خاطرات پنج آزاده از جنایت های عراقی ها با اسیران ایرانی؛
وقتی خواستند تیر خلاص بزنند...
هر دو دست و پاهایم تیر خورد و بیهوش شدم. ساعت 12 ظهر كه به هوش آمدم، دیدم عراقیها بالای سر افراد مجروح هستند و به آنها تیر خلاص میزنند. آنها از كنار بچهها رد میشدند و با میلگرد به سر آنها میزدند و هركدام كه زنده بود و از درد فریاد میكشید، به او تیر خلاص میزدند. من و یكی از دوستانم به نام "محمود" تا صبح فردای آن روز در همان حالت بیحركت ماندیم تا آنكه یكی از عراقیها متوجه شد من زنده هستم و با اسلحه بالای سرم آمد. آنجا بود كه حلقه ازدواج و ساعتم را به او دادم و سرباز عراقی هم گفت كه خودت را به مردن بزن. ولی بعد آمد و من را برد و اینچنین بود كه به اسارت بعثیها درآمدم./ روزی در مركز شهر اهواز فردی را دیدم كه برایم خیلی آشنا بود. مسافتی را به دنبال او رفتم تا بالاخره او را شناختم. شكنجهگر اردوگاه تكریت بود. جلو رفتم و اسمش را صدا زدم. به سرعت من را شناخت و به گریه افتاد. گفتم: "یادت میآید با انبردست ابروهایمان را میكشیدی؟" همسرش هم همراش بود. به او گفتم: "یادت میآید میگفتم بچههای حضرت زهرا(س) را آزاز نده؟"
به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی پنج نفر از آزادگان سرافراز كشورمان با حضور در ایسنای خوزستان از خاطرات دوران جبهه و اسارت گفتند.
***
محمد فریسات یكی از جانبازان و آزادگان دفاع مقدس است كه در سن 17 سالگی به جبهه رفت و پس از شركت در چند عملیات به اسارت نیروهای بعثی درآمد و چهار سال را در اردوگاههای رژیم بعث گذراند.
وی در این نشست گفت: زمان جنگ در شهر بستان ساكن بودیم و به همین دلیل حتی پیش از اعزام به جبهه، جنگ را از نزدیك لمس كرده بودم. حتی زمانی كه عراقیها سوسنگرد را اشغال كرده بودند من به همراه چندنفر از دوستان پنهانی به این شهر میرفتیم و ایرانیها را نجات میدادیم. در این بین چندبار هم به عنوان جاسوس دستگیر شدیم. آن زمان پدرم در شهرهای حمیدیه، بستان و سوسنگرد با گروه جنگهای نامنظم شهید چمران همكاری داشت ولی به دلیل سن كم من، با اعزام من مخالفت میشد، به همین دلیل برای من همسری اختیار كردند تا مثلا از رفتن به جبهه منصرف شوم. با این وجود هنگامی كه به جبهه رفتم، پدرم یكی از اصلیترین مشوقان من بود.
حضرت امام راحل وعده نسل كربلایی را داده بودند
نسلی كه به جبهه رفت، نسلی كربلایی بود كه باید ایجاد میشد و در تاریخ این مملكت جولان میداد تا قدرتهای بزرگ دنیا به لرزه درآیند. زمانی كه امام خمینی (ره) فرمدند كه سربازان من در گهوارهها هستند، وعده همین نسل را داده بود؛ اكنون هم اگر از من و امثال من بپرسید كه دقیقا چه شد كه به جبهه رفتید، شاید پاسخ دقیقی نداشته باشیم، ولی وعده این نسل پیش از این داده شده بود و ما هم به فرمان امام خود به جبههها رفتیم.
وقتی خواستند تیر خلاص بزنند...
