بود، انگار آن را براي هيكل سيروس دوخته بودند. به نظر من ارزشش را دارد. فكر مي كنم خيلي به او بيايد.»
    «من نمي دانم، تو آدم را ديوانه مي كني. حالا چرا آبي اش را گرفتي. به نظرم مشكي يا سفيد بهتر بود.»
    «آخه آبيش هم رنگ ماشينش بود. وانگهي او خودش هميشه سياه مي پوشد.»
    «آها، پس مي خواي از عزا درش بياوري.»
    عسل با لبخند كمرنگي نگاهش كرد.
    رها با بي خيالي گفت: «اين قدر كه تو براي ماشين او ارزش قائلي، او براي تو ارزش قائل نيست. شرط مي بندم دست خالي به ديدنت مي آد.»
    «اين چه حرفيه، من فقط خودش را مي خوام.»
    «آره، اينو همه اولش مي گن. بعد كه خودش را ديدي، چيزهاي ديگه به چشمت مي آد. هر چي باشه ما يكي دو پيراهن بيشتر از تو پاره كرديم.»
    عسل مظلومانه نگاهش كرد و گفت: «من هيچ وقت از سيروس سير نمي شوم.»
    «خدا كنه. اگه اون اين جوري باشه كه خوبه.»
    «هست، اگر نه اين همه سال با عشق من سر نمي كرد.»
    «چه ساده اي والله. لابد فكر مي كني عكس تو را اندازه در و ديوارش بزرگ كرده و به همه جا چسبانده و شب و روز عبادتت مي كنه.»
    عسل با ناراحتي كيسه خريد را برداشت و راه افتاد.
    رها با خنده داد زد و گفت: «اي بابا! حالا من يه چيزي گفتم. بگو ببينم با ماشينش مي آد.»
    عسل منتظر رسيدن رها ايستاد و گفت: «فكر نكنم دلش بيايد اين همه را هرا با ماشين بيايد. آن ماشين را بيشتر از همه چيز دوست دارد.»
    «آه بله، مردان و ماشينهايشان.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «راستي تو نمي خواهي براي شوهرت چيزي بگيري؟ چه مي دانم هديه اي به مناسبت تولدي، سالگرد ازدواجي؟»
    «مي بخشي، ولي من ترجيح مي دهم شوهرم براي من هديه بگيرد. من دوست دارم او من را ياد كند. به عقيده من اگر احساس مرد بودن را از مرد بگيري، پاهايش از زمين كنده مي شود و خودش را گم مي كند و ديگر روي زمين آوردنش سخت مي شود.»
    «بيچاره شوهر تو. فكر مي كنم دختر فاميلش هستي كه گردنش افتاده اي.»
    رها به شانه دوستش زد و گفت: «نه جانم تو هنوز كال هستي و رسم شوهرداري را نمي داني. تازه ما فاميل دور هستيم.»
    وقتي به خوابگاه برگشتند، مسئول خوابگاه او را به دفترش صدا زد. لحن زن جدي بود. پاهاي دختر سست شد. باز چه شده بود؟ زن نامه اي را از روي ميز برداشت و رو به عسل كرد و گفت: «نامه از طرف ديوان عالي كشورست. با پست سفارشي آمده. پستچي آن را به دست من داد.»
    قلب دختر فرو ريخت. با چشمهاي نگران صورت زن را كاويد. آيا نامه را خوانده بود. پاكت را كه از دستش گرفت، نفس راحتي كشيد. مهر روي نامه شكسته نشده بود. زن نگاه كنجكاوش را به دختر دوخت، ولي چيزي از او نپرسيد، عسل نامه را گرفت و تشكر كنان، در حالي كه عقب عقب از اتاق خارج مي شد، حس كرد بايد چيزي بگويد. براي همين گفت: «مدتهاست كه تقاضا داده ام اسمم را عوض كنم، قاضي دادگاه قبول نكرده. من هم شكايت كرده ام.»
    عضلات منقبض صورت زن نشان ميداد كه حرف عسل را باور نكرده. با اين وجود در حالي كه با انگشتان زير چانه دستش بازي مي كرد، ابرويش را بالا برد و گفت: «مگر اسم تو چشه؟»
    «هيچي يه خورده عجيب تلفظ مي شه.»
    «قاضي چرا قبول نكرده؟»
    «مي گه اسم مدرن به اسمهاي قديمي نمي خوره. اگر من مكه بروم، نمي شه كه من را حاجيه عسل صدا كنند.»
    زن خنديد و سرش را تكان داد.
