صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 27

موضوع: نزار قباني ( شاعر و نويسنده عرب )

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پیش از چشمان تو، تاریخی نبود

    در ژنو

    از ساعتهایشان به شگفت نمیامدم

    - هرچند از الماس گران بودند -

    و از شعاری که میگفت :

    ما زمان را میسازیم

    دلبرم!

    ساعت سازان چه میدانند

    این تنها

    چشمان توأند

    که وقت را میسازند

    و طرحِ زمان را میریزند


    وقتی بر سر قرارمان میامدم

    در لندن

    یا پاریس

    یا ونیز

    یا بر کرانه کارائیب

    آن وقت زمان شکل نداشت

    روزها بی نام بودند

    و تاریخ اصلاً نبود

    تاریخ تنها کاغذی سپید بود

    که رویش مینگاشتی

    هر وقت و هرچه میخواستی


    وقتی تو را میپوشیدم

    با بالاپوشی از باران

    زمان

    به اندازه تو میشد

    گاهی به شکل گامهای کوچکت

    چندی به شکل انگشتانت

    انگشتریهایت یا گوشواره اسپانیایی ات

    گاهی هم به هیأت بُهت

    و اندازه جنون من


    پیش از آنکه دلبرم شوی

    تقویمها بودند

    برای شمارش تاریخ

    تقویم هندوها

    تقویم چینیها

    تقویم ایرانی

    تقویم مصریان


    پس از آنکه دلبرم شدی

    مردم میگفتند :

    سال هزار پیش از چشمانش

    و قرن دهم بعد از چشمانش


    مهم نیست بدانم

    ساعت چند است

    در نیویورک

    یا توکیو

    یا تایلند

    یا تاشکند

    یا جزایر قناری

    که وقتی با تو باشم

    زمان از میان میخیزد

    و خاک من

    با دمای استوای تو

    در هم میامیزد


    نمیخواهم بدانم

    زاد روزت را

    زادگاهت را

    کودکیهایت

    و نو رسیدگیت را

    که تو زنی

    از سلسله گلهایی

    و من اجازه ندارم

    در تاریخ یک گل دخالت کنم


    زمستان لندن مرا آموخت

    زرد را دوست بدارم
    و همگنانش را
    و به شوق آیم از شکست رنگ زیبایت

    آرامش شیرینت

    پیراهن سیاه مراکشی ات

    و چشمانت

    که از سؤال شاعرانه

    سرشارند


    در زمستان لندن

    صدای تو

    کلام من

    و قاصد عشق

    خاکستری است


    چرا یکشنبه

    وقتی دستانِ من و تو

    پلی میسازند

    ناگاه
    ناقوس کلیساها
    طنین میندازند؟


    نمیتوان کوکت کرد

    تعریفت کرد

    تصنیفت کرد

    تصورت کرد

    - چون زنان دیگر -

    که تو

    پروانه ای افسانه ای هستی

    و خارج از زمان

    در پروازی


    ساعتهای گرانی

    که پیش از عشق تو خریده بودم

    از کار افتاده اند

    و اینک

    جز عشق تو

    ساعتی به دستم نیست


    "نزار قبانی ؛ ترجمه موسی بیدج"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عشق

    چندان‌ که‌ عاشق‌ شدم‌

    جهان‌ِ خدا دگرگون‌ شد

    شب‌ در تن‌پوش‌ِ من‌ خُسبید

    و خورشید از غرب‌

    آهنگ‌ سپیده‌ کرد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    يادآوري

    بانو!
    عشق‌ِ تو
    نه‌ بازیچه‌ است‌
    نه‌ برگی‌ که‌ در دقایق‌ِ دلتنگی‌
    مرا به‌ خود سَرگَرم‌ کنَد!

    بانو!
    عشق‌ِ تو
    خرقه ‌یی‌ نیست‌ که‌ آن‌ را
    در ایستگاه‌های‌ میانه‌ی‌ سفر
    بر تن‌ کنم‌!

    من‌ ناچارم‌ به‌ عشق‌ِ تو
    تا دریابم‌ که‌ انسانم‌
    نه‌ یکی‌ سنگ‌!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در فهرست سياه

    مُرواریدَکم‌ !
    من‌ همواره‌ در کنارِ زنانم‌
    بدین‌ سبب‌ است‌ که‌ پیوسته‌
    در فهرست‌ِ سیاهم‌ جای‌ داده‌اَند!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حماسه اندوه

    عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌

    و من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازَد

    زنی‌ که‌ میان‌ِ بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ُ

    او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد!