فتحالمبین، نخستین عملیاتی بود كه در آن شركت كردم؛ آن زمان در گردان كربلا بودم. بعد از آن هم در چندین عملیات دیگر مانند عملیات فتح خرمشهر، رمضان، خیبر و والفجر 8 شركت كردم و در نهایت در «عملیات كربلای4 » به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و چهار سال را در اردوگاههای عراقیها گذراندم.
آن زمان شرایط به گونهای بود كه هرچه جنگ پیش میرفت، سختتر میشد. در عملیات كربلای 4 هم میتوان گفت جنگ به دوران پیچیدهای رسیده بود. در این عملیات با افراد بزرگی مانند شهید اسماعیل فرجوانی و شهید موسی اسكندری همرزم بودم. پیش از عملیات احساس میشد كه ممكن است عراقیها از موضوع عملیات باخبر شده باشند و به همین دلیل به بچهها میگفتند كه اكنون وقت انتخاب است، زیرا ممكن است این رفتن بازگشتی نداشته باشد. در مقابل ما هم سپاه هفتم عراق به فرماندهی "ماهرعبدالرشید" حضور داشت؛ ولی بچهها لحظهای شك نكردند، چون هدف آنها مشخص بود.
در این عملیات بسیاری از بچهها مجروح شدند. من هم هر دو دست و پاهایم تیر خورد و بیهوش شدم. ساعت 12 ظهر كه به هوش آمدم، دیدم عراقیها بالای سر افراد مجروح هستند و به آنها تیر خلاص میزنند. آنها از كنار بچهها رد میشدند و با میلگرد به سر آنها میزدند و هركدام كه زنده بود و از درد فریاد میكشید، به او تیر خلاص میزدند. من و یكی از دوستانم به نام "محمود" تا صبح فردای آن روز در همان حالت بیحركت ماندیم تا آنكه یكی از عراقیها متوجه شد من زنده هستم و با اسلحه بالای سرم آمد. آنجا بود كه حلقه ازدواج و ساعتم را به او دادم و سرباز عراقی هم گفت كه خودت را به مردن بزن. ولی بعد آمد و من را برد و اینچنین بود كه به اسارت بعثیها درآمدم.
روضه حضرت زینب (س) در میدان اصلی بصره
بعد از اسارت، بعثیها ما را در بصره گرداندند و 27 نفر مجروحی كه اسیر كرده بودند را دور میدان اصلی شهر خواباندند. مردم شهر هم به میدان آمده بودند. در آنجا یكی از سربازان عراقی برای مردم سخنرانی كرد و گفت كه اینها قاتل فرزندان شما هستند. به قدری از ایرانیها بد گفت كه مردم بصره با چوب و سنگ به جان ما افتادند. بسیاری از بچهها هم زخمی بودند و حتی نمیتوانستیم از جای خود حركت كنیم. در همین لحظه یكی از بچهها با صدای بلند روضه حضرت زینب(س) را خواند و بچهها گریه كردند. عراقیها فكر میكردند بچهها از درد گریه میكنند، ولی روضه حضرت زینب(س) بود كه ما را به گریه انداخته بود. در آن میدان 10 شهید دادیم. تحمل چنین شرایطی تنها از نسلی كربلایی برمیآمد، حال سخت است كه ببینیم برخی كارگردانهای سینما، از جبهه تصویری میسازند كه با واقعیت تفاوت زیادی دارند.
ماجرای زیر پیراهن و باز گشت از مرز
برای روزی كه قرار بود آزاد شویم 10 دستگاه اتوبوس آورده بودند. زیرپوشهایی سفید و تمیز هم به ما دادند كه مثلا نشان دهند ما در شرایط خوبی بودهایم. مرحوم ابوترابی هم در اتوبوس اول بود و با توجه به اینكه بعثیها به هر بهانهای او را آزار میدادند، بچهها به حمایت از او زیرپوشها را پاره كردند و مانند امامه بر سر خود گذاشتند. همین كار موجب شد در مرز خسروی تنها اجازه عبور شش دستگاه اتوبوس را بدهند و چهار دستگاه اتوبوس دیگر را به اردوگاه برگرداندند كه من هم در یكی از این اتوبوسها بودم. برای تنبیه، سه ماه دیگر ما را نگه داشتند.