    عسل در بيرون سالن روي پله طبقه اول نشست. صداي كوبش قلبش را مي شنيد. پاهايش قدرت كشيدن او را به بالاي پله نداشت. نامه را با دستهاي لرزان باز كرد. شكايت نامه خودش بود. رييس دفتر ديوان عالي كشور زير آن نوشته بود كه جواب نامه، با ابلاغ رسيدگي هر چه سريعتر به پرونده، به دادگاه شهرستان مربوطه ارسال شده و منتظر گرفتن جواب قطعي هستند. نامه با مهر قرمز دفتر، رنگين شده بود. دختر نفس بلندي كشيد. آيا اين جواب براي او كافي بود. دادگاه شهرستان مي توانست اسير پارتي بازي و نگه داشتن طرف بشود. پرونده از طرف مركز كنترل مي شد.
    روز بعد با خاله اش تماس گرفت. زن از خوشحالي روي پايش بند نبود. با جواب شكايتي كه كرده بودند، دماغ شوهرش هم به زمين ماليده شده بود. دو روز بعد رييس دادگاه حكم قطعي را صادر كرد. به اعتراف او حكم از تهران آمده بود. وجيهه و قلي خان هر كدام به پرداخت يك ميليون ريال غرامت به درنا و دخترش محكوم شده بودند. البته اين قسمت مربوط به جريمه شخصي بود. جريمه دولتي، هر كدام به شش ماه زندان و شصت ضربه شلاق محكوم شده بودند.
    نفس در سينه دختر حبس شد. هيچ وقت به اندازه آن لحظه خوشحال نشده بود. زير لب گفت: «بنازم قدرت خدا را.»
    خاله ادامه داد: «البته قلي خان حاضر به پرداخت جريمه زنش نشده. وجيهه هم مثل موش كليسا جيب خالي اش را نشان داده. حالا او صد هزار تومان مقروض شماست. هر موقع خواستين مي توانين از مهريه يا ارث و اموال شخصي او طلب كنين. مادرت گفته كه قلي خان بايد هزينه آن دوازده مثقال طلا را بپردازد. جريمه دولتي هم متأسفانه قابل خريدست. قلي خان بايد ده چرخ تريلي بفروشد تا زندان و شلاق خودش و زنش را بخرد و گرنه نبايد سرش را در شهر بلند كند. البته شماها مي توانين به حكم صادره اعتراض كنين مادرت هم گفته ما هزينه خودمان را مي گيريم، نه بيشتر و نه كمتر. البته مادرت از طرف تو هم حرف زده.»
    كم كم همه چيز و همه كس جاي خودش را پيدا مي كرد. عسل قيافه مثل تاج خروس قرمز، وخبيث قلي خان را جلوي چشمش مجسم كرد و به چشمهايش نگاه كرد كه انگار در آن شيطان لانه كرده بود. لبخند نيش داري زد. حالا خبر خوشي در شهرستان انتظار او را مي كشيد. بعد از آن اگر سيروس هم چيزي مي شنيد واهمه نداشت. خوشحال بود كه روسفيد از آب درآمده بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با خوشحالي هرچه تمام سوار اتوبوس شهري شد تا سر قرار برود. ظهر روز پنج شنبه بود. عسل در خيابان انقلاب بالا و پايين مي رفت و انتظار مي كشيد. گاهي به ساعتش و گاهي به مسافرين تاكسيهاي نارنجي نگاه مي كرد، اما سيروس يك ساعت دير كرده بود.
    عسل مانتوي متقالي را كه آن روزها تازه مد شده بود، پوشيد. روسري حريري را كه همراه رها خريده بود سر كرد. كيف مشكي شيكي را كه از دوستش قرض كرده بود، روي شانه انداخته و به قول دوستش يك تيپ عاريتي به هم زده بود. وقتي از اتوبوس پياده شد، اسپري را از كيفش درآورد و مقداري روي لباسش پاشيد. آرايش به صورت نداشت و دزدكي كمي رژ ماليد. او در دانشگاه چادر مشكي به سر مي كرد. آن روز مي خواست سيروس را غافلگير كند. يادش رفته بود كه يكي از شرايط سيروس رعايت حجاب بود.
    سيروس وقتي از اتوبوس پياده شد، صدمتري با سر خيابان فاصله داشت. چشم دواند. دنبال زن چادر مشكي مي گشت. چهره آشنايي نديد. زني پشت به ويترين مغازه در خيابان روبه رويي ايستاده و به او زل زده بود. وقتي چشمش به دو جفت چشم آن سوي خيابان افتاد، درجا خشكش زد. صورت زن چقدر شبيه عسل بود. بهت زده نگاهش كرد. با شتاب آن طرف خيابان رفت. در اين موقع چشمش به زن مانتويي افتاد. با ديدن عسل در آن ريخت و قيافه درهم رفت. با شتاب خودش را به او رساند. انتظار نداشت او را با مانتو ببيند. بدون سلام و عليك از آستين دختر كشيد و گفت: «چرا روسري سرت كرده اي؟! پس چادرت كو؟!»