    عشقت‌ بدترین‌ عادات‌ را به‌ من‌ آموخت‌! بانوی‌ من‌!

    به‌ من‌ آموخت‌ شبانه‌ هزار بار فال‌ِ قهوه‌ بگیرم‌

    دست‌ به‌ دامن‌ِ جادو شوم‌ُ با فالگیرها بجوشم‌!


    عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌اَم‌ را تَرک‌ کنم‌

    در پیاده‌روها پرسه‌ زَنَم‌ُ

    چهره‌اَت‌ را در قطرات‌ِ باران‌ُ نورِ چراغ‌ِ ماشین‌ها بجویم‌!

    ردِ لباس‌هایت‌ را در لباس‌ِ غریبه‌ها بگیرم‌ُ

    تصویرِ تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جُستجو کنم‌!


    عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ ، که‌ ساعت‌ها در پِی‌ِ گیسوان‌ِ تو بگردم‌ ...

    ـ گیسوانی‌ که‌ دختران‌ِ کولی‌ در حسرت‌ِ آن‌ می‌سوزند! ـ

    در پِی‌ِ چهره‌ و صدایی‌

    که‌ تمام‌ِ چهره‌ها و صداهاست‌!


    عشقت‌ مرا به‌ شهرِ اندوه‌ بُرد! ـ بانوی‌ من‌! ـ

    و من‌ از آن‌ پیش‌تر هرگز به‌ آن‌ شهر نرفته‌ بودم‌!

    نمی‌دانستم‌ اشک‌ها کسی‌ هستند

    و انسان‌ ـ بی‌اندوه‌ ـ تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌!


    عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ چونان‌ پسرکی‌ رفتار کنم‌

    چهره‌اَت‌ را با گچ‌ بر دیوارها نقّاشی‌ کنم‌

    بر بادبان‌ِ زورق‌ِ ماهی‌گیران‌ و

    بر ناقوس و صلیب‌ِ کلیساها ...


    عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ عشق ‌، زمان‌ را دگرگون‌ می‌کند

    و آن‌هنگام‌ که‌ عاشق‌ می‌شوم‌ زمین‌ از گردش‌ باز می‌ایستد

    عشقت‌ بی‌دلیلی‌ها را به‌ من‌ آموخت‌!


    پس‌ من‌ افسانه‌های‌ کودکان‌ را خواندم‌

    و در قلعه‌ی‌ قصّه‌ها قدم‌ نهادم‌ و

    به‌ رؤیا دیدم‌ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ از آن‌ِ من‌ است‌

    با چشم‌هایش ‌، صاف‌ تر از آب‌ِ یک‌ دریاچه‌

    لب‌هایش‌ ، خواستنی‌تر از شکوفه‌های‌ اَنار...


    به‌ رؤیا دیدم‌ که‌ او را دزدیده‌اَم‌ همچون‌ یک‌ شوالیه‌

    و گردنبندی‌ از مروارید و مرجانش‌ پیشکش‌ کرده‌اَم‌!


    عشقت‌ جنون‌ را به‌ من‌ آموخت‌

    و گذران‌ِ زند‌گی‌ بی‌آمدن‌ِ دخترِ شاه‌ِ پریان‌ را!


    عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ تو را در همه‌ چیزی‌ جستجو کنم‌

    و دوست‌ بدارم‌ درخت‌ِ عریان‌ِ زمستان‌ را

    برگ‌های‌ خشک‌ِ خزان‌ را و باد را و باران‌ را

    و کافه‌ی‌ کوچکی‌ را که‌ عصرها در آن‌ قهوه‌ می‌نوشیدیم‌!


    عشقت‌ پناه‌ بُردن‌ به‌ کافه‌ها را به‌ من‌ آموخت‌

    و پناه‌ بُردن‌ به‌ هتل‌های‌ بی‌نام‌ و کلیساهای‌ گُمنام‌ را!


    عشقت‌ مَرا آموخت‌

    که‌ اندوه‌ِ غربتیان‌ در شب‌ چند برابر می‌شود

    به‌ من‌ آموخت‌ بیروت‌ را چونان‌ زنی‌ بشناسم ‌، ظالم‌ و هوس‌انگیز...