شكنجهگر اردوگاه تكریت در اهواز
روزی در مركز شهر اهواز فردی را دیدم كه برایم خیلی آشنا بود. مسافتی را به دنبال او رفتم تا بالاخره او را شناختم. شكنجهگر اردوگاه تكریت بود. جلو رفتم و اسمش را صدا زدم. به سرعت من را شناخت و به گریه افتاد. گفتم: "یادت میآید با انبردست ابروهایمان را میكشیدی؟" همسرش هم همراش بود. به او گفتم: "یادت میآید میگفتم بچههای حضرت زهرا(س) را آزاز نده؟"
میگفتند كه تحت تأثیر نوحههای "آهنگران" قرار گرفتید
مهدی هرمزینیا دیگر آزاده دفاع مقدس است كه در عملیات خیبر به اسارت نیروهای عراقی درآمده بود. سالهای 62 تا 69 را در اردوگاههای بعثیها گذرانده و خاطرات بسیاری از این دوران دارد.
هرمزنیا در این نشست گفت:كلاس پنجم دبستان بودم كه انقلاب شد. یادم میآید اوایل انقلاب كتابهای بسیاری میخواندم و با بسیاری از اصطلاحات سیاسی آشنا بودم. همسالان من هم همینطور بودند و در نتیجه، جبهه رفتن ما هم كاملا از روی آگاهی بود. همان زمان برخی افراد میگفتند كه مثلا احساساتی شدهاید و تحت تاثیر نوحههای "آهنگران" میخواهید به جبهه بروید، ولی واقعیت این نبود. یكی از روزها كه عراقیها اهواز را موشكباران كرده بودند، با مادرم به سمت سنگر عمومی میدویدیم كه او زمین خورد. یادم میآید آن موقع این صحنه خیلی برایم عذابآور بود و من را غیرتی كرد.
چند باری برای رفتن به جبهه تلاش كردم و هربار با مخالفت مواجه میشدم؛تا اینكه در 15 سالگی و با دستكاری شناسنامه موفق شدم به جبهه بروم. آن زمان قرار بود عملیات خیبر انجام شود و با توجه به اینكه اولین عملیات آبیخاكی در آن وسعت بود، نیاز بود نیروها آمادگی ویژهای كسب كنند؛به همین دلیل ابتدا چندماهی در دوره آموزشی شركت كردیم و بعد اعزام شدیم.
عراقیها صلیب سرخ را فریب دادند
در جریان عملیات در اطراف هویزه مستقر شده بودیم. هوا خیلی سرد بود و بسیاری از بچهها برای اینكه بتوانند آن شرایط را تحمل كنند، با سرنیزه گودالی كنده بودند كه در آن میخوابیدند تا كمی گرم شوند. در این شرایط بود كه بعضی از بچهها تا صبح نماز شب میخواندند و بعدها خیلی از همان بچهها هم شهید شدند.
وقتی در عملیات خیبر اسیر شدیم بیشتر بچهها زخمی بودند و به سختی حركت میكردند. نیروهای سپاه سوم عراق پشت سر ما هلهلهكنان میآمدند و آنجا بود كه صحنه كربلا به یاد من آمد. صحنه دلگیری بود؛ به پشت سرم كه نگاه میكردم، ایران را میدیدیم كه در حال ترك آن بودیم و در روبهرو هم دنیایی بود كه هیچ تصوری از آن نداشتیم و نمیدانستیم قرار است وارد چه دنیایی شویم.