    مرد لحن بازخواست كننده اي داشت.
    عسل بهت زده نگاهش كرد. تنها عكس العملي بود كه انتظارش را نداشت. با ناراحتي جواب داد: «پس مي خواستي سر لخت باشم؟! مگر روسري بد است. چرا اين جوري دستم را مي كشي؟»
    سيروس متوجه تندي حركتش شد. به آرامي گفت:« منظورم اينه كه چادرت كو؟»
    دختر سرش را پايين انداخت. كنف شده بود. مثل آنكه كار بدي انجام داده باشد گفت:«چادرم در كيف دستي ام است.»
    سيروس هول هولكي گفت: «زود باش تا كسي ما را نديده چادرت را سرت كن.»
    عسل بدون اينكه حرفي بزند، خم شد. زيپ ساكش را كشيد، سپس چادر را بيرون آورد و در خيابان روي سرش انداخت. سيروس ساك او را برداشت و سوار اتوبوس شدند. هواي اتوبوس گرم تر از بيرون بود. به نسبت هواي دي ماه آفتاب درخشان مي درخشيد. روز تقريباً شلوغي بود و عابرين پياده و سواره در خيابانها و پياده روها و اتوبوس در هم مي لوليدند. دختر به دنبال او از پله اتوبوس بالا پريد و در صندليهاي رديف ششم خانوادگي كنار دست ماشيني دربستي كرايه نكرد. او انتظار چنين برخوردي را نداشت، كمي سكوت كرد. دلش طاقت نياورد و پرسيد: «سلامت كو؟ داري غش مي كني؟ چه خبره؟»
    مرد كلافه دستش را به پيشاني ماليد و زير لب نجوا كرد: «تو با اين بي حجابي آبرويم را مي بري.»
    عسل با دلخوري گفت: «مگر روي پيشاني تو نوشته اند كه فرزند شهيد هستي؟ تازه ما مي توانستيم تاكسي بگيريم.»
    «نه خير، وسيله عمومي بهتره. فكر كن كسي ما را با هم ببيند و بشناسد. مثل آنكه يادت رفته كه ما ازدواج نكرده ايم.»
    «هنوز نه، ولي دست آخر كه مي كنيم. در ثاني اينها چه ربطي به اتوبوس يا تاكسي دارد. اين همه آدم در اينجا كه خطر لو رفتنش بيشتره.»
    سيروس اعتراض كرد كه چرا عسل اين قدر ايرادگير شده.
    دختر گفت: «مي ترسم تا به مقصد برسيم بوي اگزوز اتوبوس خفه ام كند.»
    روي صندلي رديف ششم نشسته بودند، در ايستگاه بعدي مسافرين داخل آمدند و از ميله بالاي اتوبوس آويزان شدند. سيروس مثل چاه ساكت بود و هر كلمه اي كه از دهان دختر بيرون مي آمد مثل سنگ ته دلش مي افتاد و گرومپ در گوشهايش صدا مي داد.
    دختر باز هم پرسيد: «نگفتي كجا مي رويم؟»
    «وقتي رفتيم مي بيني. راستي دلم برايت تنگ شده بود.»
    دختر ميلي به ادامه گفتگو نداشت. مي خواست تو خودش باشد. كسي به چراغ دلش سنگ زده و نور خاموش شده بود. حس كرد دنيا در چشمش غرق در تاريكي بود. وقتي صداي سيروس را شنيد و عطر بدن او را زير دماغش حس كرد، مثل بچه اي كه تكه اي شيريني دستش داده باشند، خوشحال شد. چشمهايش را بست. سعي كرد نااميدي خودش را در بوي دود سوخته اتوبوس هضم كن.
    به آخرين ايستگاه رسيدند. سيروس هن هن كنان ساكت دخت را با خودش پايين آورد. تا جلو درب مسافرخانه ستاره راه زيادي نمانده بود كه ساك را عرق ريزان پاين گذاشت. عسل با شتاب خودش را به او رساند و خواست دسته ساك را از دستش بگيرد كه مرد مانع شد. بعد هم از او پرسيد: «چرا به مسافرخانه مي رويم؟ مگر قرار نيست عصر به ترمينال برويم.»
    پس تا شب چي كار كنيم؟ نمي توانيم در خيابانها علاف باشيم.»
    «بگذار من شناسنامه ام را بدهم.»