    که‌ هر غروب‌ زیباترین‌ جامه‌هایش‌ را می‌پوشد

    بر سینه‌اَش‌ عطر می‌پاشد

    تا به‌ دیدارِ ماهیگیران‌ و شاهزاده‌ها بروَد!


    عشقت‌ گریستن‌ِ بی‌اَشک‌ را به‌ من‌ آموخت‌

    و نشانم‌ داد که‌ اندوه‌

    چونان‌ پسرکی‌ بی‌پا

    در پس‌ْ کوچه‌های‌ رُشِه‌ و حَمرا می‌آرامد!


    عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌

    و من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازَد!

    زنی‌ که‌ میان‌ِ بازوانش‌ چونان‌ گنجشکی‌ بگریم و

    او تکه‌ تکه‌هایم‌ را

    چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آورد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زمستان

    خاطرات‌ِ عشقمان‌ در زمستان‌ از خاطرم‌ می‌گُذرد
    و آرزو می‌کنم‌
    باران‌ در دیاری‌ دیگر ببارد و
    برف‌ در شهری‌ دور...
    آرزو می‌کنم‌ خدا
    زمستان‌ را از تقویم‌ِ خود پاک‌ کند
    نمی‌دانم‌ چگونه‌
    زمستان‌ها را بی‌تو تاب‌ ‌آورم‌!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می‌خواهم‌ نامه‌یی‌ برایت‌ بنویسم‌
    که‌ به‌ هیچ‌ نامه‌ی‌ دیگری‌ شبیه‌ نباشد
    و زبانی‌ نو برای‌ تو بیافرینم‌
    زبانی‌ هم ترازِ اندامت‌
    و گُستره‌ی‌ عشقم‌ !

    می‌خواهم‌ از برگ‌های‌ لغت‌نامه‌ بیرون‌ بیایم‌
    و از دهانم‌ اجازه‌ی‌ سفر بگیرم‌
    خسته‌اَم‌ از چرخاندن‌ زبان‌ در این‌ دهان‌
    دهانی‌ دیگر می‌خواهم‌
    که‌ بتواند به‌ درخت‌ِ گیلاس‌
    یا چوب‌ کبریتی‌ بَدَل‌ شود
    دهانی‌ که‌ کلمات‌ از آن‌ بیرون‌ بریزند
    مانندِ پریان‌ِ دریایی‌ از امواج‌ِ دریا
    و کبوتران‌ از کلاه‌ِ شعبده ‌باز !

    کتاب‌های‌ دبستانم‌ را از من‌ بگیریدُ
    نیمکت‌های‌ کلاسم‌ را
    گچ‌ها وُ قلم‌ها وُ تخته‌ سیاه‌ را
    از من‌ بگیرید
    تنها واژه ‌یی‌ به‌ من‌ ببخشید
    تا آن‌ را
    چون‌ گوشواری‌ به‌ گوش‌ِ معشوق‌ِ خود بیاویزم‌ !

    انگشتانی‌ تازه‌ می‌خواهم‌
    برای‌ دیگرگونه‌ نوشتن‌
    از انگشتانی‌ که‌ قد نمی‌کشند
    از درختانی‌ که‌ نه‌ بُلند می‌شوندُ نه‌ می‌میرند بیزارم‌
    انگشتانی‌ تازه‌ می‌خواهم‌
    به‌ بُلندای‌ بادبان‌ِ زورق‌ و گردن‌ِ زرّافه‌
    تا معشوقه‌ی‌ خویش‌ را پیراهنی‌ از شعر ببافم‌
    و الفبایی‌ نو بیافرینم‌ برای‌ او
    الفبایی‌ که‌ حروفش‌
    به‌ حروف‌ِ هیچ‌ زبان‌ِ دیگری‌ مانند نباشند
    الفبایی‌ به‌ نظم‌ِ باران‌
    الفبایی‌ از طیف‌ِ ماه‌ و
    ابرهای‌ خاکستری‌ِ غمناک‌
    و درد برگ‌های‌ بید
    زیرِ چرخ‌ِ دلیجان‌ِ آذر ماه‌ !