پس از آنكه مسافتی را به سختی طی كردیم، با سیم تلفن دستهای ما را بستند و با كامیون به شهر "العماره" بردند. در این شهر ما را به جایی كه شبیه به یك پاسگاه بود بردند. بسیاری از بچهها زخمی بودند و حتی یكی از آنها تیری در گلویش خورده بود و خونریزی شدیدی داشت. آن رزمنده هفت روز زنده ماند و بعد شهید شد. در آن سالنی كه بودیم، امكان رفتن به دستشویی وجود نداشت و غذای درست و حسابی هم به بچهها داده نمیشد. تنها یك تشت بزرگ آوردند كه مقداری برنج در آن بود و مجبور بودیم با همان دستهای خونآلود از آن بخوریم. زمانی كه از صلیب سرخ برای گزارش میآمدند، عراقیها افراد مجروح را در آمبولانس میگذاشتند و وانمود میكردند كه آنها را به بیمارستان میبرند. پس از رفتن آنها، مجروحان را دوباره به اردوگاه برمیگرداندند.
سه روز بیآب و غذا در استخبارات
پس از چند روز ما را به استخبارات بغداد منتقل كردند. در بغداد به مدت دو شب در اتاقی كوچك زندانی بودیم كه حتی جای نشستن هم نبود و خیلی از بچهها این دو شب را ایستاده گذراندند. پس از بازجوییها به سولهای بزرگ كه شبیه گاوداری بود منتقل شدیم؛ هزار و 700 نفر از رزمندگان عملیات خیبر در آن سوله زندانی بودند. در آنجا سه روز بیآب و غذا ماندیم و حتی امكان رفتن به دستشویی هم نبود. پس از آن به اردوگاه "موصل" منتقل شدیم.
تزریق آمپول برای جلوگیری از عزاداری
در اردوگاه «رمادی 2» كه بیشتر دوران اسارت را در آنجا بودم، از هر شهر و روستای ایران اسیر وجود داشت؛ با توجه به اینكه شرایط سخت بود و اصلا از آینده هیچ تصوری در ذهن ما نبود، باید شرایطی ایجاد میكردیم كه بچهها از نظر روحی تقویت شوند، به همین دلیل كارهای فرهنگی آغاز شد و هر كه هرچه بلد بود به بقیه یاد میداد. كمكم كلاسهای آموزش زبان و قرآن آغاز شد و كارهایی فرهنگی مانند تئاتر اجرا میكردیم.
عراقیها در روزهای محرم برای اینكه مانع عزاداری بچهها شوند، آمپولی به آنها تزریق میكردند كه موجب سردرد و بیحالی اسرا میشد. در این بین بعضیها با ترفندهایی از تزریق این آمپول فرار میكردند و وظیفه پرستاری و مراقبت از دیگر اسرا را بر عهده میگرفتند.
پس از شنیدن خبر آزادی شادی نكردیم
زمانی كه صدام شرایط ایران را پذیرفت در اردوگاه تكریت 17 بودیم. صدای او از بلندگوها پخش شد و آنجا بود كه پیروزی واقعی را احساس كردیم؛ با این حال هیچ احساس خاصی درباره آزادی نداشتیم و یادم میآید به جای شادی، به كلاس درس ادامه دادیم. آن روز اجازه دادند كه پس از هفت سال شب را بیرون از آسایشگاه بگذرانیم و با توجه به اینكه بعد از مدتها بود كه به آسمان شب نگاه میكردیم، خیلی از بچهها سردرد گرفتند. در نهایت چهارم شهریورماه سال 69 آزاد شدم."
سید محمدهادی حسینی هم دیگر آزاده حاضر در این نشست بود. وی در 13 سالگی به جبهه رفته بود. او هم مانند خیلی از رزمندههای آن دوران، شناسنامهاش را دستكاری كرده بود تا به او اجازه اعزام بدهند.