    مرد با حالت عصبي گفت: «هيس، به شناسنامه خودت دست نزن. يادت باشد اسمت نازنين و نام پدر نوروز و فاميلت هم پدارمي است.»
    «نام مادر و شماره شناسنامه چي؟»
    «بلبل، شماره صد و يك»
    عسل كلمه هايي كه او بريده بريده گفته بود، تند و تند زير لب تكرار كرد. نمي خواست از اولين امتحان رد شود. از بس هول داشت، همان دفعه اول كلمات از يادش پريدند. سيروس در مقابل چشمهاي متعجب او دو شناسنامه از جيب در آورد. روي يكي از شناسنامه ها عكس خودش را ديد. بيشتر شاخ درآورد. آنجا چه اتفاقي مي افتاد. او چه كار مي كرد. سؤالهاي زيادي مثل خوره در مغزش افتادند. مرد او را خواهر خودش معرفي كرد كه با هم از شهرستان آمده اند. عسل رويش را سفت و سخت گرفته و سرش را پايين انداخته بود.
    سيروس سقلمه اي به او زد. نمي خواست مرد پشت ميزنشين به او شك كند. سرش را بالا گرفت. ناگهان نگاه تيز مرد سبيل چخماقي از روبرو مثل دو ميخ در چشمهايش فرو رفت. مرد را مي شناخت. چشمهاي بي حال او به صورتش دوخته شده بود. نگاهش را از او دزديد و شروع به صحبت با سيروس كرد و گفت كه مرد روبه رويي را مي شناسد. نه به اسم، ولي او را در شهر ديده است. دنيا روي سر دختر خراب شد. اگر او در آن لحظه اراده و لب تر مي كرد، يا چيزي به مسئول مسافرخانه مي گفت چه اتفاقي مي افتاد. اگر به گوش مادرش مي رسيد چه مي شد. خيلي ناراحت مي شد و پوست از سر او مي كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس دوباره به او تشر زد. با صدايي آهسته گفت كه بدون آنكه چيزي به رويش بياورد، به آرامي از پله هاي طبقه دوم بالا برود. او ساكت را برداشت و با خودش آورد.
    مسافرخانه اي كه سيروس برايش گرفته بود هتل ستاره دار نبود كه كسي ساك را برايشان بياورد. آسانسور هم نداشت. كف مرمري زمين تقريباً تميز و سالن خلوت بود. مسافرخانه حمام نداشت، ولي دو رديف دستشويي مردانه و زنانه در جهت مخالف هم قرار داشت. دختر به محض رسيدن به اتاق، صابون خوش بويي را كه به اتفاق رها خريده بود به دستشويي برد و سياهي دود ترافيك را از سر و صورتش شست. از آب گرم خبري نبود. دستهايش از سردي آب قرمز شد. اين طرف و آن طرف را پاييد و تقريباً تا اتاق دويد.
    عسل خودش را دورتر از او نگه داشت و پشيمان بود كه مانتويش را از تن كنده و حالا در آن لباس سفيد معذب بود. با اين حال سيروس او را غافلگير كرد. به قول خودش صبر و تحمل هم اندازه اي دارد. بوسه اي گذرا از گونه اش دزديد و با خنده اي كش دار به او گفت: «بقيه را مي گذاريم براي بعد از ازدواج. تو كه مال من هستي، پس اين همه عجله براي چي؟»
    به راستي هم اين جوري بود كه مي گفت. عسل خودش را دربست از آن او مي دانست. شايد صدها پسر جوان دانشجو در دانشگاه و شهر بود كه او هيچ كدام را نمي ديد. خودش را به سيروس متعهد حس مي كرد. پنج سال بود كه او را مالك قلب و روحش مي دانست. نگاه و دست نامحرمي را تجربه نكرده بود، ولي به نوازشهاي ناگهاني محبوبش نيز عادت نداشت. سيروس عشق افسانه اي او بود. تصويري از عشق نوجواني كه در اعماق قلبش نفوذ كرده و براي خودش جا باز كرده بود. حالا باورش نمي شد كه روبه رويش نشسته و به او زل زده است. بهت زده نگاهش مي كرد و غرق در فكر بود. سرانجام به حرف آمد و با صداي خش داري گفت: «به نظرت همين قدر كه با هم هستيم بدون اينكه محرم باشيم، گناه نميكنيم؟!»
    شايد در قضاوتش عجله كرده بود. آيا سيروس به ازدواج معتقد بود. از نام و نشانش مي ترسيد يا اينكه مبادا عسل به او تحميل شود. با اين حال به خودش جرئت داد و گفت: «پدر خدا بيامرزم مي گفت، وقتي دو آدم دلشان با هم باشد، محرم همديگر هستند.»