    می‌خواهم‌ گنجی‌ از کلمات‌ را پیش کشَت‌ کنم‌
    که‌ هرگز هیچ‌ زنی‌ به‌ نصیب‌ نبُرده‌ وُ نخواهد بُرد
    کسی‌ به‌ تو مانند نبوده‌ وُ نیست‌
    می‌خواهم‌ هجاهای‌ نامم‌
    و خواندن‌ِ نامه‌هایم‌ را
    به‌ سینه‌ی‌ خسته‌اَت‌ بیاموزم‌
    می‌خواهم‌ تو را به‌ زبانی‌ نو بَدَل‌ کنم‌ !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زیبای‌ من‌
    از بیروت‌ برایت‌ می‌نویسم‌

    باران‌ چون‌ معشوقه‌یی‌ قدیمی‌

    از سفری‌ دور باز آمده‌ است‌

    از قهوه ‌خانه‌ی‌ کنارِ دریا برای‌ تو می‌نویسم‌

    پاییزِ دِلگیر، روزنامه‌ها را خیس‌ کرده‌ است‌

    و تو هَر دَم‌

    از فنجان‌ِ قهوه‌ وُ

    سطرهای‌ خبرِ روزنامه‌ بیرون‌ می‌آیی‌

    پنج‌ ماه‌ گُذشته‌ است‌ ...

    چگونه‌یی‌ ؟ عزیز

    این‌جا خبرِ تازه ‌یی‌ نیست‌

    بیروت‌ مشغول‌ِ آرایش‌ است‌

    ـ همانندِ تمام‌ِ زنان‌ ـ

    در آغازِ زمستان‌ !


    مغرورُ زیبا وُ ستمگر ...

    چون‌ تمام‌ِ زنان‌ !

    بیروت‌ بی‌قرارِ دیدن‌ِ توست‌ ! عزیزکم‌

    اِی‌ نزدیک‌ِ دورا دور

    اِی‌ حضورِ مشتعل‌ِ شعر

    باران‌ در عطش‌ِ اندام‌ِ توست‌

    و دریا آماده‌ است‌ تا در چشمانت‌ بریزد !


    بیروت‌ در این‌ روزها به‌ افسانه‌ می‌ماند ! عشق‌ِ من‌

    برگ‌های‌ مطلّایش‌ بر زمین‌ ، طلا وُ مس‌اَند

    وَ خیابان‌ِ سُرخ‌

    پیراهنی‌ از نی‌ِ رنگارنگ‌ به‌ تن‌ کرده‌ !


    چقدر به‌ تو محتاجم‌

    هنگامی‌ که‌ فصل‌ِ گریه‌ می‌رسد

    چقدرها که‌ باید پی‌ِ دستانت‌ بگردم‌

    در خیابان‌های‌ شلوغ‌ و خیس‌ ...


    گُل‌ِ یاس‌ِ دفترِ من‌ !

    دردِ دل‌ْانگیز و
    عشق‌ِ عظیمم‌ !

    از رستورانی‌ برایت‌ می‌نویسم‌

    که‌ در محله‌ی‌ سفیدْ ماسه‌

    پیدایش‌ کردیم‌

    میزها با من‌ قهرند

    و صندلی‌ها از من‌ می‌گریزند

    خاطراتم‌ برباد رفته‌ وُ

    به‌ فراموشی‌ دُچار شده‌اَم‌

    صندلی‌ مجاور

    ـ که‌ روزی‌ بر آن‌ نشسته‌ بودی‌ ـ

    مرا کنار می‌زند و

    از صندلی‌اَم‌

    نشانی‌ِ تو را می‌خواهد ...


    در گریه‌ می‌نویسم‌ !

    (عاشقی‌ چون‌ من‌ باید سلام‌ِ اوّل‌ را بگوید؟)

    پی‌ِ انگشتانم‌ می‌گردم‌ !

    پی‌ِ شعله‌ی‌ کبریتی‌
    و کلمه‌یی‌
    که‌ در هیچ‌ِ دفترِ عاشقانه‌یی‌ نباشد !

    گُر می‌گیرم ‌...

    نامه‌ نوشتن‌ برای‌ آن‌که‌ دوستش‌ می‌داری‌

    چه‌ دشوار است‌ !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بگو کجاست‌؟
    آن‌ قهوه ‌خانه‌ که‌ چون‌ دشنه‌ فرو رفته‌ در دریا !


    بگو !

