سنگ را ندیده بود. در این چند سال. برای همین هم باورش نمی‌شد. تا دید. سنگِ سفیدی بود. مرمرِ چهارگوشِ بزرگ.
بالا اسم بود. وسط یک خط شعر. پائین سال تولد و مرگ.
ایستاد. نگاهی به سنگ انداخت. نگاهی به دورِ سنگ انداخت. بعد نوشته را خواند. آنوقت صدائی ازته دل بیرون آمد. صدا که نه. نه ناله بود و نه هق. گاه شده که در خواب می‌خواهی فریاد بزنی، یا کسی را صدا کنی و صدا در دلت می‌پیچد و در گلو و در سرت، اما بیرون نمی‌آید. می‌مانی در مانده. دهن باز. سینه‌ات دارد می‌ترکد و گلویت پاره می‌شود.
صدا از ته دل کنده شده بود. بیشتربه ونگ گربه‌ای می‌مانست که لگد خورده وبی پناه دویده، سرش خورده به دیوار.
ایستاده بود. نه می‌دانست با دست‌هایش چه کند که این یکی آنقدر آن یکی را فشار ندهد، و نه می‌دانست چه کند که سرش انقدرتکان نخورد و نلرزد. مانده بود چطوراین سنگِ هزارمن را ازگلو بیرون بکشد. ایستاده بود. سرگردان، و آن سنگِ سفیدِ مرمر چهارگوش پیش رویش. بعد همان‌طور که ایستاده بود، گریه کرد. یعنی اشک آمد، خودش با صدائی ازته گلو، که نه هق بود و نه ناله. ونگی بود از فرط دردی بی‌درمان. از سرِ درماندگی. بعد کلافه شد. زانو زد صورتش را درکف دو دست گذاشت و گریه کرد. بعد سر گذاشت بر سنگ، سر فشارداد و پیشانی مالید به سنگ و دلش می‌خواست در سنگ و خاک فرو رود، دلش می‌خواست نباشد، دلش می‌خواست سنگ باز شود و یا خودش فرو رود و یا او بیرون بیاید.
ونگ حالا شده بود ضجه‌ای بریده بریده و صیحه‌ای خفه درگلو. پیشانی‌اش روی سنگِ خیس،خیس شد وموهایش خیس،و وقتی ازنفس افتاده ویکور افتاد،گونه‌اش خیس شد و بنا‌گوشش خیس. یکور افتاده بود.
آن سنگِ هزارمن که خرد شد و سینه سبک‌تر، بلند شد و نشست و تکیه داد به ستونی که کنار قبر بود.
نه می خواست به سنگ نگاه کند و نه می‌توانست نگاه نکند. سال تولد بالا بود و سال فوت پائین. بینشان دو، سه سانتی فاصله.
دو کف دست را گذاشت روی صورت و باز گریه کرد.
اشک می‌جوشید و می‌ریخت و ریخت و ریخت وریخت، تا سینه سبک‌تر شد و گلو از سنگ‌ریزه‌ها خراشیده، سرش شد به بزرگی کوهی وپلک‌ها به سنگینی‌ی آهن، لب‌ها آویزان و دست‌ها یک سره کزکز کردند و دردی تیر کشید از جائی به جائی در پشت و شکم و شقیقه‌ها.
سال تولد بالا نوشته شده بود و سال فوت زیرش. بینشان دو، سه سانتی فاصله. همین. سال تولد بالا. سال فوت زیرش. بینشان دو، سه سانتی فاصله. پس آن سال‌ها چی؟ چرا برای آن‌ها جا نگذاشته بودند؟ آن سال‌ها را کجا باید می‌نوشت؟ چرا هیچ‌کس ازاونپرسیده بود، آن سال و آن غروب پائیز را کجا بنویسیم؟
سالی را که آن غروبِ پائیزش اوتنها نشسته بود و بیرون، آن‌سوی پنجره، بادی تند افسارپاره کرده بود و می‌دوید. آن غروب پائیز را که در زده بودند و دوستی آمده بود و تو هم با او بودی. بادِ تند پنجره‌ای را به هم زده بود و شیشه‌ای شکسته. رفته بود شیشه‌ها را جمع کند که در زده بودند و در را که باز کرده بود، تو کنار آن دوست ایستاده بودی و دوست گفته بود که فلانی است و می‌خواستیم برویم تئاتر و دیر رسیدیم. فکرکردم بیائیم پیش تو. بعد تو‌ را معرفی کرده بود. آمده بودند و تو از او پرسیده بودی چیزی شده و او گفته بود، چطور. تو گفته بودی ته چشمتان دردی نشسته، و او تازه یادش آمده بود، شیشه‌ها را که جمع می‌کرده، براده شیشه درپوست نشسته بوده و همان وقت در زده بودند و او یادش رفته بود شیشه را بیرون بیاورد. تو گفته بودی ته چشمتان دردی نشسته است و بی‌پرسشی و اجازه‌ای، دستش را گرفته بودی، دستت هنوزکمی سرد بود. دست او را گرفته بودی و خرده شیشه را از کف دستش بیرون