    «خدا بيامرزدشان، ولي اين محضر ثبت و صيغه محرميت چي؟ قبولشان نداري؟ قانون خدا و شرع پيغمبر را فراموش كرده اي؟»
    «چرا، من كه چيزي نگفتم. ولي فكر مي كنم آدمها از بس خوشحال هستند يكي بودنشان را روي كاغذ ثبت مي كنند و عشق شان را به رسميت مي شناسند، و گرنه اين همه تشريفات براي چيست.»
    عسل لبه تخت نشست. فنر تخت ناله كرد. او بدون توجه، پاي آويزانش را زير شكمش كشيد و با لحن خشكي گفت:«ميخواهي بگويي به ازدواج رسمي معتقد نيستي؟ به خواستگاري و تشريفات مردمي؟»
    «چرا، من به رسمهاي اجتماعي و قانوني احترام مي گذارم.»
    «تكليف آدمهايي كه عاشق هم نيستند و ازدواج مي كنند چيه؟»
    «آنان براي ازدواج كردن دلايل ديگري دارند. آدمها گرماي عشق را داشته باشند، همديگر را باور داشته باشند، نيازي به مدرك ندارند. وقتي شعله عشق خاموش شد، ديگر دليلي هم نمي بينند اسير تكه كاغذي باشند.»
    «مي داني، وقتي تو از شعله گرم در اين هواي سرد صحبت مي كني، مي فهمم كه وجود اجاق روشن عشق غنيمتي است. به خاطر تو مي توانم سرماي بيست درجه را هم تحمل كنم.ولي راستش را به من بگو، تو اين شناسنامه و عكس را از كجا آورده اي؟»
    سيروس خنده موذيانه اي كرد، يعني ما اين هستيم ديگر. دختر ول كن نبود. پرسيد: «مثل اينكه سؤالي پرسيدم، نمي خواهي جواب بدهي.»
    مرد هنوز همان لبخند را روي لب داشت. انگار مي خواست پرده از راز بزرگي بردارد. گفت: «چند وقت پيش در خانه تان رفتم تا با مادرت صحبت كنم. اول برادرت در را به رويم باز كرد. درنا خانم هم بعد با لب خندان دم در آمد. گفتم مي خواهم براي عسل دفترچه بيمه بگيرم، يك عكس سياه و سفيد سه در چهار از او لازم دارم. براي تكميل پرونده لازمست. طفلك مادرت با ساده دلي پرسيد دخترش و من كه ازدواج نكرده ايم. خونسرد توضيح دادم كه ما هنوز نامزد هستيم و آنان هم مي دانند. خلاصه هندوانه زير بغلش گذاشتم كه به كمكش احتياج دارم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل با دلهره پرسيد: «بعد چي كار كرد؟ يعني به تو شك نكرد؟»
    «نه، گفت كه دم در باش تا بروم بياورمش. طفلكي حرفهايم را باور كرد.»
    «هيچ ناراحت نشدي؟ عذاب وجدان نگرفتي؟»
    «براي چي؟ از خدايش باشد.»
    «از خدايش باشد كه او را گول زده و بهش دروغ گفته اي.»
    «نه، چون من دامادش خواهم شد.»
    «يادم باشد برايت اسپند دود كنم.»
    «به جاي اين كار بگذار باقي حرفم را بزنم. مادرت عكس را آورد. من هم المثني شناسنامه خواهرم را در خانه داشتم. عكس تو را جاي عكس او چسباندم. نشستم چند ساعت زحمت كشيدم. مهر شناسنامه را روي سيب زميني تراشيدم. روي رنگ كوبيدم و روي عكس زدم. بعد هم شديم خواهر و برادر شناسنامه اي. ببين به خاطر تو چه ها بايد بكنم. تو هم سعي كن اين مشخصاتي را كه گفتم در خاطر داشته باشي.»
    سيروس از جايش بلند شد. اتاق دو تخته بود. ملافه سفيد را از روي يكي از پتوها كشيد و گفت: «آن صندلي را بياور زير پايم بگذارم.» صندلي را از دست عسل گرفت و گوشه هاي ملافه را پشت پنجره روي ميخي كه گوشه پنجره لق مي زد كوبيد. پرده پشت پنجره نازك بود. ساختمانهاي دود گرفته پشت پنجره حال آدم را مي گرفت. آن بيرون صداي ترافيك و بوق و كرناي ماشينها و سر و صداي بچه هاي پارك پشت مسافرخانه به گوش مي رسيد. سيروس گفت:« پشت پنجهر كه منظره جالبي نيست غير از چند چشم هيز پشت شيشه ها. در ضمن من ميروم بيرون چيزي مي خرم. غذا و ميوه هم مي گيرم.»