    تسلیم‌ِ مرغان‌ِ نگاه‌ِ توأم‌

    که‌ از عمق‌ِ زمان‌ می‌آیند

    هنگامی‌ که‌ در بیروت‌ باران‌ می‌بارد

    عاشق‌تَرم‌

    به‌ بارانی‌ِ خیسم‌ قدم‌ بگذار

    زیرِ پوستم‌ بِخَز

    چونان‌ مادیانی‌ در سبزه‌ زارِ سینه‌اَم‌ یله‌ شو

    همانندِ ماهی‌ِ سُرخی‌ بِلَغز

    از یک‌ چشم‌ به‌ چشم‌ِ دیگرم‌

    چهره‌اَم‌ را بر بوم‌ِ باران‌ نقاشی‌ کن‌

    بر سطح‌ِ شب‌ برقص‌

    در هم‌ْخوانی‌ِ ناودان‌ها

    زیرِ پیراهن‌ِ خاکستری‌اَت‌ پناهم‌ بده‌


    چون‌ مسیح‌ ، بر صلیب‌ِ پستان‌هایت‌ مصلوبم‌ کن‌

    با عطرِ گلاب‌ُ بیلسان‌، آتشم‌ بزن‌

    در دل‌ِ میدان‌ بغلم‌ کن‌

    مَرا مخفی‌ کن‌ زیرِ برگ‌های‌ خُشک‌

    تاریخ‌ِ شاهان و قدّیسان‌ را پُشت‌ِ سَر بگذار

    شبانه ‌، گُرگ‌ وار زوزه‌ بِکش‌

    چون‌ زخمی‌ فوّاره‌ بزن‌ بر سینه‌اَم‌

    پُر کن‌ مَرا از مرگ‌


    وقتی‌ در بیروت‌ باران‌ می‌بارد

    نهال‌های‌ غصّه‌ قَد می‌کشند

    من‌ به‌ دو نخل‌ می‌مانم‌

    روییده‌ در کناره‌ی‌ آبی‌ که‌ تویی‌


    بی‌جاترینم‌ !

    مرا به‌ هر جا که‌ می‌خواهی‌ بِبَرُ رها کن‌

    روزنامه‌ وُ مدادی‌ برایم‌ بخر

    سیگارُ بطری‌ شراب ‌...

    کلیدهای‌ من‌ این‌هاست‌

    با خود بِبَر

    رو به‌ باد و سرنوشت‌

    به‌ سمت‌ِ ناودان‌هایی‌ که‌ بی‌نامند


    دوستم‌ داشته‌ باش‌ !

    از رفتن‌ بمان‌

    دستت‌ را به‌ من‌ بده‌

    که‌ در امتدادِ دستانت‌

    بندری‌ست‌ برای‌ آرامش‌ !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزی‌ که‌ آمدی‌
    شعرِ نابی‌ بودی‌ ایستاده‌ بر دوپا

    آفتاب‌ و بهار با تو آمدند

    ورق‌های‌ روی‌ میز بُر خوردند

    فنجان‌ِ قهوه ا‌ی‌ پیش‌ رویم‌

    پیش‌ از آن‌ که‌ بنوشمش‌

    مرا نوشید

    و اسب‌های‌ تابلوی‌ نقّاشی‌

    چهار نعل‌ به‌ سوی‌ تو تاختند !


    روزی‌ که‌ آمدی‌

    طوفان‌ شدُ پیکانی‌ آتیشن‌

    در نقطه ‌یی‌ از جهان‌ فرود آمد

    پیکانی‌ که‌ کودکان ‌، کلوچه‌ یی‌ عسلی‌اش‌ پنداشتند

    زنان‌ ، دستبندی‌ از الماس‌

    و مردان ‌، نشان‌ِ شبی‌ مقدّس‌ !


    چندان‌ که‌ بارانی‌ات‌ را

    چونان‌ پروانه‌یی‌ که‌ پیله‌ می‌دَرَد ، درآوردی‌

    و نشستی‌ رو به‌ روی‌ من‌

    باور آوردم‌ به‌ حرف‌ِ کودکان‌ُ زنان‌ُ مَردان‌

    تو به‌ شیرینی‌ عسل‌ بودی‌

    به‌ زلالی‌ِ الماس‌

    و به‌ زیبایی‌ِ شبی‌ مقدّس‌ !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/