حسینی كه در عملیات خیبر اسیر شده بود، گفت: هر وقت میدیدم پسرعمویم به جبهه میرفت خیلی دوست داشتم من هم بروم. ولی 13 ساله بودم و قدم هم كوتاه بود، به همین دلیل هربار به بهانهای من را اعزام نمیكردند. آن زمان ساكن "هفتكل" بودیم و "قدرتالله كلاهكج" فرمانده بسیج بود. یك روز پیش او رفتم و برایش توضیح دادم كه میخواهم به جبهه بروم، او هم قول داد كه من را در لیست اعزامیها قرار دهد، ولی باز هم در نوبت اعزام بعدی اسم من نبود و مدام میگفت در نوبت هستی. یكی از روزها كه اعزام بود و مردم محل هم در مسجد جمع شده بودند، پنهانی سوار یكی از ماشینها شدم، ولی به خارج از شهر نرسیده بودیم كه متوجه شدند و من را پیاده كردند.
چگونه دو سال بزرگتر شدم...
اوایل سال 62 بود كه دیگر طاقت نداشتم و دوست داشتم هرچه زودتر اعزام شوم؛ با مداد مشكی سنم را در شناسنامهام تغییر دادم و به این ترتیب دو سال بزرگتر شدم. یك كپی از شناسنامه گرفتم و رفتم پیش فرمانده بسیج. برای اینكه قدم بلندتر شود هم روی یك بلوك بتنی ایستادم و كپی را به او دادم. ولی بازهم نگذاشتند و گفتند باید سهنفر به عنوان معرف درخواست شما را امضا كنند من رفتم پیش آشناها و فامیل و هرطور شده با قسم و آیه سه امضا گرفتم و دوباره برگشتم پیش فرمانده بسیج. آنجا بود كه با اعزام من موافقت شد. فرمانده هم گفت فهمیده است كه شناسنامهام را دستكاری كردهام، ولی با اعزامم موافقت كرد.
یك شب در روستای عراق
اواخر دیماه اعزام شدم و اسفندماه به اسارت دشمن درآمدم. در جریان عملیات خیبر به "هور" اعزام شده بودیم. زمانی كه از طریق آب به دل دشمن زدیم قایق ما خراب شد و مجبور شدیم شب را تا صبح در یكی از روستاهای عراق بگذرانیم. نیمههای شب عراقیها متوجه شدند و تا صبح با آنها درگیر شدیم. فردای آن شب به بقیه بچهها پیوستیم و تا هشتم اسفند هم مقاومت كردیم، ولی سرانجام عراقیها پشت سر ما نیرو هلیبرد كردند و محاصره شدیم؛ مهمات اندكی هم داشتیم. غروب هشتم اسفند سال 62 به اسارت بعثیها درآمدیم.
تحمل فقدان حضرت امام (ره) بسیار سخت بود
اسارت دوران انسانسازی بود. اگر از اذیت و آزار عراقیها بگذریم، دوران شیرینی بود. در آن محیط هر كدام از اسرا تلاش میكرد آنچه را بلد است به دیگران آموزش دهد و به این ترتیب فعالیتهای فرهنگی بسیاری در آن محیط انجام میشد. تا چندماه پس از آزادی گیج بودم و شرایط برای من قابل باور نبود. در دوران اسارت بارها پیش میآمد كه اعلام میكردند قرار است آزاد شوید، ولی با چشمهای بسته ما را سوار اتوبوس میكردند و و دور میدادند و دوباره به اردوگاه برمیگشتیم. پس از آزادی، تحمل فقدان امام (ره) بسیار سخت بود؛ با فرمان او رفته بودیم و حالا كه برگشته بودیم، اما امام (ره) نبود. تا چند وقت احساس تنهایی میكردم.
