صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 125

موضوع: ديبا | زهره دراني

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادر با خوشحالي جواب داد: دخترم يكي از بهترين دوستان پدرته تو يادت نمياد اون وقتها كه خيلي كوچيك بودي ما با هم رفت و آمد خونوادگي داشتيم.
    در همين وقت آقاي محتشمي جلوي در آپارتمان رسيد و پدر با خوشحالي و سر و صدا در آغوشش گرفت و گفت: چه عجب ، مرد حسابي، راه گم كردي، از اين طرفها. مي گفتي يه گوسفند جلو پات قربوني مي كردم.
    آقاي محتشمي در كمال ادب و احترام و فروتني با پدر و مادرم برخورد كرد ووقتي كه جلوي من رسيد گفت: اگه اشتباه نكنم تو بايد ديبا باشي، ديبا كوچولوي بابا درسته؟
    باخنده سر تكان دادم و گفتم: بله .
    بي رو در بايستي جلو اومد و منو بغل گرفت و گفت: ماشاء اله چقدر بزرگ و زيبا شدي يه وقت از دستم ناراحت نشي، دخترم تو واقعا" مثل دختر خودم هستي وقتي كوچك بودي، خيلي بغلت مي كردم .
    به نظر مرد مسني مي رسيد حداقل ده پانزده سال ز پدرم بزرگتر بود اما فوق العاده شيك پوش و خوش تيپ و جذاب بود با اينكه چيزي ازش به ياد نداشتم، اماخيلي زود باهاش خودموني شدم پدر كه فوق العاده براش احترام قائل بود رو بهش كردو گفت: فكر كردم ديگه كاملا" مارو از ياد بردي.
    آقاي محتشمي خنده اي كرد و گفت: نه سياوش جان تو بهترين دوست من بودي و هستي مگه ميشه كه تو رو فراموش كنم، اما دوره و زمونه عوض شده . الان هم با شك و ترديد اومد فكر كردم از اينجا رفتي به خودم گفتم اگه نبودي، آدرس محل جديدت رو از همسايه ها بگيرم اما خوشبختانه بخت باهام يار بود و پيدات كردم اما از من گله نكن من اصلا" تهران نبودم.
    پدر با تعجب نگاهش كردو گفت: خارج بودي؟
    اي همچين بگي نگي يه پا سوئد پيش فرحناز و بچه ها يه پا توي شيراز پيش فرهاد.
    مادر با تعجب نگاهش كردو گفت: شما شيراز زندگي مي كنين؟
    آقاي محتشمي سري به علامت تاييد تكان داد و گفت: بله الان يه چند سالي ميشه تا وقتي كه فرحناز ايران بود پاشو توي يه كفش كرده بود كه منو ببر شيراز ميخوام پيش پدر و مادر م باشم و منو مجبور كرد كه به شيراز برم اما باز هم طاقت نياورد و گفت: ميخوام برم پيش دخترها تو سوئد الان دو سه سالي ميشه كه رفته فعلا" منو فرهاد باهم تنها زندگي مي كنيم اما چشمم ازا ين پسره آب نمي خوره فكر كنم امروز و فردا اون هم منو ترك كنه و پيش و مادر و خواهرهاش بره.
    پدر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: واقعا" متاسفم نمي دونستم انقدر تنهايي اما اگه مي دونستم شيرازي ، حتما" بهت سر مي زدم من تقريبا" سالي چند بار اين راه رو مي رم و برمي گردم.
    آقاي محتشمي با تعجب نگاهش كردو گفت: چطور؟
    پدر مفصلا" شروع به تعريف ماجراي من كرد و گفت: الان دوسالي از دانشگاه رفتن ديبا مي گذره ، اگه مي دونستم تو اونجايي، كلي خيالم از بابت ديبا راحت بود.
    آقاي محتشمي نگاهي به من كردو گفت: اصلا" فكر نمي كردم ديبا جون آنقدر بزرگ شده بعد هر دو ازخاطرات خوب گذشته تعريف كردن و كلي خنديدن.
    موقع رفتن، آقاي محتشمي در حاليكه شماره تلفن منزل و آدرسش رو مي داد، خيلي سفارش كرد كه حتما" باهم به ديدنش بريم. در ضمن، به من خيلي تاكيد كرد كه تو خوابگاه دانشگاه نمونم و به منزلش برم و هر كاري كه توشيراز داشتم روش حساب كنم.پدر و مادرم فوق العاده ازش تشكر كردن و گفتن: همين اندازه كه شما دورا دور مواظب حال و احوال ديبا باشين برامون كافيه بيش از اين مارو شرمنده نكنين. بدين ترتيب در حالي كه از همه ما قول ميگرفت، اونجا رو ترك كردو رفت.
    يازدهم فروردين بود كه برگشتم شيراز خيلي خوشحال بودم تعطيلات رو به خوبي پشت سر گذاشته بودم تقريبا" همه فاميل رو ديه بودم و كلي روحيه م عوض شده بود فروزان وسهيلا هنوز برنگشته بودن اتاق ساكت و سوت و كور بود ، اما من به اين سكوت نياز داشتم دلم ميخواست با خودم خلوت كنم وسايلمو جابجا كرم تصميم گرفتم يه كمي تو محوطه بيرون خوابگاه قدم بزنم به خودم گفتم شايد هم يه سري برم حافظيه دلم حسابي تنگ شده بود به همين خاطر در حالي كه كيفمو بر ميداشتم، در اتاق رو قفل كردم و بيرون رفتم .
    آفتاب داشت غروب ميكرد كه به حافظيه رسيدم با عجله وارد شدم حسابي شلوغ بود مسافران نوروزي دسته دسته داخل و خارج مي شدن در آرامگاه رفتم و فاتحه اي خوندم . از ميون جمعيت، دنبال پيرمرد فالگير گشتم و بالاخره پيداش كردم به سرعت نيتي كردم و فالي بيرون كشيدم بعد گوشه اي خلوت وايستادم و شروع به خوندن كردم:
    گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
    دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
    زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
    نذر كردم كه هم از راه به ميخانه روم
    تا بگويم كه چه كشفم شده از اين سير و سلوك
    به در صومعه با بربط و پيمانه روم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فال رو چندين و چند بار زير رو كردم حسابي منو تو فكر برده بود. به چندين صورت اونو تعبير كردم خدايا، اين چه معنايي ميتونست داشته باشه ، هرچي بود ساعتها منو به خودش مشغول كرد.