    عسل دهانش را باز كرد كه بگويد مگر ما شب را ماندگار هستيم كه او برنامه فردا را مي ريزد. فكرهايش را خورد. از لحظه اي كه سيروس را ديده بود، تسليم محض بود. از خودش اراده اي نداشت. مثل عروسك از خودش اختياري نشان نمي داد. مخالفتي هم نداشت. هيچ چيز نمي گفت. اسمش بزدلي بود يا ذليلي، نمي دانست. سيروس او را در وجود خودش ميخكوب كرده بود. جربزه اش ته كشيده و حيران او بود. پشت سر او ايستاده و مثل برده اطاعت مي كرد. سيروس سر خود او را به آن مسافرخانه دود گرفته آورد. او را با شناسنامه خواهرش معرفي كرد و دست آخر هم برنامه فردا را ريخت.
    مانده بود چه بپوشد. تمام مدت را كه نمي توانست با مانتو بنشيند. لباس مناسبي نداشت غير از يك پيراهن آستين كوتاه. بايد روسري روي شانه هايش مي انداخت. به آيينه نگاه كرد. ياد مادرش افتاد كه اگر او را در آن حال مي ديد سكته مي كرد. خدايا آنجا چه مي كرد. از پوشيدن پيراهن سفيدش كه گل سرخي هم روي سينه اش نقش بسته بود پشيمان شد. اما نه، رنگ و رويش باز شده بود. هر دو همديگر را ميخواستند. آمده بودند جايي دنج كه با هم صحبت كنند. چقدر گونه هايش گل انداخته بود. از ناراحتي وجدان بود يا هيجان ديدن عزيز دلش. هر چي بود خوشگل شده بود. حس مي كرد گونه هايش و تمام تنش مي سوزد. آتش از تنوره جسمش به روح و جانش سرايت كرده بود. مي ترسيد با يك حركت سيروس از هيجان و وجد ذوب شود. بارديگر به خودش نگاه كرد. رها حق داشت. لبهايش بي رنگ بود. به رنگ گونه هايش نمي خورد. كمي رژ قهوه اي به آن ماليد، اما نه اين قدر كه توي ذوق بزند. سيروس از آرايش و خودنمايي خوشش نمي آمد. او هميشه مي گفت كه زن بايد جلوه اش را براي مرد دلخواهش نگه دارد. ميوه پشت ويترين نيست كه بخواهد براي ديگران برق بيفتد و جلب توجه كند. او هم مي دانست كه براي احترام به خواسته سيروس بايد مطابق ميل او رفتار مي كرد، مگر نمي خواست او را خوشحال كند. براي دل خودش كه آرايش نمي كرد.
    شايد پنج دقيقه از رفتن سيروس نگذشته بود كه تقه اي به در خورد. با ترديد پرسيد: «كيه؟» صدايي نشنيد. از جايش بلند شد. نكند سيروس سر به سرش مي گذاشت. در آن حال نزديك در رفت. مي خواست آن را باز كند كه يادش افتاد در را از پشت قفل نكرده. يك دفعه سيروس دستگيره را چرخاند و سراسيمه در آستانه در با او شاخ به شاخ شد. رنگ به صورت نداشت. رنگ مهتابي صورتش مات و بي روح به نظر مي رسيد. عسل نگاهش كرد. نمي دانست چه بگويد. لبهاي مرد خشك شده بود. دلش گواهي مي داد كه اتفاقي افتاده. سكوت تلخ مرد فضاي اتاق را سنگين كرد. دختر روي لبه صندلي كنار تخت سريد. پاهايش خسته بود و طاقت سرپا ايستادن را نداشت. به چشمهاي خيره مرد نگاه كرد، ولي جرئت نمي كرد سؤالي بپرسد. با لكنت پرسيد: «اتفاقي افتاده؟ انگار روح يا جن ديده اي. چه شده، چرا اين طوري من را نگاه ميكني؟»
    سيروس با صدايي كه از ته چاه در مي آمد اشاره داد كه سرش را بپوشاند. در آن حال مردي وارد اتاق شد. دختر گيج و ويج تكان خورد. روسري روي بازوهاي عريان او افتاده بود و سرشانه هايش را مي پوشاند. مي خواست بپرسد چرا از او چنين چيزي مي خواهد كه چشمش به سايه مرد افتاد كه پشت لنگه باز در ايستاده و مي خواست داخل شود. سيروس دستهايش را جلو او سپر كرد. بي فايده بود. دست مرد را كشيد و خواست با او دست به يقه شود. مرد با نگاه دريده اش او را استيضاح مي كرد. قيافه سياه سوخته و ديلاق و ني قلياني مرد را شناخت. او را در نگهباني ديده بود. با ترديد روسري را روي سرش كشيد. بازويش لخت و سفيد بيرون زده. شتاب زده به رخت آويز نگاه كرد و مانتو را از روي آن برداشت. هول شده بود. نمي توانست سر و ته آن را پيدا كن. لعنت بر شيطان، آن را پشت رو نكرده بود. چيزي مثل بختك روي سينه اش افتاد. نمي توانست نفس بكشد. با ناراحتي گفت:«اينجا چه خبر شده؟ اين مرد كيه؟»
    خنده اي موذيانه و چندش آور لبهاي قيطاني و سياه مرد را از هم باز كرد. مرد با صداي كش دار حساب شده اي گفت: «پس ايشان خواهرتان هستند. آن هم با اين ريخت و قيافه.»