***
هادی دبیری هم دیگر آزدهای است كه در این نشست حضور داشت. وی در 17 سالگی از اهواز به جبهه اعزام شده بود. 90 ماه و 14 روز هم در اسارت بوده و سرانجام اول شهریور 69 به میهن بازگشته است. خودش اینچنین تعریف میكند:
20 آبان سال 61 به جبهه رفتم و والفجر مقدماتی اولین عملیاتی بود كه در آن حضور یافتم. در جریان این عملیات كه به سمت عراقیها حركت میكردیم،به موانع بسیاری مانند كانال آب و میدان مین برخوردیم اما از همه آنها عبور كردیم. عراقیها متوجه حضور ما شدند و بچهها را هدف گلولههای تیربار قرار دادند، با این حال ما تا سنگر آنها پیش رفتیم. مبارزه تا نزدیكیهای صبح ادامه یافت و شدت آتش به حدی بود كه زمین زیر پای ما تكان میخورد. اوایل صبح بود كه مهمات تمام شد و خیلی از بچهها هم مجروح شده بودند. نیروهای پیاده عراق هم از راه رسیده بودند و ما محاصره شدیم. آنجا بود كه همه شهادتین گفتند.
فرمانده عراقی نیروهایش را تحقیر كرد
عرقیها پس از اسارت ما را به مقرشان منتقل كردند و آنجا بود كه فرمانده عراقیها به نیروهایش گفت: ببینید نیروهایی كه از آنها میترسیدید چقدر كم سنوسال هستند. بعد از آن ما را به پاسگاهی در شهر "العماره" منتقل كردند و دو شب آنجا ماندیم. پس از آن ما را به بغداد بردند و یكروز در شهر گرداندند و شادی كردند كه مثلا ما پیروز شدهایم و ایرانیها را به اسارت گرفتهایم.
پس از انتقال به استخبارات عراق در بغداد، سربازهای عراقی به صف شدند و با كابل و باتوم اسرا را كتك زدند. روزهای نخست پس از اسارت شرایط بسیار دشوار بود و بسیاری از اسرا روحیه خود را باخته بودند؛ ولی ما راه را خود انتخاب كرده بودیم و به همین دلیل از خدا خواستیم قدرت تحمل شرایط را به ما بدهد. به این ترتیب 14 ماه در اردوگاه موصل 2، چهار سال در اردوگاه رمادی 6 و حدود دو سال در اردوگاه "عنبر" اسیر بودم.
***
اما قصه "عیدی فعال" هم كه در این نشست حضور داشت، متفاوت است. او پیش از انقلاب زندانی سیاسی بوده و به خاطر مبارزاتش علیه رژیم شاه، چند سال را در زندانهای ساواك گذرانده است. وی میگوید: "فعالیت سیاسی و مبارزاتیمان را از سال 47 و از مساجد آغاز كردم و هرچه امام (ره) میگفت انجام میدادیم. در دزفول مبارزاتی را علیه رژیم پهلوی آغاز كردیم و 16 ساله بودم كه برای اولینبار به زندان ساواك منتقل شدم. در این مرحله دو سال در زندان بودم و بسیار شكنجه شدم، ولی در همین دوران اسارت با افرادی مانند برادران جهانآرا آشنا شدم و موجب شد پس از آزادی، مبارزات وسیعتری را آغاز كنیم. پس از آزادی با تعدادی از انقلابیهای دزفول تشكیلاتی به نام "منصورون" را ایجاد كردیم و سرانجام در سال 54 برای دومینبار به اسارت ساواك درآمدم.
دوران اسارت ما در ساواك با اسارت رزمندگان در زندانهای رژیم بعث شباهتهای بسیاری دارد. ساواك ما را شكنجه میكرد و بعثیها هم رزمندگان را شكنجه میكردند، ولی ایمان و هدف مشخص موجب میشد در برابر این شكنجهها مقاومت كنیم. ضمن اینكه مبارزان در دوران پیش از پیروزی انقلاب و مبارزان در جبههها هر دو پیرو فرمان امام (ره) بودند و همین موضوع مقاومت آنها را افزایش میداد. در زندانهای ساواك از ما میخواستند دست از حمایت امام (ره) برداریم و در زندانهای عراق هم از رزمندگان میخواستند به امام (ره) بدگویی كنند، ولی هیچكدام زیر بار نرفتیم و تا آخر مقاومت كردیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)