کشیده بودی و بعد زخم کوچک را دو، سه بار فشارداده بودی، قطره‌ای خون بیرون زده بود، بعد کف دستش را به لب‌هایت چسبانده بودی ولب‌هایت سفت بودند وگرم، و کف دستش را مکیده بودی تا اگر خرده شیشه‌ای احیانا، بیرون بیاید. چرا از او نپرسیده بودند، آن‌سال را کجا بنویسند که بهارش برف آمده بود و رفته بودیم شمال. گرگان بودیم. هتل‌ها جا نداشتند. میهمان‌خانه‌ای رفته بودیم. شب، از شام که برمی‌گشتیم، من از آن لوس‌بازی‌هایم در آوردم و بهانه‌ای گرفتم و قهر کردم و ویلان شدم در خیابان‌ها. تا نیمه‌شب. بی‌خود راه می‌رفتم و دلم می‌خواست بیائی دنبالم. همیشه می‌آمدی. اما آن‌بار نیامدی. بعد که برگشتم، روی تخت نشسته بودی، هما ن‌جا که وقتی من دو ساعت پیش‌ترش رفتم بیرون ، نشسته بودی، آمدم کنارت و دستم را گذاشتم روی موهایت و تو دست بالا آوردی، حلقه کردی دور کمرم و سرت را گذاشتی روی شکمم، و وقتی سربرداشتی که حتی زیر پیرهنم هم خیسِ اشکت بود، من سرخم کردم و هم را بوسیدیم، صورتت را چسباندی به گوشم و گوشم را بوسیدی و گردنم را و پشت گردنم را، می‌دانستی تک تک مویرگ‌هایم ورم کرده بود. بعد به پشت افتادی و مرا کشاندی، افتادم رویت و غلطیدم و کنارت که افتادم، لب‌هایت را به لب‌هایم کشیدی و هُرمِ نَفَست می‌سوزاند وگفتی دیگر نرو. گفتم تو؟ گفتی نمی‌روم.
چرا آن سال را ننوشته اند؟ که تلفن زدند تا بگویند رفتی، تا بگویند دیگر نیستی،گفتند. گفتند رفتی. گفتند چرا و چطور رفتی. گفتند کجا بودی وقتی رفتی. همانی‌که زنگ زد، صدایش لرزید، وقتی گفت که رفته‌ای. اما چطور توانست؟ چرا انقدر بی‌انصاف. گفتند کی داد زده بوده و کی شیون کرده بوده و کی سر به دیوار کوبیده بوده و کی نا له بی‌کس شدم، وای ... سر داده بوده. اما یک کلام نپرسیدند پس تو چی؟ یک کلام نگفتند مگر آن شب بهاری که برف آمده بود و گرگان بودید نگفته بود که نمی‌رود. نپرسیدند هم آن‌همه سال را چه کارشان کنیم. هیچ‌کس نپرسید آن زمستان را کجا بنویسیم که آمد و گفت می‌رود ماموریت، اما به چشم‌هایم نگاه نکرد، رو به من داشت، اما نگاهش از بالای شانه‌ام به دورتر خیره بود. گفت می‌رود مأموریت و رفت و چند ماهی نیامد. دیگر نیامد.

حالا گیریم آن‌شب که زنگ زدند و گفتند، بغض داشتند و صدای‌شان می‌لرزید و یا نخواستند و یا نتوانسته بودند که بپرسند. فردایش چی. پس فردایش چی. پسِ پس‌فردایش چی؟
هیچ کس نپرسید، کجا بنویسیم سال‌هایِ بدون او را. کجا بنویسیم سال‌هائی را که او نرفته بود؛ بود، اما پیشت نبود و تو مانده بودی و شب‌های هول و روزهای بی‌کسی، و دلت کبوتری بود بال و پر بریده و هیچ‌کدام هم نیامدیم تا بگوئیم، سرت سلامت.
نگفتیم و نپرسیدیم، چون می دانستیم آن‌سری که به خاک رفته بود، سرِ دیگران بود و بر‌بالین دیگری، می‌دانستیم سری بود که کنار دیگری می‌آرامید و شب ها چشم به روی دیگری می‌بست و روزها چشم به روی دیگری باز می‌کرد .
سالِ تولد را بالا نوشتیم و مرگ را پائین، بینشان هم فقط دو، سه سانتی فاصله گذاشتیم.
چه مربوط که پائیز بود و باد می‌آمد و براده ای کف دستت نشسته بود، چه مربوط که در بهار برف باریده بود، پیرهن و زیر‌پیرهنت را خیس از اشک کرده بود چه مربوط که گفته بود برمی گردد و برنگشته بود. تولدش را نوشتیم و مرگش را . دو، سه سانتی بیشتر نیاز نبود. تو هم آن سال‌های بادِ پائیزی و برفِ بهاری را، آن‌شب‌های هول را و آن روزهای بی‌کسی را و هر چه سال و ماه و شب و روز و ثانیه را که داری، جائی حک کن. مثلأ روی سنگی سفید و مرمرکه بتوانی با خودت بکشی، بارش را بکشی و بارش را تحمل کنی. نتوانستی هم غمی نیست