    سيروس دوباره دستش را كشيد و به تندي او را از اتاق بيرون انداخت و به او توپيد: «چرا پرت و پلا مي گويي مرد. مگر شك داري؟ منظورت چيه؟ چرا ما را اذيت مي كني؟»
    «بايد بداني كه اذيتت نميكنم، من ميدانم چه مي كنم.»
    بعد به طرف تلفن راه افتاد كه شماره پليس را بگيرد و زير لب گفت: «در كميته معلوم ميشود.»
    سيروس دستش را گرفت و به تندي پرسيد: «چه مي خواهي؟ اصلاً اين شر و ورها از كجا در آمده؟»
    مرد با خنده مريض مآبانه اي گفت: «از آنجا كه سالن و اتاقهاي ما دوربين مخفي داره. فكر مي كني ما را براي دكور در نگهباني گذاشته اند. من همه چيز را ديده ام. بي خودي فيلم بازي نكن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سيروس با صداي بازنده اي گفت: «تو خجالت نمي كشي كه به ناموس مردم نگاه مي كني؟»
    «هه، هه، ببين ديگ به ديگ ميگه روت سياه. واقعاً كه ! رو رو برم. دختر مردم را آورده اي اينجا، آن وقت دم از شرافت مي زني.»
    سيروس از يقه مرد كشيد و او را داخل اتاق آورد. نمي خواست صدايشان در سالن منعكس شود. يكي دو نفر بيرون سالن سرك كشيده بودند. سيروس در را بست و با اشاره مرد به گوشه اتاق و دوربين نگاه كرد. گفت: «مردك، به جاي اين فضوليها يك پرده جلو پنجره بگيرين كه نمي شود چراغ را روشن كرد.»
    مرد با چشمهاي خلسه رفته و خمار گفت: «پرده ها را به خشكشويي فرستاده ايم.»
    سيروس با لحن محكمي گفت: «اگر تو به گفته ات يقين داري چرا اول به كميته تلفن نزدي؟»
    «گفتم شايد تو پيشنهاد بهتري داشته باشي.»
    «منظورت چيه؟»
    «چقدر حاشيه مي ري. شما را بگيرن و ببرن، چي به ما مي رسه. غير از اينكه مشتري از دست بدهيم.»
    «من كه نفهميدم چه مي خواهي.» و در آن حال چشمش به عسل افتاد. نگاهش گذرا بود. دختر مانتو پوشيده و روسري را كج و كوله روي سرش انداخته بود. رنگ صورتش مثل گچ سفيد و بي روح بود. عسل متوجه او شد. با دست اشاره به كيفش كرد. مردك پول مي خواست، رشوه. سيروس مجبور بود كوتاه بيايد و به اين غائله خاتمه بدهد. عسل فكرش هزارجا رفته بود. ماجراي تاكسي و شكايت همسايه شان، همه جلو چشمش رژه مي رفت. خدايا چه اتفاقي داشت مي افتاد. جرئت نمي كرد فكرش را بكند. اگر مأمورهاي كميته مي آمدند چي؟ چطور مي توانست توضيح بدهد كه آنجا چه غلطي مي كرد و هيچ گناهي مرتكب نشده است. اما گناه كه شاخ و دم نداشت. چه گناهي بدتر از اينكه آدم به خانواده اش دروغ بگويد. مادرش فكر ميكرد او در خوابگاه است و هنوز راه نيفتاده. واقعاً كه دختر بي فكري بود. چه زود همه چيز و قول و قرارش با خدا از ياد رفته بود. خودش را نيشگون گرفت. نه، نمي توانست. شهامتش را نداشت به آنچه كه پيش آمده فكر كند. فشار نگاه سيروس را روي صورتش حس كرد. پرده نازكي از اشك روي نگاهش لغزيد.