    ترم جديد درسها فشرده تر بود ديگه حتي مهلت سر خاروندن هم نداشتم فروزان و سهيلا هم به درد من گرفتار بودن كمي از شيطنت و شلوغي آنها كاسته شده بود و آرمتر به نظر مي رسيدن و اين نهايت آرزوي من بود. فرصت نامه نگاري و حتي تلفن زدن به خونوادمو نداشتم يا بهتره بگم از خستگي حوصله اين كارها رونداشتم اما اونها مدام نامه مي دادن و گهگاه تلفن مي زدن مادرم حسابي نگرانم شده بود و از حالم جويا بود اما من به هر طرقي كه ممكن بود اونها رو خاطر جمع مي كردم كه هيچ مشكلي وجود نداره.
    ترم جديد چهار ماهي طول كشيد يكي دوبار هم آقاي محتشمي با كلي خريد و هديه كه منو حسابي شرمنده كرده بود به ديدنم اومد و بعد از كلي ااصرار و خواهش ازم خواست كه به ديدنش برم. اما من درس رو بهونه كردم و گفتم حتما" تو يه فرصتي با پدر و مادرم مزاحمتون ميشم بالاخره به هر سختي و مشقتي كه بود ترم جديد رو پشت سر گذاشتم.
    توي اتاقم روي تخت دراز كشيده بودم تو فكر اين بودم كه هرچي زودتر يه تلفن به تهران بزنم تا خيال پدر و مادرمو راحت كنم كه يك دفعه فروزان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت: خوابيدي، پاشو پدر و مادرت بيرون خوابگاه منتظرت هستن با شنيدن اين حرف يه دفعه از جا پريدم واقعا" غافلگير شده بودم اصلا" منتظر اومدن اونها نبودم به سرعت و دستپاچه از اتاق بيرون رفتم.
    تو محوطه خوابگاه، هر دو به انتظار وايستاده بودن با ديدنم جلو اومدن و منو در آغوش گرفتن، اما من با وحشت گفتم: اتفاقي افتاده؟ طوري شده كه اين طوري بي خبر اومدين؟
    پدر براي اينكه زودتر منو از اين حال خارج كنه در حالي كه مي خنديد ، گفت: نه، دخترم منو مادرت تصميم گرفتيم بيايم شيراز كه هم تورو ببينيم، و هم يه سري با هم بريم خونه آقاي محتشمي.
    نفس عميقي كشيدم و گفتم خدا رو شكر. هزارتا فكر و خيال به سرم زد خب، حالا ميخواين برين خونه آقاي محتشمي؟
    بله البته با تو.
    معلومه نه پدر. من اصلا" حوصله مهمون بازي رو ندارم باور كنين دوره سختي رو پشت سر گذاشتم دلم مي خواد فقط استراحت كنم باز سه چهار روز ديگه ترم جديد شروع ميشه خواهش مي كنم خودتون برين.
    مادر در حالي كه ترش كرده بود رو به من كرد و گفت: مثل اينكه تو اصلا" دلت براي ما تنگ نشده بعد همون طور با ناراحتي رو به پدر كرد و گفت: سياوش بهتره اصرار نكني، ببين هر طور كه راحته.
    من كه طاقت قهر مادر رو نداشتم، پريدم بغلش كردم و سرش رو در آغوشم گرفتم اوه مادرجون، تورو به خدا قهر نكن باشه صبر كنين الان آماده ميشم. و به سرعت به طرف اتاقم دويدم.
    پدر با صداي بلند گفت: دخترم، خيلي عجله نكن وقت داريم من با آقاي محتشمي ساعت هشت قرار گذاشتم.
    با شنيدن اين حرف برگشتم و گفتم پس حالا هك وقت دارين بهتر بياين تو خوابگاه.
    پدر در جوابم گفت: نه دخترم اينجا راحتتريم منو مادرت كمي قدم مي زنيم تا تو برگردي.
    مادر با مهربوني نگاهم كرد و گفت : اگه دلت خواست يه دوش هم بگير اين طوري بهتره. لبخندي زدم و باعجله به اتاقم رفتم و مشغول كار شدم
    بي ام و 518 پدر جلوي در دانشگاه پارك شده بود پدر در حاليكه در ماشين رو باز ميك رد ، نگاه خريدارانه اي بهم انداخت و گفت: قربون دختر خوشگلم برم لبخندي زدم و سوار شدم.
    مادر رو به پدر كرد و گفت : سياوش، بهتره يه سبد گل بگيريم اين جوري دست خالي خيلي بده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اي به روي چشم خانم امر بفرمايين گل هم مي خريم.
    من كه همون نزديكيها يه گل فروشي مي شناختم اونها رو راهنمايي كردم و چند دقيقه بعد با يه سبد گل بسيار زيبا از مغازه بيرون اومديم و حركت كرديم از خيابونهاي شلوغ و پرترافيك گذشتيم و به خيابونهاي بالاشهر شيراز رسيديم. اغلب خيابونها دنج و ساكت بود طبق آدرسي كه پدر از آقاي محتشمي گرفته بود كوچه ياس رو پيدا كرديم و وارد شديم.
    پدر جلوي در بزرگي توقف كرد از ظاهر خونه مشخص بود كه خيي اشرافي و شيك و مدرنه از ماشين پياده شديم و در حالي كه خودمون رو مرتب مي كرديم، پدر زنگ رو فشار داد بعد ازچند دقيقه اي ، پيرمردي كه از ظاهرش مشخص بود باغبون يا خدمه س دررو برامون باز كرد و با احترام رو به پدر گفت: آقا ماشين رو داخل بيارين.
    پدر سبد گل رو به دستم داد و مجددا" سوار ماشين شد تا اونو داخل ببرد. نگاهي به دور و برم انداختم و سوتي كشيدم باغ خيلي زيبايي بود وسط باغ ويلاغ بسيار چشمگير و زيبايي قرار داشت چراغهايي كه داخل و خارج ويلا روشن بود زيبايي اونو دو صد چندان كرده بد مادر دستي روي شونه م گذاشت و با تعجب نگاهي به دور و اطرافش كرد و گفت: عجب جاييه هيچ فكر نميكردم آقاي محتشمي يه همچون خونه اي داشته باشه.
    خنديدم و گفتم: خونه اينجا كه خونه نيست، يه قصره!
    مادر با حسرت آهي كشيد و گفت: بيا اين آقاي محتشمي يه مهندسه، پدرت هم مهندسه اون وقت ما تو يه آپارتمان زندگي مي كنيم ببين آقاي محتشمي چه جايي براي خودش دست و پا كرده .
