فال رو چندين و چند بار زير رو كردم حسابي منو تو فكر برده بود. به چندين صورت اونو تعبير كردم خدايا، اين چه معنايي ميتونست داشته باشه ، هرچي بود ساعتها منو به خودش مشغول كرد.
ترم جديد درسها فشرده تر بود ديگه حتي مهلت سر خاروندن هم نداشتم فروزان و سهيلا هم به درد من گرفتار بودن كمي از شيطنت و شلوغي آنها كاسته شده بود و آرمتر به نظر مي رسيدن و اين نهايت آرزوي من بود. فرصت نامه نگاري و حتي تلفن زدن به خونوادمو نداشتم يا بهتره بگم از خستگي حوصله اين كارها رونداشتم اما اونها مدام نامه مي دادن و گهگاه تلفن مي زدن مادرم حسابي نگرانم شده بود و از حالم جويا بود اما من به هر طرقي كه ممكن بود اونها رو خاطر جمع مي كردم كه هيچ مشكلي وجود نداره.
ترم جديد چهار ماهي طول كشيد يكي دوبار هم آقاي محتشمي با كلي خريد و هديه كه منو حسابي شرمنده كرده بود به ديدنم اومد و بعد از كلي ااصرار و خواهش ازم خواست كه به ديدنش برم. اما من درس رو بهونه كردم و گفتم حتما" تو يه فرصتي با پدر و مادرم مزاحمتون ميشم بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود ترم جديد رو پشت سر گذاشتم.
توي اتاقم روي تخت دراز كشيده بودم تو فكر اين بودم كه هرچي زودتر يه تلفن به تهران بزنم تا خيال پدر و مادرمو راحت كنم كه يك دفعه فروزان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت: خوابيدي، پاشو پدر و مادرت بيرون خوابگاه منتظرت هستن با شنيدن اين حرف يه دفعه از جا پريدم واقعا" غافلگير شده بودم اصلا" منتظر اومدن اونها نبودم به سرعت و دستپاچه از اتاق بيرون رفتم.
تو محوطه خوابگاه، هر دو به انتظار وايستاده بودن با ديدنم جلو اومدن و منو در آغوش گرفتن، اما من با وحشت گفتم: اتفاقي افتاده؟ طوري شده كه اين طوري بي خبر اومدين؟
پدر براي اينكه زودتر منو از اين حال خارج كنه در حالي كه مي خنديد ، گفت: نه، دخترم منو مادرت تصميم گرفتيم بيايم شيراز كه هم تورو ببينيم، و هم يه سري با هم بريم خونه آقاي محتشمي.
نفس عميقي كشيدم و گفتم خدا رو شكر. هزارتا فكر و خيال به سرم زد خب، حالا ميخواين برين خونه آقاي محتشمي؟
بله البته با تو.
معلومه نه پدر. من اصلا" حوصله مهمون بازي رو ندارم باور كنين دوره سختي رو پشت سر گذاشتم دلم مي خواد فقط استراحت كنم باز سه چهار روز ديگه ترم جديد شروع ميشه خواهش مي كنم خودتون برين.
مادر در حالي كه ترش كرده بود رو به من كرد و گفت: مثل اينكه تو اصلا" دلت براي ما تنگ نشده بعد همون طور با ناراحتي رو به پدر كرد و گفت: سياوش بهتره اصرار نكني، ببين هر طور كه راحته.
من كه طاقت قهر مادر رو نداشتم، پريدم بغلش كردم و سرش رو در آغوشم گرفتم اوه مادرجون، تورو به خدا قهر نكن باشه صبر كنين الان آماده ميشم. و به سرعت به طرف اتاقم دويدم.
پدر با صداي بلند گفت: دخترم، خيلي عجله نكن وقت داريم من با آقاي محتشمي ساعت هشت قرار گذاشتم.
با شنيدن اين حرف برگشتم و گفتم پس حالا هك وقت دارين بهتر بياين تو خوابگاه.
پدر در جوابم گفت: نه دخترم اينجا راحتتريم منو مادرت كمي قدم مي زنيم تا تو برگردي.
مادر با مهربوني نگاهم كرد و گفت : اگه دلت خواست يه دوش هم بگير اين طوري بهتره. لبخندي زدم و باعجله به اتاقم رفتم و مشغول كار شدم
بي ام و 518 پدر جلوي در دانشگاه پارك شده بود پدر در حاليكه در ماشين رو باز ميك رد ، نگاه خريدارانه اي بهم انداخت و گفت: قربون دختر خوشگلم برم لبخندي زدم و سوار شدم.
مادر رو به پدر كرد و گفت : سياوش، بهتره يه سبد گل بگيريم اين جوري دست خالي خيلي بده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)