    سيروس به مرد نگاه كرد. اولين باري بود كه از خود نرمش نشان مي داد. گفت: «ببين، من اين دختر را دوست دارم. هيچ خلافي هم نكرده ايم كه بخواهيم شرمنده باشيم. وقتش هم كه برسد ازدواج مي كنيم، فهميدي؟ نمي خواهم كوچك ترين توهيني به او بكني.»
    مرد نيشخندي زد و گفت: «هه هه. كي جرئت داره قربان. شواهد نشون ميده كه شما با شناسنامه خواهر و برداري اين جا اتاق گرفته اين. من مي تونم خلافش را ثابت كنم. باقيش را خود داني. مي تونين يك متن دفاعي در كميته براي خودتون طرح كنين، يا اينكه اينجا يه جوري به مصالحه برسيم.»
    «بله، فهميديم. پول مي خواهي. بيا برو بيرون. دوست هم ندارم مزاحم اين خانم محترم بشوي، فهميدي؟ اگر يك بار ديگر به ما توهين كني ها...»
    مرد خش خش اسكناس را در مشتش حس كرد. با نيش تا بناگوش باز گفت: «قربون كي جرئت داره. مگه من جهنم يا بهشت دارم يا ته پياز و سر پياز هستم.»
    عقب گرد يك وري از اتقا بيرون رفت. مرد كنجكاو بود چقدر تيغ زده. در سالن مشتش را باز كرد و برقي در چشمهايش نشست. بيست تومان پول نقد. كي فكرش را مي كرد. مرد كه روي خر مراد سوار بود، زير لب گفت: «نوش جونت، از شير ماد حلال ترت باشه.»
    سيروس به دنبال مرد از اتاق بيرون رفت و در را هم از بيرون قفل كرد. مرد در پايين پله ها ايستاده و منتظر آمدن سيروس بود. با كنجكاوي نگاهش كرد و گفت: «من نمي فهمم، به نظر نمي آيد كه شما تيپ لاشي باشين. چرا دروغ گفتين؟»
    سيروس با عصبانيت گفت: «حرف دهنت را بفهم. منظورت چيه؟ تقصير امثال شماهاست كه آدم را وادار به دروغگويي مي كنين. با شرايطي كه براي آدم درست مي كنين مگر چاره هم داريم؟ امان از دست آدمهاي حريص و فضول.»
    وقتي نيم ساعت بعد سيروس از راه رسيد، عسل هنوز حيران روي تخت زانو زده و به ديوار تكيه داده بود. هر كسي او را مي ديد، فكر مي كرد همين الان از تشييع جنازه برگشته. قيافه اش درهم ريخته و ماتم گرفته بود. به دردسر پيش آمده فكر مي كرد و به سيروس كه با تحكم و اعتماد به نفس كامل شر مرد را از سرشان كم كرده بود. با اين حال باز هم واهمه داشت. ديگر نمي خواست آنجا بماند. فكر فرار يا برگشت به خوابگاه راحتش نمي گذاشت. وقتي سيروس او را ناراحت ديد پرسيد: «چيه عسلم، كسي مرده؟ چرا غمبرك زده اي؟ طوري شده؟»
    عسل گفت: «مي ترسم اين مردك ترياكي كار دستمان بدهد.»
    سيروس كمي نگاه كرد. حالتش نشان مي داد كه دارد فكر مي كند. يك دفه دندانهاي ريزش بيرون ريخت و گفت: «آن شب را مي گي؟ آخه آژير قرمز مي زدند و همه جا تاريك بود. من هم كه عروس كشان داشتم. سر تا پا سفيد پوشيده بودي.»
    «آره، اون دفعه هم اين طوري شد. كم مانده بود گير بيفتيم.»
    «اونا منو مي شناختند.»
    «اما من را هم شناخته بودند. يكي شان برادر شوهر خواهرم بود. بعد از صحبت با تو به خانه مان رفته و سراغ من را از مادرم گرفته بود.»
    «خب اونا وظيفه شونه كه از دختران مواظبت كنند.» سيروس لبخند شيطنت آميزي زد و گفت:« جان مادرت، چرا ياد گذشته واين حرفا افتادي؟»
    «براي اينكه من فكر مي كنم خدا براي ما نشانه هايي مي فرسته. مثلاً وقتي من و تو قسمت هم هستيم چرا بايد اين قدر مشكل سر راهمون باشد؟ اگر آن دفعه يا اين دفعه كسي برايمان مسأله اي درست مي كرد چه؟ مي گم شايد قسمت هم نيستيم.»
    سيروس خنده كنان گفت: «جوابت را به شرطي مي دهم كه تو اين فصل را ببندي و برويم سراغ فصل بعدي كتاب.»
    عسل نگاهش كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 17 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/