    پدر بعد از پارك كردن ماشين به طرف ما اومد به خوبي از وجناتش مشخص بود كه او هم بسيار تعجب كرده ما كه از ماشين پياده شده بوديم مجبور شديم تا جلوي ويلا كمي پياده روي كنيم نزديك كه رسيديم آقاي محتشمي جلوي در ويلا روي ايوان وايستاده بود با ديدن ما با خوشحالي جلو اومد و در حاليكه اسم كوچيك پدر رو صدا مي زد، گفت: س، سيا جون چطوري؟ چه عجب خيلي خوشحالم كردي بعد هم با منو مادرم س و احوالپرسي كردو با احترام ما رو داخل ويلا برد.
    داخل ويلا صد برابر از بيرونش زيباتر بود ويلاي مهندسي ساز زيبايي بود دوبلكس با پله هاي بسيار زيبا پدر رو به آقاي محتشمي كرد و گفت: جلال جون چه كردي! اينجا كار خودته؟
    آره مي پسندي؟
    عاليه، واقعا" خيلي ذوق مي خواد كه آدم اين همه كاررو انجام بده هيچ فكر نمي كردم آنقدر سليقه ت خوب باشه.
    آقاي محتشمي با صداي بلند خنديد و گفت: نه بابا به پاي سليقه تو كه نمي رسه اينها رو كه مي بيني همه از سر بي كاري بوده خب، بايد يه جوي خودمو سرگرم مي كردم.
    نگاهي به دور و برم انداختم نه تنها نقشه ساختمون شيك و بي نظير بود، بلكه همه اسباب و اثاثيه اون هم شيك و مدرن بود بعد از اينكه روي مبل پذيرايي نشستيم آقاي محتشمي مجددا" خوش آمد گويي كرد و گفت: به به، چه سبد گل زيبايي، حدس مي زنم كه اين سليقه ديبا جون باشه درسته؟
    پدر لبخندي زد و گفت: درست به هدف زدي.
    آقاي محتشمي در حالي كه لبخند مي زد، با اخمي ساختگي گفت: با اين كه از ديبا خيلي گله دارم، اما خب چه كنم ديگه گل رو اش قبول مي كنم.
    از اين شوخي همه خنديديم پيرزني از آشپزخونه بيرون اومد و در حالي كه سيني شربت رو جلوي ما مي گرفت، خوش آمد گويي كرد آقاي محتشمي نگاهي بهش انداخت و گفت: كبري خانوم، شام آمادس؟ مهمونها من خيلي خستن.
    كبري خانوم چشمي گفت و به سرعت خارج شد چند دقيقه اي نگذشته بود كه پسر جووني در حاليكه از پله هاي دوبلكس پايين مي اومد، با احترام بسيار جلوي ما قرار گرفت و در حاليكه اول با من و مادرم سلام و احوالپرسي كرد، با آهنگي بلند و خودموني رو به پدر كرد و گفت: اوه، چطورين عموجان؟ چه عجب از اين طرفها، راه گم كردين پدر، چند ساله كه عمو سياوش رو نديديم واقعا" از ديدنتون خوشحال شدم بعد رو به من كرد و گفت: اگه اشتباه نكنم شما ديبا خانوم هستين منو يادتون مياد؟ وقتي كوچيك بودين خيلي باهم بازي مي كرديم البته خود من هم اون موقع كوچيك بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من كه اصلا" توقع ديدن همچون كسي را نداشتم در حالي كه دست و پامو گم كرده بودم، من و من كنان جواب دادم :نه من اصلا" شما رو به ياد ندارم .
    همه خنديدن آقاي محتشمي گفت: خب ، معلومه دخترم تو اون وقتها بيشتر از پنج شش سال نداشتي، اما فرهاد چند سالي از تو بزرگتر بود به همين دليل به خوبي يادش منده بعد آهي از سر حسرت كشيد و گفت: سياوش يادتع مهران و مهرداد هم بازي شيدا و شيماي من بودن حالا چقدر جاي هر چهار نفرشون خاليه راستي ميبيني چقدر زمونه عوض شده بچه ها تا سر از تخم در مي يارن هوس خراج رفتن مي كنن آخه، مگه اين مملكت خودمون چشه من كه سر در نمي يارم.
    در حالي كه آقاي محتشمي با پدر صحبت مي كرد، سعي كردم كمي به خودم مسلط بشم فرهاد رو به رويم نشسته بود زير چشمي نگاهي بهش انداختم كه يه دفعه متوجه شدم اون هم داره به من نگاه مي كنه بلافاصله نگاهمو دزديدم و سرمو پايين انداختم فرهاد از روي مبل بلند شد و مشغول پذيرايي شد با اين كار ، آرامش از دست رفته ام بازگشت و تسلط كاملتري به محيط پيدا كردم هيچ دوست نداشتم مثل دختر بچه هاي خجالتي رفتار كنم.
    به ظاهرش دقيق شدم جوون خيلي خوش تيپ و خوش لباس و مرتبي به نظر مي اومد يه شلوار جين سفيد با يه پيراهن مردونه كتون سفيد آستين كوتاه با كروات مشكي راه راه به تن داشت كاملا" شبيه پدرش بود چه از لحاظ قيافه ، و چه از لحاظ تيپ قد بلند و چهار شونه ، موهاي مجعهد مشكي و چشماني درشت و سياه واقعا" چهره بي عيب و نقص داشت شايد بهتره بگم تا به حال تو عمرم با يه همچون تيپ آدمي برخورد نكرده بودم بوي ادوكلنش فضا رو پر كرده بود شما به خوبي مي دونين محيط دانشگاه چطوره.
    سيا سري به علامت تاييد تكان داد
    ديبا در ادامه گفت: من تو دانشگاه به همه نوع جوون برخورد داشتم، و حتي نيم نگاهي هم به اونها نمي انداختم اما بي اغراق بگم فرهاد چيز ديگه اي بود صورتي مظلوم و ساده داشت و در عين حال خيلي مودب و شوخ طبع و خودموني كه با يه حجب و حيايي خاص در آميخته بود انگار خدا تمام خوبيهاي دنيا رو تو وجود اون جمع كرده بود تازه به اينكه چرا انقدر خودمو باختم و دست و پامو گم كرده بودم ، پي بردم.
    سينا با عصبانيت سيگاري روشن كرد و حلقه هاي دود را بيرون داد و گفت: بعد چي شد؟
    ديبا كه انگار تازه به خودش آمده بود نگاهي به ساعت روي پيشخوان انداخت و گفت: واي خدا، ساعت دوازده شب شده چقدر پرحرفي كردم شما هنوز شما نخوردين.
    سينا در حالي كه ناخواسته لرزش خفيفي در صدايش ايجاد شده بود جواب داد : نه من كه شام ميل ندارم.
    شاباجي كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود رو به ديبا كردو گفت: ديبا جون اگه قول بدي كه حرفي نزني، بلندشم يه چيزي بيارم بخوريم.
    سينا كه از اين حرف حسابي عصبي شده بود چشم غره اي به شاباجي رفت و از جايش بلند شد كه به حياط برود و آب به سر و صورتش بزند ديبا هم خسته شده بود دنبال شاباجي به آشپزخانه رفت و در حالي كه از يخچال آب بر مي داشت رو به شاباجي كردو گفت: كمك نمي خواين؟
    نه مادر جون فقط دلم مي خواد بقيه داستانت رو بشنوم .
    ديبا خنده اي كرد وگفت : ولي شاباجي، ديروقت شما بايد كمي استراحت كنين اين جوري مريض ميشين.
    نه، دخترم تا حالا اين طور خوشحال و سر حال نبودم وقتي تو كنارم هستي واقعا" لذت مي برم خودمونيم تو هم خوب بلدي همه چيز رو تعريف كني باورت نمي شه مادر يه لحظه فكر كردم خودم باهات بودم .
    ديبا قاه قاه خنديد و شروع به بردن وسائل شام كرد
    سر سفره سينا چهره اش در هم و گرفته بود و هيچ حرفي نمي زد ديبا كه متوجه اين موضوع شده بود با خودش فكر كرد لابد با حرفهايش او را خسته و كسل كرده به خاطر همين با شرمندگي رو به سينا كرد و گفت: خيلي متاسفم مثل اينكه شما رو خسته كردم.
    سنا كه غرق در تفكراتش بود يك دفعه به خودش آمد و گفت: ببخشين متوجه نشدم چيزي گفتين؟
    بله گفتم مثل اينكه خيلي خسته شدين اميدوارم منو ببخشين هيچ فكر نمي كردم آنقدر باعث دردسرتان بشم.
    سينا در حالي كه سعي مي كرد كمي چهره اش را باز كند، به زور لبخند مصنوعي زد و گفت: اصلا" اين طور نيست من شغلم اين طور ايجاب مي كنه كه به حرفهاي مردم گوش بدم شما كه جاي خود دارين تازه من خودم از شما درخواست كردم كه همه چيز رو مو به مو شرح بدين.
    شاباجي در ادامه حرف ديبا گفت: پسرم تو بايد صبح زود بري سركار بهتر نيست كه استراحت كني؟
    سينا باز چشم غره اي به شاباجي رفت و جواب داد : نه خوابم نمي ياد. در ضمن شما نگران من نباشين فردا سركار نمي رم.
    شاباجي كه حالت سينا را ديد بنده خدا بدون اينكه حرف ديگري بزند از جا بلند شد و مشغل ريخت چاي شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 8
    آن شب يكي از بهترين شبهاي زندگي ام بود تا به حال خودم رو اينطور سر حال و با نشاط نديده بودم تغييرات محسوسي را در وجودم احساس مي كردم آقاي محتشمي و پسرش فرهاد مهمان نوازي را در حق ما تمام كرده بودند آن قدر با محبت و دوست داشتني بودند كه حتي لحظه اي در آنجا احساس غريبي و نا آشنايي نكردم.
    فرهاد در عين حال كه بسيار مودب و با وقار و سنگين بود، شوخ طبع و بذله گو هم بود اما حتي لحظه اي پا را فراتر از حد و حدودش درازتر نمي كرد شوخيهايش هم مودبانه باشرمي خاص آميخته بود به طوري كه حتي پدر و مادرم سخت شيفته و مجذوبش شده بودند و مدام از او تعريف مي كردند.
    آخر شب بود كه آماده رفتن شديم پدر و مادرم قصد داشتند چند روزي رو در يكي از هتلها اقامت كنند آقاي محتشمي با تعجب نگاهي به پدر انداخت و گفت: كجا مي ري سياوش؟ خونه منو قابل نمي دوني! يعني اينجا از يه هتل كمتره.
    پدر خنده اي تحويلش داد و گفت: داري چوب كاري ميكني بيش از اين ديگه ما رو شرمنده نكن به حد كافي زحمت داديم.
    فرهاد وسط حرفش پريد و گفت: چي دارين ميگين، عموجان، اينجا خونه خودتونه مي ترسين كه مبادا ما هم بيايم و مزاحمتون بشيم.
    مادر حرفش را قطع كرد و جواب داد : واي، تو رو خدا از اين حرفها نزنين فرهاد خان، خونه ما كه قابل شما رو نداره امش به حد كافي زحمت داديم البته توي چند روزي كه شيراز هستيم باز هم به ديدنتون مي يايم.
    آقاي محتشمي با اعتراض گفت: اصلا" خانوم حرفش رو هم نزنين كه بهم بر مي خوره يكي از بهترين دوستانم بعد از سالها دوري به ديدنم اومده حالا مي خواين توي اين شهر غريب به هتل برين بفرمايين سوسن خانوم استراحت كنين الان به كبري خانوم مي گم اتاق خوابتون رو آماده كنه.
    پدر خواست حرفي بزند كه آقاي محتشمي با اخم و عصبانيت نگاهش كرد او هم مجبور به سكوت شد و هر دو در حالي كه تسليم شده بودند، دوباره روي مبل لم دادند.
    در دلم غوغايي به پا بود هيچ دلم نمي خواست به اين زودي آنجا را ترك كنم يه حس غريبي در وجودم بيدار شده بود مثل آدمي شده بودم كه تازه متولد شده.
    فرهاد در حالي كه از جايش بلند مي شد، رو به ما كرد و گفت: شما خسته اين بهتره كه استراحت كنين من شما رو راهنمايي مي كنم.
    پدر رو به مادرم كرد و گفت: سوسن جون، شما با ديبا برين، من مي خوام يه كمي با جلال صحبت كنم.
    بدين ترتيب من و مادر در حاليكه به آقاي محتشمي شب بخير مي گفتيم. همراه فرهاد را افتاديم اتاق خوابها در طبقه بالا بود فرهاد در يكي از آ‹ها را باز كرد و گفت: توي اتاق همه چيز هست، اما اگه باز هم به چيزي نياز داشتين فقط كافيه من يا كبري خانومو صدا بزنين. بعد همانطور رو به مادرم كرد و گفت : لطفا" راحت باشين و رو دربايستي نكنين. اتاق من همين بغله اگه احتياج شد ، خبرم كنين.
    من هم همراه مادرم داشتم وارد اتاق مي شدم كه فرهاد صدايم كرد و گفت: ببخشين ديبا خانوم اتاق شيدا رو براي شما در نظر گرفتم لطفا" همراه من بياين.
    مادر در حالي كه فوق العاده از او تشكر مي كرد، گفت: اصلا" احتياجي نيست فرهاد خان همين يه اتاق كافيه.
    فرهاد خيلي جدي مكثي كرد و گفت: وقتي اينجا اين همه اتاق هست پس چرا به خودتون سختي مي دين اتاق شيدا و شيما هر دو خاليه من و پدر هم كه هر كدام اتاق جداگونه داريم پس بهتره كه تعارف رو كنار بگذارين.
    بعد بدون اينكه منتظر جواب مادرم بماند، به طرف اتاق شيدا راه افتاد.
    در حالي كه درش راباز مي كرد، با لبخند مليحي رو به من كردو خيلي خودماني گفت: به چيزي احتياج نداري؟
    سرم را به علامت نفي تكان دادم.
    خب پس خوب بخوابي شب بخير.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يك لحظه حس كردم قلبم به سختي فشرده شد انگار بند بند وجودم را از هم جدا مي كردند صداي تپش قلبم را به وضح مي شنيدم سرم را بلند كردم و در حالي كه زير لب شب به خير مي گفتم، وارد اتاق شدم و در را از داخل بستم پشت در اتاق، سرم را روي در گذاشتم و لحظه اي به همان حال باقي ماندم به خودم نهيب ميزدم: دختر چته؟ چرا اينجوري شدي؟ مگه تو بچه اي؟ تو ديبا هستي همون دختر مغرور و يك دنده كه سر كلاس به احدي محل نمي گذاشت حالا چت شده؟ چرا اينطور خودت رو باختي؟
    اما حالم دست خودم نبود. هر لحظه قلبم شديدتر مي زد. گاهي وقتها كه با بچه ها صحبت مي كردم عقيده داشتند كه عشق در يك لحظه و در يك نگاه به سراغ آدم مي آيد. اما من هميشه با سرسختي با آنها مخالفت مي كردم و مي گفتم كه اين حالاتي را كه شما مي گوييد فقط مال بچه مدرسه ايهاست الا عشق به مرور زمان در آدمها به وجود مي آيد. مگر مي شود كسي در يك نظر عاشق يك جوان غريبه مي شود. به نظرم خيلي مضحك مي آمد، اما حالا چه ، من يك شبه خودم را باخته بودم چگونه مي توانستم همچون چيزي را در خودم باور كنم.
    نگاهي به دور و برم انداختم اتاق بسيار زيبايي بود با سبكي دخترانه و ظريف تزيين شده بود تختخواب در گوشه اي ازاتاق به چشم مي خورد كه روبرويش ميز تحرير قرار گرفته بود روي ميز قاب عكس كوچكي گذاشته شده بود قاب عكس را برداشتم و نگاه كردم عكس دختر جواني با چهره اي گيرا و مهربان حدس زدم كه حتما" عكس متعلق به شيداست نمي دانم تا چه حد از اينكه من بدون اجازه او در اتاقش حضور داشتم راضي بود.
    از پنجره نگاهي به باغ انداختم تك و توك چراغها هنوز روشن بود كه احتمالا" از لحاظ امنيتي تا صبح آنها را روشن مي گذاشتند اصلا" خوابم نمي آمد برعكس شبهاي پيش كه از سر شب خوابم مي گرفت، آن شب بي خوابي به سرم زده بود دلم مي خواست آزادانه و فارغ البال به باغ مي رفتم وكمي قدم مي زدم اما به خودم نهيب زدم و گفتم شايد اين كارم دور از ادب باشد به همين دليل به سرعت به رختخواب رفتم و سعي كردم بخوابم.
    آقاي محتشمي به زور پدر و مادرم را به مدت يك هفته در شيراز نگه داشت ، با وجودي كه پدر در تهارن كارهاي زيادي داشت، اما آنقدر در ويلا و باغ آقاي محتشمي چيزهاي زيبا و جالب و ديدني بود كه حتي خودش هم دلش نمي آمد آنجا را ترك كند اما من فقط به مدت سه روز آ‹جا ماند ترم جديد شروع شده بود و بايد هرچه زودتر بر ميگشتم دانشگاه ولي در مدت همين سه روز ، كه خيلي زود گذشت، كلي بهم خوش گذشته بود.
    فرهاد با همه گرم و صميمانه رفتار مي كرد آنقدر خوب و مهربان بود كه به راستي دلم نمي آمد آنجا را ترك كنم . چند بار كه تو لاك خودم فرو رفته بودم وقتي يك دفعه سرم را بلند مي كردم نگاههاي دزدانه فرهاد را مي ديدم و باز در دلم غوغايي به پا مي شد البته شايد من هم تقصيري نداشتم همه چيزهايي كه مي توانست يك جوان را جذب كند آ‹جا موجود بود ويلا و باغي شيك و مدرن با همه وسايل رفاهي ، و جواني كه هيچ گونه عيب و ايرادي نداشت خب، قاعدتا" من هم جوان بودم و بي تجربه و ناخودآگاه جذب همه آنها شده بودم.
    روز سوم بود داشتم به تهايي در باغ قدم مي زدم كه يك دفعه از بابلاي درختان سروكله فرهاد پيدا شد با همان لبخند هميشگي رو به من كردو گفت: اومدين قدم بزنين؟
    بله شما باغ بسيار زيبايي دارين.
    نگاه عميقي به صورتم انداخت و گفت: قابل زيبا رويان رو نداره.
    با شرم سرم را پايين انداختم بعد با زيركي خاصي مسير صحبت را عوض كرد و گفت: دانشجوي چه سال و رشته اي هستين؟
    سال دوم رشته گرافيك.
    اوه پس هنر مند هم هستين!
    اي تا حدودي البته اگه بشه گفت هنرمند.
    پس بايد نقاشي خوبي داشته باشين؟
    بله اصلا" فقط به خاطر همين موضوع به اين رشته رو آوردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اوه، خيلي خوبه واقعا" قابل تحسينه پس بايد ازتون خواهش كنم يه تصوير از من و اين باغ بكشين.
    حتما" در اسرع وقت هر موقع كه شما بخواين من حاضرم.
    اوه، چه جالب! فكر نمي كردم به اين زودي خواهشمو قبول كنين معمولا" هنرمندها خيلي به سختي از كسي خواهشي رو قبول مي كننن.
    اختيار دارين شما و پدرتون انقدر به ما محبت داشتين كه اين كار من هيچ ارزشي نداره.
    با صداي بلندي خنديد و گفت: خداي من، ما كه كاري نكرديم. شما خيلي خوب هستين كه اين طور تصور مي كنين من درسم تموم شده رشته م مهندسيه خودتون بهتر مي دونين از پدرم به ارث بردم آرزوش اين بود كه مهندس بشم، اما من دلم مي خواد براي يه دوره تخصصي به خارج از كشور برم.
    خيلي خوبه براتون آرزوي موفقيت مي كنم.
    كمي مكث كرد انگار مي خواست اثر حرفش را در چهره ام ببيند. همانطور خيره به صورتم زل زد و گفت: اما يه چند روزيه كه نظرم عوض شده .
    چرا؟
    خب ، مي دونين همين جا هم ميشه اين دوره رو ديد حتما" كه نبايد به خارج رفت فكر مي كنم اين طوري وقتم هم تلف نمي شه .
    بله خب، اين هم فكريه اما اگه اين كار واجب باشه چي؟
    نه، زياد مهم نيست خيلي از هم دوره ايهام كه مهندس شدن اصلا" خارج نرفتن البته فكر كنم تا حودزيادي تو كارم تاثير داشته باشه مثلا" همين پدرم مدركش رو از فرانسه گرفت خب، تا حدود زيادي تو كارش تاثير گذار بود راستش منهم به خطر همين ميخواستم برم خارج.
    به ويلا رسيده بوديم پدر و مادرم و همچنين آقاي محتشمي خيره خيره به ما نگاه مي كردند. من كه از شرم سرخ شده بودم زير لب گفتم: اميدوارم موفق باشين.
    متشكرم شما هم همينطور
    بعد بلافاصله خودم را به سر ميز عصرانه اي كه در ايوان چيده شده بود و همه دورش جمع بودند، رساندم.
    آقاي محتشمي با لبخندي گفت: پياده روي خوب بود، دخترم؟
    من كه حسابي خجالت كشيده بودم سري به علامت تاييد تكان دادم و حرفي نزدم .
    غروب همان روز بودكه با دلي غمزده و پر درد راهي دانشگاه شدم انگار تمام غم و غصه هاي عالم به دلم ريخته بود حال بدي داشتم دلم مي خواست گريه كنم آرزو كردم اي كاش اصلا" پدر و مادرم به شيراز نيامده بودند.
    موقع خداحافظي ، فرهاد از اتاقش خارج نشد، اما آقاي محتشمي خداحافظي گرمي با من كرد و با اصرار فراوان از من خواست كه شبها مجددا" به آنجا برگردم در حالي كه از آنها تشكر مي كردم ، گفتم: فكر نكنم بتونم ترم جديد شروع شده و درسهام زياده اين چند روز هم خيلي زحمت دادم از قول من از فرهاد خان تشكر كنين خداحافظ.
    خدا نگهدار دخترم. خير پيش.
    در راه برگشت، با پدر تنها بودم نطقم كور دشه بود حسابي ناراحت و عصبي بودم به زمين و زمان فحش ميدادم هيچ وقت اين بي احترامي فرهاد را نمي بخشيدم با اينكه از قبل مي دانست كه من غروب بر ميگردم دانشگاه، اما حتي براي لحظه اي كوتاه اتاقش را ترك نكرد و براي خداحافظي بيرون نيامد.
    وقتي جلوي دانشگاه از ماشين پياده شدم پدر سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: فردا بعد از تعطيلي كلاس ميام دنبالت كه بريم خونه آقاي محتشمي.
    با ناراحتي گفتم: نه پدر جون دنبالم نيا.
    چرا دخترم؟ دوست دارم تا وقتي كه شيراز هستم تو پيشم باشي.
    خيلي ممنون پدر جون باور كنين وقت نمي كنم اونجا بيام ولي اگه شما خواستين، بياين اينجا
    پدر با اندوه گفت: اينكه خيلي بد شد. بسيار خوب باشه. پس ما براي ديدنت مي يايم كاري نداري؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه، پدر جون مواظب خودتون باشين.
    تو هم همين طور دخترم .
    با بي حوصلگي وارد خوابگاه شدم فروزان و سهيلا طبق معمول مشغول شيطنت و غيبت بودند با ديدنم هر دو جيغي از خوشحالي كشيدند و به طرفم آمدند حسابي شلوغ كرده بودند و من كه اصلا" حوصله نداشتم در حالي كه كيفم را روي تخت مي انداختم با ناراحتي گفت: بچه ها تو رو به خدا بس كنين اصلا" حوصله ندارم.
    اوه، خانوم بعد از سه روز تفريح و گردش ببين با چه قيافه اي برگشته چته مگه؟ كشتيهات غرق شده؟
    سهيلا كه جديتر از فروزان بود، فوري خودش را جمع و جورد كرد و گفت: اتفاقي افتاده؟ طوري شده؟ تو هيچ وقت اينطوري نبودي بايد موضوع مهمي اتفاق افتاده باشه.
    نه، بچه ها حالم خوبه باوركنين هيچ اتفاقي نيفتاده فقط خسته م يه كم استراحت كنم حالم جا مي ياد.
    بيچاره فروزان و سهيلا با چه ذوق وشوقي از من استقبال كرده بودند اما وقتي حال و روزم رو ديدند خيلي زود دست از سرم برداشتند و تو لاك خودشان رفتند.
    از آن روز به بعد، حال خودم رو نمي فهميدم سر كلاس از درس استاد بيزار بودم و هيچ چيزي رادرك نميكردم از خودم به شدت بدم آمده بود حس مي كردم تا درجه پستي و خواري نزول كردم دلم بهم نهيب مي زد و ميگفت كه احساسم يك طرفه و يك جانبه است. شايد من يكي از آن دخترهايي بودم كه براي اولين بار طعم تلخ عشق را چشيده بودم البته نمي دانم بگويم تلخ يا شيرين اما در آن روزها ، غم سنگيني در دلم افتاده بود احساس مي كردم از آن جمله دخترهايي شدم كه براي چند روزي سرگرمي پسري را فراهم كرده ام و اين زجرم مي داد از طري هم دست خودم نبود مدام در فكرش بودم حالت انزوا طلبي پيدا كرده بودم.
    پدر و مادرم تقريبا" هر روز عصر به ديدنم مي آمدند و ساعاتي با هم گپ مي زدمي حتي يك بار هم به اتفاق آقاي محتشمي آمدند مي خواستند به حافظيه بروند از من هم خواستند كه زودتر آماه بشوم و همراهشان بروم اما بر خلاف اينكه هميشه دلم براي حافظ پر مي كشيد، آن روز درس را بهانه كردم و از رفتن با آنها طفره رفتم.
    حالا ديگر كاملا" بر اين باور بودم كه احساسم يك طرفه است چون حتي با وجودي كه پدرش به ديدنم آمده بود، به خودش زحمت نداده بود كه براي لحظه اي به ديدنم بيايد آخر هفته، پدر و مادرم به تهران بازگشتند.
    يك ماهي از اين جريان گذشت روز به روز لاغرتر و رنجور تر مي شدم هيچ اشتهايي به غذا نداشتم درسهايم روي هم تلنبار شده بود ، ولي جرئت نگاه كردن به آنهارا نداشتم روزي صدبار به خودم لعن و نفرين مي فرستادم كه چرا آنشب به آن خانه لعنتي رفتم.
    امتحانات ميان ترم شروع شده بود و من حتي چند تايي از آنها را شركت نكرده بودم به خوبي مي دانستم كه اين ترم مشروط هستم رفتارم ، فروزان و سهيلا را هم به فكر فرو برده بود اما هرچه كردند نتوانستند چيزي از زير زبانم در آورند. البته نه اينكه فكر كنيد من آنها را محرم نمي دانستم ، نه اصلا" اينطور نبود فقط حس مي كردم با تعريف كردن اين موضوع غرور خودم را جريحه دار مي كنم و اين برايم گران تمام مي شد چون اصولا" آنها مرا اهل اين حرفها نمي دانستند و فكر مي كردند كه حتما" دچار يك سري اختلافات خانوادگي شده ام. به همين دليل خيلي ملاحظه ام را مي كردند.
    يكي از روزها، بي حوصله روي تخت دراز كشيده بودم و سعي ميكردم كتابي را كه در دستانم گرفته بودم، با دقت مطالعه كنم اما به هيچ وجه تمركز فكري نداشتم در همين وقت، فروزان و سهيلا هر دو در حاليكه از تعجب كم مانده بود شاخ دربياورند ، به سرعت وارد اتاق شدند و با حالت ناباوري رو به من گفتند: ديبا خانوم، يه از ما بهترون دم در خوابگاه كارت داره بعد همانطور بروبر نگاهم كردند.
    هاج و واج از جايم بلند شدم و گفتم: چي گفتين! ازما بهترون؟ يعني چي؟ كي اومده؟ درست حرف بزنين ببينم.
    فروزان با متلك سري جنباند و گفت: بهتره خودت بري ببيني.
    يك لحظه فكر كردم پدرم آمده، اما نه آنها پدر و مادرم را مي شناختند با كس ديگري هم در محيط دانشگاه دوستي و مراوده نداشتم فكرم رفت به يكي از همكلاسيهايم كه چند روز قبل كتابم را به امانت گرفته بود با لبخندي گفتم: اوه، لي رو مگين اون اومده كتابمو بده .
    هر دو خنديدند و با زيركي جواب دادند: پس اسمش عليه ، اما نه خانوم، علي آقا نيست چون ما تا حالا چنين كسي رو تو دانشگاه زيارت نكرديم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حسابي كنجكاوي ام تحريك شده بود به سرعت از اتاق بيرون رفتم و در حالي كه پله ها رو دو تا يكي پايين مي رفتم، يك لحظه قلبم فروريخت. فرهاد بود فرهاد! اوه خداي من! چه تيپ و قيافه اي! بسيار خوش تيپ و خوش لباس.
    دستمال گردن بسيار زيبايي بسته بود با يك عينك آفتابي و كيف دستي. از شدت تعجب قدرت حرف زدن نداشتم . صداي تپش قلبم را مي شنيدم. تقريبا" هر دخترو پسري از كه كنارش مي گذشت خيره خيره به او نگاه مي كرد با لبخند بسيار زيبايي جلو آمد و گفت: س ديبا خاوم. افتخار مي دين چند لحظه اي در خدمتتون باشم.
    به زور لبخندي زدم و گفتم: خواهش مي كنم شما كجا ، اينجا كجا، چطور منو پيدا كردين؟
    قاه قاه خنديد و جواب داد : اين آسون ترين كاري بود كه تاحالا انجام دادم مي دونم كه نمي تونين منو به خوابگاه دعوت كنين اينجا هم كه براي صحبت كردن جاي مناسبي نيست مي بينين كه همه دارن ما رو نگاه مي كنن بهتر نيست كه با هم بريم بيرون؟ فكر كنم يه رستوران همين دور و اطراف باشه.
    يك لحظه حس بدي بهم دست داد به خودم گفتم: نه اين بار ديگه گول نمي خورم تازه داشتم با خودم كنار مي اومدم حالا باز سرو كله اش پيدا شده لابد سرگرمي خاصي نداشته به فكر من افتاده .
    همه شهامتم را جمع كردم و گفتم: خيلي مي بخشين فرهان خان من لزومي نمي بينم با شما رستوران بيام اجازه بدين روابط ما تو همون سطح خانوادگي باشه اين طوري من هم راحتترم در ضمن، فكر نكنم اومد شما اون هم به قسمت خوابگاه دختران ضرورتي داشته باشه.
    همان طور خيره خيره نگاهم كرد.احساس كردم همين الان از راهي كه آمده بر مي گردد اما برعكس، كم كم لبخندي روي لبانش نقش بست و بعد با صداي بلندي خنديد و گفت: براوو! براوو! اگه نگاهمون نمي كرد براتون كف مي زدم نه ، واقعا" هرچي درباه تون گفتن درسته شما از همه امتحانات سر بلند بيرون اومدين واين باعث افتخار منه.
    اين بار نوبت من بود كه هاج و واج نگاهش كنم با تعجب گفتم: امتحانات؟ كدوم امتحان؟ از چي دارين حرف مي زنين؟
    دوباره خنده اي كرد و گفت: نگفتم شما كه به من مهلت حرف زدن نمي دين همون اول كار يه باره منو تير بارون كردن و تموم اما نه، اين طوري من تسليم نمي شم هيچ، سمج تر از گذشته هم مي شم پس بهتره بدون هيچ چون و چرايي دنبال من بياين.
    زير لب زمزمه كردم : آخه كجا؟ براي چي؟
    بحث نكنين. من همين جا منتظرم زود آماده بشين بعدا" همه چيزو ميفهمين.
    حسابي شوكه شده بودم به اتاقم رفتم فروزان و سهيلا هر دو از پنجره سرك كشيده بودند و سعي مي كردند چيزي ببينند با نگاههاي مرموز و پرسشگري براندازم كردند براي اينكه از سوالها و نگاههايشان در امان باشم بلافاصله گفتم: يكي از فاميلهاي پدرمه تو شيراز زندگي مي كنن تو اين مدت هم پدر و مادرم خونه اينها بودن. حالا مثل اينكه پدرش يك كم كسالت داره فرستاده دنبالم.
    بچه ها هر دو با مسخرگي و لودگي سري تكان دادند و گفتند: اااااا، جدي مگي ! به اين فاميلتون بگو اگه دوست داشته باشه ، مي تونه ما رو هم به ديدن پدرش ببره.
    در حالي كه خنده ام گرفته بود، به سرعت آماده شدم و كيفم رابرداشتم و از اتاق خارج شدم.
    بنز آخرين مدل آقاي محتشمي جلوي در دانشگاه پارك بود فرهاد با احترام خاصي در ماشين را باز كرد و سوار شدم بعد از چند لحظه اي خودش هم سوار شد .
    با اضطراب و دلهره پرسيدم : اتفاقي افتاده؟
    نه چرا اين طور فكر مي كنين؟
    راستش نگران شدم.
    نه! خيالتون راحت باشه هيچ اتفاقي نيفتاده راستي،يادمه اين طرفها يه كافي شاپ بود، درسته؟
    بله، لطفا" بپيچين دست راست.
    پارو روي پدال گاز فشار داد و به سرعت حركت كرد چند دقيقه بعد جلوي كافي شاپ ايستاد و باهم وارد آنجا شديم بعد از اينكه سر ميز قرار گرفتيم رو به من كرد و گفت: با يه قهوه چطورين؟
    با شك و ترديد نگاهش كردم و سري به علامت تاييد تكان دادم هيچ دوست نداشتم در رابطه با من فكرهاي بد بكند به همين خاطر خيلي جدي گفتم: يقينا" فقط منو براي خوردن قهوه اينجا نياوردين نمي خواين حرف بزنين؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اوه، خداي من! چقدر شما عجولين فكر كنين با يكي از دوستاتون اومدين بيرون .
    نه اصلا" همچون فكري نمي كنم شما با من كارداشتين من هم قبول كردم كه باهاتون بيام بيرون اگه غير از اين بود، هيچ وقت قبول نمي كردم.
    وقتي خونه ما بودين انقدر سرسخت و بداخلاق نبودين.
    خب ، اون موقع وضعيت فرق مي كرد ما اونجا مهمون بوديم در ضمن، من تنها نبودم با پدر و مادرم بودم اما الان اونها از اين ارتباط ما بي خبرن.
    شما شايد، اما من نه چون من كاملا" پدرمو در جريان قرار دادم و هيچ مشكلي هم ندارم خب، اگه قول بدين كه دست از تير بارون كردنتون بردارين منظورمو مي گم.
    به چشمانم زل زد و گفت: راستش مي دونين، بي مقدمه بگم، ميخواستم شمارو از پدرتون خواستگاري كنم، اما بهتر ديدم قبل ازانجام هر كاري اول نظر شما رو نسبت به خودم بدونم واقعيت اينه كه فكر ميكنم احساسم يه طرفه س ، به خاطر همين گفتم اول نظر شما رو بپرسم.
    در دلم از اين حرفش خنده ام گرفت آخه من هم راجع به او همچين فكري مي كردم و حالا او درست داشت حرفهاي دل مرا مي زد هاج وواج نگاهش كردم به همه چيز فكر كرده بودم الا اين موضوع فكر مي كردم فرهاد آدم فرصت طلب و رفيق بازي است از شدت تعجب خشكم زده بود. قدرت تكلم نداشتم.
    چند لحظه به سكوت گذشت سعي كردم خودم را كنترل كنم در حالي كه صدايم مي لرزيد تقريبا" با خنده گفتم: جدي نمي گين! من و شما فقط سه روزه همديگه رو ديديم چطور به چنين نتيجه اي رسيدين؟
    ببين، ديبا خانوم، حرفهاي من جديه من براي شوخي كردن اينجا نيومدم الان درست يه ماهه كه فكرمو به خودتون مشغول كردين من حتي لحظه اي هم از فكر شما بيرون نرفتم شايد درست نباشه كه بگم توي اين يه ماه من سايه به سايه شما حركت كردم البته اميدوارم منو به خاطر اين كارم ببخشين اما باور كنين براي تصميم به اين مهمي اين كار لازم بود.
    پوزخندي زدم و نگاهش كردم خب، از اين آزمايش پيروز بيرون اومدم يا سرافكنده؟
    اوه، پيروز پيروز، به جرئت مي تونم قسم بخورم كه شما زيباترين و نجيبترين دختري هستين كه تا به حال ديدم و اين براي من بزرگترين ثروته ديبا خانوم، دلم مي خواد بهم جواب مثبت بدين مطمئن باشين هيچ كس به اندازه من نمي تونه شما رو خوشبخت كنه.
    خب، فرهاد خان شما حرفهاتون رو زدين از من چه توقعي دارين ؟ انتظار دارين بدون هيچ مقدمه و مشورتي با خونواده م جوابم مثبت باشه مثل اينكه ما ايراني هستيم با فرهنگ سنتي.
    فرهاد مجددا" لبخندي زد و گفت: نه ابدا" ، من فقط ميخواستم تمايل شما رو براي انجام اين كار بدونم بقيه شو پدرم انجام مي ده شما نگران خونواده تون نباشين.
    ببين فرهاد خان، راستش من حتي درصدي هم فكر اين موضوع و نكردم يعني اصلا" فكر نمي كردم شما نسبت به من تمايلي داشته باشين. راستش فكر مي كردم نسبت به من خيلي هم بي تفاوت باشين.
    جدي ميگين؟ چطور چنين تصوري راجع به من كردين؟
    خب، اين خيلي واضح و روشنه اون شب كه منزل شما بودم، حتي براي خداحافظي از اتاقتون بيرون نيومدين توي اين مدت يه ماه هم هيچ اثري ازتون نبود حالا يه دفعه جلوم ظاهر شدين و ازم خواستگاري مي كنين لطفا" به من حق بدين اين واقعا" سوال برانگيزه.
    البته شما درست مي گين، ديبا خانوم تا حدودي به شما حق مي دم كه راجع به من اين طور قضاوت كنين من بايستي زودتر شما رو روشن مي كردم توي اين مدت، من تقريبا" هر روز شما رو مي ديدم البته پنهاني و دورادور، طوري كه شما اصلا" متوجه من نمي شدين، دوم اينكه اگه اون روز از اتاق بيرون نيومدم، از شدت ناراحتي بود حسابي اعصابم در هم ريخته بودطاقت رفتنتون رو نداشتم. احساس مي كردم اگه دوباره نگاهم به صورتتون بيفته، خودمو لو ميدم اما با زجر و اندوه از پنجره شاهد رفتنتون بودم ديبا خانوم دلم ميخواد حرفمو باوركنين شما منو حسابي گرفتار كردين حالا چي؟ بهم اجازه مي دين كه با پدر و مادرتون تماس بگيرم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/